تحلیل فراساختگرایانه و هرمنوتیک رویای یک شاهدخت اکدی
منم اِنهِدوآنّا، کاهن اعظم اینانای باشکوه در معبد بزرگ اور، دختر شَروکین اکدی، فرمانروای سومر و اکد، شاه چهارگوشهی جهان، ستایندهی ایزد ماه و فرزند گرانمایهاش ایزدبانوی زایندگی و پیروزمندی در نبرد.
(کتیبهای نویافته از میانرودان باستان)
پس در چهاردهمین روز از ماه اورگولا چنین واقع شد که من به همراه پدرِ تاجدارم در شعرِ اریدو حضور داشتم و شهر را برای اجرای مراسم «خفتنِ اِنکی در کشتزارها» آماده میکردیم. آنگاه چنین واقع شد که در شبانگاهی که ایزدِ سین تمامیِ چهرهی خویش را بر مردمان سیاهسر نمایان کرده بود، در ایوان سرای پدرم خوابی مرا در ربود و رویایی در برابر چشمانم نمایان شد که بیشک الهام ایزدان مقیم کوههای کور-اِئا بوده است. چون از این خواب با پدرم شروکینِ بزرگ سخن گفتم، فرمان داد تا کاتبان حاضر شوند و آنچه دیدهام را ثبت کنند. چرا که پدرم با اینانای بزرگ مراوده داشت و چهل تاج از چهل شاهِ مغلوب را از دست او دریافت کرده بود و نیک میدانست که رویاهای من یا در گذشتههای دور رخ داده و یا در آیندههای دور تحقق خواهد یافت و یا آمیختهای از این دو خواهد بود. پس اینک چنین است رویای اِنهدوآنا که رازهای بسیار در خود دارد و کلمات و مفاهیم آن چه بسا تا هزاران سال بر مردم سیاهسر فاش نگردد.
شاهدخت انهدوآنا فرزند گرانمایهی شروکین بزرگ چنین میگوید که در شب چهاردهم ماه اورگولا دیدم که در سرای ایزدی بلندمرتبه هستم در شهرِ راگا، در محلهای که مردمان سیاهسر در آن سکنا گزیده بودند و درفشهای زرد رنگِ سومریان بر فراز دیرکهای چوبی بامهای بلندش بر افراشته بود. پس چنین دیدم که در سرایی بزرگ و دلگشا که به حیاطی پهناور و غرقه در آفتاب ختم میشد، به هنگام ظهرگاه، ایزدبانوی فرتوتِ آبهای شیرین، تیامتِ بزرگ خفته بود.
پس چنین واقع شد که آپسوی نیرومند و غولپیکر که آبهای دجله و فرات از دم زدنش موج میزایند، از دروازهی شهر درگذشت و به سرای دلگشای خویش وارد شد. پس او چتر و کلاه خویش را در سرسرای خانه آویخت و با سری برهنه که برف پیری بر موهای آشفتهاش نشسته بود، به خوابگاه ارجمند همسرِ سالخوردهاش تیامت نگریست و او را دید که خفته است. پس به آشپزخانه سری زد و دید که خوراکی آماده بر روی اجاق گاز آماده و گرم است و همسرش کتیبهای پاپیروسی بر دیوار یخچال آویخته و بر آن نوشته که ماست و خیاری تازه و خنک در یخچال هست.
پس آپسوی زورمند کیفش را در اتاق کارش گذاشت و پاجامهای راه راه و گشاد بر پا کرد و خوراک را در بشقابی ریخت و برنشست تا آن را بخورد. در این هنگام بود که ناگهان صدای شکستن چیزی برخاست و کفترهای نشسته در سایهی تخت چوبیِ حیاط از هراس بال گشودند و پریدند. آپسو برخاست تا ببیند چه شده، و در این حین دید که تیامت از خواب پریده و پیشاپیش او به سوی در حیاط میشتابد.
آپسو وقتی به حیاط رسید که تیامت با دستانی استوار بر کمر آنجا ایستاده بود و با خشم توپی چهل تکه را نشان میداد که زیر انوار تابان اوتوی سخاوتمند، ایزدِ نورانی خورشید، بر کاشیهای حیاط جا خوش کرده بود. آپسوی نیرومند به اطراف نگریست و دید که توپِ بچههایی که در کوچه بازی میکردهاند، به پنجرهی اتاق پذیرایی خورده و آن را شکسته است. پس نفیری هولانگیز از سینه بر کشید و الواح لاجوردین حاوی فرمانهای مقدسِ «می» را بر سینه استوار ساخت و در آهنی حیاط را گشود.
در کوچهی خاکی و باریکی که جوی آب عمیقی از وسطش رد میشد، ده دوازده پسر بچهی تخس و شیطان ایستاده بودند و بلاتکلیف به هم نگاه میکردند. یکیشان با رنگی پریده از بقیه جلوتر ایستاده بود و معلوم بود در آستانهی دقالباب کردن بوده است. آپسو توپ را در دست گرفت و خشمگین گفت: «این توپ مال کیه؟»
بچهها که نوادگان آنوی سربلند و کیِ تیره رخسار بودند، لختی به هم نگریستند. آپسو باز به آنها نگاه کرد و گفت: «آهای با شماها هستم، آنوناکیها، این توپ مال کیه؟»
بچهها با ترس به هم نگاه کردند. بالاخره همان پسری که جلوتر از هم ایستاده بود گفت: «والله مال منه، داییام از فرنگ برام آورده. چرم اصله!»
آپسو گفت: «تو غلط کردی با داییات! مگه نگفتم سرِ ظهر توی کوچه بازی نکنین؟ ما آسایش نداریم از دست شما. حالا زدی پنجرهی ما رو شکستی؟ الان حالیات میکنم.»
آنگاه چنین واقع شد که آپسوی زورمند و سرافراز خنجری مفرغین از غلاف کمر برکشید و در چشم بر هم زدنی سینهی توپِ چرمی را درید، توپ در چشم به هم زدنی به قالبی تهی از جان بدل شد و روح و روان همچون بادی سرد از زخمِ تهیگاهش به مینو گریخت.
آن بچهای که توپ را داییاش از فرنگستان آورده بود، زد زیر گریه و همان طور که اشک و آب بینی و ناسزاهایی از سوراخهای روی سرش تراوش میکرد، گفت: «الان میرم به بابام میگم!»
این را که گفت، آپسو به سمتش دوید و بازویش را گرفت و سیلی محکمی به بناگوشش نواخت و گفت: «برو گمشو باباتو بیار ببینم، بگو پول پنجرهای که شکستهای را هم بیاره…»
بچهها پا به فرار گذاشتند و همان بچهی سیلی خورده هم که خونی از دماغش جاری شده بود، بعد از کمی تقلا از چنگ آپسو فرار کرد و دنبالشان راه افتاد.
آپسو برگشت و با عصبانیت پاجامهی راهراهاش را بالا کشید. داده بود تیامت دور کمرش را کش بیندازد، اما هنوز هر وقت در آن تقلایی میکرد، شل و ول میشد و به آستانهی فرو افتادن نزدیک میگشت. تیامت در حیاط ایستاده بود. از آن طرف سر و کلهی مومو خاتون هم پیدا شده بود. او در طبقهی بالا که خنکتر بود خوابیده بود و حالا از همان جا داشت سرک میکشید ببیند چه شده. تیامت گفت: «کی بود؟ کدامشان دسته گل به آب داده بود؟»
آپسو فاتحانه تنبانش را بالا کشید و گفت: «چه میدونم. این بچههای تیره و طایفهی آنوناکی همهشان لنگهی هماند. یکیشان که داییجانش از فرنگ برایش توپ آورده بود. درس عبرتی بهشون دادم که دیگه صلات ظهر نیان اینجا فوتبال بازی کنن.»
مومو خاتون از نیم طبقهی بالایی داد زد: «خانوم خانوم! آنوناکیها بودنها! خودم دیدمشان…»
مومو خاتون در واقع پیرزن بیآزاری بود که چشمش کمسو و گوشش سنگین بود. سالها بود به عنوان کلفت در خانهشان کار کرده بود و حالا همین طوری صدقهی سری آنجا زندگی میکرد. بعد هم برای این که نشان دهد کاری از دستش بر میآید، چند وقت یک بار به آقا و خانوماش پند و اندرزهای عجیب و غریب میداد.
آپسو گفت: «به خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم اینا دارن تو کوچه مارادونابازی در میارن میزنم نفلهشون میکنم.»
تیامت گفت: «حالا دیگه زیاد هم سخت نگیر بابا، بچهاند دیگه… بیخیال شو!»
مومو که تازه عینک ته استکانیاش را به چشم زده بود و فهمیده بود چه خبر شده، از همان بالا گفت: «نه آقا، خوب میکنی. همهشونو باید زد شَل و پَل کرد. فقط اون موقع میشه ظهرها راحت خوابید…»
تیامت دیگر چیزی نگفت، فقط غرغرکنان به سمت اتاق خواب بازگشت و زیر لب گفت: «توله سگها، سَگاورسَگها، نمیذارن آدم یه چرت بخوابه…»
آپسو هم رفت به آشپزخانه که ناهارش را بخورد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود، که صدای زنگ خانه برخاست. آپسو زیر لب گفت: «عجب گیری کردیم ها!»
بلند شد و دمپاییهای گشادش را به پا کرد و کلاه حصیریای که همیشه ظهرها برای پرهیز از آفتاب بر سر میگذاشت را برداشت و لخ لخ کنان رفت دم در. در را که باز کرد، دید مردی قلچماق پشت در ایستاده. به سبک جاهلها و داشمشتیها کت و شلوار سیاه چسبانی پوشیده بود و دستمال گردن رنگ و رو رفتهای دور گردنش بسته بود. کلاه شاپویی سیاهی سرش بود و سگرمههایش درهم بود و داشت نوک سبیلهای بلندش را میجوید. پسرش که هنوز دستمالی خونی را جلوی دماغش گرفته بود، بغل دستش ایستاده بود. شست آپسو خبردار شد که پسرِ اِنکی، لوطی محله، را کتک زده است. کمی این پا و آن پا کرد و با این انگیزه که دست پیش را بگیرد و پس نیفتند، گفت: «چیه؟ چه خبره؟ زنگ مفت گیر آوردی؟»
انکی گفت: «اوهوی، تو بودی زدی تو گوش این بچه؟ خجالت نمیکشی از این موی سفیدت دست روی بچهی من بلند میکنی؟»
آپسو انگار که تازه بچه را دیده باشد گفت: «اِهِه، این آقازادهس؟ پس پول پنجرهی ما رو شیکسته شما باید بدی، نه؟»
رنگ و روی انکی قرمز شد و چشمانش از خشم درخشید. البته بخشی از این برافروختگیاش هم مال آن لباس رسمی لوطیگریاش بود که باعث شده بود کم کم زیر آفتاب ظهر عرق کند. انکی با چهرهای برافروخته گفت: «چی؟ بدهکار هم شدیم؟ مرتیکه میگم چرا بچه رو زدی؟ توپش میدونی چند بود؟»
آپسو گفت: «حرف مفت نزن مَشدی انکی، فکر کردی گنده لاتِ محلهای ازت میترسیم؟ تولههاتو جمع کن سر ظهر مزاحم مردم نشن، اون وقت کسی هم ادبشون نمیکنه…»
انکی که دیگر داغ کرده بود، با عصبانیت یقهی آپسو را گفت و گفت: «خفه شو ببینم…»
و به این ترتیب بلوایی برخاست. انکی به هر صورت جوان و بزن بهادر بود، اما آپسو هم با وجود پیرانهسری برای خودش زور بازویی داشت و هنوز در زورخانهی محل با قدیمیها میل میگرفت و چرخ میزد. دو طرف کمی کشمکش کردند. از آن طرف بچهی انکی زد زیر گریه و هوار زنان مادرش را صدا کرد و از این طرف مومو که از طبقهی بالا ناظر بر قضیه بود، شروع کرد به دادنِ فحشهای آبدار به همسایهی روبروییشان، نینورتا، چون اشتباهی فکر میکرد اوست که دارد با آقای خانه کتککاری میکند.
در چشم به هم زدنی اهل محل و در و همسایه سر رسیدند و دو مرد را از هم جدا کردند. در این میان کلاه حصیری آپسو پاره شده بود و بند شلوارش در رفته بود. یکی دو تا مشت و لگد هم خورده بود و حالا داشت از عصبانیت سکته میکرد. از آن طرف انکی هم سیلیای خورده بود و با وجود آن که دست بالا را داشت، هنوز دلش خنک نشده بود. به هر صورت اهل محل ریختند و دست انکی را گرفتند و نگذاشتند درگیری بیشتر ادامه پیدا کند. لازم نبود کسی آپسو را بگیرد، چون از ضرب شست انکی حساب میبرد و حالا فقط در آستانهی در ایستاده بود و ناسزا میگفت و هر چند دقیقه یک بار سرش را میکرد تو و میگفت: «تیامت خانوم، زنگ بزن کینگو بیاد حق این یارو رو بذاره کف دستش…»
به هر صورت همسایهها موفق شدند این دو را آرام کنند و هریک به خانهشان رفتند و برای دقیقهاش آرامش در همه جا برقرار شد. انکی که هنوز با خشم این طرف و آن طرف میرفت و به زمین و زمان فحش میداد، در دلش نگران شده بود که نکند واقعا آپسو به کینگو خبر بدهد. کینگو پسر تیامت بود از شوهر قبلیاش، و مرد دعوایی و قلدری بود که جاهلِ محلهی کناری محسوب میشد و از وقتی زده بود با چاقو یک پاسبان را ناکار کرده بود، همه از او حساب میبردند. دار و دستهای از نوچهها هم دور و برش داشت و زورخانهی پهلوان شهباز پاتوقاش بود.
القصه، هنوز ساعتی نگذشته بود که باز سر و صدایی برخاست. این دفعه تیامت بود که آمده بود توی کوچه و داد و هوار راه انداخته بود. همسایهها از پنجره سرک کشیدند تا ببینند چه خبر است، و دیدند تیامت چادر نمازش را سرش کرده بود و دارد با عصبانیت برای همه خط و نشان میکشد. بغل دستش کینگو مثل درختی تناور بین نوچههایش ایستاده بود. انکی داشت با جدیت در دستشویی با کهنه گرد و غبار کوچه را از کلاه شاپوییاش میزدود، که صدای زنش نینماخ را شنید. زنش گفت: «مرد، بیا ببین چه بلوایی راه انداختی. نگفتم بیخود با مردم درگیر نشو! کینگو با دار و دستهاش اومده داره توی کوچه رجز میخونه!»
انکی آهی کشید و کلاه را بر سر گذاشت با همان سبک لوطیوار طول سالن پذیرایی خانه را طی کرد، تا بچهها که در آنجا نشسته بودند در اقتدار پدرشان دچار تردید نشوند. هرچند منظرهاش با زیرپیراهن سفید رکابی و شلوارکی کوتاه و آن کلاه شاپویی روی سرش مضحک مینمود. زنش نینماخ کنار پنجره ایستاده بود و داشت یواشکی از کنار پرده بیرون را نگاه میکرد. انکی هم به او پیوست، بی آن که برای کنار زدن پرده اصراری به خرج بدهد. آن پایین، کینگو با آن کلهی تاس و تراشیده و پوست سیاه و بینی پهن و عضلات برجستهی گردن و بازو به تناسخ محمدعلی کلی در بدنِ یکی از جاهلهای تهران شباهت داشت.
کینگو همان طور بیتفاوت وسط کوچه ایستاده بود و داشت با چاقوی بزرگی زیر ناخنهایش را پاک میکرد. ده یازده نفر از نوچههایش دور و برش بودند. روی بازوی یکی ماری خالکوبی شده بود و پشت پیراهن یکی دیگر عکس کلهی گاوی کشیده بودند. یکیشان که پیراهن سیاهی بر تن داشت و روی سینهاش نقش عقربی را دوخته بود، داشت با صدای تیز و پرطمطراقی رجز میخواند. از آپسو و مومو اثری دیده نمیشد و معلوم بود او بعد از چشیدن ضرب دست انکی ترجیح میدهد تا مدتی آفتابی نشود. نین ماخ رو به شوهرش کرد و نجواکنان گفت: «چیکار کنیم حالا؟»
انکی گفت: «هیچی، ولشون کن، یه خورده زیر آفتاب بمونن کلافه میشن میرن محلهی خودشون…»
نینماخ گفت: «مرد، آبروت میره توی محل. ببین این یارو داره چی میگه. مردم میگن از پهلوان محلهی بغلی ترسیدی…»
انکی تشر زد: «صداتو بیار پایین زن! جلوی بچهها خوبیت نداره!»
بعد هم رفت رادیو را روشن کرد و صدایش را تا آخر بلند کرد. صدای قمرالملوک وزیری کوچه را پر کرد. انکی گفت: «اگه کسی پرسید چرا نیومدیم بیرون، بگو ما که صدایی نشنیدیم!»
در این میان یکی دیگر از همسایهها که پیرمردی بازنشسته بود رفت تا کینگو و رفقایش را آرام کند. پیرمرد انشار نام داشت و از ساکنان قدیمی و محترم محله بود. از آن افسرهای بازنشستهی قدیمی بود و برای خودش اِهِن و تلپی داشت. اولش دوستانه وارد بحث شد و سعی کرد کینگو را به رفتن ترغیب کند. اما یک دفعه مومو از آن بالا هوار کشید و گفت که نوهی انشار هم بین فوتبالیها بوده است. از اینجا به بعد قضیه کمی درهم و برهم شد. اول انشار شروع کرد به دعوا کردن با مومو و گفت که به او ربطی ندارد که نوهاش کجا بازی میکند. تیامت از آن طرف در آمد که خیلی هم به مومو مربوط است و بازی آنوناکیها باعث مختل شدن آسایش اهل محل شده. اما از طرف دیگر تقریبا بچهی همهی همسایهها در آن بازیگوشی ظهرگاهی سرنوشتساز حضور داشتند و بنابراین کسی با تیامت موافقت نکرد. بدتر از همه این که نینماخ هم با وجود هشدار شوهرش سرش را از پنجره بیرون کرد و شروع کرد به هواداری از انشار.
انشار که از این پشتیبانی دلگرم شده بود، سبیلش را تاب داد و با این حدسِ واهی که لابد مداخلهی نینماخ مقدمهی ورود انکی به دعواست، برای خودشیرینی دستی به سینهی یکی از نوچههای کینگو زد و او را هل داد و با تحکم گفت که گورش را گم کند. در این بین کینگو که تا اینجای کار خونسرد ناظر حوادث بود، یک دفعه قاطی کرد و رفت سراغ انشار و او را گرفت زیر مشت و لگد. از آن طرف زنِ انشار، که کینشار نام داشت، با ماهیتابهای در دست آمد که از شوهرش حمایت کند. اما ماهیتابه را یکی از نوچههای کینگو گرفت و پرت کرد به دور دستها، و به این ترتیب صدای شکستن پنجرهی دیگری برخاست و داد و هوار خانوادهی دیگری به غوغا افزوده شد. انکی دید دیگر نمیتواند پشت صدای رادیو پنهان شود. پس شمارهای گرفت و بعد از خوش و بشی شتابزده با خانم پشت خط، گفت: «بیزحمت گوشی رو بدین به مردوک!»
مردوک گندهلاتِ اصلی شهر بود و همه از او حساب میبردند، حتا انکی که عمویش بود و برای خودش یلی حساب میشد، روی حرفش حرفی نمیزد. تنها کینگو بود که احترامش را درست نگه نمیداشت. مردوک جوانتر از همهشان بود، اما زیرکی و سیاستمداری را با هم داشت. وقتی خبردار شد که در محلهی انکی دعوایی راه افتاده، قبول کرد بیاید و کینگو را سر جایش بنشاند. از لحنش معلوم بود خوشحال شده که بهانهای برای تسویه حساب با این رقیب قدیمی پیدا کرده، اما فرصتطلبیاش را هم رها نکرد و قبلش قول گرفت که از آن به بعد در زورخانهی اساگیل که زیر نظر انکی بود، عکس بزرگش را قاب کنند و بگذارند پای سردم!
خلاصه رایزنیها به نتیجه رسید و هنوز دقیقهای نگذشته بود که هفت هشت موتور از سر کوچه وارد شدند و مردوک و دار و دستهاش هم به صحنه وارد شدند. انکی وقتی مطمئن شد مردوک به قولش عمل کرده و آمده، وارد کوچه شد و انشارِ کتک خورده را از چنگ نوچههای کینگو در آورد. بعد از آن حوادث با سرعت بیشتری رخ داد. کینگو و مردوک به جان هم افتادند و نوچههایشان هم با چوب و چماق حسابی خدمت هم رسیدند. انکی به بهانهی نجات دادن انشار از ورود به دعوا پرهیز کرد و فقط آن وسطها فرصتی گیر آورد و تنهی محکمی به تیامت زد. در این میان به خصوص صدای ملایم و متینِ قمرالملوک که همچنان از پنجرهی گشودهی خانهاش بیرون میآمد، خصلتی سورئالیستی به منظره میبخشید. چون به نظر میرسید روی صحنهی بزن بزن و چاقوکشی دو لوطی، آوازِ قمر را گذاشتهاند در دستگاه سهگاه، که ترجیعبندش هم «امان از این دل…» بود.
در این هنگام بود که من، شاهدخت انهدوآنا، فرزند شروکینِ بلندمرتبه از خواب پریدم و خویشتن را در ایوان کاخ اریدو یافتم، در حالی که بدرِ ماهِ اورگولا به افق خاوری نزدیک شده بود و افق از سپیدهدمی سرخ رنگین بود. پس از آن چنین واقع شد که پدرم امر کرد تا کاهنان مردوک و انکی از شهرهای گوناگون سومر به نزد من بشتابند و این رویای غریب را بشنوند.
آنگاه در صحن زرین معبد اصلی اور، کاهنان بلند مرتبه گرد هم آمدند و یکایک گواهی دادند که این رویای من به رخدادهایی در آیندهی دوردست مربوط میشود فهمِ بخش عمدهی آنچه که دیدهام از قدرت ایشان خارج است. کاهن اعظم مردوک که از کیش به نزدمان آمده بود، خبر داد که در این رویا عروج ایزد مردوک و برتری یافتناش بر ایزدان دیگر پیشگویی شده است. اما کاهن بزرگ انکی که از نیپور به آنجا شتافته بود، تفسیری دیگر داشت و میگفت که این خواب به برتری و عظمت انکی دلالت میکند. من برایشان توضیح دادم که به خاطر حضور موسیقیِ قمرالملوک، این رویا به برتری ایزد ماه، سینِ بزرگ و معبد شهر اور مربوط میشود. اما ایشان سخنان مرا نشنیدند و با سرسختی بر گفتار خویش پای فشردند. کاهن مردوک به شهر کیش بازگشت و بر بازسازی معبد اساگیل نظارت کرد و کاهن انکی در نیپور لوحههایی لاجوردی بر سینهی بتِ زرینِ انکی آویخت.
من که انهدوآنا، کاهن اعظم شهر اور هستم، بعد از آن کوشیدم تا آوازی که شنیده بودم و در ستایش ایزدبانوی زاده شده از قمر، یعنی اینانا بود را به زبان مردم سر سیاه بازنویسی کنم و چنین شد که سرودی در ستایش اینانا را پدید آوردم. آنگاه، در آن هنگام که ماه به هلالی باریک بدل شده بود، پدرِ پیروزمندم شروکین بزرگ، شاه چهار گوشهی جهان، فرمان داد تا این رویای شگفت که خبر از وقایع آینده میدهد را بر کتیبههای سفالی بنگارند و آن را در پیشگاه بتِ بزرگ اینانا در اور بنهند تا آیندگان از آنچه واقع خواهد شد خبردار شوند و خرد و حکمت عصر ما را بستایند…
ادامه مطلب: عنوان: داستان بسیار کوتاه…
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب