پنجشنبه , آذر 22 1403

توبه‌نامه‌ی امیرعلی داعشی

توبه‌‌نامه‌‌ی امیرعلی الداعشی

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب امیرعلی الداعشی که پیش از این امیرعلی اصفهانی نام داشتم، به این ترتیب از تمام گناهان گذشته‌‌ام توبه می‌‌کنم و برای تنویر افکار خلق مسلمان و هدایت‌‌شان به صراط مستقیم بخشی از سرگذشت شگفت‌‌انگیز خویش را بازگو می‌‌کنم. بي‌‌شک برای بسیاری از دوستان و خویشاوندان من که زندگی گذشته و پرگناه مرا دیده بوده‌‌اند، این مسئله حل ناشدنی و غریب می‌‌نماید که چرا خانه و زندگی‌‌ام را رها کرده‌‌ام و در حال حاضر به عنوان غازی و جهادگر در اقلیم مقدس خلافت عراق و شام به ستیز با دشمنان خداوند و شریعت محمدی مشغول‌‌ام. خویشان و دوستانم می‌‌دانند که من پیش از آن که تحول روحی پیدا کنم یک جوان خوشگذران و عیاش بودم که اهتمامی به مناسک دینی نداشتم و فرائض را درست به جا نمی‌‌آوردم. اما خوشبختانه حادثه‌‌ای برای من روی داد و من توانستم روشنایی حقیقت را دریابم و نور ایمان در قلبم تافت و از آن هنگام به برادرانم در خلافت اسلامی پیوسته‌‌ام. این نامه را هم برای این می‌‌نویسم تا برای گمراهان راهنمایی و برای غافلان هشداری و برای کافران تهدیدی باشد.

قضیه از آنجا شروع شد که صبحگاهی با دو تن از دوستانم برای گردش و تفریح سوار خودروی پرغرورِ پراید شدیم و به صوب مناطق شمالی ایران به حرکت در آمدیم. در آن هنگام من در تهران اقامت داشتم و دانشجوی سال دوم دانشگاه آزاد اسلامی بودم و بدون آن که چیزی درباره‌‌ی گناهانِ نهفته در این شغل بدانم، به تحصیل در رشته‌‌ی هوشبری مشغول بودم. خلاصه آن که خودروی ما در راه دچار سانحه شد و دو تن از دوستانم که از پنجره‌‌ی ماشین به بیرون پرتاب شدند جان سالم به در بردند. اما وقتی ماشین به درون دره‌‌ای پرت شد، من که در آن باقی مانده بودم دچار ضربه‌‌ی مغزی شدم و در واقع مدتی را مرده بودم. بعدتر یکی از دوستانم مرا نجات داد و به این ترتیب من بعد از چند دقیقه‌‌ای مرگ، بار دیگر به زندگی بازگشتم. اما آنچه که در این زمانِ حضور در عالمِ بالا بر من گذشت باعث شد تا مسیر زندگی‌‌ام عوض شود.

من هم مثل بقیه‌‌ی جوانان ایرانی هم سن و سالم از نور ایمان و تقوی بی‌‌بهره بودم و با گناه و هوسرانی روزگار می‌‌گذراندم. جسته و گریخته درباره‌‌ی دولت خلافت اسلامی که به تازگی در عراق و شام تاسیس شده بود چیزهایی شنیده بودم، اما اینها همه آلوده به تبلیغات امپریالیسم جهانی و سرمایه‌‌داری جهان‌‌خواره بود. به خصوص درباره‌‌ی برادران جهادگری که در آفریقا به نبرد با استعمار غرب مشغول‌‌اند و در جنبش بوکو حرام فعالیت می‌‌کنند هیچ چیز نمی‌‌دانستم. حتا وقتی فتوای داعش درباره‌‌ی ممنوعیت امور فسادبرانگیز را شنیدم مانند سایر جوانان غافل و خطاکار ایرانی آن را به مسخره گرفتم و بابت این گناهانم از خداوند و نماینده‌‌ی تام‌‌الاختیارش خلیفه ابوبکر البغدادی طلب بخشایش دارم.

اما آنچه در این نامه اهمیت دارد، ماجرایی است که در محکمه‌‌ی عدل الاهی بر من گذشت و باعث شد که به خطاهای خود واقف شوم و بعد از بازگشت به زندگی عمر خویش را وقف تبعیت از فرمانهای مقدس خلیفه‌‌ام کنم.

پس چنین واقع شد که وقتی خودروی ما به دره‌‌ای سرنگون شد، برقی پیش چشم من درخشید و دیگر هیچ نفهمیدم. اما درست در همان زمان احساس کردم در جایی بسیار نورانی ایستاده‌‌ام و دو مرد سپیدپوش با چهره‌‌هایی دژم و در هم فرو رفته را دیدم که برابرم ایستاده‌‌اند. در جایی بودیم شبیه به تالاری بزرگ با دیوارهای سنگی که تنها همان بخشی که در آن ایستاده بودیم روشن بود و محیط پیرامونم را درست نمی‌‌توانستم ببینم. پس یکی از آنها که چهره‌‌ای مهربان و روحانی داشت از من دعوت کرد که بنشینم و تازه متوجه شدم که یک میز و سه صندلی در کنارمان قرار دارد. نشستم و آن دو نفر هم نشستند. آن دیگری که چهره‌‌ای تیره و خشمگین داشت روی میز به سوی من خم شد و گفت: «الان وقتشه که بفرستیمت به درک اسفل السافلین!»

من که درست منظورش را نفهمیده بودم و سر در نمی‌‌آوردم چطور ناگهان از درون ماشین به آنجا رسیده‌‌ام، گفتم: «ببخشید آقا، من اینجا چه می‌‌کنم؟ شما کی هستین؟»

مرد خشمگین گفت: «من کی هستم؟ حرف دهنت رو بفهم. مسئله اینه که تو کی هستی!»

آن یکی که خوش‌‌خلق و مهربان بود گفت: «پسر جان، گیجی و سردرگمی‌‌ات طبیعی است. همه وقتی تازه می‌‌میرند همین وضعیت را دارند. اسم من مُنکر است و این دوست و همکار من است و اَنکَر نام دارد.»

ناگهان یادم افتاد که از بچگی درباره‌‌ی دو فرشته به این اسامی برایمان چیزهایی تعریف کرده بودند. اما کسانی که روبرویم نشسته بودند هیچ شباهتی به فرشته‌‌ها نداشتند. منکر قیافه‌‌ای معمولی داشت و انکر بی‌‌شک چهره‌‌ای زشت و حالتی ناخوشایند داشت. لباسهایشان هم به فرشته‌‌ها نمی‌‌ماند. کت و شلواری تیره بر تن داشتند و پیراهن سفید نه چندان تمیز دکمه‌‌داری زیرش پوشیده بودند. کمی خم شدم تا شاید بال‌‌شان را ببینم، اما چیزی به چشمم نیامد.

انکر تمسخرکنان گفت: «چیه شاه‌‌پسر؟ دنبال بالهای ما می‌‌گردی؟ بی‌‌خود زور نزن. ماها از فرشته‌‌های دون‌‌پایه‌‌ایم و بال نداریم.»

دوباره سر جایم راست نشستم. تازه متوجه شدم که از قرار معلوم در تصادف رانندگی مرده‌‌ام و حالا باید به نامه‌‌ی اعمالم رسیدگی شود. برای اولین بار دستخوش ترس شدم. مثل بقیه‌‌ی جوانان بی‌‌ایمان و غافل ایرانی فکر می‌‌کردم تمام اینها حرفها دروغ باشد و ایمانی به معاد و جهان آخرت نداشتم.

منکر کیف چرمی بزرگی را که در دست داشت روی میز گذاشت و خیلی حرفه‌‌ای درش را باز کرد. دو تا پوشه‌‌ی بزرگ و کلفت را از داخلش بیرون آورد و روی میز گذاشت. طاقت نیاوردم و گفتم: «ببخشید ها! شماها واقعا فرشته‌‌اید؟ بیشتر به دو تا مامور مالیاتی یا بازجوی اداره آگاهی شباهت دارین…»

منکر که تازه متوجه شدم کمی لفظ قلم حرف می‌‌زد، گفت: «خوب، بله، تا همین چند وقت پیش که یک مشت از خدا بی‌‌خبر در ایران انقلاب مشروطه به پا کردند، برای هزار سال سنت این بود که لباس رسمی‌‌مان به محتسب‌‌های دولت اموی شبیه باشد. اما بعدش هرکس که برای خواندن نامه‌‌ی اعمال می‌‌آمد به لباسهایمان می‌‌خندید و بعضی‌‌ها هم وقتی می‌‌فهمیدند مربوط به دوره‌‌ی اموی است حرفهای توهین‌‌آمیزی بر ضد آن مجاهدان غیور صراط ایمان بر زبان می‌‌آوردند. این بود که به بارگاه الاهی نامه‌‌نگاری کردیم و قرار شد لباسهایمان را عوض کنیم.»

گفتم: «اهه، مگه میشه؟ به همین سادگی؟ فرشته‌‌ها مگه لباسشون رو هم عوض می‌‌کنن؟»

گفت: «بله، کجایش عجیب است؟ مگر برادران جهادگر خلافت اسلامی لباسشان را بر اساس نینجاها در فیلمهای هالیوودی تعیین نکرده‌‌اند؟ این جور انتخاب لباس دیگر یک قاعده‌‌ی عمومی محسوب می‌‌شود.»

انکر مشتش را روی میز کوبید و گفت: «این پسره داره زیادی حرف می‌‌زنه. زودباش نامه‌‌ی اعمالشو بخون بفرستیمش به قعر جهنم…»

تازه با این حقیقت روبرو شدم که قرار است واقعا به جهنم بروم. این بود که بدنم از ترس به لرزه افتاد. گفتم: «آقا به خدا من بچه مسلمونم! اسم اماما رو هم حفظم. می‌‌خوای به ترتیب بگم براتون؟»

انکر گفت: «دیدی گفتم؟ این جوانک شیعه است. از آن گبرهایی است که سنت رسول اکرم را تحریف کرده‌‌اند. زودباش! بدو نامه‌‌ش رو بخون که بفرستیمش جهنم.»

منکر کاغذهای جلویش را پس و پیش کرد و با آرامش گفت: «شتاب نکن دوست من، در این یادداشتها هیچ نشانه‌‌ای وجود ندارد که مذهبش را نشان دهد. جز این که یکی دو بار موقعی که در مدرسه نماز می‌‌خوانده دستانش را مثل شیعه‌‌ها روی سینه نمی‌‌گذاشته…»

یک دفعه متوجه شدم که اشاره‌‌شان به داعش چه معنایی داشته. هول‌‌زده گفتم: «قربون، بنده همچین شیعه‌‌ی شیعه هم نیستم ها! اون موردی هم که می‌‌فرمایین برای این بود که توی مدرسه یادمون داده بودن اینجوری نماز بخونیم، اصلا نماز خوندن زورکی بود…»

منکر با همان آرامش گفت: «بله، اینجا نوشته بعد از نمازهای زورکی مدرسه دیگر نماز نخوانده‌‌اید…»

گفتم: «لطفا به عنوان دفاع بنده تو اون پرونده بنویسین که به خاطر همین سختگیری‌‌های شیعه‌‌های بدعت‌‌گذار از دین زده شده بودم. وگرنه نماز به راه بود به خدا!»

انکر به قهقهه خندید و گفت: «اِهِه، آقا رو ببین! می‌‌خواد یه چیزی تو نامه‌‌ی اعمالش بنویسیم. زرشک!»

منکر گفت: «پسر جان، تو در دادگاه عدل الاهی هستی نه یک محکمه‌‌ی سکولارِ مدرنِ دین‌‌گریز! فکر کردی در دارالکفر هستی که می‌‌خواهی در پرونده‌‌ات دست ببری؟ یعنی در صداقت و درستکاری فرشتگان دیوان خداوندی تردیدی روا می‌‌داری؟»

گفتم: «نه قربون، زبونم لال منظورم این نبود. ولی بالاخره انگار دارم محاکمه میشم دیگه؟ خوب باید از خودم دفاع کنم که بار گناهانم سبکتر بشه، نه؟»

انکر گفت: «خوب گوشاتو وا کن بچه، اینجا شما نه دفاع می‌‌کنی نه چیزی به پرونده‌‌ات اضافه می‌‌شه. فقط نامه‌‌ی اعمالت رو برات می‌‌خونیم که بفهمی چقدر خوب کارمون رو انجام دادیم. بعد هم می‌‌فرستیمت درک اسفل السافلین…»

گفتم: «آخه بابا من کاری نکردم که! من در دینی‌‌ترین دولت کره‌‌ی زمین به دنیا اومدم و قوانینش رو هم رعایت کردم. حالا شما میگین گناهکارم؟»

منکر گفت: «باید به اطلاعتان برسانم که دینی‌‌ترین دولت کره‌‌ی زمین که کاملا در صراط مستقیم است، دولت اسلامی عراق و شام است و خلیفه ابوبکر الداعشی هم نماینده‌‌ی مستقیم خداوند بر زمین است. دومین کشور دینی هم بعد از داعش ایالات متحده‌‌ی آمریکاست که هرچند به نور اسلام مشرف نشده، اما به خصوص در مناطق غرب میانه‌‌اش کمابیش همین قوانین الاهی را رعایت می‌‌کنند. دولت مقدس بوکو حرام در نیجریه هم هست. حیف که امپریالیسم جهانی طالبان را در افغانستان از بین برد، وگرنه آنها هم مورد تایید ما بودند. دیگر دولت دینی در کره‌‌ی زمین نداریم…»

با حیرت گفتم: «آخه من باید از کجا می‌‌فهمیدم اینها بر حق هستند؟ رفتارشون که معقول نبود. تازه، آمریکایی‌‌ها که میگین مسیحی‌‌های خوبی بودن داشتن با اینها می‌‌جنگیدن…»

انکر گفت: «خنگ‌‌بازی در نیار بابا، همه‌‌ی دولتهای مقدس چه مسیحی و چه مسلمان با هم برادر و همکارن. فکر کردی خلیفه البغدادی اسلحه‌‌هاش رو از کجا می‌‌آورده؟ خوب یانکی‌‌ها بهش می‌‌فروختن دیگه. اون از خدا بی‌‌خبرهای لیبرال‌‌شون هم نه، مسیحی‌‌های خوب کلیسارو بودن که قضیه رو راست و ریست می‌‌کردن.»

گفتم: «والله من یه دانشجوی ساده بیشتر نیستم. از سیاست دنیا سر در نمیارم.»

منکر گفت: «بله، یکی از گناهان شما همین است. اینجا نوشته که شما دانشجوی هوشبری بوده‌‌اید. صحیح؟»

گفتم: «خوب، بله، والله بالله درسم رو هم خوب می‌‌خوندم!»

منکر گفت: «اصلا گناهان تو از همینجا شروع شده. مگر نمی‌‌دانی که دانشگاه و کتاب و این حرفها از ابداعات و تحریفات گبرها و کفار است؟ مگر رساله‌‌ی محمد یوسفِ بزرگوار را نخوانده‌‌ای که می‌‌گوید خواندن هر کتابی جز قرآن حرام است؟ اصلا شعار بوکو حرام را نشنیده‌‌ای؟ همین است دیگر، بوک یعنی کتاب حرام است. آن وقت توی حرام‌‌بوکِ حرام‌‌لقمه رفته‌‌ای دانشگاه کتابهای کفار را خوانده‌‌ای؟ تازه آن هم به قصد مداخله در کار خداوند؟»

گفتم: «نه، آقا جان، من چه مداخله‌‌ای در کار خدا کردم؟ هوشبری می‌‌خواندیم که موقع عمل جراحی و این حرفها به ملت کمک کنیم. مثلا یک خانمی داره زایمان می‌‌کنه و درد داره، خوب برای عمل سزارین باید بیهوش بشه دیگه!»

منکر گفت: «دخالتی از این بیشتر در کار خداوند؟ کی به شما گفته باید جلوی درد کشیدن زائو را بگیرید؟ مگر تورات را نخوانده‌‌ای؟ این یک جمله‌‌اش تحریف نشده باقی مانده که خداوند هنگام تبعید آدم و حوا از بهشت مجازاتشان را چنین تعیین کرد که آدم تمام عمرش را با بدبختی کار کند و حوا هم موقع زایمان درد شدیدی بکشد. حالا تو کی هستی که پایت را در کفش مشیت الاهی کرده‌‌ای و نمی‌‌گذاری فرزندان حوا درست و حسابی دردشان را بکشند؟»

گفتم:‌‌ «به خدا من خبر نداشتم قضیه این جوریه! ما فکر می‌‌کردیم داریم کار خوبی می‌‌کنیم.»

انکر گفت: «همیشه همین طوریه دیگه، bookهای حرام کفار غربی را می‌‌گیرین و روتون زیاد می‌‌شه. حالا وقتی رفتی لای هیزمهای گداخته‌‌ حالت جا میاد!»

گفتم: «آقای انکر گناه من چیه؟ دانشگاه این چیزا رو درس می‌‌دادن دیگه! من چه می‌‌دونستم اینا مال کفار غربیه. گفتم که، من از سیاست و این حرفها سر در نمیارم…»

منکر باز کاغذی را رو کرد و گفت: «دروغ نگو پسرم. ما همه چیز را اینجا یادداشت کرده‌‌ایم. تو علاوه بر این که گناه بزرگِ شنیدن موسیقی را مرتکب شده‌‌ای، آوازهای سیاسیِ یک مانکن را هم مرتب می‌‌شنیده‌‌ای. همین چیزها باعث ‌‌شده گمراه شوی.»

با تعجب گفتم: «سرودهای سیاسی یک مانکن؟ نه والله من سرود سیاسی اصلا گوش نمی‌‌دادم.»

منکر کمی دقیقتر به کاغذ جلویش نگاه کرد و گفت: «اینجا اینطور نوشته…. انکر، گمانم دستخط تو باشد.»

کاغذ را دزدکی نگاه کردم و نتوانستم جلوی خنده‌‌ام را بگیرم. گفتم: «نه قربون، این که نوشتین اسم ساسی مانکنه! یک خواننده‌‌ایه، نه مانکنه نه سیاسی می‌‌خونه. شما اگه شنیده باشین خودتون متوجه می‌‌شین.»

انکر گفت: «حرف دهنت رو بفهم، رافضی! شنیدن موسیقی حرومه. فهمیدی؟ ما هم هر وقت موسیقی گوش می‌‌کردی گوشهامون رو می‌‌گرفتیم. اما اسمش رو و زمانش رو یادداشت می‌‌کردیم که توی جهنم ما به ازاش چوب بکنن توی …»

منکر گفت: «دوست گرامی قرار نیست پیشاپیش برای اهل دوزخ چیزی را توضیح دهیم. حالا فرقی نمی‌‌کند. شما به هر صورت موسیقی که شنیده‌‌اید. این را که انکار نمی‌‌کنید؟ اینجا نوشته که سه چهار بار هم به تنبک و دو سه بار هم به سه تار دست زده‌‌اید.»

گفتم: «خوب داداشم سه تار میزنه دیگه!»

انکر گفت: «اون که دیگه کارش زاره، توی جهنم چوبه که توی …»

منکر گفت: «مگر نمی‌‌دانی حتا دیدن ساز موسیقی حرام است؟ مگر خبر نداری که جهادگران خلیفه‌‌ی بزرگ البغدادی در لیبی سازهای موسیقی را آتش زده‌‌اند؟ تو هم باید با سه تار برادرت همین کار را می‌‌کردی تا او را از آتش جهنم و آلات شکنجه‌‌ی آن رهایی ببخشی.»

انکر گفت: «قضیه‌‌ی پاشنه بلند رو براش بگو!»

منکر گفت: «بله، یک ضعیفه‌‌ای هم در حضور شما کفش پاشنه بلند به پا کرده است. یعنی شما فتوای داعش در منع این تبرج را نخوانده‌‌اید؟ وانگهی این ضعیفه با شما چه نسبی داشته؟ به چه جرأتی اسم زیبای ام‌‌کلثوم را که پدربزرگ متدین‌‌اش بر روی او گذاشته عوض کرده و خود را آتوسا می‌‌نامیده؟ شما چرا او را ام‌‌کلثوم نمی‌‌نامیده‌‌اید؟ چرا این همه گناه و دشمنی با خداوند داشته‌‌اید؟»

یک دفعه زدم زیر خنده و گفتم: «شوخی میکنی! آتوسا؟ اسمش در اصل ام‌‌کلثوم بوده؟ می‌‌دیدم کارت دانشجویی‌‌اش رو نشونم نمی‌‌ده‌‌! پس بگو این بوده… ها ها ها!»

انکر گفت: «حالا بخند، وقتی بغل دست همون ضعیفه در قعر چاه هِل نیم‌‌سوز شدی می‌‌فهمی یه من ماست چقدر کره می‌‌ده!»

منکر گفت: «اصلا ارتباط شما با این زن حرام بوده. شما چه ارتباطی با او داشته‌‌اید؟ او را از پدرش خریده بودید؟ صیغه‌‌ی درستی طبق سنت به زبان فصیح عربی بین‌‌تان جاری شده بود؟ در بازار برده فروشان به ثمن عادلانه ابتیاع نموده بودید؟ یا در جهاد او را به اسیری و کنیزی گرفته بودید؟ خارج از اینها هرچه باشد حرام است.»

گفتم: «راستش نمی‌‌دونستم می‌‌شه کنیز گرفت، وگرنه یک کارهایی می‌‌کردم!»

منکر گفت: «گناهان شما یکی دو تا که نیست، نگاه کردن به برنامه‌‌های مبتذل تلویزیون، خودداری از تف کردن به صورت غیرمسلمانان، فعالیت نکردن برای بمب‌‌گذاری مسجدهای شیعیان و معابد کلیمیان و مسیحیان، انفعال و کناره گزیدن از عملِ نیکوی سنگسار کردنِ زناکاران… به جای این همه کارِ مفید چه کارهایی کرده‌‌اید؟ شنیدن موسیقی، گفتگو با زن نامحرم، و حتا بستن کمربند ایمنی موقع رانندگی… فکر می‌‌کردید با این سرکشی‌‌ها می‌‌توانید با مشیت الاهی مخالفت کنید؟ دیدید در نهایت همان کمربند باعث شد در خودرو بمانید و عزرائیل سراغتان بیاید؟»

سرم را به زیر انداختم و از تصور بلاهایی که قرار بود در جهنم به سرم بیاید دچار هراس شدیدی شدم. منکر ادامه داد: «حالا این به جای خودش باقی است که زندگی‌‌ات یکی از یکنواخت‌‌ترین و تکراری‌‌ترین وقایع کل آفرینش بوده است. یعنی هیچ چیز ملال‌‌آورتر از شغل ما نبود که می‌‌بایست رفتارهای تکراری و بی‌‌سر و ته تو را هر روز یادداشت کنیم. آن وقت هر شب که می‌‌خوابیدی فرشتگان ناظر اعمال آدمهای باحال دیگر می‌‌آمدند و بابت جذاب بودن شغل‌‌شان به ما پز می‌‌دادند!»

گفتم: «نه واقعا این جورها هم نبوده، من هم در زندگی فراز و نشیب خیلی داشته‌‌ام…»

انکر گفت: «دلت خوشه بچه! اونقدر زندگیت تکراری و مسخره بود که گاهی روزها پیشاپیش اعمالت رو مثل روزهای قبل توی نامه‌‌ی اعمال رج می‌‌زدیم!»

در همین هنگام بود که سر و صدایی برخاست و نوری که میز ما را روشن می‌‌کرد ناگهان کم سو شد. انگار که از چلچراغی در بالای سرمان نیمی از لامپها سوخته باشد. زمین هم لرزید و من روی صندلی‌‌ام نیم‌‌خیز شدم. آخرین چیزی که به یاد می‌‌آورم انکر بود که با ناامیدی رو به منکر کرد و گفت: «ای بابا! کارمون در اومد…»

بعد چشم گشودم و دیدم که دوستانم بالای سرم جمع شده‌‌اند و با ماساژ قلبی جانم را نجات داده‌‌اند. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم خود را تسلیم خداوند کنم. پس اولین کاری که کردم سوزاندن سه تار برادرم بود. بعد چون زیاد اعتراض می‌‌کرد کتک مفصلی به او زدم و راهی بیمارستانش کردم، به این امید که او را از آتش دوزخ رهانده باشم. بعد یک عصرگاه را با مسخره کردنِ دوست دخترم و اصرار برای این که اسم خودش را به ام‌‌کلثوم برگرداند گذراندم. وقتی گوش نداد و برای جلوگیری از گناهان بعدی کفشهای پاشنه بلندش را در خیابان به زور از پایش در آوردم و دور انداختم، پلیسِ مملکت رافضیان که قوانین خلافت اسلامی را رعایت نمی‌‌کرد، مرا دستگیر کرد. اما یک دکتر که با علوم و بوک‌‌های حرام غربی آلوده شده بود به خواست خداوند باعث شد مرا رها کنند. چون معتقد بود در اثر تصادف رانندگی بخشی از مغزم آسیب دیده و در آنچه که می‌‌کنم تقصیری ندارم. مرد خوبی بود. اما هرچه اصرار کردم که بوک‌‌های حرامش را رها کند و با من به دارالسلام بیاید و برای دفاع از شریعت و خلیفه‌‌ی بر حقمان البغدادی سلاح به دست بگیرد، حرفم را گوش نکرد. اما من به مشیت الاهی توانستم خودم را به اینجا برسانم و نزد برادران جهادگرمان در نیجریه و چاد آموزش نظامی دیدم و حالا خوشحالم که با چند فقره بمب‌‌گذاری و اجرای حدود الاهی بر مستکبران و شرابخواران و دارندگان بوک‌‌های حرام بر تمام گناهان گذشته‌‌ام قلم عفو کشیده شده است.

 

 

ادامه مطلب: شکایت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب