از نظر شما مهمترین ویژگی شعر حافظ برای ارتباطات با همه سطوح انسانها چیست؟
حافظ نمونهای کامل از آن چیزی است که در زبانهای فرنگی «کلاسیک» نامیده میشود. یعنی نمایندهای آرمانی و تبلوری کامل از یک رده و طبقهی خاص ادبی است، که غزل پارسی باشد. ویژگی آثار هنری و ادبی کلاسیک آن است که زمانمند نیستند و در همهی دورانها و طیفی وسیع از بافتهای اجتماعی و فرهنگی مورد پسند قرار میگیرند و منبع الهام واقع میشوند. حافظ دقیقا چنین است. یعنی از همان روزی که حافظ شیرازی در پایان قرن هشتم هجری شعرهایش را میسروده، طوطیان هند از این قند پارسی که به بنگال میرفته شکرشکن میشدهاند و تا به امروز هم هرکس بویی از زبان پارسی برده باشد، از مزهی شعرهایش سرمست خواهد شد. این تنها بدان خاطر نیست که حافظ موضوعی عمیق و دغدغهآفرین را مطرح کرده است، بلکه شیوهی بیان و طرز طرحش هم اهمیت دارد. حافظ به معنی دقیق کلمه شاعری کلاسیک در زبان پارسی است، چون اوجی را نشان میدهد که عبور از آن بسیار دشوار و رسیدن به آن همواره آرزو بوده است. به این خاطر است که امروز هم از مردم عادی کوچه و خیابان گرفته تا فرهیختگان و اندیشمندان همه و همه بیتهایی از او را در حافظه دارند و با غزلهایش ارتباط برقرار میکنند، هرچند شاید دلالتها و معناهایی به کلی متفاوت را در زیستجهان شخصی خود از آن برداشت کنند.
اکنونیت انسان کنونی چه نسبت با حافظ دارد؟ حافظ به کار کدامین درد و رنج بشر امروزی میآید؟
پرسش مرکزی حافظ، پرسش از «من» است و این عمود خیمهایست که اندیشه و فرهنگ ایرانی را شکل داده است. اصولا میتوان به تمدنها و فرهنگهای گوناگون نگریست و پرسید که هرکدامشان بیشتر بر محور چه معناهایی شکل گرفتهاند و گرانیگاه مفهومی خویش را در کجا قرار دادهاند. میشود مثلا ادبیات دیرپای چینی را مرور کرد و پرسید که کدام دغدغهی خاطر و کدام مفهوم بوده که برای زمانی طولانیتر، شماری بیشتر از شاعران و ادیبان را به خود مشغول کرده و دستمایهی آفرینش آثار ادبی بیشتری شده است؟ باور من آن است که اگر چنین پژوهشی را دربارهی فرهنگ ایرانی انجام دهیم، به یک پرسش مرکزی و کلیدی برسیم و آن ماهیت و سرشت و سرنوشت «من» است. تمدن ایرانی از این نظر یگانه است که پیشتر و بیشتر از سایر تمدنها این مسئله را طرح کرده و بر آن تمرکز کرده است. هرچند شاید به نظرمان مفهوم من بدیهی برسد، و پرداختن به آن در حال و هوای مدرن امروزین گریزناپذیر بنماید. اما در گذشتهی تاریخی مردمان چنین بداهتی وجود نداشته است. در میان شش تمدن مستقلی که بر زمین تکامل یافته، فقط ایران است که چنین پرسشی را دقیق و موشکافانه و پیگیر طرح کرده است. مسئلهی تمدن مصری را میتوان در مرگ خلاصه کرد و گرانیگاه تمدن چینی همواره نظم اجتماعی و خوراک بوده است. تمدن اروپایی هم اصولا تا پیش از عصر نوزایی نفرتی از مفهوم «من» داشته و آن را در سنت تاریخی خود نفی میکرده است و گرانیگاه فرهنگش رستگاری در پیوند با خشونت بوده است. تنها در ایران است که ادبیات، اساطیر، دین، دانش سنتی، هنر و فلسفه و حکمت ما همگی بر مفهوم «من» متمرکز بوده است. در این معنا، اهمیت حافظ در این است که همین مفهوم را سرسختانه و پیگیرانه به پرسش میگیرد و ژرفنگریهایی تکان دهنده را دربارهاش به دست میدهد.
جهانبینی حافظ چگونه میتواند تحملپذیری بار هستی کمک کند؟
آن بار هستی که کوندرا نامش را بر رماناش نهاده، همان است که حافظ به آن بار امانت میگوید. تفاوت در میان این دو کلیدواژه تا حدودی تمایز فرهنگ ایرانی و انیرانی را نشان میدهد. هستی در فرهنگ اروپایی ماهیتی افلاطونی دارد، یعنی ایستا، سترگ، تغییرناپذیر، و در عین حال غیرگیتیانه و ذهنی و آمیخته با ایده است. ما امروز تمدن اروپایی را به خاطر فناوریاش و مادیگراییاش میشناسیم، اما اینها رخدادهایی نوظهور در این تمدن هستند. همچنان هم اندیشمندان اروپایی از افلاطون تا هایدگر در پی صورتبندی مفهومی سخت و استوار از هستی بودهاند. چنین هستی پایدار و سهمگینی من را به چرخ دندهای در اندرون خود فرو میکاهد و بنابراین مانند بار و وزنهای بر دوش او عمل میکند. در مقابل در ایران زمین از ابتدای کار با طرح مسئلهی من، انسان در کانون نظام هستیشناختی قرار داشته است. در این پیوندگاه گیتی و مینو، پویایی و ناپایداری انسان که تجربهای آشنا و ملموس است، با فرضیههای الاهیاتی و فلسفی کتمان نمیشده است. از روزبهان بقلی تا خیام و از حافظ تا بیدل بر این ناپایداری من و پویایی دایمیاش تاکید کردهاند. در این حالت هستی من امری ناگزیر و اجباری و قفسگونه نیست، که به رخدادی ناگهانی و ناپایدار و پربرکت شباهت پیدا میکند. این که من هستی یافته است، به برنده شدن در قماری دیوانهوار میماند، و آن من دیوانهای که قرعهی فال به نامش خورده، هستی را همچون امانتی دریافت میکند و در نهایت وا میگذارد. حافظ از این نظر مهم است که مفهوم من را در این بافت پویا و پیچیده فهمیده و ابراز کرده است.
اگر پرسش مرکزی حافظ را «من» بدانیم، پاسخ او بدان چه بوده است؟
حافظ مانند بقیهی بزرگان ادب و اندیشه در ایران، نگاهی انتقادی به منِ موجود داشته است. یعنی وضعیت کنونی من را نقد و نفی میکرده و در پی دستیابی به شکلی آرمانی از انسان بوده است. این در واقع تنها راه طرح درست مسئلهی من است. وقتی از خویشتن پرسش میکنید، اگر راستگو و دلیر باشید، خود به خود به واسازی و نقد و بازبینی ریشهای خود نیز دست خواهید برد. حافظ نیز چنین کرده و با این رویکرد یک آسیبشناسی عمیق و مهم از منها به دست داده است. «به صدق کوش که خورشید زاید از نفست/ که از دروغ سیهروی گشت صبح نخست».
حافظ چطور این مفهوم دروغ را صورتبندی کرده است؟
نکتهی جذاب آن است که به طور صریح در این مورد سخن نگفته و به همین خاطر سخنش دلنشین است. حافظ شاید در میان شاعران پارسیگو به این خاطر که از به کار بردن کلمهی دروغ پرهیز داشته، انگشتنما باشد. در سراسر آثار بازمانده از حافظ تنها در سه جا کلمهی دروغ آمده است. یعنی به معنای دقیق کلمه «دروغ نمیگفته». به جایش این معنی را با ریا صورتبندی کرده است. مهمترین آسیب در من از دید حافظ، ریاست: «غلام همت آن نازنینم/ که کار خیر بی روی و ریا کرد».
و ریا صورتی دیگر از همان دروغ است؟
دقیقا، ریا شکلی مذهبی و اجتماعی شده از همان دروغ باستانی که ایرانیان از دیرباز با آن در ستیزه بودهاند. حافظ منِ موجود نامطلوب را همچون موجودی ریاکار و دروغباف و فریبکار تصویر کرده و به نقدش پرداخته، و در برابرش یک منِ آرمانی راستین را پیشنهاد کرده و آن را رند نامیده است. درست به همان شیوهای که دیگران نیز پیش و پس از او چنین کردند. صوفی در قرون نخستین هجری و پهلوان در رویکرد حماسی و قلندر در شعر سنایی و درویش در اشعار صوفیانهی عصر صفوی نمونههایی دیگر از این صورتبندیها هستند. حافظ البته در این میان به خاطر درآویختن با ریا برجستگی دارد، و آن را نه تنها دروغ به دیگری، که همچون دروغ به خود بازنموده است. رند کسی است که از این بند رهیده باشد و «حافظ مکن ملامت رندان که در ازل/ ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد»
به نظر شما شان فال زدن به حافظ از چه روست؟ بعضی معتقدند که این هم از رندی حافظ بوده است تا بتواند مخاطبانی را به خود جذب کند؟
این را باید دریافت که حافظ خود فال گرفتن با شعرهایش را باب نکرده است. این رسمی است که آیندگان حافظ خود نهادهاند. این رسم البته از دیرباز در ایران وجود داشته که مردمان از متنهایی که مهم و معنادار میدانستهاند، فال میگرفتهاند. رسمی که به ریشهدار بودن سواد و نویسایی در جامعهمان مربوط میشود، چون پیوند میان متنی مفصل و معنایی عمیق و کنشی تصادفی مثل فالگرفتن و سرکتاب باز کردن چیزی نیست که به سادگی در هر جامعهی نانویسا یا سادهای بتواند تکامل پیدا کند. شواهدی فراوان داریم که مردمان از کتابهای مقدس دینیشان و اشعار بزرگانی مثل مولانا و بیدل هم فال میگرفتهاند. با این همه متن حافظ در این میان گوی سبقت را رقیبان ربوده است. اغلب گفتهاند که دلیلش ایهام فراوان در شعر حافظ است و این که معناهایی لایه لایه دارد و به موقعیتهای گوناگون میخورد. این نکته البته هست و اهمیت هم دارد. اما اشعار بیدل دهلوی یا صائب تبریزی هم به همین ترتیب انباشته از ایهام و کنایه و ریزهکاریهای دلپذیر هستند، اما هرگز اقبال حافظ را پیدا نکردهاند. به نظرم مهمتر از این ساختارهای بلاغی، محتوای معنایی شعر حافظ است. یعنی همان پرسش مهمی که دربارهی من طرح میکند و پاسخ مهمتری که با نقد ریا بدان میدهد. جالب آن که خودِ حافظ فال زدن را همچون امتدادی از کردارهای ارادهگرایانه قلمداد کرده است، «هرچند کآن آرام دل دانم نبخشد کام دل/ نقش خیالی میکشم، فال دوامی میزنم». این درست واژگونهی مفهوم مرسوم فال است که مشورت با بخت و خبردار شدن از امری جبری را میرساند. منظورش چه بسا همین باشد وقتی میگوید «نیت خیر مگردان که مبارک فالی است»، یا «رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت/ چرا که حال نکو در قفای فال نکوست»
بستر اجتماعی-سیاسی زمانهی حافظ بیشتر در شعر او بازتاب دارد یا مسائل وجودی انسان؟
هردوی اینها مهم است. اصولا اندیشمند ژرفنگر کسی است که در زمینه و زمانهی خودش ریشه داشته باشد و از هستیِ پیرامون خود تغذیه کند و هستی خود را فربه و استوار سازد. حافظ نمونهای بارز از این افراد است. با آن که مثل سعدی جهانگرد و دنیادیده نبوده و مانند بیدل زندگی پرفراز و نشیب و پهلوانانهای را از سر نگذرانده، روشن است که سخن خود را از دل زمانهی ناهموار روزگارش بیرون میکشده و طرحریزی میکرده است. در عین حال حافظ مانند تمام شاعران کلاسیک پارسیگو اندیشمندی طراز اول است که نگاه فلسفی محکم و عمیقی دارد و از آنجا به انسان و موقعیت وجودیاش مینگرد. این افزودهای که از جنس اندیشه به شعر وارد میشود بقای آن را در ذهن مردمان تضمین میکند و مایهی تمایزشان از شعرهایی موقعیتی مانند مدحهای فرخی سیستانی یا هجوهای سوزنی سمرقندی میشود.
در زمانهی کنونی چنین به نظر میرسد که پیوند نسل جدید با ادبیات کلاسیک به حداقل رسیده است. طوری که بسیاری از مردم از خواندن شعرهای عادی هم ناتواناند. دلیل این انحطاط سواد ادبی چیست؟
ورود مدرنیته به ایران با بازآرایی ریشهای رسانهها همراه بود. محفلهای ادبی که پیشتر در کانونهای خانوادگی یا دینی و سیاسی برگزار میشد و فضای اصلی انتقال شعر بین افراد بود، دچار بحران و انحطاط شد و چند دهه طول کشید تا دوباره احیا شود و این تازه در روزگار ما تحقق یافت. برای چند دهه که از عصر مشروطه تا دو سه دههی پس از انقلاب به درازا کشید، روزنامهها و رسانههای عمومی جایگزین دیدار رویاروی شاعران و مخاطبانشان شدند و انبوهسازی و سریعسازیِ سواد عادت به خواندن متنهای طولانی و تامل بر بیتهای پیاپی را دستخوش لطمه کرد. در این شرایط بود که به ظاهر نوعی رویگردانی از شعر کهن را میدیدیم. بسیاری از مورخان ادبیات این را به موفقیت و درخشش شعر نو و سبکهای تازهی ادبی حمل کردهاند. این درخشش البته وجود داشته و دارد و ارج فراوان هم برایش قایلم. اما فکر میکنم بخشی از داستان طرد شعر کهن و غلبهی شعر نو –به ویژه در شکلهای فارغ از وزن و قافیهاش- نتیجهی این تحول رسانهای و افت سواد ادبی مردم بوده است.
چگونه میتوان این ارتباط را بازتولید کرد؟ آن هم در بستری که متنهای مبتذل شبکههای اجتماعی بر هر متن دیگری سیطره پیدا کرده است؟
طی دههی گذشته انقلاب رسانهای مجددی را از سر گذراندهایم که گلوگاههای رسانهای را از دسترس احزاب سیاسی و گروههای ایدئولوژیک خارج کرده است. یعنی دیگر سردبیر فلان روزنامه یا مدیر صفحهی شعر بهمان مجله نیست که انتشار نوع خاصی از شعر یا متن ادبی را تعیین میکند. از حدود دو دهه پیش هرکس میتوانست وبنوشتی راه بیندازد و سخنش را به گوش همه برساند، و امروز این کار با اختراع گوشی هوشمند به معنی دقیق کلمه به سادگی آب خوردن شده است. دادههایی که داریم نشان میدهد که با این رهاسازی ناگهانی فضای رسانهای و از بین رفتن انحصار احزاب و ایدئولوژیها بر گلوگاههای انتشار مطلب، سلیقهی اصلی مردم بهتر نمایان شده و آشکارا پیروزی کامل و مطلق شعر کلاسیک بر صورتهای سست ادبی یا تجربیات ناپختهی جوانان را میبینیم. کافی است متونی که در فضاهای مجازی منتشر میشود را تحلیل گفتمان کنید یا از بسامد تکرار اشعار حافظ و مولانا و فردوسی و سعدی در شبکههای ارتباطی آماری بگیرید، تا ببینید که زبان پارسی همچنان با هدایت همان گردونهرانان درخشانی که قرنها پیش زاده، خوش پیش میتازد. به گمان من چندرسانهای بودن ابزارهای ارتباطی جدید و این امکان که مردم شعرها را بخوانند و به صورت صوتی پخش کنند، تاثیری بر نمایان و تعیین کننده سواد ادبی مردمان گذاشته و خواهد گذاشت. برخی از الگوهایی که الان ازشان صحبت میکنم شاید خوشبینانه به نظر برسد، اما با تکیه بر آمارها و دادههایی سخن میگویم که الگوهایی واضح و امیدوار کننده را به دست میدهند. خلاصهاش آن که به نظرم راهکاری جز آنچه مردم دارند به طور طبیعی انجام میدهند، لازم نیست. تنها باید به همین موج توجه به شعر کهن یاری رساند و از راه معرفی کردن شاعران برجسته و گرهگشایی از متنهایشان یاری رساند تا دیگران هم در لذت خواندن و فهمیدنشان سهیم شوند. تاریخ نشان داده که لذت و معنا وقتی با هم پیوند بخورند، راه خود را خواهند پیمود و مانعی سد راهشان نمیتواند شد، و همگان به اندرز حافظ عمل خواهند کرد که «مشنو سخن خصم که بنشین و مرو/ بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا!»