داوری دربارهی فیدل کاسترو
پیشدرآمد
چند روز پیش بود که فیدل کاسترو درگذشت و فضای مجازی به سرعت از انواع اظهار نظرها و جبههگیریها دربارهاش اشباع شد. اظهار نظرهایی که هرچند اغلب بر پایگاه دانش عمیقی از تاریخ و جامعهشناسی استوار نشده بود، اما به هر روی حساسیت و توجه ایرانیان به شرایط جهانی را نشان میداد و از این رو ارجمند و باارزش بود. جبههگیریهایی که در دامنهی مدح و ثنای محض یا توهین و تخریب عریان نوسان میکرد و با این همه قضاوت شخصی افراد دربارهی چهرهای تاریخی را نشان میداد و از این رو در حد خودش محترم بود.
چنان که انتظار میرفت، خطِ متمایز کنندهی آنان که بابت درگذشت فیدل کاسترو عزا گرفته بودند و آنان که شادمانه از آن یاد میکردند، و جبههی بین هواداران و مخالفان انقلابیون کوبایی، تا حدودی بر مرزبندی میان چپگرایان و غیرچپگرایان منطبق بود. با این تفاوت که این بار مذهبیون و هواداران نظام سیاسی ایران با اشتیاق در کنار چپگرایان قرار داشتند و بیشترِ ملیگرایان و هواداران لیبرال دموکراسی در برابرشان صف آراسته بودند. بحثها دربارهی مرگ کاسترو و کارنامهی سیاسیاش طی هفتهی گذشته به قدری احساساتی و پرهیجان بود که ترجیح دادم قدری برای نوشتن این یادداشت درنگ کنم. شاید که وقتی افکار عمومی به تدریج از تب و تاب افتاد، بازنگریِ کارنامهی این انقلابی نامدار عقلانیتر و سنجیدهتر ممکن گردد.
پیش از آغاز سخن گوشزد کردن این نکته را لازم میبینم که در این نوشتار قصد دارم با تکیه به مدل نظری زروان و با بهرهگیری از روایت شخصیام از نظریهی سیستمهای پیچیده به زندگینامهی رهبر فقید کوبا بنگرم و زندگینامهاش را در مقام امری عینی و رسیدگیپذیر ارزیابی کنم. داوریام دربارهی او دو سویهی متفاوتِ اخلاقی و جامعهشناختی خواهد داشت. یعنی هم سود و زیان کردارهای او برای مردمان را تحلیل خواهم کرد و هم دربارهی نیک یا بد بودنِ دستاوردهایش داوری اخلاقی خواهم داشت.
در دیدگاه زروان چهار متغیر مرکزی قدرت، لذت، بقا و معنا )قلبم) در مقام غایتهای درونی سیستمهای پیچیدهی تکاملی اعتبار دارند و در چهار سطحِ زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی )فراز( استقرار مییابند. بر اساس این متغیرها هم میتوان به دستگاهی عینی برای ارزیابی اخلاقی دست یافت و هم امکانِ وارسی دقیق و منصفانهی پیامدهای یک رخداد یا کردار فراهم میآید. اما باید این را در نظر داشت که داوری اخلاقی و همچنین» چیزی «تحلیل جامعهشناختی یک واحدِ پایه دارد و آن هم رخداد- کردار است. یعنی وقتی از داوری یا ارزیابی در مدل زروان سخن میگوییم، به پیامدهای یک کردار ارادی یا اثر یک رخداد غیرارادی بر افزودن یا کاستن از میزان قلبم اشاره میکنیم.
در این معنا تنها تک رخدادها را میتوان تحلیل کرد و تک کردارها در تورِ داوری اخلاقی گیر میکنند. با این همه تحلیلِ رخدادها در شبکهای به هم میپیوندد تا نگاهی همافزایانه و سیستمی از کلیت ماجرا را به دست دهد. به همان ترتیبی که داوری اخلاقی دربارهی زنجیرهی کردارهای یک تن میتواند به برآیندی منتهی شود و او را در کل به صورت شخصیتی نیکوکار یا بدکار جلوهگر سازد.
مرور زندگینامه
فیدل آلِخاندرو کاسترو روز ۲۳ امرداد ۱۳۰۵(13 اوت 1926) زاده شد و چند روز پیش )آدینه پنجم آذرماه) در نود سالگی درگذشت. پدرش از ارتشیان اسپانیایی بود که برای سرکوب قیام استقلالطلبانهی مردم کوبا به این جزیره اعزام شده بودند. سه سال بعد از آن که کوباییها در ۱۲۸۱ (1902 .م) پیروز شدند و استقلال خود را به دست آوردند، او به این کشور بازگشت و به کارگریِ یک شرکت آمریکایی درآمد که کارش پاکتراشی جنگلها و تبدیل کردناش به مزرعهی نیشکر بود. او آنقدر در این کار شور و شوق نشان داد که آمریکاییها یازده هزار هکتار از جنگلهای نابود شده را به خودش واگذار کردند و به این ترتیب صاحب ثروتی شد. بعدتر با زنی ثروتمند ازدواج کرد و از او صاحب هفت فرزند شد که یکیشان فیدل بود و دیگری رائول و سومی دختری به نام خوانیتا. رائول بعدتر جانشین سیاسی فیدل شد و خوانیتا از همان ابتدا به مخالفت با او روی آورد.
فیدل کاسترو در کودکی کمابیش ناسازگار بود و در زمینهی آموزش پیشرفت خاصی نکرد. هرچند در برخی منابع او را دارندهی مدرک دکترای حقوق دانستهاند، که به نظر نادرست میرسد، چون کل دوران دانشجوییاش پنج سال طول کشید که بخش عمدهی آن را هم در حال سفر به کشورهای دیگر و انجام عملیات انقلابی بود.
فیدل کاسترو در سال ۱۳۲۴ وارد دانشکدهی حقوق هاوانا شد، اما گویا در آنجا سردستهی یکی از گروههای مسلح جوانان بوده و شاهدی نداریم که مدرکی دانشگاهی دریافت کرده باشد. با این همه اهل مطالعه بود و به خصوص منابع مربوط به مارکسیسم را مطالعه میکرد.
کاسترو در جوانی به حزب راستکیشان (Partidi Ortodoxo) پیوست و مرید ادواردو چیباس رهبر این گروه شد. چیباس که در رادیو برنامهای داشت، وقتی نتوانست فساد مقامات را چنان که ادعا کرده بود، اثبات کند، در حرکتی نمایشی هنگام اجرای برنامه خودکشی کرد و کاسترو نیز در این هنگام در صحنه حاضر بود. او پیوندهایش را با این حزب حفظ کرد، هرچند چندان که انتظار داشت در آن نفوذ و اقتدار پیدا نکرد.
فیدل کاسترو از همان ابتدای کار گرایش چپ داشت و در ۱۳۲۸ به طور رسمی به مارکسیسم لنینیسم گروید. در سالهای دههی ۱۳۲۰ در کشورهای آمریکای لاتین سفر میکرد و با دستهی مسلح خود برای سرنگونی دولتهای مستقر کوشش میکرد و اغلب در خدمت نیروهای چپگرای متصل به شوروی قرار میگرفت. در ۱۳۳۱ ژنرال فلوگِنچیو باتیستا که قدرت اصلی پشت پردهی کوبا بود کودتا کرد و قدرت را به دست گرفت. کاسترو جریانی مخالف به نام » جنبش «را با هدف سرنگونی او پدید آورد و طی دو سال بعد بیش از هزار تن از تهیدستان کوبایی به او گرویدند. او در پنجم امرداد ۱۳۳۲ ، کمابیش همزمان با تلاطم در دولت دکتر مصدق، با صد و شصت و پنج تن از چریکهایش به اردوگاهی نظامی حمله برد تا سلاحهای سربازان را مصادره کند.
این برنامه شکست خورد. سربازان حملهی غافلگیرانهی او را پس زدند و تعقیبش کردند. در پایان کار نزدیک چهل تن کشته و پنجاه تن زخمی شدند که نیمیشان سرباز و نیمی چریک بودند. کاسترو و یارانش در دادگاهی علنی محاکمه شدند و او با سخنرانی پرشور خود دولت باتیستا را غیرقانونی و غاصبانه خواند و شهرتی به دست آورد. چریکها به هفت ماه تا هفده سال زندان محکوم شدند و تاوان کاسترو پانزده سال حبس قرار داده شد. شرایط زندان او مناسب و حتا به تعبیری مرفه بود. او در زندان نیروهای مریدش را آموزش میداد، کتابی بر مبنای دفاعش در دادگاه مینوشت، و مصاحبههایش در مطبوعات منتشر میشد. کتاب او به نام «تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد» در همین میان نوشته و چاپ شد.
فیدل کاسترو پس از دستگیری به خاطر حمله به اردوگاه نظامیان
در ۱۳۳۳ باتیستا انتخاباتی نمایشی برگزار کرد و خود را به عنوان رئیس جمهور برگزید. بعد هم عفو عمومی اعلام کرد و همهی زندانیان سیاسی از جمله فیدل کاسترو را آزاد کرد. کاسترو به سرعت با رفقای قدیمیاش جنبشی به اسم 26 جولای )پنجم امرداد( تاسیس کرد و به یارگیری پرداخت. ساختار این حزب از آموزههای لنین الهام گرفته بود و سازمانی منضبط بود با دیرکتوار یازده نفره و فیدل کاسترو در مقام رهبر دیکتاتور و قدرقدرتِ حزب. تا یک سال بعد این گروه به بمبگذاری و خرابکاریهایی اقدام کرد که منجر به شناساییشان شد. در نتیجه فیدل کاسترو به همراه برادرش از کشور گریختند و به مکزیکو نزد یکی از دوستان رائول رفتند که پزشکی کمونیست بود به اسم چه گوارا.
چه گوارا ایشان را به آلبرتو بایو معرفی کرد که کمونیستی وابسته به شوروی بود. او به کاستروها و یارانشان آموزش جنگهای چریکی داد. آنها در پنجم آذر ۱۳۳۵ همراه با هشتاد و یک نفر دیگر با قایق به کوبا حمله کردند و قرار بود در آنجا به هوادارانشان که عضو جنبش 26 جولای بودند بپیوندند و قیامی به پا کنند. اما دو روز دیر رسیدند و گروه دیگر که سر به شورش برداشته بود طی این مدت سرکوب شده بود. فیدل و رائول و چه با این همه در منطقهی جنوب شرقی کوبا که سیرا مایسترا نامیده میشود به جنگ چریکیشان ادامه دادند و چند قرارگاه نظامی را گرفتند و اسلحههایش را تاراج کردند. در ۱۳۳۷ بزرگ ارتش باتیستا را پس زدند و با ژنرال هماوردشان زد و بند کردند و قرار شد او کودتا کند و باتیستا را دستگیر و محاکمه کند. اما باتیستا خبردار شد و در یازدهم دیماه ۱۳۳۷ با سیصد میلیون دلار پول از کوبا گریخت. در نتیجه دولت کوبا سقوط کرد.
کاسترو با یارانش پیروزمندانه به هاوانا وارد شدند و چون هنوز اعتبار سیاسی کافی نداشتند، وکیلی میانهرو به نام مانوئل اورّویتا لئو را به قدرت برکشیدند. بعد هم به تدریج دست سیاستمداران دیگر را از قدرت کوتاه کرد تا این که در بیست و هشتم بهمن خوزه میروکاردونا که نخست وزیر بود را به فرار از کشور واداشت و خودش این مقام را بر عهده گرفت. فیدل کاسترو در تمام این دوران مدام عقاید کمونیستی خود را انکار میکرد و میگفت با استقرار نظامی سوسیالیستی در کوبا مخالف است. اما سیاستهایش به قدر کافی بیانگر بود و با مصادرهی زمین ملاکان، کاستن از حقوق متخصصان و افزودن بر حقوق فرودستان مشخص میشد. کاسترو تا بهار سال ۱۳۴۰ ماهیت ایدئولوژیک حزب خود را انکار میکرد و تنها پس از پس زدن حملهی مخالفان در این مقطع اعتماد به نفس کافی یافت و دولت خود را سوسیالیست نامید. چند سال دیگر طول کشید تا کاسترو در مصاحبهای اعتراف کند که از ابتدای کار مارکسیست لنینیست بوده و این حقیقت را برای پرهیز از مخالفت مردم کتمان میکرده است.
۱۳۳۹ : حضور کاسترو در مجمع عمومی سازمان ملل
کاسترو بعد از قبضه کردن قدرت رقیبانش را به فرار از کشور وا داشت و یا همه را به زندان و تبعید فرستاد. آنگاه طی دو سال بعد دست به اصلاح اجتماعی گشود و منابع مالی کشور را صرفِ ساخت بیمارستان و مدرسه کرد. او طی سی ماه بیش از سی سال پیش کلاس سوادآموزی در کوبا دایر کرد و درمانگاههای فراوان رایگان در همه جای کوبا ساخت. همچنین هشت هزار کیلومتر جاده کشید و هر ماه هشتصد خانه ساخت تا مشکل مسکن کارگران و فرودستان را رفع کند. این برنامهها از طرفی محبوبیتش را در میان کشاورزان فرودست و کارگران افزایش داد و از سوی دیگر با مصرف کردنِ سریع ذخایر ارزی کشور، کوبا را به ورشکستگی کشاند. در این میان طبقهی متخص کوبایی که از سیاستهای سرکوبگرانهی کاسترو ناراضی بودند به آمریکا مهاجرت کردند و یک موج چند هزار نفرهی فرار مغزها باعث شد کارخانهها تعطیل شود و تحصیلات تکمیلی افول کند.
در ۱۳۳۹ که جنگ سرد آغاز شد، کاسترو به طور رسمی به اردوگاه شوروی پیوست و صد میلیون دلار وام و صنایع فراوانی از این کشور دریافت کرد. او این وامها را خرجِ تجهیز ارتشی میکرد که در همین فاصله ابعادش دو برابر شده بود و یکسره با آموزههای کمونیستی بازسازی شده بود. او یک ارتش خلق هم با پنجاه هزار شهروندِ آشنا به رزم تشکیل داد که کارشان جاسوسی بین مردم و سرکوب مخالفانِ سازمان نایافته بود. در شهریور ۱۳۳۹ نهاد تازهای به نام کمیتهی دفاع از انقلاب تشکیل داد که تا ۱۳۵۰ یک سوم جمعیت کوبا و تا ده سال بعد ۸۰ ٪ جمعیت به شکلی نیمهاجباری در آن عضویت داشتند!
کاسترو بر همین مبنا کل ساز و کارهای مردمسالارانه را از میان برد و دیکتاتوری تک حزبی کمونیستیای بر پا کرد و ادعا کرد مردم کوبا چون به دموکراسی مستقیم دسترسی یافتهاند، دیگر نیازی به انتخابات ندارند.
ورود کوبا به اردوگاه شوروی طبعا با مخالفت آمریکا روبرو شد، نخست آیزنهاور و بعد از او کندی به دشمنی با کوبا برخاستند و ابتدا روابط دیپلماتیک آمریکا را با این کشور قطع کردند و بعد به تحریم اقتصادی آن روی آوردند. یکی از دلایل این مخالفت آن بود که کاسترو به شکلی علنی مردم آمریکای لاتین را به انقلاب و سرنگونی دولتهای مستقر فرا میخواند و نیروهایی را برای آشوبگری به کشورهای گوناگون گسیل میکرد.
در ۲۹ فروردین ۱۳۴۰ فراریانی که از کوبا به آمریکا پناهنده شده بودند با پشتیبانی کندی و سازمان سیا یک بریگاد آزادیبخش تشکیل دادند و با هزار و چهارصد تن به خلیج خوکها در کوبا حمله بردند. کاسترو و هوادارانش تا سه روز بعد این حمله را به کلی پس زدند و دویست تن را در جنگ کشتند و بازماندگان را اسیر گرفتند. مهاجمان گرفتار شده در کنفرانسهایی مطبوعاتی نقش سیا و آمریکا را در این ماجرا فاش کردند و به این ترتیب فیدل کاسترو به موقعیت طلاییای دست یافت و در مقام قهرمانی که در رویارویی نظامی مستقیم بر آمریکا غلبه کرده ستوده شد. کاسترو چندان از این روند شادمان بود که اسیران را در برابر دریافت بیست و پنج میلیون دلار کمک غذایی از آمریکا آزاد کرد تا بار دیگر به این کشور بازگردند.
رائول کاسترو و چه گوارا
در همین هنگام بود که فیدل کاسترو به طور علنی خود را کمونیست نامید. او همهی احزاب را منحل کرد و تا ۱۳۴۴ هوادارانش را در قالب حزب کمونیست کوبا متشکل کرد. آنگاه به بازداشت و زندانی کردن گستردهی مخالفانش دست گشود و جمعیتی بین بیست تا صد هزار تن را در مدتی کوتاه در بند کشید. موج دیگری از مهاجرت برخاست و طبقهی متوسط کوبایی به دنبال این بگیر و ببندها به فرار از کشور روی آوردند. طوری که تا چند سال بعد یک دهم جمعیت کشور که بالاترین کیفیت اقتصادی و فرهنگی را نیز داشتند، از کوبا گریختند.کاسترو روسپیخانهها را تعطیل کرد، همجنسگرایی را » جنسیت بورژوایی «نامید و مردان شاهدباز را برای بازپروری سیاسی به همراه دگراندیشان و مذهبی ها به اردوگاههای ارتشی وحشتناکی فرستاد که در آن آموزش نظامی سختگیرانه با سوءتغذیه و آزار دایمی همراه بود و سالها به درازا میکشید.
در ۱۳۴۱ خروشچف برای ایجاد تعادل در جنگ سرد از کاسترو خواست تا موشکهای اتمی روسی در خاک کوبا مستقر شود و وی نیز بیتوجه به خطری که این کار برای مردم کشورش در بر داشت، پذیرفت. این کار با رازداری تمام انجام پذیرفت و در کوبا فقط فیدل و رائول کاسترو و چه گوارا و یکی دو تن دیگر از مقامات بلندپایه از این توافق خبردار بودند. با این همه عکسبرداری هوایی آمریکاییها ماجرا را فاش ساخت و بحران موشکی کوبا آغاز شد. کاسترو در برابر حملهی تند تبلیغاتی آمریکا ادعا کرد این موشکها برای کوباییها کارکرد دفاعی دارند و بر ماندنشان در خاک کشورش پافشاری کرد. اما کمی بعد خروشچف ناگزیر شد تخلیهی موشکها از کوبا را بپذیرد، و با این کار سخت مایهی خشم کاسترو شد.
روسها برای دلجویی ازکاسترو در اردیبهشت ۱۳۴۲ او را به روسیه دعوت کردند و گردشی در چهارده شهر برایش ترتیب دادند و بعد هم مدال لنین و مدرک افتخاریای از دانشگاه مسکو به او دادند و این همان است که اغلب به خطا نتیجهی تحصیل آکادمیک او پنداشته میشود.
کاسترو با این همه برای تثبیت خود در قدرت از کسانی که بیش از حدی به شورویها وفادار بودند هراس داشت. از این رو در همین حدود مقامهای بلندپایهی حزب کمونیست کوبا را که چنین وضعی داشتند را تصفیه کرد. کمی بعدتر که برژنف به قدرت رسید و سیاست تنشزدایی را با غرب پی گرفت، کاسترو که سخت هوادار صدور انقلاب شکوهمندش بود، آن را خیانتی بزرگ دانست و با نزدیک شدن به چین و محاکمهی رفیق قدیمیاش آنیبال اسکالانتِه به جرم جاسوسی برای روسها، واکنش نشان داد.
او در ۱۳۴۷ با پیروی از سیاست » جهش بزرگ رو به جلو «که مائو بر مبنای آن چین را به ویرانی کامل کشیده بود، برنامهی مشابهی برای کوبا تدوین کرد و کل نهادهای خصوصی را منحل کرد و همه چیز را در یک سیستم دولتی متمرکز ادغام کرد. در نتیجه اقتصاد کوبا هم مانند چین در سراشیب تباهی فرو افتاد.
یک سال بعد که گردبادی مزارع نیشکر را ویران کرد، کاسترو نیروهای ارتش را بسیج کرد و همهی تعطیلات از جمله آخر هفتهها را لغو کرد تا مردم به دروی نیشکر بپردازند. اما رخوت ناشی از اقتصاد دولتی کار خود را کرد و قحطی و تنگدستی همه جا را فرا گرفت.
کاسترو ناگزیر از روسها برای بازسازی نظام اقتصادیاش یاری خواست و ایشان طی دو سال بعد چنین کردند و در عمل اقتصاد کوبا را به شعبهای از اقتصاد شوروی بدل ساختند. در ۱۳۵۰ آلکسی کوسیگین نخست وزیر روسیه به کوبا رفت و این کشور را در اتحادیهی اقتصادی کشورهای سوسیالیستی (COMECON) عضو کرد. در نتیجه اقتصاد صنعتی کوبا به کلی از میان رفت و این کشور در مرتبهی یک سرزمین کشاورز ابتدایی تثبیت شد. در 1353 که بهای شکر در جهان افزایش یافت، وضع اقتصادی کوبا هم اندکی بهبود یافت. اما این امر دوامی نداشت و در دههی ۱۳۶۰ اقتصاد کوبا به فروپاشی کامل کشید. کارخانهها همگی تعطیل شدند و ورشکستگی اقتصادی باعث شد برای نخستین بار پس از انقلاب کاسترو بیکاری به مشکلی اجتماعی بدل شود. کاسترو نیروی کار کوبایی را به کشورهای دیگر به ویژه آلمان شرقی فرستاد.
وقتی موج نارضایتیها بالا گرفت، در یک روز ده هزار نفر در اطراف سفارت پرو که از معدود مجراهای خروج از کشور بود تجمع کردند تا روادید بگیرند و از کوبا بگریزند. کارتر هم که به تنشزدایی با کوبا گرایشی داشت، اعلام کرد که سه هزار و پانصد مهاجر را در مقام کمکی بشردوستانه قبول خواهد کرد. کاسترو که میدید بحرانِ جاری اقتدارش را ناپایدار ساخته، قاعدهاش برای منع سفر کوباییها به خارج را شکست و اعلام کرد هرکس خواهان مهاجرت است میتواند به بندر ماریل برود و کشور را ترک کند. در نتیجه کشتیهایی از آمریکا به این بندر رفتند و جمعیت عظیمی بالغ بر صد و بیست هزار نفر به این ترتیب از کوبا گریختند. کاسترو از فرصت استفاده کرد و زندانیان، مجرمان، و بیماران روانی را نیز در میان مهاجران جا زد و به این ترتیب هم از هزینههای دولتی کاست و هم مهاجران را در نظر آمریکاییها مردمی تبهکار و دیوانه جلوه داد. بحران اجتماعی ناشی از ورود این پناهندگان به بندر میامی، باعث شد دولت کارتر بعد از زمانی کوتاه سقوط کند و این بندر به بهشت تجارت مواد مخدر در آمریکای شمالی تبدیل شود.
عکس هوایی مشهوری که مراکز موشکی اتمی شوروی در کوبا را نشان داد.
هرچند کاسترو با این تدبیر بار دیگر طبقهای بزرگ از مخالفان را به دست خودشان تبعید کرد و اقتدار خویش را مستقر ساخت، اما نتوانست به بحرانهای اقتصادی و اجتماعی غلبه کند. وقتی گورباچف به قدرت رسید و سیاستهای دوگانهی آزادسازی فضای سیاسی و رهاسازی اقتصاد )گلاسنوست و پروسترویکا( را در پیش گرفت، ارتباط دوستانهی کوبا و شوروی در عمل مختل شد. در فروردین ۱۳۶۸ گورباچف به کوبا سفر کرد و به کاسترو تفهیم کرد که دیگر از کمکهای مالی شورویها به کوبا خبری نیست. به دنبال آن کمونیسم در بلوک شرق فرو پاشید و کوبا که با یارانههای این سیستم بر پا مانده بود، دچار زوال اقتصادی مصیبتباری شد. طی کمتر از دو سال تولید اقتصادی ۴۰٪ افول کرد. گران شدن سوخت باعث شد زمان خاموشی برق در خانهها به شانزده ساعت در شبانه روز افزایش یابد و ترابری با خودروهای موتوری متوقف شود. دوچرخههای ساخت چین برای رفت و آمد مردم به کوبا صادر شد و بار دیگر پس از مدتها شخم زدن زمین با گاو رواج یافت. سوخت خانهها هم از نفت به چوب چرخش یافت.
در شهریور ۱۳۷۰ که بوریس یلتسین به قدرت رسید و حزب کمونیست شوروی را منحل کرد، ارتباط دو کشور به کلی قطع شد. یلتسین همزمان بازماندهی قوای روس مستقر در کوبا را بیرون کشید و در مصاحبهای کاسترو را به ستمگری و سرکوب متهم نمود و با مهاجران کوبایی مقیم آمریکا رابطهی دوستانهای برقرار کرد. با این همه سرکوب شدید و مداوم مردم و خارج کردنِ دورهای جمعیت مخالف باعث شد موقعیت ممتاز کاسترو در کوبا دست نخورده باقی بماند.
وقتی در همین سال بازیهای پان آمریکن در هاوانا با میزبانی کوبا برگزار شد، کاسترو بردِ تبلیغاتی چشمگیری به دست آورد. چون کوباییهای حاضر در ورزشگاه مدام در ستایش او شعار میدادند و در نهایت هم قهرمانان کوبایی توانستند رقیبان آمریکایی خود را شکست دهند.
آنچه اقتصاد کوبا را از نابودی کامل نجات داد، به قدرت رسیدن هوگو چاوز در ونزوئلای نفتخیز بود. چاوز که طی یک روند بحث برانگیز به قدرت رسیده بود، دولت پوپولیستی سرکوبگری پدید آورد و آشکارا فیدل کاسترو را سرمشق و الگوی غایی خود میشمرد. در ۱۳۷۹ چاوز و کاسترو دیدار کردند و قرار بر این شد که ونزوئلا روزی پنجاه و سه هزار بشکه نفت به کوبا صادر کند و بهای آن را به صورت خدمات پزشکی بیست هزار پزشک کوبایی دریافت کند. در ۱۳۸۳ این عهدنامه ارتقا یافت و ونزوئلا در برابر دادن نود هزار بشکه نفت در روز چهل هزار پزشک کوبایی دریافت کرد. چاوز و کاسترو در این میان سازمانی به نام «گزینهی بولیواری برای آمریکا » (ALBA) تاسیس کردند که تبلیغ مرام اشتراکی در آمریکای لاتین را هدف گرفته بود و به نادرست این مرام را به سیمون بولیوار منسوب میکرد. روی هم رفته این شعارها در سطح جهانی توجه چندانی بر نینگیخت.
فیدل کاسترو در اواخر بهار ۱۳۸۴ به خاطر خونریزی روده بستری شد و مقام ریاست جمهوری را به برادرش رائول واگذار کرد. اما همچنان بر سریر قدرت باقی ماند. تا اواخر فروردین ۱۳۹۰ که از شورای مرکزی حزب کمونیست کوبا کنارهگیری کرد و به این ترتیب دولت خود را یکسره به برادرش واگذار کرد. رائول کاسترو پس از او با همان مشت آهنین و بگیر و ببندی گاه بیشتر و گاه کمتر بر مردم کوبا فرمان رانده است.
فیدل کاسترو مردی فعال و پرکار بود که ساعت سه و چهار بامداد برای خوابیدن به بستر میرفت. برای بیشتر عمر خود به کشیدن سیگار برگ معتاد بود و تنها پس از آن که پزشکان آن را مایهی تهدید جانش دانستند، آن را ترک کرد. او مهری نمایان به مردم کشورش داشت، که البته او را از عقوبت کردن ایشان یا کشاندنشان به موقعیتهایی ناخوشایند باز نمیداشت. پیشینهای طولانی نیز در همبستری با زنان داشت. اما با هیچ زنی ارتباط عاطفی نزدیک برقرار نکرد. از او شمار زیادی فرزند باقی مانده که بیشترشان به روابطی تصادفی و محدود به یک شب مربوط میشوند.
زندگینامهنویسان کاسترو، او را مردی طنزپرداز و خوشمشرب، ورزشکار، وفادار و جدی دانستهاند که در ضمن سختگیر و بیرحم هم بود و از شوخیهای دیگران سریع خشمگین میشد. او تعصبی چشمگیر نسبت به عقایدش داشت و مخالفان فکری خود را دشمن میدانست و از آسیب رساندن به ایشان پرهیزی نداشت. در میان ادیبان به ارنست همینگوی علاقه داشت و مرور سخنرانیهایش نشان میدهد دانش عمیقی در هیچ زمینهای نداشته و به شکلی جسته و گریخته و سطحی (و اغلب به نادرست)موضوعهایی متفاوتی را که به تازگی دربارهشان چیزی میخوانده در سخنرانیهایش به کار میگرفته است. فیدل کاسترو سخنران پرشور و موفقی بود و گاه چند ده هزار تن از هوادارانش برای شنیدن سخنانش گرد میآمدند و این سخنرانیها گاهی تا هفت ساعت بیوقفه ادامه پیدا میکرد. او به موسیقی و هنر بیعلاقه بود، اما شراب و سیگار و خوراک خوب را دوست داشت و در گردآوری تفنگ و سلاح آزمند بود. تا میانهی دههی نود همیشه لباس نظامی زیتونی میپوشید.
سیاست رسمی دولت کوبا آن بود که فیدل کاسترو را دیکتاتور ننامد و اصراری وجود داشت که کیش شخصیتی دربارهی او تبلیغ نمیشود. با این همه ناظرانی که به کوبا سفر کردهاند از فراوان بودن تصویر فیدل کاسترو در همه جا شگفتزده شدهاند. بخشی از این نمادین شدن تصویر او به محبوبیتی که نزد بخشی از جمعیت کشورش دارد مربوط میشود و بخشی دیگر ناشی از سیاست دولتیایست که هراسی جمعی از انحراف سیاسی را در مردم نهادینه ساخته است. خودِ فیدل کاسترو بر این نکته پافشاری داشت که اختیارات قانونیاش در کشورش از اقتدار بسیاری از رؤسای کشورهای دیگر کمتر است. با این همه شواهد گوناگون نشان میدهد که او در چارچوب قانون رفتار نمیکرده و حاکم مطلق کوبا بوده و در بسیاری از موارد که گاه به اعدام افرادی مربوط میشود، تصمیمهای دلبخواهاش که با قانون هم ناسازگار بوده، اجرا میشده است.
فیدل کاسترو بیشتر فرزندانش را در حزب کمونیست به کار گمارد و پسر بزرگش فیدلیتو زمانی از موقعیتی ممتاز در کوبا برخوردار بود. اما بعد از چشم پدر افتاد و عزل شد. یکی از دخترانش و خواهرش به آمریکا و اسپانیا پناهنده شدهاند و زندگی خود را وقف تبلیغ و افشاگری دربارهاش کردهاند. فیدل کاسترو بر سادهزیست بودنِ رهبران حزب کمونیست کوبا و پرهیزشان از تجمل تاکید بسیار داشت، اما به تازگی محافظ شخصیاش که به خارج از کشور گریخته فاش کرده که او جزیرهای شخصی در شمال کوبا داشته و در آنجا از همهی مواهب یک زندگی لوکس » بورژوایی «برخوردار میشده است.
داوری اخلاقی: نگاهی به سطح روانشناختی
دربارهی شخصیت فیدل کاسترو دادههایی به نسبت اندک در دست داریم. آخرین خبر رسمی دربارهی زندگی خصوصی او به پنجاه سال پیش مربوط میشود. یعنی از سال ۱۳۴۲ که خبر مرگ مادر کاسترو انتشار یافت، دستگاه دولتی کوبا هیچ خبر رسمیای دربارهی زندگی شخصی او منتشر نکرده و تا حدودی منعی هم در این مورد وجود داشته است. جالب است که سیاستمداری با این شهرت جهانگیر، که دهها کتاب دربارهاش نوشته شده و دست کم پنج زندگینامهنویس نامدار پژوهشهایی پردامنه را دربارهاش به انجام رساندهاند، تا حدود زیادی در پنهانکاری زندگی شخصیاش کامیاب بوده و به جای آن نقابی تبلیغاتی و سیاسی را جایگزین ساخته است. با این همه، بر مبنای همان دادههای موجود میتوان به داوری اخلاقی روشنی دربارهاش دست یافت. یعنی میتوان شاخصهای روانشناختی و الگوهای رفتاریای که قلبم را به شکلی پایدار میکاهند یا میافزایند را در رفتارش تشخی داد و این ویژگیهای ضعیف و قویِ شخصیتی را موضوع داوری قرار داد.
نخستین نکته دربارهی فیدل کاسترو آن است که مردی خودنما و کمابیش فریبکار بوده و بخش بزرگی از انگارهای که از او تولید شده را خودش با دقت تمام طراحی کرده و با به کار گیری ابزارهایی سیاسی پراکنده است. او جنبههایی انقلابی، جنگاورانه، مردانه و شریف از وجود خویش را به نمایش میگذاشت و دربارهشان تبلیغ میکرد، اما به سختی دربارهی تفریحاتش، زندگی خصوصیاش، روابط خانوادگیاش پنهانکار بود. امری که البته دربارهی حریم شخصی هرکس حقی طبیعی و پذیرفتنی است، به شرطِ آن که واژگونهی حقیقت در فضای عمومی جار زده نشود.
چنین مینماید که دربارهی فیدل کاسترو رگههایی از این فریبکاری وجود داشته باشد. هرچند این فریب به هیچ عنوان با آنچه که با همتایان سیاسیاش در قالب انگارهی استالین و مائو میبینیم قابلمقایسه نیست. او در این تصویرِ ساختگی خود را مردی کتابخوان و اهل مطالعه و دانا، صاحبنظری دربارهی امور بینالملل، و پرهیزگاری کنارهجو از لذتهای مادی زندگی مینمود، در حالی که هیچ یک از این ویژگیها را دارا نبوده است.
فیدل کاسترو گذشته از این فریبکاری دربارهی انگارهی شخصیاش، که قابلچشمپوشی ولی از نظر اخلاقی نکوهیده است، در زمینهی سیاست هم مردی فریبکار بود. این حقیقت که او برای نزدیک به ده سال جنبشی سیاسی و نظامی را رهبری میکرد و گروهی به نسبت بزرگ از هواداران رزمنده را به مقابله با مرگ تشویق میکرد، و در عین حال پیوندهای خویش با ایدئولوژی کمونیستی را کتمان میکرده، دیگر امری شخصی نیست و به دروغگویی و دغلبازی سیاسی پهلو میزند.
روند به قدرت رسیدن او با دروغگوییهای پیاپی و تاکید چند باره بر این که خودش کمونیست نیست و هوادار نظام سوسیالیستی هم نیست، ممکن شد. از این رو باید وی را در جرگهی سایر رهبران سیاسی مارکسیست لنینیستی جای داد که پایبندی به شرافت سیاسی و راستگویی را عارضهای بورژوایی میدانستند و طرد قواعد اخلاقی در حریم سیاست را تبلیغ میکردند.
ویژگی دیگری که در کردار فیدل کاسترو دیده میشود، محاسبهگرانه بودنِ ارتباطش با دیگران است.
رفتار عمومی فیدل کاسترو به ظاهر سرشار از مهر و محبت بوده و انبوهی از عکسها و فیلمها و اشارهها در سخنرانیهایش وجود دارد که میتواند همچون سندی نمایان از ابراز مهر و محبتش به مردم شریف کوبا مورد استناد قرار گیرد. با این همه شواهد نشان میدهد که او از تجربهی مهر راستین عاجز بوده است. یکی از فضاهایی که برای محک زدنِ حضور یا غیابِ مهر میتواند مورد استفاده قرار گیرد، حوزهی جنسیت است. یعنی شیوهای که میل جنسی به عشق تبدیل میشود و الگویی که این عشق به مهرِ پایدار بدل میگردد، مبنا و پایهایست که حضور یا غیاب مهر در افراد را نشان میدهد. تا جایی که من دیدهام، شخصیت تاریخیای نبوده که از تجربه و ساماندهی مهر در این لایهی خصوصی و شخصی ناتوان باشد، و توانسته باشد مهری حقیقی را در سطحی دیگر تولید نماید. فیدل کاسترو با این شاخصبندی بیشک در جرگهی کسانی قرار میگیرد که از مهر بیبهره بودهاند. او با هیچ زنی ارتباط پایدار عاطفی برقرار نکرد و در کل روابطش با زنان به هماغوشیهایی منحصر میشد که بیشترشان تنها یک شب دوام مییافت.
نمود برخورداری یا بیبهره ماندن از مهر را میتواند در شاخصهایی عینی مانند شمار و عمق و دوام ارتباطهای دوستانهی فرد با دیگران ردیابی کرد. بخش مهمی از انگارهی مهندسی شدهی فیدل کاسترو بر ارتباط صمیمانه و رفاقت خدشهناپذیرش با همرزمهای دیگرِ کمونیستاش تاکید دارد، و این تصویر به قدری مرسوم شده که یکی از نخستین کلیشههایی است که با شنیدن نام کاسترو یا چه گوارا به ذهن متبادر میشود. با این همه دادههای تاریخی نشان میدهد که این انگاره چندان راست نیست.
تردیدی نیست که کاسترو نسبت به همتایان دسیسهچیِ مخوف و خونخوارش که بر شوروی و چین فرمان میراندند بسیار نرمخوتر و کمخطرتر بوده است. با این همه کشتار نشدنِ اطرافیان کاسترو بیشتر به سادهتر بودنِ ساخت رقابتهای درون حزبی و امن بودنِ زمینهی سیاسی کشور کوچکی مثل کوبا مربوط میشود، تا خلق و خوی شخصی وی. گواهیهایی که از اعضای خانوادهاش به دست آمده نشان میدهد که فیدل کاسترو کاملا بر اساس محاسباتی سیاسی با دیگران دوستی یا دشمنی میکرده است. کاسترو تنها دو سال پس از به قدرت رسیدن، وقتی حزب کمونیست کوبا را تاسیس کرد همهی رهبران قدیمی و رفیقان همرزم خود را از دایرهی قدرت طرد کرد و بهانهاش این بود که این افراد گوش به فرمان شوروی هستند.
با این همه به نظر نمیرسد انگیزهی اصلیاش چنین بوده باشد. چون در این هنگام او خود فرمانبرِ تام و تمام روسها بود. دقیقا در همین هنگام کشمکش ایدئولوژیک چین و روسیه آغاز شده بود و چه گوارا به خاطر آن که به سمت چین گرایشی داشت، مغضوب فیدل کاسترو محسوب میشد. بسیاری از منابع به دعواهای این دو اشاره کردهاند. فیدل کاسترو آشکارا توانایی کنار زدن چه گوارا از قدرت را نداشته و اعتبار و محبوبیت جهانی او فراتر از آن بوده که بتواند مورد حمله قرار گیرد. پس با تعریف «پروژهی آند» چه گوارا که مردی ماجراجو بود از کوبا بیرون رانده شد و قرار شد فعالیتهای کنترل ناپذیرش را در کشورهای دیگر پیگیری کند. در جریان همین عملیات بود که چه گوارا طی عملیاتی که سیا پشتیباناش بود، در بولیوی کشته شد.
تحلیل سرنوشت همرزمان قدیمی کاسترو نشان میدهد که تقریبا همهی آنان طی دههی نخست زمامداری وی از قدرت کنار زده شدند. بیشتر این افراد به ماموریتهایی در خارج از کوبا گسیل میشدند و به همین خاطر اغلبشان در جریان جنگهای چریکی با سرمایهداری جهانی شهید شدند و کاسترو را از خطر رقابتهای خانگی رهایی بخشیدند. وقتی اردوگاه کمونیسم فروپاشید، از این کهنه سربازان قدیمی تنها انگشت شماری باقی مانده بودند که آنها هم با سرنوشت ناگواری روبرو شدند.
فیدل کاسترو بلافاصله پس از فروپاشی شوروی چهار تن از ایشان را که مهمترینشان آمالدو اوچوآ بود را به جرم قاچاق مواد مخدر محاکمه و اعدام کرد. اوچوآ از همرزمانی قدیمی بود که فیدل کاسترو بارها در سخنرانیهایش او را قهرمان بزرگ انقلاب کوبا نامیده بود. در زمانِ دستگیری او ژنرال ارتش بود و رهبری پرنفوذ و محبوب در میان نیروهای مسلح کوبایی محسوب میشد. تاوان جرمی که به آن متهم شده بود هم طبق قوانین کوبا بیست سال حبس بود. اما کاسترو با این بهانه که تقصیرِ مقامهای عالیرتبه نابخشودنی است او را به همراه سه افسر عالیرتبهی دیگر اعدام کرد. در لحظهی اجرای این حکم فیدل کاسترو سی سال بود که بر کوبا حاکم بود و سناش به شصت و سه سال میرسید. یعنی رفیقان قدیمیاش را در زمانهی پیری و پس از دورانی بسیار طولانی از زمامداری به قتل رساند. بنابراین چنین مینماید که فیدل کاسترو بر خلاف تصویری که از او پرداختهاند، دوستی چندان وفادار نبوده باشد و محاسبهی سیاسی در روابطش بر عواطف انسانی غلبه داشته باشد.
واپسین نکتهای که میتوان دربارهی فیدل کاسترو گفت، این حقیقت است که او آشکارا هوادار دامن زدن به خشونت و ایجاد انقلاب در کشورهای دیگر بوده است. او به طور فعال چریکهای کشورهای مختلف را در کوبا آموزش میداد، و سربازان کوبایی را برای ایجاد انقلاب به کشورهای دیگر اعزام میکرد. در روال این کار شمار زیادی از مردم کوبا و عدهی بیشتری از سرزمینهایی که با شعارهای انقلابی او درگیر بودند، کشته شدند. با این همه این نکته را باید در نظر داشت که فیدل کاسترو در سطحی شخصی علاقهای به خونریزی نداشت و در حد امکان از کشتن مخالفانش پرهیز میکرد. این نکته البته بدان معنا نیست که نظام سیاسیای بنیاد نهاد کشتارگر و خونریز نبود. اما آنجا که پای انتخابهای شخصی به میان میآمد، ترجیح میداد دشمنانش را زندانی کند و سیاست رسمی دولت کوبا هم پس از دههی ۱۳۵۰ آن بود که زندان را جایگزین اعدام سازد. از این نظر او در میان رهبران کشورهای کمونیستی شخصیتی غیرعادی و یگانه است. چون یکی از عناصری که در شخصیت لنین، استالین، مائو، پولپوت، کیمایلسونگ و سایر رهبران کمونیست نامدار میبینیم، شهوتشان برای خونریزی و ریشهکن کردن جمعیتهای مقاوم و غیرمطیع بوده است. از این نظر میتوان به کاسترو امتیازی داد.
همچنین این نکته که فیدل کاسترو به ورطهی فسادی علنی و نمایان فرو نیفتاد و در حد امکان از رخنهی فساد حکومتی در کوبا پیشگیری کرد نیز باید مورد توجه قرار گیرد. یعنی چنین مینماید که او به شکلی صادقانه و راستین به ایدئولوژیای که بدان ایمان آورده بود، گرویده باشد. باز این نکته را نباید نافیِ این حقیقت پنداشت که در کوبا یک طبقهی حزبی-حکومتی برخوردار در برابر تودهی جمعیت تنگدست قرار داشته و دارند. با این همه تفاوت دسترسی این دو گروه به منابع بسیار کمتر از سایر کشورهای کمونیستی بوده و فساد نمایان از آن جنسی که در دولتهای سوسیالیست اروپای شرقی میدیدیم در کوبا وجود نداشته است. این هم نقطهی قوتی برای کاسترو محسوب میشود و یکی از دلایلی است که امروزه روی هم رفته نظر مثبتی دربارهاش وجود دارد.
داوری معناگرا: نگاهی به سطح فرهنگی
حوزهی دیگری که دربارهی شخصیتهایی مانند فیدل کاسترو باید مورد توجه قرار گیرد، آرا و عقایدشان است و ایدههایی که پذیرفتند و منتشر کردند، و یا تولید کردند و پروردند. فیدل کاسترو چنان که گفتیم به معنای دقیق کلمه شخصیتی باسواد محسوب نمیشد و از دانش آکادمیک بیبهره بود. دوران جوانی او به ماجراجویی با دستههای مسلح هوادارش گذشت و بعدتر هم دانشاندوزیاش از حد مطالعهای تفننی فراتر نرفت، که تازه آن هم در عرصهی ایدئولوژیک خاصی قرار داشت.
آرای فیدل کاسترو را در چند سطح میتوان نقد کرد. نخست چارچوب کلی اندیشهاش که سرمشقِ مارکسیسم لنینیسم است. در این نوشتار فضای کافی برای بحث در این مورد وجود ندارد. اما اصولا دستگاه نظری مارکسیسم اگر با نگاهی نقادانه و عقلانی نگریسته شود، اعتبار علمی و کاربردی ندارد. مارکسیسم یک نظریهی عملیاتی برای بسیج سیاسی و ساماندهی قیام است که با عناصری اساطیری از جنس بشارتهای آخرالزمانی و امیدهای مسیحایی درآمیخته و با مدیریت عقلانیِ خشونتِ تودهای -که در دوران مدرن به نیرویی تعیین کننده تبدیل شده- پیوند خورده است. مارکسیسم از نظر چارچوب نظری و مبانی منطقی و رویکرد روششناسانه در برابر نقدهای جدی دوام نمیآورد، و به طیفی وسیع از چرخشهای ضد و نقیض در نتیجهگیریها میدان میدهد.
در واقع مارکسیسم مشهورترین نظریهی نادرست و نادرستترین نظریهی مشهور است. یعنی هیچ پیشبینی مهمی در آن نبوده که غلط از آب در نیامده باشد و هیچ راهبرد و روش عملیاتی کلان و سیاست اجرایی مهمی را در تاریخچهاش نمیتوان نشان داد که به نتایجی فاجعهبار منتهی نشده باشد. از این رو باید آن را به معنای دقیق کلمه یک ایدئولوژی سیاسی مدرن دانست و نه نظریهای علمی یا چارچوبی عقلانی. دعوی عقلانیت و علم نیز که در درون گفتمان مارکسیستی مدام تکرار میشود، خود بخشی از همین خود-اعتبار-بخشیِ ایدئولوژیک است.
اصلاحیهای که لنین به این دستگاه نظری افزود در راستای مبهمتر کردن معانی و آشفتهتر کردنِ روابط منطقی بین مفاهیم بوده و در همین راستا آن را به ابزاری شعارگونه برای بسیج سیاسی و نه چیزی بیش از آن تبدیل کرد. از این رو آنچه که فیدل کاسترو بدان ایمان آورده بود، یک مذهب مدرنِ شورش در برابر قدرتمندان بود که محتوای عقلانی یا علمی معتبری نداشت. کاسترو در زمانی به این آیین گروید که ایرادهای نظریاش آشکار شده بود و تا زمانی زنده ماند که کژکارکردها و بیفایده بودن عملیاتیاش را هم نظاره کند. با این همه از ایمان متعصبانهاش دست نکشید و این یکی از دلایلی است که نیروهای چپگرا ستودنِ بی قید و شرط او را وظیفهی خود میدانند.
برداشت فیدل کاسترو دربارهی اهمیت محصولات کشاورزی در آیندهی جهان، این تصور که بهداشت و درمان خود به خود به ارتقای کیفیت زندگی میانجامد، و این نظریهی پر سر و صدایش که «آفریقا لقترین حلقهی زنجیرهی امپریالیسم است»، به ساماندهی برنامههای کلان حکومتی و مداخلههای نظامی در سطحی بینالمللی دامن زد که نتیجهاش روی هم رفته فاجعهبار بوده است.
با مرور سخنرانیهای فیدل کاسترو روشن میشود که دو الگوی عمومی در افکار او دیده میشود. نخست آن که آرای او دستگاه نظری خاصی ندارد. او همه چیز را از درون پنجرهی باریکِ مارکسیسم لنینیسم مینگرد و چون این نظرگاهِ تنگ برای اظهار نظر دربارهی طیفی وسیع از حقایق آمادگی و اعتبار ندارد، انبوهی از آرا و دیدگاههای بیربط را به شکلی دلبخواه به این نظریه چفت و بست میکرد.
به عبارت دیگر نخستین الگوی حاکم بر اندیشهی فیدل کاسترو عامیانه بودناش است. او هرگز در نوشتن افکارش توفیقی نداشت و در مناظرهها هم شرکت نمیکرد، چون از شکست خوردن خشمگین میشد. مهمترین ارتباطش با زبان تکگوییهایی طولانی بود که با زبانی عامیانه و مردمی بیان میشد و به همین دلیل هواخواه و مخاطب پرشماری هم در میان تودهی مردم داشت، هرچند محتوای معناییاش اصلا با درازای زمانِ ابراز شدن و شمار جملات بیان شده تناسبی نداشت. با این همه در به کار گیری این زبانِ عامیانه چیرهدست بود و سخنرانیهایش مردم را به شور میآورد. تاثیر این گفتار چندان بود که یک بار در سازمان ملل دربارهی فقر و نابرابری جهانی سخنرانی آتشینی ایراد کرد و همهی رهبران دولتهای حاضر (که سرپرستی نابرابری یاد شده را بر عهده داشتند) را به تشویق وا داشت.
دومین الگوی حاکم بر اندیشهی کاسترو، علاقهاش بود به نمایش مترقی بودن. او در هر دورهای از جنبشی جهانی حمایت میکرد که از سویی مترقی شمرده میشد و از سوی دیگر با جریانهای چپ پیوند داشت. در ابتدای کار که به قدرت رسید هوادار انقلاب پرولتاریا و شوریدن بر حکومتهای بورژوایی و امپریالیستی بود. بعدتر با جریان ضداستعماری ایران زمین ارتباط برقرار کرد، اما فقط با واسطهی انعکاسِ عربیاش در حزب بعث که هم سوسیالیست بود و هم ستمگر و خشن. بعدتر از برابری نژادی هواداری کرد و با نلسون ماندلا بر ضد جریان آپارتاید آفریقای جنوبی جهاد کرد. در نهایت به جریان محیطزیستگرایی پیوست. پس از آن به جنبش ضدجهانی شدن پیوست و سخنگوی مهم این جریان شد. بعد به جریان فمینیسم علاقه نشان داد و زنان کوبایی را آزادترین زنان جهان نامید. در آخرین سالهای عمرش حتا از حقوق همجنسگرایان هم دفاع میکرد و رفتار خودش با ایشان را با لحنی پشیمان « غیرعادلانه، غیرعادلانه» مینامید. خودِ همین نکتهی اخیر به قدر کافی بیانگر است. چرا که در میان تمام کسانی که در چرخ دندههای دولت او لگدمال و خُرد شدند، تنها از همجنسگرایانی یاد میکرد که شماری بسیار اندک داشتهاند، اما در سالهای اخیر موضوع تبلیغ جریانهای چپگرا بودهاند.
شور و اشتیاقی که کاسترو در دفاع از این ایدهها به خرج میداد، این حدس را به ذهن متبادر میکند که در این موارد صادق بوده و به راستی به آنچه میگفته باور داشته است. حال این نکته که چطور رفتارهای سیاسی خودش اغلب با این شعارها ناسازگار بوده را باید به حساب نامنسجم بودنِ منِ او و ساخت ایدئولوژیک افکارش گذاشت. نمود این تناقضها به ستم بر همجنسگرایان محدود نمیشود، و در باقی موارد هم میتوان نمونههایی برایش برشمرد.
مثلا در همان زمانی که با امپریالیسم ستیز میکرد و مداخلهی ابرقدرتها در کشورهای کوچکتر را با سخنرانیهای طولانی محکوم میکرد، در جریان تجاوز شوروی به افغانستان در کنار برادر بزرگتر قرار گرفت و در جمع غیرمتعهدها از محکوم کردن این حرکتِ آشکارا امپریالیستی خودداری ورزید. یا تقریبا در همان هنگامی که سربازانش را برای جنگ با آپارتاید نژادپرست به آنگولا گسیل میکرد، در کشور خودش تبعیض نژادی نمایانی برقرار بود. چنان که وقتی جایی برای سخنرانی رفته بود، یک جوان بیست و پنج سالهی سیاهپوست به نام خورخه لوئیس گارسیا پِرِز چند جمله بر علیه او شعار داد. در نتیجه این جوان را دستگیر کردند و پس از بدرفتاریهای فراوان به هفده سال و سی و چهار روز حبس محکومش کردند. این جوان در وضعیتی که به مردی میانسال تبدیل شده بود در سال ۱۳۸۶ پس از طی کردن کل دورانِ حبساش از زندان آزاد شد و در مصاحبههایش فاش کرد که توهینهای نژادی و تبعیض به سیاهپوستان تا چه پایه در دولت کاسترو نهادینه بوده است. در تایید گواهی او این را بگوییم که نزدیک به یک سوم جمعیت کوبا رنگینپوست هستند. نزدیک به ده درصد جمعیت را سیاهپوستان تشکیل میدهندو یک چهارم دیگر جمعیت دورگهی ترکیبی از سپید و سیاه و سرخپوست (مِستیزو) هستند. اما در طبقهی حاکم امروز کوبا و همچنین ارتش این کشور تقریبا نشانی از جمعیت چشمگیر نمیبینیم.
دربارهی شعارهایش دربارهی زنان نیز میتوان همین الگو را تشخیص داد. این نکته البته درست است که حضور زنان در سیاست کوبا همپایهی مردان است و این الگویی است که در سایر نظامهای کمونیستی هم کم و بیش میبینیم. یکی از دلایلش شاید آن باشد که زنانِ تازه رهایی یافته که ناگهان مجوز ورود به قلمرو سیاست را پیدا میکنند، اعضایی وفادارتر و مطیعتر برای احزاب توتالیتر هستند و این را میتوان را تحلیلهای محافظهکارانهی زنان در مجلسهای این کشورها نتیجه گرفت. به هر روی، در همان زمانی که کاسترو از برابری زن و مرد و رهایی زنان دفاع میکرد و نزدیک به ۴۹٪ کرسیهای مجلس حزبی کوبا را هم به بانوان نماینده سپرده بودد، شکنجه در زندانهای کوبا به طور خاص بر روی زنان متمرکز بوده است. گزارشهایی فراوان در دست داریم که نشان میدهد مخالفان سیاسی زن به شکلی نامتناسب نسبت به همتایان نرینهشان مورد تنبیه و آزار قرار میگرفتهاند.
روی هم رفته افکار فیدل کاسترو را باید به شکلی عینی و منصفانه در پرتوِ دادهها و اسنادی که از او بازمانده بازشناسی و ارزیابی کرد. او مردی از عوام بود که قدرتی مطلق یافته بود و میل و اشتیاق نمایان برای حقطلبی و شعارهای ترقیخواهانه نمایان میساخت، که احتمالا صادقانه نیز بوده است. هرچند به خاطر گرفتاری ایدئولوژیکاش و چه بسا ناتوانیِ مدیریتیاش از تحقق سادهترین سطح از همان شعارها در خانهی خویش نیز درمانده بود.
داوری سیاسی: در سطح اجتماعی
دولتمردان را در نهایت باید بر اساس دستاوردهای سیاسیشان ارزیابی کرد و دربارهی فیدل کاسترو نیز اوضاع چنین است. کاسترو یکی از طولانیترین دورانهای زمامداری در میان رهبران سیاسی قرن بیستم را داشته است. او در سال ۱۳۳۸ به قدرت رسید و در ۱۳۹۰ از قدرت کناره گرفت. یعنی پنجاه و دو سال در کشوری به نسبت کوچک اقتدار مطلق داشت. یعنی نزدیک به دو برابرِ هممسلکیهایش استالین و مائو بر مردمِ کوبا فرمان راند.
دستاورد کاسترو در کوبا را امروز هر نگاه دقیق و منصفی میتواند ارزیابی کند و آنچه که طی روزهای گذشته شگفتانگیز مینماید، تلاش هواداران و مخالفان او برای تاکید بر برخی از این دستاوردها و نادیده انگاشتن برخی دیگر است. برای آن که تصویری روشن از دستاوردهای کاسترو طی نیمهی دوم قرن بیستم به دست آوریم، باید نخست نکات مثبت و بعد منفی کار او را ارزیابی کنیم.
نخستین نکته دربارهی کاسترو شیوهی به قدرت رسیدن اوست. تردیدی نیست که دولت باتیستا یک نظام سیاسی خودکامه و سرکوبگر و بسیار فاسد بوده است. کمابیش همسان با دیکتاتوریهای نظامی دیگری که در همان زمان بر دولتهای آمریکای لاتین فرمان میراندند. کاسترو با شعارهایی ملیگرایانه و ضداستعماری بر باتیستا شورید و جالب است که تا دو سال پس از آن که قدرت را به طور کامل قبضه کرد، هرگز نامی از گرایشهای سوسیالیستیاش به میان نمیآورد و بارها در مصاحبههای عمومی تاکید میکرد که کمونیست نیست. هواداری پرشور اولیهی مردم از او و ستودناش همچون قهرمانی آزادیبخش نیز به همین گفتمان ملی مربوط میشود و این نکتهایست که اغلب تاریخسازانِ چپگرا موقع روایت تاریخ انقلاب کوبا از قلم میاندازند. یعنی آن فیدل کاستروی محبوبی که مردم کوبا همچون قهرمانی در آغوشاش گرفتند و قدرت را به او سپردند، در ظاهر یک مبارز ملیگرای ضدفساد بود، و وقتی به یک انقلابی کمونیست دگردیسی یافت همان مردم با گریز از زادگاهشان میزان محبوبیتاش را نشان دادند.
دولتی که کاسترو به جای باتیستا نشاند بیشک از نظر ترقیخواهی و پاکیزگی مالی بسیار بهتر بود. یعنی فساد مالی بدان شکلی که در دولت باتیستا وجود داشت با حضور کاسترو ریشهکن شد و برنامههای ملی مترقیای که در دوران باتیستا نادیده انگاشته میشد، اهمیت یافت و رونق گرفت. امروز هواداران کاسترو بر همین برنامهها تاکید میکنند و کل دستاورد او را در سیاست به این خاطر توجیهپذیر میدانند. اما اگر به کارنامهی عینی دولت کوبا بنگریم میبینیم که این برنامهها به طور خاص در دو زمینه موفق بوده است. یکی سوادآموزی عمومی که با گسترش مدارس و دانشگاهها همراه بود، و دیگری توسعهی پیشرفت و نظام درمانی که به شکلی رایگان برای همگان فراهم آمد. دربارهی کیفیت این دو به زودی بیشتر خواهم نوشت. اما در گام نخست باید پذیرفت که هردوی این برنامهها ارزشمند و مترقی بودند و در کلیتشان با موفقیت اجرا شدند.
دستاورد مهم دیگر کاسترو آن بود که کوبا را به کشوری مهم در سطح جهانی تبدیل کرد. دست کم در سطحی گفتمانی، کوبا جایگاهی به کلی نامتناسب با ابعادش را بر جغرافیای سیاسی جهان اشغال کرده است. کوبا هم از نظر مساحت و هم از نظر جمعیت با شهرستانی در چین یا استانی متوسط در روسیه برابر است و با این همه در کنار این دو خود را همچون نیرویی فعال در صحنهی بینالمللی مطرح کرد و چه بسا که در جاهایی بیش از این دو کشور به مداخله در امور داخلی سایر دولتها پرداخت. یعنی مستقل از این که از شعارهای مارکسیستی دولت کوبا خوشمان بیاید یا نیاید، کاسترو در برکشیدن این کشور بر نقشهی جغرافیای سیاسی دنیا و مهم و معتبر ساختناش کامیاب بوده است. این کار البته از مجرای تولید یک گفتمان دولتی انقلابی و تکثیر نمودهایی از خشونت چریکی ممکن شد.
دستاورد مهم و ارزشمند دیگر کاسترو توجهی بود که به ورزش نشان میداد. سرمایهگذاری دولت کاسترو بر ورزش پس از سفرِ اولش به روسیه آغاز شد و قهرمانی در میدان ورزشی را همچون راهبردی برای تثبیت انگارهی مثبت و مقتدر کوباییها هدف گرفت. این هدف به خوبی برآورده شد و ورزشکاران کوبایی در عرصههای گوناگون رقابتهای ورزشی مقامهایی را از آن خود کردند که به کلی با جمعیتِ اندکِ کشورشان ناهمساز بود.
دستاورد دیگری که به نسبت تازه است، به توجه به محیط زیست باز میگردد. چنان که گفتیم کاسترو در دههی ۱۳۷۰ همزمان با بالا گرفتنِ توجه جریانهای چپ به بحران محیط زیست، به این جرگه پیوست و سخنانی پرشور در ضرورت حفظ محیط زیست ابراز کرد. او در ۱۳۷۳ یک وزارتخانه برای این منظور در کوبا راه انداخت و در ۱۳۷۶ قرار شد که آموزههای زیستمحیطی بخشی از محتوای درسی کودکان در مدارس قرار گیرد. با این همه پیامد این برنامهها هنوز درست روشن نیست. به ویژه که کوبا سرزمینی کشاورزی است و فرایند جنگلزدایی و ویرانی محیط زیست در همان دهههای آغازین قدرت گرفتن کاسترو به پایان رسیده بود.
حقیقت آن است که دستاوردهای مثبت کاسترو برای کوبا را باید به همین چهار مورد محدود دانست:
سوادآموزی، بهداشت و درمان، انگارهسازی جهانی، و ورزش؛ که همگی با شکلی از فسادزدایی مالی از دولت ممکن شد. البته هنگام ارزیابی این شاخصها باید به کشورهای مشابه آمریکای لاتین نیز نگریست و بررسی کرد که سرزمینی با جمعیت و منابع همتای کوبا که کماکان با همان دیکتاتوریهای نظامی هدایت شده، چه وضعیتی به دست آورده است.
نمونهای گویا از این رده شیلی است که مسیرش به سوی سوسیالیسم با مداخلهی آمریکا و کودتای پینوشه مسدود شد، و یا کشورهایی مانند کلمبیا یا مکزیک که همان روند قدیمی سیاست مردانِ زورمندِ خشن (caudillo) را ادامه دادند. اگر مقایسهای در این زمینه انجام دهیم میبینیم که وضعیت بهداشت، ورزش، سواد عمومی و انگارهی جهانی کوبا از بسیاری از این کشورها پیشرفتهتر است، اما نه چندان که در تبلیغات چپگرایان میبینیم. مثلا در شیلی که بدترین سرکوب نیروهای چپگرا را تجربه کرده، ۹۶٪ جمعیت باسواد هستند که در کل کشورهای آمریکای لاتین بعد کوبا (۹۹/۸%) بیشینه است، اما تفاوت معناداری با آن ندارد. همین رقم برای مکزیک نزدیک به ۹۴٪ است.
مرگ کودکان نوزاد که شاخصی مهم برای تعیین سطح بهداشت است هم در شیلی حدود پنج در هزار است. در مکزیک این رقم کمتر از هفت درهزار است و شاخص کوبا در میانهی این دو قرار میگیرد و کمی کمتر از شش در هزار است. یعنی اگر شاخصهای آموزشی و درمانی را با کشورهای همسایهای مقایسه کنیم که از موهبت حضور کاسترو بیبهره بودهاند، در مییابیم که دستاورد دولت کوبا بخشی از یک طرح عمومیتر و جهانیِ ریشهکنی بیسوادی و امراض بوده است و قدری شتابزده است اگر آن را به پای رهبر سیاسی منفردی مثل کاسترو بنویسیم.
در ضمن باید این نکته را نیز در نظر داشت که آمارهای انتشار یافته دربارهی جامعهی کوبا جملگی دولتی هستند و ناظران و آمارگیران نهادهای بینالمللی به دادههای این جامعه دسترسی چندانی ندارند. بر اساس این آمارهها بود که سازمان ملل در ۱۳۸۵ کوبا را تنها کشوری دانست که معیارهای توسعهی پایدار (۸/۱ هکتار سرانه و ۸/۰ شاخص توسعهی انسانی) را بر آورده کرده است. به هر روی باید این چهار دستاورد مثبت کاسترو را مورد توجه قرار داد و پاس داشت، و در ضمن دربارهاش به شکلی شعارگونه سخن نگفت و در بافتی جهانی بدان نگریست.
در کنار این دستاوردهای مثبت، اما، باید از کژکارکردها و نکات منفی دولتی که کاسترو پدید آورد نیز یاد کرد. منظور از نکات منفی در اینجا به طور خاص الگوهایی جامعهشناختی است که به کاسته شدن از بقا و لذت مردمان و قدرت و معنای نهادهای اجتماعی میانجامد. سادهترین و بدیهیترین شاخصی که برای ارزیابی کارنامهی یک دولت داریم، تاثیری است که بر بقای شهروندانش دارد. به طور خاص دربارهی کشورهایی که گرفتار یک نظام کمونیستی بودهاند، شمار مخالفان سیاسی که به دست دولت زندانی یا کشته شدهاند شاخص اصلی است. این شاخص یعنی خشونت دولتی بر علیه شهروندانش مهمترین عاملی است که تیره یا روشن بودن کارنامهی یک دولتمرد را نشان میدهد.
پیش از ورود به بحث کاسترو باید به این نکته توجه داشت که کوبا در کل سرزمینی خشن و مرگبار بوده است. زمانی که کشیشی به نام بارتولومیو دِلاس کاساس در زمان حاکمیت جهانگشایان اسپانیایی زبان به شکایت گشود و از کشتار و شکنجهی بیمهابای سرخپوستان سخن گفت، یکی از مثالهای برجستهای که در ذهن داشت کوبا بود و در نوشتارهای خویش بارها به ریشهکن شدنِ جمعیت بومی این سرزمین به دست اسپانیاییهای مهاجر اشاره کرد. بعدتر استعمارگران اسپانیایی برای جایگزین کردنِ نیروی کارِ بردگان سرخپوستی که منقرض شده بودند، به وارد کردن بردگان سیاهپوست از آفریقا روی آوردند و این روندی بود که اقلیت سیاهپوست کوبایی را پدید آورد.
خشونت اسپانیاییها در کوبا به قدری نهادینه شده بود که در سالهای پایانی قرن نوزدهم یعنی در 1898.م سناتور ردفیلد پروکتور آمریکایی پس از دیدار از کوبا به این نکته اعتراض کرد که دویست هزار تن از رنگینپوستان به تازگی در اثر گرسنگی دادن در اردوگاههای مرگ اسپانیاییها از میان رفتهاند. مردم کوبا هفت سال پس از این تاریخ به پا خاستند و با موفقیت اسپانیاییها را بیرون راندند. اسپانیا پس از یکی دو تلاش نظامی برای پس گیری کوبا )که پدر فیدل کاسترو هم سربازِ یکیشان بود( شکست را پذیرفت. پس از آن موج درگیریها و خشونتها همچنان ادامه یافت. تا این که در ۱۳۰۳ جرالدو ماچادو به قدرت رسید و با سرکوبگری و خشونت فراوان مخالفان را از میان برد و ثباتی سیاسی پدید آورد.
در ۱۳۱۱ یک سردار خوشنام که همان باتیستا باشد به همراه افسران ارتش کودتا کرد و ماچادو را از قدرت فرو کشید. پس از آن یک نظام دموکراتیک در کوبا برقرار شد که به تدریج به سوی فساد گرایش یافت. شخصیت نیرومند پشت پردهی سیاست کوبا در این سالها خودِ ژنرال باتیستا بود که در این میان یک قانون اساسی مترقی هم به تصویب رساند و در ۱۳۱۹ به عنوان ریاست جمهور هم برگزیده شد و پس از چهار سال از قدرت کنارهگیری کرد. نابسامانی سیاسی کوبا و ناتوانی و فساد دستنشاندگان باتیستا وضعیتی ایجاد کرد که او در ۱۳۳۱ دوباره کودتا کرد و قدرت را به دست گرفت.
دربارهی فساد مالی باتیستا تردیدی وجود ندارد، اما باید باز در این زمینه انصاف داشت و بیتوجه به شعارهای حزبی به دادههای تاریخی نگریست. حقیقت آن است که در دوران باتیستا مطبوعات آزاد، احزاب و نهادهای مدنی همه فعال و سرزنده بودهاند. خودِ این حقیقت که یک شورشیِ مسلح مثل کاسترو که با گروهش نوزده سرباز را کشته و ۲۷ تن را زخمی کرده، پس از محاکمهای علنی و آزاد در شرایطی مناسب به زندان میرود و یک سال بعد با عفو عمومی آزاد میشود، تصویری از شرایط حاکم بر کوبا در دوران باتیستا به دست میدهد.
باتیستا بیشک مردی پولدوست و آزمند و خودکامه بود، اما از کشتن مردم ابا داشت و الفبای آزادیهای مدنی را محترم میشمرد. وقتی کاسترو در ۱۳۳۸ به قدرت رسید، در رسانهها اعلام کرد که باتیستا در دوران زمامداریاش بیست هزار تن از مخالفان سیاسی را به قتل رسانده است. اما این هم یکی دیگر از دروغهایی بود که کاسترو میگفت. دادههای مستند به زودی نشان دادند که کل کشتگان دوران زمامداری باتیستا طی هفت سال حدود چهار هزار تن بوده است. یعنی ۲۰٪ کمتر از شماری که کاسترو طی هفت سال بعد به قتل رساند.
کاسترو پس از به قدرت رسیدن حدود یک سال را صرفِ تحکیم پایگاه قدرت خویش کرد و آن شور انقلابی بلشویکی مرسوم را از خود ظاهر نساخت. با این همه دستگیری هواداران باتیستا و اعدامشان با شدت انجام میپذیرفت و از پشتیبانی افکار عمومی نیز برخوردار بود. دادههای سختگیرانهای که شمار قربانیان را تنها با تثبیت اسم و رسم دفترخانهای برمیشمارند، نشان میدهند که طی شش ماه نخست به قدرت رسیدن کاسترو ۵۵۰ نفر به خاطر ارتباط با باتیستا اعدام شدند. پس از آن که کاسترو رقیبان را از مدار قدرت حذف کرد این رقم ناگهان اوج گرفت. در واقع شمار دقیق کشته شدگان سیاسی طی سالهای بعد روشن نیست. با این همه چنین مینماید که طی هفت سال بعد (تا ۱۳۵۰) حدود پنج هزار تن به طور رسمی اعدام شده باشند. شمار کل مخالفان سیاسی کاسترو که به دست او کشته شدهاند را در منابع گوناگون از چهار هزار تا سی و سه هزار قید کردهاند. اما کمینهای که اغلب بر آن توافق دارند، پانزده هزار تن است. این عدد با توجه به جمعیت کوبا که در آن هنگام کمتر از هفت میلیون تن بوده، چشمگیر است.
این رقم وقتی چشمگیرتر میشود که به شمار زندانیان و فراریان از کشور بنگریم. چنان که گفتیم دولت کوبا طی سالهای بعد به پرهیز از اعدام گرایش یافت. طوری که در دههی ۱۳۵۰ از شمار اعدامیان بسیار کاسته شد و به جایش زندانیان افزایش یافتند. کوبا در ۱۳۸۲ به شکل تلویحی مجازات اعدام را لغو کرد. هرچند دو سال بعد کاسترو دستور داد گروگانگیرانی که چند توریست فرانسوی را برای فرار به آمریکا ربوده و بعد آزاد کرده بودند را اعدام کنند.
رائول کاسترو در حال بستن چشم یک ضدانقلابی که قرار است اعدام شود.
در این نکته تردیدی نیست که نظام قضایی کوبا ستمگر و قانونگریز است و بخش بزرگی از جمعیت را مدام به خاطر مخالفت با سوسیالیسم مترقیاش مورد آزار و شکنجه قرار میدهد. دستگیریهای تودهای که جمعیتشان در هر نوبت به هزاران تن میرسد بارها در مقاطع حساس تاریخی در کوبا انجام پذیرفته و گرفتاران اغلب به زندانهایی بسیار طولانی محکوم میشوند. از زندانیان به عنوان کارگر بیمزد و مواجب در اردوگاههای کار استفاده میشود و بنابراین این شیوه در ضمن راهی برای تامین نیروی کار ارزان هم هست. زندانیان مدام در معرض بدرفتاری و شکنجه هستند، و اغلب از پوشاک و خوراک و دارو محروماند. هیچ آماری دربارهی تعداد دقیق زندانیان سیاسی در کوبا در دست نیست و همچنین شمار کسانی که در بند کشته شدهاند نیز معلوم نیست. تنها این را میدانیم که موج اصلی خشونتهای دولتی تا دهی ۱۳۵۰ ادامه یافته و پس از آن فروخوابیده است.
دربارهی مخالفان سیاسی نامدار این را میدانیم که روشهایی عجیب و غریب برای تنبیهشان به کار گرفته میشود. یکی از این روشها آن است که آنان را به تیمارستان سانتیاگو میفرستند و آنجا برنامهای بر رویشان پیاده میشود که شباهتی به آزمایشهای دیوانهوار ژاپنیها بر اسیران جنگی دارد. در این تیمارستان به مخالفان سیاسی که کاملا سالم هستند شوک الکتریکی و داروهای گوناگون داده میشود و شواهدی هست که بسیاری به همین خاطر تعادل روانیشان را از دست میدهند. در میان کسانی که گذرشان به این تیمارستان افتاده باید از آریِل هیدالگو یاد کرد که مورخ کمونیست نامداری است و مدتها در ماشین سرکوب فرهنگی کوبا به کاسترو خدمت کرد. تا این که در ۱۳۶۰ از چشم رهبر افتاد و او را نخست چند هفته در این تیمارستان «درمان کردند » و بعد هشت سال به زندان فرستادند. استفاده از دارو در زندانهایی که شکنجه در آن رواج دارد هم مرسوم است و برای مهار کردن جیغ و داد زندانیان مورد استفاده قرار میگیرد. به همین خاطر بسیاری از مخالفان سیاسی که از زندانهای کوبا بیرون آمدهاند، به مواد آرامبخش معتادند.
این نکته هم ناگفته نماند که در سال ۱۳۸۴ به دنبال بالا گرفتن اعتراض سازمانهای بینالمللی به وضعیت حقوق بشر در کوبا، گروهی از موسیقیدانان و ادیبان و برندگان جایزهی نوبل نامهای را امضا کردند و در آن امپریالیسم آمریکا را محکوم کردند و کوبا را به کلی از کاربرد شکنجه در زندانها تبرئه نمودند. تقریبا همهی امضا کنندگان این نامه فعالان سیاسی چپ و برخیشان چریکهای پیشینِ هوادار کاسترو بودند. خوزه ساراماگو ادیب مشهور کمونیست نیز در میان ایشان به شمار بود.
در واقع قدری دشوار است وجود شکنجه و آزار در نظام تنبیهی کوبا را انکار کنیم. گزارشهایی که در این زمینه به جهان خارج نشت کرده در شرایطی شنیده میشود که در کوبا مطبوعات آزاد، سازمانهای مردم نهاد، ناشران مستقل، شبکههای رادیویی و تلویزیونی غیردولتی، و هیچ نوع سازمان یافتگی غیردولتی دیگری وجود ندارد. از این رو جسته و گریخته بودنِ این گزارشها را نمیتوان دلیلی برای انکار صحتشان دانست.
از سوی دیگر وقتی دربارهی آموزش یا بهداشت پیشرفتهی کوبا سخن به میان میآید، باید این نکته را در نظر داشت که مفهوم آموزش و درمان در کوبا با باقی جهان تفاوتهایی دارد. به عنوان مثال آموزش در مدارس تقریبا به درس دادن مبانی ایدئولوژیک مارکسیسم محدود است. همهی دانشآموزان پروندهای برای ثبت انحرافهای سیاسیشان دارند و از کودکی مورد رصد معلمانی هستند که نقش جاسوس را نیز ایفا میکنند. از این روست که نرخ بالای سوادآموزی در کوبا در ضمن با افت ویرانگر دانش تخصصی همراه بوده است. تحصیل کردگان کوبا تنها در یک زمینه نام و اهمیتی دارند و آن هم پزشکی است که امری تجربی است. تنها زمینهای که درخششی در دانشمندان کوبایی میبینیم هم در زمینهی بیوتکنولوژی است و آن هم آنجا که به همین حوزهی پزشکی یا کشاورزی مربوط میشود. به بیان دیگر، فراگیر بودن نظام آموزشی چه بسا بلایی برای ذهنهای خلاق کودکان کوبایی باشد، و نه لزوما موهبتی که تبلیغ میکنند. این را از سترون بودن فضای دانشگاهی کوبا میتوان دریافت.
دربارهی نظام بهداشت و درمان نیز ماجرا چنین است. پزشکان خانواده مدام باید پروندهای دربارهی کجرویهای احتمالی سیاسی بیمارانشان را پر کنند و در بیمارستانها بر اساس این پروندهها برخوردهایی به کلی متنوع با بیماران صورت میگیرد. بیماران در کوبا نه حق شکایت از پزشکانشان را دارند و نه حتا میتوانند درمان نشدن را انتخاب کنند! یعنی اگر پزشکی تشخیص بدهد که شخصسی مریض است، او باید بستری شود و هر درمانی که پزشک خواست دربارهاش اجرا میگردد. بیتوجه به این که خواست خود بیمار چه باشد.
نظام فرهنگی کوبا نیز به همین ترتیب با استیلای خفقانآور ایدئولوژی سیاسی بر همهی زوایای خلاقیت فردی دست به گریبان است. در کوبا تنها ادبیات و هنری مجاز است که در خدمت تبلیغ ایدئولوژی حکومتی باشد و در عمل هر شکل دیگری از آفرینش فرهنگ مهار میشود. به همین خاطر هنرمندان و ادیبان و دانشمندان نامدار و مهمی از کوبا برنخاستهاند. دادههای ما از وضعیت دانشگاهها در کوبا چندان دقیق و کامل نیست، اما از خروجیهای این دانشگاهها و رتبهی کوبا در سطح جهانی بر میآید که روند تولید دانش در این کشور دچار اختلالهای جدی باشد.
کوبا از نظر سرمایهگذاری بر نظام آموزشی یکی از پیشروترین کشورهای دنیاست. یعنی ده درصد تولید ناخالص ملی دولت در بخش آموزش سرمایهگذاری میشود و این را میتوان با چهار درصد در انگلستان و دو درصد در آمریکا مقایسه کرد. این سرمایهگذاری باعث شده که شمار دانشگاههای کوبا به شصت تا برسد و مدرسه و فضای آموزشی کافی برای همهی کودکان فراهم باشد.
برنامهی آموزشی مدارس هم با وجود بار ایدئولوژیک سنگیناش دستاوردهایی داشته و دانشآموزان در زمینههای زبان و ریاضیات وضعیت مطلوبی دارند و نسبت به میانگین جهانی برتریهای نمایانی را آشکار میسازند. با این همه کوبا در زمینهی تولید علوم انسانی، هنر و ادبیات چندان درخشان نیست و در سطح دانشگاهی تنها در زمینهی پزشکی و علوم وابسته بدان اعتباری بینالمللی پیدا کرده است.
این دادهها را باید در کنار این حقیقت نگریست که نهاد دانشگاه در کوبا بسیار کهن است و دانشگاه هاوانا که مرکز آموزش عالی مادر در این جزیره است، حدود سیصد سال پیش در 1728.م تاسیس شده است. با این همه رتبهی این دانشگاه در سطح جهانی ۱۷۴۱ است. باقی دانشگاههای مهم کوبا وضعیتی بدتر دارند و رتبهی جهانی بیستتای برترشان در فاصلهی ۲۸۲۲ تا ۱۸۲۵۳ نوسان میکند، یعنی در کفِ کیفیت آموزش عالی جهان قرار میگیرد.
برای این که معیاری برای مقایسه در دست داشته باشیم، میتوان به دانشگاههای کشورمان نگریست. دانشگاه تهران که هشتاد سال از تاسیساش میگذرد، در رتبهی جهانی ۴۱۱ قرار دارد و بقیهی بیست دانشگاه برتر ایران در فاصلهی ۴۲۲ تا ۱۴۷۵ رتبهی جهانی قرار میگیرند. یعنی دانشگاههای ایران که تنها ۷/۳٪ تولید ناخالص ملی را دریافت میکنند و به دلیل مداخلهی ایدئولوژیک دولت در این نهاد با بحران و افول وخیمی هم دست به گریبان هستند، همچنان از کوبا بسیار پیشتر هستند. در حدی که رتبهی دانشگاه اصفهان (۱۴۵۷) که بیستمین دانشگاه مهم ایران است، همچنان از برترین دانشگاه کوبا (هاوانا: ۱۷۴۱) بالاتر است.
دانشگاههای برتر کوبا از دهمین دانشگاه مهم به بعد به رتبهی بالای ده هزار در سطح جهانی سقوط میکنند و این مرتبهایست که کمابیش با غیاب آموزش عالی برابری میکند. به عنوان سنجهای برای مقایسه خوب است بدانیم رتبهی جهانی دانشگاه آزاد شهرکرد که صدمین دانشگاه مهم ایران است، ۳۸۹۵ است، که تقریبا با چهارمین دانشگاه مهم کوبا (۳۷۲۷) برابری میکند. کوتاه سخن آن که سرمایهگذاری هنگفت کوبا در زمینهی آموزش تنها در زمینهی سوادآموزی به کودکان کارساز بوده و در تولید علم و فرهنگ در سطوح بالاتر به کلی شکست خورده مینماید.
سرکوب سیاسی سازمان یافته و مهیب و تصفیهی مداوم نیروهای مخالف از سطح جمعیت باعث شده زیستن در کوبا برای بخش بزرگی از مردم این سرزمین امری رنجآور و اجباری باشد. این را از روی شمار کسانی که از کوبا به کشورهای دیگر گریختهاند میتوان دریافت. سفر به خارج از کشور در دوران زمامداری کاسترو برای شهروندان کوبا ممنوع بود و این امر تا دیماه ۱۳۹۲ همچنان به قوت خود باقی بود. در واقع قوانین مربوط به منع مهاجرت به قدری شدید بود که حتا بحث دربارهی ترک کشور هم شش ماه تاوان داشت. در این تاریخ قوانین مهاجرت تا حدودی تعدیل شد و سفر به خارج در سطحی محدود برای برخی از مردم کوبا ممکن شده است.
با این همه این نکته بسیار اهمیت دارد که حدود یک پنجم مردم کوبا طی با وجود این ممنوعیت از کشور گریختهاند. بخشی بزرگ از این پناهندگان متخصصان و اعضای طبقهی متوسط و مرفه جامعه بودند که طی یکی دو سال آغازین به قدرت رسیدن کاسترو از کشور خارج شدند و اغلبشان به فلوریدای آمریکا کوچیدند. در آن هنگام هنوز کاسترو چندان مقتدر نبود که بتواند مقررات منع خروج از کشور را به شکلی مؤثر اجرا کند. طی سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۷۲ یک جمعیت ۲/۱ میلیون نفرهی کوبایی فقط به آمریکا گریختند. بیشتر این پناهندگان با پذیرفتن خطرِ غرق شدن و یا دستگیری و سوار بر قایقها و کلکهایی ناایمن فاصلهی دریایی میان ساحل کوبا و آمریکا را طی میکردهاند. باید توجه داشت که در این دوران کل جمعیت کوبا نزدیک به هفت میلیون نفر بوده است. یعنی در چهل و پنج سال نخستِ زمامداری کاسترو، یکی از هر شش کوبایی یکی فقط به ایالات متحدهی آمریکا گریخته است. اگر جمعیت پناهندگان به کشورهای دیگر را هم با این عده جمع بزنیم به عددی بالغ بر دو میلیون نفر میرسیم که چشمگیر و تکان دهنده است. در یک مقطع که کاسترو با خطر ناپایداری سیاسی روبرو بود، اجازهی خروج مخالفان از کوبا را صادر کرد و در این جریان صد و بیست هزار تن در یک کوچ بزرگ به آمریکا نقل مکان کردند.
بر خلاف تصوری که برخی از ستایندگان کاسترو دارند، شصت سال زمامداری سرکوبگرانه و مقتدرانهی کاسترو در کوبا مردم این کشور را به تودهای رام و مطیع تبدیل نکرده و همچنان بخش بزرگی از جمعیت به دنبال راهی برای فرار از کشور میگردند. شمار کوباییهایی که پارسال به آمریکا گریختند به حدود چهل و پنج هزار تن میرسد و سال پیش از آن این عده به بیست و چهار هزار تن بالغ میشد. طی پنج سال گذشته و پس از لغو قانون منع خروج از کشور، بیش از صد هزار تن از کوباییها تنها به آمریکا گریختهاند و این به خودیِ خود یک درصد جمعیت کوبای امروز را تشکیل میدهد.
سرکوب سیاسی و فرهنگی در کوبا نمودهای عینی دیگری نیز داشته است. در حال حاضر تنها پنج درصد خانهها در کوبا به اینترنت دسترسی دارند که آن هم با فیلتر شدید دولت روبروست و ای-میلهای شهروندان برگزیدهای که به این ابزار دسترسی دارند به شکل منظم خوانده میشود. در میان کشورهای جهان، مردم کوبا از نادلخواهترین شاخصهای اجتماعی مربوط به کیفیت زندگی برخوردارند. رتبهی کوبا از نظر آزادی اقتصادی و آزادی مطبوعات(به ترتیب ۱۷۷ و ۱۶۷ در میان ۱۷۹ کشور)،شاخص مردمسالاری( ۱۲۶ در میان ۱۶۷ کشور)، آزادی مطبوعات جهانی(۱۹۰ در میان ۱۹۷ کشور)،رضایت از زندگی(۸۳ در میان ۱۷۸ کشور)، و شمار سرانهی خودرو (۱۱۸ در میان ۱۴۴ کشور) قرار میگیرد و دربارهی بسیاری از شاخصها وضعیتاش از اینها هم بدتر است و به همین خاطر آماری رسمی در این موارد اعلام نمیشود.
در مقام جمعبندی، باید پذیرفت انقلاب کاسترو و حاکمیت دیرپای او بر کوبا به فلاکت و بدبختی نمایان مردم این کشور انجامیده است. حتا اگر کشتار مخالفان سیاسی و زندان و شکنجهی پردامنهی دگراندیشان را در نظر نگیریم و سیطرهی خفقانآور ایدئولوژی کمونیستی بر همهی زوایای زندگی اجتماعی را نادیده انگاریم، این حقیقت به جای خود باقی میماند که کوبا طی شش دههی گذشته نزدیک به یک پنجم از کل جمعیت خود را متواری ساخته و بخشی بزرگ از جمعیت را زندانی کرده یا از میان برده است. اگر این آمار تکان دهنده را بنگریم، در مییابیم که دستاوردهای مثبت کاسترو که با کارگزاری نیروهای چپگرا تبلیغات جهانی چشمگیری دربارهاش وجود دارد، به واقع چندان اهمیتی ندارند و نقاطی روشن هستند، در یک نقشهی گستردهتر تیره و ظلمانی.
کوبا و ایران
تاثیر سیاسی کاسترو تنها به درون مرزهای کوبا محدود نمیشود. چنان که گفتیم، فیدل کاسترو به این خاطر در سطح جهانی به شهرت و اعتبار دست یافت که کشور کوچک و کم جمعیت خود را همچون پایگاهی برای صدور انقلاب بلشویکی مورد استفاده قرار داد. شاید بتوان گسیل کردن چه گوارا و کادرهای قدیمی انقلابی به کشورهای آمریکای لاتین را بخشی از رقابت قدرت درون حزبی در کوبا قلمداد کرد. اما کاسترو در ادامهی چه گوارا را » نقشهی آندی « مسیرش نشان داد که قضیهی صدور انقلاب برایش اولویتی جدی بوده و از این رو هم جدای از تنشهای میان همرزمان قدیمی، باید در این زمینه فهم کرد.
کاسترو در دههی ۱۳۴۰ به محض آن که قدرت خود را در کوبا تثبیت کرد، به دخالت در کشورهای دیگر پرداخت و به گسیل سربازان کوبایی به کمک نهضتهای چپگرای ضداستعماری اقدام کرد. چنان که گفته شد، احتمالا بخشی از انگیزهی او برای انجام این کار خلاص شدن از دست همرزمان قدیمی بوده باشد که حالا به رقیبانی در ساخت قدرت کوبا تبدیل شده بودند. در عمل هم این ترفند نتیجهبخش بود و تخمین زده میشود که پانزده هزار تن از سربازان انقلابی کوبا جان خود را در جریان این ماجراجوییها در خارج از کشورشان از دست داده باشند که بخش بزرگیشان به همان گارد قدیمی تعلق داشتند.
اما بخشی دیگر از این انگیزه بیشک به اعتقاد کاسترو به انقلاب جهانی بلشویکی باز میگشته است. کاسترو نیروهایی به کمک احمد بن بلا فرستاد که در الجزایر با استعمار فرانسه مبارزه میکرد. در کنگو به ماسامبادِبا یاری رساند و در پایان پاییز ۱۳۵۴، ۲۳۰ مشاور نظامی و هجده هزار سرباز به یاری به آلفونس آگوستینو نِتو فرستاد که در آنگولا با جنگی داخلی درگیر بود. او در بهار ۱۳۵۸ نیروهایی به یاری چریکهای ساندینیستا فرستاد. سربازان کوبایی در چیره شدن این نیروها بر نیکاراگوآ نقشی مهم ایفا کردند و در آنگولا هم در پس زدن حملهی نیروهای جبههی اونیتا و متحدانشان در آفریقای جنوبی اثربخش بودند.
کاسترو هرچند آشکارا به بلوک شرق وابسته بود و یکی از قدرتهای اقماری شوروی محسوب میشد، به خاطر شعارهای تند و انقلابیاش اعتبار و شهرتی در مرتبهی یک نیروی مستقل پیدا کرده بود. به همین خاطر با وجود آن که حضورش در چهارمین اجلاس عدم تعهد (شهریور ۱۳۵۲)در الجزایر مورد اعتراض برخی از کشورهای عضو این پیمان قرار گرفت، اما در آنجا موفق شد با رهبران پر سر و صدایی مثل معمر قذافی ارتباطهای دوستانه برقرار کند. او در این نشست با محکوم کردن اسرائیل و حمایت از حقوق فلسطینیها نظر رهبران عرب را به خود جلب کرد و موفق شد در هاوانا میزبان نشست بعدی این اجلاس (۱۳۵۸) شود. کاسترو در جریان جنگ یوم کیپور چهار هزار سرباز کوبایی را به یاری حافظ اسد سوریه فرستاد و بعد از به قدرت رسیدن صدام با عراق روابطی دوستانه برقرار کرد.
فیدل کاسترو،معمر قذافی و دانیل اورتگا در اجلاس عدم تعهد حراره، زیمباوه
کاسترو همچنین هوادار دولت ویتنام شمالی بود که دست نشاندهی علنیِ چین محسوب میشد و میدان نبردی فراهم آورده بود تا به قیمت ویرانی ویتنام و کشتار مردم این کشور، چینِ کمونیست و آمریکای کاپیتالیست در آن به زورآزمایی مشغول شوند. در اجلاس عدم تعهدها که در ۱۳۵۸ بلافاصله پس از انقلاب ایران رخ داد،کاسترو آشکارا با انقلابیون ایرانی گرم گرفت و این از آنجا بر میخاست که بسیاری از رهبران این انقلاب فنون عملیات چریکی را در کوبا آموزش دیده بودند. او در همین نشست قدری بدنام هم شد، چون از محکوم کردنِ شوروی که تازه به افغانستان حمله کرده بود، خودداری کرد. موقعیت فرازمرتبهی کاسترو در مقام یک رهبر انقلابی فرهمند، شاید یکی از دلایلی بود که باعث شد ایرانیان در این بزنگاه تاریخی مهم از یاری رساندن به برادران افغان خود صرف نظر کنند و طی اشتباهی تاریخی زنجیرهای از رخدادهای مهیب و ویرانگر را در حاشیهی مرزهای خویش تحمل نمایند.
صدام حسین در میان فیدل و رائول کاسترو در جریان سفر به هاوانا
فیدل کاسترو از ابتدای کار هوادار نیروهای چپگرای خشونتطلبی بود که در خاورمیانه بر ضد نظم مستقر مبارزه میکردند. این نظم مستقر یک راس حکومتی نمایان داشت که شاه ایران بود و این کشور را در ضمنِ روابط دوستانهاش با شوروی، به یکی از متحدان مهم آمریکا در منطقه تبدیل کرده بود. فیدل کاسترو از این رو از همهی جریانهای نظامی مارکسیستیای که ایرانستیز بودند هواداری میکرد. او از همان ابتدای کار با صدام حسین رابطهی دوستانهی نزدیکی برقرار کرد و این سلطان دیوانهی بعثی که پارنویایی آشکار داشت، مراقبت از سلامت خویش را در چند نوبت به پزشکان کوبایی سپرد. او همچنین با قذافی و حافظ اسد متحد بود که در لبنان و لیبی پایگاههای مهمی برای آموزش چریکهای چپگرای ایرانی راه انداخته بودند. در واقع بخش مهمی از کسانی که در قالب جریان فداییان خلق و مجاهدین خلق با رژیم شاه ستیزه میکردند در این پایگاهها آموزش دیده بودند. چیره شدن فرهنگ چپگرای انقلابی در ایران پیامد مستقیم نفوذ فرهنگی و سیاسی فیدل کاسترو درمیان این گروهها بود.
سال ۱۳۵۳ : فیدل کاسترو و یاسر عرفات
پس از سرنگونی شاه و به قدرت رسیدن انقلابیون، شاگردان چپگرای مکتب کاسترو در کنار جناح مذهبیون که هنوز در کار سازمانی و کشورداری تجربهی چندانی نداشتند، مهمترین نیروی پیش برندهی جریان انقلاب بودند. تصفیههای ابتدای انقلاب و خشونتی که فراقانونی مینمود، بیشتر از جانب همین گروهها اعمال میشد. گروههایی که به تقلید از فیدل کاسترو و چه گوارا لباس میپوشیدند و اغلب عکس او و فیدل کاسترو را همچون شمایلی مقدس در خانه داشتند. وقتی کمی بعد این نیروهای چپگرا با مذهبیون به توافق رسیدند و کمونیستهای افراطی را از صحنه حذف کردند، شکل و شمایلی در میان نیروهای شبهنظامی انقلابی باب شد که رونوشتی دقیق از شکل ظاهری انقلابیون کوبا محسوب میشد. حتا تفنگ کلاشینکف که نماد انقلابیون کوبایی بود در ایران هم اسلحهی سازمانی قلمداد شد.
در واقع همان لباس سربازی زیتونی و کلاه لبهداری که کاسترو همیشه بر تن داشت در این دوران به صورت جامهی سازمانی انقلابیون ایرانی در آمد. جامهای که اگر بخواهیم تبارشناسیاش را به دست دهیم، با گذر از صافیِ استادانِ روسِ کاسترو، از خودِ ایران زمین برخاسته بود و در واقع شکلی تغییریافته از همان لباس انقلابیون جنگلی بود که در جبههای با رزمندگان بلشویک اولیه و یاران لنین متحد و همسنگر بودند.
تبارشناسی نمادها و جامههای رایج در میان چپگرایان بحثی دلکش و جالب است که مورد بررسی قرار نگرفته، و اینجا نیز مجال پرداختن به آن را نداریم. تنها در این حد بگوییم که جریان مشروطهی ایرانی و اصلاحگرایی سیاسی در روسیهی تزاری و جریان انقلابی چپ ایرانی و روسی بیش از آن که اغلب پنداشته میشود با هم ارتباط داشتهاند و به تعبیری میتوان هر دو را شاخههایی از یک جریان عمومی و محلیِ مبارزههای سنتستیزانه و ضداستبدادی قلمداد کرد.
انقلابیون ایرانی بخش بزرگی از آموزههایی که بیست سال پیش در کوبا تجربه شده بود را در ایران پیادهسازی کردند. دستگیری و پیگرد همجنسگرایان، دستگیری روسپیان و ویران کردن محلهی قلعه، ممنوع کردنِ موسیقی و هنرِ غیرانقلابی و به ویژه آتش زدن سینماها و جلوگیری از نمایش فیلمهای آمریکایی، و حتا مداخلهی نیروهای شبهنظامی در زندگی خصوصی مردم، از جمله کوتاه کردنِ موی بلندِ مردان نمونههایی از رفتارهایی بود که پیشتر دقیقا به همین شکل در کوبا تحقق یافته بود و کارگزارانش هم اغلب کسانی بودند که به طور مستقیم نزد مکتب کاسترو آموزش دیده بودند و یا غیرمستقیم او را و سیاستش را میستودند.
در ارادت انقلابیون ایران نسبت به فیدل کاسترو و در پیروی گاه کورکورانهشان از سیاستهای نابخردانهی او تردیدی وجود ندارد. اما نکتهی غمانگیز آن است که کاسترو با وجود آن که از رفاقت و همدلی با انقلابیون ایرانی دم میزد، سیاستی یکسره ایران ستیزانه داشت. یعنی موضع او در اتحاد با نیروی نوظهور اعراب که از ابتدا ماهیتی ضدایرانی داشت، پس از سقوط شاه نیز تغییر نکرد. کاسترو پیشتر با جمال عبدالناصر و صدام صمیمیتی پیدا کرده بود و این دو را که آشکارا شعارهای ضدایرانی میدادند، متحد خود میشمرد. پس از سقوط شاه هم همچنان همین موضع را حفظ کرد و در جریان جنگ ایران و عراق هم به پیروی از سیاست روسها پشتیبان عراقیها بود، بی آن که به طور علنی مخالفتی را با ایرانیها نمایان سازد. بعدتر که جنگ پایان یافت، کوبا همچنان پشتیبان ثابت قدم صدام باقی ماند و در سازمان ملل همواره بر ضد تحریمهای بینالمللی عراق رای میداد. نکتهی جالب توجه آن است که ارتباط نزدیک کاسترو و ایران در زمان حکومت محمود احمدینژاد گسترش یافت و تا زمان مرگ وی تداوم پیدا کرد. طوری که وقتی باراک اوباما بعد از دورانی طولانی از تنش بین دو کشور در اردیبهشت ۱۳۹۵ به کوبا سفر کرد، کاسترو از دیدار با او خودداری کرد و نامهای کمابیش توهینآمیز برایش فرستاد. اما چهار ماه بعد که حسن روحانی به این کشور سفر کرد، با او دیداری صمیمانه داشت. انعکاسی از صمیمیت این روابط را در گفتمان رسمی دولت ایران در اعلام درگذشت وی میتوان ردیابی کرد.
پینوشت: یک گوشزد ملیگرایانه!
وقتی سخن از ارزیابی یک شخصیت تاریخی به میان میآید، دو راه برای دستیابی به یک موضع علمی و منصفانه داریم. یکی نظر کردن به میزان کل قلبمی است که یک نفر پدید آورده، یا از میان برده، آنگاه که در سطح جهان بررسی شود. اگر بخواهیم فیدل کاسترو را بر این مبنا داوری کنیم، مخلوق سیاسی او را ماشینی سرکوبگر از قدرتِ ایدئولوژیک خواهیم یافت که نزدیکترین همتایش در زمانهی ما کرهی شمالی است. تنها تفاوت در اینجاست که از بخت بدِ مردم کره، سرزمینشان در کنار چین کمونیست قرار گرفته و دولتش مثل کوبا فشاری خارجی را تحمل نمیکنند و مردمش پناهگاهی سیاسی را در چند کیلومتری خود ندارند.
در این نکته تردیدی نیست که بخشی از مردم کوبا دوستدار فیدل کاسترو هستند. اما این مردم از نظر اقتصادی تهیدست، از نظر فرهنگی بسیار فقیر، و از نظر سیاسی بردهوار هستند. مردمی که دوستدار کاسترو هستند و در گزارشها نام و نشانشان را میبینیم، برای مدت سه نسل پیاپی زیر فشار سانسور همه جانبه و سرکوب سیاسی فراگیر و حقنه شدنِ ایدئولوژیای درهم شکسته بودهاند. این که چنین مردمی در برابر دوربین خبرنگاران فیدل را میستایند چندان شگفتانگیز نیست. درست به همان ترتیبی که گریه و عزاداری اغراقآمیز و کمابیش مضحک مردم کره در سوگ رهبر فقیدشان نباید مایهی تعجب شود.
در این سرزمینها ما با مردمی سر و کار داریم که برای سالیانی بسیار طولانی زیر تازیانهی نوعی انتخاب طبیعیِ واژگون بودهاند و افرادی که از حدی خلاقتر، جسورتر، آزادهتر یا کنجکاوتر بودهاند جلوی چشمشان اعدام شده یا به اردوگاه کار اجباری و زندان فرستاده شدهاند. در واقع این حقیقت که هنوز مردم کوبا نفسی میکشند و با گشوده شدن نخستین رخنهها در مرزهای کشور از آن میگریزند بیشتر مایهی حیرت است.
روی هم رفته اگر از زاویهی بازی قدرتِ فارغ از اخلاق به کارنامهی فیدل کاسترو بنگریم، او را مردی کامیاب و موفق خواهیم یافت که به عقیدهای کمابیش سنگواره تا پایان عمر وفادار باقی ماند، زمانی بسیار طولانی بر مردمی که به تدریج مطیع میشدند فرمان راند، و موفق شد تصویری قهرمانانه، زیبا، الهامبخش و زیانبار از خویش را بسازد و در سطح جهانی پراکنده کند. در میان رهبران خودکامهی قرن بیستم که چنین کامیابیای را میجستند، او بیشک بختیارترینشان بوده است. چرا که امروز به ندرت کسی استالین یا مائو را میستاید، اما کاسترو همچنان هوادارانی و دوستدارانی در سراسر جهان دارد. کسانی که شاید وقتی اقتدار حزب کمونیست کوبا نیز با سرنوشت محتوم خود روبرو شود، و مرزهای ناتراوای این کشور برچیده شوند، به بازبینی اندیشهها و داوری خویش بنشینند و بابت هواداری از کسی که بر مردم کشورش چنین آشکار و عیان ستم میکرد، احساس پشیمانی کنند.
اما گذشته از اثر کاسترو در سطح جهانی و در سطح ملی برای کوباییها، که روی هم رفته زیانبار و نکوهیدنی بوده، در سطح منافع ملی ایرانیان نیز میتوان به این شخصیت نگریست. یعنی میتوان پرسش کرد که قدرت و لذت و بقا و معنای مردم ایران چقدر زیر تاثیر این پیشوای انقلابی افزوده یا کاسته شده است. تردیدی نیست که جنبشهای چریکیای که فضای جامعهی ایران را در میانهی دههی ۱۳۵۰ به خشونت کشید، ادامهی مستقیم و شعبهای از مبارزهی جهانی کاسترو برای برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در جهان سوم بوده است. باز این هم عیان است که هواداری او از اشغالگران شوروی در افغانستان، و پشتیبانیاش از صدام حسین علت لطمههایی نمایان بر منافع ملی مردم ایران زمین بوده است.
در واقع اگر بخواهیم تاثیر شعارهای انقلابی و خشن کاسترو را با دقت ردیابی کنیم، ناگزیر میشویم جنبشهای خشنی مانند القاعده و داعش را نیز ادامهی مستقیم همین نگرش به حساب آوریم. شیوهی سازماندهی، شعارهای ضدامپریالیستی، ستایش خشونت عریان و ناچیز و خوار شمردنِ «فرد» و کوشش برای حل کردناش در دل جماعت همگی عناصری هستند که در قالب مدرناش با تبلیغات کاسترو به این منطقه وارد شدهاند. جالب آن که این جریانها طنین ایرانستیزانهای که متحدان کاسترو (جمال عبدالناصر، صدام و قذافی) داشتند را هم در خود حفظ کرده است و به تدریج با تبدیل شدن به آلت دست ابرقدرتها، آن را جایگزین شعارهای ضدامپریالیستی میکند.
دشوار بتوان تاثیر مستقیم تصمیمها و کردارهای کاسترو را در کاهش قلبم ایرانیان، از پیامدها ناسنجیده و قصد ناشدهی این کارها تفکیک کرد. اما در پیشگاه تاریخ باید این هردو را در نظر داشت و بر مبنای هردو دربارهی افراد داوری کرد. بر این مبنا به همان ترتیب که یک کوباییِ رها از ایدئولوژی داوریای تندتر از باقی مردم جهان دربارهی کاسترو خواهد داشت، ایرانیان نیز باید چنین باشند. اگر بخواهیم در مقام یک ایرانی به نقش تاریخی کاسترو بنگریم و ردپایش را در کشورمان دنبال کنیم، به کلیشههایی نمایان و فرسوده بر میخوریم که از فرط تکرار بدیهی شدهاند و با نخستین نقد و ارزیابی فرو میریزند.
جدای از آن که سیاست دولتمردان ایرانی برای گشودن دروازههای اروپا و آمریکا به روی طبقهی متوسط و نخبگان فرهنگی و تشویق تلویحیشان به مهاجرت تا چه حدودی از الگوی کوبا تقلید شده، حقیقت آن است که هم اکنون ده درصد جمعیت کشورمان به صورت مهاجرانی -که بسیار به مهاجران کوبایی شباهت دارند- در خارج از مرزهایمان زندگی میکنند و تاثیرگذاری ضروری و مهمشان بر روندهای اجتماعیمان را از دست دادهاند. باز جدای از این که تدبیر کاسترو برای فرستادن همرزمان قدیم و رقیبان تازهاش به میدان جنگهایی خودساخته چقدر در تداوم غیرضروری جنگ ایران و عراق تاثیر داشته، حقیقت آن است که این رخدادِ سنجیده یا نسنجیده طبقهای از جوانان جسور و فعال کشورمان را از میان برد و اینها همه به فرسودگی نیروهای اجتماعی ایران و به «بیسر» شدنِ جامعهی ایرانی منتهی شد.
مستقل از تاثرهایی سطحی و نامهم از این دست که چه گوارا زیبارو و کاسترو خوشتیپ بوده، این تصور که روشنفکر باید انقلابی و چپ باشد، این تصویر که انقلابیون باید لباس نظامی، کلاه و حتا ریشی شبیه به کاسترو داشته باشند، این تفسیر که سیگار و دود و الکل از لوازم انقلابی بودن و روشنفکر بودن است، و این شیوهی شگفتانگیزی از تبلیغ انگارهای دروغین که مسخ شدنِ چند نسل از بهترین جوانان کشورمان را به دنبال داشت، مردهریگی است که از فیدل کاسترو برای ما ایرانیان باقی مانده است.
ادامه مطلب: بازگشت ملکه