۱. هفتهای پیش، روز ۳۰ فروردین (۱۹ آوریل) بحث پر سر و صدا و مشهوری میان دو سخنگوی نامدار جبههی چپ و راست اندیشه برگزار شد که انعکاس جهانی چشمگیری داشت. در حدی که رسانهها آن را مناظرهی قرن نامیدند. در این برنامه قرار بود جُردن پیترسون و اسلاوُی ژیژک دربارهی پیوند سه مفهوم شادمانی، کاپیتالیسم و مارکسیسم با هم رویارو شوند. پیترسون به نمایندگی از طرف لیبرالها به مناظره دعوت شده بود؛ دانشمندی نامدار و روانشناسی بانفوذ که آرای خود را با زبانی شیوا و دقیق و با صراحتی گاه برخورنده بیان میکند. اسلاوی ژیژک هم سخنگوی جبههی مارکسیستها بود؛ فیلسوفی نامتعارف که به خاطر درآمیختن روانکاوی و نقد سینما یا دفاعهایش از سیاستمداران خودکامه و هواداریاش از کمونیسم به مشهورترین سخنگوی جناح چپ تبدیل شده است.
حقیقت آن است که من از علاقمندان به هردوی این اندیشمندان هستم و آثار هردو را دنبال میکنم. دربارهشان هم به هیچ عنوان بیطرف نیستم. به نظرم پیترسون دانشمندی خردمند و واقعبین است که حساب شده و سنجیده «دربارهی واقعیت» حرف میزند و ارادتی به حقیقت دارد. در مقابل ژیژک به نظرم اغلب مواقع اشتباه میکند و بسیاری از جاها کلکسیونی از تناقضها و اشتباههای ریز و درشت را در گفتمانش تولید میکند. با این همه ژیژک هم به نظرم شهودهای درخشان و دریافتهای عمیق ویژهی خود را دارد و به ویژه طنزش و شیوهی درآمیختن مفاهیماش با هم را دوست دارم و برایم آموزنده است. هرچند باید همیشه دربارهاش دقت کرد که شاید به کلی در حال چرندگوییهایی فیالبداهه باشد.
جایگیری این دو در دو سر قطب نظریای که چپ و راست سیاسی مدرن را از هم جدا میکند آشکار است و شیوهی نظریهپردازی و حتا سبک بیان و رفتارشان هم ضد هم محسوب میشود. از این روست که دیرزمانی در انتظار چنین مباحثهای بودم. اما راستش آنچه رخ داد توقعی که داشتم را بر آورده نساخت. شاید زمانی که برای گفتگو و نقد کردن هم در اختیارشان گذاشته شده بود، اندک بود، و شاید هم موضوع را قدری گل و گشاد انتخاب کرده بودند. اما هرچه که بود، چیزی بیش از پیترسون و ژیژکی که پیشاپیش میشناختم از بحثشان بیرون نیامد و آن جرقهای که انتظار داشتم در میانهشان زده نشد.
با این همه قابل درک است که چرا این مناظره چنین مورد توجه رسانهها قرار گرفته و برجستگی پیدا کرده است. شاید چون که در این رویارویی هردوی این سخنگویان در شکل کامل و غایی خود نمایان شدند و تمایزهایشان با شفافیت و روشنی بروزی رسانهای پیدا کرد.
من بر تلگرام کانالی ویژهی دوستانم دارم به اسم «خوان اِخوان» که برخی از محتواهای فرهنگی و هنری که میپسندم را در آن همرسان میکنم. چند روز پس از برگزاری بحث، نسخهی دارای زیرنویس پارسیاش (کار گروه ادبیات حداقل) به دستم رسید و آن را با نسخهی شنیداری اصلیاش که ژیژک منتشر کرده بود، روی کانال «خوان اخوان» گذاشت. پس از آن دوستان و یاران علاقمند به موضوع با پرسشهای خوب و دقیقشان بمبارانم کردند و ناگزیر وعده کردم که پاسخ همهی این پرسشها را در نوشتاری بدهم. با این مقدمه، چند سطری دربارهی گفتار پیترسون و ژیژک خواهم نوشت، که بیش از آن که شرحی بر آرای ایشان باشد، موضع خودم دربارهی موضوعاتی است که بدان پرداختهاند.
۲. بحث ژیژک و پیترسون چنان که میتوانست باشد، نبود. شاید از آن رو که هردویشان بیش از حد خود را برای این نشست پرآوازه آماده کرده بودند و میکوشیدند همان خط سیر اصلیشان را حفظ کنند. بحث را پیترسون با سخنرانی فشرده و بسیار دقیق و روشنی آغاز کرد. او مانیفست کمونیستی را نقد کرد و چند ایراد گل درشت متن و پیامدهای ناجور اجتماعی و اخلاقیاش را برشمرد. آنگاه نوبت به ژیژک رسید که از زاویهای به کلی متفاوت و تقریبا بیربط با بحث پیترسون سخن گفت و مفهوم شادمانی را در بافت کاپیتالیستیاش نقد کرد، و بنا به تصادف یا عمدی ماهرانه از ورود به بحث کمونیسم و مارکسیسم پرهیز کرد.
پیترسون بعد در نوبتش کوشید ژیژک را به دفاع از کمونیسم وادار کند و نقاط اختلاف نظرشان را در این مورد برجسته ساخت، اما باز ژیژک از ورود به این میدان پرهیز کرد. این دو اندیشمند به کلی ناسازگار در مناظرهشان به شکلی بحث کردند که به شکلی غریب بخش عمدهی سخن هرکدامشان را دیگری قبول داشت و تایید میکرد. یعنی آنچه که باید در مناظرهها رخ دهد، -و آن شفاف شدن نقاط تمایز و برجسته شدن مرزبندیهای مفهومی است- در این برنامه برآورده نشد.
با این همه تمایز این دو به قدر کافی نمایان بود. پیترسون شمرده و دقیق و روشن سخن میگفت و آنچه بر زبان میراند چارچوب نظری روشن، روششناسی مشخص، قالبی منطقی و معقول و روندی مستدل داشت. او در نیم ساعت اولی که در اختیار داشت به شکلی مستدل و روشن شالودهی ایدئولوژی مارکسیستی را به کلی ویران کرد، و در باقی بحثاش هم خط سیر روشن و منسجمی را دنبال کرد. در مقابل ژیژک با همان سبک هیجانزده و شلختهی حرف زدناش و گیر کردن زبانش و لهجهی غلیظش در زبان انگلیسی، از شاخهای به شاخهای میپرید و حرفهای ضد و نقیض کم نمیزد. هرچند مثل همیشه ترکیب این آرای واگرایش محوری را در میانه نمایان میساخت که دست کم از نظر دغدغه و طرح مسئله جای تأمل داشت و در بسیاری از نقاط پذیرفتنی بود و همدلی بر میانگیخت. خلاصه آن که پیترسون چنان که انتظار میرفت به هستهی مرکزی باورهای مارکسیستی حمله برد و ایدئولوژیهای برآمده از آن را با منطقی درخشان واسازی کرد، اما ژیژک چنان که انتظار میرفت عمل نکرد و از مارکسیسم دفاعی نکرد و با آن که خود را کمونیست میدانست، در بسیاری از اصول موضوعهی ویرانگر برای این دیدگاه با رقیب توافق داشت.
همواره برای من جای پرسش بوده که چطور یک اندیشمند باهوش و باسواد ممکن است مارکسیست -و از آن بدتر، کمونیست!- باشد. چون ایرادهای منطقی، خطاهای روششناختی، و دادههای نادرست یا نتیجهگیریهای خطا از دادههای دستچین شده در دستگاه نظری مارکسیستی چندان نمایان و فاش است که غریب است افرادی باهوش و باسواد به آن مومن شوند. به همین شکل برنامههای عملیاتی ناکارآمد و توصیههای غیراخلاقی و پیامدهای تاریخی فاجعهبار این جبههی نظری چندان چشمگیر و سهمگین است که بسیار شگفتانگیز است کسی که از شرافت برخوردار است، بخواهد از آن دفاع کند.
با دیدن آنچه که ژیژک در این مناظره میگفت، کمابیش میتوان دریافت که چگونه یک انسان باهوش و با سواد و شریف میتواند در ضمن کمونیست یا مارکسیست هم باشد. شرایط تحقق چنین ترکیبی کمابیش همان است که باعث میشود برخی از آدمهای باهوش و باسواد و شریف مذهبیهای سرسختی هم از آب در بیایند و سرسپردهی عقاید عجیب و غریب یا فرقههای خطرناکی (مثل مسیحیت!) بشوند.
در واقع به نظرم انگیزههای مشخص و همسانی افراد را به سمت مسیحی یا کمونیست شدن هل میدهد. نارضایتی از وضعیت موجود، ناتوانی در دستیابی به روشی شخصی برای تعریف وضعیت مطلوب، و راحتطلبی جبرگرایانهای که باعث میشود مسئولیت گذار از اولی به دومی را به دوش نهادی اجتماعی و حزبی و کلیسایی بیندازیم و خود بر عهدهاش نگیریم، و در مقابل سرسپردهی آن شویم و بدان وفادار باشیم. وگرنه هرکس با اندکی اندیشیدن یا مطالعهی انجیل متی در مییابد که اسطورهی رایج دربارهی زندگی عیسی مسیح حقیقت تاریخی ندارد، یا وحدت سه اقنوم در قالب یک جوهر الاهی همانطور که ترتولیان اعتراف میکرد، غیرعقلانی و غیرمنطقی است. به همین ترتیب هرکس قدری جامعهشناسی را با نگاهی انتقادی خوانده باشد در مییابد که مفهوم مارکسیستی طبقه عینیت بیرونی ندارد و مفهومی تخیلی و بیفایده در نظریهسازی است و اصول موضوعهی مارکسیسم (تعارض همیشگی غنی و فقیر، زیربنا بودن اقتصاد، برتری اخلاقی پرولترها بر بورژواها و…) به کلی نادرست است، اگر که مهمل و بیمعنا نباشد.
اما عجز در رویارویی با حقیقت نیروی گرانشی خطرناک است که مردمان را به تکیهگاههایی خطرناک و موهوم میچسباند. این عاملی است که باعث میشود مریدان جهانبینیهایی مثل کمونیسم یا مسیحیت خطاهای منطقیاش را نادیده بگیرند، پیشداشتها و نتیجههای غیرمعقولش بپذیرند، و ناسازگاری عقایدشان با دادههای صریح و روشن تجربی را کتمان کنند.
در هستیِ هستندگان تنگنا و ضعفی است برای بر پای خود ایستادن، و دغدغهی خاطر و ناخوشنودیای از آنچه که هست تعادلها را چنان بر هم میزند که این جور گرویدنها و ایمان آوردنها مشروع جلوه میکند. در جریان این بحث هم در ژیژک میشد سیمای مردی شریف و دغدغهمند را بازیافت که برای درک این نکات هم هوش و هم سواد کافی دارد، اما همچنان ایمان خویش را از دست نمینهد. شاید به خاطر همین هوش و سواد بود که گهگاه با صراحتی غافلگیر کننده با پیترسون موافقت میکرد، هرچند آشکارا انسجام فکری لازم را نداشت تا بر پای خود بایستد و دل از کلیسای سرخ خود بکَنَد. از این رو بود که در کنار همان موافقتها، همچنان از چیزهایی مثل دولتهای توتالیتر و رژیمهای کمونیستی دفاع میکرد؛ بدان شکلی که فردی مذهبی از عقاید متعصبانهی خویش دفاع میکند.
اما موقعیت ضعیف و فرودست ژیژک در این بحث بدان معنا نیست که پیترسون در همهی زمینهها حق دارد. ژیژک در پایان سخنش بدبینی خود دربارهی ذات بشر را به صراحت ابراز کرد و این سخنی بود که پیترسون هم حین بحثش گفته بود. ژیژک به این بدبینی چسبیده و از آن به تنگ آمده و برای درمانش به مذهبی مدرن مثل کمونیسم پناه برده بود. در حالی که پیترسون کوشیده بود با امید و خوشبینی آن را درمان کند. پیترسون در حملهای که به کمونیسم و شالودههای پرخطا و نادرستش داشت بیشک بر حق بود، و زمانی که از پیامدهای فاجعهبارش مینالید هم راست میگفت. اما در مقابل این خطای پرهزینه به راهبردی دیگر پناه میبرد، که همان نظم سرمایهدارانهی مدرن باشد، و در اینجا بر خطا بود.
۳. در بحث پیترسون و ژیژک لغزشهای کلامی و ابهامی مفهومی کم نبود. آشکارا زبان و دستگاه نظری پیترسون دقیقتر و روشنتر و منسجمتر و با علم و دادههای مستند سازگارتر بود. با این همه او هم مفهوم سرمایهداری (کاپیتالیسم) را کمابیش با همان دلالت مارکسیستیاش به کار میگرفت، که تقریبا معنایی ندارد. چون این شیوهی خاص پیکربندی تولید و مصرف و این چارچوب اقتصادی خاص ویژگی کل نظامهای مدرن است و در میان جوامع کمونیستی و لیبرال و فاشیستی مشترک است. تنها هویت حقوقی سرمایهدار – و باز نه هویت واقعی آدمهای سرمایهدار- است که در این نظامهای تفاوتی دارد و از اشخاص حقیقی تا دولت تا شرکتهای بزرگ متصل به دولت نوسان میکند. آنچه پیترسون (به نظرم به خطا) کاپیتالیسم مینامید، در واقع سرمشق لیبرال-دموکراتیک از مدرنیته بود که بدنهی اصلی تحول جریان مدرنیته را بر میسازد.
اگر این مناظره هشتاد سال پیش برگزار میشد، احتمالا این دو رقیب میبایست با حریف نیرومند سومی دست به گریبان میشدند که نمایندهی نگرش فاشیستی-نازیستی بود. چرا که مدرنیته موجی تاریخی است که از دل تمدن اروپایی بیرون آمده و سه پیکربندی متفاوت دارد. بخت یار ژیژک و پیترسون بوده که نیاکان فکری ایشان سه نسل قبل با هم دست به یکی کردند و آن جریان سومی را که در میانهی هردویشان قرار داشت، طی جنگی خونین و تصفیهای فرهنگی از میدان به در کردند. با این همه حقیقتی به جای خود باقی است و آن هم این که در اینجا با سه صورتبندی از یک پدیدار تاریخی یگانه روبرو هستیم که مدرنیته خوانده میشود.
حقیقت آن است که هر سهی این شاخهها جای نقد و واسازی دارند، و شباهتهای میانشان بیش از آن است که در زمانهی جدلها به نظر تماشاچیان میرسانند. هر سه بر مبنای تقدیس فناوری و مهندسی اجتماعی شکل گرفتهاند، از بازسازی مفاهیم مسیحی در قالبی نو و عقلانی ناشی شدهاند، و ساز و کارهای تولید صنعتی لگام گسیختهای را برای پشتیبانی از مصرفگراییِ تقدیس شده، بسیج میکنند. جریانی اقتصادی که شاید بشود کاپیتالیسم نامیدش، اما با همان ساختار در هر سه وجود دارد و خطاست اگر یکی را سرمایهداری بدانیم و دو تای دیگر را از این عنوان معاف کنیم.
هرسهی این جریانها پیش داشتهای فلسفی بحث برانگیز، تفسیرهای پرتحریف و پرخطا از تاریخ، و نوعی سادهلوحی ایدئولوژیک دربارهی گونهی انسان و ماهیت تمدنهای انسانی دارند. هرسه مهاجم و استثمارگر هستند و محیط زیست، اقوام و فرهنگها و نژادهای بیگانه و در نهایت خودشان را با بهرهکشی بیش از حد نابود میکنند. هرسه هم کارنامهای مهیب و خونین از ویرانگری و کردارهای سازمان یافتهی غیراخلاقی پشت سر خود دارند. جالب آن که در میان این سه، کارنامهی فاشیست-نازیستها سبکتر از بقیه است و شمار کسانی که به دست اینان کشته شده یا به بدبختی و زوال کشیده شدهاند کمتر از دوتای دیگر است، و این تا حدودی به دلیل عمر کوتاه این جنبشهاست و شکست سریعی که پس از دو سه دهه زمامداری از دو جریان دیگر تحمل کردند. هرچند این جریان منقرض شده طی هفتاد سال گذشته مثل بز طلیقهای عمل کرده و بار گناهان سودوم و گومورای مدرنیته را یک تنه بر دوش کشیده است.
پیترسون از ایمان شبهمذهبی ژیژک رهیده بود و خود را سخنگوی کلیسایی ایدئولوژیک نمیدانست. اما خطایی دیگر داشت و آن هم این که میگفت در نهایت جریان لیبرال دموکراتیک بهترین گزینهی روی میز است و راهی بهتر از این ممکن نیست. او کمابیش در جریان حملههایش به کمونیستها این دعوی را داشت که کارنامهی لیبرال دموکراسی از جریانهای دیگر درخشانتر است و آن را امیدبخشترین پیکربندی اجتماعی و اقتصادی زمانهی ما میدانست.
حقیقت آن است که بدنهی اصلی جریان مدرنیته همین لیبرال دموکراسیایست که پیترسون گاه با ابهام و به اشتباه آن را کاپیتالیسم مینامید. به همین خاطر کارنامهی سیاه مدرنیته در تاریخ دو سه قرن گذشته پیوندی ناگسستنی با این جریان پیدا کرده است. جریانهای چپ کمونیستی-مارکسیستی در واقع در قرن بیستم قدرت را در دست داشتند و بحثی در این نیست که مخوفترین و ویرانگرترین پیکربندی مدرنیته محسوب میشوند.
فاشیستها هم در این بین زمانی به نسبت کوتاه یعنی دو یا سه دهه در سطح جهانی اقتدار داشتند و در همین مدت ویرانیهایی به بار آوردند که البته با حاصل کار کمونیستها قابل قیاس نیست، ولی باز ننگین و چشمگیر است. اما در این میان اغلب فراموش میشود که ستمها و ویرانیهای برآمده از تاریخ دیرپاترِ مدرنیته بیشتر از این دو به جریان لیبرال دموکرات مربوط میشود. انگلستانی که در هند و ایران قحطی مصنوعی پدید میآورد و میلیونها انسان را به کشتن میداد، پادشاهی مشروطهی لیبرال بود و آمریکایی که سرخپوستان را تا پنجاه سال پیش کشتار میکرد، مهد دموکراسی بود. بلژیکیهایی که نیمی از جمعیت کنگو را کشتند و ناقص کردند دولتی دموکرات و لیبرال بودند و امروز هم کارنامهی کشورهای شاخص این جبهه در پشتیبانی از جریانهایی مثل داعش و طالبان کمابیش نمایان است.
پیترسون البته روانشناسی است که در دل بافت تمدنی مدرن زاده و پرورده شده و قاعدتا آشنایی چندانی با تمدنهای دیگر و مسیرهای تکامل متمایز جایگزین ندارد. اما کسانی مانند مخاطبان ایرانی این مناظره، که مقیمان تمدنی دیرپاتر و کهنسالتر هستند، قاعدتا باید متوجه خطای او بشوند و دریابند که تنها گزینههای پیشاروی ما برای پیکربندی تمدنهای امروزین، به یکی از این سه (یا به زعم پیترسون این دو) جلوهی مدرنیته محدود نمیشود. تمدن ایرانی برای زمانی بسیار طولانیتر از اروپا وجود داشته و در گسترش زمانی-مکانی بسیار چشمگیری ابرقدرتی جهانی بوده، بی آن که به اطراف لشکرکشی کند یا مردمی را برده و قلمروی را مستعمره سازد و نسلکشیای یا جنگی مذهبی در کارنامهاش داشته باشد. این تنها یکی از گزینههای بدیلِ روی میز است، و بیشک گزینههای دیگری هم باید وجود داشته باشد. هرگاه کسی با اصرار از ضرورت انتخاب بین دو گزینه سخن گفت، به دنبال گزینهی سومی بگردید که با این ادعا پنهان شده است، و بکوشید از بین گزینههای چهارم و پنجم و ششم مطلوب خود را انتخاب کنید!
آنچه که ژیژک از آن ناخوشنود بود و همدلی مخاطبان از جمله پیترسون را هم بر میانگیخت، کاپیتالیسم یا یک پیکربندی خاص از مدرنیته نبود، که شالوده و جوهر تمدن مدرن بود. آنچه که پیترسون بدان امید بسته بود هم با توجه به تاریخ گذشتهی مدرنیته، در این بافت برآورده نمیشود. شکی نیست که لیبرال دموکراسی شالودهی علمی و عقلانی استوارتری از کمونیسم و فاشیسم دارد و بحثی نیست که در توزیع قدرت و افزایش ثروت بهتر از رقیباناش عمل کرده است. اما همچنان ایرادهای بنیادین آنها را در خود حمل میکند و کارنامهای به همان اندازه غیرقابلدفاع دارد. کمونیسم و فاشیسم در واقع صورتبندیهایی زمخت و بیش از حد علنی از مدرنیته هستند که خطاها و روندهای ویرانگر ابداع شده در دل نظامهای لیبرال دموکرات را به شکلی روستایی و خشن و صریح نمایان میسازند. تمایز میان اینها در شدت است، نه در ماهیت.
۴. بحث پیترسون و ژیژک از این نظر برای مخاطبان ایرانی سودمند و شنیدنی است، که در کشورمان امروز با صورتهایی دیگر از همان روبرو میشویم. بحثهای پیرامون ما البته اغلب تندخویانه و خشمگینانه بیان میشود و پشتوانهی نظری و عمق علمی بحث مورد نظرمان را ندارد، اما چارچوب عمومیاش همان است. پیشفرض گرفتن این که مدرنیته تنها پیکربندی قابل تصور برای جوامع انسانی است، به همراه فرو کاستن مدرنیته به دو قطب افسانهآمیز چپ و راست، که با انکار شباهتهایشان ممکن میشود. آنگاه در این جهان تخت و مسطح و ساده شده راهی باقی نمیماند جز برنشستن در یکی از دو جبههی چپ یا راست و دشنام دادن به مقیمان جبههی مقابل.
در این بحثها زیربنای مشترک مفهومی، تاریخ درهم تنیده و راهبردهای همسان و اشتراک مساعیها و اتحاد منافع میان جبهههای مارکسیستی و لیبرالیستی نادیده انگاشته میشود. همچنان که صورتهای دیگر زیست و شیوههای رقیب مدرنیته به کل مورد غفلت قرار میگیرد. بحثهایی از این دست با فرو کاستن تاریخ جهان به تاریخ اروپا همراه است، و با فرو کاستن تاریخ اروپا به تاریخ دو سه قرن اخیر، و با فرو کاستن وضعیت موجود به نتیجهی شکننده و تازهپای تجربهی فرنگیان طی قرن پیش.
آنچه از بحثهایی مشابه با این میتوان آموخت، جدای از واسازی سردرگمیها و شناسایی خطاهای مفهومی و روششناسانهی پیاپیای که هردو سوی بحث مرتکب میشوند، این نکته است که کل پیکرهی مدرنیته نیازمند نقد و واسازی است، و این کاری است که تنها از بیرون این بستر تمدنی ممکن است. ایران زمین از این نظر موقعیتی طلایی دارد. چون با پشتوانهی تمدن دیرینه و پیچیدهاش از معدود نقاطی است که همچنان در برابر نهادینه شدن و تثبیت مدارهای قدرت مدرن مقاومت میورزد، و در ضمن به قدر کافی به دنیای مدرن نزدیک و از آن برخوردار هست که بتواند نقدی از نزدیک بدان وارد سازد.
سطحی و پوچ بودن بسیاری از بحثهای روشنفکرانهی جاری در جامعهی امروز ایران از نادیده انگاشتن این موقعیت خودبنیاد ایرانیان در این میدان ناشی میشود. خطایی که خاستگاهش نادانی دربارهی تمدن ایرانی و به رسمیت نشمردن خویشتن و تاریخ خویشتن است، و گذشته از آن اغلب با کمسوادی دربارهی مدرنیته و نادیده گرفتن سیر تحول آن نیز همراه میشود.
اگر روشنفکران ایرانی با ابهامی بنیادین دربارهی هویت خویش و جایگاه جهانیشان دست به گریباناند و اگر زبانی تند و تلخ و گزنده دارند و مفاهیمی مبهم را بی دستگاه نظری شفاف در جایگاههایی اشتباه به کار میگیرند، به عارضهای ملی یا نفرینی جغرافیایی دچار نیامدهاند. بلکه به سادگی بحثی مانند رویارویی پیترسون-ژیژک را بازتولید میکنند، متاسفانه اغلب با سطح سوادی بسیار کمتر و انصاف و شکیبایی بسیار رقیقتر. مرور آنچه این دو در بحثشان به هم گفتند و نگفتند، و دلیل آن که با هم توافقی داشتند و نداشتند، از این رو برای همهی ما آموزنده و سودمند است، و پیامد آن که بازاندیشی ریشهای دربارهی خودمان و مدرنیته باشد، ضرورتی بیش از پیش پیدا میکند.