روز هفتم: 26 مارس – 6 فروردین 88 پنج شنبه
روایت پویان
خواجه دانی یار:
ساعت 6:00 بیدار میشوم، حمام میکنم، گرچه آب فشارش کم است ولی حداقل مزیتش این است که گرم است ( در هتل قبلی وقتی حمام رفتم آبش سرد بود) . 6:30 میروم بیرون از هتل سعی میکنم بچه ها را بیدار نکنم گرچه شروین هم بیدار شده و شاید بعد ازمن، او هم به سویی برود.
در هتل قفل است، بهادر را بیدار میکنم تا برایم در را باز کند، با قیافه ای خواب آلود و لباس زیر، در را برایم باز میکند، بهادر هم مانند دیگر تاجیک هایی که در این سفر دیدم، خیلی خوش قلب است. گرچه چهره خشک اخمو، این خوش قلبی را در برخورد اول نشان نمیدهد. میروم به سمت شاه زنده ، هوا خیلی لطیف است، هر از چند گاهی قطره های باران به صورت پراکنده میبارد. دما حدود 10 درجه است، تند تند که قدم میزنم، گرمی خوبی در بدنم به جریان می افتد، تک و توک هستند کسانی که برای زیارت اهل قبور به آرامگاه میروند، ولی در کل آرامش و سکوت، فضا را اشباع کرده. تنها صدای پرنده ها و نسیم ملایم است که همراهیم میکند. خیابان که دو طرفش گورستان سرسبز است حدود 3 کیلیومتری ادامه دارد، این همان خیابانی است که در شروعش، مجموعه شاه زنده در شرقش و مسجد حضرت خضر در مغربش قرار دارد و در بخش زیادی از این طول سه کیلو متری گورستان سر سبزی در دو طرف گسترانیده شده. 10 دقیقه ای که از آغاز خیابان گذشته بود، سمت غرب خیابان تابلوی موزه افراسیاب خود نمایی میکند، با موزه کاری ندارم، می خواهم این یک ساعت را پی خودم باشم و ببینم هستی چه در کاسه ام می گذارد، به نقشه که نگاه میکنم میبینم که در شمال ، همین خیابان به رود خانه ای میرسد و در ساحل همین رود خانه، علامت محل تاریخیی نشان داده با نام خواجه دانی یار. چند بار از جاده به طمع یافتن میانبر، خارج میشوم. گرچه تپه های چمنی وسوسه کننده و زیبا بود ولی راه به جایی نمیبرد و دوباره به راه اصلی بر گشتم. کمی جلوتر بالاخره جاده به رودخانه رسید و راهی از سمت چپ به سمت خواجه دانی یار میرفت. جاده را گرفتم و رفتم. راه، مخصوص خواجه ساخته شده و با سبزه کاری و نهال های جوانش معلوم است به تازگی آماده سازی شده. آب رود خانه که در ساحل شمالی از کنار چند کارگاه و کارخانه کوچک میگذرد به شدت آلوده است و بویناک. بعد از دویست متر به خواجه دانی یار میرسم. بنای آرامگاهی در ارتفاع 15 متر از خیابان است که پله، زوار را به بالا هدایت میکند. بنا، آجری و با ابعادی حدود 20 در 4 متر است، و درونش یک قبر به طول 15 متر قرار گرفته، قبر بزرگی، که رویش را با پارچه سبز و سیاه خطاطی شده، پوشانده اند.
مردم گردا گردش میچرخند و فاتحه میخوانند و بعد روی یکی از صندلی های چوبی که در فواصل مختلف در راهروی کنار آرامگاه قرار دارد ، مینشینند. دعا میخوانند و حاجت میخواهند. خادم مقبره هم قرآن میخواند و معمولاً مردم هنگام خروج پولی به او میدهند. میبینم آرامگاه را و خارج میشوم.
در بیرون سکویی است که از یک طرف به بنای آرامگاه و از یک طرف، به کوه و از طرف دیگر پرتگاه است. در سمت کوه حفره هایی به چشم میخورد که مردم در آن شمع روشن میکنند. از خادم میپرسم این خواجه دانی یارکیست؟، پاسخ میدهد؛ یکی از پیغمبران یهودی است. میگوید؛ زوراش از یهودیان و روس ها و تاجیک ها هستند. ساعت 7:30 است. هنگام خروج از محوطه آرامگاه ، سمت ترانشه سمت جنوب جاده را که نگاه میکنم چند سنجاب را میبینم که در میان چمن به دنبال خورا کی میگردند و بی خیال در پی زندگیشان.
این شهر سمر قند از نظر حیات وحش شهر جالبی است. از مرغ مینا گرفته تا سنجاب ، به وفور در آن یافت میشود و طبیعتش به قول تاجیک ها بسیار نغز است.
نکته: اشتباه بزرگ ما قبل از سفر این بود که در هر شهر ، نقاط مهم را روی برنامه مان نچیده بودیم، مثلاً برای من دیدن رصد خانه سمرقند از اهداف مهم سفر بود، ولی زمانی که به سمرقند رسیدیم اصلاً یادم رفت.
تازه وقتی از سفر برگشتیم، روزی با پژمان نوروزی ( منجم باشی معروف!) صحبت می کردم، از احوال رصد خانه سمرقند پرسید، من هم چون چیزی در آثار باستانی سمرقند به عنوان رصد خانه ندیده بودم، گفتم؛ فکر کنم این رصد خانه خراب شده و چیزی از آن نمانده. پژمان گفت؛ پس این عکس هایی که از آنجا هست را از کجا گرفته اند؟. سریع داستان را ماست مالی کردم و فردایش در سایت WIKIMAPIA به دنبال رصد خانه گشتم.
نتیجه جالب بود، اگر از همین خواجه دانی یار ، 500 متر جلوتر میرفتم، رصد خانه ای که امروز به رصد خانه الغبیک معوف است، میدیدم. اگر میروید سمرقند جای من ببینیدش!
چقدر بعضی وقت ها آدم بی هویت میشود، خودم را میگویم، منظورم شما نیستید. سالها پیش وقتی دبیرستانی بودم، تفریحم نجوم بود و هر شب با تلسکپ دست سازم به رصد ستاره ها میرفتم. وقتی راجع به غیاث الدین جمشید کاشانی و زیج گورکانی چیز هایی خواندم و تاریخ نجوم برایم مهم شد، جزو اهدافم گذاشتم که چون رصد خانه مراغه تخریب شده، اگر روزی به سمرقند رفتم حتماً آنجا را ببینم! رفتم ولی ندیدم!
مکان رصد خانه سمرقند که از بیخش گذشتم و ندیدمش!
ساعت 8:00 به مسجد خضر میرسم که مرد تاجیکی که امام مسجد است من را برای اجرای مراسم فاتحه خوانی بر سر قبر خانمی که معصومه طبیب، نام دارد دعوت میکند، البته منظورش این است که بعد از زیارت اعانه ای بدهم، بیچاره نمیداند من موقع بیرون آمدن از خانه حتی یک سوم هم همراه نیاورده ام. پس چند لحظه ای مینشینم و امام فاتحه میخواند، وقتی که قرآن میخواند، پیش خودم داشتم شخصیت این مرحومه را مرور میکردم. با توجه به شغلش و این که خانم است، فکر کردم که حتماً خانم دکتر حازقی بوده که در دانشگاه های مسکو درس خوانده و بسیاری از مردم اینجا زندگیشان را مدیون او هستند و به همین دلیل بعد از مرگش چنین آرامگاهی را برایش مهیا کرده اند.
در همین افکار بودم که مرد تاجیک دعا هایش را به پایان برد و به شیوه مسلمین، ذستانش را به صورت کشید و رحمت فرستاد و شروع کرد به توضیح دادن در مورد صاحب قبر. در مورد مردمی گفت که هر از چند گاهی به این بارگاه می آیند و نذر و نیازی میکنند و این خانم شفاشان میدهد. شفا در مورد بیمارانی که نازا هستند و یا درد مهلکی دارند و یا کور و ناشنوا هستند و یا حتی سرشان طاس است و از این جور بیماری ها! ( تازه فهمیدم چرا به او طبیب میگویند این آخری را که میگفت به من هم نگاهی می کرد که سرم بی موست !).
بدرود سمرقند زیبا:
کمی بالا تر از ورودی بازار روز ، شروین و پدرام را میبینم. با هم به سمت بازار بر میگردیم، چرخیدن میان فروشندگان و خرید خشک بار و کالباس و پنیر و چیز هایی دیگر. باید این بازار را بدرود بگوییم، شاید دیگر هرگز اینجا را نبینیم!
نماد هایی که شهرداری بر دیوار شهر کار گذاشته براستی زیباست!
کله پاچه را نشان میدهیم و میگوییم چه میگوییدش میگویند “کله پاچه”!
در راه بر گشتن نم نم باران باریدن میگیرد. به چایخانه میرویم و سمبوسه و چای میخوریم. هنگام برگشت از یک سی دی فروشی کنار راه، پدرام موسیقی پاپ ازبکی و تاجیکی، طلب میکند که بالاخره بعد از گوش دادن چند CD، یکی را انتخاب میکند.
به خانه بر میگیریم. ساعت 11 همه چیزمان جمع و جور است و اتاقمان را به بهادر تحویل میدهیم. بهادر هم فوری برایمان تاکسی میگیر به قیمت 9000 سوم تا مسافت 40 کیلومتری را با راننده ازبکی و ماشینش، طی کنیم.
خانه 18 دلاریمان در سمرقند!
مرز سمرقند به پنج کنت ( ازبکستان – تاجیکستان):
مرز ازبکستان با تاجیکستان بسیار فکستنی است، پلیسش که ما تنها مشتریانش هستیم بدون گشتن وسایل، ما را رد میکند و در تاجیکستان هم همین طور، ولی باز ازبک ها مدرن ترند. انگار این مرز، چندان مورد اقبال مسافران نیست. خیلی همه چیز ساده برگزار میشود. به محدوده تاجیکستان که میرسیم، افسری بلند بالا، گذرنامه هایمان را چک میکند، پارسی تاجیکی صحبت میکند. از همین مرز میشود فهمید که به کشور فقیری قدم میگذاریم و باید انتظار متفاوتی داشته باشیم. چون مسافرین انگشت شمارند. کارهای مرزی در قسمت تاجیکستان سریع انجام میشود و گذرنامه هایمان مهر ورود میخورد.
مانند ورود به مرز ازبکستان، فرمی میدهند به ما که باید مشخصاتمان و مبداً و مقصدمان را در آن مشخص کنیم. ولی جالب است که فرم تنها در یک نسخه است، هرچه میگوییم ما در ازبکستان دو نسخه پر کردیم که یکی شان دست خودمان ماند، مرزبانان گفتند نه.
سر آخر هم گفتند، نفری 10 دلار ورودیه باید بدهید ولی ما میتوانیم، کلاً با 10 دلار سه نفرتان را راه بیندازیم.
هرچه از ما انکار از آن ها اصرار، در نهایت 10 دلار رشوه را دادیم و رفتیم.
نکته: اگر گذرتان به این مرز افتاد، حتماً از فرم ورود، دو نسخه پر کنید، چون یکی از این فرم ها که مهر هم دارد در پایان سفر به تاجیکستان از شما طلب میشود و اگر نداشته باشید، دچار مشکل میشود. و ما این اشتباه را کردیم!
پشت دروازه مرز، راننده های تاجیک منتظرند، راستش بعد از اتفاقی که بعد از ورود به مرز ازبکستان برایمان افتاد و دزدیده شدن پول هایمان، به این راننده های مرزی، بد گمان شده ام. در میان این راننده ها، سهراب نامی است، جوان و نغز گفتار. با ما گرم میگیرد. گر چه خیلی اعتماد نمیکنیم!
طبق براورد ما 250 کیلومتر تا دوشنبه راه داریم و احتمالاً باید بتوانیم سه یا چهار ساعته به دوشنبه برسیم. طبق برنامه مان اگر الان راه بیفتیم، شب نشده به دوشنبه میرسیم.
از سهراب و دیگر راننده ها میپرسیم تا دوشنبه چند ساعت راه است، با بد گمانی میگویند، 10 ساعت. میپرسیم، چرا؟ میگویند؛ راه خراب است به حدی که در برخی مناطق 10 متر برف نشسته.
نقشه هایمان کاملاً به هم ریخت، اگر الان راه می افتادیم، نیمه شب، میرسیدیم و تازه با این وضعیت راه ها که اینها تعریف میکنند، واقعاً شب رفتنمان به صلاح نبود.
پدرام پیش نهاد داد برویم پنج کنت و اگر از شهرش خوشمان آمد، آن جا بمانیم. از قیمت ها پرسیدیم، میگفتند، تا پنج کنت 15 دلار میبرند و از آن جا هم تا دوشنبه باید با ماشین های مخصوص و دو دیفرانسیل برویم. احتمالاً 110 سامانی هم قیمت آن برای هر نفر است ( حدود 30 هزار تومن) .
پیش خودمان فکر کردیم میخواهند سرمان کلاه بگذارند. من به سهراب گفتم، شما خودتان، مردم محلی اگر بخواهید به دوشنبه بروید، همینقدر پول میدهید، یعنی تاجیک ها اینقدر پولدارند؟
سهراب با مهربانی نگاه میکند و میگوید؛ برادران ایرانی، ما خودمان در زمستان این مسیر را نمیرویم. اگر شما هم میخواهید ارزان تر به دوشنبه برسید، بهتر است، برگردید ازبکستان و با قطار به ترمز بروید و از آنجا از دنائو در خاک ازبکستان به مرز تورسانزاده و دوشنبه. پرسیدیم؛ چرا قیمت کرایه اینقدر در این مسیر گران است. میگوید؛ بنزین اینجا نایاب و گران است. وضعیت راه ها خراب، به ترتیبی که تنها تویوتا های دو دیفرانسیل میتوانند مسیر کوهستانی را طی کنند. ولی اگر از مسیر ازبکستان بروید، هزینه حمل و نقل پایین است و تازه مسیر داخل تاجیکستان هم دشت و هموار است.
من قانع شده ام که راننده های تاجیک قابل اعتمادند و شیله پیله ای در کارشان نیست. ولی ما هم دیگر راه برگشتی نداریم، چون اگر تاجیکستان را ترک میکردیم، باید دوباره ویزای تاجیکستان را میگرفتیم و این یعنی امری نشدنی!
با یکی از راننده ها که ون داشت، قرار گذاشتیم، ما را به شهر پنج کنت (یعنی پنج شهر) ببرد و در آنجا ما را بگرداند، اگر از شهر خوشمان آمد که شب میمانیم و اگر نه ما را به ایستگاه ماشین های دوشنبه ببرد تا ماشینی بیابیم. قیمت را هم 10 دلار طی میکنیم.
پنج کنت باستان:
به پنج کنت که میرسیم، با توجه به زمانی که در تاجیکستان داریم، تصمیم بر ماندن در پنجکنت میگیریم، راننده باباجان نام دارد و مردی 48 ساله با چهره ای شکسته شده و مهربان است. وارد شهر پنج کنت که میشویم مجسمه آخرین حاکم ساسانی قبل از حمله اعراب، دوشتیچ (Devashtich) ، خود نمایی میکند. بعد به شهر 5000 ساله پنج کنت ( پنج شهر) میرویم که چند کیلومتری از شهر کنونی فاصله دارد، آثار حفاری های متعدد در این شهر ویران دیده میشود. گویا پنج کنت در دوره ساسانیان، از مهمترین شهر های این منطقه بوده و بعد ها هم در دوره شوروی، بسیاری از اسناد مربوط به سغد، از این شهر کشف شد.
به شهر بر میگردیم و در بانک، پولمان را تبادل میکنیم، هر دلار به 3 سامانی و 82 درم.
رانندگان تاجیکی مردمانی درست کردار، سمت چپ شروین سهراب است و سمت راست من ، ردیف جلو باباجان
یک نفر که میخواهد به مسافرت برود همه جمع میشوند و طی مراسمی بدرقه اش می کنند! ( سفر سفیدی میگویند)
ویرانه های شهر چند هزار سالهی پنج کنت
امشب پنج کنت میمانیم:
مطمئن شدیم که از پنج کنت خوشمان آمده و تصمیم میگیریم شب را در این شهر به سر بریم. از باباجان خواهش میکنیم به مهمانخانه ببردمان.
خوشبختانه فصل توریست نیست ( گویا در اواخر بهار و تابستان، توریست های کوه نورد و طبیعت گرد، سر و کلشان پیدا میشود) و اتاق دوتخته ای را که اول برای هر نفر 30 دلار قیمت گرفته بودیم، به قیمت 30 سامانی( 7 دلار ) برای هر سه نفرمان ، اجاره میکنیم. هتل بزرگی است که شاید 50 اتاق داشته باشد با امکانات جانبی مانند رستوران و حمام و دست شویی و غیره. چون ما تنها مسافران هتل هستیم، پس هیچ کدام از این امکانات، قابل استفاده نیست. حتی آب هم نداریم. راستش، این سرپناه از سرمان هم زیاد تر است! همین قدر که سقفی شب بر سرمان است و جایی که بارهایمان را بگذاریم، بسیار بیشتر از این ها می ارزد!
موزه پنج کنت:
به سمت شهر میرویم و موزه پنج کنت. اولش در بازدید موزه تردید داریم ولی بعد متوجه میشویم، بی تردید موزه اینجا بهترین موزه سفر است، چون آثار پنجِ کنت را در خود جای داده. برای ورود به موزه باید دمپایی مخملی ویژه ای را به پاکنیم، و خانم های مختلف که هم سنگ میفروشند و هم مسئول موزه هستند، دوباره مهمان نوازی و خوش تینتی تاجیک ها را نشانمان میدهند، حتی با این که وقت اداریشان تمام شده، بخاطر ما میمانند و موزه را نشانمان میدهند. از اشیاء جالب این موزه، دیوار نگاره هایی است مربوط به رستم، پیش از اسلام و چوب هایی نیم سوخته از تیر های کاخ پنج کنت که نقش و نگار های جالبی دارد و البته تالار های بزرگ مربوط به فردوسی و رودکی و ابوعلی سینا!
یاد سفر ماه پیشم با پژمان و پیمان نوروزی می افتم به میبد. در این سفر ما یک ساعت قبل از تعطیل شدن موزه ای رسیدیم به آن و به محض ورود ما شروع کردند به خاموش کردن چراغ ها تا مخاطب سریع تر آنجا را ترک کند، راستی چقدر تفاوت دارند آدم های بی هویت و آن ها که هویت دارند. در پایان برای قدر دانی از خانم های موزه بان، از آن ها گردن بند سنگی میخریم!
تکه الواری سوخته با نقش و نگار بدیع از پنج کنت
گردش بیگاهی(تاجیک ها به صبح پگاه میگویند و به عصر بیگاه):
چند ساعتی تا شب فرصت داریم، و باز تصمیم میگیریم پشت پرده پنج کنت را بگردیم،کوچه های دور افتاده، آنجا که مردم خودشان هستند و چشم ناظر تغییرشان نداده. در بازار روز، کمی خرت و پرت برای شام میخریم و البته دیدن CD سریال یوسف پیامبر در پشت ویترین CD فروشی جذبمان میکند. پدیده ای که بعد از این مرتب تکرار میشود و معلوم است که این سریال به شدت در تاجیکستان مقبول افتاده. راستی چقدر امکان موثری است این فیلم سازی. و چقدر این مردم تشنه آثار فارسی زبانند و ما چقدر سستی میکنیم در این داستان!
ما را ایرانی از سرزمین یوسف پیامبر میخوانند! سریالی که به تازگی از تلویزیون ایران پخش شد
در میدان اصلی شهر بازاری است، و یک مسجد که گویا کتاب خانه اش را جمهوری اسلامی ایران تجهیز کرده. جمعی از طلاب با ریش انبوه و سبیل تراشیده مشغول گپ و گفتند در حیاط مسجد. ما هم سلامی میکنیم و میرویم.
بچه ها و مردم خوشحال و دوست داشتنی، در کوچه باغ های اطراف شهر در حال بازی هستند، به زمین ورزشی میرسیم، جوانان در حال بازی فوتبالند و بعد از این که میفهمند ایرانی هستیم، به بازی دعوتمان میکنند! بدرود میگوییمشان و میرویم.
و کودکانی دیگر، خورد و کلان که در کوچه ای خلوت، با سر و صدا بازی میکنند و پدرشان که راننده اتوبوس است در کنارشان در حال تمیز کردن ماشین.
این بچه ها بیش از اندازه شادند، از سر و کولمان بالامیروند و پدرو مادرشان هم ما را به خانه دعوت میکنند. جالب است در این شهر به هر که سلام میکنی، وقتی می فهمد ایرانی هستی، چهره اش میشکفد و برقی در چشمانش دیده میشود و بعد دعوتت میکند به خانه. چقدر اینجا امن است، امن تر از خانه!
تا غروب خورشید در کوچه ها پرسه میزنیم و لذت میبریم. چه از هوا که یک دم و نم نم میبارد و چه از رفتار مردم که خوشحال و خوش خولقند.
وقتی به هتل بر میگردیم، هوا کاملاً تاریک شده، اتاق سرد است و آب هم نداریم. شام میخوریم و بعد کمی تلویزیون میبینیم و در کیسه خواب هایمان میخوابیم.
تلویزیونشان برنامه های نوروزی دارد که تقریباً 90 درصدش به بازسازی داستان های شاهنامه به صورت تله تئاتر های زنده و در محیط باز و سبزه زار، تعلق دارد. اخبارشان هم خیلی خودمانی است. اخباری بدرد بخور است. از بازشدن فلان کتاب فروشی در فلان محله گرفته تا ویژه برنامه جشن نوروز، در خود مختاری بدخشان.
چون آب نیست، برای دست به آب از طهارت خانه خارج از اتاق باید استفاده کنیم.
طهارت خانه یا همان توالتش، ویژه است.توالت، سوراخی است که به سیاه چالی به ابعاد 3x3x3 در زیر راه دارد.
و هنگامی که در تاریکی شب برای دست به آب می روی، زوزه باد که در آن سیاه چال مخوف میچرخد و حس و حالی وهم آلود ایجاد میکند، دیدن دارد.
ادامه مطلب: روز هشتم: جمعه 7 فروردین 88 – 27 مارس – روایت شروین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب