پنجشنبه , آذر 22 1403

دوم

دوم:

گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش        احضار کند روح هوا فوج پری را

                                                                                            (فروغی بسطامی)

آرتور وقتی وارد عرشه ‌شد، به تقریب ده دقیقه‌ای از آن لحظه‌ای گذشته بود که فورد پرید جلوی زفود و گفت «ووگون‌ها».

با صدای بلند پرسید: «یعنی هیشکی اینجا یه کتری نداره؟»

ولی پرسش‌اش بی پاسخ ماند. چون تریلیان داشت سر‌ رایانه داد می‌کشید و از آن می‌خواست چیزی بگوید. فورد داشت به آن مشت می‌زد و زفود سعی داشت با لگد از خواب بیدارش کند. روی صفحه‌ی نمایش می‌شد منظره‌ی باشکوه فضا را دید که وسطش یک توده زشت زرد نمایان بود و توی ذوق می‌زد. آرتور فنجان خالی‌اش را کناری گذاشت و به بقیه پیوست. گفت: «آهای… اوهوی… چه خبره؟»

همان موقع زفود جستی زد و خودش را به سطح مرمرین براقی رساند که دم و دستگاه هدایت پیشرانه فوتونی کشتی فضایی رویش نصب شده بود. تنظیمات هدایت زیر دستان زفود مثل موم نرم بودند. با چالاکی هدایت دستی را انتخاب کرد. اما بعدش گند خورد به حرکات نمایشی ماهرانه‌اش، چون چرخ دنده‌های دستگاه گیر کرد. پس اول دسته‌ها را کشید. بعد هل‌شان داد،‌ به دنبالش فشارشان داد، و آخرش هم تا می‌توانست ناسزا بارشان کرد. ولی سودی نداشت. پیشرانه‌ی فوتونی صدای بی‌حالی کرد و سفینه را تکان مختصری داد و دوباره خاموش شد.

آرتور گفت: «چیزی شده؟»

زفود زیر لبی گفت: «شنیدین چی می‌گه؟» و این بار خیز برداشت تا خود را به هدایت دستی پیشرانه‌ی بی‌نهایت ناممکن برساند. بعد دوباره همان طور زیرلبی گفت: «میمون‌نما حرف زد!»

پیشرانه‌ی بی‌نهایت ناممکن هم ناله‌ی بی‌حالی کرد و آن هم خفه‌خون گرفت.

زفود لگدی به ابزارهای هدایت زد و گفت: «این باید خیلی وقت پیش به تاریخ می‌پیوسته، یه میمون سخنگو!»

آرتور گفت: «حالا چرا توهین می‌کنی؟ اگه از چیزی ناراحتی …»

فورد حرفش را برید و به تندی گفت: «ووگون‌ها! بهمون حمله کردن!»

آرتور هراسان به من من افتاد: «خب، حالا چرا این‌جوری می‌کنین؟ بیاین در بریم دیگه!»

– «نمی‌شه، ‌رایانه گیر کرده».

– «گیر کرده؟ مگه لولای دره که گیر کنه؟»

– «به سبک خودش گیر کرده دیگه، یعنی میگه همه مداراش درگیر کارن، حالا خوبه هیچ کاری هم نمی‌کنه ها!»

فورد دست از سر اهرم‌ها و دکمه‌ها برداشت و با آستین عرق پیشانی‌اش را خشک کرد. بعد به دیوار تکیه داد و وا رفت. گفت: «هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم.»

نگاه خشمگینش را بی‌هدف به اطراف چرخاند و لبش را گَزید.

آرتور حال عجیبی داشت. یاد زمانی افتاد که بچه بود و مدرسه می‌رفت، مدت‌ها پیش از نابودی زمین. آن وقت‌ها در مدرسه با بچه‌های دیگر فوتبال بازی می‌کرد. بازی اش خوب نبود و توانایی منحصر به فردش گل زدن به تیم خودی در مسابقه‌های حساس بود. هر وقت که توانایی اش بروز می‌کرد، حال عجیبی می‌شد. جایی پس گردنش کمی گزگز می‌کرد. همان حس خیلی آرام می‌خزید و از راه گونه‌ها به پیشانی‌اش می‌رسید که کم کم سرخ و داغ می‌شد. حالا دوباره همان حال را داشت. به خصوص که کم کم داشت پی می‌برد که باز هم در این لحظه‌ی سرنوشت‌ساز به تیم خودی گل زده است. در ذهنش پسر بچه‌های کوچکی را می‌دید که هو می‌کردند. گِل و چمن از هر سو بر سرش می‌بارید. تصمیم گرفت چیزی بگوید. دهانش را باز کرد، ولی حرفی از آن بیرون نیامد. فکر کرد شاید نوبت اول درست بازش نکرده. پس دهانش را بس و دوباره بازش کرد، ولی باز هم صدایش قفل شده بود. آنقدر زور زد که آخرش توانست چیزی بگوید. به زحمت گلویش را صاف کرد و گفت: «ببینین …»

بعد ادامه داد: «بگین ببینم». چنان دستپاچگی از صدایش فوران می‌کرد که هر سه همسفرش برگشتند و به او زل زدند. آرتور نگاهی به آن توده‌ی زردِ روی صحنه نمایش انداخت، که هر دم نزدیک‌تر می‌شد.

دوباره گفت: «بگین ببینم. ‌رایانه گفت که درگیر چه کاریه؟ فقط محض اطلاع می‌پرسم …»

نگاه دیگران مثل سوزن به تنش فرو می‌رفت. باز گفت: «فقط کنجکاویه، به خدا!».

زفود دست دراز کرد و پس گردن آرتور را گرفت. با لحنی که به نفیر گلوله می‌مانست، گفت: «توی میمون‌نما، تقصیر توئه اصلن… چه بلایی سر رایانه آوردی؟»

آرتور لرزان گفت: «خب، ببین، هیچی، من هیچ کارش نکردم. هیچ کار بدی نکردم … فقط یه خرده قبل خواستم ببینم می‌شه …»

– «می‌شه چی؟»

– «می‌شه یه چایی برام درست کنه».

ناگهان ‌رایانه به سخن درآمد: «راست میگه بچه‌ها، منم مشغول همونم، مسئله‌ی بزرگیه البته. از اون ابرمسئله‌هاس. ولی دیگه زیاد طول نمی‌کشه. تا چایی شهرزادش فعلا حله، … الانه برمیگردم».

و دوباره سکوت کرد. سکوتش واقعا عمیق بود. بسیار بسیار عمیق بود. به عمق سکوت آن سه نفری که به آرتور زل زده بودند. درست در همان لحظه، انگار با قصد تسکین تنش، ووگون‌ها آتش گشودند.

کشتی لرزید. صدای غرش بدنه اش را درنوردید. بیرون کشتی، رگبار شلیک‌های یکی دو جین توپ پرتوافکن ابرکشنده‌ی فاجعه‌ساز بر سپر میدان نیرو فرود می‌آمد. سپر دو سه سانتی‌متر بیشتر قطر نداشت و زیر رگبار بدجوری قوس برداشته بود و داشت ترک می‌خورد. روشن بود که مدت زیادی دوام نخواهد آورد. فورد با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسید که دست بالا چهار دقیقه وقت دارند. این بود که کمی بعد از محاسبه گفت: «سه دقیقه و پنجاه ثانیه».

بعدتر، وقتی که وقتش رسید، گفت: «چهل وپنج ثانیه.» بی هدف با چند کلید روی صفحه تنظیم ور رفت و نگاهی به آرتور کرد. نگاهش اصلا دوستانه نبود. گفت: «خب پس، برای یه فنجون چایی می‌میریم، نه؟» و ادامه داد: «سه دقیقه و چهل ثانیه.»

زفود غرید: «می‌شه دست از شمردن برداری؟»

فورد گفت: «آره، چرا که نه، دست ور می‌دارم، بعد از سه دقیقه و سی پنج ثانیه‌ی دیگه هرگز هیچی رو نخواهم شمرد».

از آن طرف پروستتنیک ووگون جلتز در همین هنگام وسط کشتی زرد ورقلمبیده‌اش نشسته بود و احساس بلاهت می‌کرد. این احساس البته برای او کاملا طبیعی و بدیهی و سزاوار بود، ولی ووگون‌ها خیلی به ندرت آن را تجربه می‌کردند، مثل ماهی که در دریا حس خیسی را لمس نمی‌کرد. علاوه بر حس بلاهت سردرگم هم بود و قدری هم دستپاچه شده بود. وقتی به زرین‌دل حمله کرد، انتظار داشت تعقیب و گریزی در کار باشد. اما حالا توی ذوقش خورده بود. مدت‌ها قند در دلش آب شده بود با این فکر که با پرتوهای کششی سفینه‌هایشان زورآزمایی مهیبی خواهند کرد. از آن طرف می‌خواست هر طور شده سلاح‌های نوی سفینه‌اش را امتحانی بکند.

برای این ماموریت خاص یک دستگاه پیشرفته‌ی مبدل فروچرخه‌ای را فقط به خاطر رویارویی با پیشرانه‌ی بی‌نهایت ناممکنی که در سفینه‌ی زرین‌دل بود، به کشتی فضایی‌اش افزوده بود. ولی حالا به نظر می‌رسید بی‌دلیل این قدر ولخرجی کرده بود. چون زرین‌دل حتا سعی نکرد با پیشرانه‌ی فوتونی معمولی‌اش بگریزد. حتا وقتی گلوله‌های توپ پرتوافکن ابرکشنده‌ی فاجعه‌ساز بدنه‌ی سفینه را لمس کرد، باز هم از جایش تکان نخورد. جلتز اول همه‌ی اندام‌های حسی خودش را -که چیز قابلی نبود- به کار انداخت و بعد همه‌ی حسگرهای سفینه‌اش را -که خیلی دقیق و گران‌قیمت بود- روشن کرد و با دقت بررسی کرد تا ببیند چه کلکی در کار است، بعد هم در حدی که از جگرمغز کوچکش برمی‌آمد حیرت کرد، چون انگار هیچ کلکی در کار نبود. البته معلوم بود که از اصل قضیه که همان طلب چای لاهیجان بود، چیزی نمی‌دانست. طبعا این را هم نمی‌دانست که سرنشینان زرین‌دل آن سه دقیقه و سی ثانیه پایانی زندگی‌شان را دارند چطوری می‌گذرانند.

در واقع خیلی بعید بود کسی بتواند در این مورد حدس درستی بزند. چون خود زفود بیبل براکس هم نمی‌توانست بگوید چی شد که در آن واپسین لحظه‌های عمرشان همگی تصمیم گرفتند مناسک احضار روح برپا کنند. این که عفریت مرگ در اطرافشان لامبادا می‌رقصید، البته بر همگان نمایان بود. ولی برای هیچکس درست روشن نبود که چرا باید به جای گریختن از آن، به سویش بشتابند.

شاید ترس زفود از پیوستن به نیاکانش او را به این فکر انداخته بود. شاید فکر کرده بود حالا که چنین ترسی از پیوستن به آنان دارد، آنها هم باید همان‌قدر از دیدارش ناخرسند شوند. روی این حساب کرده بود که شاید کمکی بکنند تا هر دو طرف بتوانند از این دید و بازدید ناخوشایند پرهیز کنند. شاید هم این فکر از همان نیمه‌ی تاریک ذهنش سرچشمه گرفته بود. همان نیمه‌ای که خودش پیش از نایل آمدن به مقام ریاست دولت، به دلیلی نامعلوم از دسترس خارجش کرده بود.

وقتی نظر درخشانش را نزد همسفرانش مطرح کرد،‌ فورد حیرت‌زده گفت: «می‌خوای با پدر پدربزرگت صحبت کنی؟ الان؟»

– «آره دیگه.»

– «حالا حتما باید همین حالا باهاش حرف بزنی؟ نمیشه بذاری بعدا؟ احتمالا تا پنج دقیقه دیگه همنشین‌اش میشی ها».

کشتی‌شان هم چنان می‌لرزید و ناله می‌کرد. دمای محیط داشت بالا می‌رفت و نور چراغ‌ها کم می‌شد. ته‌مانده‌ی انرژی‌ای که از تلاش ‌رایانه برای اندیشیدن درباره‌ی چایی باقی مانده بود، داشت صرف بر پا نگه‌داشتن میدان نیروی سپر می‌شد، اگرچه عمر سپر دیگر داشت سپری می‌شد.

زفود ولی توجهی به این حقایق نداشت و کوتاه نیامد: «بعله! ببین فورد، من فکر می‌کنم اون بتونه کمکون کنه.»

– «مطمئنی کاری که کردی فکره؟ به این چیزا نمی‌گن فکر… حواست به حرفت باشه».

– «حالا دیگه… هرچی. اصلا ببینم، به روح اعتقاد داری؟»

– «تو روحت!»

– «خب، باشه، تو که تبلور فکر می‌باشی بگو ببینم الان چه کار دیگه‌ای می‌تونیم بکنیم؟»

– «هوم … خب …»

– «خب پس، دور پایانه‌ی مرکزی ‌رایانه حلقه بزنین. زود باشین! تریلیان، بجنب. اوهوی… میمون نما! تکون بخور. خب… حالا همگی این ورد رو توی ذهنتون تکرار کنین:

کجا آن گُزیده نیاکان ما؟ *** کجا آن دلیران و پاکان ما؟

یا الله، یاالله… زود باشین… داره دیر میشه»

چهار نفری گرداگرد پایانه‌ حلقه زدند. سرگشته بودند و احساس حماقت از سر تا پایشان تراوش می‌کرد. نشستند و دست به دست هم دادند. زفود با دست سومش چراغ‌های عرشه را هم خاموش کرد. کل کشتی تاریکِ تاریک شد. آن بیرون، آتش توپ‌ها غوغا می‌کرد و ذره ذره میدان نیرو را می‌درید.

زفود ازمیان لب‌های به هم فشرده گفت: «آهان، فقط ورد رو نخونین. اسم پدر پدربزرگم هم مهمه…. بعد هر مصرع روی اسمش هم تمرکز کنین.»

آرتور پرسید: «حالا اسمش چی هست؟»

– «زفود بیبل براکس چهارم

– «چی؟»

– «زفود بیبل براکس چهارم. بهت میگم تمرکز کن!»

– «چهارم؟، یعنی تو هفتمین نفری هستی که توی خانواده‌تون این اسم مسخره رو داری؟»

– «نه، من اولین نفرم، پدر پدربزرگم آخریش بود. موقع صدور شناسنامه از این طرف شماره‌گذاری رو انجام دادن…»

– «آخه چطوری؟ مگه میشه؟»

– «آره دیگه. بابا، من زفود بیبل براکسم، پدرم زفود بیبل براکس دوم بود، پدربزرگم زفود بیبل براکس سوم، …»

این بار تریلیان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: «چی؟ یعنی پدرت پسرت بوده و پدربزرگت نوه‌ات؟ نمیشه که!»

– «نه خب، پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. یه حادثه‌ای بود که قدیم ندیم‌ها رخ داد، آدم اگه همزمان با وسایل ضد بارداری و ماشین زمان بازی کنه این‌جوری میشه دیگه. حالا بی‌خیال… شما تمرکزتون رو بکنین».

فورد از آن طرف گفت: «سه دقیقه».

آرتور گفت: «اصلا چرا ما داریم این کارو می‌کنیم؟ که چی بشه؟ الان می‌میری یارو رو می‌بینی دیگه…»

زفود با تندخویی پاسخ داد: «ساکت شو ! خفه لطفا!»

در نتیجه آرتور دیگر هیچ نگفت. حتا اگر هم می‌خواست درست معلوم نبود در چنان موقعیتی چه باید بگوید. در تاریکی عرشه تنها نوری که به چشم می‌آمد روشنایی بی فروغ دو مثلث سرخ بود در گوشه‌ای دورافتاده از عرشه. آنجا که ماروین نشسته بود، آن آدم‌آهنی انسان‌واره‌ی ناامیدِ افسرده که دیرزمانی بود در خود فرو رفته و از همه دست شسته بود، همانطور که همگان هم از او دست شسته بودند. آن دو مثلث سرخ تنها نشانه‌هایی بود که از پردازش‌های یک ذهن اندوهبار و اضطراب اگزیستانسیالیستی‌اش حکایت می‌کرد.

منظره‌ی داخلی گرانقدرترین سفینه‌ی کل کیهان بی‌شک در این لحظه تماشایی بود. اما متاسفانه کسی نبود که آن را از دور تماشا کند. هر چهار هیکلی که وسط عرشه نشسته و دور پایانه مرکزی قوز کرده بودند، چشم‌هایشان را بسته بودند. درست معلوم نبود بستن چشم‌ها چه کمکی بهشان می‌کند، اما به هر صورت صادقانه داشتند تمام تلاش‌شان را می‌کردند تا لرزش ترسناک سفینه و طنین غرش فروپاشی سپر دفاعی‌اش را از ذهن‌شان بیرون کنند و بر نام پدر پدربزرگ زفود بیبل براکس تمرکز کنند.

البته بستن چشم ایده‌ی خوبی بود. چون آنها موفق شدند تمرکز کنند.

« کجا آن گُزیده نیاکان ما؟ زفود بیبل براکس چهارم

کجا آن دلیران و پاکان ما؟ زفود بیبل براکس چهارم »

اسم خان‌بابا به ردیفی موزون شبیه بود و خوب جواب می‌داد. تقریبا مثل این بود که کلمه‌ی «استالین بلشویک» را به آخر همه‌ی جمله‌های نیمایوشیج اضافه کنید، که بهبودی محسوس در معنا و وزن متن ایجاد می‌کند. البته زنهار که ما فردوسی را با نیما و زفود بیبل براکس چهارم را با استالین بلشویک مقایسه کنیم. که میان ماه من تا ماه گردون…

خلاصه که وزن و ردیف داشت موزون و ردیف جواب می‌داد. در نتیجه احضار کنندگان ما قدری بیشتر تمرکز کردند…

و تشویق شدند و باز هم هی تمرکز کردند،

آن وسطها ثانیه‌هایی گرانبها داشت در پی هم می‌گذشت.

پیشانی زفود با کوکتلی از انواع عرق‌ها خیس شده بود. نخست از عرق روشنفکرانه‌ی مراقبه، بعد از عرق سرد ترس و در پایان از عرق داغ شرم. آخرش طاقت نیاورد و فریادی خشمناک برآورد. دستانش را با خشونت از دستان تریلیان و فورد بیرون کشید و چراغ‌ها را روشن کرد.

ناگهان صدایی غریبه به گوش رسید که گفت: «آخیش، داشتم فکر می‌کردم دیگه نمی‌خواین چراغ‌ها رو روشن کنین. اما اون چراغ وسطی رو خاموش کن. نورش خیلی زیاده، چشمای من دیگه مثل گذشته‌ها نیست».

چهار احضارگر ارواح همزمان در جاهایشان راست نشستند. بعد آرام آرام سرهاشان را گرداندند تا ببینند صدای کی را شنیده‌اند. گردنشان مثل لولایی زنگ‌زده کُند و سخت می‌چرخید، چون سرهاشان چندان میلی به رویارویی با یک روح نداشت.

صدا دوباره گفت: «خب، خب، بذار ببینیم کیه که آرامش‌مون رو به هم زده؟ حالا البته اون بخش دلیران و پاکان باحال بود ها…»

چرخش آمیخته به غژغژ گردن‌ها بالاخره پایان یافت و همه آن گوشه‌ی عرشه، کنار شاخه‌های سرخسی که در یک گلدان بزرگ سفالی بود، هیکلی خمیده و ریزنقش را دیدند که در سایه روشن ایستاده. بر دو سر کوچکش موهایی روییده بود که به رشته‌های نازک نقره‌ای شباهت داشت. کله‌های چروکیده ظاهری چندان کهن داشتند که به نظر می‌رسید از ابتدای خلقت کهکشان‌ها بر همه‌چیز حاضر و ناظر بوده‌اند، انگار که رقیبی باشند جنت‌مکان برای ایزد باستانی زُروان. یکی از سرها به آسودگی خفته بود و چسبیده به گردنی دراز روی سینه‌ ولو شده بود. ولی دیگری هشیار بود و از میان پلک‌های نیم بسته‌اش با چشمانی براق و تیز به چهار فضانورد رو به موت نگاه می‌کرد.

زفود من من کرد و رسم ارج نهادن خانوادگی را چنان که در منظومه‌ی شانه‌ی شکارچی مرسوم بود، به جای آورد. دو سرش به طرز ظریفی دو بار پیاپی کرنش کردند. بعد بریده بریده گفت: «اوه … آه … درود بر گُزیده نیا… یعنی… سلام بابای بابابزرگ … خوبی شما؟»

هیکل نحیف و فرتوت نزدیکتر آمد. زیر نور بی‌رمق چراغ‌ها که ایستاد، معلوم شد که نیمه‌شفاف است. می‌شود از این طرفش آن طرفش را دید، البته با کیفیت رنگی یک مقدار پایین‌تر. به هر صورت از یک روح انتظار بیشتری نمی‌شد داشت.

روح گزیده نیاکان انگشت اشاره‌ی استخوانی‌اش را به سوی فرزند نوه‌اش گرفت و به تندی گفت: «تویی؟ آره، تویی زفود بیبل براکس. واپسین تن‌لش و علامت انکارناپذیر انحطاط در دودمان ارجمند ما، سلام ای زفود بیبل براکس هیچم».

– «زفود بیبل براکس اول

روح با لحنی تحقیرآمیز گفت: «نه خیر، زفود بیبل براکس هیچم».

زفود تازه یادش آمد که همیبشه از صدای او بدش می‌آمده، و تقریبا از احضار روحش پشیمان شد. همیشه فکر می‌کرد صدایش شبیه آوای لیز خوردن گچ بر تخته سیاهی است که بد رنگ خورده باشد. در نتیجه قدری با بی‌قراری سر جای خودش تکان خورد و زیر لبی گفت: «خب، باشه، باشه. من به خاطر گُل‌ها واقعا متاسفم. می‌خواستم بفرستمشون، ولی حلقه گل گیر نمیومد… تا گل‌فروشی امپراتور هم رفتم حتا، گفتند برای مراسم عروسی یکی از آقازاده‌ها همه‌ش رو پیش‌خرید کردن و تموم شده…»

زفود بیبل براکس چهارم تندخویانه گفت: «نه خیر، هیچ هم اینطور نیست، یادت رفته بود! مثل همیشه فراموش کردی! چون ماها که نیاکان گزیده‌ت هستیم رو به یک ورت هم حساب نمی‌کنی…»

-«خب، چرا… این‌جورها هم نیست…»

– «چرا دیگه. همینه… چون که شما زنده ها سرتون همیشه شلوغه. هیچ وقت به دیگران که یه خرده بیشتر از شما مردن فکر نمی‌کنین. همه‌تون لنگه همدیگه‌اید».

فورد که انتظار نداشت مکالمه با روح این‌طوری پیش برود، در گوشش زفود نجوا کرد: «دو دقیقه زفود، دو دقیقه مونده».

ولی زفود انگار حرف زدن یادش رفته باشد، دستپاچه در جایش وول می‌خورد. آخرش گفت: «آره خب، درست میگی، ولی من واقعا می‌خواستم یه دسته گل خیلی گُنده براتون بفرستم، قصدشو داشتم به خدا. دیگه قول میدم سری بعد برای حاج خانوم هم نامه بنویسم، فقط اگه خلاص بشیم از این …»

نسخه‌ی خمیده و چروکیده از زفود با خودش زمزمه کرد: «آره جون عمه‌ات، که میشه مرحوم نوه‌ی دختری‌مون».

زفود گفت: «آره، به جون عمه می‌خواستم بفرستم. حالا حالش چطوره؟ مرد و مردونه قول می‌دم که برم دیدنش، ولی قبلش باید …»

پدر پدربزرگش گفت: «حال کی؟ عمه‌ات یا حاج خانوم؟ عمه‌ات که خیلی وقته روانشاد شده، به جون کی داری قسم می‌خوری آخه؟»

زفود من من کنان گفت: «نه منظورم حاج خانوم بود، مادر مادربزرگ، خوبه حالش؟»

زفود بیبل براکس چهارم تند و تیز غرید: «من و مرحومه‌ی مغفوره خیلی هم حالمون خوبه، خیلی خوب».

– «خوب… چقدر عالی که خوبین هردو، نگران بودم مبادا کرونا بگیرین با این سن و سالتون…».

– «نگران نباش، ما توی اون دنیا واکسن‌هامون رو زدیم. ولی هردومون از تو ناامید شدیم، تو مایه‌ی شرمساری ما هستی، ای زفود جوان …».

– «خب دیگه، چه می‌شه کرد. دنیا همینه دیگه…»

زفود این را گفت و صدایش باز بریده شد. توان ادامه‌ی گفتگو را نداشت زمزمه‌ی شوم فورد که بیخ گوشش داشت ثانیه‌های باقی‌مانده تا لحظه‌ی مرگ‌شان را می‌شمرد، لرزش و سر و صدای فروپاشی کشتی فضایی، و قیافه‌ی رنگ‌پریده‌ی تریلیان و آرتور در چراغ‌هایی که سوسو می‌زدند. معلوم بود کنترل اوضاع از دستش خارج شده است. اما باز خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ببین، خان‌بابا، راستش یه حادثه‌ای …»

– «ما پیشرفت کار تو رو زیر نظر داشتیم، واقعا ناامید کننده بود …»

– «آره، باشه، گوش کن، حالا وقتش نیست، همین حالا …»

– «لازم نیست بگم که مایه شرمساری هم بود».

– «اوهوم. متوجهم… می‌شه فقط یه لحظه گوش کنی …»

– «منظورم اینه که، اصلاً معلوم هست تو داری توی اون زندگی کوفتی‌ات چه‌کار می‌کنی؟»

زفود فریاد زد: «بابا گوش کن یه دقیقه… یه ناوگان بزرگ از ارتش ووگون‌ها به من حمله کردن!»

آن لکه‌ی زرد بی‌ریخت البته ناوگان نبود، ولی در این شرایط اغراق نوعی صنعت ادبی مجاز محسوب می‌شد. روح فرتوت شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «بعله، اوضاعت همین‌قدر خرابه. هیچ تعجبی نداره. می‌دونستم آخرش کارت به اینجا می‌کشه».

زفود تاکید کرد: «استعاره و تشبیه در کار نیست خان بابا، کار همین حالا دقیقا به همون‌جا کشیده».

شبح نیاکان گزیده سری تکان داد، انگار که نظریه‌ای پیچیده درباره‌ی ساختار حیات داده باشد و حالا با آزمایش تایید شده باشد. بعد هم یک دفعه توجهش جلب شد به فنجان آرتور ، و آن را برداشت با علاقه و توجه تماشایش کرد.

– «ببین … ببین بابای بابابزرگ… ای عصاره‌ی دلیران و پاکان در خاندان ما…»

هیکل شبح‌گون با نگاهی تیز و سنگین نواده‌اش را برجا میخکوب کرد و حرفش را برید: «تو هیچ می‌دونستی سیاره‌ی پنجم شونه‌ی شکارچی دچار یه ناهنجاری مداری کوچیک شده؟ هان؟»

زفود البته نمی‌دانست. اما غوغایی که با لامبادای مرگ مقارن بود، در کنار هزار چیز دیگر توجه این جور خبرها را برایش دشوار ساخته بود. گفت: «عجب، چقدر جالب!… حالا گوش کن یه دقیقه …»

روح فریاد زد: «داری من رو توی گورم می‌لرزونی ها!» فنجان را محکم روی میز کوبید و انگشتش را سوی زفود نشانه رفت. انگشتی که به شاخه‌ای خشکیده شبیه بود و می‌لرزید. به نظر می‌رسید این ژست را از فیلمی مثل جن‌گیر یاد گرفته باشد، چون با علاقه هر از چندی تکرارش می‌کرد.

روح جیغ زد:‌ «این تقصیر توئه… اون اختلال مداری تا ابد به پای تو نوشته میشه، فردای قیامت می‌خوای جواب خلق خدا رو چی بدی؟»

فورد سرش را میان دو دستش پنهان کرد و زیر لب گفت: «یک دقیقه و سی ثانیه.»

– «باشه، بابا، اصلا تقصیر منه. ببین، بالاخره تو می‌تونی کمک …»

پیرمرد، انگار که اولین بار با این واژه برخورد کرده باشد، گفت: «کمک؟»

– «آره ،کمک، کمک، اونم همین حالا چون …»

پیرمرد نیمه‌شفاف انگار که نام کمک مایه‌ی آزردگی‌اش شده باشد گفت: «کمک!… هه هه… کمک!»

بعد دستش را با نشانی از تحقیر تکان داد و گفت: «که این طور، تو با این اراذل، با این دوستای قراضه‌ات داری توی کهکشان ول می‌گردی و سرت اون قدر شلوغه که نمی‌رسی روی گور من گل بذاری، حالا اومدی کمک می‌خوای؟ حالا اصلا گل هیچی، دریغ از یه گل مصنوعی پلاستیکی ساده، اگه یکی مثل تو حتا گل کاغذی‌ هم می‌آورد باز دلمون خوش بود. ولی نخیر، حضرت آقا سرشون شلوغه، دارن با قلندرهای کیهانی فضا رو وجب می‌کنن… بعدش وقتی مثل خر تو گل گیر کردی، یاد روح نیاکان گزیده‌ات می‌افتی؟»

این را گفت و به نشانه‌ی تاسف سرش را تکان داد. ولی خیلی خفیف. طوری که سر دیگرش بیدار نشود. اگر چه همین حالا هم با این همه سر و صدا خوابش آشفته شده بود.

فورد با بی‌حالی گفت : «یک دقیقه و ده ثانیه».

زفود بیبل براکس چهارم با کنجکاوی نگاهی به او انداخت و پرسید: «این یارو چرا با اعداد حرف می‌زنه؟ از این ماشین حساب زنده‌هاست؟»

زفود با حالتی رسمی و مناسک‌آمیز گفت: «اون اعداد، زمانیه که از زندگی ما باقی مونده».

روح زیر لبی چیزی به خودش گفت. بعد رو کرد به زفود: «که این طور، خب، شامل من که نمی‌شه. کنتور من خیلی وقت پیش به صفر رسیده».

بعد هم رفت سمت گوشه‌ی تاریک عرشه تا سرش را با چیزی گرم کند. انگار دنبال یک فنجان دیگر می‌گشت. زفود احساس ‌کرد در نقطه‌ای روی مرز عقل و دیوانگی ایستاده است. گاهی هم تردید می‌کرد که شاید از آن مرز گذشته باشد. حالا البته جهتش درست معلوم نبود، که از کدام طرفش به کدام طرفش گذر کرده باشد.

تصمیم گرفت آخرین تلاش‌اش را هم بکند. گفت: «پدر پدربزرگ! این اعداد شامل ما ولی می‌شه، ما هنوز زنده‌ایم، و قراره چند ثانیه دیگه بمیریم».

– «اوهوم… خیلی هم بد نیست».

– «چی؟»

– «تو مثلا توی زندگی‌ات چه گلی به سر سیارات زدی که حالا از تموم شدنش ناراحتی؟»

– «نه خیر، این طورها هم نبوده. من رئیس دولت کهکشانی بودم».

– «اوه اوه… چه افتخاری. این جور مشاغل مایه‌ی شرم هر عضوی از خاندان ارجمند بیبل براکسه».

– «چی داری میگی؟ من رئیس بودم بابا، رئیس دولت! رئیس دولت کهکشانی! می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی کل کهکشان!»

– «آره می‌فهمم، اما تو فقط یه بازیچه‌ی گُنده‌ی از خود راضیِ بی‌ارزش بودی».

زفود جا خورد. این یکی را دیگر نمی‌توانست تحمل کند. تنها دستاورد زندگی‌اش که می‌شد بهش افتخار کرد، همین بود. گفت: «منظورت چیه پیره‌سگ؟ نه، منظورم اینه که منظورت چیه نیای گزیده؟»

روح خمیده خیلی متین به سوی او گام برداشت. وقتی به او رسید با جدیت دستش را روی شانه‌ی نواده‌‌اش گذاشت. زفود البته هیچ فشاری حس نکرد و تازه یادش آمد که دارد با یک روح حرف می‌زند.

نیای گزیده که از سلاله‌ی دلیران و پاکان بود گفت: «تو خوب می‌دونی، منم می‌دونم، همه می‌دونن رئیس دولت یعنی چی. زفود جوان، تو خودت دیدی و می‌دونی، من هم چون مرده‌ام می‌دونم، مرده‌ها چشم‌انداز دقیق و حیرت‌انگیزی پیدا می‌کنن. برای همینه که میگن یه فیلسوفِ خوب، فیلسوف مرده‌ست!»

زفود به تلخی گفت: «خیله‌خب بابا، باشه، تو خوبی، حرفت هم خیلی پرمعناست، ولی چقدر به درد می‌خوره؟ هیچی…»

فورد نالید: «پنجاه ثانیه.»

زفود بیبل براکس چهارم گفت: «خب کجا بودم؟»

زفود بیبل براکس گفت: «داشتی بیخودی موعظه می‌کردی».

– «آهان، آره، یادم اومد».

فورد پچ پچ کرد: «ببینم، اصلاً این یارو می‌تونه کمکی به ما بکنه؟»

زفود به نجوا پاسخ داد: «نه والله، دیگه هیچ کس نمی‌تونه».

فورد با ناامیدی سری تکان داد.

روح گفت: «زفود! تو به یک دلیلی رئیس دولت شدی. یادت رفته؟»

– «نمی‌شه درباره‌ی این موضوع یه وقت دیگه حرف بزنیم؟»

ولی روح دست بردار نبود: «یعنی یادت رفته؟!»

– «خب آره! معلومه که یادم رفته. مجبور بودم فراموش کنم. خودت می‌دونی قبل از این که این شغل رو به آدم بدن، مغزش رو بررسی می‌کنن. اگه می‌دیدن هردوتا کله‌ام لبریزه از چاخان و دوز و کلک، فوری اخراجم می‌کردن. مزایای شغلی‌اش سر جاش بود البته، ولی اون وقت من می‌موندم و یه مستمری حسابی و یه فوج منشی خوشگل و یه ناوگان سفینه‌ی جنگی،‌ با دو تا سر که گوش تا گوش بریده شده و از گردنم جدا شده بودن».

روح شادمانه سری تکان داد و گفت: «خب پس، یادت میاد!»

لحظه ای مکث کرد. بعد گفت: «حالا خوب شد».

سرو صدایی که کشتی را پرکرده بود، ناغافل قطع شد.

فورد گفت: «چهل و هشت ثانیه». بعد دوباره نگاهی به ساعتش کرد و روی آن ضربه‌ای زد. شگفت‌زده سرش را بالا آورد. گفت: «گوش کنین، هم صداها قطع شده و هم ساعتم خوابیده».

تریلیان گفت: «میگم نکنه مردیم؟»

فورد گفت: «آقا قبول نیست، ما هنوز چهل ثانیه وقت داریم. کلی برنامه داشتیم برای این چهل ثانیه…»

چشمان ریز و نافذ روح درخشیدند. گفت: «من زمان رو یه خرده کند کردم که بتونیم حرفمون رو بزنیم، ولی فقط در حدی که حرف دلم رو بزنم. حالا خوب گوش کن زفود».

زفود از جا جست و عصبانی گفت: «نه، تو باید گوش کنی، خفاش پیر. اول این که ممنون که زمان رو نگه داشتی، خیلی خوبه، خیلی عالیه. خب اگه از این کارا بلدی چرا زودتر دست به کار نشدی؟ دومندش که خواب دیدی خیر باشه؟ خیال کردی می‌تونی منو وادار کنی کاری برات بکنم؟ یا فکر کردی من مثلا قراره کار بزرگی توی زندگیم بکنم؟ عمراً از این خبرها نیست. گرفتی چی شد؟»

زفود که یک دفعه هیجان‌زده شده بود، مثل شاعران نوگرای متعهد و مبارز گفت: «منِ قبلی‌ام شاید اهل این کارها بوده باشه، کی می‌دونه؟ شاید براش کار دنیا اهمیتی داشته. خب فرض کنیم این‌جوری باشه، ولی این منِ قبلی اون‌قدر به این قضیه اهمیت می‌داده که رفته سر وقت مغزش که همین مغز الان منه، و اون تیکه‌هایی که اون چیزها مهم رو می‌دونستن رو جدا کرده. قفل‌شون کرده و خلاص! چون اگه اون چیزها رو می‌دونستم، و برام مهم می‌بود، دیگه نمی‌تونستم برم رئیس دولت بشم، اون وقت دیگه نمی‌تونستم این کشتی فضایی رو بدزدم، که اصل قضیه بوده…»

روح پدر پدربزرگ می‌بایست از این حرفها آزرده شود، ولی به جایش با علاقه تک‌گویی نواده‌اش را گوش می‌کرد. زفود هم ول‌کن معامله نبود: «ولی همین منِ قبلی به تعبیری خودش رو کشته، نکشته؟ خودش مغز خودش رو دستکاری کرده باشه، همچون سرود مردی که خود را کشته است! اون من که مغز من رو دستکاری کرد، اون‌طوری انتخاب کرد، حالا هم این منِ من که این‌طوری انتخاب می‌کنه، مثل ققنوسی در باران می‌باشد، یعنی تقریبا مثل کبریت روشنی که بندازیش توی اسکان چایی. دنیا به اندازه‌ی همون فس کردن کبریت موقع خاموش شدن برای من اهمیت داره، ریاست دولت هم به قدر عطسه‌ی یک گارگول‌ برام مهمه، که از رمه‌های مشهور منظومه‌ی شانه‌ی شکارچی هستن. پس یه بار دیگه تَکرار می‌کنم: این منی که الان من هستم، هیچ نمی‌خواد بدونه اون منی که قبلا بودم چه چیز مهمی می‌دونسته. حالا هرچی می‌خواد باشه. تو فکر می‌کنی من زندانیِ آرمان‌هایی هستم که اون من قبلی داشته؟ نخیر. هیچ هم اینطوری نیست. اون یه برنامه‌هایی برای خودش چیده و بعدش هم توی یه تیکه از مغزم قفل شده و رفته پی کارش. من نه می‌خوام اون برنامه رو بدونم و نه می‌خوام اجراش کنم. این انتخاب منه. بازیچه‌ی هیچ کس هم نمی‌شم، مخصوصاً بازیچه‌ی خودم!»

زفود همین طور که داشت جیغ و داد می‌کرد، مشتش را هم محکم روی پایانه‌ی رایانه می‌کوبید. باقی همسفران داشتند حیرت‌زده نگاهش می‌کردند، ولی او حواسش به این چیزها نبود.

زفود که از خود بی‌خود شده بود. فریاد زد: «اون منِ قدیمی‌مرده! خودش خودشو کشته! این سرود مردی است که خودش را کشته است. فهمیدی؟ اصلا مرده‌ها نباید تو کار زنده‌ها دخالت کنن!»

روح با پاسخ دندان‌شکنی نشان داد که نسخه‌ی چهارم از زفود است، وقتی گفت: «ببخشید ها… تو نبودی داشتی احضار روح کردی؟»

زفود یک دفعه یادش افتاد که دارند به باد فنا می‌روند. برای همین نشست سر جایش. با لحنی آشتی‌جویانه گفت: «خب اون فرق داره، نداره؟» و لبخند ضعیفی به تریلیان زد که داشت با یأس مطلق نگاهش می‌کرد.

شبح سالخورده به صدای خش‌داری گفت: «زفود، تنها دلیلی که باعث میشه برات وقتمو تلف کنم اینه که خیلی وقته مُردم و برنامه‌ی بهتری ندارم».

زفود گفت: «باشه حالا، اگه اون منِ زپرتیِ مهر و موم شده این‌قدر مهمه، چرا بهم نمی‌گی چیه قضیه‌اش؟»

– «اون وقتی رئیس دولت شدی یادت هست، زفود؟ دیدی که رئیس دولت هیچی نیست؟ همه‌ی رهبران بزرگ سیاسی این رو یه خرده دیر می‌فهمن. رئیس دولت مطلقا هیچی نیست. یه چیز روشنفکرانه‌ایه مثل عینک فتوکرومیک یا یه امیدی مثل کلید برای قفلی که هیچ وقت باز نمیشه. همیشه یه جایی توی سایه‌ها یکی یا یه چیزی قایم شده که قدرت مطلق تو دستشه. تو باید بگردی و اون کس یا اون چیز رو پیدا کنی. اونه که داره این کهکشان رو اداره می‌کنه. اصلا شاید کهکشان‌های دیگه رو هم تو مشتش داشته باشه، یا حتا باقی جهان‌های موازی رو».

– «خب به من چه؟ چرا باید بگردم پیداش کنم؟»

روح حیرت‌زده پرسید: «چرا؟ چرا؟ دور و برتو نگاه کن، فکر می‌کنی دنیا داره درست اداره میشه؟»

– «برای من که خوب بوده تا حالا. من که راضی‌ام».

روح پیر با چشمانی خشمناک زفود را نگریست: «من با تو سرو کله نمی‌زنم. تو این کشتی رو ور می‌داری و پیشرانه‌ی ناممکن‌ش رو روشن می‌کنی و می‌بریش به اون جایی که لازمه. دقیقا همین جوری که گفتم. فکر نکن می‌تونی از زیر این مسئولیت شونه خالی کنی. میدان ناممکنی تو رو هدایت می‌کنه، تو توی چنگش هستی. حالا بگو ببینم، این چیه؟» و روی یکی از پایانه‌های ادی -‌رایانه‌ی سفینه- ضرب گرفت.

زفود پاسخ داد: «دیگه گفتن نداره که، راوی داستان همین یه سطر پیش گفت دیگه: پایانه‌ی ادی هستن ایشون، رایانه‌ی سفینه»

روح پرسید: «خب، الان داره چی کار می‌کنه؟»

تریلیان با خشمی‌که با زحمت مهار شده بود، گفت: «داره سعی می‌کنه چایی درست کنه، چایی لاهیجان!».

پدر پدر بزرگ گفت: «خب، لابد موضوع مهمیه که اینقدر گیر داده بهش. من که موافقم با این‌جور تلاش‌های همه‌جانبه».

ولی معلوم بود از حرف دوست دختر نواده‌اش چیزی سر در نیاورده. پس دوباره انگشتش را به طرف زفود گرفت و تکان داد: «خب، زفود، من نمی‌دونم انجام این کار از تو برمی‌آد یا نه. ولی فکر می‌کنم این در هر حال سرنوشت‌ات باشه. گذشته از این حرف‌ها، من خیلی وقته مُردم، خیلی هم خسته‌ام، دیگه نمی‌تونم قدر اون قدیم‌ها به این چیزها توجه کنم. به تو و این قلندرهای ولگرد کمک می‌کنم. ولی فقط برای این‌که حتا فکر همنشینی با شماها حالم رو بد می‌کنه، دوزاری‌ات افتاد؟»

– «آره، افتاد. خیلی ممنونم… قربون شما».

– «یه چیز دیگه‌م هست».

– «بله، چیه؟»

– «اگه دوباره به کمک نیاز داشتی، یا باز تو دردسرافتادی، یا مشکلی داشتی …»

– «آهان… حتما!»

– «لطفا تردید نکن. سرتو بذار و بمیر، برو به درک!»

تا این‌جای کار هنوز درست معلوم نبود این گفتگو به چه نتیجه‌ای منتهی می‌شود. اما از آنجا که جهان واقعی از همه‌ی مسیرهای احتمالاتی و خیالی ناممکن‌تر و عجیب و غریب‌تر است، جمع‌بندی قضیه اینطوری شد که نیای زفود تصمیم گرفته بود به نواده‌اش کمک کند. پس مثل جادوگرهای فیلم‌های هالیوودی برقی از دستان چروکیده‌ی روح پیر جهید و صاف رفت خورد به ‌رایانه. روح هم در چشم به هم زدنی ناپدید شد و پشت سرش عرشه باقی ماند و دودی آبی‌رنگ و وهم‌انگیز.

سفینه‌ی زرین‌دل در اثر مداخله‌ای متافیزیکی از خیر درست کردن چایی لاهیجان گذشت و در یک آن با جهشی مسافتی تصورناپذیر را در زمان و مکان پیمود.

 

 

ادامه مطلب: سوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب