روز دوم: شنبه 1 فروردین 88 – 21 مارس
روایت شروین
صبح با سر و صدای مردمی بیدار شدیم که گروه گروه برای ورزش به میدان شهر میآمدند. من و پویان هم کمی جَوگیر شدیم و دور میدان دویدیم و کل و کشتی گرفتیم. مردم مهربانی که برای ورزش از آنجا میگذشتند، گذشته از سلام و احوالپرسی هر از چندگاهی ما را به خانهشان هم دعوت میکردند. وقتی کولهها را بستیم و در جستجوی کلهپزی شهر به حرکت در آمدیم، یکی از همان رهگذران ورزشکار را دیدیم که با ماشین دنبالمان آمد تا اگر بتواند کمکی بکند و همراهیمان نماید. از آن کوهنوردهای قدیمیبود، با همان اخلاق خوب و جوانمردی مرسوم ایرانی که هنوز دراین گروه باقی مانده است. سپاسگزاری کردیم و به کلهپزی کوچک اما تر و تمیزی رفتیم و دلی از عزا در آوردیم.
با پدرام و پویان گپی در مورد اهداف سفرمان زدیم که البته درست جمعبندی نشد، اما فکر کنم هرکداممان به آماجهای روشنی دست یافته بودیم. برای من، اولویتها روشن بود. پیش از هرچیز، میخواستم بخشهای تازه استقلال یافتهی ایرانزمین را ببینم. پیش از این بخشهای ایرانی ترکیه (مشخصا به تازگی قونیه) و سرزمینهای ايراني شدهی شمال هند را دیده بودم، و خود ِایرانِ کنونی را هم به نسبت خوب گشته بودم. رویایم وحدت مجدد تمام اقوام ایرانی بود و مشاهده نکردن و نفهمیدنِ آسیای میانه را گناهی نابخشودنی میدانستم. بنابراین هدف اولم، دیدن مردمی بود که به نظرم وارث بخشی از فرهنگ ایرانزمین بودند، و دور نبود که بار دیگر در آفرینش دورانی تازه در این تمدن نقشی ایفا کنند.
دومین اولویتم، اشتیاقی دیرینه بود برای دیدن سرزمینهای کهن سغد و مرو و خوارزم. جاهایی که در موردشان بسیار خوانده و نوشته بودم، اما هنوز آثار باستانی و مردمش را ندیده بودم. به خصوص در این میان، دیدن شهرهای باستانی و آثار دیرینه را در نظر داشتم. همچنين حدود يك سالي ميشد كه در مورد صورتبندی مفهومی به نام من پارسی میاندیشیدم و چشم داشتم که در فراغتِ این سفر بتوانم این مفهوم را هم سر و سامانی بدهم.
اولویتهای بعدی، فروپایهتر بودند. اخیرا چند ماهی بود به سفرِ درست و حسابی نرفته بودم و از زندگی شهری خسته شده بودم. از این رو گشت و گذار در طبیعت و مناطق وحشی را -اگر دست میداد- غنیمت میدانستم. در ضمن، چون حدس میزدم وقت زیادی را در ماشین بگذارنیم و صرف ترابری کنیم، یک دورهی کامل آموزش صوتی زبان چینی را همراه آورده بودم و قصد داشتم در حد امکان چینی هم یاد بگیرم. بیشتر از سه ماه به زمان حرکتمان به سوی چین نمانده بود و قانع کردن جمعیت زیاد آنجا برای این که زبان ما را یاد بگیرند، سختتر از این بود که خودمان چینی یاد بگیریم! پویان هم نسخهای از این درسها را داشت، اما خیلی زود تصریح کرد که برای مکالمه به این زبان و تمرین گروهی وقت ندارد، و این فکر کنم به نفع پدرام هم تمام شد که نزدیک بود در این سفر لهجهی چینی پیدا کند!
راه تا مرز باجگیران چندان سریع گذشت که درست متوجهش نشدیم. تا به خودمان آمدیم، در برابر ساختمانی به نسبت کوچک با رونمای سنگی ایستاده بودیم، که مرز باجگیران بود. در درون اداره هفت سین قشنگی چیده بودند و همه جا تمیز و مرتب بود. برخورد مرزداران ایرانی به راستی خوب و دوستانه بود. به سرعت کارهایمان را انجام دادند و اطلاعاتی را که فکر میکردند به دردمان بخورد در اختیارمان گذاشتند. چیزی که مرتب تکرار میشد، آن بود که ترکمنها مردمی رشوهگیر، فاسد، بداخلاق، نامرد و خطرناک هستند و باید به هر ترتیب از آنها پرهیز کرد. همچنین تاکید میکردند که همه باجگیر هستند و برای این که به دردسر نیفتیم بهتر است باجها را بدهیم و بگذریم. آنقدر از این ماجرا نگران شدیم که کمی در مورد راهبردمان در مورد رشوه با هم گپ زدیم. من که اصولا از باج دادن اکراه دارم، زیر تاثیر این حرفها و نظر دوستانم قانع شدم که بهتر است در صورت لزوم باج را بدهیم و خودمان را درگیر نکنیم. پس از خرید منات که پول رسمی ترکمنستان بود، یک چیز را فهمیدیم. آن هم این که در این سرزمین مردمی ریاضیدان – احتمالا علاقمند به فیزیک کیهانی و محاسبات عددی بزرگ- زندگی میکنند. چون اسکناسهایشان واحدهایی نجومی داشت و توانستیم با دویست و بیست هزار تومان سه میلیون منات بخریم. هر اسکناسشان صد هزار منات بود!
آخرین بخشی که پشت سر گذاشتیم، واحد بهداشتی بود که اندرزمان داد با روسپیان مراوده نکنیم، تا با پلیسهای باج بگیرِ آن سامان درگیر نشویم. بعد هم دلسوزانه پرسید که در هر حال، “لباس کار میخواهید؟”
خوب، هدفمان از سفر چیز دیگری بود و نمیخواستیم!
از مرز گذشتیم و وارد سرزمین ترکمنستان شدیم. دل توی دلمان نبود. هر لحظه انتظار داشتیم یک جوخه از ترکمنهای دیوسیرت سرمان بریزند و اموالمان را به یغما ببرند و خودمان را هم به کا کا ب (ته دیگِ کا گ ب در ترکمنستان) تحویل دهند و از آنجا سر و کارمان به سیبری بیفتد. اسم مرز باجگیران هم البته در این مورد موثر بود. نمیدانم چرا اسمش را عوض نمیکنند؟ شکر خدا که خارجیها فارسی نمیدانند…
مرزداران اما، شباهت زیادی به این یغماگران نداشتند. در واقع چندتایی پسر نوجوان بودند با چشمان مغولی و حالتی تقریبا دستپاچه. جثههایی لاغر و قدهایی معمولا کوتاه داشتند و کلاه بزرگشان طوری بود که انگار لباس سربازی را تن یک بچه کرده باشند. مودب و ساکت بودند و با تعجب کولههای بزرگمان را نگاه میکردند. با سرعتی لاک پشتی کارهایمان را انجام دادند اما قضیه بیشتر تنبلی و بینظمی بود تا باج خواهی. بالاخره پس از کلی جستجو توانستیم یک افسر را شبیه به تصویر مورد نظرمان از باجگیران ترکمنی پیدا کنیم. آن بیچاره هم تنها مشکلش این بود که کلاهش بزرگتر از بقیه بود و سنی بیشتر داشت. وگرنه کاری به کارمان نداشت و انگار متوجه شده بود نظری منفی نسبت به او پیدا کردهایم، چون وقتی سوار ماشین شدیم دنبالمان آمد و به گروهمان گفت: “پاسپورتهایتان را جا نگذاشته باشید!”
گروهمان البته، بزرگتر از ما سه نفر بود و رفتار سایر اعضایش از جنبهی دیگری نگران کننده بود. یکی از همراهانمان مردی ترکمن بود که تاجر رب از آب در آمد و معلوم شد به شغلی پیچیده مشغول است. یعنی از ایران گوجه میخرد و به مسکو میبرد و در آنجا رب گوجه درست میکند و در ترکمنستان میفروشد. در حضورش کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، به این هوا که کسی اینجا فارسی بلد نیست. خوشبختانه زیاد از دایرهی ادب خارج نشدیم، چون وقتی سوار ماشین شدیم معلوم شد راحت فارسی حرف میزند!
دومین کسی که همراه ما از مرز رد شد، یک بانوی پا به سن گذاشتهی ترکمن بود که گویا از مشهد میآمد و کاروانی از اشیای دور از انتظار را در بارهایش گنجانده بود. از ده بیست بالشِ بزرگش و پتو و آجیلی که بار زده بود، بگذریم، میرسیم به کالاهایی مانند نان و میوه که ما را در مورد شرایط پیشارویمان نگران کرد. یعنی در ترکمنستان نان و پرتقال پیدا نمیشد؟ حالا بالش را میشد یک کاری کرد!
در راه همه با هم حرف زدیم و با هم دوست شدیم. تاجر رب به فارسی و پدرام به ترکی حرف زدند و باعث شدند بیچارگانِ زبان نادانی مانند من و پویان و آن بانو و راننده هم به شکلی وارد بحث شویم. گذشته از کرایهی سنگینی که راننده از ما گرفت، همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. باز هم چشمان نگرانِ جویای باج ما در افق خشکید و باجگیری نیامد که نیامد.
بیست و چند کیلومتری را طی کردیم و به شهر نسای باستانی رسیدیم. همان جایی که دو هزار و دویست سال پیش، وقتی رهبر قبایل پرنی، به همراه اتباعش از سکاهای ایرانی آنسوی آمودریا، به ایرانزمین تاختند، در آنجا شهری بزرگ بنا نهادند. نام آن رهبر قبیلهای امروز برای همهی ما نامعلوم است. اما میدانیم که مردی دلیر و نیرومند و دوست داشتنی بود. مردمش که ایرانیِ کوچگردِ جنگاوری بودند، مانند ایزدی محترمش میداشتند و در نبردها در کنارش جانفشانی میکردند. آن رئیس قبیله، نخستین کسی بود که در تاریخ دیرینهی کشورمان نقشِ ناجی ایران را در برابر مهاجمانی خارجی بر عهده گرفت و به انجام رساند. تا چهار صد پیش از او، اصولا ایرانزمین یک کشور متحد نبود. تازه در زمان هخامنشیان بود که این تمدن کهنسال، که در همان زمان هم بسیار دیرینه بود، به وحدتی سیاسی دست یافت. چند ده سال پیش از آنکه او به این سرزمین بیاید، یک جوان الکلی و همجنسباز مقدونی که سرداری لایق و مبارزی بیرحم بود، خود را اسکندر کبیر نامید و از بالکان آمد و خاک هخامنشیان را به توبره کشید. بعد، تا یک نسل شورشهای آزادیخواهانهی بازماندگان هخامنشیان سرکوب میشد، تا آن که قبیلهی پرنیها و آن رئیسِ گمنامشان به صحنه وارد شدند. رئیس قبیله، خود را به یاد شاهنشاه افسانهای هخامنشی “اردشیر” نامید، و این نامی بود که شورشیان و سرداران و مدعیان احیای ایران و راندن مقدونیان چند ده سالی بود به خود میدادند. اردشیر، در زبان سکاهای آنسوی آمودریا، به صورت ارشک یا اشک تلفظ میشد. اشک چندان در دعوی خود کامیاب شد که نام اصلیاش از یادها رفت و با نام اشک شهرت یافت و فرزندانش نیز همان نام را بر خود نهادند و دودمانی به نام اشکانیان را تاسیس کردند که بیش از هر سلسلهی دیگری بر ایران زمین حکومت کرد. دودمانی که مقدونیان و یونانیان را بیرون راند، در برابر هجوم هونها و قبایل شرقی پایداری کرد، و رومیانِ هراسانگیز را بارها شکست داد.
وقتی از ماشینی که از باجگیران میآمد، پیاده شدیم، خود را در نخستین شهری یافتیم که اشک نخست، موسس دودمان اشکانیان در ایران زمین ساخت. آن رئیس قبیله، وقتی استان خوارزم و گرگانِ هخامنشی را گشود و مقدونیان را از آن راند، شهری به نام نِسا را تاسیس کرد، که برای چند قرن پایتخت شرقی ایرانزمین قلمداد میشد. آیندگان، آن شهر را به یاد او “اشک آباد” نامیدند. تا آن که عربها سر رسیدند و همزمان با از یاد رفتنِ ناماشک، اشک آباد نیز به عشق آباد تبدیل شد.
در دوران اسلامی این شهر به عنوان گذرگاهی بر سر راه جادهی ابریشم همچنان موقعیت خود را حفظ کرد. هرچند اسمش به کنجیکالا تغییر یافته بود. وقتی روسها در 1818 .م این سرزمین را از قاجارها دزدیدند، کوشیدند با مدرن کردن اشکآباد در میان مردم مشروعیتی دست و پا کنند. نتیجه البته جالب نبود. جمعیت فارسی زبان اشک آباد (مثل مرو و شهرهای دیگرِ نزدیک مرز ایران) به تدریج به داخل خاک خراسان کوچیدند و با گلهداران ترکمان جایگزین شدند، که برای شهرنشین شدن به زمان نیاز داشتند. چیرگی روسیه بر این سرزمین البته بدون مقاومت انجام نگرفت. در بین سالهای 1919 تا 1927 .م که شرایط داخلی به خاطر انقلاب اکتبر آشفته بود، امید برای بازگشت به مام میهن در دلها زبانه کشید و مردم اشک آباد بر ضد روسهای بلشویک قیام کردند. مقاومتشان (البته با کمک انگلیسها و روسهای سفید) جانانه بود و هشت سال طول کشید. اما در نهایت در هم شکسته شد. روسها کشتار هولناکی از جمعیت فارسی زبان شهر کردند و اسمش را هم به پولتوراتسک تغییر دادند و سخن گفتن به فارسی و آموزش این زبان را به شدت ممنوع کردند. در سال 1948 .م بدبختی این مردم تکمیل شد و زمین لرزهی مهیبی به شدت 3/7 ریشتر خانهها را بر سرشان خراب کرد. بین 110-170 هزار نفر در این ماجرا کشته شدند که دو سوم مردم شهر را تشکیل میدادند. از آن به بعد دیگر بافت جمعیتی اشک آباد فرو ریخت و مردمی که بار دیگر در آن ساکن شدند، از قبایل ترکمن بودند که به ضرب و زور کمونیستها ناگزیر به اسکان میشدند.
جالب آن که طبقهی باسواد شهر گویا بر پیشینهی شهرشان آگاهی داشتند، چون نمادهای ایرانی بود که از در و دیوار میبارید، و به ویژه علایم خوارزمی و سکایی باستان که تبارش به همین اشکانیان باز میگشت، بیش از همه دستمایهی دولتمردانی قرار گرفته بود که خواهان بازآفرینی هویت قومیخود بودند. هرچند محتوایش را انگار نمیفهمیدند.
اشک آباد شهری بود به نسبت بزرگ و وسیع، با چشماندازی افقی. ساختمانها به ندرت چند طبقه بودند، و در ساخت گنبد و منار و کنگره بر سر بامها دست و دلبازی به خرج داده بودند. نمای تمام ساختمانها از سنگ سپید بود، و کوشیده بودند تا علایم کهن ایرانی را با معماری مدرن تلفیق کنند. نتیجه، هر چند از دید من کممایه و ناقص بود، اما برای سرزمینی با این جمعیت اندک و پیشینهی استقلال اندک قابل قبول بود. قوانینی سفت و سخت بر مردم شهر حاکم بود. سیگار کشیدن، انداختن زباله در خیابان، و “رفتار ناشایست” آشکارا ممنوع بود و مردم به دقت آن را رعایت میکردند. سطح شهر بسیار تمیز و مرتب بود و در کل چشماندازی دلنواز داشت.
چیزی که با یک نگاه به دیوارهای شهر معلوم میشد، رابطهی خاص و ملکوتی زمامداران با مردم بود. رئیس جمهورشان قربانعلی بردی محمدف، که در ضمن رئیس قبایل ترکمن هم بود، یا مبتلا به خودشیفتگی حاد بود، یا از دید مردمش خیلی خوش تیپ تلقی میشد، چون مساحتی زیاد از در و دیوار و اسکناس و سکه را به نقش کردن صورتش اختصاص داده بودند. این رئیس جمهور برای خود لعبتی بود. سال 2006 بود که رئیس جمهور قبلی صفرعلی نیازوف درگذشته بود و این بابا جانشینش شده بود. صفرعلی همان کسی بود که در دوران فروپاشی شوروی روند مستقل شدن ترکمنستان را به سرانجام رساند. اما چون یکی از سرکردگان بلندپایهی حزب کمونیست ترکمنستان بود، در عمل تغییری در ساختار حکومت ایجاد نشد. فقط حزب کمونیست به حزب دموکرات تغییر نام داد و به همان شکلي تک حزبی و سرکوبگر سابق به زمامداری ادامه داد و صفرعلی نیازوف هم شد رئیس جمهور مادام العمر. به همین سادگی!
شروین و پویان و قربانعلی! در برابر یک ساختمان دولتی
صفرعلی آدم ریاکاری بود. حالا یا واقعا کمونیست بود و بعد از مستقل شدن برای چاپیدن اعراب سعودی جانماز آب میکشید، یا این که به راستی مسلمانی دو آتشه بود و در دوران چیرگی روسها ادای کمونیستها را در میآورد. به هر صورت در ریاکاریاش حرفی نبود. به هر صورت بعد از آن که کشورش در اکتبر 1991 به عنوان یکی از وفادارترین جمهوریها بالاخره از شوروی جدا شد، یک مسلمان بنیادگرا از آب در آمد. از اسلام سنتی و قبیلهای هواداری کرد و فرهنگ سنتی ترکمنان را تبلیغ کرد و با مظاهر فساد مانند میکدهها و صد البته گیرندههای ماهواره مبارزهای جانانه کرد. در نتیجهی این ارتباط معنوی با عالم بالا، درهم و دینار عربی بود که به این سرزمین سرازیر شد. تا صفرعلی بود، آش همین بود و کاسه همان، و در نتیجه مردم ترکمن به هیچ عنوان نمیجهنمیدند!
اما وقتی او مرد و قربانعلی محمدف به قدرت رسید، سیاستها کمی تعدیل شد. محمدف هم رئیس حزب دموکرات شد و همان سرکوب سیاسی و حکومت تک حزبی و ریاست جمهوری مادام العمر را ادامه داد، اما به منبع پول جذابتری دست یافت و آن هم ترکیه بود. در نتیجه در ترکمنستان مسابقهای برای پول خرج کردن بین ترکیه و عربستان سعودی آغاز شد. ترکمنها در این میان یک بام و دو هوا شده بودند. از یک طرف مسجدهایشان را با پول عربها میساختند و مذهبیهایشان مثل وهابیها رفتار میکردند، و از طرف دیگر با پول ترکها هتل و مراکز دولتی میساختند و دیشهای ماهواره بود که در تجلی بود از در و دیوار!
معلوم بود که دارند شهر را با پول ترکیه میسازند. الفبای کریلیکی را که روسها طی هفتاد سال به این مردم تحمیل کرده بودند، از چند سال پیش رها کرده بودند، اما نه برای آن که به الفبای کهنتر و باستانی فارسی خودشان برگردند. برعکس، کریلیک چند صد سالهی تنک مایه را رها کرده بودند تا با الفبای لاتینی نوظهور ترکیه جایگزینش کنند. اگر این الفبای دلآزار را نادیده میگرفتی، و تصویرهای قد و نیم قد و تمام رخ و نیمرخ رئیس جمهورشان را که تقریبا در هر گوشه نمودار بود، رها میکردی، شهری زیبا و قشنگ داشتند. زیبایی و تمیزی شهر را همین سه چیز خدشهدار میکرد، تکرار تصویرهای زمامداری که معلوم بود با مشتی آهنین و خودکامگی عریانی بر مردمش حکومت میکند، سردرگمی هویتیای که از خط و زبانشان هویدا بود، و صد البته، این حقیقت که در شهر ایرانیای باقی نمانده بود و زبان فارسی را دیگر کسی نمیدانست. سخت افزار، شهر شایستهی اشک آباد باستانی بود، هرچند نرم افزاری سزاوار، را کم داشت.
ناگفته نماند که نباید در مورد ریشهکن شدن فارسي زبانان از این مرز و بوم زیادهروی کرد. وقتی در ایستگاه قطار به بنبستی فرهنگی برخوردیم و دیدیم هیچکس حرفمان را نمیفهمد، ناامیدانه به فارسی حرف زدیم، و با شگفتی دیدیم بانوی مسئول باجه به فارسی جوابمان را داد و معلوم شد از خانوادهاي تاجيك برخاسته. شگفتی دیگر به دستشویی عمومی شهر مربوط میشد. در کل آسیای میانه از این نظر که دستشوییهایش وضعیتی شالودهشکنانه دارند، شایان توجه است! توالت عمومی در این سرزمینها عبارت است از اتاقکی با نیم دیواری کوتاه و ناقص، که چند سوراخ روی زمین در هر یک وجود دارد. از در و پنجره و فضای خصوصی و بسته خبری نیست. یعنی وقتی به قضای حاجت مشغولی، رفت و آمد شتابزدهی عابران را میبینی که حتی با پردهای هم از سوراخ کذائی جدا نشدهاند. شگفتی دوم در مورد توالتها، آن بود که با وجود مسلمان بودنِ تمام مردمِ این منطقه، ابزار ابتدایی طهارت یعنی آب در کار نبود. لولهکشی آب تا توالتها وجود داشت و سیفونها کار میکرد، اما از شلنگ و آفتابه و شیر آب و سایر لوازم ضروری و امکانات رفاهی مربوط به تدفیع اثری دیده نمیشد! توالتهای عمومی پولی بود و بوی تند سیگاری از آن بر میخاست که یادآور دستشوییهای شهرمان در ماه رمضان بود. تصور مردمی که پول میدادند تا در آن فضای روحپرور و بینابین قاضیان حاجات بنشینند و یواشکی سیگار دود کنند، سرگرم کننده بود!
در آستانهی یکی از همین دستشوییای عمومی بود که خانوادهای ترکمن را دیدیم با بچههای بسیار زیبا. از آنها عکس گرفتیم و در حال ستودن شکل و شمایلشان بودیم که دیدیم زن و شوهر دیگری که به تماشای این سه توریست کوله به پشت ایستاده بودند، با فارسی ما را خطاب قرار دادند. ساکن مرو بودند و میگفتند آنجا فارسي زبانها برای خودشان محلهای دارند. بنابراین اوضاع آنقدرها هم بد نبود. هنوز چند نفری زبان ملیشان را به یاد داشتند، اما خوب، فقط چند نفر…
ترکمنستان از همان لحظهی نحسی که با قراردادهای قاجاری از ایران زمین جدا شد، از نظر فرهنگی نفرین شد. پیش از آن هم قبایل ترکمان به آنجا کوچیده بودند و بخش عمدهی جمعیت را در خود غرق کرده بودند. اما این نکته را فراموش نکرده بودند که ترکمانها نیز مانند کرد و گیل و ترک و بلوچ قومیتی ایرانی هستند. از این رو هویت قومی ارجمند و چند قرنیشان را در زمینهی گستردهتر و تمدنسازِ چند هزار سالهی ایرانی میدیدند و میفهمیدند. اما وقتی تزارها این سرزمین را از ایران جدا کردند و بعدها کمونیستها با دقت علمیشان به سرکوب زبان و فرهنگ ایرانی در این سرزمین پرداختند، قومیت پررنگتر شد و ملیت از یادها رفت.
روسها البته برای اهداف استعماری خویش چنین میکردند و خواهان ریشه کن کردن فرهنگی کهنتر و تنومندتر بودند که راه را بر روسگرایی این سرزمینهای تازه فتح شده میبست. با این وجود دولتشان مستعجل بود و وقتی بعد از دوران گورباچف دست از سر این مردم برداشتند، جمعیتی هویت زدوده را پشت سر خود باقی گذاشتند که دیگر فارسی -یعنی زبان ملیشان- را از یاد برده بودند و به قومی در یک مستعمره فرو کاسته شده بودند. ترکمانها، هرچند مردمی دلیر و مهربان هستند، اما مانند سایر اقوام سابقهای چند قرنه و ادبیاتی محدود و جمعیتی اندک و در مقیاسی جهانی موقعیتی سخت حاشیهای دارند. این نه تنها در مورد ترکمانها، که در مورد تمام اقوام ایرانی و غیرایرانی دیگر نیز درست است. در شرقِ باستانی، جادوی بزرگ آن بوده که مردمان راهِ در هم پیوستن اقوام و برساختن ملت را از دل آن آموختهاند و نخستین بار همین ایرانیان و همین اتحادیهی اقوامی چنین کردند، که ترکمانهای دیر آمدهتر هم در جرگهشان بودند.
در ترکمنستان به روشنی میشد خطراتِ برخاسته از نادیده انگاشتنِ ملیتِ باستانی و برکشیدنِ شتابزدهی قومیت به مرتبهی دولت-ملتِ مدرن را دریافت. شخصیتهای تاریخی و نامداران فرهنگی ترکمنستان، سه چهار تن بیشتر نبودند، که عبارت بودند از مختومقلی خراسانی، اوغوز خانِ اساطیری که نیای فرضی قبایل ترکمان دانسته میشد، و امیرعلیشیر نوایی، ادیب و وزیر بزرگ گورکانیان. در میان شخصیتهای تاریخی، سلطان سنجر را بزرگ میداشتند. اینها البته شخصیتهایی بزرگ و مهم هستند. اما مشکل در اینجاست که از دل شبکهای بسیار بزرگتر، نیرومندتر، و اثرگذارتر از روابط فرهنگی بیرون کشیده شدهاند. در چارچوبی که ما دیدیم، نه ربطی به هم داشتند نه پیوستگیای. مگر میتوان علیشیر نوایی را ستود و شیفتگیاش نسبت به ادبیات فارسی را نادیده گرفت؟ یا فراموش کرد که وزیر سلطان حسین بایقرای فرهنگ پرور و مرید جامى فارسیدان بوده است؟ مگر بزرگترین شاهکارش در شعر ترکی، که در ضمن نخستین نمونه در این زمینه هم هست، در واقع ترجمهای از منطق الطیر عطار نیست؟ چنان که خود در مقدمهاش تاکید میکند؟ و مگر چه ایرادی دارد که قومی سربلندی قومی خود را در کنار سربلندی ملی گستردهترِ خود با هم داشته باشد؟ به ویژه وقتی این مفهوم ملیت، پیشینهای چندین درازپا و درخشان و معناهایی چنین ژرف را در بر میگیرد؟
ترکمنها از این همه بیبهره بودند. هویتزدایی به سبک بلشویکی، آنها را به مردمی گسسته از فرهنگ و تاریخ تبدیل کرده بود. حتی مختومقلی و سنجر و نوایی را هم نمیشناختند و اسم تندیسهایشان در میدانهای شهر برایشان ناآشنا بود. مردمِ عادیشان تقریبا هیچ ارتباطی با شعر و ادب و تاریخ -حتی در سطح قومیو ترکمنیاش- نداشتند. هر آنچه بود، یک رئیس قبیلهی تکثیر شده در صدها عکس و تندیس بود، و الفبایی تازه به دوران رسیده و بیپیشینه، و صد البته شهرهایی زیبا و تمیز و خلوت که با پولِ ترکیه (و گویا عربستان) – و از حق نگذریم، با مدیریت درستِ همان رئیس قبیله- ساخته شده بود. سرزمینشان شهرهای باستانی بزرگی مانند مرو و اشک آباد و اورگنج را در بر میگرفت که بخشهایی از خوارزم و مرو باستانی را شامل میشد. با این وجود بیش از 80 در صد خاکشان از بیابانهای قره قوم تشکیل شده بود و نابارور بود. نیمی از کشاورزیشان به کشت پنبه منحصر میشد و در این زمینه دهمین تولید کنندهی مهم جهان بودند. همچنین پنجمین منبع بزرگ گاز جهان را هم داشتند. اما اینهاکه فرهنگ نمیشد!
با این وجود خودِ ترکمنها در این بین، کاملا با تصویری که در باجگیران برایمان رسم کرده بودند تفاوت داشتند. اولین چیزی که در چشم میزد، جوان بودن جمعیتشان بود. تقریبا همه جوان یا نوجوان بودند، و همه هم توسط انبوهی از کودکان احاطه شده بودند. جمعیتشان در 1992 دو و نیم میلیون نفر بود، و در طی یک نسلِ کوتاه دو برابر شده بودند. وقتی ما به اشک آباد رسیدیم، پنج میلیون ترکمن در این سرزمین میزیستند. جثهای کوچک داشتند و برخلاف ترکمنهای خراسانی چندان زیبارو نبودند. هر چند بچههایشان در آن لباسهای رنگارنگ بامزه و قشنگ به چشم میآمدند. در بالغها هم گونههای پهن مغولی و چشمان بادامیشان ترکیبی جالب داشت. معمولا دندانهایی خراب داشتند و الگوی ترمیم دندانشان کشیدن روکش طلا بود که شکل و شمایلی غریب به آنها میداد. زن و مرد لاغراندام و کوتاه قد بودند و آنقدر زود بچهدار میشدند که درست معلوم نبود زنانِ همراه با بچهها مادرشان هستند یا خواهرشان. آشکار بود که خارجی زیاد ندیدهاند، چون به ما خیره میشدند و وقتی مورد توجه قرار میگرفتند دستپاچه میشدند. بیشترشان به سبک غربی کت و شلوار به تن داشتند اما انگار آن را هم بر اساس قانونی پوشیده بودند، چون در آن آشکارا معذب و ناراحت بودند. از آن لباسهای رنگارنگ و زیبای ترکمنهای خودمان که قاعدتا در میان ایشان هم زمانی رواج داشته، نشان چندانی دیده نمیشد.منظرهای که مردم آسیای میانه در زمان سفر ما بسیار بدان برخوردند!
بر خلاف تمام چیزهایی که در مرز برایمان تعریف کرده بودند، ترکمنها مردمی بسیار مهربان و خوش رفتار بودند. خنده را به سرعت با خنده پاسخ میدادند و خیلی زود با آدم صمیمی میشدند. بیآزار و خوشقلب بودند و در بسیاری از موارد کوشیدند تا کمکمان کنند. ترکی را با گویش خاصی حرف میزدند که چندان برای ما آشنا نبود. من ترکی حرف نمیزنم اما آن را تا حدودی میفهمم و پدرام که از آذریهای همدان است کاملا بر آن مسلط است، اما با این وجود حرفهایشان را درست نمیفهمیدیم. ایراد دیگر البته این بود که واژگان روسی زیادی به زبانشان وارد شده بود، که در فارسی و ترکی آذری برابرنهادهای فرانسهاش رواج دارد. در کل، به انبوهی از بچههای خوش خلق و خندان میماندند.
آن روز را صرف گشت و گذار در اشک آباد کردیم. هر چه بیشتر گشتیم، بیشتر در مورد دوستداشتنی بودن ترکمنها و زیبایی سختافزار شهرشان قانع شدیم. کل شهر را با برنامه و نقشهای یکدست ساخته بودند و از بناهای بیقواره یا مناظر آزارنده خبری نبود. جمعیت مردم نسبت به بزرگی و شکوه شهر اندک بود، و خیابانها چندان خلوت بود که چراغ راهنمایی بر سر چهارراهها دیده نمیشد. پویان با جدیت همه جا را برای یافتن نقشهی شهر زیر پا گذاشت و از آن به بعد هم مهمترین دغدغهی خاطرش در طول سفر گردآوری نقشهی شهرها بود، که زودی معلوم شد در بیشتر موارد وجود خارجی ندارد. اما تسلیم نشد و باز با همان جدیت شروع کرد به ثبت نقاط مختلف با GPS پیشرفته و کارآمدی که امانتی دوست مشترکمان احسان بود. گمان کنم وقتی برگردیم خودش نقشهی این شهرها را ترسیم کند. کسی چه میداند، شاید بتواند با فروش نقشهی شهرهای آسیای میانه به دولتهای این منطقه بخشی از هزینهی سفر را جبران کند! یکی دو اتوبوس سوار شدیم. روند آموزش زبان چینی من به خاطر خراب شدن گوشیهایم مختل شده بود. پدرام و پویان هم دوست داشتند خریدی در شهر بکنند. این بود که فکر کردیم به بازار مرکزی شهر برویم. اتوبوسی را سوار شدیم با این راهنمایی که به بازار میرود. در جایی شبیه به حلبیآباد پیاده شدیم که مجموعهای متنوع از محصولات کشاورزی و لوازم خانگی را در دکههای کوچک چپیده کنار هم میفروختند. همه چیز به شکل غریبی ارزان بود. گوشی دستگاه پخش MP3 را به سیصد و پنجاه تومان خریدم! در راه به یک دکان بستنی فروشی رسیدیم که “بستنیهای کثیف” میفروخت. هر سه با شور و شوق خریدیم و خوردیم!
با همان اتوبوسی که رفته بودیم، بازگشتیم. وقتی وارد شدیم، طبق معمول با نگاه متعجب مردم روبرو شدیم. چون هر سه بور و سفید بودیم، بیشترشان ما را با روسها یا اروپاییها اشتباه میگرفتند و تقریبا هر جا میرفتیم میگفتند “انگلیسی؟” که بعدتر معلوم شد عبارتی عمومی برای تمام اروپاییهایست. در این بین به خصوص پویان با آن ریش انبوه خرمایی به باستانشناسان آلمانی شبیه بود و بیش از همه غلط انداز. در این اتوبوس جایی پیدا کردم و روبروی سه چهار جوان تخس ترکمن نشستم. پویان نزدیکم ایستاده بود و درست روبرویش مردی سالخورده نشسته بود که به سبک سنیها ریش بلند و سبیل تراشیده داشت. جوانها شروع کردند به سوال کردن، و طبق معمول پرسیدند:”انگلیسی؟” و من جواب دادم ایرانی هستیم.
پیرمرد وقتی فهمید ایرانی هستیم واکنش عجیبی نشان داد. چیزهایی به پویان گفت، و پویان باز تاکید کرد که ایرانی است. بعد پیرمرد رفتاری خصمانه نشان داد، چیزی گفت که گویی نوعی تمسخر بود و همه را به خنده انداخت. من با جوانها همراه شدم و خندهای کردم و بعد پرسیدم که پیرمرد چه گفته؟ جوانها ناگهان احساس مهماننوازی کردند و سعی کردند چیزی را توضیح بدهند. اما در همین حین پیرمرد شروع کرد به خواندن سرودی که اسم ایران در آن تکرار میشد و معلوم بود محتوایی چندان خوشایند ندارد. جالب بود که این بار مسافران اتوبوس با پیرمرد همراهی نکردند و به او چشم غره رفتند. پدرام که تا حدودی محتوای سرود را دریافته بود، دوربینش را درآورد تا طبق معمول از صحنه عکس بگیرد. اما جالب بود که پیرمرد چهرهاش را پوشاند. انگار میترسید عکسش را بردارند. مسافران از دیدن این حالت او به خنده افتادند و به این ترتیب جو واژگونه شد. حالا دیگر همه به پیرمرد میخندیدند و پدرام بود که چپ و راست عکس میگرفت. ما که میخواستیم رفتارمان با هم دوستانه باشد، از عکس برداشتن دست برداشتیم و دستی به شانهی پیرمرد زدیم و دوستانه با او خندیدیم. پیرمرد زود پیاده شد، در حالی که گویی خصومتش نسبت به ایرانیان کمی تعدیل شده بود. وقتی پیاده شدیم، همچنان یک صحنه جلوی چشمم بود و آن هم پیرمرد بود، در آن هنگام که از پویان میپرسید که ایرانی است یا نه؟ در چهرهی پیرمرد نوعی خشم و نفرت دیده میشد که برایم تکان دهنده بود. از نوع خشم مردم نسبت به بیگانگان نبود، (که در کل در میان ترکمنها وجود ندارد) بلکه بیشتر نوعی نفرت ناشی از ستمدیدگی بود. نمیدانم چرا این صحنه ناراحتم کرد. وقتی بعدتر بیشتر به موضوع فکر کردم، دریافتم که پیرمرد احتمالا از ترکمنهای جداییطلبی بوده که در ابتدای انقلاب در خراسان میزیستند و تار و مار شدند. سن و سالش به این دوران میخورد و این که چرا پویانِ ریشدار را هدف گرفته بود هم توجیه میشد. حس کردم تاریخ معاصر ما در این زمینه زخمهایی را بر جا گذاشته که ترمیم شدنش به درایتی بسیار نیاز دارد. نمیدانم آن پیرمرد که گویا از دولت ايران ستمیدیده بود، باید چند جهانگرد ایرانی خندان دیگر را ببیند تا گناهان خود و دشمنان زندگی گذشتهاش را با دیدی بیطرفانه بنگرد.
لحظهی آشتی ملی با پیرمرد ترکمن در اتوبوس!
وقتی به اشک آباد بازگشتیم، تصمیم گرفتیم مقدماتی سورچرانی کوچکی را فراهم کنیم. به فروشگاه به نسبت بزرگی رفتیم و با راهنمایی خانم روس خوشرویی که انگلیسی را روان حرف میزد و شوهر خجالتی و ساکتی داشت، خریدی کردیم. بعد به پارکی رفتیم که ویشنه گون نام داشت و مرکز شهر و محل استقرار نمادهای ملی ترکمنها بود. پارکی بود وسیع و به نسبت زیبا، با درختانی جوان و تزییناتی که معلوم بود تازه در چند سال اخیر احداث شده است. بسیار خلوت بود و فقط میشد در آن وسطها خانمی را دید که یواشکی داشت سیگار دود میکرد، و زوج جوانی که به مصافحه و معانقه و معاشقه مشغول بودند. مشاهدهی این که در پارکهای دو سرزمین همسایه چه چیزهایی متفاوتی ممنوع بود واقعا سرگرم کننده بود.
بخشهای دیدنی بوستانی که برای دیدنش رفته بودم، پیش از هر چیز، آتشکدهای بود که دست بر قضا خاموش بود، اما مردم میگفتند همیشه روشن است و نماد اشک آباد است. آتشکده را در بین سه ستون خمیدهی سنگی در میان ستارهی هشت پر بزرگی ساخته بودند که اتفاقا نماد ایرانزمین هم هست. جالب آن که هم تاجیکان و هم ترکمنها و هم ازبکها این ستارهی هشت پر را به عنوان نماد ملی خود پذیرفته بودند. در این بین البته باید به خود ایرانیها هم اشاره کرد. اگر در مورد علامتش ابهامی دارید، به نقش هشت گوشِ شهرداری تهران و آرم سازمانهای فرهنگی دولتی نگاهی بیندازید.
گذشته از آتشکده، مجسمهی مفرغی بزرگی از یک گاو در آنجا بود که زمین را بر شاخ خود نگه داشته بود، و بنای سه پایهی مدرن و سادهای که برای خودش ارتفاعی چند ده متری داشت و مردم پولکی میدادند و میرفتند روی اشکوبش شهر را از بالا تماشا میکردند. اسمش سه پایهی صلح بود و نماد ملی این مردم بود. خوب، در اشکآباد باستانی این کمی جای افسوس داشت! گذشته از پارک، ساختمانهای اپرا و ورزشگاه شهر را هم از بیرون دیدیم. بسیار بزرگ و تمیز ساخته شده بودند و معلوم بود که دارند به شکل متمرکز و دولتی روی موسیقی و ورزش سرمایهگذاری میکنند.
آنقدر در میان ترکمنها احساس امنیت میکردیم که با دیدن یک گروه پلیس تصمیم گرفتیم شایعهی باجگیری آنها را هم آزمایش کنیم. پس به سراغشان رفتیم و نشانی مسجدی را که صبح دیده بودیم از آنها پرسیدیم. در کمال تعجب، همگی همراهمان آمدند. به این ترتیب با اسکورتی که از چهار پلیس تشکیل میشد در خیابان به راه افتادیم، به زودی دو سه نفر دیگر هم با لباس نظامی به ما پیوستند. رفتارشان بسیار دوستانه بود و همه نوجوانانی هفده هجده ساله بودند. به زودی جمعیت غیرنظامی هم به هیئت همراه ما پیوست. گفتگوی ما با پلیسها خندهدار بود چون حرف یکدیگر را نمیفهمیدیم. من به انگلیسی و فارسی و کمی ترکی حرف میزدم، که گویا یک کلمهاش را هم نمیفهمیدند، و پویان هم تقریبا همچنین. پدرام تنها گذرگاه ارتباطی معنادار ما با آنها بود. ولی با این وجود تمام راه را همه با هم صحبت کردیم. در میانهی راه پسری که شبیه ایرانیها بود و اسمش سردار بود، به ما پیوست. انگلیسی را به نسبت خوب حرف میزد. دو رگهی ترکمن – روس بود و با خوشرویی ما را تا مسجد رساند. سربازها وقتی دروازهی مسجد آشکار شد ایستادند و با مهربانی خداحافظی کردند. ولی نگذاشتند عکس دسته جمعی بگیریم. ظاهرا گرفتن عکس با لباس نظامی یکی از ممنوعیتهای کشورشان بود.
شروین و پدرام پای آتشکده
سردار با ما تا نزدیکی در مسجد آمد. در راه از دین و ایمانش پرسیدم و گفت خداپرست است اما دین خاصی ندارد. آشکارا نسبت به اسلام موضع منفی داشت. دم در دعوتش کردیم وارد شود و درون مسجد را ببیند. محکم ایستاد و گفت چون مسلمان نیست نمیتواند بیاید. گفتم وارد شو و معماری بنا را ببین، چون لذت بردن از زیبایی یک بنای دینی شرطِ ایمان به آن دین را نمیطلبد. اما باز سر باز زد و خداحافظی کرد و رفت. خلاصه در تبلیغ دین مبین اسلام در دیار کفر ناکام از آب در آمدیم.
مسجد، احتمالا با پول ترکها ساخته شده بود. رونوشتی بود از ایاصوفیه یا مسجد سلیمان در ترکیه. نمایی سنگی، تزئیناتی باوقار و زیبا، و ابعادی بزرگ داشت. وارد شدیم و کمی آسودیم. ترکمنهایی که وارد میشدند با پیش فرض اروپایی پنداشتنمان نشان میدادند که از حضورمان در آنجا خوشحال نیستند، اما وقتی “سلام علیکم” را بر زبان میآوردیم همه چیز درست میشد.
شبانگاهان از مسجد به ایستگاه قطار رفتیم و سوار شدیم و به سوی شهر مرو به راه افتادیم.
اشک آباد
ادامه مطلب: روز دوم: 21 مارس – 1 فروردین 88 شنبه – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب