دکتر شروین وکیلی
گفتار دوم: تنش بیرونی
1. نزدیک به دوونیم قرن پس از آنکه امپراتوری هخامنشی پدیدار گشت، جوانی مقدونی به نام اسکندر، پس از آنکه پدر خویش را در توطئهای درباری از میان برداشت، قدرت را در کشور خویش به دست گرفت و با لشکری غارتگر که از جمعیتِ تازه افزایشیافتهی بالکان بسیج کرده بود به مرزهای شاهنشاهی پارس هجوم آورد. او در حملاتی برقآسا، واپسین شاه هخامنشی را بشکست و کل این قلمرو را درنوردید. اسکندر با این ادعا به ایران حمله کرد که فرزند حرامزادهی شاه پیشین هخامنشی است. از این رو پس از نخستین پیروزیهایش بر داریوش سوم، همچون رقیبی داخلی برای تاجوتخت پارسها عمل کرد. نبوغ نظامی وی و جمعیت شناور بزرگی را که برای غارت شهرهای ثروتمند شرقی با خود همراه کرده بود، عواملی بودند که او را شکستناپذیر میساختند. هر چند بعدها هر دوی این عوامل به دنبال اساطیریشدنِ خاطرهی وی به متغیرهایی ساختگی مانند انضباط 30هزار تن فالانژ مقدونی یا اشتیاق اسکندر برای ترویج فرهنگ هلنی تحویل شدند.
اسکندر پس از فتح ایرانزمین، مقاومت مردم سغد و بلخ را با شدت و خشونت بسیار سرکوب کرد، سپاهیانش را در عملیاتی بیهوده و جنونآمیز در شمال هند از دست داد و با شماری اندک از باقیماندهی کهنهسربازانش به بابل بازگشت، تنها برای آنکه با نیش یک پشهی بابلی به مالاریا مبتلا شود و پس از چند روز شرابخواری افراطی و مستی شدید، جان بسپارد. به این ترتیب، بنیاد امپراتوری هخامنشی با ماجراجوییهای جوانی مقدونی که تنها 10 سال در این قلمرو تاختوتاز کرد، بر باد رفت.
در زمانی که اسکندر به ایرانزمین حمله کرد، «فرهنگ» یونانی به تعبیری که امروز ما در ذهن داریم، اصولا وجود نداشت، البته ادبیاتی اساطیری، آثاری هنری و عادتهایی قومی در کار بود که مشابهش را در مورد تمام اقوام تابع امپراتوری پارس میتوان سراغ گرفت و البته این هم درست است که این زیرفرهنگ یونانی زبان -مانند زیرفرهنگ یهودی- در آن هنگام به لحاظ جغرافیایی در حاشیهی جهان متمدن -یعنی قلمرو پارس- قرار داشت و به همین دلیل هم نبردها و غارتهایی کمتر در آنجا به وقوع پیوست و رقابتی سبکتر در میان منشها بر عرصهاش جریان داشت و از همین رو هم متون و آثار نوشتاری بیشتری از آن هنگام برای ما به یادگار مانده است. به ویژه هنگامی که با آثار تمدنی ایرانزمین مقایسه شود که هر فاتحی برای تثبیت چیرگی خویش، نخست دست به محوکردن آثار تمدنهای پیشین در آن میگشود.
برای فهم آنچه که در سالِ میان 333-323 پ.م بر مردم ایرانزمین گذشت باید ابتدا ماهیت حملهی اسکندر را دریابیم. اسکندر، چنانکه در کتاب تاریخ دروغین یونان نشان دادهام در دوران جوانی، سخت تحت تاثیر روایتهایی بود که در ادبیات یونانی در مورد کوروش وجود داشت. دلیل حملهی او در آغاز کار، غارتگری صرف بود و ورشکستگی اقتصادیای که در سرزمین خود با آن روبرو بود. با این وجود، وقتی شهربانیِ فریگیه را گشود و برتری انبوه سربازانش را در برابر ارتشهای محلی هخامنشی دید به این فکر افتاد که هجوم خود را ادامه دهد و کل شاهنشاهی را فتح نماید. از این لحظه به بعد او روایت رابطهی خونیاش با دودمان هخامنشی را جعل کرد و هر چه بیشتر به درون سرزمین ایران پیش میرفت، بیش از پیش عناصر فرهنگی ایرانی را برمیگرفت و از مردمی که بر ایشان چیره شده بود، تقلید میکرد. این برداشت که اسکندر برای ترویج فرهنگ «غربی» و باور راسخی که به برتری فرهنگ هلنی داشت، دست به کشورگشایی زده بود، ایمانی است که اندیشمندان عصرِ مدرنِ غرب برای هویتیابی خویش بدان نیاز داشتهاند و مبنای تاریخی ندارد. در زمانی که اسکندر به ایرانزمین حمله کرد، «فرهنگ» یونانی به تعبیری که امروز، ما در ذهن داریم، اصولا وجود نداشت. البته ادبیاتی، اساطیری، آثاری هنری و عادتهایی قومی در کار بود که مشابهش را در مورد تمام اقوام تابع امپراتوری پارس میتوان سراغ گرفت و البته این هم درست است که این زیرفرهنگ یونانیزبان -مانند زیرفرهنگ یهودی- در آن هنگام به لحاظ جغرافیایی در حاشیهی جهان متمدن -یعنی قلمرو پارس- قرار داشت و به همین دلیل هم نبردها و غارتهایی کمتر در آنجا به وقوع پیوست و رقابتی سبکتردر میان منشها بر عرصهاش جریان داشت و از همین رو هم متون و آثار نوشتاری بیشتری از آن هنگام برای ما به یادگار مانده است. به ویژه هنگامی که با آثار تمدنی ایرانزمین مقایسه شود که هر فاتحی برای تثبیت چیرگی خویش، نخست دست به محوکردن آثار تمدنهای پیشین در آن میگشود.
در هر حال، اسکندر با هر قدم پیشروی در خاک ایران، بیش از پیش از فرهنگ سرزمینی که گشوده بود تقلید کرد. لباس پارسی پوشید، غذاهای ایرانی خورد، در خیمهها و خانههایی که به سبک پارسی ساخته شده بود اقامت کرد، سردارانش را تشویق کرد تا زبان پارسی بیاموزند، از ایشان انتظار داشت تا مراسم درباری مرسوم در کاخهای پارسی را اجرا کنند و به غلط این آیینها را همچون مراسم پرستش شاه تلقی کرد و بنابراین ادعای خدایی کرد! اسکندر به همین ترتیب طبقهی سواراکان سنگیناسلحهی پارسی را یکجا در ارتش خویش جای داد و بعدها فوجهایی از سکاها و مادها را نیز در سپاه خویش جای داد.
اسکندر در سال 325 پ.م در شوش مراسم ازدواج بزرگی را ترتیب داد که هدفش ایرانیکردنِ فرزندانِ سربازان مقدونیاش بود. در این مراسم 80هزار تن از سربازانش با دخترانی ایرانی ازدواج کردند. خودش هم با ازدواج با دختر داریوش سوم که استاتیرا نام داشت، کوشید تا به نوعی در طبقهی اشراف پارسی -که به شکلی دستنخورده باقیشان گذاشته بود- پذیرفته شود. زنِ دیگرِ اسکندر که اندکی بعد با او ازدواج کرد، روشنک نام داشت و دختر شهربانی سغدی بود.
با این وجود، اسکندر جز یک جوان ماجراجوی وحشی و توانمند نبود و این چیزی نبود که بتوان به سادگی از چشمها پنهان کرد. از این رو، پس از شکلگیری مقاومتی مردمی در برابر مقدونیان، اسکندر کوشید تا با نابودکردن نمادها و عناصر فرهنگیای که به گمان خودش محور این مقاومت را تشکیل میداد، خود را به جامعهی ایرانی تحمیل کند. این که در حالت مستی تخت جمشید را آتش زد یا این روایت که نسخههای کامل اوستا را در آتش سوزاند از این دلایل سرچشمه میگیرند.
اسکندر در 330 پ.م به ایران شرقی رسید. در این زمان، تازه داریوش کشته شده بود و اسکندر برای اینکه در میان پارسها جایی برای خود باز کند، جسد او را با احترام به خاک سپرده بود و زنان درباری پارسی را در نزدیک خویش جای داده بود. با این وجود، در میان پارسها مدعیان دیگری وجود داشتند که مشروعیتی بیش از او بر تاجوتخت هخامنشی داشتند. مهمترین ایشان، «باز» (باسوس)، شهربان بلخ بود. باز، سرداری لایق از تبار هخامنشیان بود. او در 330 پ.م با نام اردشیر تاجگذاری کرد و جنبشی ملی را آغاز کرد که هدفش راندن یونانیها از ایران بود. او سه سال در برابر مقدونیها مقاومت کرد و در نهایت به نبرد چریکی روی آورد. اسپیتامن، شهربان سغد و شادبرزن (ساتیوبرزنوس) که شهربان آریا (افغانستان) بود هم به او پیوستند. اسکندر، سوارهنظام خود را با اسبها، سربازان، لباسها و تجهیزات پارسی مجهز کرد و ایشان را به سوی شادبرزن گسیل کرد. سپاه اسکندر که حالا دیگر ایرانی شده بودند به آرتاکوانا -پایتخت آریا- هجوم بردند و آنجا را در دو روز گشودند. مقدونیان، بلوچستان (آراخوزیا) و زَرَنگ (دَرنگیانَه) را فتح کردند و در زمستان 330 پ.م به کوههای هندوکوش رسیدند.
در این بین باز، بارها به یاری سکاها و بلخیان به یونانیان تاخت و لطمههایی جدی به ایشان وارد کرد. در بهار 329 پ.م بطلمیوس در راس سپاهی یونانی از هندوکوش عبور کرد و بلخ را فتح کرد و باز را در سغد دستگیر کرد. او را با مراقبت بسیار به اکباتان بردند و گوش و دماغش را بریدند و به چهارمیخش کشیدند و پس از شکنجههای بسیار به قتلش راندند.
از عصر کمبوجیه به بعد، برای نخستینبار در تاریخ جهان مفهومی بسیار مهم در قلمرو مرکزی شکل گرفت و آن هم جفت متضاد معناییِ (جمِ) مرکز و پیرامون بود. به این ترتیب، چنانکه در گفتار پیشین گذشت، جهان در مدت چند سال «مرکزدار» شد و همگان به ناگهان عضوِ این مرکز تلقی شدند، مرکزی که با مفاهیمی مانند نظم، قانون (داتَه) و سلسله مراتبی منظم و مرتب از قدرت و تقدس مشخص میشد. این مرکز تازه در دو مرحله و توسط دو سازماندهندهی تاریخساز آفریده شده بود. نخست، توسط زرتشت که با اخلاقیکردنِ کل قلمرو هستیشناسی و تعمیم مفهوم خوب و بد به همه چیز و فرض یکتاپرستیِ سختگیرانهاش به کل گیتی مرکزی معنایی بخشیده بود و دیگری کوروش که با درآمیختن سیاست روادارانهی ایلامیان و فرهمندی شخصی خویش، توانست مرکزی مشابه را در قلمرو جامعه و سازماندهی مردمان نیز پدید آورد. داریوش بزرگ در واقع بدان دلیل شایستهی لقب خویش است که توانست به ارزش این دو پایهی آسمانی و زمینی برای مرکزدارکردن گیتی پی ببرد و به همین دلیل هم در نبشتهی بیستون، شاه را به عنوان نمایندهی مرکز زمین در کنار اهورامزدا به عنوان نمایندهی مرکز آسمان میبینیم که داد و نظم را با سرکوب نیروهای مخالف، به هستی باز میگردانند.
در این بین، اسپیتامن، رهبری قیام ملی ایرانیان را بر عهده گرفت و با یاری فراسمنِ خوارزمی و سوارههای ماساگت به باختر حمله و یونانیان را کشتار کرد. بعد به سغد تاخت ولی از والی یونانی آنجا -کنوس- شکست خورد. آن گاه در حالی که به جنگ مشغول بود در اثر خیانت ماساگتها کشته شد و به این ترتیب، جنبش سازمانیافتهی ایرانیان در برابر یونانیان برای چند دهه فرومرد. پس از این فتوحات، ایران شرقی و مرکزی همچنان نا آرام باقی ماند تا آنکه پارتها آن را آزاد کردند. یونانیان در این ناحیه با خشونت بسیار با مردم رفتار کردند و هر بار با گشودن شهری شورشی مردان را قتلعام و زنان را برده میکردند و این خود دلیلی میشد برای آنکه بار دیگر مردم منطقه بر آنها بشورند.
اسکندر در سال 323 پ.م درگذشت و امپراتوری تازه گشودهشدهاش را برای سردارانی مقدونی به ارث گذاشت که در فاصلهی 20 سالِ پس از آن به جنگیدن با هم و کشتار متحدان خویش مشغول شدند. در نهایت، وقتی گرد و غبار جنگهای میان سرداران مقدونی فرونشست، سرزمینی بر جای ماند که با شاهنشاهی متحد پارسی تفاوت بسیار داشت. بخش عمدهی ایرانزمین نصیب سلوکوس شده بود که دودمان سلوکی را تاسیس کرد که برای حدود 100 سال بر بخش عمدهی ایران فرمان راند. سلوکوس، یکی از سردارانِ ایرانیشدهی اسکندر بود که متحد طبقهی اشراف پارسی محسوب میشد. او نیز فرهنگ ایرانی را به تمامی پذیرفته بود، رواداری و تساهل شاهان هخامنشی را تقلید میکرد و برای جذبشدن در جامعهی ایرانی با آپامه -دختر اسپیتامن، شهربان هخامنشی سغد- ازدواج کرد، به طوری که فرزند و جانشینش که آنتیوخوس نام داشت، دورگهی مقدونی- پارسی بود و این رگ ایرانی به تدریج در ادامهی شاخهی خویشاوندی وی از نیم هم بیشتر شد.
سلوکوس با وجود درایت و نبوغ نظامیای که داشت، نتوانست وحدت را به امپراتوری بازگرداند. در شرق ایران، چاندراگوپتا که موسس پادشاهی مائوری در استانِ سندِ قدیمِ هخامنشی بود به یاری فیلهایش حملات او را در هم شکست و استقلال خود را حفظ کرد و تاجوتخت را برای پسرش واگذاشت که بعدها با نام آشوکا به مهمترین مبلغ دین بودایی در جهان باستان تبدیل شد. از سوی دیگر، سردارانی یونانی در بلخ و سغد میزیستند که در برابر او مقاومت کردند. پس از چند نبرد خونین، صلحی بیدوام در میان ایشان با سلوکوس برقرار شد که استقلال درونی سغد و بلخ را تضمین میکرد. از سوی دیگر ماد که با تدبیرِ شهربان هخامنشیِ قدیمیاش -آذرباد- توانسته بود در برابر اسکندر مقاومت کند، همچنان در وضعیتی نیمهمستقل به سر میبرد. در غرب، مصر زیر فرمان یکی از سرداران اسکندر به نام بطلمیوس قرار گرفت و بالکان و مقدونیه نصیب سرداری دیگر شد. به این ترتیب، شاهنشاهی عظیم هخامنشی در مدتی کوتاه به چندین پادشاهی همسایه و متعارض تقسیم شد.
بر خلاف آنچه که با شور و شوق تمام از سوی مورخان اروپایی پذیرفته شده در آن هنگام دیگریِ امپراتوری پارس به سه دلیل یونانیانِ اروپایی نبودند. نخست آنکه در آن هنگام بخش عمدهی یونانیان و تقریبا تمام شهرهای مهمشان یا تابع مستقیم شاهنشاه ایران بودند و یا دستنشاندهی وی و شهرهای تاجر-دزد دریاییای مانند آتن که گاهی از این حاکمیت شانه خالی میکردند، استثنا بودند نه قاعده. دوم آنکه جمعیتی چندصدهزار نفره که در شهری مانند آتن در وسعت چندهزار هکتار زندگی میکنند، نمیتوانند برای امپراتوریای در سه قاره که 12میلیون شهروند و نزدیک به 10میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد، دیگری محسوب شود. سوم آنکه در آن هنگام هنوز هویت یا مفهومی به نام یونانی -جز آنچه که در دیوانسالاری هخامنشیان به منظورهای اداری تعریف میشد- وجود نداشت و اروپایی هم تعریف نشده بود که یونان بخواهد عضو آن باشد یا نباشد.
تنها 70 سال پس از تاسیس دودمان سلوکی گذشته بود که خیزش ایرانیان برای راندن حاکمان مقدونی به شکلی سازمانیافته شروع شد. این بار، قبیلهای از ایرانیان کوچگرد به نام پرنها بودند که از شمال شرقی ایرانزمین پیش میآمدند. ارشک که نیای شاهان اشکانی است در 247 پ.م شهر نسا را در درهی رود اترک گرفت و پسرانش به تدریج تا کومش و گرگان و ری پیش آمدند. سلوکیها پس از نبردهای بسیار، ناچار شدند حضور ایشان را تحمل کنند و این تنها برای مدتی کوتاه دوام آورد، چون پارتها که رهبران لایقی مانند مهرداد اول هدایتشان میکردند. در مدت یک قرن به تدریج کل ایرانزمین را از چنگ ایشان بیرون آوردند. به این ترتیب، شاهنشاهی هخامنشی با میانپردهای مقدونی به شاهنشاهی اشکانی تبدیل شد که از نظر سیاسی و اجتماعی تفاوتهایی با نظام پیشین داشت و مهمترین دگردیسیای که تجربه کرده بود، تحول در ساخت هویت مردمان بود.
برای درک تغییری که در هویت ایرانیان در آن هنگام رخ داد باید کمی به عقب بازگردیم و ببینیم اسکندر و اسپیتامن نمایندهی چه نظمها و چه اشکالی از هستی بودند و چیرگی یکی بر دیگری چه معنایی داشت. برای انجام این کار، لازم است به تابستان 329 پ.م بازگردیم؛ یعنی، زمانی که اسپیتامن پارسی رهبری قیام مردم ایران شرقی را بر عهده داشت و همراه با دخترش آپامه -که به زودی مادرِ شاهانِ دودمان سلوکی میشد- به جنگ و گریز با سپاه مقدونی مشغول بود، جهانی که ایرانیان باستان میشناختند ، به شکلی برگشتناپذیر در حال تجزیه و ویرانی بود.
3. جهانی که مردم ساکن قلمرو پارس در زمان هخامنشیان میشناختند از نظمی خاص برخوردار بود. قواعدی که بر آن جهان حاکم بود از دو نظر اهمیت داشت؛ نخست آنکه برای نخستینبار بود که بر سطح زمین پدیدار میشد و دوم آنکه پس از فروپاشیاش، هرگز تکرار نشد. آن نظمی که هخامنشیان در بنیاننهادنش کامیاب شده بودند و چنین ویژه بود، در یک کلمهی «فراگیر» قابل صورتبندی است. در زمان هخامنشیان، تمدنهای کشاورزی که بر پهنهی زمین وجود داشتند در سه قلمرو متمایز و نامرتبط به هم قرار داشتند. این قلمروها عبارت بودند از نیمهی شرقی اوراسیا که از هندوکوش و بیابانهای سیبری شروع میشد و تا جزایر اقیانوس آرام ادامه مییافت. در قرن ششم پ.م که کوروش، شاهنشاهی پارس را بنیاد کرد، کشاورزی در این منطقه تازه شروع شده بود و به اطراف رود یانگتسه در شمال این سرزمین محدود بود. بخش عمدهی سرزمینهای این قلمرو خاوری در این هنگام توسط جمعیتهایی کوچک از مردم گردآورنده و شکارچی مسکونی شده بودند و تمدن کشاورزی استثنایی محدود و نوپا در شمال چین محسوب میشد. در نیمهی باختری اوراسیا که آن را قلمرو مرکزی مینامم، بزرگترین، کهنترین، توسعهیافتهترین تمدنهای کشاورزانه در شبکهای به هم پیوسته قرار گرفته بودند. این تمدنها از تمدن باستانی درهی سند در شمال هند شروع میشدند به تمدن شهر سوخته در سیستان، تمدنهای آریاییِ ایران شرقی و تمدن کهنسال ایلام، میانرودان و آناتولی ختم میشدند. تمدن کشاورزانه در آن زمان، تازه چند قرن بود که بعد از ویرانی ناشی از هجوم اقوام مهاجر یونانی در بالکان دوباره پا گرفته بود. به این شبکهی بزرگ از تمدنهای کشاورزانه باید مصر را هم افزود که از دیرباز با این تمدنها مربوط بود و با وجود قرارداشتنش در قارهی آفریقا از نظر تمدنی به حوزهی اطراف دریای مدیترانه تعلق داشت. سومین قلمروِ دارای کشاورزی، قارهی آمریکا بود که در این زمان اولمکها مهمترین نمایندهشان بودند و در آمریکای مرکزی میزیستند. چهارمین قلمرو بزرگ تمدنی که به آفریقای زیر صحرا مربوط میشود، در این هنگام هنوز کشاورزی مستقر نداشت.
مردمی که در آن روزگار در وضعیتی متمدن -یعنی با سب زندگی کشاورزانه- زندگی میکردند، به یکی از سه حوزهی تمدنیِ خاوری (چین)، مرکزی یا آمریکایی تعلق داشتند. ساکنان هر یک از این قلمروها از وجود سایر قلمروها بیخبر بودند؛ یعنی، جهان برای ایشان از یک مرکزِ مستقرِ دارای زندگی کشاورزانه تشکیل میشد که توسط هالهای از اقوام کوچگرد -که انشعابی از سبک زندگی کشاورزانه بودند- احاطه شده بودند و در بیرون آن هاله نیز سرزمینهای وحشی و ناشناخته قرار داشت.
… مردمانی که برای مدت دوونیم قرن در چارچوب شاهنشاهی پارس زیستند، برای نخستینبار غلبهی کامل و بیقید و شرط خاک را بر خون و مکان را بر زمان تجربه کردند. هنجارینشدنِ نظام گاهشماری و دغدغهزاشدنِ حد و مرز کشورها و استانها و شهربانیها، پیامد این حادثه بود. هخامنشیان از آن رو به تقسیم قلمرو خود به حدود 30 استانِ مستقل دست یازیدن، تا واحدهای همنژاد، همزبان و همخون را در خاکی مشترک جای دهند. برنامههای کوروش و جانشینانش برای رهایی اقوام تبعیدی مانند یهودیان و تثبیت هویتی مکانمدارانه برای قبایل نامستقر و نیمهمتمدن مانند اعراب و یونانیان بر این مبنا استوار بوده است.
چنانکه گفتیم در قرن ششم پ.م پیچیدهترین سبک زندگی کشاورزانه در میان این سه قلمرو به منطقهی مرکزی مربوط میشد. در این بخش، مردمی از نژادها، زبانها و سبکهای زندگی گوناگون برای مدتی به در ازای دوونیم هزاره در همسایگی هم میزیستند و به این ترتیب به جهانی که از موزائیکی از تمدنهای همپایه تقسیم شده باشد، عادت داشتند. ظهور هخامنشیان به معنای زوال این چشمانداز و متحدشدن تمام سرزمینهای متمدن این قلمرو بود. از عصر کمبوجیه به بعد برای نخستینبار در تاریخ جهان مفهومی بسیار مهم در قلمرو مرکزی شکل گرفت و آن هم جفت متضاد معناییِ (جمِ) مرکز و پیرامون بود. به این ترتیب، چنانکه در گفتار پیشین گذشت، جهان در مدت چند سال «مرکزدار» شد و همگان به ناگهان عضوِ این مرکز تلقی شدند. مرکزی که با مفاهیمی مانند نظم، قانون (داتَه) و سلسله مراتبی منظم و مرتب از قدرت و تقدس مشخص میشد. این مرکز تازه در دو مرحله و توسط دو سازماندهندهی تاریخساز آفریده شده بود. نخست، توسط زرتشت که با اخلاقیکردنِ کل قلمرو هستیشناسی و تعمیم مفهوم خوب و بد به همه چیز و فرض یکتاپرستیِ سختگیرانهاش به کل گیتی مرکزی معنایی بخشیده بود و دیگری کوروش که با درآمیختن سیاست روادارانهی ایلامیان و فرهمندی شخصی خویش، توانست مرکزی مشابه را در قلمرو جامعه و سازماندهی مردمان نیز پدید آورد. داریوش بزرگ در واقع بدان دلیل شایستهی لقب خویش است که توانست به ارزش این دو پایهی آسمانی و زمینی برای مرکزدارکردن گیتی پیببرد و به همین دلیل هم در نبشتهی بیستون، شاه را به عنوان نمایندهی مرکز زمین در کنار اهورامزدا به عنوان نمایندهی مرکز آسمان میبینی، که داد و نظم را با سرکوب نیروهای مخالف به هستی بازمیگردانند.
زیستجهان یک شهروند پارسی باستان، قلمرو فراگیر و همگون را در مرکز شامل میشد که همهی مردمان شهرنشینِ قابل تصور و شناختهشده عضو آن بودند و همگان به خاطر عضویت در یک نظام سیاسی، برخورداری از یک نظام اداری، تاثیر پذیرفتن از یک رشته از فرامین دولتی واتصال به مراکز نظامی و مالی یگانه، هویتی مشترک را با یکدیگر احساس میکردند. دیگری در این تمدن، قبایل کوچگردی بودند که در اطراف شهرها و سرزمینهای متمدنِ دارای زندگی کشاورزانه پرسه میزدند. بر خلاف آنچه که با شور و شوق تمام از سوی مورخان اروپایی پذیرفته شده، در آن هنگام دیگریِ امپراتوری پارس به سه دلیل یونانیانِ اروپایی نبودند. نخست آنکه در آن هنگام بخش عمدهی یونانیان و تقریبا تمام شهرهای مهمشان یا تابع مستقیم شاهنشاه ایران بودند و یا دستنشاندهی وی و شهرهای تاجر-دزد دریاییای مانند آتن که گاهی از این حاکمیت شانه خالی میکردند، استثنا بودند نه قاعده. دوم آنکه جمعیتی چندصد هزار نفره که در شهری مانند آتن در وسعت چندهزار هکتار زندگی میکنند، نمیتوانند برای امپراتوریای در سه قاره که 12میلیون شهروند و نزدیک به 10میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد، دیگری محسوب شود. سوم آنکه در آن هنگام هنوز هویت یا مفهومی به نام یونانی -جز آنچه که در دیوانسالاری هخامنشیان به منظورهای اداری تعریف میشد- وجود نداشت و اروپایی هم تعریف نشده بود که یونان بخواهد عضو آن باشد یا نباشد.
به این ترتیب اگر افسانهی تقسیمشدنِ جهان متمدن به دو قطبِ تا این حد ناهمسان -تمدنهای دیرینهی مصر، ایلام، بابل، ایران شرقی، سند، آناتولی، شمال بالکان و بیشتر شهرهای یونان در یکسو و شهرِ آتن در سوی دیگر- را که تقریبا مضحک مینماید، کنار بگذاریم تواناییِ نگریستن به این الگوی عریان را خواهیم داشت که دیگری برای شهروندان پارس باستان، قبایل کوچگردِ عمدتا ایرانی بودهاند که در حواشی امپراتوری میزیستند و گاه و بیگاه به قلمرو آن دستبرد میزدند. بخش عمدهی این قبایل، آریایینژاد بودند و به شاخههای مختلف زبانهای ایرانی سخن میگفتند و مشهورترینهایشان سکاها و سارماتها و ماساگتها بودند. در این میان البته دولتشهرهایی مانند آتن و قبایل سیاهپوست سودانی و اقوام قفقازی و ایلوری هم بودهاند که به طور موضعی به مرزهای مصر، فنیقیه و آناتولی دستبرد میزدند، اما اینها در برابر قبایل پرجمعیت و متحرک آریایی اهمیتی نداشتند.
این حقیقت که شهرهای یونان -از جمله مراکز تمدنی این منطقه؛ یعنی، آتن، تبس، کورینت و اسپارت- سختترین مقاومتها را در برابر اسکندر نشان دادند تا حدودی ماهیت نیروهایی را نشان میدهد که او نمایندهشان بود. این نیروها کوچگرد یا -به دلیل ورشکستگی اقتصادی سرزمینها- «کوچگردشده» بودند. خودِ همین حقیقت که در آستانهی حملهی اسکندر به یونان، مهمترین سیاستمدار آتن «دموستنس» بود و آشکارا کارگزار ایران در آن شهر محسوب میشد و این نکته که متحد آتن -یعنی شهر باستانی تبس- توسط اسکندر کاملا نابود شد و این امر که مقاومت در برابر مقدونیان تا سالها بعد با رهبری اسپارت همچنان ادامه داشت تا حدودی نامعقولبودنِ ادعای پیوند اسکندر با فرهنگ یونانی را نشان میدهد.
مردمان کشاورز، در کل، بر مبنای سرزمین سازماندهی میشوند. کشاورزان به زمین و زمین به حصارها و رمزهای جغرافیایی نیاز دارد. از این رو خاک ریشهی مشترک کشاورزان است. تمدنها و شهرها همه بر مبنای جغرافیایی مشترکی که برای ساکنانشان پدید میآورند، هویت ایشان را سازماندهی میکنند. خاک، توتم مشترک کشاورزان است و مردمی که بر خاک مشترکی و در «جای» همسانی زندگی میکنند، هویتی مشترک به دست میآورند که به طور عمده از تجربهی مشترکشان از مکان سرچشمه میگیرد. سازماندهی اداری و نظامی این مردمان نیز بر مبنای مکان شکل میگیرد. به همین دلیل هم در درازنای تاریخ، همواره با تمدنهایی روبرو بودهایم که مرکزشان شهری خاص بوده، قلمرو جغرافیایی مشخصی زیر سلطهشان قرار داشته و با تمدنهای همسایهشان بر سر مرزِ میان مکان کشمکش و جنگ داشتهاند.
در مورد مردمان کوچگرد اما، ستون فقرات دیگری برای هویت وجود دارد. کوچگردان به دلیل اتصال به منابع غذایی متحرکی مانند دامها، میتوانند در محیط جابهجا شوند و به دلیل نیازِ رمههایشان به مراتع نو، ناگزیرند چنین کنند. از این رو عنصر سازماندهندهی اجتماعی در میان ایشان، مکان نیست. روابطی از نوع هم«”مکان»” برای کوچگردان بیمعناست، چراکه مکان -همچون زمانِ کشاورزانه- امری هنجارین و سیال است که خواهناخواه با نظمی غایی میآید و میگذرد. عنصر مرکزی برای سازماندهی روابط کوچگردانه، قواعد خویشاوندی و روابط خونی میان مردمان است. از این روست که کوچگردان در قالب قبایل و یکجانشینان در قالب شهرها سازمان مییابند. این واگراییِ دو مرکزِ ممکن برای سازماندهی اجتماعی؛ یعنی، خاک و خون به معنای واگرایی بسیار مهمِ دیگری هم هست که به تفکیک زمان از مکان مربوط میشود.
در قلمروهای کشاورزانه، زمان، تابع مکان و خون، تابع خاک است. زمان، چرخهای منظم و تکرارشونده است که در قالبی هنجارین میآید و میرود. مکان اما، در مقابل، عنصری کلیدی است که نیاز به مراقبت و آیش و آبیاری و رسیدگی دارد. برای مردم کشاورز، زمین و خاک و مکان مسئلهزاست. از این روست که سازماندهی اجتماعی ایشان نیز بر این مبنا استوار میگردد. نظم امور برای ایشان بر مبنای رویش گیاهان و تغییرات فصلیِ زمین؛ یعنی، محوری مکانی برقرار میگردد. از این رو آنان که در یک مکان و یک جا زندگی میکنند، آشنا، دوست، همشهری و شهروند محسوب میشوند. در این جوامع، هممکانی به همخونبودن منتهی میشود، چراکه همسایگان با هم وصلت میکنند.
در مقابل، برای کوچگردانی که در مکان جاری هستند، این عنصر چندان اهمیت ندارد. مکان برای ایشان به زمان در جوامع کشاورز شباهت دارد. برای آنان، مکان، جریانی سیال است که با نظمی هنجارین، با سرعتی کمابیش ثابت و هنجارشده، در گذر است. در مقابل، این زمان است که سازماندهندهی غایی جامعه محسوب میشود. منبع غذایی اصلی کوچگردان، چهارپایانی هستند که بر خلاف درختان و گندمزارانِ کشاورزانه به زمین پایبند نیستند، اما تابع زمان هستند و زادوولدشان در چرخههایی مشخص ولی تغییرپذیر جای میگیرد. به همان ترتیبی که زمین و مکان در روستاهای مستقر برسازندهی چرخههای زایش غذا و تولید اقتصادی بود در جوامع کوچگرد، آسمان و زمان است که چنین میکند. پس پیوستگی مردمان نیز در این جوامع به روابط خویشاوندی به نوع ارتباط در یک یک قالب قبیلهای و به درجهی نزدیکبودنِ شاخههای دودمانی تحویل میشود. در اینجا برعکسِ شهرهای کشاورزمدار، خویشاوندی و همخونی است که به هممکانی و «با هم بودن» منتهی میشود.
به این ترتیب، مردمانی که برای مدت دوونیم قرن در چارچوب شاهنشاهی پارس زیستند، برای نخستینبار غلبهی کامل و بیقید و شرط خاک را بر خون و مکان را بر زمان تجربه کردند. هنجارینشدنِ نظام گاهشماری و دغدغهزاشدنِ حد و مرز کشورها و استانها و شهربانیها، پیامد این حادثه بود. هخامنشیان از آن رو به تقسیم قلمرو خود به حدود 30 استانِ مستقل دست یازیدند تا واحدهای همنژاد، همزبان و همخون را در خاکی مشترک جای دهند. برنامههای کوروش و جانشینانش برای رهایی اقوام تبعیدی مانند یهودیان و تثبیت هویتی مکان-مدارانه برای قبایل نامستقر و نیمهمتمدن مانند اعراب و یونانیان بر این مبنا استوار بوده است. هخامنشیان نه تنها در قبال تمدنهای پایدار و مستقر که تجربهی کشاورزی دیرینه داشتند، مکان را محور هویت فرض کردند که در مورد قبایل و اقوام فاقد این پیشینه نیز چنین کردند و به این شکل به نوعی هویتتراشیِ متکی بر خاک دست یازیدند. نام قبایلی -مانند ایونیَه و اَرَبایَه- که در آن هنگام هنوز نقشی فرهنگساز نداشتند، برای نخستینبار در کتیبهی بیستون به صورت اسمی جغرافیایی مورد اشاره واقع شد. بسیاری از این قبایلِ ناهمگون که به ضرب و زور دیوانسالاری هخامنشی هویتی مشترک یافته بودند و در سرزمینی محصور جای گرفته بودند، این هویت را در خود جذب کردند و خود را با آن شناختند. برخی که جمعیتی بسیار داشتند -مانند یونانیان- در اندک زمانی به سازماندهی اجتماعی متکی بر شهرها دست یافتند و به این ترتیب در روند عمومی آفرینش معنا و فرهنگ سهیم شدند. برخی دیگر -مانند عربها- برای دیرزمانی در سایه باقی ماندند و در کشاکش نیروهای تاریخی تراش خوردند تا بعد از قرنها به مهرهای کارآمد در عرصهی بازی فرهنگ جهانی تبدیل شوند.
تغییر جهت محور هویتی ایرانیان از جمِ متمدن/ بربر و یکجانشین/ کوچگرد به ایرانی/ انیرانی، به گمان من در زمان اشکانیان تحقق یافته است و ساسانیان با وجود آنکه متون زیادی در این مورد از خود به جا گذاشتند، میراثخوار این ابداع بودند. ابرانسانِ اشکانیان، دیگر نمیتوانست شاهنشاهی باشد که مانند خدایان باستانی آبادکردن پردیسها را همچون کنشی مذهبی به انجام رساند و حاکم بیمعارض دنیا شناخته شود. شاهنشاه اشکانی مردی بود که در همسایگیاش امپراتور روم و چین نیز حضور داشتند و معمولا جنگهایی هم میانشان درمیگرفت، بنابراین اساطیری نو پدید آمد و ابرانسان را در قالبی پهلوانی و حماسی بازسازی کرد. ظهور حماسهی تنومند و پیچیدهای مانند داستان رستم و اساطیر سیستان را در این دوران بر اساسِ این تحول میتوان توجیه کرد. … آنان شاهنشاهانی بودند که مقدونیان را از ایران راندند و کشور را در برابر هجوم رومیان و هونها حفظ کردند. به این ترتیب، همگام با نژادی-زبانی شدنِ هویت ایرانی و استوارشدنش بر مبنای اساطیر دینی و خدایان باستانی قبایل آریایی، زندگینامهها و روایتهایی استعلایی از زندگی ابرانسانها هم دگرگون شد و به وضعیتی حماسی- پهلوانی منتقل شد. …. در عصر اشکانی، مرکزیت از خاک برداشته شد و به خون پیوند خورد. به این ترتیب، ایرانزمین کشوری شد در میان کشورهای دیگر که توسط نژاد و خونی منحصربهفرد و نژاده مسکونی شده بود و از این رو از سایر سرزمینهای متمایز بود.
اینها همه در حالی است که خودِ پارسها به عنوان نیرویی که میبایست نمایندهی کلیت امپراتوری باشد، خصلتی شناور و سیال در مکان داشتند. ایشان البته خاستگاه خود در پارس و ماد و ایلام را فراموش نکرده بودند و هم از نظر اداری و هم از نظر نظامی این سه استان را قلب شاهنشاهی خود میدانستند، اما هنوز کلیت امپراتوری خود را «ایران» نمینامیدند، بلکه آن را با نام پارس -نامی قبیلهای- یا هخامنشی –نامی دودمانی- مورد اشاره قرار میدادند که در هر دو حال به خون و خویشاوندی تکیه دارد. هخامنشیان در واقع نمایندهی خونی بودند که خود را وقف خاک کرده بود. برچسبی که به کلیت این سرزمین اطلاق میشد، پارس بود که دلالت جغرافیایی -به معنای قلمرو تحت سیطرهی استان پارس- نداشت، بلکه دلالتی مبتنی بر خویشاوندی داشت و قلمروِ زیر فرمان قبیلهی پارس معنا میداد. به این ترتیب، در غیابِ جغرافیایی که از بیرون در صدد رقابت با امپراتوری برآید، درون بر مبنای نظام خویشاوندی نظم یافته بود. دوران هخامنشی از این رو چشمگیر و برجسته است که برای نخستینبار در تاریخ، کشوری شکل گرفت که کشور دیگری در خارجش قرار نداشت. از این رو نمیتوانست رابطهی خود با بیرون را بر اساس خاک تعریف کند. در آن بیرون تنها قبایل کوچگرد دیگر حضور داشتند و از این رو مرزبندی میان هخامنشیان و همسایگانشان میبایست بر محوری خونی شکل بگیرد. به همین دلیل هم نام کشورِ ایران، یا سرزمین پارس دراین دوران کم به گوش میخورد و هر آنچه با آن روبرو هستیم، قلمرو هخامنشی و شاهنشاهی پارس است. دستگاهی که بر محوری خونِ ویژهی پارسی استوار شده تا خاک را بر خونهای رقیب برتری دهد.
به همین دلیل هم در این دوران، همزمان با شکلگیری پیکربندی جغرافیایی و مکانمدارانه برای هویت شهروندان امپراتوری، با استعلاییشدنِ شکلِ خاصی از خون هم روبرو هستیم. سلسله مراتب قدرت زمینی در نهایت به شهربانان، سرداران، مغان و در نهایت شاهنشاه پارسی منتهی میشد که به دلیل وابستگیاش به تباری خاص از دیگران متمایز دانسته میشد. این بدان معنا بود که روایتهایی یکدست و اساطیریشده از زندگی مردمانی که هم اکنون حضور دارند و یا به گذشتهای بسیار نزدیک تعلق دارند، در این هنگام شکل گرفت. همگام با توسعهی نقش خاک در هویتیابی، نیروی خونی که این کار را ممکن ساخته بود، فرارونده شد و به خلق سرمشقها روایتها و زندگینامههایی منتهی شد که از سویی مشروعیت شاهنشاه را -در غیابِ ادعای خدا بودن یا کاهنبودنِ وی- تضمین میکرد و از سوی دیگر زمانهی حال و اکنونِ تاریخی مردمان را اساطیری میساخت. بر مبنای این اساطیر، آنان که در مرکز حضور داشتند بر اساس کارویژهی خود در برابر هستی تعریف میشدند و با برآوردهکردن ماموریتی که در سرمشق نظری دینی یا سیاسی خویش دارند، دین خود را به این مرکزنشینی ادا میکنند. این در واقع کاربستِ عملیاتیِ مفهوم خویشکاریِ زرتشتی بود که بر اتحاد خودآگاهانه و انتخابگرانهی فرد مزدیسن یا اهورامزدا دلالت میکرد. در اینجا نیز، شاهنشاهی بود که بر مرکزی به گستردگی کل دنیای شناختهشده فرمان میراند و هر کس که از داد او پیروی میکرد، متحد وی دانسته میشد. کتیبهی بیستون و به ویژه نقش رستم را که به دوران پختگی نگاه سیاسی داریوش مربوط میشود را میتوان تبلور این اندیشه دانست.
اساطیری که روایتهای دینی گوناگون را در سطحی بزرگتر با روایتی زرتشتی از سیطرهی خدایی یگانه پیوند میداد از همان جنسِ اسطورههایی بود که قبیلهی پارس را با سایر قبایل و فرهنگ و نژاد و زبان آریایی را با سایر عناصر قومی و نژادی مربوط میکرد. جهان به این شکل، کلیتی منظم را برمیساخت که هر شهروند هخامنشی جایگاهی ویژه و موقعیتی خاص را در آن اشغال میکرد. جایگاه و موقعیتی جغرافیایی به عنوان شهروند فلان شهر از بهمان ناحیهی استانی خاص و جایگیری اجتماعی و زمانیای که نقش و کارویژه و خویشکاریاش را در ارتباط با خویشاوندان و اهل طایفهاش، خدایانش، معبدش و شاهنشاه نشان میداد. اساطیری که میتوانست توسط مردمان مرکزنشینی که آن را میفهمیدند مورد استفاده و تقلید واقع شود و به پیچیدهترشدن روابط انسانی و آفرینش معناهایی نو منتهی شود و یا توسط حاشیهنشینان وام گرفته شود و به طور ناقص و همراه با بدفهمی رونویسی گردد و به ویرانی ختم شود و این چیزی بود که در مورد اسکندر رخ داد.
4. با ورود اسکندر به صحنه، این تصویر یکدست و منظم فروریخت. دیگر مرکز و پیرامون توسط مرزهایی محکم و استوار از هم جدا نمیشدند و دیگر دژهایی مرزی -مانند کوروش کَرتهای آسیای میانه- وجود نداشت که در برابر هجوم کوچگردان مقاومت کند. موجوداتی که تا به حال بیگانه، دوردست و «در آن بیرون» بودند ناگهان به نیرویی هجومآورنده و پیروزمند تبدیل شدند که «بر درون» فرمان میراندند. انهدام امپراتوری هخامنشی به معنای زوال نظمی آرمانی بود که جمهای مرکز و پیرامون و نظم و آشوب را بر هم تطبیق میداد. با نابودی این نظام، آشوب به درون رخنه کرد و قلمرو مرکزی که برای دیرزمانی مرکزدار شده بود، مرکززدایی شد.
اسکندر، جوان ماجراجو و جاهطلبی بود که سودای تکرار کردارهای بزرگِ کوروش را در سر داشت. در آن حدی از دانش و خرد که او از آن بهره داشت، فتح جهانِ -و نه سازماندهی و نجاتدادنِ آن- مهمترین کردار کوروش محسوب میشد. از این رو اسکندر زندگی خود را برای فتح جهانی که میشناخت -و پیشتر فتحشده و سازمانیافته بود- صرف کرد. به این شکل، اسکندر جهان را فتح کرد بدون آنکه در مورد سازماندهیاش اندیشیده باشد. فروپاشی نظم هخامنشی در سالهای سیطرهی مقدونیان پیامد طبیعی چیرگی کوچگردان بر شهرنشینان بود. بخش عمدهی جمعیتی که با اسکندر همراه شده بودند، قبایل ایلوری، مقدونی و یونانی بودند که به دلیل جنگهای پلوپونسوس در یونان و کشمکشهای میان ایلوریان و مقدونیان در شمال بالکان متحرک شده بودند. خودِ این حقیقت که شهرهای یونان -از جمله مراکز تمدنی این منطقه؛ یعنی، آتن، تبس، کورینت و اسپارت- سختترین مقاومتها را در برابر اسکندر نشان دادند تا حدودی ماهیت نیروهایی را نشان میدهد که او نمایندهشان بود. این نیروها کوچگرد یا –به دلیل ورشکستگی اقتصادی سرزمینها- «کوچگردشده» بودند. خودِ همین حقیقت که در آستانهی حملهی اسکندر به یونان، مهمترین سیاستمدار آتن دموستنس بود و آشکارا کارگزار ایران در آن شهر محسوب میشد و این نکته که متحد آتن -یعنی شهر باستانی تبس- توسط اسکندر کاملا نابود شد و این امر که مقاومت در برابر مقدونیان تا سالها بعد با رهبری اسپارت همچنان ادامه داشت تا حدودی نامعقولبودنِ ادعای پیوند اسکندر با فرهنگ یونانی را نشان میدهد.
اسکندر در واقع رهبر یک موج جمعیتیِ مقدونی/ ایلوری/ یونانی بود که به دنبال یک انفجار جمعیتی به حرکت در آمده و موفق به رخنه در قلمرو پارس شده بود. ارتباط اسکندر به یونان به این حد محدود میشود که زبانش یونانی بود. این نکته که او شیفتهی ایلیاد و ادیسه بوده با ایرانیشدنِ سریعش در جریان فتح پارس ناهمخوان است و اینکه شیفتهی زئوس بوده و خود را فرزند او میدانسته، چندان معنادار نیست، چون در مقاطع گوناگون خود را فرزند شاه قبلی هخامنشی و فرزند آمون -خدای مصری- هم میدانسته است. اینها همه بدان معناست که ایرانیان در زمان هجوم اسکندر مورد حملهی اقوام یونانی یا فرهنگ هلنی قرار نگرفتن، چر که مهمترین مراکز این مردم و تمدنشان در آن زمان زیرمجموعهی امپراتوری پارس بودند و شخصیتهای نامدارشان هم یا-مانند هرودوت- برای مدتی طولانی شهروند ایران بودند، یا -مانند دموستنس و سوفیستها- ستایندهی آن و یا -مانند ارسطو که زنی ایرانی داشت- خویشاوند مردمِ آن.
آنچه شهروندان پارسی در آن هنگام با آن روبرو شدند، هجوم قومی کوچگرد بود. قومی که به سرعت کوشیدند تا با مرکزِ دیرینهی این قلمرو متحد شوند و در آن حل گردند. اما در این کار کامیاب نشدند. وقتی گرد و غبارِ ناشی از ترکتازی این مهاجمان فرو نشست، اشکانیانی بر سریر سلطنت ایرانزمین قرار گرفتند که با مشکلاتی نوظهور و شرایطی نامنتظره روبرو شده بودند.
جهانِ اشکانیان از چند نظر تفاوتی بنیادین با دنیای هخامنشی داشت. از سویی، مفهوم مرکز و پیرامون دچار دگردیسی بنیادین شده بود. دیگر ایرانزمین تنها مرکزِ گیتی نبود. در همسایگی آن، مصری وجود داشت که برای خود مرکزی تنومند و دیرینه محسوب میشد. برای قرنها در شرق این قلمرو، پادشاهی مائوری و امپراتوری کوشانی قرار داشتند که دولتهایی مقتدر و مهم محسوب میشدند و در غرب، دولت نوظهور روم وجود داشت که برای فتح نیمهی باختری قلمرو مرکزی خیز برمیداشت و به تازگی آخرین شاهان سلوکی را از بین برده بود و برای حمله به مصر هم مقدمهچینی میکرد. به این شکل، دیگر امکانِ قرارگرفتنِ بیمعارض در مرکز گیتی از میان رفته بود. این ماجرا وقتی تشدید شد که پیامدهای وامگیری الگوی سیاسی هخامنشی در جهت خاوری آشکار شد. همزمان با سازمانیافتن تدریجی جمعیتهای شرق ایران – مانند هند و آسیای میانه- راهِ ارتباط با تمدن چینی گشوده شد و مردمِ قلمرو مرکزی برای نخستینبار دریافتند که تنها نیستند و خارج از قلمرو شناختهشده برای ایشان هم پادشاهیهایی دوردست ولی بسیار نیرومند وجود دارد.
کشف قارهی آمریکا برای اروپاییانی که تازه با حضورتمدنهای دیگر نیز خو کرده بودند، شوکی فرهنگی محسوب میشد. بیتردید گذار از جهان هخامنشی به جهان اشکانی-رومی نیز در قلمرو میانی، شوکی بزرگتر بوده است. به ویژه که به طور همزمان با «کشف» چین و از میان رفتنِ وضعیت تکمرکزهی قدیمی همراه بوده است. با این وجود از آن دوران به قدری زمان گذشته که در مورد دگردیسی هویتهای آن دوران جز به حدس و گمان نمیتوان دست یازید. در واقع تنها متون مفصلی که از این دوران در دست داریم به تمدن رومی مربوط میشود که خود از دیرباز در حاشیهی امپراتوری پارس برآمده و بالیده بودند و بنابراین هویتِ مرکزدار و خودمرکزپنداری نداشتند که بخواهد در اثر این تحول لطمهی چندانی ببیند.
اشکانیان از این رو، ناچار بودند خود را در دنیایی تازه بازتعریف کنند. پادشاهانی که از تبار هخامنشیان نبودند و مشروعیت آسمانی ایشان را نداشتند، بلکه برعکس، از سکاها -یعنی همان دیگریها و کوچگردهای دشمنخوی کهن، نسب میبردند. در ضمن در دنیایی چندمرکزی میزیستند و رقیب سیاسی سرسختی مانند روم را در برابر داشتند. دوام چشمگیر اشکانیان، پیروزیهای مکررشان بر روم در زمانی که این دولت در اوج قدرت خود بود و تاسیس ساختارهایی مانند راه ابریشم، نشانهی کامیابی این پادشاهان در حل مسئلهای دارد، که در ابتدای کار حل ناشدنی مینمود.
5. سیمای اشکانیان در تاریخ بسیار تحریف شده است. از سویی به دلیل تبلیغات سیاسی ساسانیانی که میبایست برای مشروعیتیابی از مشروعیت ایشان میکاستند و از سوی دیگر بر اساس خاطرهی رومیانی که از آنها شکست خورده و تحقیر شده بودند. با این وجود زمامداری طولانی ایشان پنج قرن به طول انجامید که هم در ایران و هم در سایر تمدنها از پیوستگی کمنظیری برخوردار است. در همین دوران بود که شالودههای هویت ایرانی، به معنایی خاصتر از آن اسطورهی جهانیِ عصر هخامنشی پیریزی شد.
اشکانیان از تبار سکاها بودند و تا پایان نیز پیوند نزدیک خویش را با قبایل ایرانیِ کوچگرد حفظ کردند. به این دلیل هم بر خلاف شاهنشاهان هخامنشی متاخر نمیتوانستند مشروعیت خود را بر اصل و نسبی پارسی، که اساطیری پنداشته میشد، استوار کنند. همچنین ادعای ایشان بر حراست از سرزمینهای کشاورزی در برابر کوچگردان نیز با توجه به سابقهشان به سادگی پذیرفته نمیشد. اشکانیان ناگزیر بودند ترکیبی میان عنصر ایرانیِ کشاورز و عنصر ایرانی کوچگرد به وجود بیاورند و در همین روند بود که مفهوم ایرانیبودن به معنایی کمابیش امروزین آفریده شد. تا پیش از آن و تا پایان دوران زمامداری هخامنشاین، تمام مردمِ متمدن دنیا شهروند پارس و به تعبیری ایرانی محسوب میشدند. از این رو این واژه دلالت دقیقتری که امروزه از آن میفهمیم را در بر نداشت. در آن هنگام شهروند هخامنشی یا عضو امپراتوری پارسبودن تقریبا مترادف بود با متمدنبودن، کشاورزبودن، شهرنشین بودن و وفاداری به اصول کنش متقابلِ قانونمند، یا داد. خواه کسی که به این اصول پایبند است، هویت قومی مصری داشته باشد، یا بلخی.
در عصر اشکانیان اما، نیاز به آن بود که محور هویت از جمِ کوچگرد/ شهرنشین برداشته شده و دیگری به شکلی نوظهور بازتعریف شود. در برابر اشکانیان امپراتوری توسعهیابندهی روم و پادشاهی بطلمیوسی مصر و امپراتوری کوشان قرار داشتند که همگی بنابر ماهیت دولت بودنشان کشاورزمدار و نگهبان شهرها در برابر کوچگردان محسوب میشدند. از این رو تشخصیافتن در این زمینهی چندمرکزی به عنصری دیگر نیازمند بود.
چنین مینماید که اشکانیان این عنصر را بر اساس نژاد و زبانِ ایرانی بازتعریف کرده باشند. اشکانیان از یکتاپرستی سرسختانهی هخامنشیان عقبنشینی کردند، چراکه در جهانی چندمرکزی، چندخدا بودن طبیعیتر مینمود، اما در مقابل بر ادیان ایرانی که در میان اقوام کوچگرد و کشاورزِ ایرانینژاد مشترک بود تاکید کردند. به این دلیل هم نامهایی مانند مهرداد و تیرداد که به خدایانی جز اهورامزدا دلالت دارد در زمانشان رواج زیادی یافت. در حدی که چهار تن از بزرگترین شاهان اشکانی مهرداد نام داشتند.
تغییر جهت محور هویتی ایرانیان از جمِ متمدن/ بربر و یکجانشین/ کوچگرد، به ایرانی/ انیرانی، به گمان من در زمان اشکانیان تحقق یافته است، و ساسانیان با وجود آن که متون زیادی در این مورد از خود به جا گذاشتند، میراثخوار این ابداع بودند. ابرانسانِ اشکانیان، دیگر نمیتوانست شاهنشاهی باشد که مانند خدایان باستانی آبادکردن پردیسها را همچون کنشی مذهبی به انجام رساند و حاکم بیمعارض دنیا شناخته شود. شاهنشاه اشکانی مردی بود که در همسایگیاش امپراتور روم و چین نیز حضور داشتند و معمولا جنگهایی هم، میانشان در میگرفت، بنابراین اساطیری نو پدید آمد و ابرانسان را در قالبی پهلوانی و حماسی بازسازی کرد. ظهور حماسهی تنومند و پیچیدهای مانند داستان رستم و اساطیر سیستان را در این دوران، بر اساسِ این تحول میتوان توجیه کرد. در ضمن از یاد نبریم که در اساطیر ایرانی، رگهی سیستانیِ پهلوانان که از سام به زال و از او به رستم میرسد از نظر تبار سکا هستند، زرتشتی محسوب نمیشوند و همواره در سر بزنگاه و مخاطره به یاری ایرانیان و شاهِ ایران میشتابند و با بیگانگانِ رومی و چینی و عرب میجنگند و این دقیقا موقعیتی است که اشکانیان خود را در آن باز مییافتهاند. آنان شاهنشاهانی بودند که مقدونیان را از ایران راندند و کشور را در برابر هجوم رومیان و هونها حفظ کردند. به این ترتیب همگام با نژادی-زبانی شدنِ هویت ایرانی، و استوار شدنش بر مبنای اساطیر دینی و خدایان باستانی قبایل آریایی، زندگینامهها و روایتهایی استعلایی از زندگی ابرانسانها هم دگرگون شد و به وضعیتی حماسی- پهلوانی منتقل شد.
همراه با این تحول، لزوم پذیرش هویتهایی موازی نیز رخ نمود. دیگر ایرانی به معنی تنها انسان متمدن جهان نبود. که ممکن بود انسانهای متمدن دیگری، با خط و زبان و اساطیر و حتی دولت ویژهی خود، در بیرون از مرزهای ایران وجود داشته باشند. از این رو، نوع ارتباط ایرانی با غیرایرانی دگرگون شد. تجارت تا پیش از آن امری درونی بود و تنها به مسیرهای درون امپراتوری مربوط میشد. چرا که در خارج از قلمرو هخامنشی شهری و تمدنی وجود نداشت که بخواهد گرانیگاه تجارت محسوب شود. اما با ورود اشکانیان به صحنه، همه چیز دگرگون شده بود. راههای تجاری بزرگی پدیدار شد که شهرهای ایران را به شهرهای چین و هند و روم متصل میکرد، و به این ترتیب با چرخش هویت ایرانی بر محور خون، خاک نیز بازتعریف شد و به نوعی تمرکززدایی دچار گشت. در عصر اشکانی، مرکزیت از خاک برداشته شد و به خون پیوند خورد. به این ترتیب، ایرانزمین کشوری شد در میان کشورهای دیگر که توسط نژاد و خونی منحصربهفرد و نژاده مسکونی شده بود و از این رو از سایر سرزمینهای متمایز بود.
نمی دونم چرا این ص رو نخوندم ولی گفتار سوم و پایانی این هویت ایرانی رو خوندم!
احیانا عوض نشده با چیزی؟
راستش من قبول ندارم جریان رستم خلقش مربوط به اشکانیان داشته باشه ولی تاکیدش شاید داشته باشه.
اسکندرم قبول ندارم بچه مقدونیه بوده باشه، ما یونان رو می شناختیم از خیلی سال پیش اگه قرار بود نام درست تر بهش بدیم باید می گفتیم اسکندر یونانی ولی اکثر منابع ایرانی ازش به اسکندر رومی نام بردند و احتمالا یه هیتی تمام عیار بوده که درون تمدن ایران تعریف می شه و شاید بد نباشه به متون مذهبی دوره ساسانی کمی منتقدانه بنگریم. گرچه این نوع استدلال کردن من در واقع به گند کشیدن استدلال محسوب می شه…
ولی کاملا موافقم که کلا یونان چیزی نبوده و نیست…
و با پیکره ی کلی دیدتون شدیدا همسو ام به شرطی که هر دو ذهن مون رو باز بزاریم که شاید به درک بهتر و بهتری برسیم…