بیست و ششم:
كسی در بند غفلت دیدهای چون من ندید اینجا دو عالم یك در باز است و میجویم كلید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیوانی توان گر پای تا سر اشك شد نتوان چكید اینجا
(بیدل دهلوی)
از میانهی جایی که زمانی جنگلی سبز و خرم بود و حالا به زبالهدانی برهوت شباهت پیدا کرده بود، صدای شیونی سوزناک به گوش میرسید. شاید میشد آن را صدایی برخاسته از رخدادی تصادفی مثل وزش باد از میان لولههایی باریک فرض کرد، یا حتا نوعی نوحه و مویهی ناآشنا که به شکل درمانناپذیری از کوک خارج شده باشد. اما در هر حال بسیار بعید بود کسی حدس بزند که آن صدا دارد از نی انبان بیرون میآید. نوازندهی نی انبان دامنی اسکاتلندی بر تن کرده بود و با حالی ساز را دستش گرفته بود که انگار همین الان عدهای قرار است برای جلد مجلهای مشهور از او عکس بگیرند.
ارتباط او با نی انبان البته به همین حدود محدود میشد. او دربارهی تاریخ این ساز چیزی نمیدانست و مثلا خبر نداشت که از خوزستان و بوشهر به شمال هند و از آنجا به مراکز استعماری انگلیس و از آنجا به اسکاتلند منتقل شده، و فکر میکرد این سازی اروپایی است که از ابتدا در اسکاتلند زاده شده است. مشکلاش البته فقط نادانی نبود. تصوری هم دربارهی صداهایی که از آن خارج میشد نداشت و فقط در دوران کودکی یک بار فیلم کسی را دیده بود که نیانبان مینوازد و از آن خوشش آمده بود. به همین خاطر هم وقتی کشتی فضاییشان در این سیارهی زیبا به گل نشست و دست تصادف نی انبانی بر سر راهش قرار داد، به این نتیجه رسید که سرنوشتش همین است و قرار شد نوازندهی ارشد مهاجرنشینان باشد و سرود ملی را هم بر همین مبنا تدوین کند.
در آن لحظه هم داشت چنین کاری میکرد. یا دست کم فکر میکرد دارد چنین کاری میکند. چون فکرش با واقعیت فاصلهی زیادی داشت و خردهای هم نمیشد بر او گرفت. چون روی تابوتش نوشته شده بود «نمکپاش آش» و تخصصش اضافه کردن نمک به آشهایی بود که آشپزهایی درجه یک از شهروندان درجه دو میپختند. این کار را هم افتضاح انجام میداد و آشها بیاستثنا یا شور میشد و یا بینمک، که البته همیشه آشپزها بابتش شماتت میشدند. در میان مهاجرنشینان اما از شهروندان درجهی دو خبری نبود و هیچکس تمایلی نداشت آشی که او نمکش را تنظیم کرده بود را بخورد. این بود که همه از نیانباننوازیاش استقبال کردند.
یکی از کسانی که به این تغییر شغل روی خوش نشان داد، فرمانده بود. او رهبری به راستی برجسته بود که هیچ چیز نمیتوانست آرامش ملکوتیاش را به هم بزند. حتا صدای ناهنجار و جگرخراشی که از نیانبان بیرون میآمد. البته وقتی وان قشنگش در جریان سقوط بر سیاره از بین رفت و ذوب شد، قدری ناراحت شد. اما افرادش به سرعت در کوه برایش وان بزرگتری را در دل سنگها تراشیدند و الان هم که قرار بود جلسهي مهم مدیران و مسئولان اجرایی مهاجران تشکیل شود، درون آن لم داده بود. تنها دلخوریاش از این بود که آب گرم در آن سیاره پیدا نمیشد، و همچنین غیاب صابون بسیار ناراحت کننده بود.
چند هزار نفر از سربازانش هر روز وجب به وجب سیاره را در جستجوی مخزنی از آب گرم یا معدنی از صابون میگشتند. اما تا به حال در پیدا کردن این دو عنصر مهم ناکام مانده بودند. در حدی که برخیشان حتا در این که صابون در معدنی طبیعی پیدا میشود یا نه، شک کرده بودند. اما این تردیدها زودگذر بود و وقتی فرمانده میگفت صابون را باید از معدنش استخراج کرد، همه به نظرش تسلیم میشدند. چون او از همهشان باهوشتر بود.
آن لحظهای که این چشمانداز وارد داستان ما شد، شش ماه از فرودشان -یا سقوطشان، یا حتا هبوطشان- بر آن سیارهی عدنوار گذشته بود. کل منطقهی اطراف مرداب را پاکتراشی کرده بودند و دیگر گیاهی در آن حوالی دیده نمیشد. در مقابل با چوب درختان یک جفت ساختمان بزرگ مکعبی درست کرده بودند که چون یادشان رفته بود پنجره و در مناسبی برایش درست کنند، عملا غیر قابل استفاده بود. بختشان بلند بود که هوا معتدل و مناسب بود و به همین خاطر همه دورادور این ساختمانها روی زمین میخوابیدند.
جماعت بیرون آمده از تابوتها به سرعت در سلسله مراتبی اجتماعی چپانده شده بودند و حالا همگی داشتند با نظمی دقیق مثل ساعت کار میکردند. مسئولیت و وظیفهی هرکس روشن بود. برخی میبایست چیزهایی را منگنه کنند و برخی دیگر قرار بود از صفحههایی فتوکپی بگیرند و بعضیها مسئولیت پند و اندرز دادن به دیگران را داشتند. برخی از این شغلها البته به دلیل کمبود امکانات هنوز اجرایی نشده بود. اما کارهایی مشابهش تعریف شده بود و همه سرشان به انجام آن گرم بود. مثلا فتوکپیگیرها چیزها را با دقت نگاه میکردند و فرض بر این بود که اطلاعات مهمی را به حافظهشان میسپارند. این فرض را البته نمیشد محک زد. چون همگی حافظههایی ضعیف داشتند.
در این بین تلفنپاککنها ولی موقعیت مناسبی داشتند. چون ششتا از تلفنها را از داخل سفینه نجات داده بودند و همه را دورادور وان سنگی فرمانده چیده بودند. تلفنها البته سیم نداشت و صدایی هم از گوشیاش بیرون نمیآمد. ولی این حسناش محسوب میشد. چون فرمانده آدمی درونگرا بود و زیاد حوصله نداشت با کسانی که نمیدید سر و کله بزند. این که مدام چهارصد و دوازده نفر تلفنپاککن هم اطرافش بلولند و این تلفنها را پاک کنند، به هر صورت منظرهی جالبی بود. برنامهریزی کرده بودند تا کم کم تعداد تلفنها را زیاد کنند تا از ازدحام این طبقه هنگام کار بکاهند. اما این طرحی بود که در آیندهای بسیار دور عملی میشد. باز جای شکرش باقی بود که تولید یک سری تلفن از چوب و برگ کفایت میکرد و لازم نبود درگیر کارهای پیچیدهای مثل سیمکشی و ساخت قطعات الکترونیکی شوند.
آن روز قرار بود جلسهی عمومی وزیران و مدیران و مسئولان و نشست مشترک دوازده قوهی امارت نوپای مهاجران برگزار شود. درست بود که سفینهی رهبران و دولتمردان طراز اول در اثر سانحهای منفجر شده بود. اما در این جماعت شهروندان درجه اول هم کسانی پیدا میشدند که با آنها رابطهی نزدیکی داشته باشند و اینها حالا یک طبقهی اشرافی بزرگ تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از مهاجران فرزندان غیرمشروع دولتمردان فقید بودند. بعضیها هم با آنها ارتباط شغلی نزدیکی داشتند. مثلا باغبان یا سرایدار یا سلمانیشان بودند. همهی این سعادتمندان حالا پستهای مدیریتی بالایی به دست آورده بودند و عضو شورای عالی امارت مهاجران بودند.
فرمانده در حینی که منتظر بود اعضای این شورا دور هم جمع شوند، بازیگوشانه منقار اردک پلاستیکیاش را فشار میداد و به حبابهایی که در وان درست میکرد نگاه میکرد. این اردک یکی از ارزشمندترین غنایمی بود که توانسته بود از سفینهی غرقه شدهاش نجات دهد. محوطهی تخت و صاف روبرویش هم کم کم داشت از جمعیت پر میشد. یک عده از شهروندان بیمسئولیت نزدیک بود از پاکتراشی این بخش منصرفش کنند و میگفتند درختهای تنومند و پرگلی که آنجا روییده زیباست و سایهی خوبی دارد. ولی حالا که درختها را بریده بودند جای بیشتری برای اعضای شورا باز شده بود و از کندههایش هم میشد به عنوان صندلی استفاده کرد.
کم کم محوطهی پاکتراشی شدهی مقابل وان فرمانده داشت از جمعیت مملو میشد. انبوهی از مردان و زنان داشتند قدم میزدند، میوه میخوردند، روی زمین میلمیدند و بازی میکردند. همان لباسهای ورزشی داخل تابوتشان را تنشان داشتند که بعد از ششماه به شکل رقتآمیزی پاره و کثیف شده بود، ولی دیگر از آن چاقی مزمن خبری نبود و خوردن میوه و پیادهروی روزانه همه را درمان کرده بود. تنها نکتهی غیرعادی دربارهشان این بود که همگی داخل لباسهایشان را تا جایی که میشد از برگ درختان انباشته بودند. طوری که شکل ظاهریشان همانطوری خپل و گرد و قلنبه به نظر میرسید.
در میان این جماعت برگزیده یک چهرهی غریبه هم به چشم میخورد، و او فورد بود که پس از شش ماه سیر و سیاحت در این دنیای ناشناخته بار دیگر نزدشان بازگشته بود و اصرار داشت تا در نشست شورا شرکت کند و میگفت خبرهای مهمی برایشان دارد. طی این شش ماه ورزیده و عضلانی شده بود و پوست چهرهاش سوخته بود و به رنگ برنزهی خوشرنگی در آمده بود. حالا روی یک تنهی بریدهی درخت نشسته بود و پوست گوزنی که بر تن داشت و ریش بلندی که در این مدت در آورده بود، به او هیبت و شکوهی میبخشد.
فورد هنوز در فکر این بود که این همه برگ داخل لباسهای جماعت چه میکند، که صدای فرمانده بر فراز همهمهی جماعت بلند شد: «خب، شلوغبازی بسه دیگه، بیاین یه نظمی به گردهمایی بدیم. همه موافقن؟» و لبخندی دوستانه به اردکش زد و ادامه داد: «جلسه رسمییه دقیقه دیگه شروع میشه. همه لطفاً آماده بشن».
همهمهی جماعت به تدریج پایان گرفتند و همه جا ساکت شد. فقط صدای نوازندهی نی انبان به گوش میرسید که در جدایی کامل نسبت به شرایط محیطی و هنر موسیقی داشت همچنان صداهایی تصادفی از سازش خارج میکرد. چند نفر از دور و بریها به طرفش سنگ پرتاب کردند و تا حدودی موفق شدند و صدایش را کاهش دهند. ولی صدا وقتی کامل قطع شد که یکی از حاضران سراغش رفت و یک مشت برگ روی سرش ریخت. نوازنده با خوشحالی دست از نی زدن کشیدن و برگها را با عجله جمع کرد.
در میان حلقهی کوچکی از رهبران عالیرتبه که گرداگرد وان فرمانده حلقه زده بودند، یکیشان که مردی بود با موهای انبوه و لبهای کلفت برخاست و شروع کرد به خواندن قصیدهای هفتاد بیتی در ستایش درایت و نبوغ فرمانده. ایرادش البته این بود که از هواداران شعر فاقد وزن و قافیه و معنا بود و درست معلوم نبود هفتاد بیت معهود کی به پایان میرسد، یا حتا چند بیت گذشته است. جماعت از جمله فرمانده اولش فکر کردند دارد چیزی میگوید و به حرفهایش دقت کردند. اما بعد یادشان آمد که دارد شعر میخواند.
این اشتباهی بود که همیشه دربارهی طبقهی شاعران در میان مهاجران رخ میداد. چون حرف زدن عادیشان و شعر گفتنشان تفاوتی با هم نداشت و در هردو حال کاملا فارغ از معنا بود. البته در جامعهشان قبل از کوچ بزرگ عدهای شاعر بودند که به شکل محافظهکارانهای اصرار داشتند شعر باید وزن و قافیه داشته باشد و بر مبنای معنا و زیبایی شعرها را ارزیابی میکردند. اما اینها ادیبانی بودند که ایمانشان به قدر کافی قوی نبود و یک ارتباطهای مشکوکی هم با تاریخ و جغرافیایشان داشتند. این بود که همهشان را در گروه شهروندان درجه دو ردهبندی کردند و از شرشان خلاص شدند.
مرد داشت میگفت: «آنگاه در طراوت سهمگین غروبی که سُمچکشکوبوار
بر دماغ بورژوای جهانخوار سایهی ویرژیل را
ترق
ترق
توروق
میکوفت!
این منم
که همچون غولی خوشگل و هماورد و ناناز
بر بلندای تاقدیس خونهی مادربزرگه…»
فورد متوجه شد که مردم کم کم دارند شکیباییشان را از دست میدهند. دوباره صحبتهای درگوشی شروع شد و همهمهای برخاست. حتا فرمانده هم در پایان هر جملهی شاعر محترم اردک زرد پلاستیکیاش را فشار میداد و صدایی در میآورد که ممکن بود به چیزهای دیگری حمل شود.
شاعر پرعظمت اما بیتوجه به این امور دنیوی داشت با لحنی سوخته و غمانگیز میگفت:
«…پس چرا صفهای دراز آن نانوایی پدرسگ
در محلهی ما!
ترنمی تازه از دشنههای سنگفرش در کاشیهای تاتاری را در حوضی [همان حوضی که داخلش ظرفشوییهای ولادیمیر به کمک کف صابون] محبت میکند؛
آه ای قرمساق!
آیا کسی نیست در این افسردهی سیاه غم و درد و فلج و کثافت
تو را در افق هیکل ابرهای حزب…»
فورد دیگر دید نمیتواند تحمل کند. از روی کندهی درخت بلند شد و شروع کرد به دست زدن و با صدای بلند گفت: «عالی بود. عالی بود… خیلی شعر خوبی بود…»
سر و صدایش چرت مردم را پاره کرد. شاعر هم یکه خورد و با حیرت او را نگاه کرد. مردم وقتی دیدند شاعر سکوت کرده به او پیوستند و همه دست زدند و هورا کشیدند. فرمانده هم تازه متوجه شد منظور فورد چه بوده و او هم به جماعت تشویق کننده پیوست و گفت: «آفرین، به به… خیلی عالی بود. من که زندگیام از این رو به اون رو شد. خیلی لذت بردیم… ممنونیم».
شاعر اولش احساسا مباهات شدیدی کرد و اشک در چشمش حلقه زد و زبانش بند آمد. به همین خاطر وقتی فورد با آن هیبت و پنهان در پوست گوزن سراغش رفت و او را ضمن تشویق و دست بر شانه کوفتن به میان جمعیت بازگرداند، مقاومت چندانی نکرد. فقط چندبار زیر لب گفت: «البته هنوز یک سوم اولش بود…» ولی خوشبختانه کسی به این جزئیات توجه نکرد.
فورد بعد از نجات دادن مردم از دست شاعر حزبیشان خطاب به مردم و فرمانده گفت: «سلام دوستان، من امروز خبری مهم برایتان آوردهام که …»
جماعت همه به او نگاه کردند، اما حتا آنها که پیشتر در عرشهی کشتی دیده بودندش هم به جایش نیاوردند. فرمانده فقط او را شناخت و با فریاد از او استقبال کرد: «آه، تویی عزیز دل؟ چطوری؟ ببینم، احیانا کبریت نداری؟ یا فندکی، چیزی؟»
فورد گفت: «نه، متاسفانه… داشتم میگفتم که…»
فرمانده گفت: «حیف، چه قدر بد شد. ما کبریتهامون تموم شده. خیلی کبریتلازم هستیم الان. چند هفتهست یه قطره آب گرم گیرم نیومده که بریزم توی این وان فلان فلان شده!»
فورد اما سرسختتر از این بود که با این حرفها از میدان به در برود. پس دوباره گفت: «آخ آخ، خیلی غمانگیزه… بله داشتم میگفتم که من براتون یه خبر مهمی آوردم، که خیلی حیاتیه…»
اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. چون مردی بلند قد که لباسش در حد افراط از برگ پر شده بود، بلند شد و حرفش را برید و به تندی گفت: «میبخشین ها… این خبری که میفرمایین، توی دستور کار جلسهی امروز هست؟ من همچین چیزی یادم نمیاد…ما برنامهی عصر تا پای غروبمون شنیدن شعر هفتاد بیتی شاعر شهیر و بزرگ حزبیمان بود و بعدش…»
فورد متوجه شد که آن مرد شباهت عجیبی به شاعر دارد. به راحتی میتوانست برادرش یا باشد. پس لبخندی زد و گفت: «بیخیال بابا… شما که کاغذ و قلم ندارین. از کدوم دستور کار جلسه حرف میزنی؟»
مرد گفت: «نیازی به این دنگ و فنگها نیست. من مدیر جلسه هستم و خودم میدونم چی کار کنم. البته ما رو معاف میکنین و متوجهین دیگه… همه چی باید روی برنامه پیش بره. نمیشه که همینطوری یه خبری اعلام بشه که قبلا بررسی نشده و احیانا ممکنه مایهی تشویش اذهان عمومی…»
فورد نگاهش را روی جماعت گرداند که داشتند رئیس جلسه را تایید میکردند. گفت: «من که اصراری ندارم. این خبری که براتون آوردم رو اگه نشنوید خیلی زود منقرض میشین. حالا خودتون میدونین…»
فرمانده گفت: «اگه خاطرتون باشه دفعهی پیش هم که این عشقها رو دیدیم نزدیک بود منقرض بشیم. اینه که بذاریم حرفشون رو بزنن. اما اول بحثهای خودمون رو بکنیم که خیلی اولویت داره. آخر جلسه هم بذاریم این دوستمون خبرش رو بگه… حالا البته درسته که حتا کبریت هم نداره، ولی عیبی نداره دیگه».
دختری که در حلقهی داخلی رهبران امارت مهاجران نشسته بود بلند شد و بیمقدمه با صدایی جیغ جیغو گفت: «خب پس من اولین مورد رو مطرح میکنم. بعد از تلاشهای بیشائبهی طبقهی شریف بیگودیپیچهای عزیز، متاسفانه ما هنوز موفق نشدیم روش روشن کردن آتش رو پیدا کنیم. این موضوع در اولویت اول جامعهی سرافراز ما قرار داره. چون بدون آتش نمیتونیم جنگل رو آتش بزنیم و از اون مهمتر، راهی هم نداریم تا وان حضرت فرمانده رو گرم کنیم…»
کل اعضای شورا شروع کردند با پچ پچی اعتراضآمیز چیزهایی را به هم گفتن. منظورشان ابراز توجه و نگرانی دربارهی دمای وان ارجمندی بود که مثل اورنگ سلطنت گرانیگاه جامعهشان محسوب میشد.
با اشارهی دختر خانم، جوانی رشتهی سخن را به دست گرفت که معلوم شد مسئولیتش سرپرستی وزارتخانهی بازاریابی و کارگزینی و کارخانجات سنگین است. او شروع کرد به توضیح دادن دربارهی فرایند اختراع آتش، در حالی که تند تند حرف میزد و هر از چندی فوارهای از کف از دهانش به هوا پرتاب میشد: «اونهایی که مثل من تجربهی مفیدی توی کار بازاریابی دارن، خوب میدونن که ما پیش از تولید هر محصولی باید اول تحقیقات جامعی انجام بدیم. یعنی اول باید بفهمیم مردم چه انتظاری از آتیش دارن؟ چهطوری باهاش ارتباط برقرار میکنن؟ تصویرش تو ذهنشون چه شکلی؟ به چه شیوهی هرمنوتیکی باهاش ارتباط برقرار میکنن؟ حاضرن چقدر پول بالاش بدن؟»
همه با متانت سرهایشان را تکان میدادند و معلوم بود از این که کار را به دست کاردان سپرده بودند رضایت کامل دارند. جوان ادامه داد: «ما یه برنامهی مطالعاتی تدوین کردیم که اول یه آماری بگیریم ببینیم مردم چه جور آتیشی رو دوست دارن؟ بعد دربارهی طرحش و رنگش و بافت و وزن و اینجور چیزهاش اطلاعاتی داشته باشیم و یه تصویر اولیهای از بازار هم به دست بیاریم. کارمون یه خرده مشکله چون هی آدمهای تازه دارن از تابوت در میان و آمارمون رو به هم میزنن. اما طی همین یکی دو ساله بالاخره به یه نتیجهای میرسیم. البته یه مشکل جزئی دیگه هم هست و اون هم اینه که آتش رو چهجوری میشه درست کرد. در این مورد هنوز اطلاعاتی نداریم ولی وقتی محصول رو طراحی کردیم بالاخره یه راهی براش پیدا میشه. اصل اول کارآفرینی همینه: کوچک زیباست!»
فرمانده وارد بحث شد و گفت: «راستی اون ماجرای اختراع چرخ چی شد؟ طرح جالبی بود ها… میشد باهاش چرخ و فلک درست کرد که مردم تفریح کنن. کی پیگیرش بود؟»
پیرمردی که ردای بلندی پوشیده بود و ریش باشکوهی داشت بلند شد و گفت: «قربان، چرخ قضیهاش خیلی پیچیده بود، متاسفانه ناچار شدیم اون مورد رو فعلا مسکوت بذاریم…»
فورد از آن طرف اعتراض کرد: «مسکوت بذارین؟ چرا؟ کجای چرخ پیچیدهست آخه؟ این که دیگه سادهترین ابزار قابل تصوره».
پیرمرد نگاه تحقیرآمیزی به فورد انداخت و به خصوص چشمش روی ریش او مکثی توهینآمیز کرد. بعد گفت: «آقا جان شما از امور ماورائی سر در نمیاری. بیخودی توی کار متخصصها دخالت نکن. ما همهی متون مقدسی که داشتیم رو مرور کردیم، توی هیچ کدومش اشارهای به ساخت چرخ نشده بود. بنابراین این کار مشروعیت کافی نداره…»
فورد گفت: «یا حضرت ایشو. متن مقدس دیگه چیه؟ کدوم متن؟»
پیرمرد گفت: «ما همهی متونی که توی سفینه پیدا کردیم رو جمع کردیم و این شده متون مقدس ما. خیلی هم غنی و فراگیره. دربارهی همهچیزهای مهم هم دستورالعملهای دقیقی داره. چندین دفترچه راهنمای تعمیر دستگاههای مختلف هست و یکی دو تا منوی غذای رستوران سفینه، و حتا یک راهنمای ورزش کردن برای پرهیز از چاقی. عالیه، کامل و جامع. هیچی هم دربارهی اختراع چرخ نداره. بنابراین این کار مجاز نیست».
همان جوانک گفت: «تازه به این سادگیها نیست که. حتا اگه بعدها علما مجوزش رو هم بدن، باز کلی مسئلهست که باید روش تصمیمگیری بشه. این که شکلش چهجوری باشه؟ گرد باشه یا چهارگوش یا مثلثی؟ یا از همه مهمتر این که چه رنگی باشه… اینها همه مطالعه و بررسی لازم داره. نمیشه همینطوری زرتی چرخ رو اختراع کرد که…»
فرمانده وسط حرفش دوید و گفت: «بله، ما همه متوجهیم. این جور کارها خیلی مشکله و به مقدمهچینیهای طولانی نیاز داره. حالا که حرف به اینجا کشید بد نیست گزارش وزارت اقتصاد، تجارت و تفریحات سالم رو هم بشنویم».
مردی میانسال و چاق و چله از جای خود بلند شد و تعظیمی اغراقآمیز کرد. بعد گفت: «عرض شود خدمت شما… مشکل اصلیای که ما داشتیم این بود که توی این سیاره پول پیدا نمیشد. یکی دو ماه اول همه جا رو هم گشتیم که ببینیم جایی معدن پول پیدا میشه یا نه، که یافت نشد. بومیها هم که خیلی بدوی بودن. اولش فکر میکردیم دارن پولهاشون رو قایم میکنن. ولی وقتی دهکدههاشون تقریبا تموم شد و قبل اعتراف کردن مردن، به این نتیجه رسیدیم که راست میگفتن. در نتیجه قرار شد برگها رو معادل پول در نظر بگیریم…»
فورد به لباسهای مردم نگاه کرد و تازه متوجه شد چرا هرکدامش به گونی پر کاه میماند. مرد ادامه داد: «مشکل بعدی که بهش برخوردیم این بود که برگها زیاد بودن و اقتصاد شکوفای ما دچار تورم لگام گسیخته شد. بورس هم راه انداختیم ولی چون هنوز کارخانه اختراع نشده، قضیه خیلی تئوری پیش رفت و به جایی نرسید. خلاصه آخرش به این نتیجه رسیدیم برای مهار تورم عامل اصلی گرانی و فساد اداری رو از بین ببریم…»
فورد احساس کرد بالاخره یک جملهی معنادار و درست شنیده است. با خوشحالی گفت: «جدی؟ یعنی مسئولان نالایق و ابله رو برکنار کردین؟ یا این برابری خنگولانهی برگ و پول را ول کردین؟»
مرد به او چشمغرهای رفت: «نخیر آقا، مگه کشکه؟ مسئولها رو که نمیشه برکنار کرد؟ برگها رو هم که نمیشه ول کرد. تازه امارت سرافراز ما مردمی ثروتمند و مرفه پیدا کرده که پولی توی جیبشون هست. مشکل جای دیگری بود. بعد از بررسیهای زیاد به این نتیجه رسیدیم که دلیل تورم اینه که درختها هی دارن بدون اجازه برگ تولید میکنن. یکی دوباری اخطار دادیم بهشون و چون گوش ندادن شروع کردیم به آتش زدن جنگلها. الان شکر خدا بیشتر جنگلهای این قاره از بین رفته و نرخ برابر پول و برگ تقریبا تثبیت شده…»
سروصدای تشویق و احسنت مردم از گوشه و کنار برخاست و بیشتر مردم با حالتی عاشقانه برگهایی را که توی لباسهایشان چپانده بودند، نوازش کردند.
در همین لحظه از گوشهای از محوطهی روبروی وان یک گروهان مجهز و منظم نظامی وارد فضای نشست شدند. دوازده مرد بودند در لباسهای همشکل یگان رزمی امارت مهاجران که موقع راه رفتن پاهایشان را هماهنگ با هم به زمین میکوبیدند. لباسهایشان البته پاره پوره و مندرس شده بود و چون کلاهخود باعث میشد عرق کنند، به جایش دستاری به سرشان پیچیده بودند. نیمیشان تفنگهایی داشتند که چون فشنگ نداشت، به عنوان چماق مورد استفاده قرار میگرفت. نیم دیگر با چوب درختان برای خودشان چماقهایی درست و حسابی ساخته بودند. همگی به شدت آفتاب سوخته شده بودند، ولی سالم و سر حال به نظر میرسیدند. به میانه ناحیه که رسیدند ایستادند و به سمت فرمانده چرخیدند و سلام نظامیدادند.
رهبرشان افسر شمارهی دو بود که بیمقدمه فریاد زد: «جناب فرمانده، قربان، اجازه میخوام گزارش بدم».
فرمانده چندان از دیدنش خوشحال نشده بود، ولی گفت: «اجازه صادر شد، شمارهی دو، درضمن خوش اومدید و از این حرفها. قبل گزارش بگو ببینم اون معدن صابون رو پیدا کردین یا نه؟»
– «نه، قربان!»
– «حدس میزدم.»
– «اما عوضش یه قارهی تازه کشف کردیم!»
– «چه عالی؟ کجا اون وقت؟»
– « اون طرف دریاست قربان، میشه شرق اینجا»
– «خب، تبریک میگم. به هر صورت اونجا ممکنه معدن صابون داشته باشه. یا حتا معدن کبریت و فندک…»
فرمانده این را گفت و برای تشویق سربازانش دست زد. مردم همه هلهله کردند و برایشان هورا کشیدند. شمارهی دو به سوی مردم چرخید و تفنگش را بالای سر گرفت. صحنه خیلی حماسی بود و همه سخت هیجانزده شدند. گفت: «ما به اونها اعلام جنگ کردیم.»
سر و صدای شادی مردم شدت گرفت و از همه سو بلند شد. جنگ خیلی چیز هیجانانگیزی بود.
فورد از آن وسط فریاد زد: «یه لحظه صبر کنین ببینم…»
همه ساکت شدند که ببینند چه میگوید. البته نه کاملا همه، بعضیها توجهی به او نکردند، از جمله نوازندهی نیانبان که دیگر صدایش در زمینه برای گوشها عادی شده بود و کسی آن را نمیشنید.
فورد گفت: «شرمنده فضولی میکنم ها… ولی شما گفتی به قارهی همسایه اعلام جنگ کردین؟»
– «بله! یه جنگ تمام عیار! نبردی دلاورانه… جنگی برای پایان دادن به همه جنگها!»
– «ولی آخه توی اون قاره که کسی زندگی نمیکنه!»
جماعت دوباره هورا کشیدند. روشن بود که جنگیدن با قارهای خالی از سکنه خیلی مشکلتر از یک قارهی عادی بود. شمارهی دو با جبروت تمام گفت: «معلومه که کسی زندگی نمیکنه. این رو خودم بهتر از همه میدونم، ولی یه روزی بالاخره کسی اونجا زندگی خواهد کرد. با این بهانههای جزئی که نمیشه از اعلان جنگ منصرف شد. تازه ما همراه بیانیهی اعلان جنگ یه ضربالاجل با مهلت نامحدود هم براشون تعیین کردیم. حالا خدا بزرگه، بالاخره یه عده میرن اونجا زندگی میکنن و اون وقت ضربالاجل ما شامل حالشون میشه…»
– «آخه چهجوری؟ »
– «علاوه بر این ما کل استحکامات نظامیشون رو نابود کردیم».
– «استحکامات نظامی؟ استحکامات کیها رو؟»
– «دشمن فرضی رو دیگه… مستحکمترین چیزی که دیدیم درختها بودن. همهشون رو قطع کردیم… تازه یه آهو رو هم دستگیر کردیم و ازش بازجویی کردیم».
– «آهو؟ بازجویی؟ مگه میشه؟»
– «بعله که میشه. خوب هم میشه… اعتراف هم کرد و بعدش هم اعدامش کردیم».
فرمانده در میان واناش نیمخیز شد و اردک زردش را به علامت دستور به سکوت بالا گرفت. همه در چشم به هم زدنی خاموش شدند. فرمانده گفت: «من واقعا به تو افتخار میکنم شمارهی دو. تو مایهی قوت قلب همهی ما هستی. به این ترتیب من اعلام میکنم که تو ترفیع درجه پیدا کردی و از این به بعد دیگه شمارهی دو نیستی، بلکه شمارهی یک و هشت دهم هستی….»
مردم همه شروع کردند به فریاد کشیدند و شمارهی دو را که دیگر یک و هشت دهم شده بود سر دست بلند کردند. اشک شوق از چشمها جاری بود و سر و صدایی هم که نوازندهی نیانبان از آن طرف بیرون میداد به شکل عجیبی با آشفتگی جاری هماهنگی داشت.
فورد صبر کرد تا غوغا فروکش کند. خوشبختانه عدهای از آنهایی که یک و هشت دهم را روی دوش گرفته بودند، صحنه را ترک کردند و او را بردند به سمت ساختمانهای چوبی تا آنجا را دستهجمعی مثل رژهای باشکوه دور بزنند. تعدادشان البته کم بود و حاضران همچنان سر جایشان بودند. وقتی سر و صدا فروکش کرد. فورد گفت: «خب حالا اجازه میدین من حرفم رو بزنم؟»
فرمانده گفت: «آره، حالا دیگه نوبت خودته. بگو ببینم قضیه چیه؟»
فورد گفت: «شما هیچ توجه کردین به این که بومیهای این سیاره دارن میمیرن؟»
همان مرد تپلی که وزیر اقتصاد و سرگرمی بود گفت: «پس چی که توجه کردیم. فکر کردی ما گیجیم و حواسمون به این چیزها نیست؟»
فورد گفت: «خب، چه تدبیری کردین براش؟»
مرد گفت: «هیچی دیگه، قرار شد بهشون بیمهی عمر ندیم!»
فورد گفت: «آه ای کیهاننمای تام و تمام… بیا منو بخور!»
همان خانم جیغ جیغو گفت: «متاسفانه از اینا که میگی نداریم. ولی یه جور پلنگ اینجا پیدا کردیم که اگه بخوای…»
فورد گفت: «نه بابا جان. منظورم اینه که دلیل مردم بومیهای بدبخت اینه که شما دارین جنگلهاشون رو آتیش میزنین و اون طفلکها هم دارن از گشنگی میمیرن. حالا این جدای اونهاییه که دستی دستی میگیرین و اعدام میکنین…»
پیرمرد با ریش مبسوطش برخاست و گفت: «ما بیدلیلی هیچکس رو اعدام نمیکنیم. به همهی اونهایی که دستگیر میشن مهلت میدیم تا بندهایی از کتاب مقدسمون رو بخونن و به این ترتیب پایبندی خودشون رو به اخلاق و معنویات نشون بدن. اما اینها نژاد گناهکار و پستی هستن. حتا بخشهای سادهای مثل شیوهی بستن کمربند ایمنی رو هم نمیخونن. خدایان نفرینشون کردن».
فورد گفت: «عزیز جان دلیلش اینه که زبون شما رو نمیفهمن».
صدای غوژ غوژ اردک پلاستیکی فرمانده بلند شد، که حوصلهاش از حرفهای فورد سر رفته بود. گفت: «ببین عزیز دل. این قدر خبر خبر میکردی منظورت این بود؟ این که بومیها دارن میمیرن رو که خودمون میدونیم. خودمون داریم میکشیمشون اصلا!»
فورد گفت: «نه خب، خبری که میخواستم بدم این بود که شما مدت خیلی کمی روی این سیاره مهلت دارین. خیلی زود ناچار میشین اینجا رو ترک کنین. البته بعضیهاتون یواشکی این کار رو میکنین. بقیهتون بیخبر از همهجا اینجا میمونین و منقرض میشین».
فرمانده گفت: «ببینم چقدر طول میکشه منقرض بشیم؟»
فورد گفت: «حدود دو میلیون سال».
فرمانده گفت: «خب به نظرم وقت خوبیه برای این که حسابی خوش بگذرونیم. جای نگرانی نیست».
آن مرد خپل اقتصادی گفت: «حالا شما که اینقدر از همه جا خبر داری، میدونی که توی این مدت فرصت میکنیم پلاستیک هم درست کنیم یا نه؟»
فورد گفت: «آره، پلاستیک هم درست میکنین و گند میزنین به این سیاره…»
سر و صدای تشویق و شادباش از همه جا بلند شد. البته درست معلوم نبود جماعت دارند سیر بحث را درست دنبال میکنند یا نه. برای همین بود که ادامه داد: «البته استثنائا این یه سیاره رو شما فرصت نمیکنین با طاعون پلاستیکی از بین ببرین. ولی مهاجرت میکنین میرین باقی جاها رو همینطوری ویران میکنین».
فرمانده گفت: «خب چرا این سیاره رو ما از بین نبریم؟ حالا که داریم باقی جاها رو از بین میبریم اینجا رو هم بزن به حسابمون دیگه…»
فورد گفت: «خبری که میخواستم بهتون بدم همینه. من از آیندهی خیلی دور اومدم. میدونم سرنوشت نهاییتون چی میشه. این سیاره رو به گند میکشین ولی شما از بین نمیبریدش. ووگونها این کار رو میکنن. میدونین چرا؟ چون این سیاره که واردش شدین، اصلا سیاره نیست. یه رایانهی بزرگه به اسم زمین!»
ادامه مطلب: بیست و هفتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب