یکشنبه , آبان 27 1403

درآمدی بر مخالف شناسی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱٫ از قدیم و ندیم گفته‌اند که اصولا دو جور آدم وجود دارد: موافق و مخالف!

این تقسیم‌بندی ساده‌لوحانه همان است که در نهایت به گزاره‌ی ابلهانه‌ی «هرکس با من نیست بر من است» منتهی می‌شود. اما اگر کمی عمیقتر به قضیه بنگریم، می‌بینیم که در اینجا هم مثل همه‌ی جفتهای متضاد معنایی، طیفی در میانه‌ی این دو قطبِ ضد هم داریم. یعنی می‌توان با کمی ساده‌انگاری، تمام مردم روی زمین را بر اساس ارتباطشان با یک شخص یا اندیشه، بر روی طیفی گنجاند که دو قطبش موافق و مخالف است. یعنی به ازای هر نظریه، ایده، باور یا شخصی، می‌توان اندکی از مردم را یافت که در دو قطبِ افراطیِ یکسره موافق یا یکسره مخالف قرار بگیرند، و بعد در میانه‌ی این طیف جمعیتی انبوه‌تر را می‌بینیم که تا حدودی موافق یا مخالف هستند، و البته بیشترین شمار هم در میانه‌ی طیف است و ایشان بخش عمده‌ی مردم کره‌ی زمین هستند که اصولا درباره‌ی موضوع یاد شده موضع‌گیری خاصی ندارند و چه بسا از آن بی‌خبر هم باشند.

درباره‌ی من هم (به عنوان یک شخص) و آرای من (در مقام یک دستگاه نظری) هم قاعده‌ای که گفتم صدق می‌کند. یعنی وقتی به پیرامون خود نگاه می‌کنم، همین رده‌بندی را در میان مردمان می‌بینم. یعنی عده‌ای موافق و مخالف هستند و عده‌ای بیشتر که کمابیش موافق یا مخالفند و چند میلیارد نفری هم هستند که اصولا از وجود بنده و آرا و نظراتم هیچ خبری ندارند و ان‌شاءالله که آنها هم کم کم با این امر مهم آشنا می‌شوند و جای خودشان را بر این طیف به شکلی فعال‌تر انتخاب می‌کنند!
اما انگیزه‌ی نوشتن این سطور آن که از دیرباز برایم فهم این که چرا کسی با من موافق یا مخالف می‌شود، مهم و جالب بوده است. از یک طرف به این دلیل که به هر صورت در معرض کردارهای برآمده از این موضع‌گیری بوده‌ام، و از طرف دیگر از آن رو که رفتارهای موافقان و مخالفان به نظرم جالب و قابل‌مطالعه می‌رسیده است. خلاصه آن که بعد از مدتی طولانی بررسی این ماجرا، به نتایجی در باب علم مخالف‌شناسی رسیدم که قصد دارم این دستاوردها را با شما شریک شوم. راستش در دو سال گذشته جهشی را در لایه‌بندی مخالفانم تجربه کرده‌ام که این آخرِ سالی وقت خوبی برای بازبین و نتیجه‌گیری از آن است. یعنی وقتی به کارنامه‌ی سال تقریبا گذشته می‌نگرم، می‌بینم که یک لایه‌ی جدید از مخالفان در پیرامونم پدیدار شده‌اند و این امری است که به گزارش کردن‌اش می‌ارزد.

نخست باید چند نکته‌ی مقدماتی را گوشزد کرد. اول این که درباره‌ی اشخاص، آرا و اموری که خنثا و بی‌اهمیت هستند، میانه‌ی این طیف بیشترین حجم را به خود اختصاص می‌دهد و دو قطبِ موافق و مخالف کمابیش خالی می‌ماند. مثلا مرحوم مادربزرگ یکی از دوستان من که پیرزنی مهربان و خانه‌نشین بود و کاری هم به کار کسی نداشت، در عمل جز سه چهار نفر که همه هم فک و فامیل و همسایه‌اش بودند، مخالفی نداشت. در این عده‌ی انگشت شمار هم مضمون مخالفت در این حد بود که چرا بی بی خانم کشک زیاد در آش می‌ریزد و جلوی نوه‌اش را نمی‌گیرد که یواشکی در باغچه‌ی آپارتمان جیش نکند!

در مقابل، هرچه تاثیرگذاری کسی در جهان پیرامونش بیشتر شود، قطبهای موافق و مخالف هم به تدریج پرزورتر و نیرومندتر می‌شوند. به شکلی که با نگریستن به تراکم جمعیت در دو قطب موافق و مخالفت می‌توان تا حدودی درباره‌ی تاثیرگذاری یک ایده یا شخص داوری کرد. گاهی ممکن است تاثیر افراد یا ایده‌ها مقیاسی جهانی به خودش بگیرد و نظریه‌هایی علمی مثل تکامل یا کوانتوم مکانیک زاده شود که ابتدا همه با آن مخالفت می‌کنند و چند دهه بعد تقریبا همه با آن موافق‌اند و یا مذاهب و ایدئولوژی‌هایی که ممکن است دو جبهه از موافقان و مخالفان متعصب را در زمانی دراز به صف‌آرایی در مقابل هم وا دارد.

دومین نکته این که دو سرِ این دوقطبی درباره‌ی افراد تاثیرگذار به ندرت متقارن است. یعنی اندک‌اند کسانی که شمار موافقان و مخالفان‌شان هم زیاد و هم به یک اندازه باشد. معمولا شمار موافقان و مخالفان بعد از نوسان‌هایی که از عواطف و هیجانها و شرایط موضعی ناشی می‌شود، در جایگاهی آرام می‌گیرد و به تعادلی دست می‌یابد. در این موقعیت یا موافقان بیشتر هستند و یا مخالفان، و البته این هم امری پویاست و ممکن است با گذر زمان و روشن شدن حقایق نو یا از یاد رفتن حقایق کهنه، این تعادل به نقطه‌ای تازه منتقل شود. به نظر من، متغیرهای اصلی حاکم بر این تعادل عبارتند از قدرت، لذت، بفا و معنا (قلبم). یعنی مردمان بر مبنای مقدار قلبمی که فکر می‌کنند فلان شخص یا ایده برایشان تولید کرده (یا در ایشان ضایع کرده) با او موافقت یا مخالفت می‌کنند. در ابتدای کار تردید و نوسانی برای تصمیم‌گیری در این زمینه وجود دارد. اما به تدریج توافقی در این زمینه شکل می‌گیرد و بنابراین عده‌ی زیادی (با ارزیابی گاه درست یا معمولا غلط) در یک سرِ این طیف جمع می‌شوند و عده‌ای کمتر (با همین درجه از ارتباط با حقیقت) در سرِ دیگر مقابلشان صف‌آرایی می‌کنند.

سوم این که همذات‌پنداری کلیدِ موافقت و مخالفت است. یعنی اساسِ موضع‌گیری افراد بر مبنای ارتباطی است که شخصی یا ایده‌ای با خودانگاره‌شان برقرار می‌کند. هرچه شخص یا ایده‌ای بیشتر با «من» همذات و همسان انگاشته شود، موافقت من شدیدتر و هرچه بیشتر برای هویت من مخرب باشد، مخالفتم پرشورتر خواهد بود. از آنجا که مردمان معمولا تصویری محو و مبهم از خود دارند و خودانگاره‌های خلق خدا روشن و شفاف و سنجیده و نقد شده نیست، معمولا این همذات‌پنداری‌ها یا ضدهمذات‌پنداری‌ها بر مبنای تقلید از دیگران یا پیروی از هنجاری اجتماعی انجام می‌پذیرد و نه برداشتی سنجیده و خودآگاه و عقلانی.

۲٫ بعد از این صغری و کبری چیدن‌ها، می‌رسیم به رده‌بندی مخالفان. پیش از ورود به این بحث، دو الگو را که باعث شده تا این رده‌بندی به این شکل انجام شود را گوشزد کنم. اینها الگوهایی است که من درباره‌ی خودم یافته‌ام و بابت‌شان شادمانم و راستش بخشی از آن را نتیجه‌ی توجه به انتقادها و نگریستن به دیگری و مدیریت کردن فضای عمومی اطرافم می‌دانم.

اولین نکته آن که به نظر خودم، من آدمی هستم که فکرهای «خوبی» دارم و کارهای «خوبی» هم می‌کنم! معیار نهایی ارزیابی‌ام درباره‌ی اندیشه‌ها و افراد و کارها، محتوای قلبم‌ای است که به هستی می‌افزایند. یعنی این که فلان آدم، فلان ایده یا فلان کار چقدر بر محتوای قدرت، لذت، معنا یا بقای گیتی افزوده یا از آن کاسته است. بر این اساس، فکر می‌کنم – و می‌توانم به طور تجربی و تحلیلی نشان دهم- که دستگاه نظری‌ای که در حال پرداختن‌اش هستم، و کارهایی که بر آن اساس می‌کنم، در نهایت احتمال سالم بودن، شادمان شدن، نیرومند ماندن و معنادار گشتن زندگی آدمها را بالا می‌برد. به بیان دیگر، فکر می‌کنم هرکس به عنوان یک منظومه‌ی منسجم، با چشم‌پوشی از خطاهای موضعی و نوسان‌های کاتوره‌ایِ نامهم، به قدر کافی جدی و دقیق درباره‌ی ایده‌ها و کردارهایم بنگرد، قاعدتا باید با من موافق باشد!

اما نمی‌خواهم از این گزاره‌ی ابطال‌ناپذیر که به سادگی دستمایه‌ی خودشیفتگی و استبداد رأی می‌شود،‌ پیشتر بروم. یعنی واقعا باور دارم که شواهدی عینی و ملموس و رسیدگی‌پذیر وجود دارد که ایده‌ها و کردارهایی «خوب» (یعنی افزاینده‌ی قلبم) را تولید می‌کنم، و معیاری بیرون از این چهارتا هم برای تعریف «خوب» در کار نیست. با این وجود این را هم بی‌شک می‌پذیرم که شاید اصولا در تمام مواردی که اندیشیده‌ام، اشتباه کرده باشم (هرچند بین خودمان باشد، قدری بعید است!). با این ترتیب، هم به دیگران حق می‌دهم با من مخالف باشند، و هم تا جایی که فکر می‌کنند ایده‌ها یا کارهایم قلبم را کاهش می‌دهد، با ایشان همدلی دارم و پا به پایشان حاضرم دنبال نقاط بروز خطا در خویشتن بگردم. پس قصد ندارم از گزاره‌ای که ذکر شد، این نتیجه‌ی نادرست و بسیار رایج و مشهور را بگیرم که «هرکس با من مخالفت می‌کند، بی‌توجه و نادان و غافل است». نه خیر، بنده مخالفانی دارم و بسیاری‌شان هم حرف حساب می‌زنند و با این وجود من معتقدم راهی عقلانی برای دستیابی به دیدگاهی مشترک با ایشان وجود دارد. اما این شرایط درباره‌ی تمام مخالفانم صدق نمی‌کند.

افراد مخالف من به دو رده‌ی کاملا متفاوت تقسیم می‌شوند. یک عده با برخی از ایده‌ها، نظریات یا نتیجه‌گیری‌های من مخالفت‌اند، و برخی دیگر با خودِ من (در مقام یک شخص) به مثابه امری کلی و بسیط و یکپارچه مخالفت دارند. یکی از بزرگترین افتخارات من آن است که این دو گروه بر هم افتادگی چندانی ندارند. یعنی تقریبا همه‌ی آنهایی که به شکلی روشن و شفاف و سنجیده با آرای من مخالف‌اند، در عین حال دوستانم هم هستند و اختلاف نظر میان‌مان منتهی به اختلال در روابط دوستانه و مهری که به هم داریم نشده است. این البته به جای خود باقی است که من آرای ایشان را نادرست می‌دانم و ایشان هم نظر مشابهی درباره‌ی آرای من دارند، اما با «شخص» هم مشکلی نداریم. آنهایی که با شخص من مخالفت دارند، تا جایی که دیده‌ام، اصولا به شکل دقیقی نمی‌دانند چه می‌اندیشم و چه می‌گویم، و به همین دلیل به شکل مبهم و مه‌آلودی با هرچه که می‌گویم به خاطر سرچشمه‌ی صدور سخن و نه محتوای آن، مخالفت می‌کنند!

این نکته البته راست است و درست که مخالفت کردن، اگر در معنای نقد کردنِ عقلانی و موضع‌گیری نظری و اخلاقی فهم شود، مبنای تمام پویایی‌های پهنه‌ی فرهنگ است. یعنی اندیشمندان با نقد آرای پیشینیان معانی تازه تولید می‌کنند و مردمان با خرده‌گیری و نقد ارزش اخلاقی کردارهای دیگران به فهمی عمیقتر از اخلاق خویش دست می‌یابند. اما اینها تنها به تأمل در نفس می‌انجامد و روندی است که «من» را آماج می‌کند و آرای من و معیارهای اخلاقی من را وارسی می‌کند و تکامل می‌بخشد و می‌بالاند. بخشی از آرا و اعمال که به دیگری مربوط است، تنها به عنوان دستمایه‌ای برای این تأمل ارزش دارد و به خودی خود، تا جایی که چیزی را در من دگرگون نسازد، با عرصه‌ی نقد ارتباطی برقرار نمی‌کند.

راستش من اصولا درست نمی‌فهمم چطور ممکن است کسی با یک شخص مخالفت داشته باشد. چون به نظرم داوری اخلاقی یا شناختی که قاعدتا باید مبنای موافقت و مخالفت را بر ‌‌سازد، هیچ کدام به شخص ارجاع نمی‌دهند. مخالفت اخلاقی من با کردارهاست و مخالفت شناختی‌ام با منشها و ایده‌ها. اشخاص ارتباطی اندام‌وار با ایده‌ها و کردارها برقرار می‌کنند. اما نمی‌توان دیگری را به یک یا چند کردار یا ایده فرو کاست. بنابراین با وجود این که خودم با خیلی از کردارها و ایده‌ها مخالف‌ام، و آنها را غیراخلاقی یا ناراست می‌دانم، اما با اشخاص مخالفتی ندارم. یعنی تا به حال هیچ کسی –هر چقدر هم خبیث یا ابله- را ندیده‌ام که جنبه‌های خوبی یا ایده‌های درستی هم نداشته باشد، یا گهگاه کارهای خوبی هم نکرده باشد. بر این مبنا، من با کسانی که مخالفت شخصی با من دارند، مخالفت شخصی ندارم. یعنی بسیاری از کردارهایشان را درباره‌ی خودم غیراخلاقی می‌دانم و بسیاری از آرا و عقایدشان را درباره‌ام نادرست می‌بینم، اما با کلیت‌شان به عنوان یک شخص مخالفتی ندارم و در کل هم فکر می‌کنم هرکس با «شخص» دیگری مخالفت می‌کند، ابتدا مشکلی با خودش دارد و یک ناسازگاری و اختلال درونی را دارد برون‌فکنی می‌کند.

دومین چیزی که مایه‌ی شادمانی‌ام است آن که تا جایی که دیده‌ام یک جمعیت بزرگ موافق وجود دارد که شمارشان، موقعیت و اعتبار اجتماعی‌شان و دوامِ موافقت‌شان چندین و چند برابر مخالفان است. در مقابل، گروهی اندک از مخالفان در قطب مقابل قرار دارند که نیمه عمر مخالفت کردن‌شان هم چندان زیاد نیست. به عبارت دیگر، به لحاظ آماری، آنهایی که توانمند و شادمان و سرزنده و معناآفرین هستند، در جبهه‌ی موافقان جای می‌گیرند و در جبهه‌ی مخالفان آنهایی را می‌بینیم که معمولا افسرده و غمگین‌اند، توانایی و استعداد و قدرت چندانی ندارند، و چیز خاصی از جنس معنی تولید نمی‌کنند. یعنی خلاصه بگویم، آنهایی که قلبم زیادی دارند و قلبم زیادی تولید می‌کنند، مستقل از این که با کدام ایده‌ی من موافق یا مخالف باشند، معمولا دوستانم هستند و معمولا با کلیت ایده‌هایم موافقت دارند. به عبارت ساده‌تر، آنهایی که تخصصی دارند و محبوبیتی و ردپایی ماندگار و نیکو از خودشان به جای گذاشته‌اند و به اصطلاح «آدم حسابی» هستند، معمولا در قطب موافقان جای می‌گیرند و در قطب مخالف -یعنی آنهایی که با شخص من مخالفتی دارند- بسیار به ندرت از این طبقه از افراد دیده می‌شود. این را هم بر اساس موضع‌گیری شخصی‌ام نمی‌گویم یا حقیقتِ مخالف بودنِ مخالفان را در ارزیابی «آدم حسابی» بودن‌شان دخالت نمی‌دهم، چون قلبم امری رسیدگی‌پذیر و عینی است و بازتاب آن را هم در نیکنامی و بدنامی افراد می‌توان در سطحی اجتماعی دید و درباره‌اش آمار گرفت. حالا ببینیم در این طیفی که دو قطب موافق و مخالف را به هم وصل می‌کند، چند جور مخالف دارم.

۳٫ مهمترین و قابل‌اعتناترین رده از مخالفان من، کسانی هستند که با یک ایده یا باور یا الگوی رفتاری من مخالف هستند. این افراد کسانی هستند که دقیقا می‌دانند به چه دلیلی با چه چیزی مخالفت دارند و معمولا پیشنهادی روشن هم به عنوان جایگزین در ذهن دارند. مثلا ممکن است کسی فلان نظریه‌ی من درباره‌ی پویایی قدرت در عصر هخامنشی را نادرست بداند، یا سختگیری‌های اخلاقی‌ام در برخی زمینه‌ها را ناروا و غلط بداند، یا روش‌شناسی سیستمی‌ای که طبق آن می‌اندیشم را نامعتبر قلمداد کند. در تمام این موارد، کسی هست که با امری مشخص و روشن که من دارنده یا آفریننده‌اش هستم مخالفت دارد.

این رده از مخالفان آنهایی هستند که دوستشان دارم. تقریبا همه‌ی کسانی که در این طبقه دیده‌ام، به واقع دوستان من هم هستند، یعنی مهری به ایشان دارم و این حس دوطرفه هم هست. این گروه کسانی هستند که می‌توانند پدیداری به نام ایده یا کردار را از شخصی به اسم شروین جدا کنند، درباره‌ی آن داوری عقلانی و شفافی داشته باشند، و حد و مرز مخالفتشان را به حریم داوری‌شان محدود کنند. معمولا مخالفت در این سطحِ ایده‌ها بین دو تن امری متقارن است. یعنی معمولا وقتی فلان ایده یا راهبرد یا الگوی رفتاری مرا نادرست می‌داند، من –چون مال خودم را درست می‌دانم- جایگزینِ پیشنهادی او را نادرست قلمداد می‌کنم. به تعبیری در این سطح، ما دو نفر را داریم که به شکلی متقارن درباره‌ی یک موضوع با هم اختلاف نظر دارند و هریک دیگری را بر خطا می‌داند و خود را محق می‌بیند. با این وجود، تا جایی که به من مربوط می‌شود، این که کسی فکری یا رفتاری اشتباه داشته باشد، و بر همان مبنا الگوی مرا خطا بداند، تنها در حد امری آموزنده و بازخوردی تامل‌آمیز مهم است، و نه بیش از آن. یعنی اگر این حقیقت را بپذیریم که مردمان به اشکال گوناگونی می‌اندیشند و رفتار می‌کنند، آن وقت به همه حق خواهیم داد که هر از چندی اشتباه کنند، و بر همین مبنا حق هم خواهند داشت که کردارها یا افکار دیگری را اشتباه بدانند و با آن مخالفت کنند، حتا اگر آن ایده‌ها و کارها (از دید فاعل‌شان) درست و نیک باشد.

این رده‌ی نخست از مخالفان، معمولا دوستان خوب من هستند. خالی از اغراق است اگر بگویم در میان دوستان نزدیک من، که البته بیشترشان در بیشتر امور با من توافق دارند، یک رده‌ی دوست داشتنی و پایدار هم هست که از دوستانِ مخالف تشکیل یافته است. کسانی که با رویکرد علمی‌ام، نتایج نظری‌ام، الگوهای کردارم، یا معیارهای داوری‌ام مسئله دارند و با آن مخالفت می‌کنند. با این وجود به ایشان مهر دارم و به من مهر دارند و دوستی پربار و لذت‌بخشی را با هم تجربه می‌کنیم. دوستی‌ای که البته از شور و شر و باروریِ ارتباط با موافقان، که از همکاری و هم‌جبهه‌بودن بر می‌خیزد، تهی است. اما از بازخورد دادن و گرفتن، و اشاره‌های صریح و بیدار کننده به گوشه و کنارهای تاریک و نااندیشیده‌ی کردار و اندیشه انباشته است و از این رو تأمل‌برانگیز است و آموزنده.

مخالفانی که در این طبقه‌ی ارجمند جای می‌گیرند، دو ویژگی مهم دارند. اول آن که دقیقا می‌دانند با چه چیزی مخالف هستند. اگر با نظریه‌ای مخالفت می‌کنند، کتابها و مقاله‌های مربوط به آن را خوانده‌اند و محتوای آنچه می‌گویم را فهمیده‌اند. اگر با رفتاری مخالفت دارند، آن را نزد من دیده‌اند و برداشتهایشان از شنیده‌ها و تصورات و دریافتهای نامستقیم ناشی نشده است. یعنی مخالفت‌شان با من به چیزی واقعی در جهان بیرونی مربوط می‌شود که آن چیز با من هم ارتباطی تنگاتنگ دارد.

دوم آن که وقتی مخالفت می‌کنند، هیجان‌زده نیستند. یعنی با چیزی مبهم همذات‌پنداری نمی‌کنند و روی پای خودشان ایستاده‌اند. من شخصا از این که کسی باور نادرستی داشته باشد یا کاری خطا انجام دهد خیلی هیجان‌زده نمی‌شوم. ممکن است کارش برای من و دیگران خطرناک و تهدید کننده و زیانکارانه باشد و برای دفع آن تمام نیروی خود را بسیج کنم، اما این امر به ندرت رخ می‌دهد و باز هم برانگیختگی عاطفی چندانی ندارد. مردم معمولا درباره‌ی اموری که به زندگی خودشان مربوط است رفتارهای نادرست مرتکب می‌شوند و ایده‌ها و افکاری دارند که در نهایت به خودشان ارتباط دارد و نه دیگران. این که خطایی در این زمینه رخ دهد البته جای دریغ دارد، اما دلیلی برای خشمگین شدن و ترسیدن و هیجان‌زده شدن به دست نمی‌دهد. این رده از مخالفان من هم چنین هستند، یعنی بابت خطاهایی که شاید مرتکب شوم، به شکلی نامعقول شور و حرارت نشان نمی‌دهند.

گذشته از این طبقه‌ی گرانمایه و مهم از مخالفان که برای من همواره منبع الهام و آموختن بوده‌اند، سه رده‌ی دیگر از مخالفان را هم دارم که متاسفانه بدنه‌ی جمعیت مخالفان مرا تشکیل می‌دهند. اینان کسانی هستند که بیشتر با شخص من مسئله دارند تا کردارهایم یا افکارم. یک دسته آنهایی هستند که نق می‌زنند، گروهی دیگر هستند که غر می‌زنند، و سومین رده مخالفین حرفه‌ای هستند!

۴٫ یک گروه از مخالفان من، با چیز مشخصی مخالفت می‌کنند، اما دلیل مخالفت‌شان درست روشن نیست. یعنی نه پیشنهاد بهتری برایش در آستین دارند، و نه وضع خودشان در آن زمینه بهتر است. اینها کسانی هستند که معمولا مهری هم میان‌مان وجود دارد و چه بسا انگیزه و نیت بدی هم نداشته باشند. اما به طور کلی در زندگی‌شان از چیزهایی ناراحت هستند، که معمولا هیچ ارتباطی هم به من و افکار و اعمالم پیدا نمی‌کند، با این وجود چیزی در این افکار و اعمال برایشان تداعی کننده یا آماج می‌نماید و به این ترتیب شروع می‌کنند به مخالفت کردن. آن هم در شرایطی که معلوم نیست در برابر آنچه نفی می‌کنند، چه چیزی را می‌خواهند بنشانند.

نق زدن معمولا از اشتباه گرفته شدنِ چیزی با چیزی دیگر ناشی می‌شود. یعنی نق‌زننده از جایی ناراحت است و بعد با دستمایه قرار دادنِ چیزی بی‌ربط در فردی دیگر، از راه مخالفت با دیگری نوعی جبرانِ روانشناختیِ پیچیده را تجربه می‌کند. نق زدن به همین دلیل نوعی برانگیختگی هیجانی ناهشیارانه است و زود ظهور می‌کند و زود منتفی می‌شود. نق زدن در ضمن نوعی عادت هم هست. یعنی کسانی که در زندگی شخصی خودشان با مسائلی دست به گریبان‌اند و توان رویارویی با آن را ندارند، می‌کوشند با بند کردن به چیزهایی در فضاهایی امن‌تر و مخالفت کردن با اموری بی‌ربط در فضاهایی بی‌ربط، آن انفعال پیشین‌شان را جبران کنند. به تجربه دیده‌ام که بهترین راه برخورد با این رده از مخالفان، نادیده انگاشتن است. چون معمولا این تمایل به نق‌زنی زودگذر است، و گهگاه معلوم می‌شود که فاعل این کار به خاطر وجود نوعی حس اعتماد و امنیت در فضای شخصی کسی که نیکخواه می‌داند، نق زدن در آن حریم را روا می‌پندارد. نق‌زنندگان را باید نادیده گرفت و راه را برای ترمیم اختلالهای ناشی از نق‌زدگی گشوده داشت، و کوشید تا نارضایتی افراد به آماجهای واقعی‌اش متوجه شود، و نه قلابهایی در من.

۵٫ یک رده‌ی دیگر، کسانی هستند که غر می‌زنند. غر زنندگان الگویی پیچیده‌تر دارند. آنها از موضوعی به موضوعی دیگر می‌پرند و اصولا مبنای مخالفت برای‌شان آنقدر اهمیت ندارد که خودِ نفسِ مخالفت! در واقع بیشتر مواقع اصلا معلوم نیست غر زنندگان با چه چیزی مخالفت دارند. در بیشتر موارد، آنها الگویی از رفتار یا اندیشه را آماج حمله قرار می‌دهند که خودشان به شدت همان را دارند و چه بسا که شخص مورد حمله‌شان فاقد آن باشد. غر زدن نوعی عمل فعال و اندیشیده شده است و با واکنش هیجانیِ منتهی به نق متفاوت است. یعنی تنها از هیجان عاطفی بر نمی‌خیزد، هرچند همواره با آن آغشته و از آن انباشته است.

غر زدن در سطحی سیاسی عملی حسابگرانه است. کسی که غر می‌زند، می‌کوشد تا با مخالفت با کسی که به نظرش شخصیت مهمی است، خود را در انگاره‌ی وی سهیم سازد. متاسفانه این روزها جامعه‌ی روشنفکری ما پر است از ازدحام کسانی که با فیلسوفان و ادیبان و دانشمندان و در کل آدمهای نامدار و مطرح مخالفت دارند. اگر الگوی مخالفت‌شان تحلیل شود، می‌بینیم که ایشان خود موضع روشن یا جبهه‌ی استواری در برابر چیزها ندارند. خودِ عملِ مخالفت کردن است که برایشان هویت‌بخش است. از دید این رده از مخالفان، اشتراک در هویتِ شخصیتهای خوشنام و بزرگ، از راههای طبیعی و قد کشیدن تا مرتبه‌ی ایشان ممکن نیست، و از این رو باید به زور هم که شده خویشتن را در فضای اطراف آنها مطرح کرد، حتا به قیمت مخالفتی که به سطح غر غر کردنی نامفهوم فرو کاسته شود.

کسانی که به این شیوه مخالفت می‌کنند، بسیار به کسانی شباهت دارند که بر آثار باستانی یا درختان کهنسال اسم خود را می‌کَنند. و راستش را بخواهید تا جایی که من دیده‌ام، بروز رفتارهایی از این دست شاخص خوبی برای تشخیص افراد غرغروست! کسی که با خطی نازیبا، اسم نامهم و فراموش شدنیِ خودش را بر یادمانی تاریخی یا چشم‌اندازی پرعظمت حک می‌کند، در اصل خواهانِ سهیم شدن در شکوه و بزرگیِ آن است. اما از بضاعت و توان کافی برای رشد کردن تا آن پایه و برساختن چیزی در آن مرتبه برخوردار نیست، و بنابراین راه ساده را بر می‌گزیند و می‌کوشد تا مثل اسکندر با شمشیر گره‌ی گوردیوس را باز کند. غافل از این که گشودن گره‌ی بزرگی و «حضور»، معمایی است پیچیده و عمیق که تنها با ممارست و تلاش پیگیر ممکن می‌شود. راه میان‌بری در این میان وجود ندارد. به همین دلیل هم شیوه‌ی غُرزنندگان به توالی غم‌انگیزی از شکستهای پیاپی منتهی می‌شود. ایشان به همین دلیل مدام از موضوعی بر موضوعی، و از شخصی دیگر می‌پرند، تا با مخالفت مداوم‌شان حضور خود را بر پرده‌ی هستی اثبات کنند، و هربار چون نتیجه‌ای از آن به بار نمی‌نشیند، ناگزیر می‌شوند شکاری تازه و دستمایه‌ای نو را بجویند و هدف قرار دهند.

۶٫ در نهایت، رده‌ای از مخالفان حرفه‌ای را داریم که برای این کار پول می‌گیرند! یعنی استخدام می‌شوند تا با پشتوانه‌ای سیاسی یا عقیدتی با کسی مخالفت کنند. این افراد اصولا به آرا و اندیشه‌ها و الگوهای رفتاری کاری ندارند، و به شخص، همچون عاملی تاثیرگذار در سطح اجتماعی می‌پردازند. این مخالفان حرفه‌ای کارگزاران یک ماشین اجتماعی سلطه هستند، و به همین دلیل تنها در سطحی اجتماعی عمل می‌کنند. لایه‌های فرهنگی و روانشناختی از دید ایشان نامفهوم و تیره است، و از این رو شاخصهایی که بر مبنای آن بازی خود را پیش می‌برند، بر مبنای ارتباط با نهادها استوار شده و رمزگان اعتباربخشی مانند پول و مقام و مشابه اینها را به کار می‌گیرد. بسط فضای ریاکاری و کین‌توزی در فضای جامعه‌ی ما، باعث شده که نمودی نازیبا از این نوع مخالفت که همان زیرآب‌زنی و سعایت باشد، در کشورمان سخت ریشه‌دار گردد.

مخالفان حرفه‌ای از هر ابزاری برای ابراز مخالفت استفاده می‌کنند و معمولا برنامه‌ای و نقشه‌ای حساب شده و سنجیده دارند. هدفشان با هدفِ ماشین سلطه یکی است. پس از هر شیوه‌ای استفاده می‌کنند تا «نشنیده ماندن» یک ایده یا «ندیده گرفتن» یک شخص ساز و کارهای هنجارین و جا افتاده‌ی جریان قدرت را تضمین کند. ایده‌های نو و شخصیتهای نیرومند، در لایه‌ی اجتماعی تکانی ایجاد می‌کنند و پویایی‌ای می‌آفرینند که به سادگی توسط نهادهای حافظ نظم همچون اغتشاشی تعبیر می‌شود. از این رو ماشین سلطه‌ای که هنجارسازی کردار اعضای جامعه را بر عهده دارد و مرزبندیِ باید/نبایدهای اجتماعی را انجام می‌دهد، از هر ابزاری بهره می‌جویند تا دامنه‌ی نفوذ این منش‌های معنادار و شخصیتهای نیرومند و تاثیرگذار کمتر شود. کارگزاران این سیستمِ خودتنظیم‌گر، ممکن است خود بر وظیفه و نقشی که بر عهده دارند آگاه باشند، یا همچون مهره‌ای غافل سوگیری‌های سلطه‌مدارانه را بازتولید کنند. اما در هر دو صورت، ماشین سلطه برای این مخالفان حرفه‌ای پاداشی از جنس اعتبار معنوی یا اقتدار سازمانی یا لذتِ صاف و ساده فراهم می‌آورد، یا دست کم آن که این مخالفان حرفه‌ای گمان می‌کنند چنین وعده‌ای برآورده خواهد شد.

ماهرترین و پیگیرترین شکل از مخالفت، که به سادگی از شخص به ایده به کردار و از کردار به ایده به شخص تعمیم می‌یابد، نزدِ آنانی یافت می‌شود که از راهِ غر زدن مخالفت می‌کنند. از این رو معمولا مخالفان حرفه‌ای از میان غرزنندگانِ کامیاب و صاحب سبک دست‌چین می‌شوند. وظیفه‌ای که در این موقعیت بر دوش این کارگزاران سلطه است، تفاوت چندانی با رفتار طبیعی و معمولی‌شان ندارد. ایشان قرار است در همان راستای کاستیهای اجتماعی و گره‌های روانی‌ای که دارند عمل کنند،‌ اما سنجیده‌تر و هماهنگ‌تر و به این ترتیب موفق‌تر و کارآمدتر.

۷٫ تاریخ فرهنگ ایرانی در یک و نیم قرن گذشته، بیش از هرچیز تاریخ مخالفتهای ناسالم و معیوب بوده است. کشمکش دانشمندان، سیاستمداران، باورمندان، رهبران اجتماعی، هنرمندان،‌ و حتا ادیبان و شاعران و نویسندگان وقتی از این زاویه نگریسته و با این معیارها رده‌بندی شود، انبوهی از غرغرهای دشمن‌خوی، اندکی نق‌های پیوسته، و موارد نادری از نقدهای عقلانی و مخالفت‌های اندیشمندانه را در دستمان باقی می‌گذارد. به خصوص از ابتدای دهه‌ی ۱۳۳۰ خورشیدی، جریانی از این مخالفتِ بی‌مایه‌ی فراگیر را تقریبا به شکل ضربدری میان همه‌ی چهره‌های نامدار می‌بینیم. در صدر مشروطه شخصیتهایی مثل ذکاءالملک فروغی و ملک‌الشعرای بهار با هم مخالفت نظری و حتا دشمنی سیاسی داشتند، و با این وجود با شخصیت هم مشکلی نداشتند و برخوردشان با هم منصفانه و گاه مهرآمیز بود. تنها سی سال بعد، با غوغاسالاری و هیاهوی بی‌معنایی روبرو هستیم که هر دو چهره‌ی نامدار قابل تصوری را به طور ضربدری به هم مربوط می‌سازد و حمله به شخصیت و اخلاق و زندگی خصوصی و عقاید شخصی را به جای نقد عقلانی به خورد ملت می‌دهد. این الگو که در ابتدای عصر مشروطه تنها رگه‌ای بی‌رمق و حاشیه‌ای از شب‌نامه‌های منتشر شده در شهرهای بزرگ را شامل می‌شد، بعد از دو نسل به گفتمان غالب جامعه‌ی روشنفکری ایران بدل شد، و در نهایت تا به امروز تا حد گفتمان غالب همگانی توسعه یافته است.

تجربه‌ی تاریخی نشان داده که نق، غر و مخالفت حرفه‌ای در مسیر تاریخ ماندگار نیستند، و تنها تاثیرشان دست بالا محروم ماندن یک نسل از اطرافیانِ شخصیتها و ایده‌های مهم است. بر این مبناست که من هم گذشته از مخالفتهای نقد کنندگان عاقل، باقی حالات را به چیزی نمی‌گیرم و چه بسا به نظر برسد که نسبت به شنیدن نق و غر و مخالف‌خوانی‌های اداری و رسمی گوشی ناشنوا دارم. اما حقیقت چنین نیست. یعنی اتفاقا با چشمی ریزبین و گوشی شنوا همه نوع مخالفت را می‌شنوم و ارزیابی می‌کنم، زیرا چه بسا که در میان انبوه غرغرها و نق‌نق‌ها و حمله‌های سازمان یافته، چیزکی هم به خودانگاره‌ام مربوط شود و مطلبی از آن بیاموزم. اما این توجه باز هم از جنس تأمل در نفس است و از این رو به درگیر شدن با مخالفان یا پاسخ‌گفتن به ایشان منتهی نمی‌شود.

در آنجا که شائبه‌ای یا ردپایی از نقدی عقلانی یافت می‌شود، وظیفه حکم می‌کند که پاسخی متین و معقول داده شود تا اگر هم ماجرا چیزی جز داوری‌ای منصفانه است، برای ناظران نمایان شود. اما گذشته از این، تنها میل به دانستن باقی می‌ماند، و البته رصد اعتبار و کارآیی و دامنه‌ی تاثیر ایده‌هایم، که همگی در سکوت می‌توانند انجام پذیرند، و در سکوت بهتر انجام می‌پذیرند.

این رده‌بندی از مخالفان را از آن رو در اینجا صورتبندی کردم که به نظرم درباره‌ی همگان کاربرد دارد. همه‌ی شخصیتها و همه‌ی ایده‌ها با مخالفانی سر و کار دارند که به نظرم در همین چهار رده می‌گنجند. برای هرکسی که فکری دارد و وضعیتی بهتر از آنچه که هست را آماج کرده است، لازم و سودمند است که مبنای مخالفت را بشناسد، و با تفکیک کردن‌شان، وارسی ماهیت و محتوایشان، و تحلیل ساختار و سازمان‌یافتگی و ویژگی‌های تولید کنندگان‌شان درکی عمیقتر از جایگاه خویش در لایه‌های فرهنگی و اجتماعی به دست آورد. از این برای دوستانم پیشنهادی دارم: مخالفان‌تان را بشناسید، ارزیابی‌شان کنید، و بی‌طرفانه و منصفانه به رده‌بندی‌شان همت گمارید، درست همانطور که طبیعی‌دانی گیاهان و جانوران و سنگها را بررسی و رده‌بندی می‌کند، بی آن که از زشتی فلان زالو خشمگین یا از رنگ بهمان پروانه شادمان شود. ساختار و آرایش و چینش مخالفان، در هر لحظه، بازتابی از نوع و شدت تاثیرگذاری «من» و «اندیشه‌ی من» را به دست می‌دهد و چگونگی چفت و بست شدن‌اش با نهادهای اجنماعی را باز می‌نمایاند و از این رو سخت کارگشا و آموزنده است.

و اما در پایان پیشنهادی هم دارم برای مخالفان، و اندرزی: پیشنهاد آن است که از غر زدن، نق زدن و مخالفت حرفه‌ای دست بردارید، چون به تجربه دیده‌ایم که این کردارها از نظر اخلاقی زیانکارانه و ناپسند و «بد» هستند و از نظر عملیاتی هم فاعلانشان را به موجوداتی تلخ و خشمگین و ناخوشایند بدل می‌کنند. یعنی این الگوی رفتاری نه برای خودشان نیک و مفید است و نه برای دیگران. اندرز هم آن است که به جای این کارها، به نقد، یعنی مخالفت عقلانی و روشن و سنجیده و درست بپردازید. کاری که بسیار دشوارتر است و از هرکس هم بر نمی‌آید، اما اگر راهی برای رشد و بالیدن خویش یا تاثیرگذاری بر دیگری باشد، همین است.

همچنین ببینید

ناموس ،حق و داد

مقاله‌ای درباره‌ی تبارشناسی «ناموس» که در نشریه‌ی  «رسانه‌ی فلسفه و فرهنگ»، سال اول، شماره‌ی دوم، زمستان ۱۴۰۰، ص:۱۷-۲۰، منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *