پنجشنبه , آذر 22 1403

دگردیسی صمیمیت

دگردیسىِ صمیمیت

کتاب ماه علوم اجتماعی، سال ۷، شماره ۸-۹، تیر ۱۳۸۳

نوشته شده در: ۱۳۸۲/۲/۳۱

 

۱. دگردیسى صمیمیت (Giddens,1992) یكى از پرطرفدارترین كتابهاى آنتونى گیدنز در دهه‌ى نود، و یكى از دلایلِ منتقدان وى براى عامه‌پسند دانستنِ آثار جدیدش بود. كتابى به نسبت كم حجم و روان، كه عنوان فرعىِ “جنسیت، عشق، و شهوت در جوامع مدرن” را بر جلد داشت و به تمام این موضوعات در كتابى دویست صفحه‌اى مى‌پرداخت. چاپ نخستِ این كتاب در سال .1992م توسط انتشارات پُلیتى به بازار عرضه شد و به زودى چنان در میان خوانندگان محبوبیت یافت كه چندین بار تجدید چاپ شد.

گیدنز، در این كتاب سرفصلهاى اصلىِ مورد نظرش را در ده فصلِ به هم پیوسته گنجانده است. سرآغازِ كتاب، بحثى روانشناختى درباره‌ى كنش متقابل عاطفىِ آدمیان و الگوهاى متفاوتِ صمیمیت است، كه به زبانى ساده و با بهره‌گیرى از تجربیات روزانه و آشنایى مورد اشاره واقع شده است. پس از این مدخلِ مقدماتى، گیدنز به الگوهاى اصلىِ صورتبندى مفهوم صمیمیت، عشق و جنسیت مى‌پردازد و در فصل دوم و سومِ كتابش به ترتیب اندیشه‌ى میشل فوكو و رمانتیست‌ها را در مورد این مفاهیم به چالش مى‌كشد. آنگاه فصل چهارم را به ارائه‌ى تعریف خویش از عشق و پایبندى عاطفى اختصاص مى‌دهد و در سه فصلِ آتى این مفهوم را از منظر روانشناسى عادت و آسیب‌شناسىِ اعتیاد مورد كنكاش و وارسى قرار مى‌دهد. در نهایت سه فصلِ پایانىِ كتاب به پیوند زدن مفهوم عشق و مدرنیته اختصاص مى‌یابد، و گیدنز مى‌كوشد تا با معرفى شكل جدید و رهایى‌بخشى از رابطه‌ى آزاد، -كه به زعم او در حال فراگیر شدن است،- امكانات و بختهاى جامعه‌ى مدرن را براى دستیابى به برابرى و انسجام بیشتر تحلیل نماید.

زبان شیوا و روانِ گیدنز، برخلاف برخى از آثار فنى‌ترش درباره‌ى جامعه‌شناسى سیاسى، خواندن كتاب را به فرآیندى بى‌وقفه و سیال تبدیل مى‌كند و مانع بروز سكته‌ها و پیدایش معماهایى فلسفى مى‌شود كه معمولا خواندن این نوع نوشتارها را دشوار مى‌كنند. مثالهاى متنوعى كه صفحات كتاب را انباشته‌اند، از اشعار عاشقانه‌ى مصر باستان تا شواهد آمارى درباره‌ى حمامهاى عمومى و نرخ طلاق و تغییر جنسیت تغییر مى‌كنند، و چنین مى‌نماید كه گیدنز تمام داده‌هایى را كه به نوعى به كارش مربوط مى‌شده، از حوزه‌هاى تخصصى گوناگونِ علوم انسانى وامگیرى كرده باشد.

۲. گیدنز كتاب را با ارائه‌ى آمارى تكان دهنده درباره‌ى همجنس‌بازى آغاز مى‌كند. آمار گوناگونى كه در ابتداى كار ارائه مى‌شوند، نشان مى‌دهند كه الگوهاى رابطه‌ى جنسى در طى چند دهه‌ى گذشته به شكلى چشمگیر بسط یافته‌اند و دامنه‌اى گسترده از تنوعات و بدیلها را كه تا پیش از این تابو تلقى مى‌شدند، شامل شده‌اند. مركز ثقل اعتبارىِ آمار یاد شده، به پژوهشِ مشهور كینزى درباره‌ى رفتار جنسى مردم ایالات متحده باز مى‌گردد. گیدنز در این فصل، در پىِ آن است كه رواج، بسط یابندگى، و كامیابىِ اشكال متنوع و تابو انگاشته شده‌ى ارتباط جنسى در دهه‌هاى آخرِ قرن بیستم را به كمك شواهد آمارى اثبات كند.

آنگاه، نوبت به تحلیل دلیل این انبساط در حوزه‌ى رفتار مى‌رسد. طبیعى است كه مهمترین رقیبِ گیدنز در بحثِ یاد شده، فوكو باشد. چرا كه او براى نخستین بار به شكلى نظام‌مند -و در عین حال به شیوه‌ى پساساختارگرایانه‌اى نظام‌گریز- الگوهاى تكامل رفتار جنسى در قرن نوزدهم را مورد وارسى قرار داد و با واشكافىِ گفتمان حاكم بر جنسیت در قرن گذشته، آن را با قدرت انضباطى و نیروهاى سازمان دهنده‌ى بدنهاى اجتماعى شده پیوند زد. فوكو در كتاب سه جلدىِ مشهورش -تاریخ جنسیت- تبارشناسى جنسیت را از قرن هژده و نوزده آغاز مى‌كند و آن را تا ریشه‌هاى تاریخى‌اش در یونان باستان پیگیرى مى‌نماید. اگر چرخش‌هاى فلسفى و دگرگونیهاى روش‌شناختى‌اى كه فوكو در این آخرین اثرِ بزرگش تجربه كرد را نادیده بگیریم، مى‌توانیم هسته‌ى مركزى بحثش را به دو مفهومِ گفتمانِ جنسى و قدرت انضباطى تحویل كنیم. گفتمان جنسى، طلیعه‌دارِ شیوه‌اى براى تحلیل تاریخىِ اسناد بود، كه بر شیوه‌هاى بیان، ثبت و صورتبندى شدنِ معانىِ وابسته به جنسیت ارتباط مى‌یافت. بر این مبنا، تنها تكیه‌گاهِ روش شناختى ما براى درك این كه یونانیان باستان چگونه درباره‌ى رابطه‌ى جنسى مى‌اندیشیدند، آن است كه تراژدیها، متون ادبى، كتابهاى پزشكى، و قواعد اخلاقىِ بازمانده از آن دوران را بازبینى كنیم و شبكه‌ى معنایى تنیده شده در این سنگواره‌هاى گفتمانى را استخراج نماییم. به همین ترتیب با متون اخلاقى قرون وسطایى، و نوشتارهاى روانكاوانه‌ى ابتداى قرن بیستم نیز باید به شكلى نقادانه و تحلیل‌گرانه برخورد كرد.

مفهوم قدرت انضباطى، یكى از سه شكلِ قدرتى است كه فوكو در آثارش به رسمیت مى‌شناسد. قدرت حاكمیت محور و قدرتِ مشرف به حیات، با وجود ارتباط پیچیده و شبكه‌وارشان با مفاهیمى مانند جنسیت، در “تاریخ جنسیت” نقشى حاشیه‌اى را ایفا مى‌كنند. آنچه كه براى فوكو اهمیت دارد، چگونگى اثرگذارى سومین نوع قدرت -قدرت انضباطى- بر الگوهاى درك، بیان، و سازماندهى رفتار جنسى است. قدرت انضباطى، آن شكلى از قدرت است كه با رام و مطیع كردن بدنها و سازمان دادن به رفتارها و كردارها ظهور مى‌كند و كالبدى كنترل شده، مطیع و برنامه‌مند را براى انسان اجتماعى شده فراهم مى‌آورد. فوكو گفتمانهاى حاكم بر جنسیت را از قرن هژدهم به بعد تحلیل مى‌كند و برخلاف نظرِ مورخانِ كلاسیك، روندى رو به رشد را در صورتبندى، بیان، و تبلیغِ شیوه‌هاى مختلفِ كردار جنسى تشخیص مى‌دهد. روندى كه همزمان با استیلاى مجموعه‌اى از قوانین مدنى و حقوقى بر كردار جنسى، شبكه‌اى از معانى را نیز از حوزه‌هاى فكرى گوناگون -پزشكى، اخلاق، زیست‌شناسى و اقتصاد- وامگیرى مى‌كند تا اشكال نوظهور این رده از رفتارها را فهم‌پذیر سازد. به این ترتیب گفتمانِ افشاگرانه‌ى قرون وسطایى كه مبتنى بر اعتراف در كلیسا بود، با بروزانقلاب صنعتى تغییر ماهیت داد و به تداعى آزاد و بیانِ امیال سركوفته نزدِ روانكاوان فرویدى تبدیل شد.

گیدنز، درباره‌ى بسط یابندگى این الگوى رفتارى با فوكو موافقت دارد، و چنین مى‌نماید كه در سطحى تعدیل شده، تأكید روش شناختىِ او بر گفتمانها و نوشتارها را هم مى‌پذیرد. با این وجود فوكو را از چند زاویه مورد انتقاد قرار مى‌دهد. نخست آن كه تأكید یك سویه و انحصارىِ او بر گفتمان را نمى‌پسندد و مدعى است كه متونِ مورد نظر فوكو تعیین كننده‌ى رفتار بخش عمده‌ى وابستگان به جوامع قدیمى نبوده‌اند. آنچه كه در قرن نوزدهم به عنوان گفتمان جنسى رواج داشته، به حلقه‌هایى روشنفكرانه و محیطهایى دانشگاهى منحصر بوده و بخش عمده‌ى اعضاى جامعه -به ویژه زنان- اصولا با این اندیشه‌ها و بیانهاى علم‌مدارانه از جنسیت برخورد نداشته‌اند.

از دید گیدنز، معماى چگونگىِ بسط یافتنِ كردارهاى انضباطىِ حاكم بر جنسیت، مى‌تواند با ترفندى دیگر گشوده شود. چنان كه از نظریه‌ى ساختاربندىِ گیدنز انتظار داریم، این ترفند به تحلیل روند تكامل ذهنیت مردم نسبت به فضا-زمان مربوط مى‌شود. گیدنز انقلاب صنعتى را همچون تحولى در نظر مى‌گیرد كه به بازآرایى مفهومىِ مكان در ذهنیتِ انسان مدرن منتهى شد. از سویى فضاى كار كردن و زیستن از یكدیگر تفكیك شدند و از سوى دیگر با فروپاشى خانواده‌هاى گسترده، عملِ زیستن در خانوارهایى كوچك و هسته‌اى متمركز شد. محور ثقل كنش متقابل در این خانواده‌ها از یك زوج جوان -كارگر یا كارمند- تشكیل مى‌یافت كه جز همسرشان پشتیبان عاطفى و شریك فكرى دیگرى نمى‌شناختند. از دید گیدنز، این تمركز كنش متقابلِ گرم و صمیمانه در دایره‌ى تنگِ خانواده‌ى هسته‌اى، زمینه‌سازِ پیوند خوردنِ عشق و ازدواج بوده است. پیوندى كه مى‌دانیم در قرون وسطا به شكلى معكوس وجود داشته و در اروپاى رمانتیست اصولا وجودش انكار مى‌شده است. در قرون وسطا، عشق موضوعى كاملا شخصى، وابسته به سن، و نیمه اشرافى تلقى مى‌شد كه كاملا با خانواده و زناشویى بیگانه بود و حتى تا حدودى نافى آن نیز محسوب مى‌شد.

با جریان یافتنِ سیل رمانتیسم در اروپاى قرن هژده، هرنوع پیوندى میان عشقِ ماجراجویانه، فرد مدار و تراژیك با روابط پایدار، هنجار و آرام خانوادگى انكار شد. هرچند در نهایت شكلى تعدیل شده از این پیوند با پشتوانه‌ى اندوخته‌هاى معنایىِ رمانتیسم، در قالب خانواده‌ى آرمانىِ هسته‌اى احیا شد و ازدواجِ عشق-محورِ مدرن را ممكن ساخت.

گیدنز، شكل‌گیرى این ارتباط میان عشق و زناشویى و نهادینه شدنش در قالب خانواده‌ى هسته‌اى و رابطه‌ى صمیمانه‌ى زناشویى را ناشى از بازآرایىِ جایگاه فرد در محیط جدیدِ مدرن مى‌داند. در عصر مدرن، از سویى به دلیل كوچك بودنِ اندازه‌ى خانواده‌ى هسته‌اى و پیدایش روشهاى كنترل جمعیت، پیوند میان رابطه‌ى جنسى و باردارى گسسته شد، و از سوى دیگر به دلیل چروكیده شدنِ حجم خانوارها، همسر -یعنى شریك جنسىِ رسمى- به صورت مهمترین شریك زندگى بازتعریف شد. به این شكل همزمان با شكل‌گیرى فضاهاى خصوصى و روابطِ گرم و عاطفىِ “پشت صحنه”، جنسیت به امرى خصوصى، شخصى، كنترل شدنى، و لذتبخش تبدیل شد كه از زیر سلطه‌ى تابوهاى محدود كننده‌ى دینى یا جبرهاى خطرسازِ زیستى رها شده بود.

در جوامع سنتى، رابطه‌ى جنسى به ویژه براى زنان با مرگ پیوند داشت. چرا كه تماس جنسى معمولا به باردارى مى‌انجامید و نرخ مرگ و میر مادران هنگام زایمان چنان بالا بود كه ارتباط جنسى رإے؛كك ث‌براى زنان به قمارى خطرناك تبدیل مى‌كرد. در قرون هژده و نوزده با سست شدن سلطه‌ى كلیسا بر اخلاق عمومى، پیدایش روشهاى جلوگیرى از باردارى نیز مرسوم شد و به این ترتیب وحشت از آمیزشِ مرگبار، براى دو قرن از یادها رفت. چنان كه مى‌دانیم، این وحشت امروزه بار دیگر در قالب بیمارى ایدز احیا شده است. اما تفاوت آن با الگوى سنتى در آن است كه ایدز هردو جنس را به یك اندازه تهدید مى‌كند و به شكلى متقارن و عمومى‌تر از هراسِ جنسى منتهى مى‌شود.

گیدنز، به دنبال نقد فوكو و ردیابى چگونگى رسوخ عشق رمانتیك در فضاى خصوصىِ خانواده‌هاى هسته‌اىِ جدید، چنین نتیجه مى‌گیرد كه در دهه‌ى شصت قرن گذشته، مجموعه‌ى این عوامل، به انقلاب جنسى منتهى شد. انقلاب جنسى، نتیجه‌ى رهاسازىِ كنش جنسى از زیر بار سلطه‌ى معنایىِ كلیسا و آزاد شدنش از قید چرخه‌ى باردارى و مرگ بود. شكل‌گیرى فضاى خصوصى در خانواده‌هاى هسته‌اىِ مدرن، به پیدایش شكلى جدید از رابطه‌ى میان دو جنس انجامید كه شكلى نو از تماس جنسىِ خودمدار و خودآگاهانه انتخاب شده را پدید آورد. به این ترتیب از سویى جنسیت و كامیابى جنسى با هویت فردى آدمیان مربوط شد، و از سوى دیگر با كاهش نابرابرى میان زنان و مردان، و نفوذ ذهنیت زنانه در اندركنش جنسى، اشكالى متنوع و متكثر از سلیقه‌هاى جنسى ظاهر شد كه به گروه‌هایى حاشیه‌اى مانند همجنس‌بازان هم مجال خودنمایى مى‌داد.

۳. گامِ بعدىِ گیدنز، آن است كه صورتبندى عامى از تحول صمیمیتِ جنسى در جوامع مدرن به دست دهد. پیش فرض او -كه در برابر نسبى گرایى تاریخىِ فوكویى قرار مى‌گیرد،- آن است كه در سطح روانشناختى، نوعى همریختى و تداوم را در اشكال گوناگونِ تجلىِ عشق وجود دارد. به این ترتیب اشاره‌ى او به شعرى مصرى در باب عشق، و ارجاع دادنش به مالینوفسكى، جلب پشتیبانى براى این ادعاست كه ماهیت روانشناختىِ عشق در زمانها و مكانهاى گوناگون چندان تغییر نمى‌كند. بااین وجود این احساس درونى و ادراك روانشناختى در هر دوره‌ى تاریخى و در هر الگوى ساختاربندى اجتماعى به شكلى تجلى مى‌كند.

گیدنز در این راستا سیر تحول مفهوم عشق را در غرب بررسى مى‌كند. او سه دوره‌ى اصلى از صورتبندى عشق را در متون باخترى تشخیص مى‌دهد. نخست عشق شورانگیزِ[1] قرون وسطایى است كه از سویى با جنون و گسست از روابط عادى اجتماعى مربوط مى‌شود، و از سوى دیگر در قالب عشق عرفانى به مسیح و مریم باكره اوجى استعلایى پیدا مى‌كند. این شكل از عشق اصولا امرى اشرافى و غیرعامیانه پنداشته مى‌شده، چرا كه طرفِ مادینه‌ى آن كه مى‌توانست از بارورى و ازدواج با عاشقش خوددارى كند، مى‌بایست از تبارى اشرافى باشد. به این ترتیب طیف وسیعى از داستانهاى عامیانه‌ى قرون وسطایى در مورد روابط عاشقانه‌ى میان شهسواران و ملكه‌ها و شاهزادگان به این نوع از عشق مربوط مى‌شود.

در قرن هژدهم بود كه این عشق تغییر ماهیت داد. این شكل جدید را گیدنز عشق رمانتیك مى‌نامد. ظهور عشق رمانتیك، صورتبندى مفهوم عشق در شكلى عام و فراگیر را ممكن ساخت. عشق اشرافى، استعلایى، و افسانه‌وارِ قرون وسطایى، با فرا رسیدنِ سپیده‌دمِ رمانتیسم در غرب، دگرگون گشت و در وضعیتى اتمى شده، زمینى، این جهانى و فردى تثبیت شد. عشق رمانتیك برخلاف آنچه كه امروز رواج دارد، چندان با رابطه‌ى جنسى تعریف نمى‌شد و بیشتر بر خاص بودن و یگانگىِ معشوق در چشم عاشق دلالت داشت. به این ترتیب دیگرىِ خاصى از میان زمینه‌ى مردمان برجستگى مى‌یافت و به مركز دستگاه مختصات معنایى و انگیزشىِ فرد عاشق نقل مكان مى‌كرد. این بیانِ تازه از مفهوم عشق، كنش متقابل میان زن و مرد را در جامعه‌ى صنعتىِ نوظهور سازماندهى كرد و پیدایش خانواده‌هاى كوچك و مستحكم جدید را ممكن ساخت.

بسیارى از نظریه‌پردازان زن‌گرا شكل‌گیرى این بیانِ نو را ناشى از استثمار فضاى زنانه به دست اندیشه‌هاى مردانه دانسته‌اند و اختراع عشق رمانتیك را روشى براى آرمانى كردنِ جایگاهِ خدماتىِ زنان در آشپزخانه‌ها دانسته‌اند، روشى كه آشكارا در راستاى سرگرم كردن زنان، دور كردنشان از سپهر عمومىِ جامعه و بردگى‌شان در قالب خانواده است. گیدنز با این روایت سرِ ناسازگارى دارد و به این حقیقت اشاره مى‌كند كه هم تولید كنندگان و هم مصرف كنندگان اصلىِ مفهوم عشق رمانتیك، خود زن بوده‌اند. در واقع در این دوره‌ى تاریخى ما براى نخستین بار با نویسندگان زنى روبرو هستیم كه براى مخاطبانى زن كتاب مى‌نویسند، و این آرمانى شدنِ جایگاه زنان در ادبیات را باید تا حدودى ناشى از موقعیت زنان در مقام نویسنده و خواننده دانست.

گیدنز با وجودِ مخالفت با ایده‌ى توطئه‌مدارىِ پیدایش عشق رمانتیك، با سایر نظریه‌پردازانِ این حوزه درباره‌ى پیامدهاى اختراع عشق رمانتیك توافق دارد. سه پیامد اصلى این واقعه عبارت بودند از معرفى خانه به مثابه واحدى جغرافیایى براى تمركز كنش متقابل صمیمانه و گرم، دگردیسى در روابط میان مادر، پدر، و كودك، و در نتیجه پیدایش دوران كودكى، و صورتبندى و آرمانى شدنِ رفتار وسواس‌آمیزِ مادرانه.

این سه پیامد، از تحول عمیق در الگوى كنش متقابل افراد در جامعه‌ى مدرن ناشى مى‌شد. در جامعى سنتى، خانواده‌ى گسترده فاقد ارتباط خصوصى میان زن و شوهر بود. زوج جوان به همراه خویشاوندان خود در واحدى كه براى تولید كشاورزى/دامدارى تخصص یافته بود زندگى مى‌كردند و به دلیل در هم تنیدگىِ كار در خانه و مزرعه، با سپهرى یكپارچه، یگانه، همریخت و منسجم از رفتارها و تكلیفها رویارو مى‌شدند. در این جوامع رابطه‌ى زن و مرد در میان شبكه‌اى نیرومند از روابط مشابه میان اعضاى خانوار گسترده حل مى‌شد، و وزنه‌ى كنش متقابل با والدین، برادران و خواهران، و فرزندانِ ایشان، از رابطه‌ى زن و شوهر خصوصیت‌زدایى مى‌كرد.

در جامعه‌ى مدرن، تخصص یافتگى فضاى تولید اقتصادى و تفكیك شدنش از فضاى استراحت و تفریح، به پیدایش شكاف میان خانه از كارخانه منجر شد. این شكاف، خانواده‌ى گسترده را به كوانتوم‌هایى كوچك تجزیه كرد كه بر مبناى وظیفه‌ى جدیدشان -تولید جمعیت- سازمان یافته بودند. این واحدهاى تولید بچه و تربیتِ كارگر/كارمندِ آینده، اندركنشهایى خاص را در میان زن و مرد مى‌طلبیدند. به عبارت دیگر، انقلاب صنعتى با حذف بخش عمده‌ى شبكه‌ى كنش متقابلِ رایج در خانواده‌ى گسترده، به حفظ كمینه‌ى ضرورى بسنده كرد. این كمینه، حضور زن و مردى را به عنوان تولیدكنندگان جمعیت الزامى مى‌ساخت، و این امر به خاص شدنِ رابطه‌ى میان این دو انجامید.

تفكیك فضاى خانه از كارخانه، با تفكیك نقشهاى تولیدى در میان دو جنس هم همراه بود. حالا دیگر زن كشاورزى نبود كه پا به پاى مردان در مزرعه به كار بپردازد. بلكه كسى بود كه مى‌بایست در خانه باقى بماند و با وابسته شدن به تولیدات اقتصادى مرد، بر وظیفه‌ى تولید و مراقبت از بدنها تمركز كند. این تمایز كاركردى، به زعم گیدنز، “نرم شدن” زنان، برجسته شدنِ خصوصیات كودك‌وارگى، حساسیت و ضعف بدنى مفرطشان را به دنبال داشت. خصوصیاتى كه به گواهى مورخان زن‌گرا، تا پیش از آن به این شكلِ افراطى وجود نداشته‌اند. به این ترتیب رابطه‌ى جنسى هم از نو بازتعریف شد. لذت جنسىِ آزاد از بارآورى و بازتولید جمعیت بیشتر به زنانى نامحترم كه مانند زنان محترم خانه‌دار و حساس نبودند منحصر مى‌شد، و زنانِ خانواده‌دار و محترم مى‌بایست به برخوردارى از عشق رمانتیك كه تا حدودى از لذت جنسى منفك شده بود، بسنده نمایند. با این اوصاف، تحول در اخلاق خانوادگىِ جدید را مى‌توان به خوبى تفسیر كرد. براى مردى كه روز را در كارخانه كار مى‌كند، وفادارى و عفت همسرش مهمترین چیز است، و براى زنى هم كه بختِ چندانى براى استقلال اقتصادى ندارد، آرزویى بزرگتر از یافتنِ خانواده‌اى مرفه قابل تصور نیست. به این ترتیب براى مردان تصویر زنِ عفیف و وفادار و مطیع، و براى زنان ازدواج كردن با مردى مرفه و “پوشیدن لباس عروسى” خصلت آرمانى یافت.

سومین و متأخرترین شكلِ صورتبندىِ مفهوم عشق، از فروپاشى عشق رمانتیك ناشى شده است. جنبشهاى اجتماعى برابرى طلبانه‌ى زنان در قرن بیستم، با دو جنگ جهانى بزرگ همراه شد و ورود زنان به برخى از عرصه‌هاى تولید اقتصادى و تصمیم‌گیرى اجتماعى را ممكن ساخت. افزایش رفاه مادى و انباشت دانایى در نظامهاى اجتماعى، ساختار سنتىِ مرد-محورِ تعریف جهان را دگرگون ساخت و به این ترتیب در نیمه‌ى قرن بیستم، براى نخستین بار تعریفهایى از مردانگى به عنوان موضوعِ دغدغه‌زا ارائه شد و زنان كه همواره در جایگاه دیگرى موضوع اظهار نظر بودند، به مرتبه‌ى اظهار نظر كنندگان ارتقا یافتند. به این ترتیب شكلى جدید از تعریف روابط میان زن و مرد ممكن شد. گیدنز این الگوى جدید را عشق سیال[2] مى‌نامد. عشق سیال تعهد عمرانه و سختگیرانه‌ى عشق رمانتیك را نقض مى‌كرد و منكرِ ضرورتِ پایدارى روابط صمیمانه بود. از دید گیدنز، عشق رمانتیك با وجود شعارهاى آرمانگرایانه‌اى كه در مورد زیبایى و ارزشمندىِ زنان مى‌داد، همچنان نگاهى مردگرایانه نسبت به كنش اجتماعى داشت و زنان را عملا از دایره‌ى تصمیم‌گیرى عمومى -حتى در زمینه‌ى تنظیمِ كنش صمیمانه با عشاق- كنار مى‌گذاشت. به این ترتیب پیدایش عشق سیال را باید محصول جنبش‌هاى برابرى‌طلب در قلمرو صمیمیت دانست.

عشق سیال، نتیجه‌ى دستیابىِ زنان به جایگاه‌هاى اجتماعىِ كلیدى و مهم بود. زنانى كه در فرآیند تولید نقشى بر عهده گرفتند، به زودى مدعىِ اثرگذارى در حوزه‌ى خصوصى هم شدند. به این ترتیب تمایزى كه پیش از این بر مبناى شكافِ كاركردىِ میان زن و مرد در كارخانه آغاز شده بود و تا درون خانواده‌ها ادامه یافته بود، در دفترهاى كار و پستهاى مدیریتى ترمیم شد و عواقبش تا حوزه‌هاى خصوصى و خانوادگى هم سرایت كرد.

برابرى فرصت زن و مرد، به معناى تحول عمیقى در پیكربندىِ معنایىِ عشق بود. لذت جنسى پیشاپیش از باردارى جدا شده بود و با هم ارز پنداشته شدنِ حقوق جنسى زن و مرد، لذت‌جویىِ برون-خانوادگىِ مردان همتاهایى زنانه هم پیدا كرد. در این شكلِ جدیدِ آرایش نیروهاى جنسى، تمایز مؤكد میان دو جنس انكار شده بود و بنابراین عشق تنها به یك زن و یك مرد منحصر نمى‌شد. پس الگوهایى همجنس‌خواهانه كه تا آن هنگام غیراخلاقى پنداشته مى‌شدند، از حاشیه به مركز كشیده شدند و روابط صمیمانه‌ى كوتاه مدت و اختیارىِ پیوسته با لذت جنسى جایگزین صمیمیتِ تولیدىِ مبتنى بر عشق رمانتیك شد. پیدایش عشق سیال در نیمه‌ى قرن بیستم، نماد دگردیسى در صمیمیت بود.

۴. سه فصلِ میانىِ كتاب گیدنز، به تحلیل روانشناسانه‌ى این سه شكل از عشق اختصاص دارد. مدخل وى به موضوع، بكر و جالب است، چرا كه مبحث عشق را از زاویه‌ى عادت و اعتیاد مورد حمله قرار مى‌دهد و سخن خود را با به دست دادن تعریفى از اعتیاد آغاز مى‌كند. او اعتیاد را به عنوان شكلى از رفتار تكرارىِ لذت جویانه تعریف مى‌كند كه قدرت فردى و اجتماعىِ اعضاى جامعه را كاهش مى‌دهد و توانمندى ایشان را به عنوان عنصرى مفید از میان مى‌برد. به همین دلیل هم نظامهاى كنترل و مهار اعتیاد در جوامع گوناگون به وجود آمده‌اند تا راه را بر این زوال كاركردى ببندند.

گیدنز به شكلى درخشان، شباهتهاى عشق رمانتیك و اعتیاد را نشان مى‌دهد، و ادعا مى‌كند كه اشكالى از لذت‌جویى جنسى را مى‌توان در رده‌ى اعتیادها طبقه‌بندى كرد. از دید او، آزادى جنسى زنان برخوردهاى وسواس‌آمیز نسبت به لذت جنسى را تشدید كرد و به این ترتیب اعتیاد جنسى به یك شریكِ منفرد (در الگوى عشق رمانتیك) یا تعداد زیادى از شریكان (در الگوى عشق سیال) در هر دو الگوى عشقِ رایج در عصر ما رسوخ كرد.

ضامن تداوم رفتار معتادان، زمینه‌اى اجتماعى است كه زیستن در عینِ حملِ رفتارهاى معتادانه را برایشان ممكن مى‌كنند. این زمینه‌ى هموار، معمولا حامى‌اى را شامل مى‌شود كه ناتوانیهاى فرد معتاد را تحمل مى‌كند و با بر طرف كردن نیازهاى اولیه‌ى او امكان تداوم اعتیاد را فراهم مى‌كند. گیدنز این حامى را با عبارتى كه از حلقه‌هاى ترك اعتیاد به الكل وامگیرى كرده، هم‌وابسته مى‌نامد. از نگاه گیدنز، فرد هم‌وابسته[3] به برآورده كردن نیازهاى دیگران معتاد شده است، و با وجود آن كه از اعتیادِ فردِ مورد حمایتش رنج مى‌برد، اما قادر به رها كردن وى نیست. رها كردنى كه مى‌تواند به رویارویى فرد معتاد با سویه‌ى سختگیرانه‌ى زندگى و شفا یافتنش منتهى شود.

گیدنز، الگویى از كنش متقابل صمیمانه را در جوامع مدرن تشخیص مى‌دهد، كه به اعتیاد بسیار نزدیك است. این الگو، مرده ریگ عشق رمانتیك است، و در آن هریك از طرفینِ رابطه به لذت جنسى و عاطفىِ ناشى از حضور دیگرى معتاد مى‌شود. به این ترتیب در این نوعِ خاص از اعتیاد، هردو طرفِ درگیر نقش هم‌وابسته را ایفا مى‌كنند. با وجود این، ایفاى نقش هم‌وابسته از سوى طرفِ مونث رایجتر است، چرا كه او بنابر ماهیت زیستى‌اش و ارتباط نزدیكترش با بچه، میل بیشترى به حفظ روابط درازمدت و پایدار دارد. خلاصه‌ى آنچه كه مایه‌ى تمایز صمیمیت از اعتیاد به دیگرى مى‌شود، در این سیاهه آورده شده است:

۵. كتاب دگردیسى صمیمیت، با وجود حجم كم و بیان سلیس و به نسبت غیرفنى‌اش، اثرى موفق در زمینه‌ى جامعه‌شناسى روانىِ عشق است. به گمان نگارنده، همزمانى انتشار این كتاب با آثار دیگرِ نگاشته شده در این زمینه، بیش از آن كه به وجود سبكى بازارى از اندیشه‌هاى جامعه‌شناسانه دلالت كند، نشانگرِ مسئله‌زا شدنِ موضوع عشق و روانشناسى جنسیت در دهه‌ى گذشته است[4]. نگاه گیدنز نسبت به این مسئله‌ى تنش‌زا، بیش از رویكرد گفتمانى/تاریخىِ فوكو و تحلیل سیستمى لومان ) (Luhmann,1995) مبتنى بر جامعه‌شناسىِ محض -به معناى سنتىِ كلمه- است. این امر را مى‌توان به طور همزمان نقطه‌ى قوت و ضعف این كتاب دانست.

از سویى، باقى ماندن در قلمرو جامعه‌شناسى سنتى، مایه‌ى مفهوم بودن، ملموس نمودن، و پرطرفدار شدنِ كتاب شده است، و این مى‌تواند همچون نقطه‌ى قوتى فرض شود. اما از سوى دیگر، جنسیت و كنش جنسى رفتارى است كه در بنیادهاى زیست شناختى آدمى ریشه دارد و بنابراین توجه به این مبانى نیز مى‌تواند براى نظریه پردازان بارآور باشد. توجهى از این دست به روشنى در آثار پژوهشگران زن‌گرایى كه منكر تمایز زیستى معنادار میان زن و مرد هستند دیده مى‌شود، و نظریه‌پردازانِ قائل به چنین تفاوتى -همچون اداوارد ویلسون (Wilson,1995) و جِیرد دایموند ) -(Diamond,1991) نیز به همین مبانى زیستى باز مى‌گردند.

(Giddens,1992:94,95)

چنین مى‌نماید كه نادیده انگارى برخى از داده‌هاى زیست‌شناختىِ سودمند براى نظریه‌پردازى در قلمرو جامعه‌شناسى، در آثار گیدنز نیز، -همچون بخش عمده‌ى جامعه‌شناسان محضِ دیگر- غایب باشد. این غیاب، نقطه ضعفى است كه مى‌تواند سد راهِ تبدیل شدنِ جامعه‌شناسى به دانشى میان رشته‌اى و فراگیر باشد. دانشى كه توانایى جذب و هضم داده‌هاى سودمند را از سایر قلمروهاى شناخت داشته باشد و بتواند با جاى دادن آنها در ساختار خود، به شمولى بیشتر، دقتى بالاتر و سازگارى‌اى فراگیرتر با سایر شاخه‌هاى شناختى نایل شود.

جنبه‌ى مهم دیگرِ اثر گیدنز، رویكرد خاصى است كه نسبت به تابوهاى جنسى و تحولات اخیر در این زمینه دارد. گیدنز نسبت به اشكال غیرعادى -و به قولى بیمارگونه‌ى- رفتار جنسى رویكردى كاملا علمى دارد. هنگامى كه اشكالى گوناگون از ارتباطات تازه عیان شده‌ى جنسى -مانند همجنس‌بازى- را توصیف مى‌كند، لحن سرد و بى‌طرفانه‌ى علمى خود را حفظ مى‌كند و مانند مردم‌شناسى حرفه‌اى، تنها به توصیف آنچه كه در جامعه مى‌گذرد بسنده مى‌كند. این پرهیز از جهت‌گیرى اخلاقى، بر خلاف آنچه كه در نزد فوكو دیده مى‌شود، به علاقه یا هوادارى از جنبشهاى آزادىِ همجنس‌بازى مربوط نمى‌شود، بلكه تنها شكلى سنجیده از حفظِ بى‌طرفى علمى است. در سایه‌ى این بى‌طرفى ارزشى است كه گیدنز در توصیف دقیق این الگوهاى نوظهور كامیاب مى‌شود. او به خوبى نقاط برجسته‌ى این بدیلهاى تازه‌ى تماس جنسى را واشكافى مى‌كند، و عناصرى مثبت -مانند توانمندى در تنظیم رابطه‌اى دوسویه و مبتنى بر توافق- و منفى -لذت‌جویىِ كمیت‌گرا، هویت‌زدایى از طرفین رابطه و شى‌ء شدگى- را در آن تشخیص مى‌دهد. داورى گیدنز در این باره بسیار پذیرفتنى‌تر از فوكو مى‌نماید، كه به دلیل سلیقه‌ى جنسى خاصِ خود، به هوادارى از همجنس‌گرایان تمایل دارد و انگیزه‌هاى خویش را هم در این راستا انكار نمى‌كند.

كتاب گیدنز، از یك زاویه‌ى دیگر هم اهمیت دارد، و آن هم تمركزِ آن بر جنبه‌ى رهایى‌بخشىِ رابطه‌ى جنسى است، و توجه وى نسبت به رابطه‌ى مدرنیته‌ى متأخر و دگردیسى در الگوهاى صمیمیت. او در این حوزه به شكلى روشن موضعگیرى مى‌كند و از عشق سیال در برابر عشق رمانتیك، و صمیمیت در برابر اعتیاد به دیگرى دفاع مى‌كند و آنها را دستمایه‌ى هموار ساختنِ راه دموكراسى و برابرى اجتماعى مى‌بیند. دفاع وى، در نگرشى سطحى گرایانه مى‌تواند به اخلاق ستیزى و هوادارى از بى‌بند و بارى جنسى تعبیر شود، اما شاید اگر كمى دقیقتر به ادعاها و خواستهایش نگاه كنیم، زیر این پوشش عامیانه، به آرمانِ دستیابى به نظام اجتماعى برابرخواه و آزادترى برخورد كنیم.

 

كتابنامه

Diamond,J. The rise and fall of the third chimpanzee, Vintage press, 1991.

Giddens,A. Transformation of intimacy, Polity Press, 1992.

Luhmann,N. Love as passion, Routledge, 1995.

Wilson,E.O. Sociobiology, Belknap Press, 1995.

 

 

  1. amour passion
  2. confluent love
  3. codependence
  4. گذشته از “تاریخ جنسیتِ” فوكو، “عشق همچون شور»ِ لومان هم در سالهاى پایانى دهه‏‌ى هشتاد و ابتداى دهه‌‏ى نودِ قرن گذشته منتشر شد.

 

 

ادامه مطلب: طوس در برابر گودرز

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب