جنگ دولتی
من هم مثل خیلیهای دیگر هر از چندی از خودم میپرسم که چرا و چطور جهان به این جایی رسیده امروز میبینیم. یعنی دنیا از روز اولش این طوری بوده؟ همین قدر آشفته و خشن و تباه؟ له شده زیر وزن ویرانشهرهایی که با برهوتهایی مرده از هم جدا میشوند؟ با آن طور که بعضیها میگفتند، روزگاری اوضاع دنیا فرق میکرده است؟ کسی در این مورد چیزی نمیدانست. این یک قاعده است که بیشتر مردم از رازهایی که سالهاست سر به مهر مانده اطلاعی ندارند و آن کسانی هم که چیزی میدانند، ترجیح میدهند سکوت کنند.
اما من دربارهی آخرین فاجعهای که رخ داد چیزهای زیادی میدانم. همان هرج و مرج عظیمی که تهماندهی نظمهای قدیمی را هم به باد داد و جهان را به وضعیت امروزین رساند. وقتی آشوب بزرگ برخاست و همه را در کام خود فرو برد، خاطرهی گذشته را به کلی پاک کرد. کسی نماند که چیزی بداند و چیزی بگوید، و اگر هم رازی فاش میشد، گوشی شنوا برایش وجود نداشت. از آنهایی که در ابتدای کار نقشی در تغییر مسیر تاریخ داشتند، تنها تک و توکی زنده ماندند، که یکیشان منم. این نامه را هم برای این مینویسم که دین خود را ادا کنم و آنچه که رخ داده را جایی ثبت کنم.
میدانم خیلی از شما این یادداشت بدخط را یک شبنامهی عادی و تخیلی پیش پا افتاده خواهید دانست که نویسندهی گمنامی در آن توهمهای خودش را گنجانده. اما سوگند میخورم که چنین نیست. هرچه که میگویم حقیقت دارد و درست همین طور رخ داده است که مینویسم.
قبل از آشوب هم جنگ وجود داشت. اما نه مثل امروز. جبههای بود و طرفینی و معلوم بود هرکس دارد برای چه و در کدام جبهه میجنگد. مثل امروز همه درگیر جنگ بودند و همه هم در همهی جبههها درگیر بودند، اما نظم و ترتیبی در کار بود. نظمی زمانی….
آن وقتها هم مثل حالا ابهامی کامل در همه جا به چشم میخورد. هیچکس درست نمیدانست جنگ از کی شروع شده. به گزارشهای دولتی اعتمادی نبود، چون از دید رسانههای رسمی اصولا جنگی وجود نداشت. همهی خبرگزاریها زیر نظر ماموران دولتی اداره میشدند، و همگی یکصدا وجود جنگ را انکار میکردند. این مسئله البته زیاد هم دور از انتظار نبود. وقتی خبر چیزهایی ساده مثل بارش باران سیلآسا به خاطر تاثیر منفی احتمالیاش بر ثبات سیاسی سانسور میشد، دیگر کسی انتظار نداشت دربارهی بمبگذاریها یا اعدامهای دسته جمعی گزارشی از رادیو بشنود.
ملت اما میدانست که جنگ وجود دارد، و همگان ملت بودند. اما آنجا هم توافقی در کار نبود و هیچکس دقیق نمیدانست جنگ کی و کجا شروع شده، و دلیلش چیست؟
بعضیها معتقد بودند جنگ از ازل وجود داشته و قدمتش درست به اندازهی تاریخ حیات انسان بر روی کرهی زمین است. یک عده هم فکر میکردند جنگ دیرتر شروع شده… حتا چند مورخ گمنام و آشفته حال هم بودند که نتایج تحقیقاتشان به صورت دست نوشتههایی خطی بین همسایهها دست به دست میگشت. آنها مدعی بودند که جنگ پدیدهای تازه است و فقط چند قرن از عمرش میگذرد.
به هر صورت در اعتبار این نوشتهها همیشه شک و تردید داشتیم. چون نویسندگانش را مدتها پیش اعدام کرده بودند و بیشترشان هم کاملا گمنام بودند. خیلی وقتها ماموران دولتی متنهایی از این دست را مینوشتند و بین ملت توزیع میکردند تا جنبش مقاومت را دچار تفرقه و افکار عمومی را سردرگم کنند.
مجموعهی رنگارنگ و عجیب و غریبی از متنها دربارهی جنگ وجود داشت. شبنامههایی بود که گروههایی از همسایههای از جان گذشته شبانگاه، در دل حکومت نظامی، در خیابانها پراکنده میکردند. جزوههایی هم دست به دست میگشت که با خون دل بسیار، در چاپخانههای مخفی آماده میشد و محتوایی نظری و جدیتر داشت. این کتابچهها در تعداد کم تکثیر میشد و آنقدر دست به دست میگشت که به لوحهایی چرک و زرد رنگ تبدیل میشد. همه و همه به موضوع خاستگاه جنگ گریزی میزدند و اظهارنظری میکردند. چون این پرسشی بود که همه را مسحور خود کرده بود. اینکه چرا جهان به وضعیت کنونی منتهی شده؟ و هیچ کس گمان نمیبرد که اوضاع میتواند بدتر از این هم بشود.
ولی ما چه گناهی داشتیم که در دل این شرایط چشم به دنیا گشوده بودیم؟ یکبار متنی دستنویس را خواندم که امضای مورخ مشهوری را بر خود داشت و از دورانی سخن میگفت که جنگی وجود نداشته و دولت و ملت در آرامش و فراغ خاطر با هم زندگی میکردهاند. بعد از آن مدتها در این مورد خیالپردازی میکردم که ای کاش به جای این، در چنان جهانی زاده میشدم. نویسندهی آن کتاب قدیمی روزی را به یاد میآورد که هنوز جنگ شروع نشده بود و همه چیز با شرایط امروزی متفاوت بود.
راستش از همان اولش در مورد اصالت آن دستنوشته تردید داشتم. چون خط آن مورخ را از روی نوشتههای دیگرش میشناختم و حدس میزدم که این متن درب و داغان با خط خرچنگ و قورباغهاش متعلق به او نباشد. اما اهمیت زیادی نداشت. این امکان که زمانی جنگی در کار نبوده، به قدر کافی تکاندهنده و سحرانگیز بود که ذهنم را به خودش مشغول کند، ولو آن که از پایه جعلی باشد.
مشکل این جور متنها در این بود که هرگز نمیشد دربارهی اصالتشان مطمئن شد. در شرایط عادی همه قانون اخلاقی رایج در میان مردم را رعایت میکردند و دست نوشتهها را با امضای واقعی خودشان نشانهگذاری میکردند. اما همیشه در این بین افراد جاهطلب یا دیوانهای هم پیدا میشدند که به سودای معتبر جلوه دادن افکارشان، امضای شخصیتی نامدار و شناخته شده را روی نوشتههایشان میگذاشتند. از آن طرف مأموران دولتی هم بودند که کارشان تحریف اخبار و پراکندن دروغهایی دربارهی جنگ و جنبش مقاومت ملت بود. برای همین بود که علمی غیررسمی تحول یافته بود که هدفش تفسیر و شناسایی کتابهای دست نوشته و تمیز دادن متون اصیل از جعلی بود.
من هرگز از متخصصان این رشته خوشم نمیآمد و نمیتوانستم بفهمم چرا یک نفر باید عمرش را صرف وارسی ورق پارههایی کند که نویسندهای دیوانه با زیر پا گذاشتان شرافتش آن را با امضای فردی مهم به دروغی بزرگ تبدیل کرده است. به نظر من، عقل هرکس برای داوری در مورد اصیل بودن یا نبودن هر متنی کفایت میکرد. آن کتابی که حرفش را میزنم. به نظر من اصیل نبود. چون غیرممکن بود نویسندهای که از لحن و زبانی این قدر امروزی استفاده میکند، بیشتر از چهل پنجاه سال سن داشته باشد. پدر بزرگ من که همین حدود سن داشت، و حتا پدرش که او را به طور مبهم به یاد میآورم، همیشه برایم تعریف میکردند که جنگ از روزگاران دور وجود داشته است.
خلاصه که انگار جنگ همیشه وجود داشته، یعنی از همان وقتی که آدمها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند دولت را درست کنند، ملت هم شکل گرفت و جنگ هم زاییده شد. شاید آن وقتها جنگ وضعیتی دیگر داشته، اما مطمئنم که وجود داشته و همین قدر هم شدید بوده است. با این همه تصور دنیایی بدون جنگ همچنان در مقام رؤیایی زیبا به جای خودش باقی بود.
تنوع باور دربارهی آغاز جنگ به ملت مربوط میشد، برخلاف دولت که در این مورد موضع خیلی روشن و شفافی داشت. جنگ به آن ترتیبی که مردم تجربهاش میکردند و با آن شکلی که ملت آن را میفهمید، از دید دولت اصلا وجود نداشت. در تبلیغات رسمی دولتی هیچ وقت به جنگ اشارهای نمیشد. هرچند بخش عمدهی اخبار مربوط به پیامدهای جنگ در رسانههای عمومی سانسور میشد. اما باز هم اتفاقهایی چنان مهم در این میان رخ میداد که دولت را به موضعگیری وادار میکرد. در این شرایط، دولت همیشه تفسیری خلاقانه در مورد دلایل بروز حوادثِ پرتلفات ارائه میداد، و همیشه آن را به دلیلی جز جنگ مربوط میکرد.
موضع دولت در این زمینه ثابت بود، اما داستانهایی که بر آن مبنا تعریف میشد، مدام تغییر میکرد. هر از چندی متخصصان ادارهی تبلیغات قصهی جدیدی میپرداختند و به این ترتیب پیامدهای جنگ از دریچهی خاصی نگریسته میشد و تفسیر تازهای دربارهاش رواج مییافت.
وقتی بچه بودم، نظریهای که به دخالت موجودات فضایی دلالت میکرد، خیلی در بین تبلیغاتچیهای دولتی محبوبیت داشت. هر روز اخباری در مورد مشاهدهی بشقابهای پرنده در روزنامهها چاپ میشد و در تلویزیونها که بنا بر قوانین دولتی میبایست همیشه روشن باشند، با هزاران نفر که بشقابهای پرنده را دیده بودند، یا مدتی ربوده شده و اسیر آدم فضاییها بودند، مصاحبه میشد.
دولت در آن زمان میگفت که این بیگانگان فضایی هستند که به خرابکاری در شهرها مشغولاند. آنها پلها را منفجر میکنند، سیمهای تلفن را قطع میکنند و در نیروگاههای اتمی بمب میگذارند. یکی دو بار هم خبرهایی منتشر شد که از حملهی ناوگانی از کشتیهای فضایی به شهری در نقطهای دور افتاده خبر میداد و خودم هم آن فیلم مشهوری را دیدم که از شهری در بخشهای استوایی زمین برداشته شده بود. شهری که در بین جنگلهای دور افتادهی آسیایی قرار داشت. جایی که شمارهی ردیف استان و شهرستانش به یادم نمانده، اما جایی دوردست به نظر میرسید.
تمام مردم شهر در اثر تنفس گاز سمی مرده بودند و فیلمهایی که در تلویزیون و سینماها نمایش داده میشد، نشان میداد که بازماندگان در نبردی نومیدانه، کوشیده بودند تا از خود در برابر مهاجمان دفاع کنند. تبلیغات دولتی ادعا میکرد که این مهاجمان فضایی موجوداتی حشرهسان و بیرحم هستند که از گوشت آدمها تغذیه میکنند و قبل از آن که کودکان و زنان را بخورند، آنها را به سختی شکنجه میدهند.
آن روزها در تلویزیون تصویرهایی از چند موجود فضایی هم پخش شد که به دنبال پاتک پیروزمندانهی ارتش دولتی، اسیر شده بودند. اما من هم مثل دیگران این حرفها را باور نکردم. فجایعی که در آن شهر رخ داده بود، پیامد عادی جنگ بود. مردم بیگناه آن شهر هم به دست موجوداتی بیگانه نابود نشده بودند. دشمنی که دستش به خون شهروندان آلوده شده بود، همنوعشان بود، و همسایه و همخانهشان. بعدتر که موقعیتی بالا در دیوانسالاری دولتی پیدا کردم، فهمیدم که آن حادثه، بخشی از یک عملیات بسیاری سری بوده است. عملیاتی که در آن برای اولین بار به شکلی گسترده در جنگ بر ضد ملت از بمبهای شیمیایی استفاده شد.
وقتی به سنین نوجوانی گام نهادم، نظریهی دیگری رواج یافت. همهجا در رسانهها از اهالی سرزمینی مرموز به نام دوژخانا صحبت میشد. مردمی که گویا از بازماندگان بربرهای زمانهای گذشته بودند و به شکلی معجزهآمیز در کوهستانهای بلند استان 33324 شرقی زندگی میکردند. اینجا همان نقطهای بود که «قلهی شکوهمند دیوانسالاری»، یعنی بلندترین کوه کرهی زمین در میانهی رشته کوهی پر برف آرام گرفته بود. تا جایی که همهی ما به یاد میآوردیم، همیشه یک کشور و یک دولت بر کرهی زمین وجود داشته و فعالیت مردمی که در کشور دیگری عضو باشند، مسخره و عجیب و غریب به نظر میرسید.
به هر صورت، مردم دوژخانا، در تبلیغات رسمی به صورت موجوداتی کوتاه قامت و خمیده، با موهای بلند و کثیف تصویر میشدند که پوستی پشمالو و جمجمهای کوچک داشتند و پوستینهای گشاد میپوشیدند و با سلاحهای مرموز و وحشتناکشان به مراکز دولتی حمله میکردند. میگفتند مرکز سازماندهی نیروهایشان در جایی در درون کوه «حکومت روشنایی» قرار دارد، یعنی در همان استان شمارهی 33324، و میگفتند هواپیماها و خودروهای تندروی آنها از نوک قلهی شکوهمند دیوانسالاری بیرون میآید و به تمام مراکز حیاتی دولت در سراسر جهان حمله میکند.
در همهی این موارد کل ملت میدانست که تمام این حرفها افسانه است. در همان روزهایی که روزنامههای رنگی و قشنگ دولتی و فیلمبرداری حرفهای تلویزیون در مورد موجودات فضایی و مردم دوژخانا سخنپراکنی میکرد، فرزندان در خانوادههایشان آموزش میدیدند و به حقایق جنگ آشنا میشدند. من و برادرانم نیز همین طوری پرورده شدیم و یک کلمه از این دروغها را از اول باور نکردیم. اولین چیزی که یادمان دادند این بود که هرچه در مدرسه میآموزیم و در رسانههای دولتی میبینیم، دروغ است.
در خانهی ما بیش از همه، مادرم در آموزشمان موثر بود. او معلم بود و در دبستانی دولتی تدریس میکرد. زنی باسواد و گرم و سرد چشیده که کتابهای زیادی خوانده بود و هیچوقت از انتقال معلومات گستردهاش به ما خسته نمیشد. با این همه ناچار بود در زمانی که به کار رسمیاش در مدرسه مشغول بود، مطابق آییننامههای رسمی، با شور و شوق و مهارت بسیار، دروغهایی آشکار را در مورد مردم و جنگ به خورد بچههای معصوم و کوچکی بدهد که شاگردش محسوب میشدند.
مادرم از اینکه ناچار بود چنین کاری را بکند. بسیار ناراحت بود. اما چارهی دیگری نداشت. همه قوانین بازی را میدانستند. در محیط کاری، چنان فشاری بر همه وارد میشد که مهلت سر جنباندن برای هیچکس باقی نمیماند. همه ناچار بودند مو به مو از مقررات پیروی کنند. به همین دلیل هم مادرم مجبور بود همانطور که تبلیغات دولتی هر هفته رنگ عوض میکردند و توجیهی تازه برای بدبختی و بیچارگی مردم میتراشیدند، خود را با این برداشتها سازگار کند و همانطور که از او خواسته میشد، در فرآیند انتشار دروغهای شاخداری که جنگ را تحریف میکرد و پنهان میساخت، شرکت کند.
درواقع مادرم چارهای جز این کار نداشت. به محض آن که کوچکترین نشانهای از نافرمانی در رفتارش ظاهر میشد، نزدیکترین دوستانش در جلسههایی هفتگی که با مقامات ادارهی جاسوسی داشتند، او را لو میدادند. همه میدانستند که باید در این جلسهها، هرچه را که در محیط کاری از دیگران میبینند، گزارش دهند. دیدن یک رفتار خائنانه و گزارش ندادنش به معنای همدستی با خرابکار بود. خرابکاری که میتوانست نوکر زرخرید موجودات فضایی، یا همدست خرابکاران نفوذی دوژخانا باشد. برای همین هریک از شهروندان سالانه دست کم یکی دو نفری را لو میداد. کسی که خرابکاران را از این تعداد کمتر شناسایی میکرد، مورد سوءظن قرار میگرفت و دیر یا زود دستگیر میشد. به همین دلیل هم مادرم ناچار بود با لبخند دروغینی به پهنای صورتش به سرکار برود، و با حالتی حق به جانب چرندیاتی که به تازگی در بولتنهای دولتی اعلام شده بود را تدریس کند. مطالبی که تا یک هفته پیش کاملا برعکساش تدریس میشد.
مادرم امیدوار بود که والدین همهی بچهها مثل خودش به وظیفهی ملتیشان عمل کنند و حقایق جنگ را به بچههایشان آموزش دهند. همانطور که همهی آدمها میبایست برای زندگی کردن با دیگران، و برعهده گرفتن شغلی دولتی آماده میشدند، میبایست جنگیدن را هم یاد بگیرند وگرنه جز مدتی کوتاه در جهانی انباشته از بوی جنگ دوام نمیآوردند. این وظیفهی والدین بود که نسل بعدِ ملت را برای زنده ماندن و جنگیدن تربیت کنند.
این را هم ناگفته نگذارم که مردم در این شرایط جنگی همه پشت همدیگر بودند. ممکن بود سالی یکی دو نفر را به اجبار لو بدهند، و قوانین دولتی را در ساعت کاریشان مو به مو اجرا کنند. اما به محض پایان گرفتن ساعت کاری به جنگجویانی فداکار برای ملت تبدیل میشدند و از همه چیزشان میگذشتند.
مادرم در وقت آزادش، یعنی هنگامی که به کار در ادارات دولتی اشتغال نداشت، به عنوان عضوی کارآمد از جنبش مقاومت ملت فعالیت میکرد و پنهانی در خانهمان کلاسهایی را برای بچههای همسایههایمان تشکیل میداد. مادرم به راستی زنی شایسته بود. تمام عمرش را در راه هدفی که به آن اعتقاد داشت جنگید، و در نهایت شجاعانه در این راه کشته شد.
او را زمانی که به همراه عدهای از دوستانش شبانه به کتابخانهای دولتی نفوذ کرده بود و مجموعهای از دست نوشتههای روشنگر را لابهلای کتابها جاسازی میکرد، دستگیر کردند. طبق آییننامهها برای مدت سه روز در سیاهچالهای ادارهی ضدجاسوسی با خشنترین شیوهها از او بازجویی کردند. درست همانطور که در دستورالعملهای اداری ذکر شده بود. هدفشان این بود که اعترافی به دست بیاورند که بتوانند به کمکش اعضای خانوادهاش را دستگیر کنند و یا همدستان دیگرش را شناسایی کنند.
این بازجویی طبق قانون نمیتوانست بیش از سه روز ادامه یابد. چون تعداد کمی از قربانیان جدید برای ادارهی جاسوسی کافی بود. همهی کارمندان دولت در ضمن اعضای ملت هم بودند و میدانستند پشت پرده چه خبر است. اگر قرار میشد همهی همدستهای دور و نزدیک یک خرابکار را دستگیر کنند، دیگر کسی باقی نمیماند که به وظایف کارمندیاش عمل کند و چرخ ادارههای دولتی را به گردش در آورد. همه همدست بودند، و همه درگیر جنگ، و همه هم این را میدانستند.
مادرم شجاعانه در این سه روز مقاومت کرد، به طوری که نه ما سه برادر و نه پدرمان، از دستگیر شدنش آسیبی ندیدیم. یکی از همکارانش که همراهش دستگیر شده بود، پیرزنی سالخورده و بیمار بود که زیر فشار بازجویان کشته شد. زن همسایهمان بود و از بچگی با بچههایش همبازی بودیم و مثل خالهمان دوستش داشتیم. موقعی که شهید شد نزدیک پنجاه سال داشت که عمری طولانی محسوب میشد.
پدرم در مدتی که مادرم را برده بودند، مثل شیری زخمی در قفس میغرید و به این سو و آن سو میرفت و سعی میکرد جای زندانی شدناش را پیدا کند. مردی بلند قد و تنومند بود، که جای زخمی قدیمی روی گونهاش خودنمایی میکرد و با آن موهای بلند و آشفته به راستی به شیر شباهتی داشت. با آن که جایگاهش در سلسله مراتب ادارههای دولتی والا و بلندمرتبه بود، خیلی دیر به محل اختفای مادرم پی برد و در این مدت سه روز بازجوییاش سپری شده بود.
پدرم افسر ارتش بود. یکی از نامدارترین افسرهای ارتش دولتی که در ستاد مرکزی قدرت زیادی داشت. وقتی خبردار شد که مادرم را به اردوگاه کار اجباری مخوفی در سرزمینهای شمالی منتقل کردهاند، به بهانهای مرخصی گرفت و به کمک اهالی بومی آن منطقه به آن اردوگاه حمله کرد. افسرانی که در آن منطقه اقتدار داشتند، از مجرای حلقههای پنهانیِ اخوتی که بین ارتشیها وجود داشت، با او ارتباط داشتند. به این ترتیب وقتی در ساعت آزادِ پس از کار اداریشان او را دیدند و پیشنهادش را شنیدند، با جان و دل به یاریاش برخاستند.
یکی دو نفر از یارانش از بخت بد در شب حمله ماموریت رسمی گرفتند و مسئولیت حراست از اردوگاه بر عهدهشان بود. آنها با وجدان کاری بینظیری طبق مقررات با تمام قوا در برابرش مقاومت کردند. اما پدرم که سرداری برجسته بود، آنقدر خوب نیروهای کوچک زیر فرمانش را سازماندهی کرد که پس از چند ساعت بر نگهبانان زندان پیروز شد و همه، از جمله همدستانش که بر سر کار اداریشان بودند، را به قتل رساند.
پدرم اسیران اردوگاه را آزاد کرد. شرایط زندگی در ادوگاه به قدری سخت بود که هرکس تنها برای یک دو ماه در آنجا دوام میآورد، و مادرم که به خاطر بازجوییهای وحشیانهی پلیس زخمی شده بود، نتوانست از این مهلکه جان سالم به در ببرد. او همان روز اول انتقالش به آنجا در اثر شکستگی استخوانهایش درگذشته بود. پدرم وقتی فهمید حملهاش به زندان بینتیجه بوده و مادرم را برای همیشه از دست داده، از خشم دیوانه شد. او کل اردوگاه را به آتش کشید و هرکس از ماموران دولتی را که سر راهش میدید، میکشت.
پدرم از مرخصی کوتاهش در حالی بازگشت که خون جلوی چشمانش را گرفته بود و برای مدت یک هفته با هیچکس حرف نمیزد. همانطور که حملهاش به زندان بر میآید، افسری قاطع و رهبری بانفوذ بود. در واقع اگر در نیروهای نظامی میخواستیم دو سه آدم مقتدر را اسم ببریم، بیشک یکیاش او بود. بر چندین لشکر و سربازانی خشن و نیرومند فرمان میراند. وقتی همراه سربازانش در جشنهای دولتی رژه میرفت، سوار بر تانک بزرگی پیشاپیش همه حرکت میکرد و مدالهای فراوان رنگارنگش را به سینه میآویخت. مدالهایی که بابت سرکوب خرابکاران دریافت کرده بود.
روزها را در ستاد فرماندهی ارتش می گذراند و برنامه های خرابکاران ملت را که جاسوسان حرفهایاش افشا میکردند، وارسی میکرد. با وجدان کاری زیادی، وظایفش را به عنوان یک فرماندهی نظامی انجام میداد. هر از چندی سپاهیانی تا دندان مسلح را به حرکت درمیآورد و به محلههایی که خرابکاران ملت در آنجاها پناه گرفته بودند حمله میکرد. هیچ وقت نشده بود وجدان کاریاش را نادیده بگیرد و در ساعت کار اداری از رسیدگی به گزارشی مهم چشمپوشی کند یا کسی از ملت را به خاطر آشنایی از پیگرد و اعدام مصون بدارد.
همیشه پیروز بود. میبایست هم باشد. از یک مشت شهروند عادی و بیانضباط که به کوکتل مولوتوف و سنگ مجهز بودند، در برابر سربازان قوی و مصمم او چه بر میآمد؟ همیشه سر بزنگاه سر میرسید و خرابکاران را در خانههای تیمیشان محاصره میکرد. اگر مقاومت میکردند، بیرحمانه همه را میکشت. نه فقط خرابکاران را، بلکه زنان و بچههایشان را هم. چون قانون در این مورد صراحت داشت. زن و بچهی خرابکارانی که موقع درگیریها همراهشان میماندند و مقاومت میکردند، در سرنوشت دشمنان دولت شریک میشدند و میبایست مجازات شوند.
پدرم سردار لایق و بیرحمی بود. اگر بر حسب تصادف دستش به رهبران خرابکاران میرسید، آنها را برای سه روز در زندان نگه میداشت. دستور میداد ناخنهایشان را بکشند و آب جوش به خوردشان بدهند، تا اسم همهی همدستانشان را اقرار کنند. بعد هم اعدامشان میکرد. درست همانطور که قانون تعیین کرده بود. بعد از این کارها، وقتی به خانه برمیگشت، اخمهایش در هم بود. وجدانش بابت کارهایی که مجبور بود در ساعتهای اداری انجام دهد ناراحت میشد.
خودم یک بار دیدم که بعد از اعدام یکی از خرابکاران مشهور، برای چند ساعتی در اتاقش قدم زد و وقتی یواشکی در اتاقش را باز کردم تا برای شام صدایش کنم، دیدم پشت میز بزرگش نشسته و دارد هق هق گریه میکند. وقتی بعدها از او دلیلش را پرسیدم، گفت آن کسی که اعدام کرده، از دوستان بسیار قدیمیاش بوده که از کودکی با هم بزرگ شده بودند. مثل برادری به او نزدیک بوده، و زمانی که بازجویی و شکنجهاش میکردهاند، به ناچار خودش جریان را مدیریت میکرده است. آخرش هم خودش بود که دستور اعدام او را صادر کرد. در جریان حمله به خانهی دوستش، زن آبستنش و دختر بچهی چهار سالهاش هم کشته شده بودند. دختر بچهای که پدرم، پدرخواندهاش محسوب میشد و او را عمو صدا میزد.
او را کاملا درک میکردم. هیچ کس نمیتوانست هنگام انجام وظیفه از خودش ضعف نشان دهد. از یک طرف همه از بچگی آموخته بودیم که هنگام کار کردن باید درست از قوانین اطاعت کرد، و از طرف دیگر اگر کوچکترین سستی یا لغرشی رخ میداد، همکاران به مقامات گزارش میکردند و فوری پاکسازی میشد.
آن شب را که پدرم گریه کرد خوب به یاد دارم. چون همان شبی بود که با همسایهها به ساختمان وزارت کشور حمله کرد و معاون وزیر را با محافظانش به قتل رساند. این عملیاتی بود که خیلی سر و صدا کرد و روزنامهها در موردش خیلی نوشتند و به لشکری از آدمهای چتربازِ مسخ شده منسوبش کردند که بشقابهای پرنده شب قبلش روی شهر رهایشان کرده بودند. از اینجا برمیآید که پدرم موازی با نقش مهمی که در دولت داشت، بین ملت هم رهبری محبوب و مهم محسوب میشد و یک جورهایی میشد گفت رهبر نهضت مقاومت ملت بود. چون هیچ رهبری را قاطعتر و نیرومندتر از او نمیشناختیم.
فردای آن روزی که ملت در وزارت کشور عملیات انجام داد، وقتی پدرم به سر کار رفت، گزارشی روی میزش بود که یکی از خبرچینهای حرفهای برایش فرستاده بود. این جاسوس، پدر یکی از کسانی بود که همراه پدرم در عملیات شرکت کرده بود. او از بخت بد در ساعت کار اداریاش که میبایست خبرچینی کند، بقایای بمبهای دستساز را در زیرزمین خانهی خودش پیدا کرده بود. در نتیجه با همان وجدان کاریای که همهمان داشتیم، موضوع را گزارش داده بود.
خبرچین مرد بدی نبود و شکی در عشق و علاقهاش به پسرش وجود نداشت. خودش هم چند بار زیر دست پدرم در عملیات خرابکارانهی ملت انجام وظیفه کرده بود. یکی دو شب را هم در خانهی ما گذرانده و با برادرانم اعلامیه و شبنامه درست کرده بود. برای همین خوب میشناختماش. اما کار و شغل امری مجزا از این حرفها بود. وقتی بمبهای دستساز را در ساعت اداری در خانهی خودش پیدا کرد، همانطور که وظیفهاش حکم میکرد، پسرش را لو داد. پدرم از اینکه یکی از همدستانش شناسایی شده خیلی ناراحت شد. اما چارهی دیگری نداشت. در ساعت اداری گزارش را خوانده بود و ناچار بود بر اساس آن عمل کند. پس پسرک را دستگیر کرد و زیر شکنجه اسم یکی دو نفر دیگر از همدستانش را از او بیرون کشید.
البته ماجرا این نبود که این اسمها را نداند، چون آن زندانی و همهی همدستانش با فرماندهی خودش به وزارت کشور حمله کرده بودند. پسری که دستگیر شده بود خوشبختانه آنقدر باهوش و فداکار بود که از معرفی کردنِ خودِ پدرم سر باز زد، و این به ارادهای پولادین نیاز داشت، چون میدید که پدرم ریاست بازجویان خشناش را بر عهده دارد.
موقعیت پدرم در سلسله مراتب نهضت مقاومت ملت به قدری حساس و مهم بود که وظیفهی همهی مبارزان بود که به هر قیمتی او را محافظت کنند. از این رو پسر نگون بخت زیر شکنجه دوام آورد و با وجود آن که چند نفری را لو داد، هیچ اشاره نکرد که رهبری عملیات با خودِ افسری بوده که رئیس شکنجهگران است. اگر چنین میکرد، همه چیز در پروندههایی ثبت میشد و کل نهضت مقاومت بر باد میرفت. حتا اگر پدرم به رسم شورشیان فوری خودکشی میکرد هم باز همهی اطرافیانش و اعضای خانوادهاش دستگیر و اعدام میشدند. آن هم به دست همان افرادی که بلافاصله بعد از پایان کار اداری روزانه و ترک محل کارشان به صورت سربازانی از جان گذشته تحت فرمان او برای صدمه زدن به دولت جانفشانی میکردند.
آن روز که پسرک دستگیر شد، ساعات کاریاش با همین کشمکشها به پایان رسید. پدرم بعدش با شتاب تمام به خانه برگشت و موضوع را برای من و برادرم تعریف کرد. قانون در مورد اینکه مردم در خانههایشان چه کارهایی بکنند یا نکنند، خاموش بود و به همین دلیل هم پدرم میتوانست بعد از پایان یافتن ساعت کاریاش هر کاری که دلش میخواهد بکند. درست مثل بقیهی مردم. این بود که مرا به خانهی همدستانِ لو رفتهی پسرک فرستاد و به آنها هشدار داد تا فرار کنند. بعد هم به اتفاق خبرچین که ساعات کاریاش پایان یافته بود، به زندان ارتش شبیخون زد تا شاید بتواند پسرِ خبرچین را نجات دهد.
اما نگهبانان موقع اعتراف گرفتن از او آنقدر خشونت به خرج داده بودند که جوانک بخت برگشته چلاق شده بود. برای همین هم نتوانست سریع فرار کند و با شلیک یکی از نگهبانان کشته شد. پدرم و مرد خبرچین که پسرش را از دست داده بود خیلی از این موضوع ناراحت شدند. اما چاره ای نبود و باید با واقعیت کنار میآمدند. به هر صورت جنگ بود دیگر.
پدرم وقتی پیرتر شد، خلق و خوی خوب و مردمدارانهاش را از دست داد. در خانه خیلی کم با ما حرف میزد و گاهی میدیدیم که عکس مادرم را جلویش گذاشته و دارد گریه میکند. من و دو برادرم دیگر در این موقع برای خودمان مردی شده بودیم. من به عنوان یک سیاستمدار خبره برای خودم شهرتی دست و پا کرده بودم و به تدریج داشتم به یکی از اعضای مهم هیأت دولت تبدیل میشدم. دو برادرم هم هریک در جایی استخدام شده بودند. برادر بزرگم که آدم خانواده دوستی بود، خیلی زود ازدواج کرد و برای تامین هزینهی سنگین زندگی زن و چهار بچهاش به تجارت فولاد روی آورد. پدرم با نفوذی که داشت، قراردادهای پرسودی برایش جور میکرد. همین برگ برنده باعث شد که به تدریج به یکی از طرفهای اصلی معامله با ارتش تبدیل شود. ارتباطش با ارتش این مزیت را هم داشت که در عملیات شبانهی خانوادگیمان، راه و چاهها را خوب میشناخت و میتوانست عصای دست پدرم باشد که کم کم پیر میشد و آن زیرکی و چابکی قدیم را نداشت. در حدی که یک بار وقتی برای قطع کردن لولههای گاز یک نیروگاه رفته بودیم، نزدیک بود اسیر شود. پدرم و برادر بزرگم به این شکل زندگی خوشی با هم داشتند و با همکاری همسایهها شبها برای بمبگذاری در کارخانهی ذوب فولاد برادرم عملیات پر سر و صدایی انجام میدادند.
برادر کوچکترم روحیهی متفاوتی با ما داشت. بیشتر به مادرم رفته بود. قیافهاش هم بیشتر از پدر به او شبیه بود. برخلاف ما دوتا که دماغ بزرگ و چانهی چهارگوش و موهای سیاه و سیخ سیخِ پدر را به ارث برده بودیم، او دماغ و چانهای ظریف داشت و موهایش فرفری بود. زندگی آرامی را میگذراند و مثل ما روحیهی جنگی نداشت.
البته مثل تکتک شهروندان دیگر در جنبش مقاومت ملت عضویت داشت و سهم خودش را در جنگ ادا میکرد. تحصیلش را در یک دانشگاه خوب ادامه داد. بعد هم در آزمایشگاههای تحقیقاتی همانجا مشغول به کار شد. تخصصش یک چیزی در رشتهی شیمی بود که من درست از آن سر در نمیآوردم.
برادر کوچکم دوستان خودش را داشت و بعد از اینکه با یکی از همکلاسیهایش ازدواج کرد، دیگر ما کمتر میدیدیمش. به نظر نمیرسید بعد از پایان ساعت کارش فعالیت درست و حسابیای داشته باشد. پدرم هر وقت از او نام میبرد، با تمسخر میگفت به جای رو در رو جنگیدن و بمبگذاری مناطق حساس، ترجیح میدهد مقاله و اعلامیه تهیه کند و با اسم مستعار در مجلههای زیرزمینی ملت چاپ کند.
البته این کار هم خطرناک و مهم بود. اما برای یکی از اعضای خانوادهی ما که همگی به مخاطره عادت داشتیم، سبک و پیش پاافتاده تلقی میشد. ما او را چندان در میان خودمان راه نمیدادیم، تا آن که سالها بعد، خبر جالبی را از آزمایشگاهش برایمان آورد و با هم یکی از آخرین عملیات خانوادگیمان را اجرا کردیم یعنی پس از سالها دوباره هر سه برادر به اتفاق پدرمان در عملیاتی پرخطر شرکت کردیم، که در ضمن آخرین عملیاتمان هم محسوب میشد.
موقعی که برادر کوچکم این خبر را آورد، ابتدا کسی حرفش را باور نکرد. میگفت در آزمایشگاهی سری کار میکند و وظیفهاش تحقیق بر روی بمبهای شیمیایی خطرناکی است که میتوانند مردم یک شهر را در چشم به هم زدنی به یک تودهی گندیده از گوشت و خون تبدیل کنند. پدرم با آن جایگاه بلندی که در ارتش داشت، تا این موقع چیزی در این زمینه نشنیده بود. اما من که در این هنگام برای خودم موقعیت و نفوذی به هم رسانده بودم و از خیلی چیزها خبر داشتم، سخنش را تایید کردم. برخی از اعضای بلندپایهی هیأت دولت میدانستند که مراکز پژوهشی مخفیای تاسیس شده و دولتیها در آنجا بمبهای میکروبی و شیمیایی برای سرکوب ملت درست میکند.
طبق قانون به دلیل حساسیت موضوع افسران ارشد ارتش قرار نبود از این موضوع خبر داشته باشند. به همین دلیل هم پدرم در این مورد چیزی نمیدانست. آن شهر آسیایی که قصهاش را گفتم، همان که وسط جنگل قرار داشت و همهی ساکنانش ناگهان مردند، هم به خاطر آزمایش یکی از این سلاحها قربانی شد. هرچند آخرش گناه مرگ چند هزار نفر از ملت را به گردن موجودات فضایی حشرهسان انداختند.
برادرم میگفت برنامهای وجود دارد که بر مبنای آن قرار است یکی از بمبهای شیمیایی تازه را روی مردم یکی از شهرهای صنعتی اطراف پایتخت بیندازند. ملت ساکن این شهرک در انجام عملیات خرابکارانه خیلی غیرت و اشتیاق به خرج میدادند و در عمل تولید صنعتی را در منطقه تعطیل کرده بودند. پدرم بعد از چند روز پیگیری، خبردار شد که به یکی از واحدهای نیروی هوایی ماموریت دادهاند پروازی روی این شهر انجام دهد و یکی از مراکز خرابکاران را بمباران کنند. احتمالا بمب شیمیایی هم در همین بین قرار بود روی شهر رها شود. آن شهر حدود هشت هزار نفر جمعیت داشت. مثل تمام شهرهای دیگر، تمام ملتی که در آن زندگی میکردند در جنگ درگیر بودند و همه به این ترتیب کشته میشدند.
این البته نوعی تلفات جنگی بود و جمعیتی غیرنظامی در این بین وجود نداشت. چون همه درگیر بودند. هیچکس نبود که بتواند اعلام بیطرفی کند یا از جنگ کناره بگیرد. همانطور که کار نکردن در ادارهای دولتی و بر عهده نگرفتن یک مسئولیت اجتماعی قابل تصور نبود، شرکت نکردن در جنگ هم ناممکن تلقی میشد. بیطرفی حتا از عضویت در گروههای زیرزمینی خرابکاری هم خطرناکتر بود. چون از یک طرف در ساعتهای اداری نیروهای دولتی فرد را دستگیر میکردند و به اردوگاههای کار اجباری میفرستادند و از طرف دیگر اعضای خانواده و همسایههای آدمِ بیطرف بعد از پایان وقت اداری طرف را از ترس همدستی با دولت محاکمهی انقلابی و معمولا اعدام میکردند.
جنگ منطق خودش را داشت و قربانیانش را با بیتفاوتی کامل میگرفت. همه در تار و پود جنگ بزرگ تنیده شده بودند. آن تیمساری که دستور آزمایش بمب بر آن شهر صنعتی را صادر کرده بود هم این را میدانست. میدانست که مردم آن شهر همه از کوچک و بزرگ و زن و مرد در عملیات خرابکارانه شرکت میکنند. به همین خاطر هم دستور داده بود با یک تیر دو نشان بزنند. به این ترتیب هم دولت از ملت زهرچشمی میگرفت و پیروزی بزرگی را به نام خود ثبت میکرد، هم اینکه کارآیی بمب شیمیایی آزموده میشد و دانشمندانی مثل برادر کوچکترم میتوانستند برای چند سال بر روی اجساد مچاله شده و سوختهی قربانیان حادثه تحقیقاتشان را ادامه دهند.
هویت افسری که این دستور را صادر کرده بود، به سختی پنهان نگهداشته میشد. طرف یکی از امرای بلندپایهی سازمان ضدجاسوسی بود و مطمئن بود که کسی به هویتش پی نمیبرد. خودش خواهری داشت که با خانوادهاش در همان شهر صنعتی زندگی میکرد. میگفتند خودش هم از اعضای برجسته و مهم نهضت مقاومت ملت است. روزی که دستور حمله را صادر کرده بود، بعد از پایان کار اداریاش، مستقیم به آن شهر رفته بود و خواهرش را در جریان گذاشته بود و از او خواسته بود تا به ملت اخطار دهد و شهر را تخلیه کنند.
خواهرش دست بر قضا یکی از آشناهای گروهی عملیاتی کوچکی بود که به برادر بزرگترم مربوط بود. با این همه ما نتوانستیم در ابتدای کار هویت آن افسر را شناسایی کنیم. اما من که سرنخی به دست آورده بودم، از نفوذ و موقعیتی که داشتم استفاده کردم و توانستم نام و نشانش را پیدا کنم. این طوری بود که یک صبح زود به اتفاق گروهی از دوستانم که به تدریج به دار و دستهی خاص خودم تبدیل میشدند، به خانهی او حمله کردیم و موقعی که داشت برای رفتن به اداره از خانهاش خارج میشد، ترورش کردیم، در حالی که تازه چند دقیقه از شروع ساعت کار اداری گذشته بود.
طرف زرنگتر از چیزی بود که ما فکر میکردیم. میدانست که وقتی راز عملیات را پیش خواهرش افشا کند، ترورش خواهند کرد. برای همین هم بنابر قوانین قائم مقامی برای خودش تعیین کرده بود تا در غیابش عملیات را رهبری کند و قتل عام ملت طبق برنامه پیش برود. هیچکس از این ماجرا خبر نداشت. اما من که بنا به جایگاه اداریام گزارشهای زیادی را میخواندم، از این موضوع خبردار شدم. هویت جانشینش معلوم نبود و من هم نمیتوانستم بیش از حد کنجکاوی کنم. وگرنه اطرافیانم در محل کارم شک میکردند و ممکن بود سر و کارم به بازجوهای مخوف ادارهی ضدجاسوسی بیفتد.
موقعیت ممتاز من در سلسله مراتب اداری به این معنا نبود که از شر خبرچینها و شک و شبهههای ماموران در امان هستم. پس در این مورد کاری نکردم. در عوض قرار شد به اتفاق پدر و دو برادرم به فرودگاهی که قرار بود حمله از آنجا شروع شود شبیخون بزنیم و هواپیماها را از بین ببریم.
این عملیات بزرگی بود. چون بر اساس قوانینی که خودم هم در تصویبشان نقش داشتم، از فرودگاهها به شدت مراقبت میشد. در نتیجه لازم بود برای اجرای آن چند گروه با هم متحد شوند. من همهی رفقای پر شر و شور و جسورم را همراه آوردم، و پدرم هم یک گروهان کامل از کهنه سربازان جنگ دیده و همکاران قدیمیاش را آورد که در کنار سن و سال زیادشان، تجربهی زیادی در عملیات تخریب داشتند. برادر بزرگترم چند نفر از خویشاوندان زنش را آورده بود، که آدمهای زبر و زرنگ و نترسی بودند. برادر کوچکم هم هفت هشت نفر از همکارانش را آورده بود که همگیشان مردان و زنانی لاغر و رنگ پریده و عینکی بودند و از بس دست و پا چلفتی بودند نزدیک بود آنها را همراه خود نبریم.
برای از بین بردن دیوارهای دفاعی و مرزهای پوشیده از سیم خارداری که دور فرودگاه وجود داشت، میبایست چند تانک را از یک اردوگاه نظامی بدزدیم و با آنها به فرودگاه حمله کنیم. حمله به قرارگاه تانکها هم کار مشکلی بود، اما یکی از کهنه سربازان پدرم که فرماندهي همان قرارگاه بود، بعد از ساعت کار اداریاش، یواشکی کلیدهای اصلی آنجا را ساخت و مجوزهای ورود را برایمان جعل کرد. به این ترتیب قرار شد دستهی من و برادر بزرگترم با لباس مبدل سربازان برویم و تانکها را بدزدیم. برنامه این بود که بعدش به گروه برادر کوچکترم و پدرم بپیوندیم و همگی به فرودگاه حمله کنیم.
در همین گیر و دار بود که پیوستن یک گروه دیگر به ما ابعاد عملیات را دگرگون کرد. این گروه، از دانشجوهای دانشکدهی افسری تشکیل شده بود که بعضیهایشان شاگردان پدرم محسوب میشدند. در بین آنها چند خلبان هم وجود داشت. اصولا متحد شدن گروهها با هم کار خطرناکی بود. همیشه احتمال داشت گروهی که به تو وصل میشوند، از مشتی خبرچین تشکیل شده باشد که ساعات کار اداریشان با اعضای گروه تو تفاوت دارد. این البته بدان معنا نبود که گروههای نفوذی آدمهای بدی را در خودشان جای میدهند. ابدا این طور نبود. آنها هم وقتی زمان کار اداریشان تمام می شد، گروههای ویژهی خود را درست میکردند و عملیاتی مشابه را انجام میدادند.
این ناهماهنگ کردنِ ساعتِ کار اداری در گروههای خبرچینی تدبیری بود که ادارهی ضدجاسوسی برای نفوذ در گروههای عملیاتی ملت اندیشیده بود و در کل اعتماد بین گروهها را خیلی کاهش داده بود. چون حالا دیگر درست معلوم نبود ساعت کار اداری دیگران چه زمانی است و پیشنهاد یاری هر گروهی میتوانست تلهی ادارهی ضدجاسوسی باشد. برای همین هم میبایست حسابی احتیاط میکردیم.
اسنادی که ساعت کاری اعضای این گروه تازه را نشان میداد، کاملا معتبر بود و نشان میداد که در زمانی خارج از ساعت کار اداریشان به ما خواهند پیوست و بنابراین قابلاعتماد به نظر میرسیدند. خارج از زمان کار اداری میشد روی همهی ملت همچون همرزمانی وفادار حساب کرد. اما ایراد کار اینجا بود که تمام گروههای خبرچین و نفوذی هم اسنادی معتبر از این دست را در اختیار داشتند. به هر صورت پدرم به این گروه تازه وارد اعتماد کرد.
با پیوستن این گروه از خلبانها، عملیات ما ابعادی تازه به خودش گرفت. یکی از آنها پیشنهاد کرد که به جای از بین بردن هواپیماها، آنها را به پرواز درآوریم و یکی از مراکز تجمع کارخانههای دولتی را با همان بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار دهیم. در این شرایط بخش مهمی از صنایع نظامی دولت فلج می شد و ممکن بود کل شیرازهی دولت از هم گسسته شود. اما این فکر به مذاق برادر بزرگترم خوش نیامد. چون درآمد او از همین راه صنایع میگذشت و خودش هم صاحب چند تا از کارخانههایی بود که قرار بود مورد حمله واقع شوند.
یکی از خلبانها که آدم جوان و ساده لوحی بود، این پیشنهاد قابل توجه را داد که به شکلی محل زندگی رهبر دولت را پیدا کنیم و آن منطقه را بمباران کنیم. این از ترور خیلی مطمئنتر بود. چون حتا اگر رهبر دولت از ماجرا خبردار میشد و در دقایق آخر فرار میکرد، نمیتوانست زیاد دور شود و در محلههای اطراف کشته می شد. اما من و پدرم مخالف این کار بودیم.
در اینجا بود که فکر کودتا از ذهن برادر بزرگترم تراوش کرد. او میگفت که ما با داشتنِ تانک و هواپیما قدرتی پیدا میکنیم که میتوانیم با آن به سایر اردوگاههای نظامی هم حمله کنیم. در نتیجه کافی بود این نیروها را جایی پنهان میکردیم و رهبران نظامی دیگر را کم کم به جرگهی خودمان وارد میکردیم. برادرم در واقع داشت پیشنهاد میکرد ساعتهای کاری را نادیده بگیریم و به کل از خدمت دولت بیرون برویم. یعنی همراه با تانکها و هواپیماها، صنایع نظامی دولتی را در اختیار بگیریم و از فردا صبح اعلام کنیم که دیگر ساعت کار اداری وجود ندارد. به این ترتیب همهی ملت از قید خدمت به دولت رها میشد و به ما میپیوست.
این پیشنهاد خیلی رادیکال و افراطی بود و باعث وحشت و هراس همهمان شد. همه این را قبول داشتند که ستم و خشونت دولت از هرج و مرج و آشوب بهتر است. برادرم معتقد بود سازماندهی ملت به قدری هست که بتواند جایگزین دولت شود و از در گرفتن جنگ بین دستههای کوچک جلوگیری کند. اما ما در این مورد تردید داشتیم. پدرم هم گرایشی به قبول این پیشنهاد داشت. اما برای بقیهی ما قابل تصور نبود که مردم اصولا در کل شبانه روز هیچ ساعت کار اداریای نداشته باشند و به کلی در خدمت ملت باشند. به هر صورت آن شب با شتاب و عجلهی زیاد چند ساعتی بحث کردیم و آخرش وزنهی پدرم سنگینی کرد و قرار شد ادارهی عملیات را به او بسپاریم تا طبق نقشهی برادر بزرگم عمل کند.
از اینجا به بعدش را دیگر اغلب مردم میدانند. ما بودیم که آن شب با تانک به فرودگاه حمله کردیم و نگهبانانش را به مسلسل بستیم. بعد خلبانهایمان هواپیماها را به پرواز در آوردند و همراه با تانکها و انبوهی از سربازان شورشی به پناهگاهی کوهستانی رفتیم و آنجا موضع گرفتیم. فردای آن روز، هیچ کداممان با آغاز ساعت کار اداری به سر کار نرفتیم.
چنین چیزی به کلی نامنتظره بود. دولت هیچ در این زمینه آمادگی ذهنی نداشت و حسابش را نکرده بود که در چنین شرایطی چه بکند. ما از این غافلگیری استفاده کردیم و بدون مقاومت چندانی توانستیم یکی دو ایستگاه رادیویی را بگیریم. بعد پیامهایی ارسال کردیم و ملت را به خیزش و خروج از ادارههایشان دعوت کردیم. این ایده از طرفی بسیار ساده و از سوی دیگر خیلی هراسانگیز به نظر میرسید. برای همین ملت در ابتدای کار با ترس و احتیاط و بعدتر به صورت سیلی بنیانکَن به آن واکنش نشان دادند.
فروپاشی ساعت کار اداری از همان شهری که قرار بود بمباران شود آغاز شد و به سرعت به جاهای دیگر تسری پیدا کرد. ملت شروع کردند به تخریب ادارههای دولتی و دستههای محلی از مبارزان ملت با کسانی که همچنان در ساعت اداری در محل کارشان حاضر میشدند اعلان جنگ علنی دادند. چون همه به نوعی در جنبش مقاومت ملی عضویت داشتند، فرو ریختن نظم قدیمی خیلی به سرعت رخ داد. اسم و رسم پدرم به قدری تاثیرگذار بود که سربازها هم چنین کردند. تنها یک لشکر بزرگ از قومی که به بخشهایی ناشناخته و دوردست تعلق داشتند و به زبان دیگری حرف میزدند، از دستورهای دولت اطاعت کردند و برای جنگ با ما به حرکت در آمدند. اما آنها را هم با همان بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار دادیم و همهشان در چند ساعت به کلی ریشهکن شدند. بقیهی سربازان که نمیدانستند ما چند تا از این بمبها در اختیار داریم، مرعوب شدند و بعد از آن دیگر مقاومتی در برابر ملت بروز نکرد.
این روزها باب شده که کسانی از دوران پیش از آشوب تصویری رویایی و طلایی ترسیم میکنند و نظم و ترتیب دولت را میستایند. این افراد از یاد بردهاند که چه ظلم و ستمی در آن روزگار بر همه جا جاری بود. این نکته البته درست است که بعد از نابودی دولت، دستههای مسلح ملت در هر محله و هر گوشه از شهر به جان هم افتادند و آن وحدت و همدلی اولی جای خودش را به کشمکش و دشمنی داد. این هم انکارناپذیر است که ما امروز از نظر دسترسی به آب آشامیدنی و برق و سوخت برای گذراندن زمستان وضعیت بدتری از قدیمها داریم.
با این همه به نظر من کاری که گروه ما انجام داد درست بود و بابت آن وجدانم آسوده است. من هردو برادرم و پدرم را در جریان درگیریهای میان گروههای خودسری که از دل جنبش مقاومت ملت ظهور کرده بود، از دست دادم. خودم هم برای مدتی رهبری یکی از این دستهها را بر عهده داشتم و میکوشیدم تا نظمی شبیه به دولت را دوباره احیا کنم، که در ضمن از ستم و سرکوب فارغ باشد. اما با خیانت یکی از دستیارانم از ریاست ارتشی که تشکیل داده بودم کنار زده شدم و به موقع فرار کردم و جان به در بردم. آنهایی که به من وفادار بودند به دست دستیارم اعدام شدند و خودِ او هم که سردستهی خلبانها بود کمی بعد به دست دار و دستهی رانندههای تانک به قتل رسید و به این ترتیب ارتشی که ما درست کرده بودیم و خیزش ملت را پیش برده بود، به گروههای کوچکِ متخاصم تجزیه شد.
در این سالها همیشه این پرسش برایم مطرح بوده که ریشهای همه جنگ و خونریزی کجاست؟ و آدمیزاد محکوم به این نوع زندگی است، یا این که زمانی بوده که از جنگ برکنار بوده و در صلح آشتی زندگی کرده باشد؟ هیچ کس در این مورد پاسخی قاطع در اختیار نداشت. من بیشترین چیزها را دربارهی آشوب بزرگ میدانستم. اما حتا من هم دریافت درستی از خاستگاه جنگ نداشتم. جنگی که زمانی بین ملت و دولت برپا بود، و بعدتر به کشمکش ملت و ملت منتهی شد.
امروز که در گوشهای با اسم مستعار در تنگدستی و دشواری زندگی میکنم، ویرانههای شهر را با خیابانهای تمیز و منظمِ قدیمی مقایسه میکنم و انبوه کشتگان آشوب بزرگ را پیش چشم میآورم، مدام از خودم میپرسم که آیا ما با نقض کردن ساعت کار اداری و دعوت مردم به شورش علنی کار درستی کردیم یا نه؟
پاسخی که بارها و بارها به این پرسش دادهام این است که کارمان درست بود، هرچند که به تلفاتی باور نکردنی و انحطاط کامل تمدن انجامید. اما دست کم آدمها الان خودشان هستند و نیازی به ریاکاری و نقش بازی کردن ندارند و وقتی از خواستهها و وجود خودشان دفاع میکنند، حتا وقتی وحشیانهترین رفتارها را نشان میدهند، به نظرم نسبت به کارمندان اتو کشیدهی دولتی شرف بیشتری دارند. بگذارید این نوشته را با هشداری به هواداران دولت به پایان برسانم. اطمینان داشته باشید که تلاشهایتان بیثمر است و دیگر هرگز مردم زیر بار پذیرفتنِ ساعت کار اداری نخواهند رفت و بدون آن هم دولتی تشکیل نخواهد شد…
ادامه مطلب: کرم کدو
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب