«… امروز اما برای نخستین بار در تمام عمرم تنم لرزید. … این که بگوییم زن ها باید در زمره کسانی شمرده شوند که حق رای دارند عین این است که بگوییم آن ها ناقصالعقل یا کم خرد نیستند!… در دین ما، اسلام، مسئولیت زن با مرد است و چون دین رسمی ما اسلام است، مسئول آنها ماییم، در نتیجه زنان حق رای ندارند.»
سخنرانی آیت الله مدرس، مجلس دوم، روز دوازدهم امرداد ۱۲۹۰ خورشیدی (هشتم شعبان۱۳۲۹ه.ق)
نخست: خاستگاهها
دوازدهم امرداد امسال، درست صد و شش سال از گفته شدن این جملات در مجلس شورای ملی ایران گذشت. طی قرنی که میان ما و آن روز فاصله انداخته، زنان با تایید همان مجلسحق رای به دست آوردند و این حق چندان نهادینه شد که حتا پس از تغییر نام مجلس شورای ملی به مجلس شورای اسلامی هم رای زنان به جای خود باقی ماند. اما بحثی که سید حسن مدرس در آن درگیر بود، همچنان تا روزگار ما ادامه یافته است. بحثی که محورش جایگاه زنان و مردان است، و ماهیت تفاوت میانشان، و پیوند جنسیتشان با شایستگیهای اجتماعی و سیاسیشان، و در نهایت چگونگی توزیع قدرت در جامعه، و وابسته بودن یا نبودناش به جنسیت زنانه و مردانه.
گفتمانی که مدرس به نمایندگی از آن سخن میگفت، همان است که امروز هم کمابیش در میان گروهی از مردم باقی مانده است و میتوان آن را با برچسب «فرودستی زنان» مشخص کرد. بر اساس این نگرش زنان به دلایلی دینی، زیستشناختی یا روانشناختی صورتی فروپایهتر و ضعیفتر از گونهی انسان محسوب میشوند و از این رو باید محدودیتهایی در دسترسیشان به قدرت سیاسی یا نقشهای حساس اجتماعی (مثل قضاوت و اجتهاد) وجود داشته باشد. صورتهای دیرینه و قدیمی این گفتمان از دیرباز در همهی جوامع وجود داشته و اغلب زنان را به خاطر توانایی عضلانی کمترشان و مهارت پایینترشان در شکار کردن و جنگیدن از مردان فروپایهتر قلمداد میکرده و آنها را از ورود به جرگهی نخبگان سیاسی –که مردان شکارچی/ جنگاور بودهاند- باز میداشته است.
این تصور ابتدایی و دیرینه و پراکنده، در قرن پنجم پیش از میلاد برای نخستین بار صورتبندیای نظری و فلسفی پیدا کرد و بنیانگذار این گفتمان افلاطون بود که در رسالههای خود به صراحت زنان را شکلی پستتر از مردان در نظر میگرفت. از دید افلاطون تناسخی دایمی در کار بود که باعث میشد روح افراد بدکار و پلید در زندگی بعدی در کالبد جانداری پستتر دمیده شود. به این ترتیب سلسله مراتبی از انحطاط روح شکل میگرفت که قلهاش به مردان تعلق داشت و کف آن را جانوران دریایی و صدفها و کرمها اشغال میکردند. روح مرد در پلهی نخست تباهی یک پایه تنزل مییافت و در زندگی بعدی در کالبد زن باز زاییده میشد. یعنی از دید افلاطون نه تنها روح و تن زن از مرد پستتر است، که بر اساس قانونی تناسخی از زوال مرد پدید آمده است و در این معنا زن تا حدودی یک گونهی جدا از مرد قلمداد میشود.
سرمشق دینیای که نخست در مسیحیت و بعدتر در ادیان دیگر وامگیری شد و زنان را به دلایلی عقلانی و به شکلی منسجم و نظریهپردازی شده از مرد فروپایهتر میدانست، همگی از همین سرمشق افلاطونی مشتق شده است. آن نگرش سنتی نظریهپردازی نشدهی کهنسال هم در قلمرو خاوری و به ویژه در چین تکامل یافت و در دو روایت کنفوسیوسی و تائویی نهادینه شد. در هردو زن به خاطر نظم طبیعی امور و بنا به سرشت زنانگی و مردانگی (یین و یانگ) فروپایهتر از مردان شمرده میشد و این فروپایگی در قوانین مدنی کنفوسیوسی یا آداب و مناسک جادوگرانهی تائویی انعکاس مییافت.
در کنار این سرمشق قدیمی فروپایگی زنان، یک دستگاه نظری به نسبت جدیدتر هم داریم که طی سه چهار قرن گذشته در اروپا تکامل یافته و بر فرادستی مردان مبتنی است. بدیهی است که سرمشق قدیمی هم به خاطر فرودستی زنان، مردان را فرادست قلمداد میکرد. اما در آنجا مردان با طبیعتِ منظم و قاعدهمند همسان انگاشته میشدند و دلایل فروپایگی زنان محل پرسش و گمانهزنی بود. در این دیدگاه زنان نسخهای غیرعادی و معیوب از مرد محسوب میشدند که دیرتر از آدم و «از دندهی آدم» خلق شدهاند.
بعد از عصر نوزایی و پس از جنبش اصلاح دینی در اروپا، این تصویر قدری دگرگون شد و به ویژه در قرون هفدهم و هجدهم میلادی با چرخشی روبرو شد. در اواخر قرن هجدهم رمانتیکها به صراحت طبیعت و هستی را زنان همسان میانگاشتند و به این ترتیب محور پرسش تغییر کرد و این بار فرادستی مردان و اصولا خودِ مردان بودند که موضوع خیالپردازی و حدس و گمان قرار میگرفتند. این بار جهان مادی و طبیعت پیشداشتی استوار و مطلوب دانسته میشد و زنان نیز به خاطر پیوندشان با زایندگی و پروردن کودک با آن همذاتانگاری میشدند. در این چارچوب بود که آرای فیلسوفانی مانند دکارت معنادار میشود، آنگاه که عقل را همچون نیرویی فرادست و متمایز از بدن تعریف میکند و جایگاه اصلیاش را ذهن مردانه میداند.
گفتمان فرادستی مردان بر این اساس ماهیتی نو و مدرن دارد و تا حدودی در واکنش به برکشیده شدن مجموعهی (طبیعت + زنان) و مشروعیت یافتنشان تدوین شده است. در عصر خرد و به ویژه پس از آن در دوران رمانتیسم اروپایی زنان و طبیعت در مرکز جهانبینی مادیگرا و گیتیانهی نوین غرب قرار گرفتند و از این رو فیلسوفان و دینمردان ناگزیر بودند برای حفظ جایگاه برتر مردان لایهای مینویی و استعلایی و برتر را بر این طبیعتِ مادیِ زنانهی تازهوارد مستولی سازند. دستمایهی این برتری عقل بود و به این ترتیب بود که عقل مردانه در برابر احساسات زنانه مطرح شد و به تلویح یا تصریح از آن برتر شمرده شد.
دوم: اغتشاش
موجهای جنبش زنان که در گام نخست (در پایان قرن نوزدهم) حق رای و مالکیت و بعد (در میانهي قرن بیستم) دستمزد و شأن اجتماعی برابر را طلب میکرد، پاسخی جمعی، عقلانی، سازمان یافته و پیروزمند به این پیشداشتها و دوقطبیها بود. سومین موج از زنگرایی (فمینیسم) که در اواخر دههی ۱۳۴۰ (۱۹۶۰.م) شکل گرفت و به ویژه طی بیست سال گذشته رواجی چشمگیر یافته است، از نظر ریشه و محتوا و هدف با این دو موج آغازین تفاوت داشت. موج اخیر اندیشههای زنگرا بر خلاف جریانهای پیشین در لیبرالیسم سیاسی و عقلگرایی فلسفی ریشه ندارد و جریانی التقاطی است که پایگاهش اندیشهی نومارکسیستی تکامل یافته در جریان جنگ سرد است و بیش از آن که به بسیج عمومی و مبارزهی مدنی و راهبردهای حقوقی بها دهد، به تظاهرات اجتماعی و حرکات نمایشی انقلابی توجه دارد. این جریان اخیر از نظر معنایی نیز دستخوش اغتشاش و ناسازگاری است، یعنی در پیروی از جریان رادیکالی که از قدیم در حاشیهی جنبش زنان وجود داشته، بیشتر به برتری زنان – و نه برابری دو جنس- باور دارد و حاشیهنشینی و اقلیت بودن را -نه همچون اختلالی در توزیع منابع و اقتدار- که همچون سجیهای اخلاقی میستاید.
نگرش فمینیستی جدید از سویی با اغراق در تمایز میان «جنسهای» متفاوت زنان (رنگینپوستان، همجنسگرایان، بومیان، جهان سومیها، مسلمانان، و…) کلیت مفهوم جنس زن را دستخوش ابهام و فروپاشی کرده است و از سوی دیگر با اغراق در اقتصادی-اجتماعی شمردن همهی ویژگیهای جنسی – که در ادامهی سنت مارکسیستی قرار میگیرد- به نتیجهگیریهایی منتهی شده که با دادههای علمی و دستاوردهای پژوهشی مستند و گاه با عقل سلیم در تعارض قرار میگیرند. پافشاری این جنبش بر این تفکر که زن و مرد ماهیتی زیستشناختی ندارند و توسط جامعه خلق میشوند، و این که تمایز دو جنس یکسره برساختهای اجتماعی است و هیچ ریشهای در واقعیت ندارد، بیشتر به کار تولید هیجان و بسیج سیاسی هواداران میآید، و با بدنهی دانش رسمی زیستشناسی و انسانشناسی و جامعهشناسی پشتیبانی نمیشود.
طی دو دههی گذشته همین موج از اندیشههای زنگرایانه در ایران هم رواج یافته و به تدریج جایگزین آرای عقلمدار و میانهرو و کارگشایی شده که از میانهی عصر ناصری تا دوران انقلاب اسلامی در ایران رواج داشته و بدون مقاومت و خشونت و درگیری برابری تدریجی حقوق مردان و زنان را پیش برده است. در واقع میتوان گفت به همان ترتیبی که دستگاههای نظری تجدید نظر شدهی اروپاییان در حوزهی فلسفه و الاهیات کوشید تا برتری مردانه را به شکلی احیا کند، انقلاب اسلامی ایران نیز در عرصهای حقوقی و اجتماعی همان غایت را دنبال کرد. از این رو شگفت نیست که واکنش سیاستزده و تا حدودی خردستیز موج تازهی فعالیتهای زنگرایانهی غربی که بیشتر از جنس ابراز هیجان و نفرت است، در ایران نیز انعکاس یافته باشد و جریان پیگیر آزادی زنان را با حواشیای تبلیغاتی و سیاستمدار فرو پوشانده باشد.
پس تا اینجای کار خلاصهی بحث آن شد که دو گفتمان تاریخی متفاوت در غرب داشتهایم که یکی فرودستی زنان را در قالبی دینی و دیگری فرادستی مردان را در چارچوبی عقلانی و فلسفه ادعا میکرده، و نظمهای برآمده از این گفتمانها واکنشهایی در دفاع از حقوق زنان را پدید آورده که بخش عمدهشان عقلانی و سنجیده و کارساز بودهاند و بر برابری دو جنس در مقام انسان تاکید میکردهاند، هرچند حواشیای به نسبت متاخر در برتر شمردن و ستایش زنان یا اقلیتها یا حاشیهنشینان نیز در کنارش پدید آمده است.
سوم: سنت ایرانی
طی دهههای گذشته انعکاس شعارهای فمینیستی در بافت فرهنگیمان به تبلیغ و همهگیر شدن پیشداشتها و عقایدی دامن زده که با مرور منابع تاریخی و دادههای مستند علمی نادرستیشان نمایان میشود. این پیشداشتها را میتوان در این سه بند خلاصه کرد:
الف) حقوق زنان در ایران زمین همواره فروپایه و عقبماندهتر از غرب بوده است
ب) سنت ایرانی –دین، ادبیات، مناسک- به شکلی افراطی زنان را فروپایه و مردان را سلطهگر قلمداد میکرده است
پ) زنان ایرانی در سراسر تاریخشان افرادی بیسواد، منفعل، سلطهپذیر، نگونبخت و بیاثر بودهاند
«هر» پژوهش جدیای که با «هر» روشی «هر» دامنهای از منابع معتبر و جدیِ تاریخی، ادبی، جامعهشناختی و حقوقی ایران زمین را مورد کنکاش قرار دهد، نادرست بودن این سه گزاره را نشان خواهد داد. تمدن ایرانی از ابتدای کار زنان را همچون اعضایی با پایگاه ستودنی و شأن والا و معمولا برابر با مردان به رسمیت شمرده است. تمام متون دینی تکامل یافته در ایران زمین–از گاهان زرتشت گرفته تا قرآن مجید- مخاطبشان مردان و زنان دیندار (اشونهای زن و مرد/ مؤمنین و مؤمنات) بوده است. در سراسر تاریخ ایران زمین زنان حق مالکیت، حق ارث، حق تجارت و استقلال مالی چشمگیری داشتهاند و در همهی دورهها نهادهای سیاسی نسبت به نفوذ زنان تراوا و گشوده بودهاند. مادرِ شاه و شهربانو همواره در ایران منصبی رسمی محسوب میشده و دربار و دستگاه خاص خود را داشته و در شرایط بحرانی در تمام دورانها زنانی را میبینیم که رهبری نیروهای نظامی را نیز بر عهده میگرفتهاند. از گردآفرید و بانوگشنشپ گرفته تا بی بی مریم، و از آتوسا همسر گشتاسپ و آزرمیدخت ساسانی گرفته تا مهد علیا، ردپای زنان همواره به برجستگی در اساطیر و ادبیات و سیاست ایرانی نمایان بوده است. این دادهها را باید به ویژه در تقابل با تمدنهای همعصرِ ایران زمین دید و فهمید. چرا که در هر دو تمدن مهم همسایهی ایران زمین، یعنی چین در خاور و روم-اروپا در باختر، زنان از همهی این حقوق محروم بودهاند. گذشته از اموری تصورناکردنی مانند تعریف نقش زنانه در دستگاه سیاسی، اموری به ظاهر بدیهی مانند حق ارث و مالکیت و خرید و فروش کالا به قصد بازرگانی در هردوی این تمدنها از زنان دریغ میشده است. پیشینهی دستیابی زنان به این حقوق در اروپا و چین به یکی دو قرن پیش محدود میشود، و این در حالی است که تداومی چشمگیر و ریشهدار از توجه به حقوق زنان را در سراسر تاریخ ایران زمین داشتهایم.
در ایران زمین چندین و چند گفتمان دربارهی شباهت و تفاوت زنان و مردان وجود داشته است که بیشترشان برای دورانهایی بسیار طولانی دوام آوردهاند. گفتمان غالب، که در سیاست و حقوق و دین مردمی بازتاب یافته، زنان و مردان را برابر و همپایه اما متفاوت میشمرده است و این همان است که مشارکت سیاسی زنان و حضورشان در زمینههای عمومی مانند تجارت و ادب و دین را ممکن میساخته است. در این میان گفتمانهای متشرعانهای هم داشتهایم که با تاثیرپذیری از مدل افلاطونی زنان را فروپایه فرض میکرده، و آیینهایی در مقابلشان هم داشتهایم که مانند مزدکیان و خرمدینان زنان را فرادست و برتر از مردان در نظر میگرفته است.
در این میان باید به این نکته توجه داشت که هم در ایران زمین و هم در تمام جوامع انسانی شناخته شدهی دیگر، قدرت سیاسی و نظامی در اصل به دست مردان بوده است. این هم به تفاوتهای زیستشناختی زنان و مردان باز میگردد و توانایی و آمادگی بیشتر مردان برای جنگیدن، که شالودهی قدرت نظامی و استیلای سیاسی را بر میسازد. یعنی باید توجه داشت که در کل مردم ایران زمین هم برابری کاملی میان زنان و مردان را تجربه نمیکردهاند و اقتدار اجتماعی مردان همواره بیش از زنان بوده است. اما این برتری نسبت به آنچه در غرب و شرق میبینیم ملایمتر، سنجیدهتر، متعادلتر و پویاتر بوده است.
چهارم: تمایز، تفاوت و تفکیک
برای داوری دربارهی فرودستی یا فرادستی مردان و زنان، نخست باید دستگاه نظری و چارچوب روششناسانهی طرح پرسش و پاسخگویی بدان را معلوم کنیم. یعنی اگر بخواهیم دربارهی نابرابریهای جاری میان زن و مرد داوری کنیم، و حق و ناحق بودن این تفاوتها را ارزیابی کنیم، نخست باید به چارچوبی مستدل و مستند و منسجم تکیه کنیم تا بر مبنای آن تمایزها نمایان شود و الگوهای تفکیک شکلی نقد شدنی بیابد.
داوری نگارنده در این زمینه به چارچوب علمی و عقلانی رایج دانشگاهی وفادار است. یعنی دستگاه عقلانی برآمده از علوم تجربی و نظام داناییِ مرسوم را –در عینِ ضرورت نقد درونی- سازگارترین و نیرومندترین چارچوب برای اندیشیدن و ارزیابی و تصمیمگیری میدانم. از این رو پاسخگویی به مسئلهی فرادستی و فرودستی زنانه و مردان برایم همچون پژوهشی عینی جلوه میکند که باید با روشهایی معلوم و ارجاع به دادههایی رسیدگیپذیر بدان پرداخت. در همین چارچوب و با تکیه به دادههای برآمده از شاخههایی از علوم انسانی مانند تاریخ و جامعهشناسی و تاریخ ادبیات است که برتری چشمگیر موقعیت زنان در ایران زمین (نسبت به تمدنهای دیگرِ همعصرشان) را نتیجه گرفتم، و بحث دربارهی مبانی زیستشناختی یا انسانشناختی برابری و نابرابری دو جنس را نیز باید بر همین اساس پیش برد.
از مرور دادههای استوار علوم تجربی روشن میشود که بر خلاف تصور فمینیستهای ساختگرا، جنسیت یک برساختهی اجتماعی نیست. جنسیت عبارت است از تفکیک جانوران پیچیده به دو ردهی نر و ماده، که هریک نیمی از مادهی وراثتی لازم برای تولید فرزند را در اختیار دارند و از این رو آمیزش جنسی را برای زادآوری ضروری میسازند. جنسیت در این معنا یک تدبیر تکاملی برای افزودن بر تنوع و پیچیدگی درونگونهایست و از نخستین روزهای تکامل حیات بر زمین تکوین یافته است. همواره هم جنس نر و ماده به خاطر سرمایهگذاری نابرابر در مواد غذایی لازم برای پروردن فرزند، ساختارهای کالبدشناختی، ساز و کارهای فیزیولوژیک و رفتارهای وابسته به جنس متفاوتی را در خود نمایان ساختهاند.
از این رو پرسش آغازین ما که به تمایز زن و مرد مربوط میشود، پاسخی روشن و صریح دارد. زن و مرد در مقام دو نمونه از جنس نر و مادهی گونهی انسان، مثل تمام نرها و مادههای دیگری که بر زمین تکامل یافتهاند، تمایزهایی ساختاری به خود پذیرفتهاند که دلایلی تکاملی و پشتوانههایی تبارشناسانه داشته است. این بدان معناست که درشتتر بودن بدن مردان نسبت به زنان و عضلانیتر بودنشان، آمادگی بیشترشان برای جنگیدن و مهارت بالاترشان در رفتارهایی مانند شکار، و نوع رفتار جمعیشان و الگوی یارگیریها و صورتبندی دوستیها و دشمنیهایشان زیربنایی زیستشناختی و تکاملی دارد. به همین ترتیب زنان ویژگیهایی زیستشناختی دارند که در توانایی زادآوریشان، مقاومت بالاتر بدنشان نسبت به استرس و بیماری، مهارتهای چشمگیرتر ارتباطی و زبانیشان، و عمر طولانیتر و سن باروری کوتاهترشان نمود مییابد. این صفاتی که یاد کردیم ربطی به جامعه و فرهنگ و نظام سیاسی و استثمار اقتصادی ندارد و از برنامهای ژنتیکی و مسیری تکوینی و جریانی فیزیولوژیک بر میخیزد که پیشزمینه و زیربنای تفاوتهای جامعهشناختی است.
این نکته هم از دادههای مردمشناسانه و تاریخی بر میآید که توزیع قدرت سیاسی در جوامع انسانی همواره بر اساس تمایزهای یاد شده نامتقارن بوده است. یعنی فن جنگیدن که در امتداد شکارگری جوامع ابتدایی قرار میگیرد، بیشتر در انحصار مردان بوده و به همین خاطر نهادهای اجتماعی زاده شده از دل آن که ارتش و دولت هستند نیز اغلب مردانه بوده و زیر فرمان مردان قرار داشتهاند. تا جایی که از دادههای معتبر و اسناد استوار بر میآید، هرگز جامعهای زنسالار نداشتهایم که قدرت سیاسی در آن به دست زنان باشد. حتا در جوامع مادرتبار که هویت کودکان توسط مادرانشان تعیین میشود، و در قبایلی که انحصار جادوگری و پزشکی در دست زنان است، همواره قدرت سیاسی و رهبری نظامی در دست مردان بوده است. این عدم تقارن معقول و طبیعی هم مینماید، و پیامد دو تفاوت عمده (عضلانیتر بودن و آمادگی بیشتر برای جنگیدن) در کالبد مردانه است که هردوی آن پیامد هورمون جنسی مردانه یعنی تستوسترون است.
اگر خواهان برطرف کردن نابرابریهای مصنوعیِ برساخته شده توسط جامعه میان دو جنس باشیم، نخستی باید به این تمایز زیستشناختی میان زن و مرد دقت کنیم و تبارنامهی آن نابرابریها را دریابیم. نابرابریهایی که بیشترشان نه برحق هستند و نه توجیهی دارند، اما با انکار نامستندِ شالودهی عینی و زیستیِ ظهورشان از بین نمیروند. این نکته بدیهی است که عضلانیتر بودن مردان یا آمادگی بیشترشان برای جنگیدن برتری ذاتیای در حریم اخلاق و عقلانیت برایشان به ارمغان نمیآورد، به همان ترتیبی که توانایی زنان برای زادن فرزند و چیرگی بیشترشان بر زبان دلیلی بر جوهرهی برتر و اصیلترشان نیست. اینها به سادگی تمایزهایی زیستشناختی هستند که بنا به تکامل کارکردهایی بنیادین شکل گرفتهاند، و در نظامهای اجتماعی دستاویزی برای برتری یا فرودستی قلمداد شدهاند.
نتیجه این که فرادستی یا فرودستی مردان، به قدر فرادستی و فرودستی زنان بیپایه و بیبنیاد است. داوری دربارهی برتری یا فرومایگی اخلاقی و توانمندی و ناتوانی اجتماعی، امری است که به شخصها و منها ارجاع میدهد و نه گروهههای متنوع و پرجمعیت انسانی. اگر جمعیت انسانی را در امتداد خط جنسیت تقسیم کنیم، به دو نیمهی جمعیتی همتراز و هموزن و همسان میرسیم که بیشک تمایزهایی زیستشناختی دارند و آشکارا در تداوم همانها سرنوشتهای تاریخی متفاوتی را تجربه کردهاند. اما بر این اساس نمیتوان یکی را برتر و دیگری را پستتر شمرد، یا به گناه استیلای مردانه یا به خفت فرمانپذیری زنانه سرزنششان کرد. فهم این تمایزها ضروری است، چون ساز و کارهای تراوش نابرابری را در سرچشمههای زیستیاش نمایان میسازد. اما توجه به این شواهد و فهم آنچه که در گذشته رخ داده، راهبردی برای علاج نابرابری و بیشینه کردن توازن و تعادل کارکردی میان دو جنس است. یعنی دلیلی برای توجیه فرادستی یا فرودستی حقوقی و سیاسی یکی از دو جنس در آیمده به دست نمیدهد. تاب نیاوردن ستمهای برساخته بر مبناهایی واقعی و عینی، در کنار تحریف نکردن آن مبناها و پرهیز از اعمال زور برای تولید همسانیهایی فرمایشی، درسی است که از مرور منابع و دادههای مستند میتوانیم بیاموزیم.
رسالهی «تأدیب النسوان» در (1309ق) منتشر شد و نویسنده در متن خویش تاکید کرده بود که هر زنی رسالهاش را بخواند «جز فحش چیز دیگری نمیگوید» و به همین خاطر نام خویش را پنهان ساخته بود. این رساله ده فصل دارد و در آن زن آرمانی کسی دانسته شده که «فنای محض در اطاعت از مرد» باشد و میگوید اگر زن صاحب رأی شد و خود را در میانه دید دیگر لیافت دوستی مرد را از دست میدهد. سه سال بعد که بیبی خانم استرآبادی «معایب الرجال» را در پاسخ به این متن نوشت، نه تنها نام خود را بر رسالهاش منتشر کرد، که نامی جدلیتر و تندروانهتر را برای رسالهاش برگزید و متنی نوشت که گذشته از رد آرای نویسندهی پیشین، با زبانی بسیار گزنده ایرادهای اخلاقی مردان را شرح میداد. فصل دوم کتاب او چهار مجلس دارد که عنوان آنها به قدر کافی بیانگر هست: شراب، قمار، چرس و بنگ و تریاک، و اجلاس الواط و اوباش!
بندی از آن چنین است:
«این نادان (نویسندهی تأدیب النسوان) خود را تربیت شده به اصطلاح متفرنگین و مستفرنگین و سیویلیزه میداند و خود را مقلد معلمین اروپ میانگارد. معلوم شد که نیمویلیزه هم نیست… اهل فرنگ تمام نسوان را مانند دستهی گل دانسته در برابر ایشان کمر خدمت بر میان بستهاند… (در حالی که آن نویسنده) بر خلاف اهل اروپ وحشت خو و زشتجو و درشتگو، تماما در تحقیر زنان میکوشد.