پنجشنبه , آذر 22 1403

دوازده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان

به فكر فرو رفتم. اين كل نقشه ­اي را كه در ذهن خود ترسيم كرده بودم به هم مي­ زد. چطور ممكن بود سروان خائن نباشد؟ اگر او خائن نبود، پس مي­ بايست فيلمش را جدي گرفت. در اين صورت محقق هم كاهن نبود. چون تمام فرضيه­ هاي من در مورد رفتار او به حضور شخصيتي در سايه مانند سروان مبتني بود. با اين وجود يك احتمال ديگر هم وجود داشت. كسي ديگر هم وجود داشت كه مي­ توانست جاي او را در نظريه ­ي من اشغال كند.

براي آزمودن نظرم، رو به ويسپات كردم و گفتم: «حتا با فرضِ اين كه سروان واقعا سربازي درست كار باشد هم خدشه ­اي به فرض هاي من وارد نمي‌شود. او به سادگي كسي بوده كه فريب خورده و بعد هم كشته شده. شخصيت هاي اصلي داستان و متهم­ هاي رديف اول همچنان سرِ جاي خودشان باقي هستند. محقق، ارباب، كابال و شاخ دراز مهم ترين افرادي بودند كه ايلوپرست ها را رهبري مي­ كردند.«

ويسپات گفت: «اما يادت نره كه دست كم يه نفر ديگه به اسم كاهن هست كه بايد شناسايي بشه. در ضمن، يه جاسوس توي اداره­ ي امنيت هم وجود داره.»

گفتم: «بسيار خوب، اگه محقق كاهن نبوده، پس كاهن كيست؟ نكند مي‌خواهيد بگوييد يكي از هزاران دازيمداي گمنامي است كه براي خودشان در همستگان زندگي مي­ كنند؟»

زاكس گفت: «نه، كاهن كسي است كه در ميدان بازي قدرت در همستگان قرار داشته و بنابراين براي ما قابل شناسايي است. براي همين هم محقق را ديوانه كرده. همان طور كه براي تان گفتند، سروان معتقد بود شما كاهن هستيد.»

گفتم: «سروان جنون دو مغزي داشته كه چنين حرفي زده.»

ويسپات گفت: «نه، سرگرد، ديوونگي در كار نيست. الگوي سفرها و فعاليت هاي تو درست با كارهاي كاهن جوره. بعد از اين كه از ماموريت منظومه­ ي پروين برگشتي اين ماجراها شروع شد، هميشه هم از تموم ترورها جون سالم به در بردي. دليلش هم اينه كه از قبل از همه­ شون خبر داشتي. موقعي كه من شب ها خونه ­ات مي ­خوابيدم، مي­ ديدم كه وسط هاي شب از خونه مي ­زني بيرون و نزديك صبح بر مي­ گردي. شايد روي حماقت يه سربازِ ساده به اسم ويسپات زيادي حساب كرده بودي و سعي نمي­ كردي چيزي رو زياد ازم قايم كني. به هر صورت، اشتباه مي­ كردي.»

گفتم: «تو هم ديوانه شده ­اي. چطور مي­ تواني به من شك كني؟ من همان كسي بودم كه در خانه­ ام بمب گذاشته بودند و همه چيزم را از دست دادم. يادت رفته؟ من بودم كه جان تو را نجات دادم.»

ويسپات گفت: «من از همون موقع به تو شك كردم. چرا كاهن براي كشتن دو افسرِ مزاحم كه هردوشون هم موي دماغ شدن، يه بمب گرون قيمت كار بذاره كه به بو و هويتِ قربانيش حساسه؟ تنها توضيحش اينه كه بمب­ گذار مراقب بوده يكي از اين دو تا صدمه نبينه. اما مي ­خواسته كلك اون يكي كنده شه. اون بمب تا موقعي كه تو توي خونه بودي منفجر نشد، به محض اين كه رفتي بيرون به كار افتاد.»

گفتم: «چرند است. من اگر مي ­خواستم تو را بكشم كه با عجله نمي­ آمدم و با به خطر انداختن جانم نجاتت نمي­ دادم.»

گفت: «آره، بابت اين كار شجاعانه مديونت شدم. اما تو موقعي كه اين كارو كردي هويت سرگرد رو داشتي و از اين كه خودت كاهن هم هستي خبر نداشتي. مي­ خواي فهرست اوناي ديگه ­اي رو هم كه كشته شدن بگم؟ همين چند ساعت پيش رفته بودي سلموني، مگه نه؟ خبر داشتي كه آرايشگري كه خارهاي سرت رو كوتاه كرد، كشته شده؟ »

گفتم: «الحق كه همان سربازِ ابله هستي. حرف هايت هيچ سر و ته ندارد. سلماني رفتن من به اين موضوع چه ربطي دارد؟»

در اين ميان، بذر حدسي تازه در سرم نشسته بود، ريشه مي­ دواند. يعني ممكن بود كل طرحي كه در ذهن داشتم درست باشد؟ اگر ويسپات را هم به معادلات اضافه مي­ كرديم، همه چيز معناي ديگري به خودش مي­ گرفت. ويسپات با چشمان سرخ و دقيقش به من خيره شده بود، هيچ شباهتي به آن سرباز احمقي كه مدت ها زير دستم كار كرده بود، نداشت. ناگهان حس كردم تمام اين مدت فريب خورده ­ام. ويسپات چيزي جز يك نقشِ دروغين نبود كه با مهارت ايفا شده بود. من او را هيچ نشناخته بودم.

ناگهان گفتم: «همه چيز حالا معنا پيدا مي­ كند. حالا كسي را كه پشت تمام ماجراهاست شناختم. اين تو بودي، ويسپات. تو بودي كه همه چيز را از دور مديريت مي­ كردي. تو بودي كه اداي موجودات ابله را در مي­ آوردي، ولي چند وقت يك بار از دستت در مي­ رفت و نشان مي ­دادي كه هوشمندتر از اين حرف ها هستي. تو بودي كه به سطوح بالاي اطلاعات در رايانه ­ي اداره دسترسي داشتي. الان هم تو هستي كه داري سعي مي­ كني رازهاي پرونده­ ي ژلاتين پنهان باقي بماند. ارباب وقتي تو به آنجا حمله كردي كشته شد، محقق به همين ترتيب دچار جنون شد، و هيچ بعيد نيست كه هونوي خبرچين را هم خودت كشته باشي. در تمام اين مدت تو بودي كه سرنخ­ها را به دست داشتي و محقق و كابال را راه مي­ بردي.»

ويسپات گفت: «سعي نكن با تهمت زدن به من بار گناهاي خودت رو سبك كني.»

به سمت زاكس برگشتم و گفتم: «دارم به شما مي­ گويم. آن كسي كه پشت پرده بوده، همين ويسپات است. هيچ بعيد نيست كه از سروان هم سوءاستفاده كرده و بعد او را كشته باشد. نمي ­بينيد؟ همه ­ي كساني كه كشته شدند يك ارتباطي با او داشته ­اند. او همان كسي بوده كه افسران مسئول پرونده ­ي ژلاتين را يكي يكي از بين مي­ برده. آن افسري كه پيش از من مسئول پرونده بود را از ياد برده ­ايد؟ او را هم همين آسگارتِ رذل كشته. او همان خائني است كه در اداره فعاليت مي ­كند.»

ويسپات با خونسردي و اعتماد به نفس به من خيره شد و گفت: «آرتيمانو، راست مي­گه؟»

آرتيمانو به سرعت دستور او را اطاعت كرد و ذهن مرا خواند. بعد در سرِ همه­ مان انديشيد: «آري، به آنچه كه مي­ گويد باور دارد و دروغ نمي­ گويد.»

به طرف زاكس برگشتم و گفتم: «مي­ خواهيد بگذاريد همين حرف هاي خنده ­دار را ادامه بدهد؟ آن هم بعد از اين كه مخفي­گاه­ هاي ايلوپرستان را با موفقيت پيدا كردم و سران­شان را دستگير كردم؟ از كي تا به حال آرتيمانوهاي اداره از يك سرباز دون­ پايه دستور مي ­گيرند؟»

زاكس گفت: «سرگرد، شايد الان وقتش رسيده باشد كه با يكي از بزرگترين برنامه­ ريزهاي جمهوري آشنا شويد. ويسپات، بر خلاف چيزي كه فكر مي­ كنيد، سرباز ساده نيست. ايشان از اعضاي بلندمرتبه­ ي دفتر مركزي هستند. به درخواست خودشان از اواسط ماجراي پرونده­ ي ژلاتين با هويتي ساختگي وارد روند تجسس شدند. ايشان مغز متفكر جمهوري هستند.»

با ناباوري به ويسپات نگاه كردم، كه عضلات دهانش را جمع كرده بود و دندان هاي تيزش را به علامت لبخندي دوستانه به نمايش گذاشته بود. برقي از زيركي و ذكاوت را در چشمان سرخ و درشتش ديدم، و دريافتم كه در تمام اين مدت چقدر عميق فريب خورده بودم. نمي ­دانستم چه بگويم.

ويسپات گفت: «خوب، سرگرد، حالا كه خيالت از هويت من راحت شد، اعتراف كن. من كه مي ­دونم. تو خودت كاهن هستي. بگو ببينم ژنوم هورپات ها رو كجا گذاشتي؟»

به دورادور اتاق نگاه كردم و احساس كردم در ميان دشمنانم محاصره شده ­ام. نااميدانه گفتم: «داريد اشتباه مي ­كنيد. اشتباهي بسيار بزرگ. كسي كه مغز متفكر پرونده­ ي ژلاتين است، همين ويسپات است. خودتان گفتيد كه او هويتي ساختگي داشته. او كسي بوده كه فرصت داشته تا تمام اين جنايت ها را انجام دهد. فكر او را بخوانيد. ببينيد او راست مي­ گويد يا نه. او مي ­خواهد با حذف كردنِ من از صحنه مهلتي به دست بياورد و ژنوم هورپات ها را به امپراتوري بفرستد. هونو گفته بود كه يكي از اعضاي دفتر مركزي خائن است. او خودش است. ويسپات است. صبر كنيد…»

 

 

ادامه مطلب: چهارده روز بعد- سه روز پيش از پايان- ارمشتگاه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب