دربارهی میدان
۱. چند نفر را نام ببرید. چند نفر آدم مشهور را، كسانی كه نامدارند و برای خود افتخاری دست و پا كردهاند. چند نفر را نام ببرید كه برایتان همچون سرمشقی ارجمند ستودنی هستند. چند نفر را كه دوستشان دارید، یا زندگیشان برایتان الهام بخش است.
بیتردید در میان این چند تنی كه نام بردهاید، چند شخصیت تاریخی وجود دارند. یعنی كسانی كه سالها پیش، و گاه قرنها و هزارهها قبل، مردهاند، و با این وجود نامشان و آثار كردارشان تا به امروز باقی مانده است. دست كم این كه، وقتی از سرمشقها، قهرمانان، الهامبخشها، و “آدمهای مهم” حرف میزنیم، ذهنمان بیسرگردانی روی آنها متمركز میشود.
اما چرا چنین است؟ چرا در میان كرور كرور آدم كه آمدهاند و رفتهاند، برخی، شماری انگشت شمار، “مهم” تلقی میشوند؟ چرا برخی در زمینهی بیشكل و در هم و برهم جوامعشان، برجسته میشوند و نام و ننگ مییابند و انعكاس حضورشان در میان مردم، قرنها و هزارهها دوام میآورد؟ چیست كه یك آدم را “مهم” میكند؟ و چیست كه او را “مشهور” میسازد. و آیا این دو همیشه همراه هم هستند؟
اینها پرسشهایی است كه برای همهی ما پیش آمده است. چه به خواندن تاریخ و ادبیات و فرآوردههای فرهنگی در معنای كلاسیك كلمه عادت داشته باشیم، و چه شیفتهی ستارههای سینمایی و خوانندهها و ورزشكاران مشهور باشیم، در این نكته مشتركیم كه شماری اندك از مردمان را از بقیه مهمتر میدانیم، و آنان را میستاییم، دوستشان داریم، سرمشق خویش قرارشان میدهیم، بی آن كه حتی برای یك بار از نزدیك دیده باشیمشان یا جملهای رد و بدل كرده باشیم. فكر میكنید چنین نیست؟ فكر میكنید این كه بخشی از فضای فكریتان را نام وتصویر و كردار فلان شخصیت تاریخی، بهمان دانشمند و ادبی و شاعر، یا شاید هم این هنرپیشه و آن فوتبالیست اشغال كرده، تصادفی است؟ فكر میكنید آدمهای با انصاف و عادلی هستید و روشنفكرانه همه را با هم برابر میدانید و شهرت كسی در نزدتان به معنای ستودنش، مهم پنداشتنش، و حتی شیفتهاش شدن، نیست؟ اشتباه میكنید! فكر كنید فلان هنرپیشه كه به نظرتان مشهورتر از بقیه است یا بازی بهتری دارد، شما را به شام دعوت كند. با همان اشتیاقی میپذیرید كه هر آدم دیگری میكرد؟ فرض كنید امكان این را پیدا میكنید كه دو ساعتی با یكی از نامداران تاریخ و ادب و علم و فرهنگ گفتگو كنید، همان قدر خونسرد خواهید ماند، كه گویی دارید با بغل دستیتان در تاكسی حرف میزنید؟
مردمان گویی دو گونهاند. برخی مشهورند و برخی گمنام. برخی در ذهن و زندگی دیگران ردپایی به جا میگذارند، و برخی بدون تاثیری میآیند و میروند. برخی دوست داشته میشوند، ستوده میگردند، و سرمشق و الگو دانسته میشوند، و برخی دیگر توجهی را جلب نمیكنند. اینها البته همواره با هم مترادف نیست. چه بسا كسان تاثیرگذاری كه به عمد نام و نشان خود را از تاریخ زدودهاند، یا دشمنانشان این نام را پاك كردهاند. چه بسا افراد نامدار و مشهوری كه به خاطر ورود به ماشینِ عظیمِ فرهنگ سازی مدرن به چهرهای مطرح تبدیل شدهاند، بی آن كه تاثیر خاصی بر جایی داشته باشند. چه بسا شهرتهای كم دوام و توخالی و پوك و “مهندسی شده” و چه بسا گرانیگاههای گمنامِ تعیین كنندهی شكل هست. زیاد هستند كسانی كه مشهور هستند، اما “مهم” نیستند، و برعكس.
با این وجود، كسانی وجود دارند كه هم شهرتی دارند و هم تاثیری. كسانی كه از دل جمع برمیخیزند، برجسته میشوند، و زندگی اطرافیانشان را، و حتی كسانی را در دوردستها تغییر میدهند. كسانی وجود دارند كه به همین دلیل، مهم هستند. چون چگونه زیستنِ ما را تعیین میكنند. بخشی ازاین آدمهای واقعا مهم، كه شهرت و تاثیرشان ناشی از تبلیغات نیست و از پشتوانهی واقعیتی عینی برخوردار است، در تاریخ ماندگار میشوند. برخی از آنها را ما به عنوان انسانهای تاثیرگذار تاریخ میشناسیم.
اما چرا چنین است؟ چگونه است كه كسی جهان را تغییر میدهند، و انبوهی از افراد همگون و تودهای از گمنامان، در حركت دادن هستی كامیاب نمیشوند؟ آیا سرشتی متمایز دارند، یا از جوهر و استعدادی متفاوت برخوردارند؟ آن چه معجزهایست كه جنگاوری سكا را در دو هزاره قبل، به پهلوانی چنان نامدار تبدیل میكند كه به اسطوره تبدیل شود و نام و خاطره و كردارش در قالب روایتهای رستم تا بیست قرن بعد، سینه به سینه نقل شود؟ كوروش هخامنشی و بابك خرمدین و ابن سینا و حافظ چه سرشتی داشتند كه تاثیرشان تا به امروز ادامه یافته است؟ چرا زندگیشان برای این همه انسان در این همه سال سرمشق بوده است؟ و چه كردهاند كه چندین میلیون نفر در چندین صد سال آنان را چنین دوست داشتهاند؟
آیا در آن هنگام كه زمان انتخاب فرا رسد، و لازم شود كه بین تاثیرگذار بودن یا نبودن، تغییر دادن جهان، یا آهسته از كنارش گذشتن، و مهم بودن یا نبودن در زندگی دیگری یكی را برگزینیم، تصمیمی روشن در ذهن داریم؟ آیا میدانیم چه میخواهیم؟ آیا میدانیم قصد داریم چگونه زندگی كنیم، و چه چیز را چقدر و در چه جهتی دگرگون سازیم؟ آیا برداشتی روشن از این كه قصد داریم چگونه بر زندگی دیگران اثر گذاریم و تا چه پایه این تاثیر را به خودمان منسوب كنیم، داوری درستی داریم؟ این نامهای بلند آوازه و صدها انسان بسیار مهم اما گمنام، كه نامشان برای ما به یادگار نمانده است، از این رو به یاد آورده میشوند، ستوده میگردند، و ردپایشان در همه جا دیده میشود، كه برای این پرسش پاسخی روشن و استوار داشتهاند.
۲. همهی ما، به عنوان “من”هایی مستقل و خودآگاه و خودمختار، نظامهایی پیچیده و شگفتانگیز هستیم كه زیست جهانی غنی از چیزها و رخدادها را درك و تجربه میكنیم، و آن را میآفرینیم. من با این سپهرِ پدیدارشناختی پیرامونش ارتباطی دو سویه دارد. “من” از طرفی هستی را با تكیه بر ابزارهای حسی و پردازشی خویش، بر مبنای نیازها و گرانیگاههای توجهش، و در امتداد مسیری تكاملی تكه تكه میكند. “من” برای فهم هستیای كه در مقیاسی سترگ و باورنكردنی از خودش بزرگتر و پیچیدهتر است، راهی جز این تجزیهی بیرحمانه ندارد. از این روست كه “من” پدیدارها را میشكند و آنان را در قالب رخدادهایی گذرا و سیال یا چیزهایی ثابت و ماندگار خلق میكند و از ردهبندی و استخراج روابط میان آنها، قواعد حاكم بر هستی حاكم بر هستی پیرامون خویش را نتیجه میگیرد.
من بر این مبنا، زیست جهانی را از هستی استخراج میكند، كه شكل فهمیده شده و انسانی شدهی آن است. زیست جهان به سه قلمرو متمایزِ من، دیگری، و جهان تقسیم میشود كه از قواعدی متفاوت برخوردارند و قواعد كاركردی اتصال به آنها را نمیتوان به هم تحویل كرد. زیست جهان، در این معنا، سپهری از رمزگان است كه هستی را در ذهن من بازنمایی میكند.
به همان شكلی كه من زیست جهان را همچون تصویری و پژواكی از هستی میآفریند، خود نیز در چارچوب رمزگانِ انباشته شده در آن بازسازی میشود. به این ترتیب، من زیست جهان را همچون ابزاری برای فهم و مدیریت هستیای به كار میگیرد، كه خود نیز بخشی از آن است. بدین دلیل است كه ارتباط من و زیست جهان نوعی تعیین شدگی دو سویهاست. زیست جهان توسط ذهن من آفریده میشود و بعد خود بسته به محتوای اطلاعاتی و ساختار معنایی و پیكربندی رمزگانش، زمینهی فهم و راهبری دگرگونی من را فراهم میسازد.
۳. در حالت عادی، ارتباط من و دیگری وضعیتی نسنجیده و نااندیشیده دارد. قواعدی كه در وضعیت پایه بر اندركنش من و دیگری حاكم است، تلنباری است كه از دادههای ناشی از تجربههای گذشته، به همراه شبكهای درهم و برهم از قواعد اخلاقی و باید و نبایدها كه در دوران كودكی و زمانِ اجتماعی شدن در ذهن درونی میشود و فرامنِ اجتماعی هركس را میسازد. این حقیقت كه دادههای تجربی یاد شده پراكنده، موضعی، تصادفی، و ناهمخوان با یكدیگر هستند، با این نكته تكمیل میشود كه قواعد هنجارین یاد شده نیز معمولا با هم تضاد دارند و كلیتی منسجم را پدید نمیآورند. بنابراین، من در حالت پایه به زرادخانهای از دادهها خام و قواعد تقلیدی مجهز است كه بر مبنای آنها شكل ارتباط خود را با دیگری تنظیم میكند. این خزانهی اطلاعاتی پیشتیبانِ رفتار تا حدودی وابسته به شرایط تصادفی محیطی (مثل رخدادهای جاری در محیطِ رفتار) و شرایط ناخودآگاهانهی درونی (مانند سطح هشیاری و حالت هیجانی) است و از این روست كه “من”ها، در تجربهی روزانهی ما، رفتارهایی ضد و نقیض و ناسازه و مبهم دارند.
این بدان معناست كه در حالت هنجارین، من به شبكهای نامنسجم و تكه پاره از دستورالعملها و راهبردهای موضعی دسترسی دارد كه توسط خودش انتخاب یا اندیشیده نشدهاند، و بسته به شرایط از درون طیفی از آنها كه متناسب با موقعیت مینماید، كردارهایی را انتخاب كرده و بر دیگری اعمال میكند. این كردارها معمولا با هم، و با قواعد پایهای كه فرد در حالت هشیارانه بدان باور دارد، در تعارض است. از این روست كه من، در زمینهی اجتماعیاش همچون واحدی تنظیم ناشده و نیمه مختار عمل میكند كه بخش عمدهی از خروجیهای رفتاریاش، برآیندی نسنجیده و خام از ورودیهای محیطی آن موقعیتش است، به همراه ورودیهای مشابهی كه در تاریخچهی زندگی خویش تجربه كرده است.
این وضعیت منتهی به عوارضی میشود كه میتوان از آنها همچون غیابِ من، یا مرگِ من، یا نهفته بودنِ من تعبیر كرد. من در این وضعیت، دستخوش جزر و مدِ رخدادهای پیرامونی و كردارهای “دیگری”های حاضر در اطرافش هست، كه ذاتا رفتاری منسجم و قانونمند ندارند و بیشتر آشوبگونهاند تا منضبط و قاعدهمند. به همین دلیل، خطراههای كه سیستمِ “من” در مسیر زمان میپیماید، مسیری با سر و تهِ مشخص و هدف و آماج معلوم نیست، و بیشتر واكنشی است نسبت به آنچه كه بر او اثر میكند. این همان وضعیتی است كه مركززدودگی نامیده میشود، و به بسامد بالای “عمل” در برابر بارقههای ناچیزِ “كنش” دلالت دارد.
مركززدودگی، به معنای آن است كه “من” واحدی یكپارچه و تاثیرگذار بر هستی نیست. در این حالت، چفت و بست شدنِ چهار سطح فراز (لایههای زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی) در “من” شكلی مدیریت ناشده و تصادفی دارد. در نتیجه، “من” در مدیریت متغیرهای پایهی قلبم (بقا، قدرت، لذت و معنا) ناكام میماند و این چهار متغیر مسیرهایی واگرا و معمولا متعارض با یكدیگر را در پیش میگیرند. در این حالت “من” به نظامی چندپاره تبدیل میشود كه برخی از روندها و كردارهایش برخی دیگر را نقض میكند.
۴. در برابرِ منِ هنجارین كه وضعیتی چنین شلخته و پراكنده و نامنسجم دارد، منِ دیگری قابل تصور است كه در بهترین وضعیت، آن را جنگجو مینامیم. نام جنگجو برای این سوژهی خاص، از آن اسطورهی كهن برگرفته شده است كه آشوب و بینظمی را همچون دیوی باز مینمود، كه دلاوری پهلوانی جنگاور برای مغلوب كردن و نابود نمودنش ضرورت داشت. اسطورهی فراگیرِ پهلوانِ اژدهاكش، نمودی از این دغدغهی عمومی “من”ها در طول تاریخ است. خدایانی مانند مردوك و زئوس كه تیامت و تیفون را كشتند، با پهلوانانی مثل فریدون و گرشاسپ كه بر آژیدهاك و اژدهای سروَره چیره شدند در این نكته مشترك بودند كه نیاز به نظم را در غلبه بر آشوب بازنمایی میكردند.
این جنگجوی نیرومند و خودمختار و مركزدار، شكلِ غایی و درستِ سازمان یافتگی سیستمِ من را در سطوح فراز نشان میدهد. من در واقع تنها در این حالت وجود دارد و در زیست جهان همچون عرصهای هستی شناختی نقش ایفا میكند. در وضعیت هنجارین، من جز سایهای نیست كه زیر فشار دو عرصهی دیگری و جهان له شده، و به تابعی از آن دو تبدیل شده است. در شرایطی كه هر دو قلمروی یاد شده انباشته از رخدادهای تصادفی و چیزهای نامنسجم و نامربوط هستند، منِ هنجارین و پراكنده نمیتواند به عنوان گرانیگاهی هستی شناختی عمل كند و كارِ ایزدگونهی منظم كردن هستی و در نتیجه تاثیرگذاری بر دیگری و جهان را (در تناسب با تاثیرپذیری از آنها) به انجام رساند. از این روست كه ظهور منِ مركزدار، منِ سازمان یافته و منضبط، یا همان جنگجو، به تحقق یافتنِ “من” همچون عنصری هستی شناسانه دلالت میكند.
جنگجو از این رو، با مفهوم عامیانهی جنگ كه در میان منهای هنجارین رواج دارد، ارتباطی ندارد. در زبان عامیانه، جنگیدن عبارت است از كشمكش من با دیگری بر سر منابعی مادی یا معنایی. در حالی كه جنگ در معنای مورد نظر ما، روندی هستی شناختی – و نه جامعه شناسانه- است، كه اندركنشِ سازمان یافته و هدفمندِ من با دو عرصهی دیگری و جهان را نشان میدهد. اندركنشی كه اتفاقا با كشمكش و ویرانگری و خشونت همراه نیست، اما چون به تاثیرگذاری و تعیین كنندگی و چیرگی بر آشوبی فراگیر دلالت میكند، جنگِ عامیانه را به مشتقی موضعی از خود تبدیل مینماید.
۵. منِ راستین، یا همان جنگجو، در ارتباط با جهان مفهومی به نام افق را پدید میآورد. افق عرصهای هستی شناختی است كه در قلمرو شناخت نیز بازنمایی میشود و موقعیت من را در ارتباط با هستی نشان میدهد. افقِ زیست جهان، جایگاهِ من در آن است، با تاكید بر زمینهی بیجان و بیهدفِ جهان. خودِ من و دیگری هم همچون عناصری از افق مورد وارسی و تحلیل قرار میگیرند، اما در این هنگام بخشی از جهان هستند، و نه واحدهایی خودبسنده و خودمختار و هدفمند. به عبارت دیگر، نقشهای كه جایگاه من در زیستِ جهانِ آشوبزدهی “نا-من/ نا-دیگری” را نشان میدهد، افق است. افق به این ترتیب، از اندركنش من و جهان پدید میآید، و عرصهای شناخت شناسانه است.
من در عین حال، به نقشهی خویشتن در زمینهی دیگریها نیز مجهز است. این سپهرِ اندركنش من و دیگری را میدان مینامیم. میدان، چنان كه بعدها خواهیم دید، بستری فراگیر است كه میتواند در شرایطی خاص موقعیتهایی تخصص یافتهتر و ویژهتر را پدید آورد. این موقعیتهای ویژه را هنگامه، و آوردگاه مینامیم. اما بحث در موردشان خارج از دامنهی این نوشتار است و بعدها باید بدان پرداخت.
میدان، اما، قلمروی مهم و تعیین كننده است. میدان آن گسترهی هستیشناختیایست كه من و دیگری در آن با هم تلاقی میكنند، بدان شرط كه من، راستین و خودمختار باشد و در سازماندهی به عرصهی دیگری كامیاب شود. به عبارت دیگر، در زیست جهان مردم عادی و هنجارین، كه آن شلختگی و واگرایی و پراكندگی را در خود دارند، اثری از میدان دیده نمیشود، همان طور كه زیست جهانشان افق نیز ندارد.
میدان، سپهری از ارتباطهای میان من و دیگری است، كه توسط حضورِ یك منِ دارای مركز سازمان یافته باشد. مركزی كه در من وجود دارد، همان است كه خویشكاری خاصی را برایش پدید میآورد و خطراههی پویاییاش را به مسیری سر و ته دار و هدفمند تبدیل مینماید. این مركز، از درون من به بیرون نشت میكند و افق را به لحاظ شناختی، و میدان را به لحاظ اخلاقی سازماندهی میكند. از این رو، میدان ماهیتی اخلاقی دارد.
اخلاق در منِ هنجارین، عبارت است از شبكهای از دستورها و امر و نهیها كه به موقعیتهایی خاص قلاب شدهاند. این اخلاق هرگز به مرتبهی یك نظام سازمان یافته، اندیشیده شده، و نقدپذیر ارتقا نمییابد. به همین دلیل هم بخش عمدهی گزارههای آن مقدس و نقدناشدنی جلوه میكنند، و خواه به مبنای متافیزیكی مربوط شوند یا به شكلی شبهعقلانی بدیهی و طبیعی شناخته شوند، دور از دایرهی دستكاری “من”، دست نخورده باقی میمانند. به این دلیل هم اخلاق در منِ هنجارین در “جعبهی سیاه” قرار دارد[1].
در منی كه به راستی حضور داشته باشد، اخلاق چیزی فراتر از این است. اخلاق در منِ راستین عبارت است از شبكهای از راهبردها و قواعد و اصول، كه در تركیبی استوار با هم قرار گرفتهاند، و توسط یك نظام شناختی سنجیده و محكم پشتیبانی میشوند. این دستگاه اخلاقی به شكل اكتسابی و تقلیدی در من پدید نمیآید، و تنها راهِ برساختنش درونكاوی و تامل و اندیشیدن در مورد پرسشهای مربوط به اندركنش با دیگری است. به همین دلیل هم اخلاق به معنای راستین كلمه هرگز در زمینهی منهای هنجارین ظهور نمیكند، و كاركرد آن را مجموعهای از عادتهای فردی و هنجارهای اجتماعی بر عهده میگیرند.
۶. من، هرچند آفرینندهی زیست جهان خویش و نظم دهندهی آن است، اما همواره هستی خویش را همچون انگلی بر دیگری آغاز میكند. در سطح زیستی، من در آغاز چیزی جز یك تخمِ تك یاختهای نیست كه همچون انگلی در رحم مادرش پرورده میشود، و حتی پس از زایمان هم تا حدود دو سال موقعیتی همچون نوعی انگل خارجی دارد. در سطح روانی، من در زمینهی اندركنش با دیگری است كه زبان میآموزد و قواعد حاكم بر زندگی روزانه را به یاد میسپارد و شیوهی رمزگذاری هستی و معنای این رمزگان را فرا میگیرد. در سطح اجتماعی، به همین ترتیب با حمایت مادی و معنایی خانواده و نظامهای پشتیبان مشابه دیگر است كه من بختِ ورود و سهیم شدن در نهادها را به دست میآورد، و در سطح فرهنگی نیز دیگریهایی مانند آموزگاران و نویسندگان و نظریهپردازان و به ویژه والدین هستند كه نخستین لایه از بومِ منشها و چارچوب معنایی را در ذهن كودك پدید میآورند. به این ترتیب، میتوان پذیرفت كه من، توسط دیگری زاده میشود و تا دیرزمانی در هر چهار سطح فراز همچون نوعی انگل از آن تغذیه میكند.
در عین حال، این من است كه دیگریها را میآفریند. دیگری چیزی جز یك منِ بیرونی نیست كه به شكلی خاص رمزگذاری شده، توصیف گشته، و مورد ارزیابی واقع شده باشد. دیگری در زیست جهان، بدان دلیل از مرتبهی “چیزی” در میان چیزها به موقعیت “دیگری”، یعنی چیزی بین من و جهان ارتقا مییابد، كه ذهن “من” آن را بدین صورت رمزگذاری كرده است. به این ترتیب، رابطهی میان و من دیگری گذشته از اندركنشی كه در میدان و به شكلی سنجیده دارند، از همان آغاز و به شكلی هستی شناسانه، بنیادین و ضروری است. این بدان معناست كه من بدون دیگری، و دیگری بدون من وجود ندارد. دیگری من را میزاید و من دیگری را میآفریند.
از این رو برساختن میدان تجملی روشنفكرانه یا كنشی برخاسته از نوعی تعهد اجتماعی نادر و دلبخواه نیست، كه ضرورتی هستی شناختی است. من، بسیار پیش از این كه بتواند دست به انتخاب بزند، و در مرحلهای پیش از آن كه بخواهد ارتباط خود و دیگری را همچون بستری آشفته یا میدانی منسجم مرتب كند، با بند نافی ناگسستنی به دیگری متصل شده است. از این رو این فرضِ پوچانگارانه/ خودمدارانه كه با كنارهگیری از دیگری چیزی از من باقی میماند، از پایه غلط است، چه رسد به آن كه این فرض قایل به شكلی آرمانی و استعلایی از من در غیاب دیگری نیز باشد.
معكوس این نیز صحیح است. یعنی باور به وجود و حضور و تداوم من در غیاب دیگری، همان قدر نامعقول و ناممكن و برخاسته از نادانی است، كه بخواهیم دیگری را در غیابِ من فرض كنیم. دیگری به شكلی دیگر، اما به همان اندازه مهم و بنیادین، به من وابسته است و آن را نیز نمیتوان از من تفكیك كرد. چرا كه در واقع من و دیگری دو سویهی دیالكتیكی یكسان هستند و دیگری، چیز یكی از همان منهای مقیمِ بیرون نیست كه از دریچهی مقابلِ ارتباط به “من-به مثابه دیگری” مینگرد. پس این شعار منفعلانه كه باید دیگری را به حال خود گذاشت و نباید بر او تاثیری گذاشت نیز موهوم است. دیگری، از همان لحظهی نخستینی كه به دیگری تبدیل شد، توسط من آفریده شده است و در معرض كردار من قرار دارد. پرسش اخلاقی، آن است كه چگونه تاثیر خویش بر او را مدیریت كنیم. این كه اصولا بر او تاثیری بگذاریم یا نگذاریم، از پایه نادرست است.
از این رو اخلاق را در همین ابتدای كار باید از دو آفتِ غریب نجات داد. یكی این تصور كه میتوان با نادیده انگاشتن دیگری، با كاستن از ارتباط با او، و با عزلت گزیدن از اندركنش با وی، به شكلی از اخلاق دست یافت. دیگری این توهم كه میتوان اخلاقی را پیریزی كرد كه تنها بر پایهی من استوار باشد و دیگری را جز امری حاشیهای و فرعی ننگرد و نبیند و نخواهد. این هردو شكلهایی واژگونه از یك خطای روش شناختی هستند، كه از چسبیدن به یكی از دو قطبِ جمِ من-دیگری ناشی شده است. دیگری، محوری است که سازماندهی نظام اخلاقی در پیوند با آن ممکن میشود. پس، دیگری دستاویزِ مرکزدار شدنِ من است. همان طور كه اگر به دیگری (به مثابه من) بنگریم، من (به مثابه دیگری) چنین نقشی را بر عهده میگیرد.
۷. در شرایطی كه در هم تنیدگی من و دیگری چنین مورد تاكید است و ماهیت وجودی سه عرصهی زیست جهان از اندركنشی پیشینی و در هم بافتگیای طبیعی برخوردارند، شاید این پرسش پیش آید كه چرا نوع ارتباطِ یك من راستین را از من هنجارین متمایز دانستهایم. به راستی چه تفاوتی وجود دارد میان الگویی از ارتباط كه یك جنگجو یا یك آدمك هنجارین، با دیگری برقرار میكند؟ آیا نامیدن یكی از این قلمروهای ارتباطی با نام میدان و جدا دانستن دیگری از این برچسب كاری درست و رواست؟
در واقع، من نیرویی چندان اثرگذار و عاملی چندان سازمان دهنده است كه حضورش به صورت جنگجویی متمركز و هدفمند، به راستی چرخشی وجودشناختی را در زیست جهان پدید میآورد. قلمروی اندركنش من و دیگری در سپهر پیرامون چنین “من”ای و فقط و فقط در چنین سپهری؛ به میدان تبدیل میشود. درست همان طور كه افق را نیز در زمینهی معنایی و شناختی چنین كسی میتوان جستجو كرد و یافت، و نه در زیست جهانِ پراكندهی منهای ناقص.
حوزهی اندركنش من و دیگری در این دو حالت، از چهار نظر با هم تفاوت دارند. از این رو بر مبنای چهار متغیر میتوان بین میدان و بخشهای مرسوم و معمول از زیست جهانِ مشترك میان من و دیگری تمایز قایل شد. اینها را میتوان به طور خلاصه در چهار عبارت گنجاند: میدان به خاطر مرزبندیاش، به خاطر مركزدار بودنش، یكپارچگیاش، و جهتدار بودنش با سایر اشكالِ اندركنش من و دیگری متفاوت است.
مرزبندی بدان معناست كه در ذهنِ من، سه قلمروی زیست جهان به درستی و دقت از هم تفكیك شدهاند و روابط میانشان معلوم است. در شرایط هنجارین، من انباشتی از عقاید، قضاوتها، و الگوهای رفتاری را كه از دیگری به ارث برده است، همچون بخشی از عرصهی من درونی میسازد. به دلیل تعارض میان این ورودیها و ناهمخوانی محتوای آنهاست كه من خصلتی پراكنده و پاره پاره پیدا میكند و مركز زدوده میشود. به همین ترتیب، من مجموعهای از صفتها و كردارها و تاثیرهای مربوط به خود را بر قلمروی دیگری فرافكنی میكند و به این ترتیب به انگارههایی تخیلی و موهوم از افرادِ آشنا دست مییابد، كه بیشتر انعكاسی از تصویر خودش هستند، تا بازنمایی راستینی از “من”هایی در آن بیرون. مرزبندی، بدان معناست كه این رگ و ریشهی بازمانده از دیگری در من شناسایی شود و از راهِ برگزیدن یا برنگزیدنِ استوارانه، در من به صورت عنصری درونی جذب و تصاحب شود، یا از آن حذف گردد. مرزبندی به همین ترتیب ارتباط میان من و جهان را نیز بازتعریف میكند و به طور مستقیم یا غیرمستقیم، رسوبهای ناشی از هریك از سه قلمرو را كه به شكلی ناآگاهانه و ناسنجیده و انتخاب ناشده در قلمروهای دیگر نشست كرده باشد، بازشناسی و مدیریت میكند. از این رو، مرزبندی به معنای پیكربندی مجدد زیست جهان و تفكیك كردنش به سه حوزهایست كه از نظر فلسفی و شناخت شناسانه واقعیت دارند، اما به لحاظ عملكردی و به خاطر آشفتگی نظامهای انضباطِ درونی من، معمولا به پاره بخشهایی در هم ریخته و سردرگم تبدیل میشوند.
میدان مركز دار هم هست، و من مركز آن را تشكیل میدهد. در سطحی وجودی، من همواره مركز زیست جهانی است كه میآفریند. چرا كه این من است كه زیست جهان را در قالب منظومهای از نمادها و معناهای وابسته بدان خلق میكند. با این وجود، در شرایط هنجارین من موقعیت كاركردی شایستهای را در مقام یك مركز و گرانیگاه بر عهده ندارد. این كنده شدنِ من از مركزِ زیست جهان، به آسیبشناسی ویژهای نیاز دارد كه جایی فراختر و نوشتاری مستقل را میطلبد. در اینجا همین قدر اشاره كنیم كه مركززدوده شدنِ من، در واقع همان عزلِ من از مقام مركزی زیست جهان است، كه خود به آشفتگی در مرزبندی و اختلالهای فراوان دیگر هم منجر میشود.
اقامت من در مركز میدان، نیازمندِ پیش فرضِ مركزدار بودنِ من است، كه خود تنها به شكلی تكاملی و در دیالكتیكِ من با دیگری و من با جهان شكل میگیرد. یعنی روندی تكاملی وجود دارد كه در جریان آن چند فرآیندِ در هم بافته به شكلی همزمان و همبسته با هم رخ میدهند. از سویی من به تدریج زیرسیستمهای درونی خود را منظم و منضبط میسازد، و به این ترتیب مركزدار میشود، و از سوی دیگر ارتباط خود با بخشهای زیست جهان را بازبینی و بازسازماندهی میكند و بنابراین به موقعیتی تعیین كننده و مركزی در آن دست مییابد. این بدان معناست كه من در هر دو حوزهی ارتباط من با جهان (افق) و من با دیگری (میدان)، همچون گرانیگاهی از زایش معنا و شناخت و اخلاق و شكست تقارن كنشمدارانه نقش ایفا میكند. از این رو، بر خلاف حوزهی ارتباطی هنجارین كه در آن من با افرادی متفاوت و یكه، به اشكالی واگرا و رنگارنگ اندركنش دارد، و بر اساس قواعدی موضعی و تصادفی با ایشان رفتار میكند، در میدان با مركزی سازمان یافته و هدفمند به نام من روبرو هستیم كه تمام دیگریها را در عرصهای سنجیده مرتب میكند و بر اساس قواعدی فراگیر و نظمی همگرا با ایشان مربوط میشود.
یكپارچگی میدان معلولِ همین مرتب شدن است. در شرایط هنجارین، آن بخشی از زیست جهان كه در نقطهی برهم افتادگی من و دیگری قرار دارد، حوزهای متكثر، كاتورهای و معمولا محاسبه ناپذیر است. من در این قلمرو ناگزیر است رفتارهای خود را بر اساس آنچه كه از دیگری دریافت میكند مدیریت كند. از آنجا كه دیگری عنصری خودمختار و مستقل همچون من است، ارتباط من و دیگری به حل معمایی با متغیرهای بیشمار شباهت مییابد. به همین خاطر است كه معمولا من سادهترین راهبرد را بر میگزیند و رفتار خود را به سطحِ واكنشی آیینهوار از كردار دیگری فرو میكاهد. این همان است كه ظهور هنجارهای اجتماعی و قواعد تنظیمكنندهی كردار در سطح اجتماعی را ممكن میكند و باعثِ دگردیسی كنش خودجوش و درونزادِ من، به عملِ اجتماعی شده میشود. یعنی تنظیم كردار من را از دایرهی انتخاب و اختیار من خارج میكند و آن را به امری عمومی با تصمیم گیران بیشمار مبدل میسازد.
از آنجا كه دیگریها متكثر و پرشمار هستند و ماهیت و طبع و اخلاق و خواست و اهدافی متمایز دارند، الگوی این رفتارِ هنجارین نیز تنها از قاعدهای آماری پیروی میكند و از نظمی معنادار و درونزاد برخوردار نیست. به همین دلیل هم حوزهی اندركنش من و دیگری به انباشتی شلخته و سردرگم از الگوهای هنجارینِ رفتارِ “مناسب” تبدیل میشود، كه نه نظمی دارند و نه هدفی كاركردی را برآورده میسازند. از این روست كه الگوی من هنجارین، راه را بر انجام خویشكاری میبندد و مركز را در من از میان میبرد. چرا كه ظهور خویشكاری نیازمند نظمی است و انضباطی و هدفی و خواستی و راهبردی و سازمان یافتگیای، كه در این ازدحامِ واكنشهای انعكاسی مجالی برای تحققش نیست.
منِ راستین، میدانی دارد یكپارچه و منسجم. یعنی بدان دلیل كه خود همچون عاملی تعیین كننده و تصمیمگیرندهای نهایی در زیست جهان حضور دارد، ارتباط با دیگری را به پدیدارهایی هدفمند و متصل با راهبردهای همگرا تبدیل میكند. میدان به دلیل حضور گرانیگاهی به نام منِ مركزدار، منظم و شسته رفته و انداموار است، و به نوبهی خود وجود چنین من مركزداری را نیز ممكن میسازد.
من، در میدان تصویری روشن و دقیق و اندیشیده شده دربارهی ارتباط من و دیگری را در ذهن خویش بازنمایی میكند. برای من، موقعیت دیگری، انگارهاش، جایگاهش، و ارزشی كه در نظام ارزیابی من دارد، روشن است. این روشن بودن از شهودی سیال و رسیدگیناپذیر بر نمیآید، بلكه در عینِ برخورداری از چنین شهودی، از آن گذر میكند و به مرتبهی نظامی اندیشیده و سنجیده از متغیرها و شواهد و ردهبندیهای مفهومی ارتقا مییابد.
نظم و سازمان یافتگی میدان، مدیون زنجیرهای درهم پیوسته از كنشها و كردارهای انتخاب شده و ارادهمدارانه است. این انتخابها، شكستهای تقارنی هستند كه نیاز به سرمشقی و معیاری و الگویی منسجم برای مدیریت دارند. در غیابِ این چارچوب عمومی شكست تقارنِ درونزاد، كردار فرد به بازتابی وابسته به محركهای خارجی تبدیل میشود، و به عمل فروكاسته میشود. اما در شرایطی كه این هستهی مركزی وجود داشته باشد، كنشها به هم چفت و بست میشوند و كلیت تاثیرِ من را بر هستی به امری جهتدار و هدفمند تبدیل میكنند. خواست، شالودهی این سرمشق مفهومی برای انتخاب كردن را برمیسازد، و حضور من را به جبههای گشوده بر هستی تبدیل میكند، كه جهتی دارد و سمت و سویی و نیرویی محسوب میشود كه هستی را در مسیری ویژه به پیش میراند.
۸. مرزبندی در سطح عملیاتی، با سه گام انجام میپذیرد:
الف) من در مورد نقاط اشتراک و اختلاف میان خود و دیگری به درستی داوری میکند. یعنی در مییابد كه در چه شرایطی و چه مواردی با دیگری شباهت یا تفاوت دارد، و در مورد این صفات مشترك یا متمایز، داوری و برداشتی روشن و سنجیده دارد.
ب) من به معیارها و چارچوبهای شناسایی و ردهبندی روشنی مسلح است كه موقعیت و جایگاه دیگری را به شكلی پویا و سیال و وابسته به دادههای روزآمد، در آن تعیین كند. به عبارت دیگر، من به نظامی منسجم و كارآمد برای تولید انگارهی دیگری دسترسی دارد.
پ) گرانیگاههای معنایی در من و دیگریها برایش روشن است. یعنی من میداند كه چه جفتهای متضاد معنایی مهمی برای خودش محوریت دارند، و جمهای مهم را در ارتباط با دیگری نیز میشناسد.
مرزبندی در نهایت به پیدایش شكلی از پایگان منتهی میشود، كه افراد بر حسب صفات و ویژگیهای خود، و ارتباطی كه با خواستها و آرمانهای من مییابند، بر روی آن مرتب میشوند.
۹. من برای دستیابی به مرکز در ارتباط با دیگری، باید چهار گام را طی کند:
الف) جمهای مهم خود را بشناسد و خواست بزرگ خویش (آرمان) را تعیین کرده باشد.
ب) بازتاب و بازنمایی این آرمان را در سپهر دیگری – یعنی در زیست جهانش- بشناسد.
پ) ارتباط خود را با دیگریها بر اساس این آرمان بازسازی و بازآرایی کند.
ت) یارانی برای خود بیابد که در کل آرمانش، یا بخشهایی از آن با او همراه هستند.
در این صورت، من مرکز گزینی کرده است.
من برای اخلاقی رفتار کردن، باید سه گام را طی کند:
الف) قضاوت را به حالت تعلیق درآورد و آن را با داوری جایگزین کند.
ب) گزینههای رفتاری خویش را قاطعانه بر اساس آرمان خویش و جمهایی که برگزیده، انتخاب کند. یعنی تقارن را در ارتباط با دیگری، قاطعانه و هدفمند بشکند.
پ) دربارهی پیامدهای رفتار خود سختگیرانه داوری کند و مسئولیت کردارهایش را در برابر دیگری بپذیرد.
در این صورت مركزی كه با داربستی از نظم اخلاقی پشتیبانی شود، در من وجود دارد و این كلیدی است كه مركزنشینی من در میدان را ممكن میسازد. دستگاه اخلاقی شکلی از نظم یافتگی جمهاست که با مرکزیت نیک/ بد پدیدار میشود. یک دستگاه منسجم اخلاقی، نظامی معنایی در سطح فرهنگی است، که امکان داوری دربارهی اتصال (یا عدم اتصال) تمام جمها با این جم مرکزی را فراهم آورد. از این رو، مركزدار بودن خواه ناخواه با اتكا به دستگاهی معنایی كه شكست تقارنی از این دست را ممكن سازد، ممكن میشود. در همین راستا، كردار اخلاقی، کنشی است که بر اساس داوری دربارهی هستی و با شکستن تقارن در امتداد مرکز دستگاه اخلاقی انجام پذیرد. میدان در شرایطی كه سویههای نیك و مثبت و خوشایندِ دیگری و من با هم تلاقی كنند، “امن” تلقی میشود، و همچون زمینهای عمل میكند كه كردار اخلاقی پایدار و سودآور برای هر دو طرف را پشتیبانی مینماید.
محوریت اخلاق در مركزدار شدنِ میدان، بدان معناست كه دیگری در آن همچون شرطی لازم ایفای نقش میكند. دیگری از آنجا که موضوع کردار اخلاقی است، بخشی از زیست جهان است که مرکزدار بودنِ میدان را ممکن میکند، و از این رو دستمایهی مرکزدار بودنِ من نیز هست. اندركنش من و دیگری، چنان كه در مدلهای تحلیلی و نظامهای مدیریتی امروزین شناخته شده، چهار حالت گوناگون را در بر میگیرد كه از تركیب برنده یا بازنده بودن من یا دیگری ناشی میشود. در میان چهار حالتِ ممكن، مبنای اقتصادِ نیکی و اخلاقی رفتار كردن، بازیهای برنده/ برنده است، که تنها کنشهای دوسویهی پایدار از دید تکاملی هستند.
۱۰. از دیرباز، نماد کردار اخلاقی در ایران زمین راستی بوده است. این راستی در فلسفهی ایران باستان، در قالب مفهومی به نام اشه صورتبندی میشده است. اشه قاعدهای فراگیر و قانونی طبیعی است كه بر كل هستی جاری و حاكم است. خرد آن توانایی است كه فهمِ اشه و همراهی با آن را ممكن میسازد، و از این روست كه موجودیتی قدسی مانند خداوند، در سنت ایرانی مزدا (یعنی بسیار دانا) نامیده میشود و بزرگترین ستایشی كه از پهلوانان و مقدسین وجود داشته است، “خردمند” بوده است.
از آنجا كه در ایران باستان دستگاه اخلاقی مانند بسیاری از تمدنهای دیگر در قالبی رزمی و با واژگانی جنگجویانه صورتبندی میشده است، برای شیوههای گوناگونِ اخلاقی رفتار كردن هم رمزگانی از این دست تكامل یافته است كه ما نیز در زروان شكلی بازسازی شده از آن را به كار میگیریم. بر این مبنا نیزه، شمشیر و کمان سه نماد کهنِ ایرانی برای رمزگذاری سه نوعِ اصلی از بازیهای برنده/ برنده هستند.
راهبرد نیزه: کنش اخلاقی (نیکی) با راستی کامل، درآمیخته به تمامیت، و با فاصله از دیگری. این شكلی از اندركنش با دیگری است كه با راستی و صراحتی روشن و نمایان همراه است. ارتباط من و دیگری نزدیك و تنگاتنگ است، و دیگری آثار ناشی از كردار مرا درك میكند و آن كردار را تشخیص میدهد و آن را به من منسوب میكند. به این ترتیب، من راستی را نه تنها در شیوهی رفتار كردن (نیزه بازی) كه در ماهیت خود كردار ( شكلِ راست و صافِ نیزه) نیز نمایش میدهد. راستگویی در سخن، صراحت در دادن بازخورد و انگاره به دیگری، نمایان و “با دستهای باز و رو بازی كردن” نمودهای راهبرد نیزه هستند. دعوت كردن، پیشنهاد دادن، انگاره دادن، و بازخورد دادن نمونههایی عملیاتی از راهبرد نیزه هستند.
راهبرد شمشیر: کنش اخلاقی با پیچیدگی و ظرافت و به شکلی غیرمستقیم، که در اندرکنش نزدیک با دیگری انجام میپذیرد. این راهبرد، كردارهایی را در بر میگیرد كه خصلتی پیچیده، رمزگونه، معماآمیز، و غیرمستقیم دارند، با این وجود در اندركنش نزدیك و رویارو با دیگری انجام میپذیرند. در این حالت، دیگری كردار من را میبیند و آن را به من منسوب میكند، اما احتمالا از ماهیت دقیق آن سر در نمیآورد و پیامدهای آن را درست در نمییابد. این البته بدان خاطر نیست كه من دربارهی رفتار خویش دروغ میگوید، یا چیزی را واژگونه باز مینمایاند. برعكس، در مورد راهبرد شمشیر بسیار اهمیت دارد كه من صداقت و راستی را رعایت كند، و حتی در صورت لزوم به “شمشیرگونه” بودنِ كردار خویش نیز اشاره كند. با این وجود، من به دلایلی كه خود تشخیص میدهد، غیرصریح بودن و نامستقیم بودنِ تاثیر كردار را، و مبهم و تفسیرپذیر بودن رفتار را ترجیح میدهد، و از این رو ترجمهی معنای كردارخویش را به دیگری واگذار میكند، بی آن كه در این مورد توضیحی بیش از اندازه دهد و دلمشغولِ شفاف سازی كامل باشد. اشارت نمونهای بارز از راهبرد شمشیر است، و كردارهایی مانند “هل دادن” (یعنی به هم زدن تعادل فردی كه در جایگاهی ناخوشایند اما پایدار جایگیر شده است) مثالی عملیتر از آن محسوب میشود.
راهبرد کمان: کنش اخلاقی به شکلی غیرمستقیم، از راه دور، و معمولا به دنبال جریانی علی که در نهایت پس از مدتی دیگری را متاثر میکند، بدون رویارویی مستقیم من و دیگری. راهبرد كمان از آن رو كه من و دیگری در آن با هم تماس مستقیم ندارند، با دو راهبرد پیشین متفاوت است. در این روش، من كرداری را به انجام میرساند، با این چشمداشت كه پیامدهای و تاثیرهای آن در دراز مدت و به شكلی غیرمستقیم دیگری را به شكلی دلخواه متاثر كند، و قلبم او را افزون نماید. خدمت كردن، معمولا به شكل راهبرد كمان ظهور مینماید. یعنی كسی كاری را برای دیگری یا جمعی انجام میدهد، بی آن كه در بند فهمیده شدنِ ارتباط آن كار و نتایجش با خودش باشد.
۱۱. میدان، سپهری از امکانات رفتاری است که زیر تاثیر فشارهای اجتماعی هنجار میگردد. هنجار شدن میدان، از آن رو چنین رواج دارد که سازمان یافتنِ میدان، تنها از دو راه ممکن است:
نخست، ایجاد نظامی درونی و خودبنیاد برای داوری، که همان دستگاه اخلاقی باشد، و
دوم: پذیرش نظامی بیرونی و آموختنی و زورآور از اجبارهای بیرونی، که قضاوت را ممکن کند.
از آنجا که دستیابی به دستگاه اخلاقی درونزاد کاری دشوار است، بیشتر منها راه دوم را برمیگزینند.
هنجار شدن میدان بدان معناست که گسترهی آن، مرزهای آن، عناصر مقیم آن، نوع ارتباط با این عناصر، و بار معنایی سوار شده بر این ارتباطها خصلتی تکراری، نااندیشیده، و خودکار به خود میگیرند. هنجار شدن میدان از سویی به پیش بینی پذیری رفتار من در قبال دیگری و قاعده مند شدنش میانجامد، و از سوی دیگر پویایی، توسعه و تکامل خلاقانهی میدان را ناممکن میسازد. میدانِ هنجار شده انگارهی من از دیگری را تثبیت میکند، و به نهادینه شدنِ انگارهای پایدار و ثابت از من نیز میانجامد. هنجار شدگی میدان به ظهور پیله میانجامد و به نوبهی خود سختی و ثبات پیله را تضمین مینماید.
منی که در میدان هنجارین اقامت دارد، بر مبنای معادلات ستمگری/ ستم دیدگی رفتار میکند. منی که در میدانی خودساخته حضور دارد، بر مبنای قواعد دستگاه اخلاقی خویش تقارن را میشکند. وجه مشترک این قواعد در میان منهای نیرومند، “داد” نامیده میشود.
گسترش میدان
گسترش میدان، به معنای هنجارزدایی از آن، بازبینی و بازسازیاش، و توسعه دادنش میباشد. گسترش میدان با کمک سه فن ممکن است:
الف) مرزشکنی: عبارت است از شناسایی مرزهایی که کرانههای میدان را رمزگذاری میکنند، و عبور از آنها. این کار تنها با آشناییزدایی از روابط روزانه و مرسوم ممکن میشود.
ب) پیمودن: عبارت است از شریک شدن در میدان دیگری، و افزودن میدانهای دیگریهای مقیم میدان، به میدان خویش، این کار تنها با حضور یافتن در میدان ایشان ممکن میشود.
پ) پریدن: عبارت است از گسستن از بخشی آشنا از میدان و جهیدن به بخشی همسایه از آن که تا به حال تجربه نشده است.
گسترش میدان چند قاعده دارد:
الف) نباید در شرایطی که امکان کاهش جدی قلبم وجود دارد دست به گسترش میدان زد.
ب) گسترش میدان تنها در شرایطی مجاز است که بازیهایی برنده برنده پیش برندهی مرز میدان باشند. سایر بازیها در نهایت به چروکیدگی میدان منتهی میشوند، حتی اگر در ابتدا خلاف آن بنمایند.
پ) باید تنها در شرایطی دست به گسترش میدان زد که رفتار “من” با راهبری نظام اخلاقی درونی خویش تعیین شود. شرایطی که من بر خود تسلط ندارد برای گسترش میدان مناسب نیستند.
بودن در میدان
سه شاخص اصلی برای بودن در میدان وجود دارد:
۱. حضور/ غیاب: شاخص مهم برای سنجش آن، میزان تاثیر من در معادلات کلی قلبم جاری در میدان است. هرچه اثر من بر تغییر میزان قلبم بیشتر باشد، حضور من در میدان پررنگتر است.
۲. نیکی/ بدی: شاخص مهم برای تشخیص آن، مقدار کلی تغییر قلبم است. اگر قلبم کم شود، حضورِ بد و اگر افزوده شود حضوری نیک تجربه شده است.
۳. کنش/ عمل: این جم را میتوان با ارجاع به میزان خودآگاهانه یا انتخابی بودن کردارها سنجید. کرداری که به دستگاه اخلاقی و نظام داوری فرد متصل شود، کنش، و رفتاری که به ساختار قضاوت و هنجارهای اجتماعی ارجاع دهد، عمل است.
سه فن مقدماتی برای بودن با دیگری در میدان وجود دارد:
۱. اشارت: عبارت است از اهدای معنا یا منشی به دیگری، به شکلی غیرمستقیم و با این هدف و فرجام که قلبم وی را افزون کند.
۲. بشارت: عبارت است از یاری به دیگری برای گشودن میدان خویش، این کار تنها با شریک شدن در میدان وی ممکن میشود.
۳. حضور: همان ورود به میدان دیگری، “دیدن” وی، و دگرگون ساختن شکل هستی از مجرای اثرگذاری بر دیگری است.
سه فن مقدماتی برای بودن با خویش در میدان وجود دارد:
۱. تمامیت: عبارت است از حضور بی نقص و تام و تمام در میدان. این کار با مجهز بودن به دستگاهی اخلاقی ممکن میشود که رابطهی من و عناصر زیست جهان را به درستی صورتبندی کند و داوری را بر قضاوت برتری دهد.
۲. عیاری: عبارت است از چابکانه پیمودن میدان و حضور در نقطهی درست از میدان. این کار با شناخت میدان، و انجام “کردار بهینه” ممکن میشود.
۳. رندی: عبارت است از جسورانه وارد شدن به بخشهای فراموش شده یا نادیده انگاشته شده از میدان، و در نتیجه دستیابی به بخشهای شگفتانگیز و منابع ناشناختهی نهفته در میدان. رندی با دگردیسی بنیادین انگاره و خودانگاره همراه است.
حضورِ تمام، رندانه، و عیارانه در میدان، به چیرگی میانجامد، و سلطه را با رفع نیاز بدان، از میان میبرد. این شکل از حضور، به معنای آن است که من در مرکز میدان جای گیرد، و این همان نقطهایست که سلاحهای اصلی مبارزه با مرگ / رنج/ ضعف/ پوچی در آن قرار دارند. شمشیر، نیزه و کمان، همواره در مرکز میدان هستند. هنگامی من در مرکز میدان قرار میگیرد، که خود، مرکزی نیرومند داشته باشد، و به این ترتیب میدان را در پیرامون خویش ترشح کند.
پویایی میدان
۱. دیگری بسته به جایی که در میدان من یافته است، بر طیفی جای میگیرد که متغیر اصلیاش، پیوستگی افزایش قلبم من و اوست.
۲. نقاط اصلی این طیف عبارتند از: آشنا/ ناشناس، دوست/ دشمن، و خویشاوند/ بیگانه.
۳. فراخی میدان، شکل میدان، و قالب اصلی کنش متقابل من با نگریستن به توزیع دیگریها بر این محور قابل استخراج است.
۴. شش نوع دیگری، با این الگو به هم تبدیل میشوند:
دیگری به مثابه….
۱. شکلی که دیگری در نظام شناختی من ادراک میشود، تعیین کنندهی الگوی رفتاری است که در برابر وی در پیش میگیرم.
۲. ادراک دیگری دو سویهی بازنمایی و آشکارگی دارد.
۳. بازنمایی دیگری بر مبنای جمهایی عقلانی و مستدل و محاسباتی (مانند خوب/ بد، سودمند/ زیانمند، و نزدیک/ دور) صورتبندی میشود.
۴. آشکارگی دیگری بر مبنای جمهایی هیجانی و عاطفی و کیفی (مانند دوست داشتنی/ نفرت انگیز، خودی/ غیرخودی، و…) صورتبندی میشود.
۵. دیگری میتواند در این چارچوب به چهار صورت ادراک شود:
الف) دیگری به مثابه من: به روابط اخلاقی و انسانی مربوط میشود.
ب) دیگری به مثابه چیز: به روابط علمی و بیطرفانه مربوط میشود.
پ) دیگری به مثابه غایت: به روابط آرمانگرایانه، معنامدارانه و زیبایی شناختی مربوط میشود.
ت) دیگری به مثابه منبع: به روابط خودمدارانه، فنآورانه و ابزارگرایانه مربوط میشود.
قربانی کردن
۱. قلبم، تنها در زیست جهانی وجود دارد که من، دیگری و جهان در آن حضور دارند.
۲. منابع قلبم، تا زمانی که در شبکهای انسانی عینیت نیابند، اموری بالقوه و ذهنی هستند.
۳. اندرکنش با دیگری، مستلزم صرف منابع است. در هر ارتباط، چیزی قربانی چیزی دیگر میشود. منابع قلبم قربانی میشوند و در مقابل قلبم زاده میگردد.
۴. قربانی کردن در چهار سطح ممکن است: زیستی (واگذار کردن منابع پایان پذیر)، روانی (به اشتراک نهادن منابع دانایی یا احساسی)، اجتماعی (مشارکت و همکاری)، و فرهنگی (همگرایی مرکزهای معنایی و آرمانها و نگرشها).
۵. در صورتی که من منابع قلبم را به شکلی شایسته در میدان مدیریت کند، و عمل قربانی کردن را به شیوهای درست انجام دهد، قلبم در شبکهی پیرامونش زیاد میشود. این افزایش قلبم به مرکزیت یافتن وی در میدانش منتهی میشود. به این ترتیب، من، میتواند مرکز میدانی باشد که در پیرامون خویش تراوش کرده است.
۶. میدانِ مرکزدار، گرانیگاه بازتولید منابع قلبم، و قلمروی تشدید زایش قلبم است.
تمرین
۱. سیاههای از دیگریهایی که با آنها در ارتباط هستید را تهیه کنید و نقشهی زیست جهان خود را در عرصهی دیگری رسم کنید.
۲. آشنایان خود را بر اساس خوشههایی که تشکیل میدهند، و نهادهایی که در آنجاها با ایشان سر و کار دارید، ردهبندی کنید.
۳. بیست تن از ایشان را برگزینید و ببینید مهمترین جمهایی که در مورد ایشان برای شما مطرح است، کدام است.
۴. ویژگیهای ابرقهرمان خود را تشخیص دهید.
۵. آن اصول اخلاقیای را که میخواهید قطعا رعایت کنید، تعیین نمایید و آن را در دفتر خود بنویسید. (مبادا که هنوز دفترِ ویژهای برای زروان نداشته باشید!)
۶. مرزبندی کنید، مرکز خود را برگزینید، و به میدان وارد شوید.
۷. از میان آشنایان خود، ده تن را که میخواهید یارتان باشند برگزینید، چیزی از زروان را تا هفتهی آینده به ایشان هدیه کنید. از میان ایشان پنج تن را برای پیوستن به زروان برگزینید، و پس از رایزنی با همراه خود، یاران خویش را در زروان از میانشان برگزینید.
۸. بر اساس معیارهای عیارانه با دیگریها ارتباط برقرار کنید. هر شب در مورد این که چه سهمی از کردارهای روزانهتان عیارانه بوده، به خود امتیاز بدهید و ببینید این مقدار در طی هفته چه تغییراتی میکند؟
مهارتیابی
۱. با کسانی که در تمرین پیشین تعیین کردهاید، “تا کنید”.
۲. در میدان مرکز داشته باشید و این مرکز را در قالب شبکهای از جمها تصویر کنید.
۳. هریک از سه راهبرد را دست کم در مورد سه تن تمرین کنید.
۴. فضای حالت موجود و مطلوب خود را در میدان مشخص کنید.
۵. یک عرصه را در میدان خود برگزینید و دگرگون ساختن آن به وضعیت مطلوب را آغاز کنید.
۶. یکی از تجربههای خود در قلمرو کنش متقابل را به صورت یک منش (مقاله، داستان، داستانک، کاریکاتور، شعر، …) تثبیت کنید. (تمرین تراشیدن پیکان)
۷. دعوت کردن را تمرین کنید.
۸. خدمت را تمرین کنید.
۹. اشارت کردن را تمرین کنید. تا نشست بعدی یک مثال برجسته از اشارت تاثیرگذاری که داشتهاید، همراه داشته باشید.
۱۰. از میان زروانیها سه تن را برگزینید (دست کم دو تن از ایشان عیار نباشند و سه راهبرد را در مورد ایشان انجام دهید.)
۱۱. میدان خود را گسترش دهید.
۱۲. در میدان خویش باشید.
۱۳. فنون پایهی ارتباط با دیگری و من را در میدان خویش تجربه کنید.
۱۴. در تجربههای خویش چیرگی را از سلطه تفکیک کنید.
- برای روشنتر شدن مفاهیمی مانند جعبهی سیاه، من، دیگری، جهان،زیست جهان به كتاب روانشناسی خودانگاره بنگرید، و مفاهیمی مانند فراز، قلبم، هنجار و… را در نظریهی قدرت بخوانید. ↑
ادامه مطلب: دربارهی تله
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب