پنجشنبه , آذر 22 1403

روز نهم: 28 مارس – 8 فروردین 88 شنبه  – روایت پویان

روز نهم: 28 مارس – 8 فروردین 88 شنبه

روایت پویان

صبح تا دیر وقت می‌‌خوابیم:

کمی بیشتر می‌‌خوابیم، ساعت 7:00 می‌‌روم حمام، آب گرم می‌‌چسبد، بعد مشغول نوشتن و جمع و جور کردن اطلاعات مالی می‌‌شوم. شروین می‌‌رود بیرون تا گردش کند، ساعت 9:00 بر می‌‌گردد. من هنوز آماده نیستم. صبحانه می‌‌خوریم و در زمان خوردن صبحانه در را می‌‌کوبند، تعجب می‌‌کنیم که چه کسی ممکن است باشد. ملیکا دیشب چند بار تاکید کرده بود که قفل پشت در را بیندازید و در را بر روی کسی باز نکنید.

ولی در زدن‌‌ها قطع نمی‌‌شود، بالاخره با شروین تصمیم می‌‌گیریم، در را باز کنیم.

برای بازدید خانه آمده اند، پس اجازه می‌‌دهیم خانه را ببینند. انگار در این شهر این موضوع رایج است که برخی از مردم چند خانه داشته باشند. گویا آن ها که می‌‌روند مسکو و آنجا کار می‌‌کنند، درآمد بیشتری کسب می‌‌کنند و پول‌‌هایشان را به صورت خانه پس‌‌انداز می‌‌کنند. این خانه‌‌ها در مواقع معمولی به مسافرینی چون ما کرایه داده می‌‌شود و برخی مواقع هم خرید و فروش می‌‌شوند. در نتیجه دو گروه با این خانه‌‌های متروک کار دارند؛ یا مسافرها و یا خریدارها که با بنگاهی می‌‌آیند تا خانه را ببینند.

بدقولی می‌‌شود، قرار بود تا 9:30 آماده گشت و گذار باشیم ولی من کار نوشتنم تمام نشده و پدرام هم حمام است. پس راهمان را جدا می‌‌کنیم. قرار می‌‌شود، شروین به تنهایی برود گردش ما هم با هم. قرارمان ساعت 12:30 در خانه.

یک روز یکنواخت در دوشنبه:

از شروین خبر ندارم ولی ما اول می‌‌رویم به سمت کاخ ریاست جمهوری و پارک رودکی و مجسمه امیر اسماعیل سامانی در مرکز شهر. پلیس‌‌ها با ما عکس می‌‌گیرند و باج می‌‌خواهند به بهانه تولد یکیشان، که خوب ما هم نمی‌‌دهیم و می‌‌گوییم این کار زشتی است.

ولی اطلاعات جالبی راجع به بدخشان می‌‌دهند، به ما می‌‌گویند بداخشان ویزا نمی‌‌خواهد.

خیابان رودکی مهمترین خیابان شهر است، پهن و پردرخت با بولواری در وسط. مسیر زیبایی است برای پیاده‌‌روی.

DSC_0002نمایی از خیابان رودکی

DSC_0044پلیسهای تاجیکستان که پدرام را در آستانه‌‌ی نقشه ایران عصر سامانی دستگیر کردند!

DSC_0058از پارک برمی‌‌گردیم و سر خیابان رودکی کتاب‌‌فروشیی می‌‌بینم، نقشه دوشنبه می‌‌خرم. کمی جلوتر آب انار می‌‌خوریم. به خانه بر می‌‌گردیم و بارمان را سبک می‌‌کنیم، هوا گرم است و لباس‌‌های گرم را خانه می‌‌گذاریم، ساعت 11:25 است.

برای رفتن به بازار کاروان از میدان صد برگ باید اتوبوس خط 2 را سوار شویم. ساعت 11:50 سوار اتوبوس خط 2 می‌‌شویم از میدان صد برگ، مردی CD یوسف پیامبر به دست جلویمان نشسته. راه بسیار است، ساعت 12:10 در جایی پیاده می‌‌شویم چون هنوز 20 دقیقه راه مانده، در کنار جایی که پیاده می‌‌شویم تئاتر دولتی جوانان است.

DSC_0120ورودی تئاتر دولتی جوانان تاجیکستان

ساختمان با تزییناتش و در باز، به داخل می‌‌خواندمان. تئاتری در حال تمرین است و از ما استقبال گرمی می‌‌کنند.

خانم ماه‌‌پیکر، بازیگر نقش، تهمینه در نمایش رستم و سهراب، که گویا امسال برنده جایزه تئاتر فجر بود، با شیفتگی به ما خوشامد می‌‌گوید. به خوبی معلوم است که از ایران خاطرات خوشی دارد که از ما چنین استقبال می‌‌کند. می‌‌گوید 40 روز ایران بوده و در شهرهای مختلف بازی کرده‌‌اند و خود را مدیون محبت ایرانیان می‌‌داند.

تئاتری که تمرین می‌‌کنند، یک تئاتر کودکانه با مفهومی شبیه قلعه حیوانات است! دعوتمان می‌‌کنند که موقع اجرا بیاییم، ما هم پوزش می‌‌خواهیم.

خانم ماه پیکر و آقایی که کارگردان بود، خانم ماه پیکر از سفر اخیرش به ایران خوشحال بود!

زمان به سرعت در حال گذر است و باید زود بر گردیم. سریع ونی را که جلویمان نگه می‌‌دارد سوار می‌‌شویم.

اینجا قیمت ون با اتوبوس یکی است!

15 دقیقه دیر می‌‌رسیم و باز شروین عصبانی است (کلید دست ماست و پشت در مانده)، بد قولی کرده‌‌ایم!

با هم می‌‌رویم تا کشف جدید شروین را ببینیم، زنونی بازار یا بازار شاه منصور، بازاری شبیه به همانی که در سمرقند دیده بودیم.

سر راه قیمت هواپیمای بداخشان، که هر روز صبح از 7 تا 10 باید منتظر باشید تا شاید بپرد را گرفتیم. رفت و برگشت میشود 160 دلار. وسوسه مان می‌‌کند.

بازار شاه منصور مانند بازار سمرقند است، به همان شادابی ولی قیمت‌‌ها کمی گران‌‌تر. میوه می‌‌خریم و کفش.

نکته: برای اطلاع از قیمت‌‌های واقعی یکی از بهترین راه‌‌ها این است که به چانه‌‌زنی مردم گوش بدهی.

در بازار سمبوسه می‌‌خریم و در سایه می‌‌خوریم. غذای جالب دیگری که دارند، آش پلو است. آش پلو هیچ ربطی به آش ندارد، درواقع مقداری برنج آبکش است که با هویج و مخلفات دیگر، در دیگ‌‌هایی بزرگ قرار می‌‌گیرد و لبالب از روغن می‌‌شود و با گوشت گوساله پخته و سرخ شده، قاطی می‌‌شود و آن را می‌‌خورند.

DSC_0169فروش آزاد ناس، ماده مخدر همه گیر در آسیای میانه

در بازار باز نمایش یوسف پیامبر گروهی را به خود جلب کرده. گروهی از مردم، در کنجی از بازار محو تماشای سریال یوسفند!

یک نفر عطار از ایران خیلی تعریف می‌‌کند و می‌‌گوید؛ من می‌‌خواهم چند ماه دیگر به ایران بروم برای زیارت خواجه حافظ و سعدی و مقامات بلند پایه ایران!

به خانه بر می‌‌گردیم ولی چون آب لوله‌‌کشی شهر قابل شرب نیست، می‌‌روم آب می‌‌خرم و برمی‌‌گردم.

سریع چیزی می‌‌خوریم، بیشتر دانه‌‌های روغنی مثل گردو و بادام و می‌‌رویم سراغ علی ممقانی، چون ساعت سه است و با او ساعت سه در اپرا بالت قرار داریم.

در میدان اپرا بالت پیرمردی باریش بلند و سپید با خرسی دست‌‌آموز در حال ارائه نمایش است. خرس روی دو پا راه می‌‌رود و بعد معلق می‌‌زند. چنگال‌‌های خرس بیش از 10 سانتی‌‌متر بلندی دارد ولی بیچاره در این اسارت، مفلوک به نظر می‌‌رسد.

در بلوک کنار خانه مان، همسایه ها در محوطه پایین بلوک جمع شده اند تا بعد از ظهری را با هم بگذرانند!

علی را می‌‌بینیم، و با هم به تاجیک ایر می‌‌رویم برای پرسیدن مجوز پرواز و ویزای بداخشان، (هنوز شک داریم که خود مختاری بداخشان، ویزای جداگانه‌‌ای نخواهد). دختری که مسئول فروش بلیت است، با دقت به سوالمان گوش می‌‌دهد و می‌‌گوید تا آنجا که می‌‌داند، اگر ویزای تاجیکستان داشته باشید، مشکلی نخواهید داشت.

به خانه برمی‌‌گردیم، ملیکا و مادرش، نساء هم منتظرمانند. روده درازی‌‌های مادر ملیکا و صحبت کردن از هر دری ادامه دارد و در این بین مطلب مهمی کشف می‌‌شود. آنها که به تاجیکستان می‌‌آیند 3 روز مهلت دارند تا خود را به اداره اتباع خارجی معرفی کنند و از این اداره یا برخی از هتل‌‌ها، برگه آویر دریافت کنند.

آویر برای هر نفر 35 دلار خرج دارد و اگر نگیریم، موقع خروج از کشور برای هر نفر 400 دلار جریمه باید پرداخت کرد.

از آنجا که این کشور قوانین سفت و سختی برای توریست‌‌ها دارد، از علی و نساء در مورد دیگر مدارک لازم برای خروج از کشور سوال می‌‌کنیم و معلوم می‌‌شود، ما باید در موقع ورود به مرز یک کپی از مشخصاتمان را که در فرم ورود، پر کرده بودیم، با مهر ورود دریافت می‌‌کردیم. نمی‌‌دانم چرا، افسران مرزی به ما اصرار کردند که نسخه شخصی لازم نیست. گرچه نساء خاطر جمع‌‌مان کرد که در صورت نداشتن این برگه مشکل مهمی پیش نمی‌‌آید.

آویر را سفارش می‌‌دهیم و باکلی چانه زدن به قیمت 100 دلار برای سه نفرمان. خانه را هم امشب دوباره اجاره می‌‌کنیم، چون جای بهتری پیدا نکردیم. نظرمان از بدخشان بر می‌‌گردد چون گران است و ساعت 7 همه چیز، روبراه شده و برگه‌‌های آویرمان هم به گذرنامه‌‌هایمان پیوست شده.

برنامه این طور می‌‌شود که فردا به سمت حصار برویم و با خیال راحت خانه را ترک می‌‌کنیم. در اپرابالت علی را بدرود می‌‌گوییم و همراه نساء و ملیکا به خانه‌‌شان می‌‌رویم تا آدرس آنجا را یاد بگیریم، تا فردا صبح زود کلید را به ایشان تحویل دهیم.

سر راه، وقتی از خانه ملیکا و نسا بر می‌‌گشتیم، شیرینی فروشیی دیدیم. شیرینی‌‌های بزرگ و خامه‌‌ای چشمک می‌‌زدند. طاقت نیاوردیم، رولت با قهوه سفارش دادیم و شروع کردیم به خودن و گپ زدن.

آدم در سفر حرف زیاد دارد. دائم دلش پر میشود و باید گپ بزند و مبادله کند رخداد ها را.

در این گپ و گفت شیرین، نظرمان عوض می‌‌شود. برای فردا عزم بدخشان می‌‌کنیم. یاد دوست همکارم کمال می‌‌افتم، همیشه می‌‌گوید، تصمیم‌‌گیری تابع شرایط است! ما هم چون در شرایط خوبی قرار گرفته بودیم، ناگهان تصمیم به سفر بدخشان گرفتیم.

«ORMI» نام فروشگاه زنجیره‌‌ای است که گویا ازبک‌‌ها راه انداخته‌‌اند و شعبه‌‌ای در اپرابالت دارد. هنگام برگشت از این سوپرمارکت، خرید می‌‌کنیم. دیدن اجناس ایرانی مانند دوغ و پنیر خامه‌‌ای حس خوبی به آدم می‌‌دهد.

می‌‌گویند در دوشنبه ایرانی‌‌ها چند مغازه لبنیات و رستوران و قنادی راه انداخته‌‌اند.گویا، قنادی که ما رفتیم، یکی از این مراکز است.

 

 

ادامه مطلب: روز دهم: یک شنبه 9 فروردین 88 –  29 مارس  – روایت شروین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب