دکتر شروین وکیلی
هر یک از این دو رویکرد، نگاهی ویژه به قدرت دارد و حضور و بروزِ آن را با معیارهایی خاص، شناسایی میکند.
در نگرش نظاممند؛ قدرت مایهی تغییر دانسته میشود و بنابراین روابط علی و دگرگونی است که شالودهی معناییِ قدرت را برمیسازد.
نگرش نظامگریز؛ بیشتر به پیروزی و برد و باخت مینگرد و بنابراین نگاهی استراتژیک و جدلی دربارهی قدرت دارد.
یکی از مهمترین اصول موضوعهی نگرش نظاممند، پذیرش اصل ماندِ کنشی است. اصلی که بنابر آنچه که گذشت، از کندتربودنِ ضرباهنگِ تغییراتِ نظام اجتماعی نسبت به نظام روانی و توهمِ پایداریِ هر دو ناشی میشود.
ردپای اصل ماند را در بسیاری از متون باستانی و اساطیر آفرینشِ اقوام گوناگون میتوان بازیافت. بخش عمدهی فیلسوفان ادوار گذشته نیز به ظاهر این اصل را پیشفرض میگرفتهاند. چنانکه مثلاً پارمِنیدس با تکیه بر همین اصل، وجودِ حرکت را انکار میکرد و افلاطون هم در رسالهی پارمنیدس (افلاطون، 1334) و کتاب جمهور (افلاطون، 1374)، حرکت و دگرگونی را نشانهی زوال و انحطاط و علامت وضعیتی غیرطبیعی و خارج از تعادل میدانست و مُثُل را ساکن و ثابت فرض میکرد. تداومِ اعتقاد به اصل ماند را در الاهیات قرون وسطا و جهانشناسیِ ویژهی کیمیاگران و طبیعیدانانِ قرون میانه میتوان بازیافت و پیامدهای حضورش را در دانش محاسباتی و دانشگاهیِ امروز نیز میتوان بازشناخت.
———————————————–
بخش نخست
———————————————–
اما کار جذابِ تبارشناسیِ این اصل و دلیلِ فراگیری و پایداری چشمگیرش، بحثی است که نوشتارِ خاصِ خود را میطلبد و باید به زمانی دیگر واگذار شود. تنها باید گوشزد کرد که اصل ماند، برای نخستین بار در کتاب دورانساز نیوتون؛ «اصول ریاضیاتی تغییرات طبیعی»، یا به طور خلاصه «Principia Mathematica»، به شکلی علمی و غیردینی صورتبندی شد. این اصل در واقع همان قانون مشهور است که میگوید: هر جرم ساکن در غیاب نیروهای خارجی تا ابد ساکن خواهد ماند و هر جرم متحرک در غیاب نیروهای بیرونی تا ابد به حرکتِ یکنواخت خود ادامه خواهد داد.
اصل ماند؛ حضور نوعی تنبلی و رفتار محافظهکارانه را در عناصر طبیعت پیشفرض میگیرد و بروز دگرگونی را ناشی از علتی بیرونی میبیند. بر مبنای این اصل؛ هر نوع دگرگونی، نشانهی حضورِ نیرو یا قدرتی است که بر مبنای قواعدی روشن، محاسبهپذیر و فراگیر عمل میکند و حالت پایهاش بر اندرکنش میان دو چیزِ متمایز استوار است. این تاکید بر دوتاییبودنِ رابطهی قدرت، از پیشفرضِ گالیلهایِ ریاضیگونهبودنِ قوانین حاکم بر گیتی ناشی میشود و در واقع بیان دیگری از محاسبهپذیردانستنِ تمام اشکالِ اِعمال نیروست. نیوتون، به عنوان سردمدار جنبشی که میکوشید تا با تکیه بر اصل ماند، تحولات جهان را پیشبینی کند، در بسیاری از پیشفرضهای زمانهی خویش شریک بود. او نیز همچون گالیله و کپلر به جهانبینی نوافلاطونیای باور داشت که در آن مانند نظامهای پوتاگوراسی باستانی؛ عدد، حرف اول را میزد و همه چیز به زبان ریاضی قابل بیان بود.
به این ترتیب، پیشفرضگرفتنِ اصل ماند و همارزگرفتنِ نیرو با قدرت و تغییر علی؛ آنگاه که پیشفرضِ ریاضیگونگیِ گیتی گره بخورد و انتظارِ محاسبهپذیربودنِ رفتار طبیعت را ایجاد کند، ما را ناگزیر میکند تا دامنهی نگاه خود را تنها به رابطهی دو جسم تقلیل دهیم. این همان کاری است که نیوتون کرد. نیوتون به این دلیل موفق شد؛ زیراکه دامنهی ادعای خود را کم کرد و به جای آنکه مانند بطلمیوس محاسبهی همزمانِ حرکاتِ تمام افلاک متحرکه را آماج کند، مسئله را از راه تجزیهکردنش به جفتهایی ساده حل کرد و این همان میراثی است که در رویکرد نظاممند باقی مانده است.
نیوتون نیز مانند گالیله معتقد بود که «طبیعت کتابی است که به زبان ریاضیات نوشته شده است.» او نخستین کسی بود که توانست این اعتقاد قلبی را به صورت مجموعهای از گزارههای منطقی در آورد و ریاضیگونهبودنِ گیتی را با پیشبینیکردنِ تحولاتش به کمک قوانین ریاضی اثبات کند.
امروز ما میدانیم که محاسبهی اندرکنش گرانشی میان اجسام؛ یعنی هدف اولیهی نیوتون، تنها زمانی به نتایج سرراست و سادهی نیوتونی میرسد که مشاهدهمان به دو جسم، محدود شده باشد. به عبارت دیگر، وقتی شمارِ عناصرِ مرتبط با هم از دو تا بیشتر شود، پیچیدگی معادلاتِ بیانگرِ رفتارِ سیستم چنان زیاد میشود که در نظر بسیاری محاسبهناپذیر و در نظر بقیه احتمالاتی و آماری جلوه میکند.
به این ترتیب، پیشفرضگرفتنِ اصل ماند و همارزگرفتنِ نیرو با قدرت و تغییر علی؛ آنگاه که پیشفرضِ ریاضیگونگیِ گیتی گره بخورد و انتظارِ محاسبهپذیربودنِ رفتار طبیعت را ایجاد کند، ما را ناگزیر میکند تا دامنهی نگاه خود را تنها به رابطهی دو جسم تقلیل دهیم. این همان کاری است که نیوتون کرد. نیوتون به این دلیل موفق شد؛ زیراکه دامنهی ادعای خود را کم کرد و به جای آنکه مانند بطلمیوس محاسبهی همزمانِ حرکاتِ تمام افلاک متحرکه را آماج کند، مسئله را از راه تجزیهکردنش به جفتهایی ساده حل کرد و این همان میراثی است که در رویکرد نظاممند باقی مانده است.
به طور خلاصه، میتوان اصول موضوعهی تنیدهشده در بنیان رویکرد نظاممند را در این سه گزاره صورتبندی کرد:
اصل ماند: دگرگونی رخ نمیدهد، مگر آن که نیرویی خارجی این دگرگونی را ایجاد کند.
اصل قانونمندی: نیروهای خارجیِ مولدِ دگرگونی، همواره بر مبنای قوانینی محاسبهپذیر، ساده و عام عمل میکند.
اصل کفایت جفتها: بررسی اندرکنش دو عنصر، برای درک و صورتبندی این قوانین کفایت میکند.
نخستین اندیشمندانی که آرای خود را بر مبنای اصول موضوعهی نظاممند صورتبندی کردند، هابز و لاک بودند. این حقیقت که این دو اندیشمند در انگلستانِ پسانیوتونی میزیستند، بسیار معنادار است؛ چراکه دقیقاً در همین زمینهی اجتماعی و به قول فوکو در این اپیستمهی ویژه بود که میشد مفهومِ قدرت به این شیوهی خاص، بر مبنای این اصول موضوعه را صورتبندی کرد. (فوکو، 1997)
هابز که در این زمینه پیشقدم بود، دیدگاهی را در مورد قدرت پرورد که به خوبی در کتاب لویاتان شرح داده شده است (هابز، 1380). از دید هابز؛ «قدرتِ آدمی عبارت از وسایلی است که برای دستیابی به امر مطلوبی در آینده در اختیار دارد و طبیعی یا ابزاری است. قدرت طبیعی عبارت است از؛ برتریِ قوای بدنی یا ذهنی مانند توانمندی، آدابدانی، دوراندیشی، دانشوری، سخنوری، بخشندگی و نجابت فوقالعاده. قدرتهای ابزاری؛ آنهایی هستند که یا به واسطهی همین قوا و یا به حکم بخت و اقبال به دست آمده باشد و وسایل و ابزارهای رسیدن به قدرتِ بیشتر باشد مانند ثروت، شهرت، دوستان و اعمال پنهانیِ خداوند که آدمیان آن را بخت نیک میخوانند.» (هابز، 1380: 129)
به این ترتیب هابز؛ قدرت را به صورت امری مستقر بر فرد تعریف میکند و نگاهش به این مفهوم بر مقیاس خُرد و سطح فردی میزان شده است. با این وجود، هابز در کتاب لویاتان، دقیقاً پس از تعریفِ قدرت به این شکل، چگونگی ارتقای این قدرتِ فردی به سطح کلان را نیز شرح میدهد: «پرتوانترین قدرتهای انسانی قدرتی است که مرکب از قدرتهای بیشترِ آدمیان باشد و بر اساس توافق در دست شخصِ طبیعی یا مدنیِ واحدی قرار گیرد که بنا بر ارادهی خود، حقِ به کارگرفتنِ همهی قدرتِ ایشان را دارا باشد. قدرتِ دولت از این نوع است یا ممکن است کاربرد همهی قدرتهای افراد، بسته به ارادهی تکتکِ آنها باشد. قدرتِ یک دسته یا گروه یا فرقههای گوناگونی که همدست شده باشند از این نوع است».(هابز، 1380: 129)
از دید هابز؛ «قدرتِ آدمی عبارت از وسایلی است که برای دستیابی به امر مطلوبی در آینده در اختیار دارد و طبیعی یا ابزاری است. قدرت طبیعی عبارت است از؛ برتریِ قوای بدنی یا ذهنی مانند توانمندی، آدابدانی، دوراندیشی، دانشوری، سخنوری، بخشندگی و نجابت فوقالعاده. قدرتهای ابزاری؛ آنهایی هستند که یا به واسطهی همین قوا و یا به حکم بخت و اقبال به دست آمده باشد و وسایل و ابزارهای رسیدن به قدرتِ بیشتر باشد مانند ثروت، شهرت، دوستان و اعمال پنهانیِ خداوند که آدمیان آن را بخت نیک میخوانند.»
چنانکه از این نقل قولها برمیآید، نگاهِ هابز به قدرت، ماهیتی مکانیکی دارد و در آن به مفاهیمی ذهنی مثل نیت، رضایت و اراده اشارهای نشده است. در عین حال در سازگاری با سنت عصر نوزایی، فردی مستقل و متمایز از نهادهای کلان اجتماعی؛ مرجعِ غایی قدرت و اتمِ کردارِ قدرتمدارانه تلقی میشد، فردی که پیش و بیش از نهادهای کلان دولتی یا سلطنتی، دارای قدرت است.
اعتماد به نفسی که در تعاریف هابزی موج میزند، مردهریگِ سنت نیوتونی است که تعاریفی به همین شیوه دقیق و روشن را دستمایهی ارائهی معادلاتیِ جهانشمول و فراگیر قرار داده بود. هابز با تعریف قدرت به مثابهی امری فردی و با مشتقکردنِ قدرتِ دولت از توافق و تبانی میان افراد، به چارچوبی غیردینی برای بازسازی مشروعیت سیاسی دست یافت. چنانکه میدانیم، دغدغهخاطر هابز در آن هنگام که لویاتان را مینوشت، مسئلهی نظم اجتماعی بود. این مسئله در زمانهی هابز با انقلاب کرامول و زیر سوالبردنِ نظریهی حق طبیعی یا حق الاهیِ پادشاه به چالش کشیده شده بود. او به مدلی نیاز داشت که چگونگیِ ظهور نظم سیاسی در جوامع انسانی را به شیوهای عرفی و غیردینی، با دقتی علمی شرح دهد. او این کار را با پیشفرضگرفتنِ مجموعهای از قوانین طبیعی انجام داد.
از دید هابز، مبنای نظم اجتماعی، میثاقی عمومی است که بخششِ پارهای از قدرتِ افرادِ ساکنِ یک جامعه به شاه یا سرکردهای برگزیده را ممکن میکند. این میثاق[1]، به پشتوانهی ترسِ همگانی از وضعیتِ جنگِ همه با همه تضمین میشود. این وضعیت تخیلی که از تصویرکردنِ بدبینانهی شرایط غیاب میثاق به دست آمده است، ابزاری برای متقاعدکردن منتقدان بود تا چشمپوشی از بخشی از آزادیِ فردی و سپردنِ زمامِ امور به نهادی مانند دولت یا شاه را توجیه کند. به این ترتیب رانهی اصلیای که باعث میشد افراد آزاد و قدرتمند زیر بار تبعیت از قدرتی فراگیر و کلان بروند، ترس بود.
هابز در مورد قدرت کلان دولتی چند پیشفرضِ ناگفته داشت. مهمترین پیشفرض آن بود که؛ این قدرت، پیکرهای یگانه و منسجم است که به شکلی هماهنگ و هدفمند عمل میکند و مهمترین تجلیِ آن، بدنِ پادشاه است. دومین پیشداشت وی آن بود که؛ روش اِعمال قدرت از سوی این مرجعِ کلان، قانونگذاری است. به این ترتیب، از مجرای قانونی که به هنجارشدنِ سوژههای قدرتمند میانجامید، نظم اجتماعی تثبیت میشد و احتمالِ درغلتیدن به وضع نخستینِ جنگ همه با همه کاهش مییافت.
دیدگاه هابز در مورد قدرت را از چند دید میتوان نقد کرد:
نادیدهانگاشتهشدنِ عناصر ذهنیِ دخیل در قدرت که به ویژه در نادیدهانگاشتنِ اراده، نیت، رضایت و خواست جلوه میکند، از دید من مهمترین نقد است.
از سوی دیگر غفلت از بحثی قانعکننده که دلیلِ تحویلشدنِ مفهومِ قدرت به سطح فردی را تبیین کند، میتواند محل ایراد باشد. هابز در عمل، مفهومِ قدرت به مثابهی امری ارتباطی و زاییدهی اندرکنش من و دیگری را فرو نهاده و به تعبیری اتمی و منمدارانه از آن بسنده کرده است، بیآنکه دلایل این کار و زمینهی فلسفیِ چنین فرضی را تبیین کند.
هابز در مورد قدرت کلان دولتی چند پیشفرضِ ناگفته داشت. مهمترین پیشفرض آن بود که؛ این قدرت، پیکرهای یگانه و منسجم است که به شکلی هماهنگ و هدفمند عمل میکند و مهمترین تجلیِ آن، بدنِ پادشاه است. دومین پیشداشت وی آن بود که؛ روش اِعمال قدرت از سوی این مرجعِ کلان، قانونگذاری است. به این ترتیب، از مجرای قانونی که به هنجارشدنِ سوژههای قدرتمند میانجامید، نظم اجتماعی تثبیت میشد و احتمالِ درغلتیدن به وضع نخستینِ جنگ همه با همه کاهش مییافت.
ایراد دیگر، در برداشت جبرانگارانه و مکانیکیِ هابز از شیوهی اِعمال قدرت نهفته است. هابز به شکلی از قدرت سخن میگوید که گویی نتیجهی اندرکنش دو فردِ صاحب قدرت، همواره بر مبنای جمع جبری قدرتهایشان قابل پیشبینی است و این البته با تجربهی روزانهی ما همخوانی ندارد؛ چراکه در بسیاری از شرایط، چرخشهایی غیرمنتظره در برد و باختِ طرفهای درگیر در بازیِ قدرت را میبینیم و در بسیاری از اوضاع و احوال هم قدرتی که در اختیار کنشگر است، قابل اعمال نیست.
نقد دیگری که به کار هابز وارد است، چشمپوشی از مفهوم منابع است و بیتوجهیاش از دلیلِ اِعمال قدرت که معمولاً با هدف تسلط بر منابع انجام میپذیرد.
گذشته از این نقدهای عمومی، در تعریف هابز از قدرت، چنانکه باری هیندس نشان داده است، ابهامی مهم نیز وجود دارد. این بدان معناست که در لویاتان، نوسانی در میان دو برداشت گوناگون از مفهومِ قدرت به چشم میخورد (هیندس، 1380: 1-16). او هنگامی که قدرت را تعریف میکند و آن را در سطح فردی بررسی میکند، مفهومی از قدرت را در سر دارد که با توانایی و امکانِ انتخابِ گزینهای رفتاری شباهت دارد. در مقابل، وقتی به تعریف قدرت سیاسی و توصیف اقتدار شاهانه میرسد، به تعبیری از قدرت گرایش پیدا میکند که با مفهوم حق، مترادف است.
در تعریف لاک از قدرت، برخی از ایرادهای یادشده در نظر گرفته شده و در مقابل، زمینه برای طرح نقدهایی جدید هموار شده است.
ادامه دارد…
[1] Covenant