روز دوم: 21 مارس – 1 فروردین 88 شنبه
روایت پویان
و بیدار باش با صدای قدم های مردم ورزشکاری که گرداگرد ما میدویدند و پیاده گز میکردند. مرد و زن، چقدر اینها ورزشکارند. باور کنید اصلاً انتظار نداشتم در قوچان این قدر مردم ورزش کنند آن هم صبح اولین روز سال.
وسایلمان را جمع کردیم و به دنبال کله پاچه به مغازه کله پزی دیم کار رفتیم که 3 کیلومتری از ما فاصله داشت. دانستیم که تعطیل است، برگشتیم به مغازه طباخی مقدم، نرسیده به همان میدان فلسطین بعد از پل فلزی قوسی، و سه پرس کله پاچه تمیز و خوشمزه خوردیم.
صبحانه کله پاچه!
اهداف سفرمان هنگام سفر تهران به قوچان:
وقتی از تهران به قوچان می آمدیم، قرار شد اهداف سفرمان را برای هم تعریف کنیم، من میخواستم، مردم کشور هایی که میرویم را به صورت شهودی حس کنم، خانه شان مهمان شوم و در ترکمنستان که خیلی از خطراتش برایمان گفته بودند، ماجرا جویی کنم. غذا هایشان را امتحان کنم و شنیده هایم را با دیده هایم، محک بزنم تا بعد از سفر الگویی برای تفاوت های این سرزمین ها با ایران بیابم ، و البته مشابهت ها را کشف کنم.
قوچان به باجگیران:
همان طور که قبلاً گفتم برای رسیدن به باجگیران از قوچان، میشود از تاکسی های خطی باجگیران به درگز، استفاده کرد، که از میدان فلسطین حرکت میکنند.
ساعت 8:30 حرکت میکنیم به سمت باجگیران. کرایه از ما نفری 2500 تومان و در کل 10 هزار تومان میگیرد. حدود سه ربع ساعتی راه بود.
مرزباجگیران:
اول از همه دست شویی میرویم و سر و صورتمان را میشوییم.
درمرز، پسر جوان خوش روی مامور گمرک منتظر ماست. مرز خیلی خلوت است. تقریباً از هر کسی راجع به ترکمنستان میپرسیم ، ما را میترساند، که ترکمن ها باج بگیر و نامردند، حواستان به جیبتان باشد، پدرتان را در می آورند و این گفته مشترک ماموران گمرک و بانک و قرنتینه است و در انتها همه شان میگویند به کسی نگویید ما این اطلاعات را به شما داده ایم.
ساختمان گمرک ایران در مرز باجگیران، ساختمان نوساز بزرگ و دو طبقه ای با سنگ نمای سفید چینی است. کلاً ساختمان موقر و تازه سازیست.
هفت سین در گمرک ایران
مراحل عبور به ترتیب، بازرسی گمرک و بعد پرداخت خروجی و بررسی گذر نامه و بررسی نهاد ریاست جمهوری و قرنتینه و ثبت در دفتر خروج از کشور توسط سرباز مرزی است.
نکته: برای ورود به ترکمنستان و ویزای ترانزیت، از مرز نمیتوانید اقدام کنید مگر این که دعوت نامه از اتباع ترکمنستان داشته باشید. برای این کار یا از تهران و یا از مشهد میتوانید تقاضا کنید.
جلوی ما خانواده ای با پژو 206 در پی گذرند ، آنها سریع رد میشوند، و نوبت به طی مراحل گذر ما میرسد، بعد از بازرسی گمرکی از مرز ایران، ما 3 میلیون منات کهنه میخریم. هر 10000 منات کهنه 750 تومان است.مرز واقعاً خلوت است، مرز ایران را نیم ساعته رد میکنیم و ساعت 10:00 به وقت ایران وارد خاک ترکمنستان میشویم.
مشابه سرباز مرزی ایران ، آن طرف نرده های مرز، سرباز ترکمنی نشسته که کوچک اندام است با لباس سبز لجنی و نقش شاخ و برگ . کلاهشان شبیه کلاه کابوی ها است. مشخصات مان را یاد داشت میکند و وارد ساختمان مرزی میشویم.
نمیدانم چرا وقتی میخواهیم ازاین مرز رد شوم، دلهره دارم. شاید بخاطر خاطراتی است که از مرز شوروی در ذهنم نقش بسته و غیر قابل نفوذ بودن آن در دوره کمونیسم.
ساختمان مرزشان شبیه ماست. انگار از ساختمان ما کپی برداری شده باشد. به سردر ساختمانشان، عکس رئیس جمهور مادام العمرشان را نصب کرده اند، قربان قلی بردی محمداف، تصویری که از این به بعد سر هر ساختمان دولتی دیده می شود.
منتظر میمانیم تا ویزاهایمان بررسی شود. چهل و پنج دقیقه ای منتظر میمانیم. سالنی باسقف بلند است که دست راست، راهرویی، مسافران را به سمت دیگر هدایت میکند. در ورودی این راهرو، دستگاه اشعه ایکس گذاشته اند که با آن وسایل مسافران وخودشان را بگردند.
نکته: چه در ترکمنستان و چه در مرزهای کشور های دیگر آسیای میانه، آنچه خیلی قاچاق محسوب میشود و شدیداً با آن برخورد میشود، مواد مخدر است و البته قرص های کدئین دار، پس اگر عازم سفر به این کشور ها هستید، با خود تان قرص سردرد حمل نکنید چون باعث دردسر میشود!!!
بالاخره ویزا ها را بررسی میکنند، مسئولان بررسی ویزا، دو افسر هستند که یکی لاغر و استخوانی و دیگری کمی چاق با چشمانی پف کرده و ترکمنی. هردو در اتاق بررسی ویزا نشسته اند، که با دریچه کوچکی به سالنی که ما در آن قرار داشتیم راه داشت. میگویند: در پاسپورتتان گذر از سرخس قید شده، چرا باجگیران آمدید. میگوییم: از کنسولتان در تهران پرسیده ایم،گفته ایرادی ندارد. کمی بگو بخند، مسئله حل میشود، فقط یاد آوری میکند، اگر خواستید زمینی برگردید باید حتماً از همین مرز باجگیران به ایران برگردید و در غیر این صورت 5 سال به ترکمنستان ممنوع الورود میشوید.
به بانکشان میرویم . خانم جوانی با روسری که از پشت سرش گره زده با کت و دامن ارغوانی، 32 دلار ورودیه میگرد و 20000 منات کهنه (حدود 1500 تومان!) هم رشوه، البته با عنوان عیدی. آخر امروز اینجا هم نوروز است، با سه روز تعطیلی. بعد بار هایمان را بررسی میکنند، البته یکی یکی، چون خط بازرسی شان نباید شلوغ شود. کلاً 5 نفر در آن سالن بزرگ منتظر بازرسی هستیم ولی همین 5 نفر 1 ساعت کارشان طول میکشد. نمی دانم اگر یک اتوبوس آدم بود، چه قدر باید معطل میشدند.
هر قسمت را که رد میکنیم، هر سه نفر مان به مسئولان به عنوان پایان سخن و خدا حافظی “نوروز پیروز” ، میگوییم و کم کم این قرارمان برای طول سفر میشود. هرجا میخواهیم خدا حافظی کنیم چنین میکنیم. هر 5 نفر مسافر در حیاط پشت ساختمان مرزی منتظر تاکسی میمانیم. بجز ما سه نفر یک خانم جا افتاده ترکمن همراهمان است که بعداً متوجه میشویم از مشهد آمده.
بار زیادی دارد ، شاید بیش از 20 بالش با خودش آورده و کلی لباس و از این چیز ها، شاید جهاز برای 20 تا دختر فرضیش باشد، ما چه میدانیم!!!
نفر دیگری که منتظر ماشین است، مرد ترکمن میان سالی است بدون بار.
نکته: اگر جایی باج سبیل بخواهند خودشان میگویند، بی خود خودتان را به زحمت نیندازید، کلاً هم خیلی رشوه بگیر نیستند، حد اقل ما این طور متوجه شدیم، از پلیسشان هم میترسند. به همین دلیل در حضور جمع رشوه نمیگیرند (شرم حضور دارند آخر!).
از مرز باجگیران به اَشک آباد:
فولکس واگنی که نقش تاکسی را برعهده دارد بعد از یک ساعت میرسد . سوارش میشویم، ما سه نفر به همراه مرد ترکمنِ کت شلواری عقب مینشینیم . خانم ترکمن ، جلو مینشیند، 45 کیلومتر تا اشک آباد راه است ( اسم درستش اَشک آباد است نه عشق آباد، اشک هم از همان ارشک اشکانیان آمده و پایتختشان بوده در زمانی دور) .
خوشحال و خندان در ماشینی که از مرز به اشک آباد میبردمان
راه مرزی کمی کوهستانی است. این همان کوهستان هایی است که به رشته کوه کپه داغ معروف است، میگویند بجز بخش جنوبی ترکمنستان که هم مرز ایران است بقیه این سرزمین خشک و بی آب و علف است. مسیر، سبز تر از جاده قوچان به باجگیران است. کنار دستم مرد ترکمن نشسته، خیلی دوست دارم اولین ارتباط ها را با ترکمن ها بگیرم، به پدرام میگویم که به ترکی از مرد، نام و نشانش را بپرسد ولی شروین پیشنهاد میدهد، سر صحبت را به فارسی باز کنیم، شاید فارسی بلد باشد، چنین میکنیم و مرد به فارسی با خنده و تعجب، جوابمان را میدهد: شما از کجا میدانید، من فارسی بلدم!
سر صحبت باز میشود و بعد از احوالپرسی، به ما میگوید که تاجر رب است و از ایران رب وارد میکند و در مسکو هم دفتری دارد . فارسی را خوب صحبت میکند.در مورد مسیر قطار راهنماییمان میکند، البته قطار را متوجه نمیشود و با نمایش پانتومیم پدرام که با دودو تیش تیش، ادای قطار را در می آورد، متوجه میشود.
اینها به قطار ، {پوئيست Poiste} ، میگویند که از روسی آمده، از قیمت قطار میپرسیم، کمی اطلاعات بهمان میدهد. کم کم خانم ترکمن هم وارد صحبت میشود، البته مرد ترکمن نقش مترجم را بازی میکند.
ماشینی که سوار شده ایم ما را تا شهر میبرد و از هر کداممان 15 دلار میگیرد، خیلی گران است. نقره داغ شده ایم. ماشین تا ایستگاه را ه آهن میرود.
شهر اشک اباد:
اولین برخورد با شهر، از مرز که به اشک آبادمیرسیم، از دور ساختمان های بزرگ و زیبا خود نمایی میکند، اولش ساختمان اپرای شهر. اکثر ساختمان ها سفید با گنبد هایی بزرگ که رویشان با رنگ هایی مانند طلایی و قهوه ای تزئین شده اند. گردا گرد هر ساختمان فضای سبز پهناوری است، با باغچه بندی زیبا. دو طرف خیابان ورودی شهر تا انتها ، که همین ایستگاه راه آهن است، پر است از ساختمان های بزرگ و زیبای دولتی، شهر واقعاً تمیز است، مردم هم انگار در این قسمت شهر خوش لباس ترند.
از ماشین که پیاده میشویم، اول از همه ساعت بالای میدان را آهن، خود نمایی میکند. یک ساعت و نیم با ساعت ایران فرق دارد. ساعتمان را تنظیم میکنیم، 12:15 را تبدیل میکنیم به 1:45.
اطراف ایستگاه راه آهن، چند رستوران لوکس است و بالاخره بلیت فروشی راه آهن را میابیم. بلیت که میخواهیم بگیریم، پدرام به دادمان میرسد. زبان ترکیشان با ما فرق دارد ، ولی به هر حال کلمات مشترک هم دارند. به فروشنده حالی میکنیم، که سه تا بلیت برای آخر شب، به مرو (به قول خودشان ماری) میخواهیم، و برای ساعت 20:20 با قطاری که به سرحدآباد (مرز افغانستان) میرود، سه تا بلیت بهمان میفروشد.
حالا دو کار مانده، دستشویی و تهیه نقشه، در امتداد ریل که به سمت غرب میرویم. در زیر گذر، توالت است که هنگام ورود از گیشه ای پول میدهی و دستمال مقوایی تحویل میگیری. در شهر مقررات سختی حکم فرما است، کسی حق ندارد آشغال بریزد، کسی حق ندارد سیگار بکشد، از ساعت 10 شب، رفت و آمد ممنوع است. هر کدام از کار ها را نکنی جریمه ات میکنند. خوب مردم هم رعایت میکنند. ولی در دستشویی میتوانی سیگار بکشی. به همین دلیل، توالت فضایی میشود که از دود سیگار چشم چشم را نمیبیند.
مردم کاملاً خون گرمند، در همان زیر گذر توالت با بچه هایشان عکس میگیریم، بچه ها یشان خیلی ملوسند، و هر خانواده ای کلی بچه از هر قدو قواره ای دارد. فکر کنم در اینجا کنترل موالید خیلی معنی ندارد. البته کشور هم پر جمعیت نیست، حدود شش میلیون نفر جمعیت دارد. در همین زیر گذر خانواده ای فارس زبان دیدیم که اهل مرو بودند.
فکر کنم مروی ها کمی از نظر اقتصادی پایین تر از اشک آبادی ها باشند. باید فردا ببینیم. همه، دندان های طلا دارند و موقع خنده، مرد و زن دندانهایشان عیان میشود. این دندان های طلا که خیلی وقت است در ایران از مد افتاده، در کلیه کشور های حاصل از فرو پاشی شوروی دیده میشود. دوستی برایم میگفت در مسکو هم چنین است، کمی که از مردم بالا شهر فاصله میگیریم، هر چه به بافت های پایین جامعه نزدیک تر میشویم دندان طلایی ها هم زیاد تر میشوند.
خانواده فارس زبان مروی که در زیر گذر دیدم، هنگام خداحافظی ما را به خانه شان در مرو دعوت میکنند، تلفن میگیریم و جدا میشویم.
خانواده مروی که فارسی صحبت می کنند!
بعد از حل شدن مسئله اول برای نیاز دوم راهی میشویم، نقشه.
از آنجا که ما، قبل از سفر فرصت چندانی برای تهیه اطلاعات مسیر نداشتیم، نقشه ها هم از قلم افتاد.نبود نقشه باعث شد در هر شهر نتوانیم به سرعت اولویت هایمان را مشخص کنیم. و البته باعث شد به حس اکتشافمان اعتماد کنیم و ارتباطمان را با مردم تنگا تنگ تر، تا در ابتدای ورود به هر شهر، جاذبه هایش را بیابیم. این روش در اشک اباد شروع شد و همان موقع که با ماشین فلکس واگن وارد اشک اباد شده بودیم از راننده و خانم ترکمن، نام مکان های جالبی را که سر راه میدیدم جویا میشدیم تا بعداً بتوانیم سر فرصت به آنها سر بزنیم.
به دنبال نقشه به سالن ایستگاه میرویم، پشت باجه پلیس، جوان موقری نشسته، از او به ترکی سوال میکنیم. « نقشه» را نمی فهمد map را هم متوجه نمیشود، ولی ما را به باجه روبرو هدایت میکند که باجه فروش کارت تلفن است. خانم موقری درون آن نشسته، دومین فارس زبان، به فارسی جواب سوالمان را میدهد، میگوید پدر و مادرش فارس هستند.
یک تجربه : در این ولایت هر کسی ممکن است فارسی هم بلد باشد، پس فارسی را امتحان کنید. بازی لذت بخشی است.
گر چه نقشه پیدا نکردیم ولی تجربه خوبی بود.
بعد از آن تا یک ساعتی به دنبال نقشه میگردیم، نقشه شهر اشک آباد. در این مسیر از هتل اشک آباد شروع کردیم، گارسونی به انگلیسی الکن، ما را راهنمایی کرد. برایمان تاکسی گرفت تا به هتلی دیگر برویم که میگفت در آن نقشه، یافت میشود. هتلی در غرب شهر ، راننده تاکسی پیرمردی روس بود با فیات لادای خاکستری رنگ قراضه.
در هتل نقشه اشک آباد نداشتند، ولی نقشه ترکمنستان داشتند که گرفتیم.
سعی کردیم با کمک GPS مسیر برگشت را بیابیم.
نکته : بهتر است نقاط دیدنی شهر را قبل از مسافرت، در GPS ذخیره کنیدتا اگر نقشه دقیق شهر را هم پیدا نکردید به مقصد برسید.
نکته: زبان لبخند همه جا کار میکند، به هر کس لبخند بزنی به تو لبخند میزند، ترکمن ها هم از این قاعده مستثنی نیستند.
بعد از یک دوره خفقان، دیش های ماهواره در پس زمینه شهر!
در خیابانی، یک ایستگاه اصلی اتوبوس دیدیم، ایستگاهی پر از اتوبوس های متعدد، به مقصد های گوناگون، ولی بالای همه اتوبوس ها یک TEKE BAZAR هم نوشته بودند که یعنی اسم این ایستگاه TEKE BAZAR است. به یکی از راننده ها که جوانی لاغر اندام با لباس سفید فرم راننده های اتوبوس بود، سلام کردیم و گفتیم میخواهیم به بازار برویم و او هم به سمت اتوبوسی که به کچه بازار یعنی بازار کوچک میرفت هدایتمان کرد.
نکته: چون توریست کم است وقتی از مردم کمک میخواهی با مهربانی، همراهیت میکنند و حتی خیلی از اوقات، مسافتی را می آیند تا ببینند به مشکلی بر نخوری.
اتوبوس به راه افتاد، من و پدرام جلوی اتوبوس بودیم و شروین در وسط اتوبوس، کم کم جمعیت زیاد شد ، کنار ما، خانمی ایستاده بود که توانستیم کمی با او ارتباط بگیریم. چندان، حرف های ما را متوجه نمیشد ولی معنی کچه را برایمان توضیح داد. خوش روئیش جالب است. انگار، به دنبال برادرش که از ترکیه آمده بود میرفت و حتی در پایان مسیر به ما تعارف کرد که اگر خواستید زود برگردید میتوانیم با ماشین برادرش برگردیم.
اتوبوس ما را به بازاری سمت فرود گاه آورد. 10 کیلومتری شهر، بازاری بنک داری زیر چپر های پلاستیکی. بازار درب و داغانی است ولی ارزان، شروین یک هدفن گرفت 350 تومان. این که درون مردم هستیم و با آن ها گرم میگرفتیم خیلی خوب است.
واقعاً شنیده هایمان با آنچه میدیدیم متفاوت بود، ترکمن ها مهربانند، گرچه شاید با غریبه ها ارتباط سریعی برقرار نکنند، ولی بی آزارند و دوست دارند اگر بتوانند به تو خدمتی کنند.
با همان اتوبوسی که رفته بودیم، برگشتیم به شهر. در اتوبوس مرد میان سال ترکمنی بود با ریش ترکمنی بدون سبیل که تا من را دید، چیز هایی گفت و اشعاری خواند که همه اتوبوس خندیدند، ظاهراً داشت من را مسخره میکرد، شروین میگفت شاید از ترکمن های ایرانی باشد که اوایل انقلاب از ایران فرار کردند و احتمالاً من را با نیروهای سپاهی ایران، اشتباه گرفته ( چون ریش دارم). جالب است که بعد از همراهی ما با جمع، همه ساکت میشوند و مرد را نکوهش میکنند.
یک اتوبوس عوض میکنیم و به همان خیابان اصلی جلوی راه آهن میرسیم. به پارکی جلوی دانشگاه شهر میرویم که مرکز مدرن شهر است. پارک ویجنو اگون( آتش جاویدان Вечный огонь) ، کمی که داخل پارک میشویم یک آتشکده مدرن قرار دارد که که به پاس قهرمانان ملی، برپا داشته شده و گاز سوز است.
بنای یادبود آتش جاویدان
بعد مجسمه های متعدد. در انتهای پارک به مجسمه گاو سنگی سیاه رنگ شاخداری میرسیم که کره زمین را بر شاخش قرار داده اند و مجسمه طلایی پسربچه ای بر اوج آن ( بعداً در گوگل ارت این موضوع را فهمیدم که نماد زلزله است).
مقابل این اثر هنری، برج سه پایه ای قرار دارد که نماد شهر اشک آباداست با نام برج بیطرفی (Neutrality Arch) ، تصمیم گرفتیم به بالای برج برویم. ورودیه دادیم و با بالابر به طبقه اول رفتیم. بعد با آسانسور دیگری به اتاقک بالای برج می رسیم، که بالکنی دارد. از روی بالکن میتوانی شهر را ببینی. سمت جنوب، کاخ ریاست جمهوری است و ساختمان های پراکنده و متفاوت و بزرگ شهر در دور و نزدیک قابل مشاهده است. سمت شمال شرقی در دوردست مسجد بزرگی دیده میشود که به نظرم جای جالبی است.
برج بلند بیطرفی
زمانمان کوتاه بود، از همان مسیری که رفته بودیم از داخل پارک برمیگردیم به خیابان اصلی . کمی به سمت شمال که همان سمت ایستگاه راه آهن است متمایل میشویم. فروشگاه بزرگی مثل فروشگاه های شهروند خودمان وجود دارد که رویش نوشته، دکان بقالی، البته به خط لاتین ترکی.
داخل فروشگاه کمی خرید میکنیم و تصمیمان بر این است که غذای شاممان را از همین مغازه بخریم. پس مقداری آب میوه ( اب انار) و کالباس میخریم. هنگام خرید یک خانم جوان روس همراه شوهر ترکمنش با انگلیسی سلیس به ما خوش آمد میگوید و از ما سوال میکند نیاز به کمک داریم؟ ما هم در مورد این که کدامیک از کالباس ها بهتر است با او مشورت میکنیم و با مشورت او خریدمان را تکمیل . میگوید یهودی است و همراه شوهر یهودیش اینجا زندگی میکند.
بعد از خرید، آرام آرام به سمت مسجد بزرگی که از بالای برج دیده بودیم حرکت میکنیم. سر چهارراهی چند پلیس را میبینیم که ایستاده اند، از بس که شنیده بودیم پلیس ترکمنستان اذیت میکند، میخواستیم امتحانشان کنیم. پس بجای این که آن ها به ما گیر بدهند، ما جلو رفتیم و آدرس مسجد را سوال کردیم، یک دفعه جو بر گشت. چهار پلیس همگی آماده شدند که ما را اسکورت کنند. پلیس ها بسیار خوشرو هستند و با این که خیلی زبان همدیگر را نمیفهمیم ولی با ولع به دنبال راهی برای ارتباط برقرار کردن میگردند. یک کیلومتری که همراهیمان میکنند، مسجد در دور دست پیدا میشود. پلیسها هم از ما خدا حافظی میکنند و بر میگردند. در همین بین پسری جوان با لباسی جوانانه ، همراهمان میشود که انگلیسی میداند و می خواهد به ما کمک کند، نامش سردار است و دو رگه ترکمن- روس، پدرش ترکمن است . به شدت نسبت به دولت ترکمنستان و اسلام جبهه دارد، به حدی که وقتی به مسجد میرسیم، حاضر نمیشود وارد مسجد شود.
تقریباً غروب شده. مسجد یک نرده پیرامونی دارد و بعد به دیوار اصلی میرسیم، که درِ چوبی بازی، دربرابرمان، در بالای پله ها ما را به درون، میخواند. وارد میشویم. حیاط نسبتاً بزرگی خود نمایی میکند که دست چپ به طهارت خانه، توالت زیر زمینی راه دارد. همه چیز خیلی بزرگ و از سنگ چینی و مرمر زیبایی ساخته شده به نحوی که در برخورد اول، عظمت معماری و فضا تو را میگیرد. از داخل این حیاط مناره های مسجد خیلی بلند به نظر میرسد .
مناره ها از حیاط درونی
در راستای در ورودی به حیاط، در اصلی مسجد قرار دارد که چوبی و بلند و تزئین شده است. وارد مسجد که میشویم، حس فضای مقدس کاملاً موج میزند، بزرگیش کاملاً میگیردمان به نحوی که تصمیم میگیریم هر کدام در گوشه ای، خلوت کنیم و کمی بیارامیم. سالن مسجد، بسیار بزرگ است به شکلی که شاید دو هزار نمازگذار بتوانند در آن نماز بخوانند. محرابی سمت جنوب تعبیه شده و منبری چوبی و بلند مانند منبری که در مسجد ایاصوفیه ترکیه دیده بودم. کلاً معماری مسجد خیلی شبیه مساجد ایاصوفیه و سلطان احمد در استنبول است و بزرگیش به همان اندازه و تحسین بر انگیز.
تقریباً خورشید غروب کرده و جماعت گروه گروه وارد مسجد میشوند. گرچه ظاهر ما شک برانگیز است ولی با هر که سلام و احوالپرسی میکنیم و میگوییم ایرانی هستیم، خیالش راحت میشود و ما را میپذیرد.
نام مسجد را بعداً از اینترنت در میاورم، نام های متعددی دارد ولی به آن مسجد آزادی و مسجدErtogrul Gazi [1]و حتی مسجد عثمانی هم میگویند انگار، با کمک دولت ترکیه درست شده چون نامش کاملاً ترکی است، ارطغرل قاضی پدر عثمان یکم، بنیانگذار دولت عثمانی است و با توجه به سرمایه گذاری های کلانی که ترک ها در کشور های ترک زبان انجام میدهند، دور از ذهن نیست که این مسجد هم حاصل همین همکاری ها باشد.
نمیخواهیم موقع نماز جلب توجه کنیم، پس آرام کوله هایمان را بر میداریم و میرویم بیرون.
«GPS» را به کار می اندازیم، و از راهی میانبر به سمت ایستگاه راه آهن حرکت میکنیم، سر راه در خیابان، آب انارمان را مینوشیم، عجب گوارا است. به اتفاق، قرار میگذاریم، دوباره از این آب انار ها بخریم. پس در اولین بقالی یا بقول خودشان «بکالی»، یک بطری آب انار میخریم و بارمان را تنظیم میکنیم.
ساعت 8:00 هوا کاملاً تاریک شده و ما هم به ایستگاه یا ” وگزال” میرسیم. و به این ترتیب سفر پرماجرای امروزمان به اشک آباد تمام میشود.
اشک آباد به مرو یا ماری
با کمک ماموران ترن، واگن و کوپه مان را پیدا میکنیم، یک نفر مرد ترکمن جوان همراهمان است که خیلی کم خوراک است، چون به محض ورودمان به کوپه ما شروع به خوردن آب میوه و کالباس میکنیم و هر چه به همسفرمان تعارف میکنیم چیزی نمیخورد، بجز کمی آب انار. خستگی روز باعث میشود، خیلی نتوانیم، بیدار بمانیم، بعد از حساب و کتاب های اولیه توسط شروین که خزانه دار است، قبل از خواب به مسئول واگن میسپریم که ما را، مرو بیدار کند. میخوابیم تا مرو. ساعت 4:40 صبح به ایستگاه مرو میرسیم.
درون کوپه چهار تخته قطار (اشک آباد به مرو)
- – ارطغرول غازی پدر عثمان اول بنیان گذار امپراطوری عثمانی ترکیه بود که از مرو به ترکیه کوچیده بودند(منبع ویکیپیدیا انگلیسی) ↑
ادامه مطلب: روز سوم: یک شنبه 2 فروردین 88 – 22 مارس – روایت شروین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب