سرود سیزدهم: شمشیر اسپیتور
در همان روزهایی که اسپیتور با سودای کشتن برادرش در پی شکار ارهماهی بود، جم در سرزمینهای شمالی با مرگ دست به گریبان بود. او برای زمانی بسیار طولانی در سرزمین دیوان پرسه زد و همچنان در یافتنِ انگره ناکام ماند. هیچ کس به درستی نمیداند که جم در سالهای سرگردانیاش چه ماجراهایی را در سرزمین دیوان از سر گذراند. حتا دربارهی شمار سالهای اقامتش در اقلیم ظلمت نیز روایتهایی ناهمگون در دست است. تنها خودِ جم سپیدبازو میداند که در سفرِ مرگبار و شگفتانگیزش در دنیای دیوان با چه خطرهایی روبرو شد و چه هیولاها و موجودات مخوفی را بر خاک افکند. برخی از گوسانها میگویند او به ازای سه سالی که از دنیای خویش دور بود، یا همقدرِ سی سالی که در عالمِ امکان سپری کرده بود، در قلمرو دیوان گشت و برای لحظهای جستجوی برادرش را فرو نگذارد. اما حقیقت آن است که دوران سرگردانیاش در قلمرو دیوان سیزده سال به درازا کشید، و در نهایت این وای بود که او را از گمگشتگی رهاند.
آن روزی که ریاضتِ جم به پایان رسید و راهِ دستیابی به انگره را یافت، یکی از ناامید کنندهترین لحظههای اقامتش در سرزمین دیوان بود. زمانی بسیار طولانی بر جم گذشته بود و خاطرهی زمانی که با دوستان و یارانش به شادخواری مینشست برایش به وهمی دوردست و مشکوک بدل گشته بود. سالیان سال بود که انسانی را ندیده بود و با کسی همسخن نشده بود، و چندان از بیم دیوها و جانوران مهیب سرزمینشان گوش به زنگ خفته بود که گاه مرز میان رویا و واقعیت در برابر چشمانش محو میشد و بر باد میرفت.
شمار ماهها و سالهایی که ردای زمخت و ژندهاش را بر دوش میکشید از دستش به در رفته بود. روزها بود که در انبان اسبش نانی باقی نمانده بود و از مدتها پیش جانوری در صحرای یخزده پیدا نمیشد که پشوپان شکم خود را با شکار کردنش سیر کند. حتا آب هم در اختیارش نبود و دیرزمانی میشد که مشک خالی و خشکیدهاش بر قرپوس زیناش جا خوش کرده بود. درست در آن گاه که نزدیک بود به کلی ناامید شود و مرگ برادر گمشدهاش را بپذیرد، این سرگردانی به ناگاه پایان یافت.
آن عصرگاه وقتی خورشید در افق خونین غروب کرد، خطرِ جلب توجه اشموغها را نادیده انگشت و آتشی برافروخت و کنار آن دمی آسود. اسبش خسته و بیرمق بود و حتا پشوپانِ نیرومند هم له له میزد و زبان سرخش از آروارهی مهیبش آویخته بود. جم دیرزمانی به شعلههای زیبای آتش خیره شد و به صدای ترق ترق چوبهای نازکی که میسوختند گوش سپرد. بعد تنبورش را برداشت و برای دل خویش سرودی خواند. این بار، جز اسبش و سگش مخاطبی نداشت و برای ایشان داستان جم را باز گفت، که چگونه برای عمری در ناکجاآباد سرگردان شده بود و تن یک برادرش را دیوی بلعیده و روان برادر دیگرش را دیوی دیگر آلوده بود. پشوپان کنار آتش نشست و با چهار چشم درخشانش به او خیره شد، گویی که معنای این بیتها را در مییابد.
جم برای ساعتی خواند و نواخت، تا آن که ناگهان حس کرد غریبهای در نزدیکیاش حضور دارد. آنقدر در نغمهی خویش غرق شده بود که به کلی از جهان غافل مانده و جز جویبارِ زخمهها و واژهها و زیبایی شعلهی سرخ آتش همه چیز را از یاد برده بود. سرودش را ناتمام گذاشت و هوشیار دست به قبضهي شمشیرش برد، که کنار دستش بر خاک افتاده بود. سایه که دور از آتش در تاریکی ایستاده بود، با دیدن جنبش او به آرامی حرکت کرد و قدم به دایرهی نور و گرمای آتش نهاد. پیرمردی بود که خرقهای بلند و آبیرنگ بر تن داشت. جم با دیدن او بانگی از حیرت برکشید و سودای برداشتن شمشیر را از یاد برد. به سوی او چرخید و در چهرهاش نگریست و گفت: «شگفتا! درست میبینم یا در خواب هستم؟ این تو هستی ای وای نیرومند؟»
واژگان با سختی و زمختی از دهانش خارج میشدند. همگان برای سرودن برای خویشتن زبانی رام و چالاک را به کار میگیرند. اما سخن گفتن با دیگری آدابی داشت که جم کم کم داشت آن را از یاد میبرد. از واپسین باری که با کسی سخن گفته بود، دیرزمانی میگذشت.
چهره و حالت پیرمرد دقیقاً همان بود که سالها پیش هنگام رهاندنشان از بند ملکوس دیده بود. با همان ریش بلند سپید باشکوه، و همان لبخند مرموز و نامحسوس بر لبها. وای به گیسوان بلند و ریش انبوه و ژولیدهی جم نگاهی انداخت و گفت: «آری، منم، ای جم پسر ویونگان؛ زیبا سرود میخوانی و داستانت بر دلم نشست…»
جم گفت: «هیچ گمان نمیکردم در اینجا تو را ببینم. در این برهوت مرده چه میکنی؟ نکند تو هم به مأموریتی مرگبار آمده باشی؟»
وای خندید و گفت: «نه، وای را نشاید که برای مأموریتی به جایی برود. من همواره هرجا که پیش آید میروم. این خصلت باد است.»
جم گفت: «و چه پیش آمده که به این جای دور افتاده و فراموش شده آمدهای؟ حضورت غافلگیرم کرد.»
وای گفت: «بانگ گوشنواز جنگاوری را شنیدم و طنین سیمهای تنبور لاجوردین را در آن تشخیص دادم. همگان میگفتند جمِ نیرومند جان را بر سر جستجوی برادرش نهاده و در ظلمت سرزمین دیوان فدا شده است. از این رو وقتی نغمهات به گوشم خورد در شتافتن به این سو درنگ نکردم. این زخمهها را دیرزمانی بود که نشنیده بودم. شادمانم که پاسِ این ساز را گزاردی و سرودی شایسته با آن خواندی.»
جم گفت: «سپاسگزارم ای اهورای نیرومند. سزاوارترین سرودها همان است که برای دل خویش میخوانیم.»
وای گفت: «و به همین دلیل این سرودها به دل مینشیند. ای پسر ویونگان، بگذار برای سپاس بابت لذتی که از سرودت بردم، راهنماییای به تو بکنم. در سرودت همه چیز را به راستی و گیرایی حکایت کرده بودی و میدانم که دیرزمانی است با سرگردانی و سردرگمی دست به گریبانی. اما به این ترتیب به مقصود نخواهی رسید. تا چند روز دیگر از خستگی و گرسنگی از پا خواهی افتاد و طعمهی اشموغانی میشوی که محاصرهات کردهاند و از دو روز پیش سایه به سایهات میآیند و دنبال فرصت میگردند.»
جم گفت: «چه میتوانم بکنم؟ راهی جز پیشروی باقی نمانده است و توش و توانی هم برای اسب و سگم باقی نمانده است.»
وای گفت: «از کلید لاجوردین کمک بگیر. میتوانی با آن به دنیایی دیگر بروی و بعد بلافاصله به همین دنیا بازگردی، در هر مکانی که بخواهی.»
جم گفت: «به این احتمال اندیشیدهام. اما چطور چنین کنم؟ تا به حال تنها دو بار تنبور لاجورد را برای گشودن دروازهی عالم امکان به کار گرفتهام. آن بارها از یاری و مشورت سی مغِ خردمند برخوردار بودم و تازه باز درست معلوم نبود به کدام زمان و مکان در کدام دنیا پرتاب خواهیم شد. هزاران شبانگاه در قلمرو دیوان به صبح رساندهام و هرشب در کشف راز این کلید مرموز کوشیدهام. اما هرگز جز نوای موسیقیای آهنگین از آن برنخاسته است.»
وای گفت: «ای جمِ دلیر، این را بدان که استفاده از کلید لاجورد کاری بسیار دشوار است و نسلهایی پیاپی از اهوراها که در روزگاری بسیار دوردست میزیستند، عمر خود را وقف یادگیری آن کردند. امروز دانشی که آنها اندوخته بودند از یادها رفته است. تنها میتوانم این را به تو بگویم که ترفندی هست که به کمکش میتوانی با کلید لاجورد دروازههای میان دنیاهای موازی را پیاپی بگشایی و ببندی و با دقت از جایی به جایی نقل مکان کنی. حتا میتوانی به دلخواه خویش در نزدیکی شخصی خاص سر در آوری.»
جم گفت: «اما چطور میشود چنین کرد؟ یعنی میتوانم مثلا به همان دنیایی بروم که ورجمکرد را در آن ساخته بودم، و بعد بلافاصله به هرجایی که خواستم از همین دنیا باز گردم؟ در این صورت بازگشتن به نزدیکی انگرهی دیو را بر میگزینم و مأموریتم را به سادگی انجام میدهم.»
وای گفت: «آری میتوانی چنین کنی، هرچند تردید دارم انجام مأموریتی که بر عهده گرفتهای در نهایت مایهی خرسندیات گردد.»
جم گفت: «ای وای خردمند. به من بگو چطور میتوانم چنین کنم؟»
وای گفت: «نخست آن که باید تنبورت را به شکلی دیگر کوک کنی. کوک کنونیاش را زیر مینامند و این کوک برای نغمهسرایی دربارهی دنیایی که در آن هستیم سازگار است. اگر میخواهی سرودی برای عبور چابک و پیاپی از دنیاهای موازی بخوانی، باید آن را به این شکل دستکاری کنی. این را کوک زبر میخوانند.»
وای همچنان که این جملات را میگفت، دستش را دراز کرد. جم تنبور را به دست او داد و اهورای خرقهپوش بی آن که بنشیند کوک تنبور را عوض کرد و با چیره دستی چنگی بر تارها کشید و نغمهای پرشور و شگفت از آن بیرون کرد که از تکرار یک زنجیرهی کوتاه از زخمهها تشکیل شده بود. جم که هشیارانه حرکاتش را میپایید، پرسید: «این چه نغمهایست؟»
وای تنبور را به جم پس داد و گفت: «این نوع نغمهها را پَردیوَری مینامند.»
جم ابتدا با تردید و بعد با اطمینان به نفسی بیشتر انگشت بر تارها کشید و کمابیش همان آهنگ را نواخت. وای سری به تأیید تکان داد و گفت: «آفرین، در آموختن این هنر استعدادی نمایان داری. اما به یاد داشته باش؛ آنچه که ورود به بخشی خاص از عالم امکان را رقم میزند، تنها نغمهی موسیقی نیست، بلکه نیروییست که برخی از اهوراها آن را همت مینامند. همت ارادهایست تیز و نیرومند و استوار، که بر چیزی مشخص قرار گرفته باشد. اگر بر زمانی و مکانی همت گماشته باشی در آنجا پدیدار خواهی شد و اگر دیدار کسی را اراده کنی به نزدیکی او خواهی جهید. آن مهی که از آوای تنبور بر میخیزد، در واقع ابهامی است در مسیری که هستی در پیش خواهد گرفت. تو تا به حال با همتی مبهم تنها گریختن از جهانی یا بازگشتن به آن را اراده کرده بودی و از این رو در زمان و مکان با دقت جا به جا نمیشدی. اگر به هنگام برخاستنِ مه آنچه را که میخواهی با شدت در ذهن بیافرینی، به همان نقطه سفر خواهی کرد. این قانون همت است.»
جم گفت: «اگر منظورت از همت، خواست راسخی برای دستیابی به انگرهی دیو و رهاندن برادرم باشد، جای نگرانی نیست. این همان است که طی این سالهای تلخ مرا در این دنیای تیره زنده نگه داشته است.»
وای گفت: «همت با خواست تفاوت دارد. شکلی تراشیده و تیز و برنده از خواست است. همان قاطعیتی است که در غیاب قطعیت ظهور کند. اگر خواست به نور آفتاب مانند باشد، همت قطرهی شبنمی است که آن را در کانونی سوزان متمرکز میسازد. خواست به تنهایی کافی نیست. خویشتنداری و انضباطی افزون بر آن لازم است تا نیروهایت همگرا گردند.»
جم گفت: «یعنی گمان میکنی هم اکنون این همت را در اختیار ندارم؟»
وای گفت: «نه، از ظاهرت چنین بر نمیآید.»
جم گفت: «ای وای چالاک، ظاهر میتواند گاه فریبنده باشد.»
وای گفت: «گاهی هم بیانگر است. به این که جمِ سپیدبازو هستی و نسب از اهوراها بردهای مغرور نباش. به خویشتن بنگر که در چشم دیوها جز گوسانی ژندهپوش و سرگردان نیستی. اگر اکنون در برابر انگرهی دیو هم سر در آوری، برای نبرد با او آمادگی نداری. نه نقشهای زیرکانه در سر داری و نه بندی که شلوار پارهات را از افتادن حفظ کند.»
جم گفت: «یعنی منظورت از همت این بود؟ چیزی در حد بندِ تنبان؟»
وای گفت: «گاه همین چیزهای کوچک است که بزرگترین خواستها را دست نیافتنی میسازد. آری، تو به بندی نیاز داری که بلندپروازیهایت را دربارهی غلبهی زورمدارانه بر انگره با آن مهار کنی و بندی دیگر میخواهی که شکل ظاهریات وقتی با او روبرو میشوی مناسب باشد. همت همین بندهاست و بارهایی که از پایبندی بدان بر میخیزد.»
جم مکث کرد و به فکر فرو رفت. بعد گفت: «ای وای بزرگ، به راستی از تو سپاسگزارم. چیزی ارزشمند را به من آموختی. به راستی دربارهی چیرگی بر انگره آن هم در میانهی اقلیم دیوان نقشهای سنجیده در ذهن ندارم و دور نیست که هنگام رویارویی با او این ژندهها از تنم فرو بریزد. دو درخواست از تو دارم که اگر بپذیری مهربانی را نسبت به من به اوج رساندهای.»
وای گفت: «آن دو چیست؟ به ندرت چیزی را از کسی دریغ کردهام.»
جم گفت: «نخست آن که کمربندی بر کمرت میبینم که برازنده و زیباست. آن را به من ببخش تا بر شلوار ژندهی خود ببندم. چرا که در همین دم نقشهای برای شکست دادن انگره به ذهنم خطور کرده و برای اجرایش به آن نیاز دارم.»
وای انگشتان بلند و پریده رنگش را به سمت کمربندش برد و آن را با حرکتی نوازشگونه لمس کرد. گفت: «ای جمِ سپیدبازو، این کمربند را خودم ساختهام و رمزهایی فراوان را هنگام بافتناش در نظر گرفتهام. این کمربندی است چندان بلند که سه بار گرداگرد کمرگاه میچرخد و هفت رشته دارد و هفتاد و دو گره بر درازایش نشستهاند. اگر راز این نمادها را ندانی کمربند سودی برایت ندارد، چرا که کمربند تنها به دانندهی این رازها میبرازد.»
جم گفت: «کمربند را به من ببخش تا خویش این نمادها را معنا کنم و رازهایی را که خود میدانم بر سطر سطرِ بافتههایش بنشانم.»
وای که انگار از دیدن سرسختی جم تفریح کرده بود، ناگهان دست برد و کمربند را گشود و آن را به دست جم داد. جم با همان شیوه که بر کمر وای دیده بود، کمربند را سه دور چرخاند و گرهای چلیپایی بر آن زد. وای گفت: «میدانی که قلمرو مینویی اقامتگاه اسمهاست و از این رو سلاح و جامهی اهورایان نیز نامی ویژه دارد. این کمربندی را که به هدیه دریافت داشتهای به چه نامی خواهی نامید؟»
جم گفت: «شاید دیگران آن را کمربند همت بنامند. اما من آن را بندی میدانم که سمت و سوی فروپایه و زیرین پیکرم را از سمتی که دل و مغز در آن جای دارد جدا میسازد. میدانم که در زبان اهورایان سمت و جهت را کوشت یا کوست مینامند. از این رو این کمربند را کُشتی خواهم نامید.»
وای خندید و گفت: «نامی برازنده است. به راستی که خون اهورایی والاتبار در رگهایت جریان دارد. اما درخواست دومی که داشتی چیست؟»
جم گفت: «پاسخ این پرسش را به من بگو. آیا برای همت حدی وجود دارد؟ یعنی سقفی هست که همتِ بلند فراتر از آن زیر وزن خویش در هم میشکند و فرو میریزد؟ یا آن که برای بلندای خواستها نهایتی نیست و همت حد و مرزی ندارد؟»
وای گفت: «ای جمِ دلیر، اگر این پرسش را از هر اهورای دیگری میپرسیدی، میگفت که حد و مرزِ انسان بودن حدِ همت آدمیان است. یعنی که بلندپروازیهای مردمان نباید از حد آنچه که انسانی است گذر کند. اما اینها همه شعارهای کسانی است که میخواهند مرزبندی میان چهار نژاد را پایدار نگه دارند و در سلسله مراتبِ موجودات سودی یا تقدسی میبینند. اگر از من میپرسی، پاسخت را چنین میدهم که برای خواست هیچ مرزی نیست و همتِ بلند را هیچ بام و سقفی محدود نمیسازد.»
جم در برابر وای کرنشی کرد و گفت: «ای وای نیرومند، امروز مرا با هدیهی ارزشمندت آراستی و با سخنان خردمندانهات جانم را روشن ساختی. حالا اطمینان دارم که خواهم توانست برادرم را از چنگ انگرهی پلید نجات دهم.»
وای گفت: «میخواهی دربارهی برادرت هم پندی به تو بدهم؟»
جم گفت: «البته، کیست که خردِ خردمندان را نخواهد؟»
وای گفت: «برادرت را مرده بدان. هرکس که به اندرونِ پلشتِ انگره راه یافت، دیگر از وجودِ واقعیاش خلع شده است، هرچند که فرزند اهورایی نامدار مانند زروان باشد. وقتی انگره را یافتی، هم او و هم برادرت را که در رودههایش خفته است، از میان بردار که اگر جز این کنی پشیمان خواهی شد.»
جم گفت: «ای وای خردمند، چطور چنین کنم؟ تهمورث برادر همزاد من است و با کشتن او انگار که خود را کشته باشم. برای رهاندناش پا در این راه نهادهام و چنین نیز خواهم کرد.»
وای لبخندی کنایهآمیز زد و گفت: «حالا دریافتی چه کسانی خردِ خردمندان را خواهان نیستند؟ ایراد شما آدمیان همین است، همتی بزرگ برای انجام کارهای بزرگ دارید، اما در واپسین لحظه کاری زیانمند را بر میگزینید. گاه کشتن خویشتن درستترین کاری است که میتوان کرد. اگر تو با کشتن او خویشتن را نکشی، او با کشتن تو خویشتن را خواهد کشت.»
جم گفت: «حساب و کتابهای ما مردمان با شما اهورایان متفاوت است. مهر برادری چیزی نیست که با آغشته شدن به پلیدیِ انگره یا هراس از مرگ زایل شود. همتی که با این مهرها و پیوندها همراه نباشد چه ارزشی دارد؟»
وای گفت: «ای جمِ جسور، شاید هیچکس به قدر من ژرفنای همت را نکاویده باشد. خواست معمایی است که من بیش از هرکس دیگر با آن گلاویز شدهام. به فرجام دریافتهام که نیرومندترین همت آن است که با برگزیدن همه چیز و هیچ چیز همراه شده باشد. اگر همت تو بر رهاندن گیتی از پلیدی دیوان قرار گرفته، باید خواستِ رهاندن برادرت را از دست بنهی. همت کردن برای هر چیزِ بزرگی، به معنای عزل نظر از چیزهای کوچک است.»
جم گفت: «گاه ارزش همان چیزهای کوچک بیش از چیزهای بزرگ است.»
وای گفت: «خُرد و کلان و بیش و کم همگی از نگاه ما بر میخیزند. همتِ بلند نگاهی فرازین را طلب میکند. اگر از دوردستهای آسمان به چیزها بنگری، همه را همسان خواهی دید. برادر همزادت همان است که سربازی گمنام بود، و حتا دیوی خونخوار مثل ملکوس همان است که کاهنی نیکوکار مانند شهراسپ بود.»
جم با شنیدن این حرف خروشید و گفت: «این را نمیپذیرم. تفاوت، رمزِ فهمِ درست است. داشتنِ همت در آنجا که موضوعی نداشته باشد چه سود دارد؟ تو که همه چیز را متقارن و همسان میبینی، با همت گماشتن بر همه چیز و پایدار نماندن بر خواستِ چیزهای تک و خاص، چه برتریای نسبت به سایر اهوراها یافتهای؟»
وای گفت: «تفاوت مشتقی از همسانی است، اگر که توهمی برخاسته از آن نباشد. همت من بر چیزهای تک تک قرار نمیگیرد. آماج من همگان است و همه چیز. از این روست که بر جم پور ویونگان پدیدار میشوم و با او سخن میگویم، درست ساعتی پس از گفتگویم با انگرهی دیو. انگره نیز بر کنارهی گذرگاهی کوهستانی، همان جا که فرزندش اَرزور به دست گیومرد کشته شده بود، به خاک چسبیده و سخت خواهان انتقام از آدمیان است. او از این نظر با تو که رهاندن برادرت را آماج کردهای شباهتی دارد. خواستن همه چیز و با این وجود رها کردن همه چیز، این است کلید بر فراز بودن. از این روست که من همه چیز را میدانم و همواره در همه جا حضور دارم.»
جم گفت: «وای نیرومند، مرا با آموزاندن فن همت وامدار خود ساختی. با این وجود دلم نمیآید داوریام را دربارهات نگویم. هستیِ هستندگان از آن رو ارجمند است که جبههای رویاروی سایر هستندگان میگشایند. خواست در آن هنگام که با مانعی رویارو شود تراش میخورد و جوهرش نمودار میگردد. شاید تو همه جا باشی، اما حضورت چندان رقیق و گذراست که گویا هیچ جا نیستی.»
جم و وای پس از این گفتارها از هم جدا شدند. هردو بر هم درود فرستادند و بابت گفتارهایی که میانشان رد و بدل شده بود از هم سپاسگزاری کردند. وای آرام و بیتفاوت در نسیمی ملایم محو شد، در حالی که همان لبخند طعنهآمیزش را بر لب داشت. جم نیز تا ناپدید شدناش لبخندی بر لب نگه داشت، اما کمی از او دلگیر شده بود. به خصوص که دریافته بود وای ساعتی پیش با انگره گفتگو میکرده و هیچ بعید نمیدانست که به همین ترتیب به او نیز چیزهایی سودمند را آموزانده باشد.
جم با اشارهی کارگشای وای فهمید که باید خود را به دامنهی کوه ارزور برساند. پس تنبور لاجوردین را برداشت، کلاه خرقهاش را بر سر کشید و چنگ خویش را بر تارها آشنا کرد. نغمهای که خواند، همان بود که لختی پیش از وای آموخته بود، و در آن حین گذرگاهی کوهستانی را در ذهن فرا خواند، همان جا که دیرزمانی پیش از این، فرزند مهترِ انگره با گیومردِ آهنین جنگیده و به دست او از پای در آمده بود.
با ارتعاش تارهای تنبور مهِ سرخ رنگی از زمین برخاست و به تدریج همه جا را فرا گرفت. وای که از بالای تپهای در همان حوالی این منظره را مینگریست، دید که چگونه پیکر تنومند جم همچون سایهای در میان مه پنهان شد، و دمی بعد همزمان با فرو خفتنِ صدای ساز، از چشم پنهان شد. وای دستی به ریش بلند و سپیدش کشید و باز همان لبخندِ مرموز بر لبانش نشست. بعد سرخوش و شادان به آنسو دمید. بادی پیچان برخاست و پردهی مه را از هم درید و فضایی تهی را نمایان ساخت که تا دمی پیش جم در آنجا ایستاده بود. بازماندهی هیزمی که ترق ترقکنان میسوخت، با دم وای جان گرفت و شعلهای بر کشید و چهرهی حیران و سایهزدهی اشموغانی را روشن ساخت که دورادور کمین جم را میکشیدند و حالا از ناپدید شدناش سردرگم شده بودند.
حتا پیش از آن که مه برطرف گردد سایهی مهیب و بریده بریدهی کوهی در برابرش نمایان بود. جم از نواختن تنبور دست برداشت و با نهادن انگشتان پینه بستهاش بر تارهای زرینِ ساز، گریبان ارتعاششان را گرفت و به سکوت وادارشان کرد. با فرو خفتن نوای تنبور، مه مثل وهمی سرخ از گرداگردش رخت بر بست و چین و شکنهای تیرهی کوهستانی شبزده را پیش چشمانش نمایان ساخت. شکنجهایی که به لبهی تیز و دندانهدارِ قلهای آتشفشانی درآویخته بودند، گرداگرد ظلمتی قیرگون را میگرفتند که همچون زهرابی تهوعزده از دهانهاش تراوش میکرد.
جم این جا را خوب میشناخت. تا به حال پایش به این نقطه نرسیده بود، اما در کودکی از زبان مرداس داستانهای بسیاری دربارهی این کوهستان شنیده بود. گوشش از کودکی با سرودهایی حماسی آشنایی داشت که مردم در وصف این صخرههای سیاه میخواندند. صخرههایی که فرو افتادن ارزورِ هراسانگیز را نظاره کرده بودند. دیرزمانی پیشتر، در آن دورانی که حتا پیران و سالخوردگان نیز به یاد نداشتند، همین جا جنگی بزرگ در گرفته بود. این واپسین نبردی بود که در آغازگاه تاریخ میان آدمیان و دیوها رخ داد و بعد از آن دیگر مرز میان دو نژاد استوار گشت. در این نبرد مردمان زیر پرچم شاهی گرانمایه و فرهمند به نام گیومرد میزیستند، که به نوعی نیای مادری خاندان جم نیز محسوب میشد. سپهسالار دیوان در این جنگ موجودی مهیب و خونخوار بود به اسم اَرزور. در آن زمان دربارهی تبار و خانوادهاش چیز زیادی نمیدانستند. جز این که رئیس قبیلهای از دیوهای وحشی و بدوی است. ارزور در متحد ساختن قبایل دیوها کامیاب نشده بود و با نیرویی به نسبت اندک به شهرهای آدمیان هجوم میبرد و وقتی خبرِ حرکت سپاهیانی مجهز را میشنید، از برابرشان میگریخت. سربازانش از دیوهایی پیاده و برهنه تشکیل شده بودند و این سالها پیش از آن بود که دیوها سوارکاری و فلزکاری بیاموزند. در نهایت گیومرد با حیلهای ارزور و سپاهیانش را به دام انداخت و وادارشان کرد در دامنهی همین کوه با او بجنگند. ارزور و همهی دیوهای همراهش قتل عام شدند و خاطرهی قلهی دنداندارِ کوهی که شاهد این نبرد بود، در داستانهای خنیاگران باقی ماند.
جم لختی بر جای ایستاد و به ابهامی که در مهتابی بیرمق بر دامنهی کوه نمایان بود، خیره ماند. چشمانش در سایهی کلاه خرقهاش همچون دو اخگر فروزان میدرخشید. جایی که بر آن ایستاده بود، صخرهای در نزدیکی قله بود و کوره راهی پر پیچ و خم از آنجا تا پایین راه میسپرد. میشد در پایین دستِ کورهراه روشنی مشعلهایی را دید که گرداگرد اردوگاهی برافروخته بودند. سایههایی پراکنده در میانهی خیمههایی تیره و پلشت میلولیدند، و گهگاه آوای تنورهای بر میخاست و نشان میداد که مقیمان این اردوگاه کوچک دیوها هستند و نه آدمیان یا اشموغان.
جم بنا به عادتی که طی این سالها پیدا کرده بود، تنبور را با بندی بر دوش آویخت و پوششی مندرس بر دستهی لاجوردینش کشید تا نظر دیوهای آزمند را جلب نکند. بار دیگر با چشمانی هوشیار و کاونده از همان بالا به دور و اطراف نگریست. هیچ نشانی از شهری یا آبادیای دیده نمیشد. همه جا همان صخرههای تیز و درهم شکسته بود که مثل سیلابی از تیغها و تبرهای سنگی از قلهی کوه به پایین سرازیر میشد. نه تک درختی دیده میشد و نه ساختمانی، و نه حتا جمعیتی در میانهی خیمهها. جم نمیدانست انگره برای چه به اینجا آمده است. موقعیت دقیق این کوه را در سرزمین دیوها نمیدانست. اما میدانست که قلمروی اصلی دیوها و شهرهایشان در جنوب این نقطه قرار دارد. جم طی سالهایی که در جهان ظلمت سپری کرده بود، در پوشش خنیاگران در این شهرها پرسه زده و در مجلسهای گوناگون برای دیوان سرودها خوانده و از ایشان دربارهی انگره خبر گرفته بود. با این همه هیچگاه نشنیده بود که به این کوه اشارهای بکنند یا بگویند انگره قصد سفر به این ناحیه را دارد. دیوها این کوه را شوم و بداختر میدانستند و مرگ ارزور همچون میخی سیاه در خاطرهی جمعیشان فرو نشسته بود.
جم خرقهی تیرهاش را بر تن مرتب کرد، کلاه خرقه را بر موهای پریشانش پیش کشید و به پشوپان اشاره کرد تا بر جای خود بنشیند. بعد از کورهراه پایین رفت. هربار که قصد ورود به اردو یا شهر دیوان را داشت، پشوپان را در بیرون دروازهها میگذاشت و به تنهایی به دیدار دیوان میشتافت. پشوپان را بسیاری از دیوان در هنگامهی نبرد دیده و بقیه نیز اوصافش را شنیده بودند. اگر چشمشان به او میخورد، جمِ جنگاور را میشناختند و دیگر نمیتوانست وانمود کند که آوازهخوانی دورهگرد و ستایندهی دیوان است.
جم سلانه سلانه از کوره راه پایین رفت و به میان خیمهها گام نهاد. در جای جای اردوگاه مشعلهایی بر تیرکها نصب کرده بودند، اما شمارشان اندک بود و نمیتوانست بر سیاهی سایهها غلبه کند. چشمان دیوها در تاریکی بهتر از آدمیان میدید، و معمولاً بوی آدمیزاد را از دور حس میکردند. اما هیچ دیوی بعد از به مشام کشیدن بوی جم چندان زنده نمانده بود که بخواهد او را بازشناسد. تنها دیوی که او را رویارو دیده بود و میشناخت، انگره بود و وی نیز با وجود نیروهای جادویی شگفتی که داشت، موجودی ابله و نادان بود و بعید بود بتواند جم را در این جامهی ژنده به جا بیاورد. وقتی به میان اردو رسید دید که گروهی از آدمیان هم در اردو هستند و این تا حدودی خیالش را راحت کرد. در شهرها و اردوگاههایی که آدمیزادی حضور نداشت، ورود خنیاگری سرگردان بسیار خطرساز مینمود. اما آدمهای حاضر در این اردوگاه برده یا اسیر نبودند و آزادانه در میان چادرها رفت و آمد میکردند. لباسهایی همشکل و تیره بر تن داشتند و معلوم بود خدمتکارانی هستند که شاید به خاطر آموزههای نادرست شهراسپ، همچنان به دیوها وفادار مانده و خدمت کردن به ایشان را برگزیدهاند.
جم پیش از آن که با کسی حرف بزند، کمی در اردوگاه گشت و به گفتگوی دیوان و مردمان گوش فرا داد. کوهستانی که ارزور در آن کشته شده بود به قدری در دوردستهای اقلیم دیوان قرار داشت که هیچ دیوی حدس نمیزد غریبهای در آنجا به ایشان دست یابد. از این رو بدگمانی و احتیاطی در اردوگاه دیده نمیشد. هرچند خرقهاش به جامهی خدمتکاران شباهتی نداشت، همه چندان از خود مطمئن بودند که حتا نیم نگاهی به او نینداختند. در سراسر اردو نشانی از دیوزادان به چشم نمیخورد. این امر شایعهای را تأیید میکرد که بر اساس آن دیوزادان موجوداتی کوتاهعمر بودند و زود میمردند. قاعدتاً در طی این سالها همهی دیوزادانی که انگره گرد خود جمع کرده بود به همین شکل از میان رفته بودند و چیرگی مردمان بر مرزهایشان باعث شده بود انگره از این منبع سربازگیری محروم گردد.
تازه سرِ شب بود و از زمزمهها دریافت انگره در خیمهی خویش بزمی بر پا کرده و شراب و کبابی فراهم آورده است. پس با گامهایی محکم به آن سوی شتافت، در حالی که خش خشِ کشیده شدنِ چکمههای فرسوده و وصله خوردهاش بر زمینِ یخزده بر میخاست و شور و هیجانِ به پایان رسیدنِ جستجوی درازدامنهاش نهایتی نداشت.
آنچه که شنیده بود راست بود و وقتی به خیمهی بزرگ و شلوغ انگرهی دیو نزدیک شد، همهمه و بانگی شنید که نشانهی بزم دیوان بود. دیوها بر خلاف مردمان از شادمانی رویگردان بودند و توانایی برانگیزاندنِ موسیقی و آواز خواندن نداشتند و از این رو آواهای محفلهایشان بیشتر به مویههایی سوگوارانه شبیه بود تا بزمی راستین. با این همه طی سالهایی که بر مردمان حکومت کرده بودند، تا حدودی رمزِ لذت بردن از سرود و آواز را از ایشان آموخته بودند و به همین دلیل بود که به خنیاگران خوشامد میگفتند و معمولاً آسیبی به ایشان نمیرساندند. جم همچنان با گامهایی استوار تا آستانهی خیمه پیش رفت، و در آنجا پیش از آن که وارد شود، برای لحظهای مکث کرد. از آنچه میبایست بعد از این انجام دهد سخت متنفر بود، اما سالها در سرزمین دیوان به سر برده بود و میدانست تنها راه غلبه بر انگرهی دیو آن است که میل او به درآمیختن با مردان را بیدار سازد. این عطشِ غریب انگره برای دیوان امری بدیهی و مشهور بود و میگفتند انگره نه تنها با نره دیوان، که با مردانی از آدمیان نیز در میآمیزد و این کار را از همنشینی با زنان خوشتر دارد. جم بر اساس همین عادت نقشهای چیده بود تا بر انگره غلبه کند و تهمورث را از چنگ او برهاند.
جم نفسی عمیق کشید و به هوای گرفته و دم کردهی خیمه گام نهاد. چنان که حدس میزد، فرمانروای دیوان مجلسی آراسته و خود در صدر آن بر تختی نشسته بود. مهمانان همه سرکردههای بلندپایه و سرداران نامدار دیوان بودند و در آن میانه تک و توک خدمتکاری هم از تخمهی آدمیان یافت میشد. گوشت بریانی که دور میگرداندند و دیوان با لذت به نیشاش میکشیدند، گویا به دوزیستی غولپیکر تعلق داشت، چون بخشهایی از پوست پرزگیل و سبزش همچنان بر میزی نمایان بود و بوی عفونت از آن بر میخاست. این بوی ناخوشایند با رایحهی سنگین و سرگیجهآورِ برگ گیاهی سکرآور درآمیخته بود که دیوان آن را میسوزاندند و دودش را میبلعیدند. جم وقتی به درون خیمهی آکنده از دود گام نهاد، با دیوی جوان رویارو شد. دیو عصای بلند و استخوانیاش را به سمت جم بلند کرد و تشر زد: «آهای آدمیزاد، کجا میروی؟»
جم کرنشی کرد و گفت: «سرورم، خنیاگری هستم دورهگرد که در اشتیاقِ هنرنمایی در برابر انگرهی بزرگ میسوزم. سالهاست در گوشه و کنار سرزمین سرورانم میگردم، بدان امید که به محفل وی راه یابم. از خونیراس تا این نقطهی دوردست برای نمایاندن هنر خویش اردوی انگرهی نیرومند را دنبال کردهام.»
دیو با چشمانی مشکوک خرقهی فرسوده و لباسهای ژندهی جم را نگریست و نگاهش بر تنبوری که بر دوش آویخته بود، ثابت ماند. بعد هم انگار که با دیدن ساز قانع شده باشد، اشارهای کرد و جلو افتاد. جم پشت سرش پیش رفت، در حالی که به رسم آدمیانِ خدمتگزار دیوان سرش را فرو افکنده و شانهها را خمیده ساخته بود. هر دو رفتند و رفتند تا برابر تخت انگره رسیدند. جم نگاهی تند و تیز به او انداخت. دیوِ مهیب طی این سالها تغییر چندانی نکرده بود. فقط کمی چاقتر شده بود و حرکاتش چابکی قدیم را از دست داده بود. پیشخدمتی در برابرش یک سینی نقره پر از برگهای نیمسوز را گرفته بود و انگره حریصانه دودِ آبیرنگ برخاسته از آن را به مشام میکشید. مارِ بزرگ سیاه همچنان در اطراف تختگاهش میلولید، اما با دیدن جم هراسان شد و گوشهای پنهان گشت. از کمربند سالار دیوان جامی زرین آویخته بود که چشمان هشیار جم با یک نظر آن را شناخت. گرداگرد جام چیزی را به زبان باستانی اهوراها حک کرده بودند. شکی نداشت که این همان آوندِ جادویی است که مهر از آن سخن میگفت. چرا که در میان خیمه و خرگاهِ مجلل و پر زرق و برق مانند اختری میدرخشید. این جام تنها امید آدمیان برای غلبه بر سترونی و ویرانی بازمانده از ملکوس محسوب میشد.
دیو جوان در برابر تختگاه ایستاد و با لحنی پر آب و تاب ورود خنیاگری دورهگرد را به اردوگاه اعلام کرد. در گفتارش نیش و کنایه فراوان بود و جم را به عنوان آوازهخوانی معرفی کرد که لباسی مثل اشموغان و اندامی مردانه و تناور همچون دیوان دارد و معلوم بود که با این اشارهی اخیر به میل مشهور انگره نیز اشارهای دارد. انگره با شنیدن این وصفها توجهش به جم جلب شد، اما گویا پوشاک ژندهی جم توی ذوقش زد. چون نگاه از او برگرفت و گفت: «خوب، خنیاگر، بخوان ببینیم چه در چنته داری؟» و بعد باز به سوی برگهای نیمسوز برگشت و بی توجه به جم چهرهی خود را در میان دودها پنهان کرد.
جم زیر نقابش لبخندی زهرآگین زد و همان جا در برابر تخت انگره بر زمین نشست و تنبور را به دست گرفت. وقتی سرپنجههایش با تارهای ساز آشنا شد، نوایی چندان پرطنین و نافذ برخاست که در چشم بر هم زدنی سکوت بر همه جا حاکم شد. انگره نیز با چشمانی مه گرفته سینی نقرهای را پس زد و به خنیاگرِ خرقهپوش خیره شد. وقتی صدای مردانهی جم برخاست، بازماندهی همهمهی درون خیمهی بزرگ نیز فرو خفت و تنها صدای جم بود که به گوش میرسید.
جم سرودی کوتاه خواند، دربارهی پهلوانی که سراسر گیتی را به دنبال برادر گمشدهاش میگردد. لحنش چندان مرموز و اشارههایش چنان مبهم بود که دیوها گمان کردند آن پهلوان دیوی است که در نبرد با سپاه مردمان شکست خورده است و برادرش را در سرزمین آدمیان جستجو میکند. اما خدمتکارانی که آدمیزاده بودند، به سرعت اشارههای جم را دریافتند و حتا یکیشان انگار فهمیده بود که سرود به داستان جمِ سپیدبازو مربوط میشود. چون کوشید چیزی را به انگره بگوید، اما دیوِ خودکامه با اشارهای او را از خود راند. جم داستانش را ادامه داد و از غلبهی پهلوان بر موجوداتی مهیب و زورمند افسانهها زد. آنگاه در وصف زیبایی مردانهی وی حکایتها گفت. وقتی دید شعلههای میلی سرکش در چشمان انگره برافروخته شده، از نواختن ساز و خواندن باز ماند و در برابر شاه دیوان کرنشی مختصر کرد.
برای لحظهای سکوت همه جا را فرا گرفت. بعد، ابتدا انگره و بعد بقیهی دیوان سر به بالا نهادند و تنورههایی مهیب از سر خوشنودی برکشیدند و جم را با این بانگ ترسناک تشویق کردند. جم همچنان آرام بر سر جای خویش ایستاد و منتظر ماند تا ببیند مکرش برای اغوای انگرهی دیو کارگر افتاده یا نه. وقتی انگره از تخت خود برخاست و به او اشاره کرد تا پیش بیاید، معلوم شد که نقشهاش گرفته و دیو را در دام خود گرفتار ساخته است. دیو با لحنی وقیحانه گفت: «ای خنیاگر مرموز، دریغ است صدای زیبایت در این همهمه هدر برود. به اندرونی من بیا تا در خلوت از صدایت بهرهمند شوم…»
با این حرف، صدای قهقههی خنده و شوخی دیوها برخاست. انگار که همه از عادت انگره و نوع تفریحهایش خبر داشته باشند. جم خشم خود را فرو خورد و تنبور را بر دوش افکند و با همان حالت فروتن و خاکسار به دنبال دیو به راه افتاد.
انگره پیش رفت و از خیمهی بزرگش خارج شد. همان دیو جوانی که جم را به حضور او معرفی کرده بود، گویا دربان و ندیمش هم محسوب میشد، چون همراه آن دو آمد. انگره به خیمهی کوچک و مجللی رفت که در همان نزدیکی بر پا بود. تنها اثاثیهی خیمه بستری گشوده بود پوشیده در پارچهای زربفت، و میزی و صندوقچهای پر از گوهر. اما این جواهرات برای جم اهمیتی نداشت. آنچه که میجست جامی درخشان بود که حالا به کمربند انگرهی دیو آویزان بود. دیو جوان مشعلها و پیهسوزها را برافروخت و ظرفی از همان گوشت بریان بدبو را بر میز نهاد و با اشارهی انگره از خیمه خارج شد. به این ترتیب جم و شاه دیوان تنها ماندند.
انگره تکهای گوشت برداشت و آن را در دهان عظیم و مهیبش فرو برد. بعد هم به جم گفت: «خنیاگر، جامهات آلوده و ژنده است، آن را از تن بیرون کن تا پیراهنی نو و زیبا به تو ببخشم.»
جم به کمربند ظریفی که از وای هدیه گرفته بود اشاره کرد و گفت: «سرورم، گشودن گرههای کمربندم دشوار است و زیر فشار نگاهتان چندان دستپاچهام که بعید است بتوانم بازشان کنم.»
انگره گفت: «اگر بخواهی سویی دیگر را خواهم نگریست تا دستپاچه نشوی. اما پیش از آن نقابت را بردار تا ببینم چهرهات هم به زیبایی سرودی که خواندی هست یا نه؟»
جم کرنشی کرد و گفت: «سرورم، خنیاگری که سرودش مورد پسندتان واقع شده، بر خلاف پیکرش رخساری دارد که به چشمتان ناخوشایند خواهد نمود. اگر هنر این بنده مورد پسندتان واقع شده، شرمساریِ نمایاندن چهره را به من روا ندارید.»
انگره برای لحظهای به جم خیره شد و در فکر بود که به او برای برداشتن نقابش اصرار ورزد یا نه. معلوم بود که خودش هم به فکر افتاده که شاید دیدن چهرهای نازیبا میلی که در او شعله میکشید را خاموش کند. فرجام کار آن شد که از پافشاری در این مورد چشم پوشید و گفت: «باشد، بگذار زیباییای که از هنرت دیدهام خراب نشود. بگو ببینم. هنر دیگری هم جز آواز خواندن داری یا نه؟»
جم گفت: «بله سرورم، آن هنر دیگری که مرادتان است را نیز دارم.»
انگره خندید و گفت: «خوب، آن هنر را نشانم بده»
این بار جم خندید و گفت: «برای دیدن این هنرم باید به من پشت کنید!»
انگره شادمانه پشتش را به جم کرد و به میزی که دیسِ گوشت بر آن نهاده شده بود، دست نهاد و تکیه کرد. جم دست به کمربندش برد و شمشیر بلند و سنگینش را در دست گرفت. انگره گفت: «چه میکنی؟ صدای زینافزار و سلاح میشنوم.»
جم گفت: «سرورم، خنیاگران مسلح سفر میکنند. صدای گشودن کمربندم بود که شنیدید. چشمانتان را ببندید تا هنرم را بنگرید»
انگره باز خندید و چشمانش را بست. جم با حرکتی که طی سالهای سرگردانی هزاران بار در تنهایی تمرینش کرده بود، شمشیرش را بالا برد و آن را در میان دو کتف انگره فرود آورد. شمشیر گوشت سخت و محکم دیو را شکافت و از قفسهی سینهاش بیرون زد و کالبد خونین وی را به میز چوبی دوخت. ضربه چندان شدید بود که انگره مهلت نیافت نعره بکشد و تنها صدای خس خسی از گلویش برخاست. جم به کمربند دیو دست برد و جام را برگرفت. بعد خنجرش را آخت و شاخ انگره را گرفت و سرش را از پشت به سوی خود کشید و با خنجر گلویش را گوش تا گوش درید. آنگاه جام را در زیر گردنش گرفت و آن را از خون تیره و غلیظ دیو انباشت.
انگره در حالی که خون از گلوی بریدهاش فواره میزد، کوشید برگردد و به چهرهی قاتلش بنگرد. جم کلاه خرقهاش را فرو انداخت و وقتی دید در چشمان دریدهی دیو نشانهی شناسایی او نقش بسته، لبخند زد. انگره مذبوحانه دست برد تا شمشیر را از تنش بیرون بکشد و خود را رها کند. اما زخمهایی گران برداشته بود و همچنان آویخته بر میز باقی ماند، همچون لاشهای که بر قلاب دکان قصابان میخکوب شده باشد. جم جام را بالا گرفت و گفت: «با خود عهد بسته بودم همچنان که جنگاوران برای اهوراها گاو و اسب و قوچ قربانی میکنند، تو را به یاد هزاران هزار مردمی که از میان بردی مثل جانوران قربانی کنم. اینک خونت را نثار روان آدمیانی میکنم که دلیرانه با دیوان جنگیدند و با مرگشان نشان دادند که هم از دیوانِ تباهکار برترند و هم از اهورایان عافیتاندیش…»
جم جام را واژگون کرد و خون سیاه دیو را بر خاک ریخت. زمین در تماس با خون انگره به لرزه درآمد و در خود جنبید. گویی لاشهی غولآسای ارزور در اعماق زمین از نوشیدن خون پدرش بار دیگر جان گرفته باشد. جم خنجر را بار دیگر برکشید و تهیگاه و شرمگاه دیو را شکافت. با نفرت دستش را درون تن دیو فرو برد و در اندرونِ داغ و متعفنش به دنبال نشانی از پیکر برادر گشت. آنگاه پاها را بر زمین استوار ساخت و زوری زد و پیکرهای درهم پیچیده و خمیده را از تهیگاه انگره بیرون کشید. پیکر که نخست به کیسهای انباشته از خون و پلشتی شبیه بود، بر زمین افتاد و کم کم رشد کرد و قد کشید. انگار که سایهی رویایی زیر نور شمع و مشعل به چیزی واقعی دگردیسی یابد. پیکر بیشک به تهمورث تعلق داشت، اما چرک و پلیدی سراسر تنش را پوشانده بود و پوست رنگ پریده و چهرهی تکیدهاش به جسدی مانده و پوسیده شبیه بود.
جم با اندوه و ناامیدی پلیدیها را از پوست برادرش زدود، اما هیچ نشانی از زندگی در او نیافت. پس پارچهای زربفت که بر بستر کشیده بودند را برداشت و تن تهمورث را در آن پیچید. انگره با چشمانی که به تدریج در تیرگی غرقه میشد، او را زیر نظر داشت. خندهای متشنج بر لبان لرزان دیو نشست و خسخسکنان گفت: «دیر آمدهای پورِ ویونگان، برادرت حالا دیگر پارهای از تن من است.»
جم گفت: «سودای زنده کردن مردگان را ندارم و آرزویی محال را در سر نمیپختم. جز انتقام کشیدن از تو و بازگرداندن جسد برادر چیز دیگری نمیخواستم. مگر سرودی که برایت خواندم را نشنیدی؟»
انگره گفت: «خبر نداری، سرودی که خواندی پایانی دردناک خواهد داشت…»
جم گفت: «نه به قدر پایانی که در انتظار توست. میدانی که با جانوران قربانی شده چه میکنند؟»
جم روغن پیهسوزها را بر میز و تن از هم گسستهی انگره ریخت و با مشعلی همه را به آتش کشید. در چشم به هم زدنی آتش زبانه کشید و به انگره و خیمه چنگ انداخت. جم بی توجه به شعلههایی که کم کم همه جا را در خود غرقه میساخت، بر زمین نشست و جسد تهمورث را در آغوش گرفت و تنبور لاجوردین را به صدا در آورد.
همتی که برای رهیدن از اردوی دیوان مورد نیاز بود، بسیار دستیافتنیتر از چیزی مینمود که او را به آن مغاک فرستاده بود. در نخستین گام، جم بر فراز کوه ارزور از مه قدم به بیرون نهاد و پشوپان و اسبش را همان جا در انتظار خویش یافت. برای دقایقی به زیر پا نگریست و با خوشنودی به هیاهوی اردوی دیوان نگریست و سایههایی را دید که گرداگرد خیمهی سوزان میدویدند. بعد پیکر برادر را بر زین اسبش نهاد و بار دیگر تنبور را به دست گرفت. این بار برای نخستین بار بعد از سالها بازگشت به خانه را میخواست و این چندان آسان و رهوار مینمود که به همتی گرانسنگ نیاز نداشت.
وقتی مه از میان رفت، دروازههای بلند و زیبای راگا در برابرش نمایان شد. زمین هنوز منجمد و افسرده بود و بادی که از شمال میوزید سوزی داشت. سپیده دمان بود و هنوز تیغ خورشید از فراز کوهها نمایان نشده بود. جم پاشنهها را بر شکم اسبش نواخت و بیشتاب به سوی دروازههای گشوده رفت، بی آن که به نگهبانان شهر بنگرد. نگهبانانی که با دیدن پشوپان و شناختناش به هیجان آمده و در برابرش کنار دروازه صف کشیده بودند. نگهبانانی که نخستین آدمیانی بودند که بعد از سالهای دراز میدید و دوست میداشت.
ادامه مطلب: سرود چهاردهم: مهر و جم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب