پنجشنبه , آذر 22 1403

ده روز بعد- هفت روز پيش از پايان- منظومه ي گروتاست

فرودگاه گروتاست- 17 از آنچه كه در شبكه‏ هاى تبليغاتى نمايانده مى ‏شد كوچك تر و فقيرانه‏ تر بود. نمى‏ توانستم ادعا كنم زندگي­ پرتجملی را گذرانده‌ام. اما از آنجا كه سال‏ ها از عمرم را در زرق و برق پايتخت جمهورى گذرانده و از طرف ديگر نظم و صلابت شهرهاى امپراتورى را به چشم ديده بودم، حالت ولنگار و مندرس فرودگاه گروتاست بيشتر توی ذوقم می‌زد.

اگر واقع‌بينانه نگاه مى‏ كردي، اين وضع آنقدرها هم عجيب نبود. گروتاست سياره اى بسيار بزرگ بود كه سطحش به طور كامل از اقيانوس‏ هايى نيمه منجمد از جنس متان و تركيبات هيدروكربنى ديگر پوشيده شده بود. براي موجوداتي مثل من، تنها بخش‏ مسكوني آن، همين شهرهاى حبابى­ اى بود كه در اعماق اقيانوس قرار داشتند.

گروتاست سياره‏ اى دو چهره بود. از يك سو سرزمينى بسيار وسيع و وحشى بود كه جنگ‏ هاى بى‏ پايان دو نژاد متمدن بومي – يعنى زاموگوها و اورارى‏ ها – در آن رخ مى ‏داد. از ديد اعضاى اين دو نژاد قدمت اين جنگ ها به آغاز پيدايش اين سياره باز مى‏ گشت. مورخان مى‏ گفتند اين نبرد دست كم براى چند صد هزار سال اخير ادامه داشته است. زاموگوها موجوداتى سخت‏ پوست و شناگر بودند كه بدنى حجيم، به هم فشرده و زره پوش داشتند. در اعماق زياد اقيانوس زندگى مى‏ كردند و شهرهاى مرموزشان را در سطوح منجمد و پرحفره ‏ى كف اقيانوس مى‏ ساختند.

اورارى‏ ها موجوداتى تقريبا شفاف، نازك اندام و ظريف بودند كه به عروس دريايى شباهت داشتند و در سطوح بالايى اقيانوس شهرهايى شناور و شكننده مى‏ ساختند كه برج هايش تا لايه­ هاي بالايي جو برافراشته مي­ شد. آنها هم مانند زاموگوها براى زنده ماندن به شكار مارماهى­ هاي غول­ آسايي وابسته بودند كه آب‏ هاى يخ زده ‏ى گروتاست را در گله ‏هايى پرجمعيت مى‏ پيمودند.

نبردهاى پردامنه ‏ى اورارى‏ ها و زاموگوها، معمولا بر سر شكارگاه در مى ‏گرفت. از ديد زيست شناسان، اين مبارزه ‏ى نژادىِ قديمى براى هر دو طرف همچون محركي تكاملي عمل كرده بود. اهميت اين جنگ ها در تنظيم جمعيت‏شان چنان بود كه برخي مي­ گفتند شكارگاه ­ها تنها بهانه ­اي براي كنترل زاد و ولد هستند. زاويه ­ي ديد اين دو نژاد در اين مورد، البته متفاوت بود. شگفت ­انگيزترين حقيقتي كه در مورد زاموگوها و اوراري­ ها وجود داشت، آن بود كه هردوي اين نژادها، با وجود تفاوت فراواني كه با هم داشتند، به يك زبان سخن مي­ گفتند، و عجيب ­تر آن كه زبان هردويشان هم تنها از يك واژه تشكيل شده بود. اين واژه ­ي يگانه، در شرايط گوناگون و با لحن ها و بسامدهاي متفاوتي بيان مي­ شد و به همين دليل معناهايي گسترده را براي سخن گويانش منتقل مي­ كرد. اين كه چطور اين دو نژاد به زباني واحد دست يافته بودند، درست معلوم نبود. اما بودند زيست شناساني كه ادعا كنند اين دو نژاد ميليون ها سال قبل موجودات واحدي بوده ­اند و زبانشان يادگاري است كه از آن دوران باقي مانده.

با وجود يكي بودن زبان، اوراري­ ها و زاموگوها از يك نظر با هم اختلاف داشتند، و آن هم شكلي بود كه اين واژه ­ي يكتا را تلفظ مي­ كردند. تفاوت اصلي، البته به دستگاه صوتي آنها مربوط مي­ شد. و ساختار بدنشان كه بسيار با هم تفاوت داشت. به هر صورت، از ديدِ خودشان، ريشه­ ي جنگ هاي هميشگي­ شان اين بود كه يكديگر را دروغگو مي ­دانستند. يعني اعتقاد داشتند تلفظ آن واژه فقط به شكل رايج در نژاد خودشان درست است و بيان هاي ديگر از آن دروغي بي شرمانه است. نكته­ ي غم­ انگيز آن بود كه هيچ يك از اعضاي اين نژاد به دلايل زيستي قادر نبودند اين كلمه را به شكل مورد نظر نژاد مقابل تلفظ كنند. از اين رو تلاش هاي مصلحان اجتماعي و سفيران صلحي كه براي آشتي دو نژاد تلاش مي­ كردند همواره به شكست انجاميده بود.

به هر صورت آنچه كه مسلم بود، نبردهاى اين دو نژادِ بسيار متفاوت، در باورنكردنى‏ ترين شرايط طبيعى و در تمام پهنه‏ ى وسيع اين سياره در جريان بود. امپراتورى‏ هاى بزرگ و اميرنشين‏ هاى كوچك هر دو نژاد پیوسته در حال نبرد با يك ديگر بودند.

با وجود جذاب بودن داستان هايى كه در مورد ابزارهاى جنگىِ پيچيده‏ ى هر دو نژاد روايت مى‏ شد، آنچه كه از چشم يك مسافر خارجى ديده مى ‏شد، سى چهل شهر حباب مانند و مدفون در اقيانوس‏ هاى گروتاست بود. شهرهايي با ظاهر فقيرانه كه پايانه‏ هاى مسافرتى مرزي در مسيرِ مهم همستگان-گروتاست- ارمشتگاه محسوب مي­ شدند.

بوميان گروتاست موجوداتى فضانورد نبودند و در جو داراى اكسيژن كه براى بيشتر نژادهاى هوشمند كيهانى قابل ‏تنفس بود، تجزيه مى‏ شدند و مى‏ مردند. به همين دليل هم معمولا مسافران گروتاست چشم‏شان به هيچ زاموگو يا اورارى اى نمى ‏افتاد. تورهاى سياحتى و تفريحى‏ اى وجود داشت كه علاقمندان را به مراكز تمدنى اين دو نژاد مى‏ برد و توضيحاتى را در مورد نحوه ‏ى زندگى‏شان ارائه مى‏ كرد، اما هر مسافر هوشمندى مى‏ دانست كه آنچه در اين تورها ديده مى ‏شود بيشتر نمايشگاهى است كه زاموگوها و اورارى‏ ها براى فروختن اجناس بنجل و صنايع دستى حجيم و سنگين‏شان ابداع كرده ‏اند، و زواياى واقعى زندگى ايشان را نشان نمى ‏دهد.

وقتى از تونل متحرك متصل كننده ‏ى فضاپيماى مسافربرى‏ مان به سالن فرودگاه گروتاست 17 -بزرگترين شهر سياره- عبور مى‏ كردم، اين اطلاعات و چيزهاى بسيار ديگرى را كه در مورد اين منطقه مى‏ دانستم در ذهنم مرور كردم. مثل هميشه سبك سفر مى‏ كردم. هيچ وقت نمى‏ توانستم با ويامبورهايي همدلى كنم كه هميشه صدها چيزِ بى‏ ربط و غيرقابل استفاده را همراه خودشان حمل مى ‏كردند. به همين ترتيب، ديدن موراشو‏هايى كه يك كاروان بزرگ از گاژيدها با ده ‏ها چمدان رنگارنگ تعقيب‏شان مى كردند، برايم ناخوشايند بود. مثل هر دازيمداى ديگرى، چيزى بيشتر از يك كيسه‏ ى سبك و محكمِ سياه رنگ نداشتم كه بر كمرم بسته مى‏ شد و برخى از اشياى ضرورى و حياتى را در خود جاى مى ‏داد. مهمترين چيز در اين خورجين، كره­اي بلورين بود كه در پوششي فلزي بسته ­بندي شده بود و برچسبِ بانك ژنوم همستگان را بر خود داشت. روي آن با زبان معيار جمهوري اسم هورپات ها را نوشته بودند. اين جعبه را با پيشرفته‌ترين فناوري موجود در جمهوري نامرئي كرده بودند. طوري كه حساس ترين شناسنده­ هاي نگهبانان فرودگاه ­ها نيز نتواند به وجودش پي ببرد.

دوشيزه‏ اى كه شكم متورمش را روى سكويى عظيم گذاشته بود، باريكه ‏ى نور شناساگر فرودگاه را روى كارت اعتبارى و شماره‏ ى هويتم انداخت و با بخشى از چشمان بى‏ شمارش كه مانند تاجى سبز رنگ دور سرش را پوشانده بود مرا ورانداز كرد. بعد انگار ظاهرم متقاعدش كرده باشد، با يكى از بازوهاى رشته مانندش علامت داد: «بفرماييد.»

بال‏ هايم را گشودم و پروازكنان از مقابلش رد شدم.

هواى داخل شهرهاى گنبدى گروتاست، به شكل غيرقابل تحملى خشك بود. آنقدر كه حتا براى يك بومى دارمايي هم ناخوشايند بود. حس كردم فلس ‏هاى براق روى سينه و شكمم به دليل از دست دادن رطوبت‏ چروك مى‏ خورند و از هم جدا مى‏ شوند. براى لحظاتى از دشوارى شرايط محيطى جا خوردم، اما زود بر دلواپسى‏ ام غلبه كردم. من براى ملاقات با امپراتور اين سفر را شروع كرده بودم و مى‏ بايست اين سختى‏ ها را به جان بخرم.

مى‏ دانستم كه گذشته از چند نفر، كسى متوجه خارج شدنم از قلمرو جمهورى نشده است. حالا كه ديگر سرگردى براى مداخله در برنامه‏ هايم وجود نداشت، مى‏ توانستم با خاطرى آسوده ‏تر از قبل به اجراى برنامه‏ هايم بپردازم. وقت كمى داشتم تا هرچه سريع تر از قلمرو جمهورى خارج شوم و در امپراتورى به هوادارانم بپيوندم. اطمينان داشتم كه در زمان غيابم، غامباراك به خوبي مراقب همه چيز خواهد بود. جاي او در پناهگاه مخفي­مان در كويرهاي سطح همستگان امن بود.

در مورد موقعيت و دامنه‏ ى فعاليت ايلوپرست ها در گروتاست اطلاعات چندانى نداشتم. مى‏ دانستم كه معبد مخفى كوچكى در يكى از شهرهاى شناور اين سياره وجود دارد، اما هرگز از آنجا بازديد نكرده بودم.

زمان زيادى تا پرواز بعدى برايم باقى نمانده بود. به زودى مى ‏بايست سوار فضاپيما‏ى مسافربرى قراضه ‏اى مى ‏شدم كه قرار بود مرا از ميان خرده سياره ‏هاى اين منظومه‏ ى عبور دهد و به قلمرو امپراتورى منتقل كند. احتمال زيادى وجود داشت كه اين فضاپيما مورد حمله ‏ى راهزنانِ دار و دسته­ ي پاخونيس قرار بگيرد، و در اين صورت مسافرتم خيلى كوتاه مى ‏شد. اگر اين فضاپيما مورد حمله قرار نمى‏ گرفت، مى‏ بايست تا كيمالا در قلمرو امپراتورى بروم و از آنجا راهم را تا پايتخت مولوك‌ها يعني سياره‏ ى ارمشتگاه ادامه دهم.

تقريبا اطمينان داشتم كه راهزنان به ما حمله خواهند كرد. آوازه­ ام در قلمرو امپراتوري به تدريج بالا مي­ گرفت و خيلي ­ها بودند كه تمايل داشتند با انجام خدمتي براي من يك دوست بانفوذ به دست بياورند.

كمى در راهروهاى رنگارنگ و لوله مانند فرودگاه راه رفتم، و به آنچه كه در پيش رو داشتم فكر كردم. وقتى صداى راهنماى الكترونيكى فرودگاه را شنيدم، به خود آمدم. صداى يكنواخت و مكانيكى‏ اى كه آشكارا تلاش شده بود تا در عين مودبانه و دلپذير بودن، شبيه به لهجه‏ ى هيچ نژادى نباشد، داشت مى‏ گفت: «مسافران عزيزِ پرواز شماره ‏ى -132پ- 67 به مقصد كيمالاى سرخ به سكوى شماره ‏ى هجده بروند.»

اين شماره‏ ى پرواز من بود. كيمالا جهانى كوچك و فقيرانه بود، و يكى از ماه‏ هاى بزرگ منظومه ‏ى ارمشتگاه. هر يك از شهرهاى بزرگ اين دنيا به رنگى شناخته مى ‏شد و كيمالاى سرخ بزرگ‏ترين‏ شان بود.

راهنماى فرودگاه جمله‏ اش را چند بار به زبان معيار جمهورى تكرار كرد، و بعد بار ديگر همين عبارت را با زبان عجيب و غريب مولوك‌ها تكرار كرد، كه در آنسوي مرز زبان رسمى تلقى مى‏ شد. گوش‏ هاى بلندم را تيز كردم و به صداهاى خفه و غرش مانند اين زبان به دقت گوش دادم. برخى از واژگان را تشخيص مى‏ دادم، اما نمى ‏توانستم جمله ­ها را بفمهم. البته طبيعى بود. بخش مهمى از اصوات به كار گرفته شده در زبان مولوك‌ها در خارج از دامنه‏ ى شنوايى من قرار داشت. براي همين وقفه‏ هايى چنين طولانى را ميان عبارت ‏ها مى‏ شنيدم. وقفه ‏هايى كه براى يك مولوك‏ انباشته از اطلاعات و صداهاى بسيار بم بود.

وقتى راهنما شروع كرد به تكرار كردن جمله ‏اش به زبان‏ هاى بويايى و نورىِ رايج ديگر، راهم را كشيدم و به سوى سكوى هجدهم حركت كردم. راهنما ناچار بود براي خبررساني به تمام نژادها با زبان‏ هاى متنوع ديگرى سخن خود را بازگو كند. برخى از نژادها فاقد نظام نشانگانى و عددى مرسوم بودند و مى‏ بايست عبارت ساده ‏اى مانند سكوى هجدهم را بر مبناى رشته‏ اى از عبارات اساطيرى يا ادبى براى‏ شان تعريف كرد. نژادهاى ديگرى هم بودند كه اصولا فاقد دستگاه شنوايى بودند. بوهايى كه از فرستنده ‏هاى شيميايى كناره ‏ى ديوارها بيرون مى ‏زد به زبان اين موجودات آگهى مى‏ داد، و صفحه‏ هاى نورانى روى در و ديوارها هم گونه‏ هاى متكى به حس بينايى را مخاطب قرار مي­ دادند. مى ‏دانستم كه به زبان بويايي دازيمداها پيغامى پخش نخواهد شد. چون ما زبان صوتي جمهورى را خوب مى‏ فهميديم و نيازى به اين تدابير نداشتيم.

يك مجموعه‏ ى كامل از عجيب و غريب‏ ترين نژادهاى كيهانى در حوالى سكوى هجدهم گرد آمده بودند. يك گروه سيزده‏ تايى كامل از ويامبورهاى كوتاه قد و خپل در وسط سالن حلقه زده بودند و از در هم گره خوردن انگشتان دراز و بلندشان معلوم بود بحثي داغ به زبان لمسى-اشاره اى بين­ شان جريان دارد. يك موراشوي پير و فرتوت روى بالش ‏هايى لميده بود و توسط دو گاژيد تنومند حمل مى‏ شد. اطرافش را ده ها برده‌ی گاژيد پر كرده بودند. هر گاژيد با سه دستش چمداني با رنگ‏ تند را محكم گرفته بود، و با چشمان ابله و معصوم‏ اش به ارباب خود نگاه مي­ كرد. يك سارمات غول ‏آسا كه بال‏ هاى پرشكوهش را تا نيمه باز كرده و بدن تنومندش را با زره زرينى آراسته بود، با چشمان زردش ديگران را مى‏ پاييد. سه مرشون در وسط سكو ايستاده بودند و داشتند طبق رسوم به دليل بوى بد بدن‏شان از رهگذران عذرخواهى مى ‏كردند. سه كاسورى كه به دليل نداشتن اندام بويايى توجهى به بوى ترش و تند مرشون ها نداشتند، شيفته‏ ى تغيير رنگ ‏هاى پوست زيبايشان شده بودند. يك سنگان عظيم در انتهاى سكو روى هفت پاى تنومندش تكيه داده بود و خود را كاملا نسبت به ديگران بى علاقه نشان مى‏ داد.

انبوهى از مسافران ديگر هم بودند كه حوصله‏ ى بررسى همه­ شان را نداشتم. روى پاهايم خزيدم، از حاشيه‏ ى يكى از ديوارها بالا رفتم و در گوشه ‏اى نزديك سقف آسوده نشستم تا زمان سوار شدن به فضاپيما فرا برسد. از نژادهاى بومى كيمالا فقط دو موجود نيمه‏ شفاف در جمع مسافران حضور داشتند. مهم‏ترين نژاد هوشمند اين سياره جاندارانى ورقه مانند و پهن بودند كه با شناور شدن در هوا حركت مي­ كردند. اين موجودات عجيب كه در تجارت سنگ‏ هاى معدنى بسيار خبره بودند، قاعدتا مى ‏بايست بخش عمده‏ ى مسافران فضاپيمايي به مقصد كيمالا را تشكيل دهند. اما اثري از آنها به چشم نمي­ خورد. تا به حال آنها را از نزديك نديده بودم. مشتاق بودم بدانم قدرت مشهورشان براي همرنگ شدن‏ با محيط تا چه حد است.

بالاخره اعلام كردند كه مسير ورود به فضاپيما باز شده است. ناگهان به نظرم رسيد كه ديوارهاى سالن در حال فروريختن ‏اند. تكه ‏هايى از ديوار جدا شدند و به سرعت به سوى در فضاپيما حركت كردند. مدتى طول كشيد تا از حالت تعجب بيرون بيايم و متوجه شوم كه اينها همان بوميان مشهور كيمالا هستند. قدرت تطبيق ‏شان به قدرى كامل بود كه تا وقتى حركت نمى ‏كردند اصلا ديده نمى ‏شدند. حتا بوى مشخصى هم نداشتند. مثل تيغ ه‏اى نازك و پهن بودند و فقط موقع پرواز مي­ شد بدن دوك مانند و مواجشان را ديد. روى يكى از سطوح بدن‏شان كه در حالت شناورى در هوا بالا قرار مى‏ گرفت، رديفى از نقاط نورانى زرد رنگ ديد مى ‏شد كه احتمالا چشمان‏شان بود. آنقدر سريع پرواز مى‏ كردند و تند پيچ و تاب مى ‏خوردند كه ديدن شكل بدن‏شان خيلى دشوار بود.

ويامبورها كه انگار مى ‏ترسيدند جا بمانند، زودتر از همه از دريچه عبور كردند و به فضاپيما وارد شدند. گروه پر جنب و جوش سيزده نفره ­شان حتا موقع جا به جا كردن چمدان هاي بزرگشان همچنان با انگشتان در هم گره خورده‏ در حال جر و بحث بودند. بال ‏زنان پيش رفتم و بعد از آنها به ورودى فضاپيما رسيدم. نور دستگاه شناساگر روى برجستگى شاخي ‏ام لغزيد و به آبى تندى تغيير رنگ داد. اين علامت تأييد هويتم بود. بال ‏زنان عبور كردم و از گوشه‏ ى چشم ‏هاى ساده ‏ام نور آبى را ديدم كه بر شاخك‏ هاى دراز موراشو كه پس از من رسيده بود مى‏ افتاد.

فضاپيمای قديمى بزرگ و راحت بود. بنا بر قوانين مرزى نگهبانان و محافظانى از هر دو قلمرو جمهورى و امپراتورى در آنجا حضور داشتند. يك گروهان كامل از سربازان روباتىِ امپراتورى كه به عنكبوت ­هايي خاردار مي ­ماندند، در گوشه ‏اى با نظم و ترتيب كامل ايستاده بودند. با آن سطوح زرد و براق‏شان بيشتر به اشيايى تزيينى شباهت داشتند. در گوشه و كنار ده دوازده روبات زره پوش جمهورى هم ديده مى ‏شدند. كله‏ هاى صيقلي­ شان مرتب حركت مي­ كردند و با چشمان­ درخشان­شان همه جا را زير نظر داشتند. اين كه مجموعه­ اي از سربازان مصنوعى بخواهند از فضاپيما در برابر ناوگان خونخوار پاخونيس دفاع كنند، تا حدودى مسخره به نظر مى ‏رسيد. اما از جنگ افزارهاى ديگر فضاپيما خبر نداشتم و نمى ‏دانستم چقدر مجهز است.

هر گروهى از مسافران در گوشه ‏اى از فضاى حفره ‏دار سالن فضاپيما جاى گرفتند و براى سفر آماده شدند. بوميان ورقه مانندِ كيمالا كه قبل از من وارد شده بودند ديگر ديده نمى ‏شدند. احتمالا بار ديگر به ديوارها چسبيده، و خود را استتار كرده بودند. ويامبورها همچنان در وسط سالن ايستاده بودند و در حالى كه انگشتان بزرگ‏شان را با الگويى پيچيده به انگشت ديگران مى‏ فشردند، مكالمه‏ ى طولانى ‏شان را ادامه مى‏ دادند. مرشون‏ ها همچنان به عذرخواهى خود ادامه مى دادند. هرچند كم كم همه به بويشان عادت كرده بودند و ديگر به آنها توجه نداشتند. سارمات هم به زور خود را در يكى از حفره ‏هاى سالن جاى داد و به خواب رفت.

فضاپيما از نظر امكانات رفاهى وضعيت چندان مطلوبى نداشت و بى‏ ترديد در بخش‏ هاى مركزى‏ ترِ جمهورى در رقابت با شركت ‏هاى ديگر ورشكسته مى‏ شد. خبرى از بانك اطلاعاتى غنى در ميان نبود. تنها پايانه‏ هاى رايانه ‏اى كه در اختيار مسافران قرار داشت، به خبرگزارى‏ هاى محلى منحصر بود. با بى‏ حوصلگى خود را با صفحه كليدى كه روى ديوار كار گذاشته شده بود، مشغول كردم و به مرور اخبار روز پرداختم. بيشترشان اخبارى محلي بودند و برايم مفهوم چندانى نداشتند. اين كه بيمارى خطرناكى بين ف 0998ها – ساكنان جايى پرت به نام روميا 7 – شيوع پيدا كرده، برايم هيچ اهميتى نداشت. نگاه مختصرى به اخبار اقتصادى انداختم و سعى كردم اطلاعات مربوط به پرونده ‏ى ژلاتين را از ميان انبوه داده‏ ها جدا كنم. اما چيزى دستگيرم نشد. هزاران خبر گوناگون در مورد تجارت غيرقانونى برده در قلمرو امپراتورى وجود داشت كه هريك از آنها مى‏ توانست به پژوهش‏ هاى ممنوع درباره­ ي سلاح‏ هاى زيست‏ شناختى مربوط باشد.

موجى از بوهاى نشانگر انتظار را از منافذ پوستم بيرون دادم و ارتباط با پايانه ‏ى اطلاعاتى فضاپيما را قطع كردم. پلك‏ هاى استخوانى‏ ام را بستم. آن طور كه خبرنامه ‏هاى داخلى فرودگاه ادعا كرده بودند، سفر به كيمالاى سرخ چيزى در حدود دو ساعت و نيم طول مى‏ كشيد. پس وقت كافى داشتم تا مراقبه كنم و به برنامه‏ هايم بينديشم. مغز اولم با وارد شدن به حالت مراقبه فعال شد و مثل هميشه فرآيند تمركز با هجوم تصاويرى پيچيده و هندسى آغاز شد. آنگاه موج ‏هايى تصادفى از بوهايى آشنا در حافظه‏ ام بازخوانى شدند. تصاويرى جسته و گريخته كه بعضى از آنها معنادار و برخى بى‏ معنا بودند از پيش چشمم عبور كردند و به اين ترتيب در مدت كوتاهى به حالتى نيمه‏ هوشيار رسيدم و اجازه دادم تا مغز اولم اطلاعاتش را به ترتيبى كه مى‏ خواهد، منظم كند.

اين غرش مبهم، صداى انفجار بود.

چشم‏ هايم را گشودم و اداره ‏ى بدنم را به دست مغز دومم دادم. در اطرافم آشفتگى كاملى حاكم بود.

ديواره ‏هاى فضاپيما دستخوش لرزشي شد كه برايم بسيار ناراحت كننده بود. پاهايم را مثل كلافي از رشته­ هاي درهم تنيده روى شكمم جمع كردم و بال ‏هايم را گشودم. به هوا پريدم تا شايد از اين ارتعاش ‏هاى مزاحم رها شوم.

بيشتر موجوداتى كه در فضاپيما بودند، حالتى نگران و هراسان داشتند. ويامبورها در كنار همديگر جمع شده بودند و با چشمان اميدوار روبات ‏هاى سرباز را نگاه مى‏ كردند كه با نظم و ترتيب به حركت در آمده بودند و در گوشه و كنار موضع مى‏ گرفتند. يك گروهان كامل از سربازان زره پوش امپراتورى كه تا آن لحظه بى‏ حركت بودند، بر پاهاى متعددشان خزيدند و با سرعت از سالن خارج شدند. بوى ترسى كه از بدن هم‏سفرانم بيرون مى ‏زد، با بوى سوختگى خفيفِ بخشى از فضاپيما تركيب شده بود و داشت باعث تهوعم مى‏ شد. نيازى نبود از كسى بپرسم. آشكار بود كه فضاپيما مورد حمله قرار گرفته است. اما هنوز معلوم نبود كه اين حمله به مزدوران پاخونيس مربوط مى‏ شود يا گروهى ديگر. در اين بخش از كهكشان دزدى فضايى خيلى رايج بود. اگر گروه ديگرى جز او به اين كار دست زده بودند، بخت چندانى براى پيروزى نداشتند. سربازان نگهبان فضاپيما تركيبى از جنگجويان مكانيكى ارتش جمهورى و امپراتورى بودند. آنها با وجود تعداد كم ‏شان ماشين‏ هاى مرگبار و وحشتناكى محسوب مى‏ شدند كه مى‏ توانستند به سادگى با هر نوع نژاد مهاجمى مقابله كنند.

اما اگر اين حمله به پاخونيس مربوط بود، قضيه فرق مى ‏كرد. او در حمله به فضاپيما‏ها شيوه ى ناشناخته ولى مؤثرى داشت. هنوز هيچ فضاپيما‏يى نتوانسته بود حمله ‏ى او را با موفقيت دفع كند.

اگر پاخونيس در پشت ديواره‏ هاى قطور اين فضاپيما به زد و خورد با نگهبانان فلزى ما مشغول بود، شانس من براى پى‏گيرى موفقيت‏ آميز مأموريتم چند برابر مى‏ شد و مى‏ توانستم سفرم را خاتمه يافته تلقى كنم. اميدوار بودم چنين باشد.

صداى آرام و بى ‏احساس گوينده ‏ى مكانيكى فضاپيما به گوش رسيد كه به زبان معيار امپراتوري مى‏ گفت: «مسافران عزيز، فضاپيما مورد حمله ‏ى گروهى مهاجم ناشناس قرار گرفته است. تلفات فعلى نيروهاى محافظ فضاپيما %45 برآورد مى‏ شود. لطفا در سالن مسافران باقى بمانيد و در صورت امكان براى دفاع از خود آماده باشيد. احتمال ورود مهاجمان به بخش مسافران %83 است.»

يكي از ويامبورها بعد از خواندن نقوش هيروگليفي كه اين خبر را ترجمه مي­ كرد، بسيار به هيجان آمد و با انگشتان درازش شروع كرد به لمس انگشتان دوستانش. جنب و جوشى بين ويامبورها ايجاد شد و همگى شروع كردند به باز كردن چمدان‏ هاى كروى شكل‏شان، كه با غلافى انباشته از گازي سبك احاطه شده، و به حالت شناور نزديك سقف قرار داشتند. با هيكل ‏هاى چاق و كوتاه‏شان تا ارتفاعى تعجب ‏آور مى‏ پريدند و چمدان به دست پايين مي ­آمدند. به زحمت همه را به كف سالن منتقل كردند و مشغول سر هم كردن دستگاه عجيبى شدند كه ابتدا فكر كردم نوعى اسلحه‏ ى خطرناك است، اما بعد معلوم شد چهار ديوارى تزيين شده ‏اى شبيه به يك معبد است.

در اين بين چشمم به سارمات افتاد كه با آسودگى و خونسردى برخاست و از غلافى كه به پشتش متصل بود شمشير پهن و بسيار سنگينى را بيرون آورد. پرتوافكن طلايى مسطحى را هم از ميان اسباب و اثاثش بيرون كشيد و آن را بر روى ساعد دستش محكم بست. ديگران هم هر يك به انجام كارى مشغول شدند. موراشوي پير با جيغ‏ هاى بلند و عصبى ‏اش انبوه گاژيدهاى ملازمش را به تكاپو واداشت. آنها به اسلحه‏ ى خميده و كج و كوله ‏اى مسلح شدند كه در داخل حفره‏ اى بر سينه‏ شان جا مى ‏گرفت. آنگاه در صفوفى به هم فشرده ارباب‏شان را احاطه كردند. بوميان ژله مانند و نيمه شفاف كيمالاى سرخ همچنان بدون واكنش در گوشه‏ اى نشسته بودند و معلوم نبود كه اصولا متوجه شرايط بحرانى شده ‏اند يا نه.

انتظار ما زياد به درازا نكشيد. سربازان امپراتورى كه در نزديكى ما مستقر بودند، آشكارا با هم قطاران‏شان در جبهه ‏ى بيرونى ارتباط داشتند. چون همگى ناگهان به حركت در آمدند و در گوشه و كنار سالن كمين كردند. اين هماهنگى براى كسانى كه با شيوه ى جنگ مولوك‌ها آشنا نبودند، دلگرم كننده بود. اما من مى‏ دانستم كه همه‏ ى سربازان امپراتورى از مغز الكترونيكى عظيمى در داخل رايانه‏ ى فضاپيما فرمان مى ‏گيرند، و خودشان فاقد مغزِ الكترونيكى پيچيده هستند. سربازان جمهورى كه بر خلاف هم رزم‏ هاى عنكبوتى‏ شان مغزى پيچيده داشتند، به سراغ مسافران آمدند و آنها را در حفره‏ هاى امن­ ترِ ديواره­ ي فضاپيما جاي دادند.

ويامبورها كه درست در وسط سالن بساط خود را پهن كرده و سرگرم نمايش حركاتى موزون در اطراف معبد ظريف و نورانى‏ شان بودند، به شدت به دخالت سربازان اعتراض داشتند. آنقدر هيجان‏ زده بودند كه تلاش كردند با روش سنتى ‏شان و با فشردن انگشتان روبات ‏ها با آنها ارتباط برقرار كنند. سربازان كه اين زبان لمسى را نمى ‏فهميدند، ابتدا سعى كردن فشارهاى ممتد و پرشور ويامبورها بر دستان‏شان را ترجمه كنند. اما وقتى آنها را بى ‏معنى تشخيص دادند، در حالى كه با صدايى مهربان ولى قاطع پوزش مى‏ خواستند، آنها را به زور به داخل درون حفره ‏ها هل دادند. ويامبورها پس از كمى تقلا تسليم شدند و در جايى كه برايشان در نظر گرفته شده بود، پناه گرفتند. دو سرباز ديگر مرشون‏ ها را بلند كردند و بدن‏شان را كه مرتب از ترس تغيير رنگ مى ‏داد و به شعله ‏هايى سرخ و نارنجى شبيه شده بود، در حفره‏ هايى كوچك بر سقف گذاشتند.

سارمات و گاژيدهاى مسلح، به همراه چند موجود ديگر در كنار سربازان قرار گرفتند و براى دفاع از فضاپيما آماده شدند. من با كمى شرمندگى ترجيح مى‏ دادم پاخونيس هرچه زودتر وارد شود و تكليف مأموريتم را يكسره كند. پس همراه ديگران به حفره‏ اى خزيدم و فقط شاخك‏ ها و چشمان پايك­ دارم را بيرون گذاشتم.

خيلى زود سر و كله‏ ى مهاجمان پيدا شد. اولين نشانه­ ي حضورشان، انفجار شديدى بود كه يكى از ديوارهاى سالن را شكافت و لاشه‏ ى سوخته ‏ى يك سرباز امپراتورى را به وسط سالن پرتاب كرد. انفجار باعث شد يكى از بوميان كيمالا كه به ديوار چسبيده و خود را استتار كرده بود، به سختى آسيب ببيند. وقتى پيكر ورقه مانندش از ديوار كنده شد و در چند قدمى‏ ام بر زمين افتاد، تازه به ياد آوردم كه تعداد زيادى از آنها هم در فضاپيما حضور دارند. موجود زخمى در مايع شفافى كه از شكاف روى بدنش خارج مى‏ شد به خود تپيد و مرتب تغيير رنگ داد. پس از دقايقى، حركاتش متوقف شد و رنگ سربى تيره ­­اش ثابت ماند.

وقتى ديوار شكافته شد، چراغ­ هاى بخش مسافران براى لحظاتى قطع شد و ظلمت همه جا را فرا گرفت. فقط درخشش شعله‏ ى شليك‏ هايى در دوردست‏ ها تاريكي محض را به هم مي ­زد. وقتى چراغ ‏هاى اضطرارى سرخ روشن شدند، ديديم كه سربازان در اطراف شكاف ديوار كمين كرده ‏اند. براى چند دقيقه سر و صداهايى نيامد، و بعد اتفاقى غيرمنتظره رخ داد.

به جاى آن كه صداى گام ‏هاى منظم جنگجويانى خون خوار را بشنويم، صداى زوزه ‏اى تيز به گوشمان رسيد و گلوله ‏اى پشمالو، بزرگ و بدبو از شكاف ديوار گذشت و در ميان سربازان فرود آمد. توپ پشمى با خاصيت ارتجاعى عجيبى چند بار روى زمين بالا و پايين پريد و بالاخره بى‏ حركت روى زمين ماند.

يكى از سربازان جمهورى با احتياط جلو رفت و با يكى از پاهاى فلزى و براقش ضربه ‏اى به توپ زد. ناگهان توپ مثل كلافى باز شد و بخش ميانى بدنش را به نمايش گذاشت. اين بخش از گوشتى نرم، صورتى و بسيار براق تشكيل شده بود. ناگهان ده‏ ها رشته‏ ى نقره ‏اىِ دراز مثل فواره‏ اى از وسط بدن توپ پشمالو بيرون زد و در چشم به هم زدنى دور بدن سرباز پيچيد. سرباز كه در تمام اين مدت لوله ‏ى اسلحه ‏اش را به سوى موجود نشان رفته بود، شروع به شليك كرد، اما همه با كمال حيرت ديديم كه باريكه ­ي پرتو سرخ شليك شده بر سطح براق بدن موجود منعكس شد و به سوى سقف بازتابيد. نورِ كمانه كرده به بدن يك كيمالايى كه به سقف چسبيده بود، اصابت كرد. موجود ورقه ­اي در حالى كه از بدنش دود برمى خاست و رنگش به سبز كم رنگى گراييده بود، با چند حركت سريع از سقف جدا شد و سعى كرد خود را به ديوار روبرويى برساند. اما در ميانه‏ ى راه متوقف شد و بى‏ جان بر زمين افتاد.

سطح براق، تنها سلاح توپ پشمالو به شمار نمي ­رفت. رشته ‏هايى كه از تنش خارج مي ­شد بسيار خطرناكتر بود. چون مفصل هاي سربازي كه در اين رشته­ ها گرفتار شده بود، جرقه‏ زد و بدنش در وضعيتى درمانده خشك شد. سربازان ديگر كه متوجه خطر شده بودند، شروع كردند به تيراندازي به توپ پشمالو. موجود رشته ‏هاى نقره ‏اى را به درون كشيد و پوشش مودارش را دور خودش جمع كرد. سطح پشمالوى بيرونى ‏اش در برابر شليك‏ هاى سوزاننده‏ ى سربازان بسيار بى دفاع به نظر مى‏ رسيد. اما در برابر تشعشع مقاومت عجيبي از خود نشان داد. پشم­ ها خيلى زود سوخت و به لايه ‏اى سخت و سياه تبديل شد كه در برابر پرتوها نفوذ‏ناپذير مى‏ نمود.

سربازان همچنان مشغول شليك به اين توپ نيمه سوخته بودند كه بوى تعفن شديدى برخاست و ده ‏ها توپ پشمالوى ديگر به داخل سرازير شدند. توپ ‏ها به گوشه و كنار قِل خوردند. به محض اين كه به سربازى نزديك مى‏ شدند، با رشته ‏هاي نقر هاي به آن حمله مي­ كردند. در يك لحظه هنگامه ‏اى بر پا شد. هر سربازى يا درگير با رشته ‏هاى نازك و سيم مانند بود، و يا داشت از آن مى‏ گريخت. گلوله ‏ى نيم سوخته ‏ى اولى هم آسيبى نديده بود و همراه ديگران به اطراف مى ‏غلتيد.

وقتى يكى از آنها نزديك من سربازى را از پا در آورد، متوجه شدم كه آن رشته‌هاي نقره ­اي مدارهاى الكترونيكى بدن سربازان را دست‏كارى مى‏ كنند. قاعدتا تركيبي از ميدان مغناطيسى شديد و جريان برق بود كه مي­ توانست سيستم هدايتگر روبات­ ها را اين طور به سرعت از كار بيندازد.

توپ ‏هاى پشمالو آشكارا سربازان مكانيكى را تشخيص مى‏ دادند و فقط به آنها حمله مى‏ كردند. آنها مسافراني را كه به دفاع برخاسته بودند، ناديده مي­ گرفتند، و اين خيلى شگفت ­انگيز بود. موجودي كه براى تشخيص آدم ‏آهنى‏ ها اندام حسى داشته باشد ولى جانداران آلى را درك نكند، مى‏ بايست در محيطى بسيار غيرمعمول تكامل يافته باشد.

در مدتى بسيار كوتاه، همه‏ ى سربازان به توده­ هايي درهم پيچيده از فلز قراضه تبديل شدند. گاژيدها با وجود تلاش زيادشان تنها توانستند پشم ‏هاى روي بدن مهاجمان را به طور سطحي بسوزانند. كاسورى‏ ها كه دستي براي گرفتن سلاح نداشتند، ابتدا كوشيدند آنها را زير پنجه ‏هاى نيرومند پايشان له كنند. اما چون موفق نشدند، از هنگامه كناره گرفتند و مشغول خواندن سرودي دسته جمعي شدند كه لحني حماسي داشت. در اين ميان سارمات موثرترين ضربه ­ها را به مهاجمان وارد مي ­­آورد و با هر ضربِ شمشير آخته ­اش يكي از توپ­ ها را از ميان به دو نيم مي ‏كرد. اندام ‏هاى داخلى بدن توپ ها لابه ‏لاى غدد بدبوى زردى پنهان بود كه مثل قلبي مي­ تپيدند و مايعى غليظ و تيره را از خود بيرون مى‏ دادند. سنگان عظيم هم در ميان مدافعان بود و هربار كه يكي از پاهاى هفتگانه‏ اش را بالا مى ‏برد، آن را بر يكي از مهاجمان فرود مى‏ آورد و آن را له­ مى‏ كرد.

وقتى آخرين سرباز هم از پاى در آمد، توپ‏ هاى پشمالو رشته‏ هاى باريك را به داخل بدن‏شان پس كشيدند و بار ديگر به گلوله‏ هاى نيم سوخته ‏ى بى‏ آزارى تبديل شدند. اما اين آرامش پيش از توفان بود. از ميان دود و آتشى كه شكاف ديوار را احاطه كرده بود، سایه هايى نمودار شدند و گروه جديدي از مهاجمان به فضاپيما قدم نهادند. سردسته ‏شان موجودى تنومند و عضلانى بود، با سري سنگين، بزرگ، زاويه‏ دار و پر چين و چروك. از بين دود و تاريكي سرك كشيد و مردمك‏ هاى عمودى سه چشم درخشان زرد رنگش را به ما دوخت. بدن سنگين و تيره ‏اش در سايه قرار داشت و شكلش خوب معلوم نبود. پشت سرش، هيكل زره پوش چند ايكچوا را مي ­شد تشخيص داد. تزيينات رنگي روي اسكلت خارجي‏ شان زير جرقه ‏ها و شعله ‏هاى آتش برق مى ‏زد. دو تا خوندوى بلند قد هم با دست‏ه اى چاقومانند پشت سرشان ايستاده بودند. اين­ ها همان دزدان فضايى هراس­ انگيزِ منظومه­ ي گروتاست بودند.

موجود سه چشم با صدايى خشن و به زبان عاميانه‏ ى رايج در امپراتورى گفت: «اگر بين مسافرا كسى هس كه مى‏ خواد بجنگه بياد جلو، وگرنه مثل بچه ‏هاى خوب تسليم شيد، قول مى ‏ديم صدمه‏ ى چندانى نبينين.»

در پاسخ، موراشوي پير كه در حفره‏ اى روبروى من فرو رفته بود، جيغى كشيد. گاژيدهاى مسلح ناگهان به دزدان فضايى حمله كردند. چند پرتو سرخ رنگ از گوشه و كنار به سوى شكاف شليك شد و يكى از ايكچواها مورد اصابت قرار گرفت و در حالى كه نعره مى ‏زد بر زمين افتاد. مهاجمان هم به سرعت پاسخ دادند و در يك لحظه آنجا به دوزخى تبديل شد.

سارمات را ديدم كه شنل سپيدش از خون سبزش رنگ خورده بود. با وجود زخمي كه برداشته بود، با قدرت تمام شمشيرش را بر بدن ايكچواها فرود مى ‏آورد. ايكچواها به دليل بدن زره پوش و سنگين‏ شان، از سارمات كندتر بودند، و نمى ‏توانستند در برابر ضربات شمشير او به موقع واكنش نشان دهند. در مدتى كوتاه دو سه نفر از آنها با مفاصل جدا شده و اندام ‏هايى كه با ضربانى منظم مى ‏لرزيدند، بر زمين افتادند. سارمات به سمت سردسته‏ ى دزدان پيشروى كرد، اما پيش از رسيدن به او با يكى از خوندوها برخورد كرد. خوندو كه حركاتى برق‏ آسا داشت، با چند ضربه دست مسلح به شمشير او را از بدنش جدا كرد. بعد هم توانست با قرار دادن تيغه ­ي تيز بازويش بر گلوى سارمات، او را مهار كند.

سرنوشت جنگ خيلى زود تعيين شد. گاژيدها كه مهم ترين مدافعان بودند يكى پس از ديگرى بر زمين افتادند. وقتى سر و صدا فرو خوابيد، بار ديگر راه زنان قدم به سالن مركزى فضاپيما‏ى از هم دريده نهادند. اين بار موجود ديگرى پيشاپيش‏ شان قرار داشت. سردسته‏ ى تيره و مهيب با چاپلوسى در كنارش خم شده بود و داشت با كمال خاكسارى به او چيزهايى مى ‏گفت. موجود بدون اين كه توجه خاصى به حرف‏ هاى سردسته نشان دهد، قدم به سالن گذاشت.

يك مولوك بود. بدن بسيار بلند قامت و عضلانى­ اش به سرخي چشم آسگارت ها بود و مانند ياقوتي خام مى ‏درخشيد. بافتي سخت و استخواني روى بدنش را پوشانده و با خميدگى ظريف و نيرومندى بر عضلات حجيم و محكم بدنش تكيه مي­ كرد. بال‏ هاى قرمز و زيبايش نيمه گشوده، و پنجه‏ هاى پهن و پرده ‏دار پاهايش به سنت مولوك‌ها برهنه بود. سرش، با آن چشمان مركب درشت و خرطوم پيچيده، با غرور بر گردني دراز بر افراشته شده بود. چهره­ اش، با آن شاخك‏ هاي فراوان و قطعات دهانى تكه ‏تكه‏، به نقابي رنگين شبيه بود.

پيش از اين هم مولوك‌ها را ديده بودم و اين بار هم نتوانستم از ستايش زيبايى‏ شان خوددارى كنم. اين واقعيت كه موجوداتى مغرور و سلطه ‏جو بودند، بر اين حقيقت كه ظاهرى با شكوه و وقارى شاهانه داشتند، خدشه ‏اى وارد نمى ‏كرد.

مولوك با صداى پرطنين و بلندش، و به زبان معيار امپراتورى گفت: «من، پاخونيس، فرمانرواى خرده ‏سياره‏ هاى منظومه ‏ى گروتاست هستم، و همه‏ ى شما اسير من هستيد. به جز…»

چشمان مركبش بر پايه ‏هاى بلندش حركت كرد، انگار در ميان جماعت وحشت ‏زده به دنبال كسى مي­ گشت. فهميدم كه وقتش فرا رسيده است. از درون حفره ‏اى كه در آن پنهان شده بودم بيرون آمدم و بال زنان به سويش پيش رفتم. در برابرش در هوا ايستادم و با لحنى شمرده و آرام گفتم: «سلام فرمانده. خيلى طول كشيد تا كار را به پايان برسانيد.»

بدون اين كه احساسى را در صورت حشره مانندش نشان دهد، اشاره ‏ى نامحسوسى كرد. يكى از ايكچواها به جلو خزيد و دستگاهى سبك را به سمت من بالا گرفت. نور دستگاه تشخيص هويت بر شاخ روي پيشاني­ ام تابيد و صداى بوقى به گوش رسيد. ايكچوا آرواره‏ هاى بزرگش را به علامت تأييد به هم زد و عقب رفت.

پاخونيس به سبك مولوك‌ها كرنشى كرد و نوك بال ‏هايش را به هم زد. گفت: «عالى‏ جناب، مرا به خاطر طولانى شدن نبرد ببخشيد. اميدوارم من و افرادم بتوانيم سفرى راحت و خوشايند را براي تان تدارك ببينيم.»

بوهايى حاكى از تشكر از خود خارج كردم، هرچند مى‏ دانستم مفهوم شان را درك نمي ­كند. بعد در حالى كه چشمان كينه ‏توزِ مسافران تعقيبم مى‏ كرد، از ميدان جنگ خارج شدم و به قلمرو امن هواداران و پيروان خودم گام نهادم.

 

زاموگو

G:\draw\my works\Dazimda\zamugu1.jpg

 

 

ادامه مطلب: ده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب