همان طور كه حدس مي زدم، ويسپات در دست يابي به سروان ناكام ماند. طبق گزارش هايي كه از گوشه و كنار گردآوري شده بود، و به كمك اطلاعاتي كه دوربين هاي پراكنده در سطح شهر به رايانه ي اداره ي امنيت ارسال مي شد، تا حدودي ردش را در دست داشتيم. سروان پس از مكالمه ي تندش با ما يك راست به شهر زيرين رفته بود. مقصدش خانه ي نجسي بود كه بعدها معلوم شد كسي جز عمويش نيست. وقتي فرداي آن روز سربازان براي دستگير كردنش به آنجا رفتند، از خودش و عمويش اثر نيافتند. صحنه را طوري ترتيب داده بودند كه به يك دزدي مسلحانه و خونين شبيه باشد. كل خانه سوخته بود و معلوم بود كه بمبي نيرومند در آنجا منفجر شده است.
بقاياي دو جسد سوخته ي دازيمدا هم در داخل خانه پيدا شد كه يكي از آنها علايم و نشان هاي اداره ي امنيت را داشت. همان هايي كه سروان زماني بر لاك و بازوهاي خود حملشان مي كرد. ظاهر قضيه اين بود كه سروان به همراه ميزبانش در اثر انفجار بمبي كشته شده. اما هيچكس در اداره ي امنيت باور نمي كرد كه ماجرا اين گونه بوده باشد. جسدهاي سوخته و منهدم قابل شناسايي نبودند، و مي توانستند به هركسي تعلق داشته باشند. سروان ميتوانست به راحتي دو دازيمداي بي گناه را به قتل برساند، علايم شناسايي خود را به بدن يكي از آنها وصل كند و بعد بمبي را در آنجا منفجر كند. اين طوري همه گمان مي كردند قرباني توطئه اي مخوف شده است.
هم من و هم ويسپات، اطمينان داشتيم كه سروان گناهكار اصلي ماجرا بوده و با اين صحنه سازي سعي كرده از چنگ اداره ي امنيت بگريزد. حتا زاكس هم به تدريج حرف هايمان را باور مي كرد و از آن نظريه ي احمقانه اش در اين مورد كه محقق هم كاهن است و هم مغز متفكر ايلوپرست ها، دست بر مي داشت. او بر مبناي گزارش روانپزشكان اداره فكر مي كرد كاهن يك دازيمداي ديوانه و موجودي دو شخصيتي است. مي گفت محقق به دليل سفرهاي طولاني اش و سرگرداني مرگبارش در كهكشان دچار جنون دو مغزي شده. يعني مغز اول و دومش از هم جدا شده اند. در نتيجه شخصيتش شكاف خورده و لايه اي پنهاني از آن به كاهني تبديل شده كه قتل و جنايت تفريح شخصي اش است. وقتي مدارك و دلايل را با هم مرور كرديم، متقاعد شد كه براي كاهن بودن افسر هوشمند و زيركي مثل سروان نامزد بهتري است. از اين رو تصوير سه بعدي او را به تمام پايانه ها و مراكز ترابري همستگان فرستاديم و اميدمان را به اين بستيم كه دشمن حيله گرمان از جراحي هاي پلاستيك عميق براي تغيير هويتش استفاده نكند.
در كنار اين تدابير امنيتي، قواعد سختگيرانه اي هم براي كنترل مراكز مسافرتي اعمال شد. كاهن دير يا زود ناچار بود ژنوم گرانبهاي هورپات ها را از همستگان خارج كند. خارج شدن ژنوم از قلمرو نفوذ ما و افتادنش به دست ايلوپرست ها فاجعه اي بود كه بايد به هر قيمتي جلويش را مي گرفتيم. هم من و هم ويسپات به دليل التهابي كه دستبرد به بانك ژنوم آفريده بود، تمام وقت خود را صرف سركشي به پايانه ها و توجيه گروه هاي تجسس گوناگون ميكرديم. حالا ديگر كمتر همديگر را مي ديديم و استراحت مان به كمترين حد ممكن كاهش يافته بود. ويسپات به شكلي كاملا نامننتظره خوب عمل مي كرد و گويي يك شبه از آن بلاهت هميشگي اش دست شسته بود و به يك آسگارتِ هوشمند تبديل شده بود. در ابتداي كار ترديد داشتم او را به تنهايي براي انجام كارها بفرستم. اما انگار انفجار بمب در خانه ي من و دزديده شدنِ ژنوم هورپات ها مغزش را تكان داده بود. چون بعد از يكي دو بار محك زدنش ديدم با شايستگي كامل دارد كارِ پيگيري گروه هاي تجسس و توجيه كردنِ نگهبانان مرزي را به انجام مي رساند.
در همين گير و دار، از جايي نامنتظره خبري مهم به دستم رسيد.
هونوي خبرچيني كه در شهر پست مي شناختم، تقصيري نداشت. چندين بار تلاش كرده بود با خانه ي من تماس بگيرد، اما از بخت بد، اين كار را بعد از انفجار بمب انجام داده بود. وقتي بعد از پرس و جوي زياد براي ديدنم به آن محله رفت، ديد خانه ام با خاك يكسان شده و بنابراين فكر كرد كه من هم مثل بقيه ي افسرهاي مسئول پرونده ي ژلاتين كشته شده ام. با اين حال نااميد نشد و به يكي ديگر از افسران اداره كه ارتباطي با او داشت، پيامي داد تا آن را به من برساند. آن موقع من و گروهم در دارما بوديم. در نتيجه مدتي طول كشيد تا خبر به من برسد. وقتي برگشتيم هم در هياهوي حوادثي كه پيش آمد، پاك او را از ياد بردم. به همين دليل وقتي يكي از افسران سارمات در اداره سراغم آمد و پيامِ هونو را به دستم داد، يكه خوردم.
هونو پيغام داده بود كه خبري مهم به دست آورده است، و عجله دارد كه آن را زودتر به من برساند. كدهاي ارتباطي او را مي دانستم. بنابراين به سرعت با او تماس گرفتم و با صداي هيجان زده اي از من خواست تا در جايي همديگر را ببينيم. خيلي اصرار داشت كه كسي از ماجرا بو نبرد، و به همين دليل هم من چيزي به ويسپات نگفتم. بايد تنها با هونو صحبت مي كردم و آن وقت اگر چيز به درد بخوري از حرف هايش بيرون مي آمد، موضوع را به زاكس گزارش مي دادم. ويسپات هم خود به خود در جريان قرار مي گرفت.
پيامي كه برايم فرستاده بود به خوديِ خود مبهم بود. خواسته بود كه در زير چراغ هاي كمرنگ در باغ هاي بلند همديگر را ببينيم. هونو، با وجود تمام ايرادهايي كه داشت موجود زيركي بود. فقط من مي توانستم از اين پيام چيزي بفهمم. چراغ هاي كمرنگ البته معماي چندان بزرگي نبود. منظورش زمان غروب خورشيد بزرگ همستگان بود، اما معناي باغ هاي بلند را تنها من ميدانستم، اين اسمي بود كه زماني به شوخي به تفریحگاه كه در آن پااندازي مي كرد، داده بودم.
اين باغ هاي بلند در يكى از محله هاى بدنام شهر زيرين قرار داشت. پيش از اين هم چند بار در همين جا با او قرار گذاشته بودم و با جغرافياى محل به خوبى آشنا بودم. در اين بخش از شهر چندين محله ى مشابه وجود داشت. هر يك از محله ها خدمات خود را به گروه هاى قومى و نژادى خاصى ارائه مى كرد. در كوچه هاى تاريك و زيرزمين هاى نمور اين بخش از شهر، تمام انواع لذت هاى قابل تجربه در تمام نژادهاى متمدن كيهانى به قيمت هاى گزاف فروخته مى شد. از نرم افزارهاى برنامه ريزى شده براى تحريك شبكه ی عصبى لذت در مغز گرفته، تا جفت هايى كه توسط دقيق ترين و پيشرفته ترين شيوه هاى مهندسى ژنتيك طرح ريزى و پرورش داد شده بودند. باغ هاي بلند، در اين ميان به دليل خدمات متنوعي كه به نژادهاي گوناگون ارائه مي كرد، مشهور بود. آنجا كسي از ديدن ملاقات يك هونو و دازيمدا تعجب نمي كرد.
وقتى به آنجا رسيدم، هنوز چند ساعتى تا غروب خورشيد باقى مانده بود. احتياط ايجاب مى كرد كه مدتى زودتر از زمان قرار در محل باشم تا در صورت خیانت هونو در تله نيفتم. در مهلتي كه باقي بود، اطراف محل را شناسايي كردم. اثري از افراد مشكوك ديده نمي شد. همان جيب برهاي عادي بودند و قاتل هاي حرفه ايِ خرده پا و پااندازها و قاچاقچيان مواد مخدر، و اينها هيچ كدام به ايلوپرستان ربطي نداشتند. ساختمان مورد نظر بيشتر به يك هتل مخروبه و قديمى شبيه بود. اينجا از تفریحگاه هایی بود كه براي فرار از ماليات به طور غيرقانوني و ثبت نشده فعاليت مي كردند.
در آستانه ي درِ ساختمان راهنماى كوتاه قدى از نژاد چاپلا به سراغم آمد و در حالى كه سر پهن و خرطوم دارش را به علامت احترام مى جنباند مرا به داخل دعوت كرد. شكل حرف زدن اين نژاد بسيار متظاهرانه و مودبانه بود و به همين دليل هم به عنوان مستخدم هايى چاپلوس در تمام كهكشان شهرت داشتند. چاپلا در حالى كه تلاش مى كرد با لهجه اى نزديك به زبان بويايى من صحبت كند، مرا با القاب و عناوينى مثل «ارباب بزرگ»، «قهرمان نيرومند» و از همه جالب تر «شاهزاده ى مولوك» مورد خطاب قرار داد. اين عنوان آخرى برايم تأمل برانگيز بود. در شرايطى كه روابط جمهورى و امپراتورى مولوك رو به تيرگي مي رفت، رواج چنين تكيه كلام هايى كه نشانه ي ستايش از تمدن مولوكها بود، نشانه ى خوبى محسوب نمي شد.
مستخدم در حالى كه با جملاتى كنايه آميز از كيفيت خدمات ارائه شده در آنجا تعريف مى كرد، مرا به مجراى پاكسازى عريض و طويلى راهنمايى كرد. بعد با عبارتي كه احتمالا به زبان بومى خودش «تيولدارِ سنگدل» معنا مى داد و لابد نوعى لقب اشرافى بود، مفتخرم كرد و به مجرا اشاره كرد. بال هايم را بستم و به آرامى روى سطح متحرك مجراى پاكسازى نشستم.
تمام مکان های بدنامی از این دست- و همچنین رستوران هاي بزرگ، حمام هاى عمومى، استخرها و ورزشگاه ها- داراى مجراى پاكسازى بودند. مجرا تونلي بود كه درون لوله ى گوارش و سطح خارجى بدن رهگذران را براى يافتن انگل ها و جانداران بيمارى زا جستجو مي كرد و در صورت كم بودن آلودگى با تشعشع هدف گيرى شده ى دقيقى آنها را از بين مى برد. افراد براى خروج از اين ساختمان ها هم ناچار بودند از همين راه ها عبور كنند و به اين ترتيب اگر هم در داخل ساختمان به انگلى آلوده مى شدند، در مسير خروج بار ديگر پاكيزه مى گشتند.
اين كار براى پرهيز از انتقال بيمارى هاى عجيب و غريبى انجام مى گرفت كه مى توانست از نژادى به نژاد ديگر منتقل شود و اثرات پيش بينى نشده و خطرناك داشته باشد. مجراى پاكسازى اين خانه لوله ى پهن و كوتاهِ تميزى بود كه از گازهاى خاصى پر شده بود. شناسنده ها و كاوشگرهاى فراوانى كه روى ديواره ى تونل كار گذاشته بودند، با درخششي ملايم سوسو مي زدند. سطح متحركي كه رويش نشسته بودم، مرا در درون اين تونل پيش مى برد و با حركاتى كه به بدنم مى داد كار كاوشگرها را آسان مى كرد. نزديكى هاى آخر راه بود كه در چند نقطه از زواياي زير لاكم احساس سوزش كردم. موجودات ذره بيني اي كه آنجا پناه گرفته بودند به بخار تبديل شدند و به اين ترتيب كارِ پاكسازى تمام شد.
در آنسوي مجرا يك چاپلاى ديگر منتظرم بود. كاملا شبيه همانی بود كه آن طرف تونل ديده بودم. اين يكى هم با همان لحن تشريفاتي حرف مي زد و حتا بويش هم به آن يكي شباهت داشت.
چاپلا مرا به تالارى در مركز ساختمان راهنمايى كرد. بر خلاف آنچه كه از بيرون ديده مى شد، محيط دروني ساختمان بسيار مجلل و پر زرق و برق بود. وسط سالن اتاقك شيشه اى كوتاه و حباب مانندي قرار داشت كه بايد در آنجا سفارشم را مي دادم و قيمتش را پرداخت مي كردم. موجودى غول پيكر و مهيب پشت گيشه نشسته بود. به يك هشت پاى عظيم شبيه بود با ده ها بازوى تنومند و دراز به رنگ سربي براق، كه از زايده هايى متحرك و حساس پوشيده شده بود. سر متورم موجود به طرفم چرخيد و ناگهان خود را با سه رديف چشم ساده ى سياهرنگ روبرو ديدم. موجود با حركت دادن يكى از بازوهايش سعى كرد با من ارتباط برقرار كند. ابتدا منظورش را نفهميدم، تا اين كه متوجه شدم دارد به زبان اشاره ى رسمى جمهورى حرف مى زند. مى خواست نوع خدمات مورد نظر من و مقدار اعتبار مالى ام را بداند. چهار تا از بازوهايم را بلند كردم و با همان زبان برايش توضيح دادم كه مايلم اتاقى خصوصى با خدماتى عادى داشته باشم. همچنين گفتم كه منتظر يكى از دوستانم هستم كه به نژاد هونو تعلق دارد.
خيره به من نگاه كرد. ظاهرا مشاركت يك دازيمدا و يك هونو در چنين تفريحگاهی غيرعادى بود. اما زود به خودش آمد و در حالى كه يكى از بازوهايش را به علامت بى اعتنايى تكان مى داد، مشغول كار با اهرم هاى روبرويش شد. بعد گيرنده ى كوچكى را به سوى من گرفت. پوشش روى كارت سينه ام را كنار زدم و تابش نوري نارنجى پرداخت پول را به انجام رساند. در حالى كه سر متورم و رنگ پريده اش با هر حركت مثل كيسه اى پر از آب موج برمى داشت، به يك چاپلا كه پشت سرم ظاهر شده بود، اشاره كرد. بازويى را به علامت تشكر حلقه كردم و دنبال مستخدمى راه افتادم كه جلويم تلو تلو مى خورد و بدن كوتاه و چاقش را روى زمين مى كشيد.
از آخرين بارى كه پايم را براى تفريح به چنين جايى گذاشته بودم سال ها مى گذشت. وقتى جوان بودم گهگاه به چنين لذت هايي روي مي آوردم. اما وقتي از مأموريت منظومه ى پروين بازگشتم، تصميم گرفتم خويشتن داري پيشه كنم. مغز اخلاق گراي اولم بيش از پيش از آلودگي و زيان مندي لذت هايى كه در اين مراكز عرضه مى شد، بيزار شده بود. بعد از آن، به بچه دار شدن علاقمند شدم و چند باري به همراه دازيمداهاي ديگر به شكلي سنتي تخمگذاري كردم. معمولا حين انجام ماموريت هايي اداري در سياره هاي ديگر اين كار را مي كردم و حالا فرزنداني در گوشه و كنار كهكشان داشتم كه از حال و روزشان بي خبر بودم.
مستخدم، مرا از مسيرى پيچيده و طولانى عبور داد و به سويي اتاقي برد كه برايم در نظر گرفته شده بود. پيچ و تاب مسير براي تبليغ خدمات ديگر تفریحگاه در نظر گرفته شده بود. فرض بر اين بود كه مشترى با ديدن ساير امكانات نهفته در اين مكان وسوسه خواهد شد و سفارش هاى بيشترى خواهد داد.
ما هم به همين ترتيب از راهروهاى متعدد، سالن هاى تو در تو، و فضاهاى متفاوتى گذشتيم كه براي نژادهايي گوناگون طراحي شده بود. در چند سالن اول، توده هاى در هم آميخته ى ويامبورهايى جلب نظر مي كردند كه بنا به عادت نژادى خود دسته جمعى و به صورت درهم و برهم جفتگيرى مى كردند. در يك سالن ديگر، گروهى از موراناهاى نحيف و سفيدرنگ ديده مى شدند كه در اطراف عضو تخمگذارى غول آساى ماده اى كه از سقف بيرون زده بود جست و خيز مى كردند و به تخمگذارى او كمك مى كردند. اين موجودات فاقد جنسيت بودند و در هر شهرشان تنها يك ملكه توانايى تخمگذارى داشت. با اين وجود لذت بخش ترين لحظه ي عمرشان موقعي بود كه افتخارِ ياري رساندن به تخم گذاري يك ملكه را پيدا مي كردند. افراد سودجو بر اين اساس ملكه هايي با دستكاري ژنتيكي را براي خدمت در چنين مكان هايي پرورش ميدادند و به اين ترتيب اين لذت را به شكلي مصنوعي بازتوليد مي كردند. در ميانِ خودِ موراناها جنبشي براي ممنوع كردنِ اين كار وجود داشت و محلههای بدنام زيادي به خاطر دارا بودن چنين اتاقي مورد حمله ي موراناهاي مسلح قرار گرفته بودند.
بالاخره به بخش نژاد خودم رسيديم. دازيمداهاى معتاد به تحريك الكترونيكى مغز بر تخت هايى خوابيده بودند و كلاه خودهاى مخصوص تحريك مراكز لذت را بر سر داشتند. اين كلاه خودها با ساز و كار پيچيده اى مراكز لذت و سرخوشى را در مغز اول و سوم تحريك مى كردند. با نفرت از ديدن اين صحنه رو بر گرداندم. در سالنى ديگر، چند دازيمدا ديگر در حال انجام مراسم پيش از جفتگيري بودند. با توجه به اينكه هنوز فصل سالانه ي تخمگذاري فرا نرسيده بود، رفتارشان تقليدي بيجا بيش نبود. از شاخ و دندان بلندشان معلوم بود كه نجس هستند. تعدادشان را هم هر چه با هم جمع بستم، مضربِ سه از آب در نيامد كه نيامد!
براى آن كه مجبور نباشم رفتارهاي نفرت انگيز همنوعانم را ببينم به پشت گردن راهنمايم خيره شدم. چاپلا كه انگار نگاه خيره ي مرا حس كرده بود، با زحمت بدن تنومند و بشكه مانندش را به طرفم برگرداند. اما وقتى ديد درخواستى ندارم و مايلم به راهم ادامه دهم، برگشت و پوست خالدار پشتش را صبورانه برابر چشمانم قرار داد.
بالاخره اين گردش ناخوشايند تمام شد و به اتاقى دنج رسيديم. راهنما با احترام گردنش را به عقب كشيد، كه روش چاپلاها براي تعظيم كردن بود. بعد به دنبال كارش رفت.
وارد اتاق شدم. حوضچه ى گردى بيشتر فضا را پر كرده بود. آب داغ آميخته به جلبك هايى آبى رنگ در داخلش موج مى زد. بوي درياچه هاى فصليِ دارما را مي داد. حمايل ها و غلاف هاى اسلحه ام را از روى پوشش لاكىِ پشتم باز كردم و به داخل حوضچه غلطيدم. بال ها و بازوهايم را باز كردم و منتظر ماندم تا گرماى خوشايند آب به لابه لاى چين هاى بال و فرورفتگى هاى اسكلت خارجى ام نفوذ كند. با آرامشي لذت بخش حس كردم لاکِ پشتم كه مدت ها درست در آب خيس نخورده بود، نرم و انعطاف پذير شده. اما اين آسودگي زياد به طول نينجاميد. در باز شد و دو دازيمدا وارد شدند. چشمان مركبم را با خشم به آنها دوختم.
رنگ لكه هاي روي بالشان مكمل رنگ بال من بود. هر دو را از كودكي در مكان هايي از اين دست پرورش داده و مجراي تخمگذاري شان را با جراحي مسدود كرده بودند تا پس از هر بار ارائه ي خدمات، تخمگذاري نكنند. روند تخمگذاري در دازيمداها به قدري دشوار و توانفرسا بود كه بعدش تا يكي دو روز نمي شد راحت حركت كرد. اگر قرار بود این خدمتگزاران بعد از ارتباط با هریک از مشتريانشان یک بار تخم بگذارند، خيلي زود در اثر خستگي و گرسنگي از پا در مي آمدند. با اين حال از بوي دازيمداهايي كه وارد اتاق شده بودند معلوم بود كه غدد جفتگيريشان هنوز كار مي كند و مي توانند حركات جفتگيري را با بوي خاصش انجام دهند. اين بو هيجان انگيزترين عنصرِ رفتار جفتگيري سه نفره بود. در غزل های عاشقانه ي دازيمدايي، به آن «بوي سهگانه» مي گفتند.
دازيمداها با بال هايى نيمه باز به سويم آمدند و غدد روى شكمشان بوهايى خوشامدگويانه و پذيرنده ترشح كرد. اما من اصلا حوصله ي اين تفريح ها را نداشتم. تا نيمه از حوضچه بيرون آمدم و با فريادى از بوهاى خشونت آميز آنها را از خود راندم. به عبارت ديگر، با بويي به تندي شنهاي سوخته ي سطح همستگان فرياد زدم: «برويد بيرون.»
دازيمداها متحير ماندند و با چشمان مركب كوچكشان به من خيره شد. بار ديگر به زبان بويايى غريدم: «گفتم برويد بيرون.»
يكي از آنها با كمرويى پرسيد: «آخر مگر مشترى اين اتاق نيستيد؟»
با بدخلقى تكرار كردم: «به همين دليل هم حق دارم هر دستورى كه مى خواهم بدهم. حالا بروید بيرون، مى خواهم تنها باشم.»
هردو با گیجی و سردرگمی در حالى كه داشتند عقب عقب از اتاق خارج مى شد، با هونو برخورد كردند. هونو بدون اينكه راهنمايى همراهش باشد، داشت به سوى اتاق من مى آمد. از همين جا معلوم مي شد كه با هندسه ى بغرنج اين خانه كاملا آشناست. دازيمداها با ديدنش جا خوردند. هونو زمزمه كرد: «نگران نباشين، به اربابتون شكايت نمى كنيم، اين دوست من يه هوس هاى عجيبى داره، اينه كه بهتره تنهامون بذارین. روشنه ديگه؟»
نوك بال هايشان را به علامت تاييد به هم زدند و پرواز كنان از اتاق بيرون رفتند.
هونو وارد شد و در را پشت سر خود بست. بار ديگر در حوضچه فرو رفتم و گفتم: «جايى بهتر از اين براى قرار گذاشتن نمى شناختى؟»
هونو گفت: «دست وردار رئيس، فكر نمى كردم اينقدر خشكه مقدس باشى، نكنه مرض ايلوپرست ها به تو هم سرايت كرده؟ فكر مى كردم خوشت بياد به خرج اداره يه كمى تفريح كنى.»
با خشونت گفتم: «تفريح؟ هيچ به اطراف خودت نگاه كرده اى؟ تا به حال اين همه موجود را ديده بودى كه به خاطرِ تحريك آن گره ى عصبى احمقانه ى لذت در كله شان اين طور احمق شده باشند؟»
هونو گفت: «به هر صورت، رئيس، تنها چيز مهم براى همه ى ما همين لذته. مگه چيزى مهم تر از اين هم سراغ دارى؟»
گفتم: «بله، فعلا حقيقت براى من از همه چيز مهم تر است. بگو ببينم. چه پيدا كرده اى؟»
هونو كه از حوضچه ى بخارآلود خوشش نمى آمد، خود را به گوشه اى كشيد و گفت: «خبرهاى دست اولى برات دارم. اول اينكه فرقه ى ايلو، همه جا جاسوس و خبرچين داره و پول خوبى هم بابت خبرها به هواداراش مى ده. دوم اينكه، سرعت همه گير شدن اين فرقه بيشتر از اونه كه فكرشو مى كنى، يعنى روزى چند صد نفر دارن به اين فرقه متصل مى شن.»
گفتم: «اين حرف ها را خودم هم مى دانستم.»
گفت: «خبر ديگه اين كه يه موجودي هست به اسم ناظر، كه همه توي دار و دسته ي ايلوپرستا بدجوري ازش حساب مي برن. ميگن نماينده ي ارشد امپراتوري توي همستگانه.»
گوش هايم را سيخ كردم و گفتم: «نماينده ي امپراتور؟ اين شد يك چيزي. اگر دستگيرش كنيم كلي به نفع جمهوري است. چه جور موجودي است اين ناظر؟»
هونو گفت: «من كه نديدمش. اما ميگن هميشه خرقه و نقاب تنش مي كنه. بايد موجود مشهوري باشه كه از شناخته شدن مي ترسه.»
گفتم: «يعني ايلوپرست ها از نماينده ي امپراتور فرمان مي گيرند؟ اين ناظر خودش هم ايلوپرست است؟»
هونو گفت: «فكر نكنم. مي گفتن كه نيست. اما خوب، من كه نديدمش.»
گفتم: «اين ها كه بيشتر به شايعه شبيه است. بگو خودت چه كار كردي؟ وارد فرقه شان شدي؟»
هونو بيشترين افتخاري را كه مي توانست در صداي خفه اش گنجاند و گفت: «آره رئيس، درواقع با جون خودم بازي كردم. به عنوان كارگر و مزدور توي دار و دسته اي كه حدس مي زدم به ارباب مربوط باشن عضو شدم. بعد هم اونقدر خوب كار كردم كه ارتقايم دادند و اين جوري بود كه تونستم زير دست خودِ ارباب كار كنم. حالا بگو وقتي داشتم توي يكي از فرودگاه هاي مخروبه ي شهر پست يه محموله ي قاچاق رو بار مي زدم، چي فهميدم؟»
با بي حوصلگي گفتم: «خوب، چي فهميدي؟»
هونو گفت: «ژلاتين رئيس. اون ژلاتين كه حرفشو مي زدي، من ميدونم چيه.»
در حوضچه جا به جا شدم و گفتم: «راستي؟ خوب، چيه؟»
گفت: «يه جور جونوره. يه چيزي شبيه به انگلي كه روي مغز مي شينه و فكر كردنشون رو تغيير ميده. به يه بالش گوشتيِ قرمز شبيه ه. خودم يكيشون رو توي دستم گرفتم و يه دفعه احساس كردم كل افكارم از بين رفته و به جاش عشق و علاقه ي عجيبي به ايلو و كاهنش توي دلم شكوفا شده. ميدوني كه چي ميگم؟»
مغز دومم به فكر فرو رفت. گره ي خيلي از معماها داشت گشوده مي شد. پس به اين دليل بود كه ايلوپرست ها به اين سرعت عضوگيري مي كردند.
گفتم: «خوب، پس حدس من در مورد اين كه كاهن و ارباب همكاري مي كنند درست بوده، نه؟ شاخ دراز چطور؟ همان طور كه گفته بودي او هم درگير ماجراست؟»
هونو با سبك مردمش خنديد، يعني عضلات دور گوشش را لرزاند و گفت: «بعله، چه جور هم. خودم يه دفعه ارباب و كاهن رو با هم ديدم. همون موقعي كه تونستم يكي از اون ژلاتين ها رو توي دستم بگيرم. آره، كاهن هم اومده بود بازديد. از خيلي نزديك ديدمش.»
هيجان زده پرسيدم: «خوب، كاهن را شناختي؟ براي من توصيفش كن. چه شكلي بود؟»
گفت: «يه دازيمدا بود ديگه. يه شنل بلند سياه داشت و كلاه خود. درست مثل همه ي دازيمداهاي ديگه.»
گفتم: «ببينم، شاخ و دندانش بلند بود؟ ما به آنها مي گوييم نجس. شايد اصلا كاهن خود ارباب بوده باشد؟ هان؟»
هونو با پنجه هاي باريكش گوشش را خاراند و گفت: «نه، رييس، شاخ و دندونش دراز نبود. من ارباب رو ديدم و ميدونم نجس ها چه جوري ان. مطمئنم نجس نبود.»
گفتم: «خوب، اين به اين معني است كه شاخ دراز و ارباب را بايد از فهرستمان خط بزنيم. بگو ببينم، كاهن چه شكلي بود؟»
هونو گفت: «چي بگم قربون؟ به چشم ما همه ي دازيمداها شبيه همديگه هستن. اين قضيه ي شاخ و دندون رو هم اگه نگفته بودي به تفاوت ارباب و كاهن دقت نمي كردم. راستش من شما رو هم از بقيه ي دازيمداها تشخيص نمي دم…»
گفتم: «بيشتر فكر كن. بالاخره بايد يك نشانه اي باشد كه بتوان با آن شناسايي اش كرد.»
هونو گفت: «آهان، چرا، يكي از ايكچواها برام يه قصه تعريف كرد. ميگفت كاهن يه مدتي توي قلمرو امپراتوري بوده. مي گفتن فضاپيماش ايراد پيدا كرده و براي خودش توي فضا سرگردون بوده كه نجاتش ميدن.»
بيشتر در حوضچه فرو رفتم و گفتم: «اي واي، يعني سروان كاهن نبوده؟ اين حرف كه ميزني با محقق جور در مي آيد. او چنين ماجرايي را از سر گذرانده. يعني كاهن همان محقق است؟ براي همين بوده كه به اين سرعت ناپديد شد؟»
هونو به لب حوضچه آمد و هيجان زده گفت: «آهان، حالا يادم اومد. كاهن يه علامت مشخص ديگه اي هم داشت. روي لاك پشتش يه علامتي شبيه ستاره حك شده بود. خيلي هم با بد سليقگي، انگار كه با چاقويي چيزي كنده شده باشه. توي نگاه اول به چشم نمي اومد. اما وقتي من اون ژلاتين رو توي دستم گرفتم، خيلي به من نزديك شد و تونستم خوب لاكش رو ببينم. مطمئنم يه همچين علامتي روي پشتش بود.»
با شنيدن اين حرف به سرعت از حوضچه خارج شدم. طنيني در مغز اولم مي گفت كه كسي را با اين علامت بر لاكش مي شناسم. هونو براي پرهيز از برخورد با آب داغِي كه از حوضچه شتك زده بود، خودش را به كناري كشيد. بعد وقتي ديد دارم حمايل و سلاحم را مي پوشم، گفت: «خوب، رئيس، چطور بود؟ ارزش پولي كه قراره بهم بدي رو داشت؟»
بال زنان به هوا برخاستم و گفتم: «بله دوست من، خيلي بيشتر از چيزي كه فكرش را مي كني ارزش داشت. فكر مي كنم حالا بدانم كاهن كيست.»
ادامه مطلب: همان روز- هجده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب