پنجشنبه , آذر 22 1403

دیباچه: درباره‌ی روش

دیباچه: درباره‌ی روش

در مورد هرکس که ردپایی از خود در سطح اجتماعی به جا گذاشته باشد، پرسش‌هایی می‌توان طرح کرد. هرچه این پرسش‌ها همه‌جانبه‌تر و دقیقتر باشد، تصویر ذهنی ما از آن شخص و تاثیری که داشته، روشن‌تر و علمی‌تر خواهد بود. می‌شاید، و می‌باید که شخصیت‌های بلندآوازه را بی‌مهابا و بی‌پروا به پرسش گرفت. یعنی باید درباره‌ی زندگینامه‌‌ی نامداران پرسید و نظام شخصیتی‌شان، شبکه‌ی روابط‌شان با شخصیت‌های نامدار دیگر، آدم‌های مهم در زندگی‌شان، کتاب‌هایی که خوانده‌اند و نخوانده‌اند و چیزهایی که می‌دانسته یا نمی‌دانسته‌اند، نقش‌ها و جایگاه‌هایشان در نهادهای اجتماعی، و کارکردی که در آن نهادها بر عهده داشته و ایفا کرده‌اند، جبهه‌ی سیاسی و باورهای دینی و موضع فرهنگی و سلیقه‌ی زیبایی‌شناسی‌ای که داشته‌اند، نظام اخلاقی‌ای که بر مبنایش رفتار می‌کرده یا نمی‌کرده‌اند، و هیجان‌ها و عواطفی که با آن دست به گریبان بوده‌اند، بیماری‌ و سلامت‌شان، و کارهایی که کرده‌اند و نکرده‌اند.

در پژوهشی که هدفش داوری درباره‌ی کلیتِ منش‌های به جا مانده از یک فرد باشد، باید درباره‌ی خودِ آن فرد نیز پرسش طرح کرد. باید درباره‌ی سطح زیستی و سازوکارهای کالبدشناسانه‌ی زیست‌جهان‌اش پرسید و دانست. باید درباره‌ی سطح روانی و خلق و خوی و استعدادها و کاستی‌های شخصیتی‌اش غور کرد. باید درباره‌ی سطح اجتماعی و ارتباطها و الگوهای چفت و بست شدن‌ فرد با نهادها اسناد را کاوید،‌ و باید درباره‌ی سطح فرهنگی و برخورداری یا محرومیت فرد از معناها و پیوستگی یا گسستگی‌اش از جریان‌ها و گرایش‌های زمانه‌اش کنجکاوی کرد.

فهم یک شبکه از منش‌ها که از یک «من» تراوش می‌کند، زمانی به راستی ممکن می‌شود که در چارچوبی فراگیر و سیستمی، به شکلی لایه لایه و در تمام سطوح «فراز» (فرهنگی- روانی-اجتماعی-زیستی) به آن «من» بنگریم و محتوا و ساختار منش‌هایش را بررسی کنیم و رسانه‌های پخش کننده‌شان را بشناسیم و جریان‌های رقیب یا سازگار با آن را تشخیص دهیم. تنها در این حالت است که می‌توان درباره‌ی یک شخصیت تاریخی به دیدگاهی درست و ارزیابی‌ای استوار دست یافت. تنها با سلاح عقلانیت و عینیت اسناد تاریخی است که می‌توان از ابراز احساسات کردنِ ناخودآگاه فراتر رفت و از بندگی جریان‌های سیاسی رهایی یافت و روندهای سودمدارانه‌ی درپیوسته با آن شخصیت را کنار گذاشت.

برداشتِ نادرست و سست‌بنیانی طی سال‌های اخیر زیر سایه‌ی پرچم «مرگ مؤلف» رواجی یافته که فتوایش جداسازی اثر از آفریننده‌اش است. این تصور پیش‌داشت‌هایی نقد ناشده و نادرست دارد که مبنایش نظریه‌های پسامدرنی است که حضور و اهمیت «منِ» انسانی را انکار می‌کنند و در چارچوبی نومارکسیستی در پی فروکاستن من‌های خودآگاه و خودمختار به مهره‌هایی اجتماعی در ماشینی اجبارآمیز هستند.

چنین پیش‌داشتی باید مورد وارسی و تحلیل نقد قرار گیرد. وقتی چنین شود، بافت ایدئولوژیک‌اش آشکار و تبارنامه‌ی سیاست‌زده‌ی ظهور و رواجش فاش می‌گردد، و ناسازگاری نمایان و روشن‌اش با داده‌های تجربی و گواهان تاریخی برملا می‌شود. ایده‌ی غیاب من و پیش‌فرضِ مرگ مؤلف بیش از آن که نظریه‌ای منسجم و دیدگاهی علمی درباره‌ی ادبیات و تاریخ اندیشه باشد، شعاری ایدئولوژیک است که طی دهه‌های گذشته در شاخه‌هایی خاص از نظریه‌پردازی شکل گرفته و در محفل‌های روشنفکرانه‌ی چپ‌گرایان رواج یافته است. شعاری که بر تمرکز افراطی و نامستدل بر گسستگی‌ها در «من»، بر برجسته ساختن اغراق‌آمیز اجبارهای اجتماع بر فرد، بر انکار سرشت پیش‌تنیده‌ی زیست‌شناختی و استعدادها و میل‌های ذاتی اشخاص، و بر نادیده انگشتن اراده‌ی آزاد و کردارهای خودمختار در آفریده شدن تاریخ تکیه می‌کند.

بر این مبناست که تفسیرهایی از متون ادبی رواج یافته که بیش از آن که ارتباطی با عینیت بیرونی متن و بستر جامعه‌شناختی و تاریخی ظهورش داشته باشد، بر تفسیرهای درون‌کاوانه‌ی خودبنیاد مفسران تکیه دارد. در این چشم‌انداز است که تعبیرهای خودخواسته‌ی تحمیل شده به متن، با کمترین زحمتی به عینیت بیرونی‌ای تحمیل می‌شوند، که با زبان‌بازی‌های روشنفکرانه انکار شده و با ترفندهای بلاغی سست و مشکوک جلوه کرده است. با این مکر است که نویسندگان برای بر بافتن هرآنچه دلشان می‌خواهند، مجوزی روش‌شناسانه به دست آورده‌اند. چرا که آفریننده‌ی اثر به همراه منظوری که از آفرینش اثر داشته، محو و طرد شده و معنای تاریخ‌مندِ نهفته در متن همراه با معنای تاریخِ پیرامون متن نادیده انگاشته شده است.

در روش‌شناسی سیستمی مورد نظرم از این جست و خیزها در عالم خیال خبری نیست. در عین حال که می‌پذیریم واقعیت عینی و محکمی در جهان خارج در دسترس‌مان نیست، و در ضمن آن که تاکید می‌کنیم که پاسخ قطعی‌ای برای پرسش‌هایمان وجود ندارد، اما عینی‌ترین و محکم‌ترین واقعیت‌های بیرونی را جستجو خواهیم کرد و قاطع‌ترین پاسخ‌ها را با مستدل‌ترین گواهان طلب می‌کنیم. از تراشیدن هر معنایی که هسته‌ای استوار از شاهد و دلیل نداشته باشد خودداری می‌کنیم و از برافراشتن هر نظریه‌ای که داربستی محکم از گواهان نداشته باشد چشم می‌پوشیم. چرا که هر راهی جز این به معنایی ریسندگی اوهام و بافندگی کلام‌هایی خودخواسته و بی‌پایه است، که به کار کتمان و فرو پوشاندن معنای راستین پدیدارها می‌آید، و اغلب گنجاندن‌اش در ظرفی ایدئولوژیک یا سیاسی.

پس می‌شاید و می‌باید که درباره‌ی منش‌ها به داوری بنشینیم و درباره‌ی آفرینندگان‌شان نیز. آن کس که جسارت می‌ورزد و در سطح اجتماعی ردپایی از خود به جا می‌گذارد و چیزی را دگرگون می‌سازد و جریانی را می‌آغازد یا تقویت می‌کند، از جایگاه یک پیچ و مهره‌ی هنجارین در ماشین جامعه فراتر رفته و به مرتبه‌ی ستودنیِ «من»ای خودمدار گراییده است، یا دست کم حرکت به سوی چنین غایتی ارجمند را آغاز کرده است. چنین کسی همزمان با به دست آوردن جایگاهی معنادار بر صحنه‌ی تاریخ و زاده شدن در سطوحی نو از سلسله مراتب پیچیدگی، در معادلات کلان جریان یافتن قدرت و لذت و معنا و بقا نقشی شخصی ایفا می‌کند و از این رو باید مسئولیت کرده‌ها و نکرده‌های خویش را نیز بر عهده بگیرد.

«من»ای که امروز به منش‌های بازمانده از وی می‌نگرد، باید با وی و با معناهای برخاسته از وی و جریان‌ها و مدارهای بازمانده از وی تکلیفی روشن داشته باشد. یعنی ضرورت دارد که موضعی شفاف درباره‌ی آن «دیگری» و آثار برخاسته از وی داشته باشد و این نیز خود شرطی است برای انسجام و یکپارچگی من‌ها و مرکزدار بودن‌شان. این موضع داشتنِ من درباره‌ی دیگری، و این زاویه‌دار بودنِ نقطه‌ی تماس پژوهشگر با موضوع پژوهش‌اش را نباید کتمان کرد یا به سودای ناممکنِ فارغ شدن از آن، دل خوش کرد. انصاف که شرط ضروری هر نقدی است، زمانی برآورده می‌شود که این موضع نقد کننده شناخته شده و روشن باشد و با صراحت ابراز شود و وسواسی در تکیه کردن به داده‌های عینی و اسناد ملموس داشته باشد. در این حالت نقد از مرتبه‌ی تک‌گویی‌های خیالی و وهم‌بافی‌های ایدئولوژیک فراتر می‌رود و از قید رعایت تابوها و حرمت‌ها رهایی پیدا می‌کند.

تنها با برآورده ساختن این شرط است که می‌توان پرسش‌هایی منظم و سامان‌مند و دقیق و رسیدگی‌پذیر طرح کرد، و به آنها پاسخی منصفانه و روشن و مستند داد که به داوری‌ای صریح و روشن و سختگیرانه بینجامد. در این فضا چند رده از پرسش‌ها درباره‌ی هر شخصی جای طرح دارند که می‌توانند در همه‌ی سطوح «فراز» صورتبندی شوند. به نظرم مهمترین‌هایشان عبارتند از:

نخست: در سطح زیستی

الف) فرد مورد نظر از چه ساختار زیستی‌ای برخوردار بوده است؟ سالم بوده است یا بیمار؟ نیرومند بوده‌ است یا ناتوان؟ آیا ویژگی زیست‌شناختی و کالبدی خاصی داشته که ساختار روانی مشخصی، موقعیت اجتماعی‌ خاصی یا گرایش فرهنگی ویژه‌ای را ایجاب کند؟

ب) فرد مورد نظر بر مبنای چارچوب‌های جاری در جامعه و زمانه‌اش در کدام طبقه‌ی زیست شناختیِ عینی و ملموس می‌گنجیده است؟ ارتباطش با جنسیت‌اش چگونه بوده است؟ چه ربطی با ساختار ژنتیکی و نژادش برقرار می‌کرده است؟ چه صفت‌های زیستی مهمی از دید جامعه‌اش را به ارث برده و چه ویژگی‌هایی را به شکلی اکتسابی در خود مستقر ساخته است؟

پ) چه می‌خورده و چه می‌نوشیده است؟ آیا به عادت و رفتار تکرار شونده‌ای خو داشته که ساختار زیستی خاصی را ایجاب کند؟ ارتباطش با ورزش چگونه بوده؟ چه مهارت‌های بدني‌ای را به دست آورده بوده و از بدن‌اش چگونه استفاده می‌کرده است؟

دوم: در سطح روانی

الف) فرد مورد نظر در سه حوزه‌ی شناخت، خواست و کنش چه وضعیتی داشته است؟ در حوزه‌ی شناخت چقدر توانمندی داشته و دستگاه عقلانی‌اش چقدر نیرومند و پیچیده بوده است؟ ادراکش درباره‌ی جهان چقدر عمیق بوده و به چه حوزه‌هایی از دانایی دسترسی داشته؟ خلق و خوی‌اش چگونه بوده؟ چه عواطف و احساساتی داشته و دستگاه هیجانی‌اش چطور کار می‌کرده است؟

ب) در حوزه‌ی خواست، چه میل‌ها و خواست‌هایی در او غالب بوده و آرمان‌ها و اهداف بزرگش چه بوده و چگونه آنها را صورتبندی می‌کرده است؟ چه لذت‌هایی را می‌طلبیده و بدان خوشنود می‌شده است؟ موازنه‌ی میان لذت‌های راستین و زیستی و دروغین در او چگونه بوده است؟ آیا به مواد روانگردان اعتیادی داشته؟ و آیا خواست‌هایش زیر تاثیر این مواد قرار داشته‌اند؟

پ) در حوزه‌ی کنش، ساخت انضباط شخصی‌اش تا چه پایه بوده و در چه حوزه‌هایی بیشتر نمود داشته است؟ زیر تاثیر کدام نهادهای اجتماعی رفتار می‌کرده است؟ بیشتر رفتارهایش عمل‌هایی هنجارین و برخاسته از نهادها بوده یا کنش‌هایی درونزاد و خودمختار؟ جهت‌گیری و ساختاربندی کردارهایش کدام نهادها را آماج می‌کرده و با کدام هنجارهای اجتماعی چفت و بست می‌شده است؟

سوم: در سطح اجتماعی:

الف) فرد مورد نظر عضو کدام نهادها بوده است؟ الگوهای چفت و بست شدن‌اش با نهادهای هنجارساز اصلی چگونه بوده است؟ یعنی چگونه با خانواده، مدرسه، کلیسا، بازار، پادگان، بیمارستان و زندان ارتباط برقرار می‌کرده است؟ چه تاثیری بر این نهادها به جا گذاشته و چه تاثیری از آنها پذیرفته است؟ آیا خود نهادی را تاسیس کرده؟ یا به نابودی نهادی دامن زده است؟

ب) چه هنجارهای اجتماعی‌ای را رعایت می‌کرده و کدام‌ها را زیر پا می‌گذاشته است؟ کردارهای او به ظهور و سقوط کدام هنجارها منتهی شده‌ است؟ راهبردهای فردی او برای دستیابی به مدارهای تولید و جریان «قلبم» (قدرت- لذت-بقا-معنا) در جامعه چه بوده و این مسیرها زیر تاثیر او چگونه دگرگونی یافته‌اند؟

پ) نقش‌های اجتماعی وی، نقاب‌هایش، و نمایش‌هایی که ایفا می‌کرده چه بوده است؟ زندگینامه‌اش چگونه صورتبندی می‌شده و هویت خویش را بر مبنای چه رمزگانی تعیین می‌کرده است؟ دیگری‌هایی که دوستان و دشمنان او بوده‌اند چه کسانی بوده‌اند و دوستی و دشمنی‌شان بر چه مبنایی استوار می‌شده است؟ همراهان و همکارانش چه کسانی بوده‌اند و چه موقعیت اجتماعی داشته‌اند و مخالفان و معارضان‌اش چطور بوده‌اند؟

چهارم: سطح فرهنگی

الف) جایگاه فرد در قلمروی دانایی کجاست؟ فرد مورد نظر در چه زمینه‌هایی متخصص بوده است و در چه قلمروهایی از دانایی سرکی کشیده بوده و کجاها به کلی نادان بوده است؟ به شکل عینی‌تر، فرد چه کتاب‌هایی می‌خوانده؟ شاگرد چه کسانی بوده و از چه کسانی تاثیر پذیرفته؟ و چه تجربه‌های زیسته‌ای در حوزه‌ی کارِ تخصصی و فنی داشته است؟

ب) دستگاه اخلاقی فرد چه بوده و تا چه پایه خودساخته و درونزاد بوده و خودِ وی تا چه اندازه آن را خودآگاهانه صورتبندی می‌کرده و تا چه اندازه رعایتش می‌نموده است؟ آیا کردارهای او انسجام اخلاقی داشته‌اند و آیا می‌توان وی را یک «من»ِ مرکزدار دانست؟

پ) سلیقه‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی فرد چه بوده؟ در کدام قالب می‌گنجیده؟ و از کجا آمده است؟ چه عناصری از آن خودجوش و درونی بوده و کدام‌ها را از منش‌های مستقر در جامعه‌اش وامگیری کرده است؟ به طور ساده، چه موسیقی‌ای می‌شنیده؟ کدام نمودهای هنرهای تجسمی را می‌پسندیده؟ چه فیلم یا تئاتری را نگاه می‌کرده؟ چه شعر یا داستانی را می‌ستوده؟ و ارتباطش با سایر عناصر زیبایی‌شناسانه –از معماری گرفته تا رقص- چه بوده است؟

ت) زبان مادری او چه بوده؟ چند زبان را تا چه پایه می‌دانسته است؟ بر چه نظام‌های نمادینی تسلط داشته است؟ چه رسانه‌هایی در دسترس او بوده و از کدام‌ها تغذیه می‌کرده و کدام‌ها از منش‌های او تغذیه می‌کرده‌اند؟

ث) فرد مورد نظر چه منش‌هایی تولید کرده است؟ این منش‌ها چقدر با هم مربوط هستند و آیا یک دستگاه منسجم معنایی می‌سازند یا نه؟ ارتباط این منش‌ها با معناهای مستقر در جامعه‌اش چه بوده است؟ از آنچه او آفریده، کدام در نهایت به کرسی نشست و کدام‌ها منقرض شد؟

در این کتاب با آن موضع، با اسنادی که در دست داریم درباره‌ی احمد شاملو به این پرسش‌ها خواهیم پرداخت، بدان امید که به پاسخ‌هایی روشن، موضعی اصلاح شده و استوار، و داوری‌ای صریح و بُرنده دست یابیم. برای ساده‌تر شدنِ کار، بحث و داوری درباره‌ی او را به سه لایه‌ی روانی و اجتماعی و فرهنگی محدود می‌کنم و سطح زیستی را در لابه‌لای همین بحث‌ها خواهم گنجاند. با توجه به درآمیختگی این لایه‌ها، نخست به سطح اجتماعی او می‌نگرم و این زندگینامه‌اش را بر می‌سازد که موضوع همین بخش است. بعد در سطح روانشناختی او را وارسی می‌کنم و بخشی مجزا را وقفِ نقطه‌ی تماس لایه‌ی روانی و اجتماعی‌اش خواهم کرد و در آن پیوندگاه منِ شاملو و نهادهای متصل به او را تحلیل می‌کنم. در نهایت هم در دو بخش به لایه‌ی فرهنگی می‌پردازم و میراث معنایی او را مرور خواهم کرد.

 

 

ادامه مطلب: بخش نخست: زندگینامه‌ی احمد شاملو – پیش‌گفتار

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب