درباره‌ی میدان

 

 

 

 

 

 

۱٫ چند نفر را نام ببرید. چند نفر آدم مشهور را، کسانی که نامدارند و برای خود افتخاری دست و پا کرده‌اند. چند نفر را نام ببرید که برایتان همچون سرمشقی ارجمند ستودنی هستند. چند نفر را که دوستشان دارید، یا زندگی‌شان برایتان الهام بخش است.

بی‌تردید در میان این چند تنی که نام برده‌اید، چند شخصیت تاریخی وجود دارند. یعنی کسانی که سالها پیش، و گاه قرنها و هزاره‌ها قبل، مرده‌اند، و با این وجود نامشان و آثار کردارشان تا به امروز باقی مانده است. دست کم این که، وقتی از سرمشق‌ها، قهرمانان، الهام‌بخش‌ها، و آدمهای مهم حرف می‌زنیم، ذهنمان بی‌سرگردانی روی آنها متمرکز می‌شود.

اما چرا چنین است؟ چرا در میان کرور کرور آدم که آمده‌اند و رفته‌اند، برخی، شماری انگشت شمار، مهم تلقی می‌شوند؟ چرا برخی در زمینه‌ی بی‌شکل و در هم و برهم جوامعشان، برجسته می‌شوند و نام و ننگ می‌یابند و انعکاس حضورشان در میان مردم، قرنها و هزاره‌ها دوام می‌آورد؟ چیست که یک آدم را مهم می‌کند؟ و چیست که او را مشهور می‌سازد. و آیا این دو همیشه همراه هم هستند؟

اینها پرسشهایی است که برای همه‌ی ما پیش آمده است. چه به خواندن تاریخ و ادبیات و فرآورده‌های فرهنگی در معنای کلاسیک کلمه عادت داشته باشیم، و چه شیفته‌ی ستاره‌های سینمایی و خواننده‌ها و ورزشکاران مشهور باشیم، در این نکته مشترکیم که شماری اندک از مردمان را از بقیه مهم‌تر می‌دانیم، و آنان را می‌ستاییم، دوستشان داریم، سرمشق خویش قرارشان می‌دهیم، بی آن که حتی برای یک بار از نزدیک دیده باشیم‌شان یا جمله‌ای رد و بدل کرده باشیم. فکر می‌کنید چنین نیست؟ فکر می‌کنید این که بخشی از فضای فکری‌تان را نام وتصویر و کردار فلان شخصیت تاریخی، بهمان دانشمند و ادبی و شاعر، یا شاید هم این هنرپیشه و آن فوتبالیست اشغال کرده، تصادفی است؟ فکر می‌کنید آدمهای با انصاف و عادلی هستید و روشنفکرانه همه را با هم برابر می‌دانید و شهرت کسی در نزدتان به معنای ستودنش، مهم پنداشتنش، و حتی شیفته‌اش شدن، نیست؟ اشتباه می‌کنید! فکر کنید فلان هنرپیشه که به نظرتان مشهورتر از بقیه است یا بازی بهتری دارد، شما را به شام دعوت کند. با همان اشتیاقی می‌پذیرید که هر آدم دیگری می‌کرد؟ فرض کنید امکان این را پیدا می‌کنید که دو ساعتی با یکی از نامداران تاریخ و ادب و علم و فرهنگ گفتگو کنید، همان قدر خونسرد خواهید ماند، که گویی دارید با بغل دستی‌تان در تاکسی حرف می‌زنید؟

مردمان گویی دو گونه‌اند. برخی مشهورند و برخی گمنام. برخی در ذهن و زندگی دیگران ردپایی به جا می‌گذارند، و برخی بدون تاثیری می‌آیند و می‌روند. برخی دوست داشته می‌شوند، ستوده می‌گردند، و سرمشق و الگو دانسته می‌شوند، و برخی دیگر توجهی را جلب نمی‌کنند. اینها البته همواره با هم مترادف نیست. چه بسا کسان تاثیرگذاری که به عمد نام و نشان خود را از تاریخ زدوده‌اند، یا دشمنانشان این نام را پاک کرده‌اند. چه بسا افراد نامدار و مشهوری که به خاطر ورود به ماشینِ عظیمِ فرهنگ سازی مدرن به چهره‌ای مطرح تبدیل شده‌اند، بی آن که تاثیر خاصی بر جایی داشته باشند. چه بسا شهرتهای کم دوام و توخالی و پوک و مهندسی شده و چه بسا گرانیگاه‌های گمنامِ تعیین کننده‌ی شکل هست. زیاد هستند کسانی که مشهور هستند، اما مهم نیستند، و برعکس.

با این وجود، کسانی وجود دارند که هم شهرتی دارند و هم تاثیری. کسانی که از دل جمع برمی‌‌خیزند، برجسته می‌شوند، و زندگی اطرافیانشان را، و حتی کسانی را در دوردست‌ها تغییر می‌دهند. کسانی وجود دارند که به همین دلیل، مهم هستند. چون چگونه زیستنِ ما را تعیین می‌کنند. بخشی ازاین آدمهای واقعا مهم، که شهرت و تاثیرشان ناشی از تبلیغات نیست و از پشتوانه‌ی واقعیتی عینی برخوردار است، در تاریخ ماندگار می‌شوند. برخی از آنها را ما به عنوان انسانهای تاثیرگذار تاریخ می‌شناسیم.

اما چرا چنین است؟ چگونه است که کسی جهان را تغییر می‌دهند، و انبوهی از افراد همگون و توده‌ای از گمنامان، در حرکت دادن هستی کامیاب نمی‌شوند؟ آیا سرشتی متمایز دارند، یا از جوهر و استعدادی متفاوت برخوردارند؟ آن چه معجزه‌ایست که جنگاوری سکا را در دو هزاره قبل، به پهلوانی چنان نامدار تبدیل می‌کند که به اسطوره تبدیل شود و نام و خاطره و کردارش در قالب روایتهای رستم تا بیست قرن بعد، سینه به سینه نقل شود؟ کوروش هخامنشی و بابک خرمدین و ابن سینا و حافظ چه سرشتی داشتند که تاثیرشان تا به امروز ادامه یافته است؟ چرا زندگی‌شان برای این همه انسان در این همه سال سرمشق بوده است؟ و چه کرده‌اند که چندین میلیون نفر در چندین صد سال آنان را چنین دوست داشته‌اند؟

آیا در آن هنگام که زمان انتخاب فرا رسد، و لازم شود که بین تاثیرگذار بودن یا نبودن، تغییر دادن جهان، یا آهسته از کنارش گذشتن، و مهم بودن یا نبودن در زندگی دیگری یکی را برگزینیم، تصمیمی روشن در ذهن داریم؟ آیا می‌دانیم چه می‌خواهیم؟ آیا می‌دانیم قصد داریم چگونه زندگی کنیم، و چه چیز را چقدر و در چه جهتی دگرگون سازیم؟ آیا برداشتی روشن از این که قصد داریم چگونه بر زندگی دیگران اثر گذاریم و تا چه پایه این تاثیر را به خودمان منسوب کنیم، داوری درستی داریم؟ این نامهای بلند آوازه و صدها انسان بسیار مهم اما گمنام، که نامشان برای ما به یادگار نمانده است، از این رو به یاد آورده می‌شوند، ستوده می‌گردند، و ردپایشان در همه جا دیده می‌شود، که برای این پرسش پاسخی روشن و استوار داشته‌اند.

۲٫ همه‌ی ما، به عنوان من هایی مستقل و خودآگاه و خودمختار، نظامهایی پیچیده و شگفت انگیز هستیم که زیست جهانی غنی از چیزها و رخدادها را درک و تجربه می‌کنیم، و آن را می‌آفرینیم. من با این سپهرِ پدیدارشناختیِ پیرامونش ارتباطی دو سویه دارد. من از طرفی هستی را با تکیه بر ابزارهای حسی و پردازشی خویش، بر مبنای نیازها و گرانیگاه‌های توجهش، و در امتداد مسیری تکاملی تکه تکه می‌کند. من برای فهم هستی‌‌ای که در مقیاسی سترگ و باورنکردنی از خودش بزرگتر و پیچیده‌تر است، راهی جز این تجزیه‌ی بیرحمانه ندارد. از این روست که من پدیدارها را می‌شکند و آنان را در قالب رخدادهایی گذرا و سیال یا چیزهایی ثابت و ماندگار خلق می‌کند و از رده‌بندی و استخراج روابط میان آنها، قواعد حاکم بر هستی حاکم بر هستی پیرامون خویش را نتیجه می‌گیرد.

من بر این مبنا، زیست جهانی را از هستی استخراج می‌کند، که شکل فهمیده شده و انسانی شده‌ی آن است. زیست جهان به سه قلمرو متمایزِ من، دیگری، و جهان تقسیم می‌شود که از قواعدی متفاوت برخوردارند و قواعد کارکردی اتصال به آنها را نمی‌توان به هم تحویل کرد. زیست جهان، در این معنا، سپهری از رمزگان است که هستی را در ذهن من بازنمایی می‌کند.

به همان شکلی که من زیست جهان را همچون تصویری و پژواکی از هستی می‌آفریند، خود نیز در چارچوب رمزگانِ انباشته شده در آن بازسازی می‌شود. به این ترتیب، من زیست جهان را همچون ابزاری برای فهم و مدیریت هستی‌ای به کار می‌گیرد، که خود نیز بخشی از آن است. بدین دلیل است که ارتباط من و زیست جهان نوعی تعیین شدگی دو سویه است. زیست جهان توسط ذهن من آفریده می‌شود و بعد خود بسته به محتوای اطلاعاتی و ساختار معنایی و پیکربندی رمزگانش، زمینه‌ی‌ فهم و راهبری دگرگونی من را فراهم می‌سازد.

۲٫ در حالت عادی، ارتباط من و دیگری وضعیتی نسنجیده و نااندیشیده دارد. قواعدی که در وضعیت پایه بر اندرکنش من و دیگری حاکم است، تلنباری است که از داده‌های ناشی از تجربه‌های گذشته، به همراه شبکه‌ای درهم و برهم از قواعد اخلاقی و باید و نبایدها که در دوران کودکی و زمانِ اجتماعی شدن در ذهن درونی می‌شود و فرامنِ اجتماعی هرکس را می‌سازد. این حقیقت که داده‌های تجربی یاد شده پراکنده، موضعی، تصادفی، و ناهمخوان با یکدیگر هستند، با این نکته تکمیل می‌شود که قواعد هنجارین یاد شده نیز معمولا با هم تضاد دارند و کلیتی منسجم را پدید نمی‌آورند. بنابراین، من در حالت پایه به زرادخانه‌ای از داده‌ها خام و قواعد تقلیدی مجهز است که بر مبنای آنها شکل ارتباط خود را با دیگری تنظیم می‌کند. این خزانه‌ی اطلاعاتیی پیشتیبانِ رفتار تا حدودی وابسته به شرایط تصادفی محیطی (مثل رخدادهای جاری در محیطِ رفتار) و شرایط ناخودآگاهانه‌ی درونی (مانند سطح هشیاری و حالت هیجانی) است و از این روست که من ها، در تجربه‌ی روزانه‌ی ما، رفتارهایی ضد و نقیض و ناسازه و مبهم دارند.

این بدان معناست که در حالت هنجارین، من به شبکه‌ای نامنسجم و تکه پاره از دستورالعمل‌ها و راهبردهای موضعی دسترسی دارد که توسط خودش انتخاب یا اندیشیده نشده‌اند، و بسته به شرایط از درون طیفی از آنها که متناسب با موقعیت می‌نماید، کردارهایی را انتخاب کرده و بر دیگری اعمال می‌کند. این کردارها معمولا با هم، و با قواعد پایه‌ای که فرد در حالت هشیارانه بدان باور دارد، در تعارض است. از این روست که من، در زمینه‌ی اجتماعی‌اش همچون واحدی تنظیم ناشده و نیمه مختار عمل می‌کند که بخش عمده‌ی از خروجی‌های رفتاری‌اش، برآیندی نسنجیده و خام از ورودی‌های محیطی آن موقعیتش است، به همراه ورودی‌های مشابهی که در تاریخچه‌ی زندگی خویش تجربه کرده است.

این وضعیت منتهی به عوارضی می‌شود که می‌توان از آنها همچون غیابِ من، یا مرگِ من، یا نهفته بودنِ من تعبیر کرد. من در این وضعیت، دستخوش جزر و مدِ رخدادهای پیرامونی و کردارهای دیگری-های حاضر در اطرافش هست، که ذاتا رفتاری منسجم و قانونمند ندارند و بیشتر آشوبگونه‌اند تا منضبط و قاعده‌مند. به همین دلیل، خطراهه‌ای که سیستمِ “من” در مسیر زمان می‌پیماید، مسیری با سر و تهِ مشخص و هدف و آماج معلوم نیست، و بیشتر واکنشی است نسبت به آنچه که بر او اثر می‌کند. این همان وضعیتی است که مرکززدودگی نامیده می‌شود، و به بسامد بالای عمل در برابر بارقه‌های ناچیزِ کنش دلالت دارد.

مرکززدودگی، به معنای آن است که من واحدی یکپارچه و تاثیرگذار بر هستی نیست. در این حالت، چفت و بست شدنِ چهار سطح فراز (لایه¬های زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی) در من شکلی مدیریت ناشده و تصادفی دارد. در نتیجه، من در مدیریت متغیرهای پایه‌ی قلبم (بقا، قدرت، لذت و معنا) ناکام می‌ماند و این چهار متغیر مسیرهایی واگرا و معمولا متعارض با یکدیگر را در پیش می‌گیرند. در این حالت من به نظامی چندپاره تبدیل می‌شود که برخی از روندها و کردارهایش برخی دیگر را نقض می‌کند.

۳٫ در برابرِ منِ هنجارین که وضعیتی چنین شلخته و پراکنده و نامنسجم دارد، منِ دیگری قابل تصور است که در بهترین وضعیت، آن را جنگجو می‌نامیم. نام جنگجو برای این سوژه‌ی خاص، از آن اسطوره‌ی کهن برگرفته شده است که آشوب و بی‌نظمی را همچون دیوی باز می‌نمود، که دلاوری پهلوانی جنگاور برای مغلوب کردن و نابود نمودنش ضرورت داشت. اسطوره‌ی فراگیرِ پهلوانِ اژدهاکش، نمودی از این دغدغه‌ی عمومی من ها در طول تاریخ است. خدایانی مانند مردوک و زئوس که تیامت و تیفون را کشتند، با پهلوانانی مثل فریدون و گرشاسپ که بر آژیدهاک و اژدهای سروَره چیره شدند در این نکته مشترک بودند که نیاز به نظم را در غلبه بر آشوب بازنمایی می‌کردند.

این جنگجوی نیرومند و خودمختار و مرکزدار، شکلِ غایی و درستِ سازمان یافتگیِ سیستمِ من را در سطوح فراز نشان می‌دهد. من در واقع تنها در این حالت وجود دارد و در زیست جهان همچون عرصه‌ای هستی شناختی نقش ایفا می‌کند. در وضعیت هنجارین، من جز سایه‌ای نیست که زیر فشار دو عرصه‌ی دیگری و جهان له شده، و به تابعی از آن دو تبدیل شده است. در شرایطی که هر دو قلمروی یاد شده انباشته از رخدادهای تصادفی و چیزهای نامنسجم و نامربوط هستند، منِ هنجارین و پراکنده نمی‌تواند به عنوان گرانیگاهی هستی شناختی عمل کند و کارِ ایزدگونه‌ی منظم کردن هستی و در نتیجه تاثیرگذاری بر دیگری و جهان را (در تناسب با تاثیرپذیری از آنها) به انجام رساند. از این روست که ظهور منِ مرکزدار، منِ سازمان یافته و منضبط، یا همان جنگجو، به تحقق یافتنِ من همچون عنصری هستی شناسانه دلالت می‌کند.

جنگجو از این رو، با مفهوم عامیانه‌ی جنگ که در میان من‌های هنجارین رواج دارد، ارتباطی ندارد. در زبان عامیانه، جنگیدن عبارت است از کشمکش من با دیگری بر سر منابعی مادی یا معنایی. در حالی که جنگ در معنای مورد نظر ما، روندی هستی شناختی – و نه جامعه شناسانه- است، که اندرکنشِ سازمان یافته و هدفمندِ من با دو عرصه‌ی دیگری و جهان را نشان می‌دهد. اندرکنشی که اتفاقا با کشمکش و ویرانگری و خشونت همراه نیست، اما چون به تاثیرگذاری و تعیین کنندگی و چیرگی بر آشوبی فراگیر دلالت می‌کند، جنگِ عامیانه را به مشتقی موضعی از خود تبدیل می‌نماید.

۴٫ منِ راستین، یا همان جنگجو، در ارتباط با جهان مفهومی به نام افق را پدید می‌آورد. افق عرصه‌ای هستی شناختی است که در قلمرو شناخت نیز بازنمایی می‌شود و موقعیت من را در ارتباط با هستی نشان می‌دهد. افقِ زیست جهان، جایگاهِ من در آن است، با تاکید بر زمینه‌ی بیجان و بی‌هدفِ جهان. خودِ من و دیگری هم همچون عناصری از افق مورد وارسی و تحلیل قرار می‌گیرند، اما در این هنگام بخشی از جهان هستند، و نه واحدهایی خودبسنده و خودمختار و هدفمند. به عبارت دیگر، نقشه‌ای که جایگاه من در زیستِ جهانِ آشوبزده‌ی نا-من/ نا-دیگری را نشان می‌دهد، افق است. افق به این ترتیب، از اندرکنش من و جهان پدید می‌آید، و عرصه‌ای شناخت شناسانه است.

من در عین حال، به نقشه‌ی خویشتن در زمینه‌ی دیگر‌ی‌ها نیز مجهز است. این سپهرِ اندرکنش من و دیگری را میدان می‌نامیم. میدان، چنان که بعدها خواهیم دید، بستری فراگیر است که می‌تواند در شرایطی خاص موقعیتهایی تخصص یافته‌تر و ویژه‌تر را پدید آورد. این موقعیتهای ویژه را هنگامه، و آوردگاه می‌نامیم. اما بحث در موردشان خارج از دامنه‌ی این نوشتار است و بعدها باید بدان پرداخت.

میدان، اما، قلمروی مهم و تعیین کننده است. میدان آن گستره‌ی هستی‌شناختی‌ایست که من و دیگری در آن با هم تلاقی می‌کنند، بدان شرط که من، راستین و خودمختار باشد و در سازماندهی به عرصه‌ی دیگری کامیاب شود. به عبارت دیگر، در زیست جهان مردم عادی و هنجارین، که آن شلختگی و واگرایی و پراکندگی را در خود دارند، اثری از میدان دیده نمی‌شود، همان طور که زیست جهانشان افق نیز ندارد.

میدان، سپهری از ارتباطهای میان من و دیگری است، که توسط حضورِ یک منِ دارای مرکز سازمان یافته باشد. مرکزی که در من وجود دارد، همان است که خویشکاری خاصی را برایش پدید می‌آورد و خطراهه‌ی پویایی‌اش را به مسیری سر و ته دار و هدفمند تبدیل می‌نماید. این مرکز، از درون من به بیرون نشت می‌کند و افق را به لحاظ شناختی، و میدان را به لحاظ اخلاقی سازماندهی می‌کند. از این رو، میدان ماهیتی اخلاقی دارد.

اخلاق در منِ هنجارین، عبارت است از شبکه‌ای از دستورها و امر و نهی‌ها که به موقعیتهایی خاص قلاب  شده‌اند. این اخلاق هرگز به مرتبه‌ی یک نظام سازمان یافته، اندیشیده شده، و نقدپذیر ارتقا نمی‌یابد. به همین دلیل هم بخش عمده‌ی گزاره‌های آن مقدس و نقدناشدنی جلوه می‌کنند، و خواه به مبنای متافیزیکی مربوط شوند یا به شکلی شبه عقلانی بدیهی و طبیعی شناخته شوند، دور از دایره‌ی‌ دستکاریی من، دست نخورده باقی می‌مانند. به این دلیل هم اخلاق در منِ هنجارین در جعبه‌ی سیاه قرار دارد .

در منی که به راستی حضور داشته باشد، اخلاق چیزی فراتر از این است. اخلاق در منِ راستین عبارت است از شبکه‌ای از راهبردها و قواعد و اصول، که در ترکیبی استوار با هم قرار گرفته‌اند، و توسط یک نظام شناختی سنجیده و محکم پشتیبانی می‌شوند. این دستگاه اخلاقی به شکل اکتسابی و تقلیدی در من پدید نمی‌آید، و تنها راهِ برساختنش درونکاوی و تامل و اندیشیدن در مورد پرسشهای مربوط به اندرکنش با دیگری است. به همین دلیل هم اخلاق به معنای راستین کلمه هرگز در زمینه‌ی من‌های هنجارین ظهور نمی‌کند، و کارکرد آن را مجموعه‌ای از عادتهای فردی و هنجارهایی اجتماعی بر عهده می‌گیرند.

۵٫ من، هرچند آفریننده‌ی زیست جهان خویش و نظم دهنده‌ی آن است، اما همواره هستی خویش را همچون انگلی بر دیگری آغاز می‌کند. در سطح زیستی، من در آغاز چیزی جز یک تخمِ تک یاخته‌ا‌ی نیست که همچون انگلی در رحم مادرش پرورده می‌شود، و حتی پس از زایمان هم تا حدود دو سال موقعیتی همچون نوعی انگل خارجی دارد. در سطح روانی، من در زمینه‌ی اندرکنش با دیگری است که زبان می‌آموزد و قواعد حاکم بر زندگی روزانه را به یاد می‌سپارد و شیوه‌ی رمزگذاری هستی و معنای این رمزگان را فرا می‌گیرد. در سطح اجتماعی، به همین ترتیب با حمایت مادی و معنایی خانواده و نظامهای پشتیبان مشابه دیگر است که من بختِ ورود و سهیم شدن در نهادها را به دست می‌آورد، و در سطح فرهنگی نیز دیگری‌هایی مانند آموزگاران و نویسندگان و نظریه‌پردازان و به ویژه والدین هستند که نخستین لایه از بومِ منشها و چارچوب معنایی را در ذهن کودک پدید می‌آورند. به این ترتیب، می‌توان پذیرفت که من، توسط دیگری زاده می‌شود و تا دیرزمانی در هر چهار سطح فراز همچون نوعی انگل از آن تغذیه می‌کند.

در عین حال، این من است که دیگری‌ها را می‌آفریند. دیگری چیزی جز یک منِ بیرونی نیست که به شکلی خاص رمزگذاری شده، توصیف گشته، و مورد ارزیابی واقع شده باشد. دیگری در زیست جهان، بدان دلیل از مرتبه‌ی چیزی در میان چیزها به موقعیت دیگری ، یعنی چیزی بین من و جهان ارتقا می‌یابد، که ذهن من آن را بدین صورت رمزگذاری کرده است. به این ترتیب، رابطه‌ی میان و من دیگری گذشته از اندرکنشی که در میدان و به شکلی سنجیده دارند، از همان آغاز و به شکلی هستی شناسانه، بنیادین و ضروری است. این بدان معناست که من بدون دیگری، و دیگری بدون من وجود ندارد. دیگری من را می‌زاید و من دیگری را می‌آفریند.

از این رو برساختن میدان تجملی روشنفکرانه یا کنشی برخاسته از نوعی تعهد اجتماعی نادر و دلبخواه نیست، که ضرورتی هستی شناختی است. من، بسیار پیش از این که بتواند دست به انتخاب بزند، و در مرحله‌ای پیش از آن که بخواهد ارتباط خود و دیگری را همچون بستری آشفته یا میدانی منسجم مرتب کند، با بند نافی ناگسستنی به دیگری متصل شده است. از این رو این فرضِ پوچ‌انگارانه/ خودمدارانه که با کناره‌گیری از دیگری چیزی از من باقی می‌ماند، از پایه غلط است، چه رسد به آن که این فرض قایل به شکلی آرمانی و استعلایی از من در غیاب دیگری نیز باشد.

معکوس این نیز صحیح است. یعنی باور به وجود و حضور و تداوم من در غیاب دیگری، همان قدر نامعقول و ناممکن و برخاسته از نادانی است، که بخواهیم دیگری را در غیابِ من فرض کنیم. دیگری به شکلی دیگر، اما به همان اندازه مهم و بنیادین، به من وابسته است و آن را نیز نمی‌توان از من تفکیک کرد. چرا که در واقع من و دیگری دو سویه‌ی دیالکتیکی یکسان هستند و دیگری، چیز یکی از همان من‌های مقیمِ بیرون نیست که از دریچه‌ی مقابلِ ارتباط به من-به مثابه دیگری می‌نگرد. پس این شعار منفعلانه که باید دیگری را به حال خود گذاشت و نباید بر او تاثیری گذاشت نیز موهوم است. دیگری، از همان لحظه‌ی نخستینی که به دیگری تبدیل شد، توسط من آفریده شده است و در معرض کردار من قرار دارد. پرسش اخلاقی، آن است که چگونه تاثیر خویش بر او را مدیریت کنیم. این که اصولا بر او تاثیریی بگذاریم یا نگذاریم، از پایه نادرست است.

از این رو اخلاق را در همین ابتدای کار باید از دو آفتِ غریب نجات داد. یکی این تصور که می‌توان با نادیده انگاشتن دیگری، با کاستن از ارتباط با او، و با عزلت گزیدن از اندرکنش با وی، به شکلی از اخلاق دست یافت. دیگری این توهم که می‌توان اخلاقی را پی‌ریزی کرد که تنها بر پایه‌ی من استوار باشد و دیگری را جز امری حاشیه‌ای و فرعی ننگرد و نبیند و نخواهد. این هردو شکلهایی واژگونه از یک خطای روش شناختی هستند، که از چسبیدن به یکی از دو قطبِ جمِ من-دیگری ناشی شده است. دیگری، محوری است که سازماندهی نظام اخلاقی در پیوند با آن ممکن می‌شود. پس، دیگری دستاویزِ مرکزدار شدنِ من است. همان طور که اگر به دیگری (به مثابه من) بنگریم، من (به مثابه دیگری) چنین نقشی را بر عهده می‌گیرد.

۶٫ در شرایطی که در هم تنیدگی من و دیگری چنین مورد تاکید است و ماهیت وجودی سه عرصه‌ی زیست جهان از اندرکنشی پیشینی و در هم بافتگی‌ای طبیعی برخوردارند، شاید این پرسش پیش آید که چرا نوع ارتباطِ یک من راستین را از من هنجارین متمایز دانسته‌ایم. به راستی چه تفاوتی وجود دارد میان الگویی از ارتباط که یک جنگجو یا یک آدمک هنجارین، با دیگری برقرار می‌کند؟ آیا نامیدن یکی از این قلمروهای ارتباطی با نام میدان و جدا دانستن دیگری از این برچسب کاری درست و رواست؟

در واقع، من نیرویی چندان اثرگذار و عاملی چندان سازمان دهنده است که حضورش به صورت جنگجویی متمرکز و هدفمند، به راستی چرخشی وجودشناختی را در زیست جهان پدید می‌آورد. قلمروی اندرکنش من و دیگری در سپهر پیرامون چنین من ای و فقط و فقط در چنین سپهری؛ به میدان تبدیل می‌شود. درست همان طور که افق را نیز در زمینه‌ی معنایی و شناختی چنین کسی می‌توان جستجو کرد و یافت، و نه در زیست جهانِ پراکنده‌ی من‌های ناقص.

حوزه‌ی اندرکنش من و دیگری در این دو حالت، از چهار نظر با هم تفاوت دارند. از این رو بر مبنای چهار متغیر می‌توان بین میدان و بخشهای مرسوم و معمول از زیست جهانِ مشترک میان من و دیگری تمایز قایل شد. اینها را می‌توان به طور خلاصه در چهار عبارت گنجاند: میدان به خاطر مرزبندی‌اش، به خاطر مرکزدار بودنش، یکپارچگی‌اش، و جهت‌دار بودنش با سایر اشکالِ اندرکنش من و دیگری متفاوت است.

مرزبندی بدان معناست که در ذهنِ من، سه قلمروی زیست جهان به درستی و دقت از هم تفکیک شده‌اند و روابط میانشان معلوم است. در شرایط هنجارین، من انباشتی از عقاید، قضاوتها، و الگوهای رفتاری را که از دیگری به ارث برده است، همچون بخشی از عرصه‌ی من درونی می‌سازد. به دلیل تعارض میان این ورودی‌ها و ناهمخوانی محتوای آنهاست که من خصلتی پراکنده و پاره پاره پیدا می‌کند و مرکز زدوده می‌شود. به همین ترتیب، من مجموعه‌ای از صفتها و کردارها و تاثیرهای مربوط به خود را بر قلمروی دیگری فرافکنی می‌کند و به این ترتیب به انگاره‌هایی تخیلی و موهوم از افرادِ آشنا دست می‌یابد، که بیشتر انعکاسی از تصویر خودش هستند، تا بازنمایی راستینی از “من”هایی در آن بیرون. مرزبندی، بدان معناست که این رگ و ریشه‌ی بازمانده از دیگری در من شناسایی شود و از راهِ برگزیدن یا برنگزیدنِ استوارانه، در من به صورت عنصری درونی جذب و تصاحب شود، یا از آن حذف گردد. مرزبندی به همین ترتیب ارتباط میان من و جهان را نیز بازتعریف می‌کند و به طور مستقیم یا غیرمستقیم، رسوبهای ناشی از هریک از سه قلمرو را که به شکلی ناآگاهانه و ناسنجیده و انتخاب ناشده در قلمروهای دیگر نشست کرده باشد، بازشناسی و مدیریت می‌کند. از این رو، مرزبندی به معنای پیکربندی مجدد زیست جهان و تفکیک کردنش به سه حوزه‌ایست که از نظر فلسفی و شناخت شناسانه واقعیت دارند، اما به لحاظ عملکردی و به خاطر آشفتگی نظامهای انضباطِ درونی من، معمولا به پاره بخشهایی در هم ریخته و سردرگم تبدیل می‌شوند.

میدان مرکز دار هم هست، و من مرکز آن را تشکیل می‌دهد. در سطحی وجودی، من همواره مرکز زیست جهانی است که می‌آفریند. چرا که این من است که زیست جهان را در قالب منظومه‌ای از نمادها و معناهای وابسته بدان خلق می‌کند. با این وجود، در شرایط هنجارین من موقعیت کارکردی شایسته‌ای را در مقام یک مرکز و گرانیگاه بر عهده ندارد. این کنده شدنِ من از مرکزِ زیست جهان، به آسیب‌شناسی ویژه‌ای نیاز دارد که جایی فراختر و نوشتاری مستقل را می‌طلبد. در اینجا همین قدر اشاره کنیم که مرکززدوده شدنِ من، در واقع همان عزلِ من از مقام مرکزی زیست جهان است، که خود به آشفتگی در مرزبندی و اختلالهای فراوان دیگر هم منجر می‌شود.

اقامت من در مرکز میدان، نیازمندِ پیش فرضِ مرکزدار بودنِ من است، که خود تنها به شکلی تکاملی و در دیالکتیکِ من با دیگری و من با جهان شکل می‌گیرد. یعنی روندی تکاملی وجود دارد که در جریان آن چند فرآیندِ در هم بافته به شکلی همزمان و همبسته با هم رخ می‌دهند. از سویی من به تدریج زیرسیستمهای درونی خود را منظم و منضبط می‌سازد، و به این ترتیب مرکزدار می‌شود، و از سوی دیگر ارتباط خود با بخشهای زیست جهان را بازبینی و بازسازماندهی می‌کند و بنابراین به موقعیتی تعیین کننده و مرکزی در آن دست می‌یابد. این بدان معناست که من در هر دو حوزه‌ی ارتباط من با جهان (افق) و من با دیگری (میدان)، همچون گرانیگاهی از زایش معنا و شناخت و اخلاق و شکست تقارن کنش‌مدارانه نقش ایفا می‌کند. از این رو، بر خلاف حوزه‌ی ارتباطی هنجارین که در آن من با افرادیی متفاوت و یکه، به اشکالی واگرا و رنگارنگ اندرکنش دارد، و بر اساس قواعدی موضعی و تصادفی با ایشان رفتار می¬کند، در میدان با مرکزی سازمان یافته و هدفمند به نام من روبرو هستیم که تمام دیگری‌ها را در عرصه‌ای سنجیده مرتب می‌کند و بر اساس قواعدی فراگیر و نظمی همگرا با ایشان مربوط می‌شود.

یکپارچگی میدان معلولِ همین مرتب شدن است. در شرایط هنجارین، آن بخشی از زیست جهان که در نقطه‌ی برهم افتادگی من و دیگری قرار دارد، حوزه‌ای متکثر، کاتوره‌ای و معمولا محاسبه ناپذیر است. من در این قلمرو ناگزیر است رفتارهای خود را بر اساس آنچه که از دیگری دریافت می‌کند مدیریت کند. از آنجا که دیگری عنصری خودمختار و مستقل همچون من است، ارتباط من و دیگری به حل معمایی با متغیرهای بیشمار شباهت می‌یابد. به همین خاطر است که معمولا من ساده‌ترین راهبرد را بر می‌گزیند و رفتار خود را به سطحِ واکنشی آیینه‌وار از کردار دیگری فرو می‌کاهد. این همان است که ظهور هنجارهای اجتماعی و قواعد تنظیم کننده‌ی کردار در سطح اجتماعی را ممکن می‌کند و باعثِ دگردیسیِ کنش خودجوش و درونزادِ من، به عملِ اجتماعی شده می‌شود. یعنی تنظیم کردار من را از دایره‌ی انتخاب و اختیار من خارج می‌کند و آن را به امری عمومی با تصمیم گیران بیشمار مبدل می‌سازد.

از آنجا که دیگری‌ها متکثر و پرشمار هستند و ماهیت و طبع و اخلاق و خواست و اهدافی متمایز دارند، الگوی این رفتارِ هنجارین نیز تنها از قاعده‌ای آماری پیروی می‌کند و از نظمی معنادار و درونزاد برخوردار نیست. به همین دلیل هم حوزه‌ی اندرکنش من و دیگری به انباشتی شلخته و سردرگم از الگوهای هنجارینِ رفتارِ مناسب تبدیل می‌شود، که نه نظمی دارند و نه هدفی کارکردی را برآورده می‌سازند. از این روست که الگوی من هنجارین، راه را بر انجام خویشکاری می‌بندد و مرکز را در من از میان می‌برد. چرا که ظهور خویشکاری نیازمند نظمی است و انضباطی و هدفی و خواستی و راهبردی و سازمان یافتگی‌ای، که در این ازدحامِ واکنشهای انعکاسی مجالی برای تحققش نیست.

منِ راستین، میدانی دارد یکپارچه و منسجم. یعنی بدان دلیل که خود همچون عاملی تعیین کننده و تصمیم‌گیرنده‌ای نهایی در زیست جهان حضور دارد، ارتباط با دیگری را به پدیدارهایی هدفمند و متصل با راهبردهای همگرا تبدیل می‌کند. میدان به دلیل حضور گرانیگاهی به نام منِ مرکزدار، منظم و شسته رفته و انداموار است، و به نوبه‌ی خود وجود چنین من مرکزداری را نیز ممکن می‌سازد.

من، در میدان تصویری روشن و دقیق و اندیشیده شده درباره‌ی ارتباط من و دیگری را در ذهن خویش بازنمایی می‌کند. برای من، موقعیت دیگری، انگاره‌اش، جایگاهش، و ارزشی که در نظام ارزیابی من دارد، روشن است. این روشن بودن از شهودی سیال و رسیدگی‌ناپذیر بر نمی‌آید، بلکه در عینِ برخورداری از چنین شهودی، از آن گذر می‌کند و به مرتبه‌ی نظامی اندیشیده و سنجیده از متغیرها و شواهد و رده‌بندی‌های مفهومی ارتقا می‌یابد.

نظم و سازمان یافتگی میدان، مدیون زنجیره‌ای درهم پیوسته از کنشها و کردارهای انتخاب شده و اراده‌مدارانه است. این انتخابها، شکستهای تقارنی هستند که نیاز به سرمشقی و معیاری و الگویی منسجم برای مدیریت دارند. در غیابِ این چارچوب عمومیی شکست تقارنِ درونزاد، کردار فرد به بازتابی وابسته به محرکهای خارجی تبدیل می‌شود، و به عمل فروکاسته می‌شود. اما در شرایطی که این هسته‌ی مرکزی وجود داشته باشد، کنشها به هم چفت و بست می‌شوند و کلیت تاثیرِ من را بر هستی به امری جهتدار و هدفمند تبدیل می‌کنند. خواست، شالوده‌ی این سرمشق مفهومی برای انتخاب کردن را برمی‌سازد، و حضور من را به جبهه‌ای گشوده بر هستی تبدیل می‌کند، که جهتی دارد و سمت و سویی و نیرویی محسوب می‌شود که هستی را در مسیری ویژه به پیش می‌راند.

اندرکنش من-دیگری در وضع هنجارین

اندرکنش من- دیگری در میدان

۷٫ مرزبندی در سطح عملیاتی، با سه گام انجام می‌پذیرد:

الف) من در مورد نقاط اشتراک و اختلاف میان خود و دیگری به درستی داوری می‌کند. یعنی در می‌یابد که در چه شرایطی و چه مواردی با دیگری شباهت یا تفاوت دارد، و در مورد این صفات مشترک یا متمایز، داوری و برداشتی روشن و سنجیده دارد.

ب) من به معیارها و چارچوبهای شناسایی و رده‌بندی روشنی مسلح است که موقعیت و جایگاه دیگری را به شکلی پویا و سیال و وابسته به داده‌های روزآمد، در آن تعیین کند. به عبارت دیگر، من به نظامی منسجم و کارآمد برای تولید انگاره‌ی دیگری دسترسی دارد.

پ) گرانیگاه‌های معنایی در من و دیگری‌ها برایش روشن است. یعنی من می‌داند که چه جفتهای متضاد معنایی مهمی برای خودش محوریت دارند، و جم‌های مهم را در ارتباط با دیگری نیز می‌شناسد.

مرزبندی در نهایت به پیدایش شکلی از پایگان منتهی می‌شود، که افراد بر حسب صفات و ویژگیهای خود، و ارتباطی که با خواستها و آرمانهای من می‌یابند، بر روی آن مرتب می‌شوند.

۸٫ من برای دستیابی به مرکز در ارتباط با دیگری، باید چهار گام را طی کند:

الف) جم‌های مهم خود را بشناسد و خواست بزرگ خویش (آرمان) را تعیین کرده باشد.

ب) بازتاب و بازنمایی این آرمان را در سپهر دیگری – یعنی در زیست جهانش- بشناسد.

پ) ارتباط خود را با دیگری‌ها بر اساس این آرمان بازسازی و بازآرایی کند.

ت) یارانی برای خود بیابد که در کل آرمانش، یا بخشهایی از آن با او همراه هستند.

در این صورت، من مرکز گزینی کرده است.

من برای اخلاقی رفتار کردن، باید سه گام را طی کند:

الف) قضاوت را به حالت تعلیق درآورد و آن را با داوری جایگزین کند.

ب) گزینه‌های رفتاری خویش را قاطعانه بر اساس آرمان خویش و جم‌هایی که برگزیده، انتخاب کند. یعنی تقارن را در ارتباط با دیگری، قاطعانه و هدفمند بشکند.

پ) درباره‌ی پیامدهای رفتار خود سختگیرانه داوری کند و مسئولیت کردارهایش را در برابر دیگری بپذیرد.

در این صورت مرکزی که با داربستی از نظم اخلاقی پشتیبانی شود، در من وجود دارد و این کلیدی است که مرکزنشینی من در میدان را ممکن می‌سازد. دستگاه اخلاقی شکلی از نظم یافتگی جم‌هاست که با مرکزیت نیک/ بد پدیدار می‌شود. یک دستگاه منسجم اخلاقی، نظامی معنایی در سطح فرهنگی است، که امکان داوری درباره‌ی اتصال (یا عدم اتصال) تمام جم‌ها با این جم مرکزی را فراهم آورد. از این رو، مرکزدار بودن خواه ناخواه با اتکا به دستگاهی معنایی که شکست تقارنی از این دست را ممکن سازد، ممکن می‌شود. در همین راستا، کردار اخلاقی، کنشی است که بر اساس داوری درباره‌ی هستی و با شکستن تقارن در امتداد مرکز دستگاه اخلاقی انجام پذیرد. میدان در شرایطی که سویه‌های نیک و مثبت و خوشایندِ دیگری و من با هم تلاقی کنند، امن تلقی می‌شود، و همچون زمینه‌ای عمل می‌کند که کردار اخلاقیی پایدار و سودآور برای هر دو طرف را پشتیبانی می‌نماید.

محوریت اخلاق در مرکزدار شدنِ میدان، بدان معناست که دیگری در آن همچون شرطی لازم ایفای نقش می‌کند. دیگری از آنجا که موضوع کردار اخلاقی است، بخشی از زیست جهان است که مرکزدار بودنِ میدان را ممکن می‌کند، و از این رو دستمایه‌ی مرکزدار بودنِ من نیز هست. اندرکنش من و دیگری، چنان که در مدلهای تحلیلی و نظامهای مدیریتی امروزین شناخته شده، چهار حالت گوناگون را در بر می‌گیرد که از ترکیب برنده یا بازنده بودن من یا دیگری ناشی می‌شود. در میان چهار حالتِ ممکن، مبنای اقتصادِ نیکی و اخلاقی رفتار کردن، بازی‌های برنده/ برنده است، که تنها کنشهای دوسویه‌ی پایدار از دید تکاملی هستند.

۹٫ از دیرباز، نماد کردار اخلاقی در ایران زمین راستی بوده است. این راستی در فلسفه‌ی ایران باستان، در قالب مفهومی به نام اشه صورتبندی می‌شده است. اشه قاعده‌ای فراگیر و قانونی طبیعی است که بر کل هستی جاری و حاکم است. خرد آن توانایی است که فهمِ اشه و همراهی با آن را ممکن می‌سازد، و از این روست که موجودیتی قدسی مانند خداوند، در سنت ایرانی مزدا (یعنی بسیار دانا) نامیده می‌شود و بزرگترین ستایشی که از پهلوانان و مقدسین وجود داشته است، خردمند بوده است.

از آنجا که در ایران باستان دستگاه اخلاقی مانند بسیاری از تمدنهای دیگر در قالبی رزمی و با واژگانی جنگجویانه صورتبندی می‌شده است، برای شیوه‌های گوناگونِ اخلاقی رفتار کردن هم رمزگانی از این دست تکامل یافته است که ما نیز در زروان شکلی بازسازی شده از آن را به کار می‌گیریم. بر این مبنا نیزه، شمشیر و کمان سه نماد کهنِ ایرانی برای رمزگذاری سه نوعِ اصلی از بازی¬های برنده/ برنده هستند.

راهبرد نیزه: کنش اخلاقی (نیکی) با راستی کامل، درآمیخته به تمامیت، و با فاصله از دیگری. این شکلی از اندرکنش با دیگری است که با راستی و صراحتی روشن و نمایان همراه است. ارتباط من و دیگری نزدیک و تنگاتنگ است، و دیگری آثار ناشی از کردار مرا درک می‌کند و آن کردار را تشخیص می‌دهد و آن را به من منسوب می‌کند. به این ترتیب، من راستی را نه تنها در شیوه‌ی رفتار کردن (نیزه بازی) که در ماهیت خود کردار ( شکلِ راست و صافِ نیزه) نیز نمایش می‌دهد. راستگویی در سخن، صراحت در دادن بازخورد و انگاره به دیگری، نمایان و با دستهای باز و رو بازی کردن نمودهای راهبرد نیزه هستند. دعوت کردن، پیشنهاد دادن، انگاره دادن، و بازخورد دادن نمونه‌هایی عملیاتی از راهبرد نیزه هستند.

راهبرد شمشیر: کنش اخلاقی با پیچیدگی و ظرافت و به شکلی غیرمستقیم، که در اندرکنش نزدیک با دیگری انجام می‌پذیرد. این راهبرد، کردارهایی را در بر می‌گیرد که خصلتی پیچیده، رمزگونه، معماآمیز، و غیرمستقیم دارند، با این وجود در اندرکنش نزدیک و رویارو با دیگری انجام می‌پذیرند. در این حالت، دیگری کردار من را می‌بیند و آن را به من منسوب می‌کند، اما احتمالا از ماهیت دقیق آن سر در نمی‌آورد و پیامدهای آن را درست در نمی‌یابد. این البته بدان خاطر نیست که من درباره‌ی رفتار خویش دروغ می‌گوید، یا چیزی را واژگونه باز می‌نمایاند. برعکس، در مورد راهبرد شمشیر بسیار اهمیت دارد که من صداقت و راستی را رعایت کند، و حتی در صورت لزوم به شمشیرگونه بودنِ کردار خویش نیز اشاره کند. با این وجود، من به دلایلی که خود تشخیص می‌دهد، غیرصریح بودن و نامستقیم بودنِ تاثیر کردار را، و مبهم و تفسیرپذیر بودن رفتار را ترجیح می‌دهد، و از این رو ترجمه‌ی معنای کردارخویش را به دیگری واگذار می‌کند، بی آن که در این مورد توضیحی بیش از اندازه دهد و دلمشغولِ شفاف سازی کامل باشد. اشارت نمونه‌ای بارز از راهبرد شمشیر است، و کردارهایی مانند هل دادن (یعنی به هم زدن تعادل فردی که در جایگاهی ناخوشایند اما پایدار جایگیر شده است) مثالی عملی‌تر از آن محسوب می‌شود.

راهبرد کمان: کنش اخلاقی به شکلی غیرمستقیم، از راه دور، و معمولا به دنبال جریانی علی که در نهایت پس از مدتی دیگری را متاثر می‌کند، بدون رویارویی مستقیم من و دیگری. راهبرد کمان از آن رو که من و دیگری در آن با هم تماس مستقیم ندارند، با دو راهبرد پیشین متفاوت است. در این روش، من کرداری را به انجام می‌رساند، با این چشمداشت که پیامدهای و تاثیرهای آن در دراز مدت و به شکلی غیرمستقیم دیگری را به شکلی دلخواه متاثر کند، و قلبم او را افزون نماید. خدمت کردن، معمولا به شکل راهبرد کمان ظهور می‌نماید. یعنی کسی کاری را برای دیگری یا جمعی انجام می‌دهد، بی آن که در بند فهمیده شدنِ ارتباط آن کار و نتایجش با خودش باشد.

۱۰٫ میدان، سپهری از امکانات رفتاری است که زیر تاثیر فشارهای اجتماعی هنجار می‌گردد. هنجار شدن میدان، از آن رو چنین رواج دارد که سازمان یافتنِ میدان، تنها از دو راه ممکن است:

نخست، ایجاد نظامی درونی و خودبنیاد برای داوری، که همان دستگاه اخلاقی باشد،

دوم: پذیرش نظامی بیرونی و آموختنی و زورآور از اجبارهای بیرونی، که قضاوت را ممکن کند.
از آنجا که دستیابی به دستگاه اخلاقی درونزاد کاری دشوار است، بیشتر من‌ها راه دوم را برمی‌گزینند.
هنجار شدن میدان بدان معناست که گستره‌ی آن، مرزهای آن، عناصر مقیم آن، نوع ارتباط با این عناصر، و بار معنایی سوار شده بر این ارتباطها خصلتی تکراری، نااندیشیده، و خودکار به خود می‌گیرند. هنجار شدن میدان از سویی به پیش بینی پذیری رفتار من در قبال دیگری و قاعده مند شدنش می‌انجامد، و از سوی دیگر پویایی، توسعه و تکامل خلاقانه‌ی میدان را ناممکن می‌سازد. میدانِ هنجار شده انگاره‌ی من از دیگری را تثبیت می‌کند، و به نهادینه شدنِ انگاره‌ای پایدار و ثابت از من نیز می‌انجامد. هنجار شدگی میدان به ظهور پیله می‌انجامد و به نوبه‌ی خود سختی و ثبات پیله را تضمین می‌نماید.

منی که در میدان هنجارین اقامت دارد، بر مبنای معادلات ستمگری/ ستم دیدگی رفتار می‌کند. منی که در میدانی خودساخته حضور دارد، بر مبنای قواعد دستگاه اخلاقی خویش تقارن را می‌شکند. وجه مشترک این قواعد در میان من‌های نیرومند، داد نامیده می‌شود

گسترش میدان

گسترش میدان، به معنای هنجارزدایی از آن، بازبینی و بازسازی‌اش، و توسعه دادنش می‌باشد. گسترش میدان با کمک سه فن ممکن است:

الف) مرزشکنی: عبارت است از شناسایی مرزهایی که کرانه‌های میدان را رمزگذاری می‌کنند، و عبور از آنها. این کار تنها با آشنایی‌زدایی از روابط روزانه و مرسوم ممکن می‌شود.

ب) پیمودن: عبارت است از شریک شدن در میدان دیگری، و افزودن میدانهای دیگری‌های مقیم میدان، به میدان خویش، این کار تنها با حضور یافتن در میدان ایشان ممکن می‌شود.

پ) پریدن: عبارت است از گسستن از بخشی آشنا از میدان و جهیدن به بخشی همسایه از آن که تا به حال تجربه نشده است.

 

گسترش میدان چند قاعده دارد:

الف) نباید در شرایطی که امکان کاهش جدی قلبم وجود دارد دست به گسترش میدان زد.

ب) گسترش میدان تنها در شرایطی مجاز است که بازی‌هایی برنده برنده پیش برنده‌ی مرز میدان باشند. سایر بازیها در نهایت به چروکیدگی میدان منتهی می‌شوند، حتی اگر در ابتدا خلاف آن بنمایند.

پ) باید تنها در شرایطی دست به گسترش میدان زد که رفتار من با راهبری نظام اخلاقی درونی خویش تعیین شود. شرایطی که من بر خود تسلط ندارد برای گسترش میدان مناسب نیستند.

بودن در میدان

سه شاخص اصلی برای بودن در میدان وجود دارد:

۱٫ حضور/ غیاب: شاخص مهم برای سنجش آن، میزان تاثیر من در معادلات کلی قلبم جاری در میدان است. هرچه اثر من بر تغییر میزان قلبم بیشتر باشد، حضور من در میدان پررنگ‌تر است.

۲٫ نیکی/ بدی: شاخص مهم برای تشخیص آن، مقدار کلی تغییر قلبم است. اگر قلبم کم شود، حضورِ بد و اگر افزوده شود حضوری نیک تجربه شده است.

۳٫ کنش/ عمل: این جم را می‌توان با ارجاع به میزان خودآگاهانه یا انتخابی بودن کردارها سنجید. کرداری که به دستگاه اخلاقی و نظام داوری فرد متصل شود، کنش، و رفتاری که به ساختار قضاوت و هنجارهای اجتماعی ارجاع دهد، عمل است.

سه فن مقدماتی برای بودن با دیگری در میدان وجود دارد:

۱٫ اشارت: عبارت است از اهدای معنا یا منشی به دیگری، به شکلی غیرمستقیم و با این هدف و فرجام که قلبم وی را افزون کند.

۲٫ بشارت: عبارت است از یاری به دیگری برای گشودن میدان خویش، این کار تنها با شریک شدن در میدان وی ممکن می‌شود.

۳٫ حضور: همان ورود به میدان دیگری، دیدن وی، و دگرگون ساختن شکل هستی از مجرای اثرگذاری بر دیگری است.
سه فن مقدماتی برای بودن با خویش در میدان وجود دارد:

۱٫ تمامیت: عبارت است از حضور بی نقص و تام و تمام در میدان. این کار با مجهز بودن به دستگاهی اخلاقی ممکن می‌شود که رابطه‌ی من و عناصر زیست جهان را به درستی صورتبندی کند و داوری را بر قضاوت برتری دهد.

۲٫ عیاری: عبارت است از چابکانه پیمودن میدان و حضور در نقطه‌ی درست از میدان. این کار با شناخت میدان، و انجام کردار بهینه ممکن می‌شود.

۳٫ رندی: عبارت است از جسورانه وارد شدن به بخشهای فراموش شده یا نادیده انگاشته شده از میدان، و در نتیجه دستیابی به بخشهای شگفت‌انگیز و منابع ناشناخته‌ی نهفته در میدان. رندی با دگردیسی بنیادین انگاره و خودانگاره همراه است.

حضورِ تمام، رندانه، و عیارانه در میدان، به چیرگی می‌انجامد، و سلطه را با رفع نیاز بدان، از میان می‌برد. این شکل از حضور، به معنای آن است که من در مرکز میدان جای گیرد، و این همان نقطه ایست که سلاحهای اصلی مبارزه با مرگ / رنج/ ضعف/ پوچی در آن قرار دارند. شمشیر، نیزه و کمان، همواره در مرکز میدان هستند. هنگامی من در مرکز میدان قرار می‌گیرد، که خود، مرکزی نیرومند داشته باشد، و به این ترتیب میدان را در پیرامون خویش ترشح کند.

 

پویایی میدان

۱٫ دیگری بسته به جایی که در میدان من یافته است، بر طیفی جای می‌گیرد که متغیر اصلی‌اش، پیوستگی افزایش قلبم من و اوست.

۲٫ نقاط اصلی این طیف عبارتند از: آشنا/ ناشناس، دوست/ دشمن، و خویشاوند/ بیگانه.

۳٫ فراخی میدان، شکل میدان، و قالب اصلی کنش متقابل من با نگریستن به توزیع دیگری‌ها بر این محور قابل استخراج است.

۴٫ شش نوع دیگری، با این الگو به هم تبدیل می‌شوند:

 

دیگری به مثابه….

۱٫ شکلی که دیگری در نظام شناختی من ادراک می‌شود، تعیین کننده‌ی الگوی رفتاری است که در برابر وی در پیش می‌گیرم.

۲٫ ادراک دیگری دو سویه‌ی بازنمایی و آشکارگی دارد.

۳٫ بازنمایی دیگری بر مبنای جم‌هایی عقلانی و مستدل و محاسباتی (مانند خوب/ بد، سودمند/ زیانمند، و نزدیک/ دور) صورتبندی می‌شود.

۴٫ آشکارگی دیگری بر مبنای جم‌هایی هیجانی و عاطفی و کیفی (مانند دوست داشتنی/ نفرت انگیز، خودی/ غیرخودی، و…) صورتبندی می‌شود.

۵٫ دیگری می‌تواند در این چارچوب به چهار صورت ادراک شود:

الف) دیگری به مثابه من: به روابط اخلاقی و انسانی مربوط می‌شود.

ب) دیگری به مثابه چیز: به روابط علمی و بی‌طرفانه مربوط می‌شود.

پ) دیگری به مثابه غایت: به روابط آرمانگرایانه، معنامدارانه و زیبایی شناختی مربوط می‌شود.

ت) دیگری به مثابه منبع: به روابط خودمدارانه، فن‌آورانه و ابزارگرایانه مربوط می‌شود.

 

قربانی کردن

۱٫ قلبم، تنها در زیست جهانی وجود دارد که من، دیگری و جهان در آن حضور دارند.

۲٫ منابع قلبم، تا زمانی که در شبکه‌ای انسانی عینیت نیابند، اموری بالقوه و ذهنی هستند.

۳٫ اندرکنش با دیگری، مستلزم صرف منابع است. در هر ارتباط، چیزی قربانی چیزی دیگر می¬شود. منابع قلبم قربانی می‌شوند و در مقابل قلبم زاده می‌گردد.

۴٫ قربانی کردن در چهار سطح ممکن است: زیستی (واگذار کردن منابع پایان پذیر)، روانی (به اشتراک نهادن منابع دانایی یا احساسی)، اجتماعی (مشارکت و همکاری)، و فرهنگی (همگرایی مرکزهای معنایی و آرمانها و نگرشها).

۵٫ در صورتی که من منابع قلبم را به شکلی شایسته در میدان مدیریت کند، و عمل قربانی کردن را به شیوه‌ای درست انجام دهد، قلبم در شبکه‌ی پیرامونش زیاد می‌شود. این افزایش قلبم به مرکزیت یافتن وی در میدانش منتهی می‌شود. به این ترتیب، من، می‌تواند مرکز میدانی باشد که در پیرامون خویش تراوش کرده است.

۶٫ میدانِ مرکزدار، گرانیگاه بازتولید منابع قلبم، و قلمروی تشدید زایش قلبم است.

 

تمرین

۱) سیاهه‌ای از دیگری‌هایی که با آنها در ارتباط هستید را تهیه کنید و نقشه‌ی زیست جهان خود را در عرصه‌ی دیگری رسم کنید.

۲) آشنایان خود را بر اساس خوشه‌هایی که تشکیل می‌دهند، و نهادهایی که در آنجاها با ایشان سر و کار دارید، رده‌بندییکنید.

۳) بیست تن از ایشان را برگزینید و ببینید مهمترین جم‌هایی که در مورد ایشان برای شما مطرح است، کدام است.

۴) ویژگیهای ابرقهرمان خود را تشخیص دهید.

۵) آن اصول اخلاقی‌ای را که می‌خواهید قطعا رعایت کنید، تعیین نمایید و آن را در دفتر خود بنویسید. (مبادا که هنوز دفترِ ویژه‌ای برای زروان نداشته باشید!)

۶) مرزبندی کنید، مرکز خود را برگزینید، و به میدان وارد شوید.

۷) از میان آشنایان خود، ده تن را که می‌خواهید یارتان باشند برگزینید، چیزی از زروان را تا هفته‌ی آینده به ایشان هدیه کنید. از میان ایشان پنج تن را برای پیوستن به زروان برگزینید، و پس از رایزنی با همراه خود، یاران خویش را در زروان از میانشان برگزینید.

۸) بر اساس معیارهای عیارانه با دیگری‌ها ارتباط برقرار کنید. هر شب در مورد این که چه سهمی از کردارهای روزانه‌تان عیارانه بوده، به خود امتیاز بدهید و ببینید این مقدار در طی هفته چه تغییراتی می‌کند؟

 

مهارت‌یابی:

۱) با کسانی که در کلاس تعیین کرده‌ای، تا کنید.

۲) در میدان مرکز داشته باشید و این مرکز را در قالب شبکه‌ای از جم‌ها تصویر کنید.

۳) هریک از سه راهبرد را دست کم در مورد سه تن تمرین کنید.

۴) فضای حالت موجود و مطلوب خود را در میدان مشخص کنید.

۵) یک عرصه را در میدان خود برگزینید و دگرگون ساختن آن به وضعیت مطلوب را آغاز کنید.

۶) یکی از تجربه‌های خود در قلمرو کنش متقابل را به صورت یک منش (مقاله، داستان، داستانک، کاریکاتور، شعر، …) تثبیت کنید. (تمرین تراشیدن پیکان)

۷) دعوت کردن را تمرین کنید.

۸) خدمت را تمرین کنید.

۹) اشارت کردن را تمرین کنید. تا نشست بعدی یک مثال برجسته از اشارت تاثیرگذاری که داشته‌اید، همراه داشته باشید.

۱۰) از میان زروانی‌ها سه تن را برگزینید (دست کم دو تن از ایشان عیار نباشند و سه راهبرد را در مورد ایشان انجام دهید.)

۱۱) میدان خود را گسترش دهید.

۱۲) در میدان خویش باشید.

۱۳) فنون پایه‌ی ارتباط با دیگری و من را در میدان خویش تجربه کنید.

۱۴) در تجربه‌های خویش چیرگی را از سلطه تفکیک کنید.

 

همچنین ببینید

گفت‌وگو درباره‌ی نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده

مصاحبه‌ با خانه‌ی کتاب ایران پس از چاپ کتاب «نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده»، تابستان 1390...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *