پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود هشتم: ورجمکرد

سرود هشتم: ورجمکرد

نفسی تازه کردم و از دست دختر جوانی که برایم نوشیدنی‌ای آورده بود، جامی سفالین گرفتم و مایع تلخ و آتشین درونش را یک نفس نوشیدم. جامِ لب‌پَر و فرسوده در تماس با لبانم خشن و زخمی می‌نمود. لحظه‌ای وسوسه شدم که جام خویش را از کمربند بگشایم و بخواهم که نوشیدنی‌ام را در آن آوندِ شاهوار بریزند. اما زود این اندیشه را رها کردم و به داستان خویش بازگشتم:

در راگا غوغایی بر پا بود. طلیعه‌ی سپاهیان ملکوس به تدریج از شمال غربی نمایان می‌شد و خبر می‌رسید که لشکر عظیم انگره نیز از شمال شرقی به پیش می‌تازند. ستون‌های بزرگی از پناهندگان و فراریان که از سرزمین‌های شمالی می‌آمدند، به سوی راگا در حرکت بودند. اسپیتور با تدبیری در خور برای چند روزی به این پناهندگان خوراک و سرپناه می‌داد و بعد بیشترشان را به سرزمین‌های جنوبی‌ گسیل می‌کرد و تنها مردان جنگاور را در راگا نگه می‌داشت. چرا که نگران بود راگا محاصره شود و به قحطی دچار آیند. در میانه‌ی این غوغا بود که جم و همراهانش با قایق از عرض دریای مازن عبور کردند و به بندرگاهی رفتند که تنها یک روز با راگا فاصله داشت. آنگاه بی‌درنگ به حرکت خود ادامه دادند و تا بامداد فردای آن روز از دروازه‌های راگا گذشتند. جم بعد از شکست سختی که از ملکوس خورده بود، یکسره به مردی متفاوت تبدیل شده بود. آن سرخوشی جوانانه‌ی قدیم از چهره‌اش رخت بر بسته بود و خرد و تدبیر میان‌سالان جایگزین آن شده بود. وقتی که سوار بر اسب به راگا وارد شد، مردم با دیدنش یکه خوردند و همگان در برابرش کرنش کردند. طاووس مغ و شهباز مغ در دو سویش، و مهران و ماهان در پشت سرش پیش می‌آمدند. جم تنبور لاجوردین را در دست داشت و سگی که همپای اسبش پیش می‌آمد، به هیولایی چهار چشم شباهت داشت. این سگ همان بود که نگهبانی از خفاگاه تنبور را بر عهده داشت و انگار حالا وظیفه‌اش را به نگهبانی از حامل تنبور نیز تعمیم داده بود. جم هم داشتن پاسبانی چنین مهیب را پذیرفته و او را پشوپان نامیده بود. گروه پنج نفره بی‌درنگ به ارگ راگا رفتند و جم در آنجا با برادرش دیدار کرد. اسپیتور که تنها دو سال از او کهتر بود، متوجه شد که جم تغییر کرده و به نظرش رسید با مردی بسیار سالمندتر از خود روبروست.

جم به سرعت اداره‌ی امور را در دست گرفت. او پیک‌هایی به گوشه و کنار فرستاد و مهلتی تعیین کرد تا هرکس که قصدِ پیوستن به او را دارد، خویش را به راگا برساند. حدس جم آن بود که ملکوس و انگره سراسر خونیراس را ویران سازند و از این رو نمایندگانش دامنه‌ی خطر را به افراد قابل‌اعتماد گوشزد می‌کردند. تنها چاره‌ای که به نظر جم می‌رسید، آن بود که از تنبور برای گشودن درگاهی به جهانی دیگر بهره جوید، و در زمانی که ملکوس و سرمای مرگبار جادویش بر خونیراس چیره شده، این قلمرو را ترک کند و به دنیایی موازی پناه ببرد.

در آن هنگامی که جم و اسپیتور در کاخ راگا به رایزنی درباره‌ی آینده مشغول بودند، سی مغ که چند تن از جمع خویش را از دست داده بودند، در آتشکده‌ی بزرگ راگا گرد آمدند و مراسمی را برای بزرگداشت یاران درگذشته‌شان اجرا کردند و مغانی بلندپایه را به جای ایشان در جمع خویش پذیرفتند. صدای دف زدن و سرود خواندن‌شان در آن هنگام که جم و اسپیتور با ناامیدی درباره‌ی سفر به جهانی ناشناخته بحث می‌کردند، به گوشها می‌رسید و به شکلی غریب سرخوشانه می‌نمود. چرا که مغان مرگ را پایان زندگی می‌دانستند و پایان یافتن سرافرازانه و غرورآمیز زندگیِ خردمندان را خوش و خرم می‌دانستند و با مویه و سوگواری بیگانه بودند.

اسپیتور با گشودن دروازه‌ای به جهانی دیگر موافق نبود. او از سویی امیدوار بود که شاید بتوانند با تدبیر و حیله‌ای جنگی بر دیوان چیره شوند، و از سوی دیگر نگران بود که نکند با ورود به دنیایی دیگر، با خطراتی مرگبارتر و مهلک‌تر رویارو شوند. از همان ابتدا معلوم بود که دو برادر در برابر خطری که به سویشان پیش می‌آید، رویکردهایی متفاوت را بر گزیده‌اند. آن دو به سرعت به توافق رسیدند. قرار شد اسپیتور به عنوان شاه خونیراس در قلمرو پدری‌اش باقی بماند و مقاومت در برابر دیوهای مهاجم را سازماندهی کند، و جم بخت خویش را بیازماید و با گروهی از پیروانش از درگاه میان دو دنیا بگذرد و به سرزمینی ناشناخته از دنیاهای عالم امکان وارد شود.

هیچ کس نمی‌دانست چه چیزهایی ممکن است در آنسوی درگاه انتظار فراریان را بکشد. سیمرغ مغ تنها می‌دانست که برخی از این دنیاهای موازی شباهتی چشمگیر به جهانِ خودشان دارند، اما اطلاعات دقیقتری در دست نبود. همچنین چگونگی گشودن درگاه و استفاده از تنبور را نیز کسی نمی‌دانست. جم نوازنده‌ای چیره‌دست و ماهر بود، اما آنچه که در جنگل کاسی‌ها یافته بود، با تمام سازهای دیگر تفاوت داشت. سی مغ که به ترمیم شمار خویش مشغول بودند، چند تن از دانشمندان را برای کاویدنِ کتابخانه‌های بزرگ راگا مامور کردند. کم کم متونی پیدا می‌شد که از سرودی باستانی برای ورود به عالم امکان سخن می‌گفت. اما این متون نیز آسیب‌ دیده بودند و زبانِ برخی از آنها چندان کهن بود که کسی جز سی مغ یارای خواندنش را نداشت. این نوشتارهای باستانی به تدریج خوانده و تا حدودی فهمیده شد، و مغان و جم درباره‌ی چند و چونِ دروازه‌های عالم امکان رازهایی بسیار دریافتند. خواندن هرکدام‌ از این سرودها و شعرها دریچه‌ای مجزا به عالم امکان می‌گشود و دروازه‌ای ویژه به جهانی مستقل را فرا می‌خواند. جم بر مبنای سرودهایی که در این متون یافته بودند، هر روز تمرین می‌کرد تا تنبور لاجوردین را به شکلی شایسته به صدا در آورد.

جم که ضرب حمله‌ی ملکوس را حس کرده بود، تردیدی نداشت که اسپیتور تاب رویارویی با دیوان را نخواهد داشت. اما برادرش به نظر او تسلیم نشد و همچنان اصرار ورزید تا در خونیراس باقی بماند. او به امنیت دنیاهای ناشناخته‌ی موازی بدگمان بود و تردید داشت که جم پس از ورود به دنیایی دیگر بار دیگر بتواند به جهانِ زادگاهش بازگردد. بخش مهمی از مردم راگا و نمایندگان قبایل و اقوام ساکن در خونیراس نیز ایستادن و جنگیدن با دیوها را بر گریختن به دنیایی ناشناخته ترجیح می‌دادند.

سی مغ پیش‌بینی می‌کردند که سرمای نفس‌گیر ملکوس پس از چند سال از توش و توان بیفتد و جادوی او کم کم بی‌اثر شود، و بنابراین برنامه‌ی جم آن بود که تنها سه سال در جهانی بیگانه پناه بگیرد و بعد از آن برای بازپس گرفتن خونیراس به دنیای آشنای خویش باز گردد. سی مغ تصمیم داشتند به جم بپیوندند و راه سفر به دیاری نامعلوم را در پیش گیرند. اما هشدار داده بودند که ممکن است هر خطری کوچندگان را تهدید کند. از این رو جم ناگزیر شده بود معیارهای سختی برای همراهانش در نظر بگیرد. مهران و ماهان که در مدتِ جستجو در جنگل کاسی‌ها دلیری و کارآیی خویش را نشان داده بودند، حالا از سوی او مأموریت داشتند تا در میان انبوهِ داوطلبان جستجو کنند و تنها کسانی را به عنوان همراهِ جم برگزینند که جوان و سالم و نیرومند باشند و نقص یا ناتوانی‌ای در تن نداشته باشند. چرا که ممکن بود شرایطی دشوار در برابرشان قرار گرفته باشد و جم نمی‌خواست بیهوده جان کسی را به خطر بیندازد و از چابکی و توانایی گروه خویش بکاهد. اگر مردم خونیراس زیر پرچم اسپیتور گرد می‌آمدند و سرسختانه می‌جنگیدند، امکان داشت همگی قتل‌عام شوند و به این ترتیب گروهی که همراه جم بودند، تنها بختِ مردمان برای تداوم تمدن و فرهنگ راگا و خونیراس محسوب می‌شدند.

جم اصرار داشت که خاندان ویونگان به همراهش بروند. خویشاوندان دور و نزدیکش نیز به این دعوت پاسخ مثبت دادند و جمیک به همراه اشناویز و ورن که هنوز خردسال بودند، و شهرناز و ارنواز که کودکانی نوباوه بیش نبودند، به او پیوستند. گردآفرید و رستم و اسپندیار نیز که از سرنوشت تهمورث خبر دقیقی نداشتند، با او همراه شدند. اما پری‌شاد قصد کرد تا همراه شوهرش در راگا باقی بماند و مادرِ اسپیتور هم که مانند دایه‌ای مهربان جم و برادرش را پرورده بود، ماندن را بر رفتن ترجیح داد. از میان بزرگان و بلندپایگان شهرهای خونیراس، بیشتر مردم با جم همراه شدند. تنها مرداس بود که اصرار داشت در راگا بماند و به همراه اسپیتور از برج و باروی شهر دفاع کند.

هفت روز پس از ورود جم به راگا، شمار کسانی که برای همراهی جم برگزیده شده بودند، به دوازده هزار تن رسیده بود. اینان مردمانی بودند که از سرزمین‌های گوناگون در راگا گرد آمده بودند. در میان‌شان کوه‌نشینان بلند قامت و تنومند غربی با چشمانی سیاه و موهایی بلند و تیره، دلیران زرین‌گیسوی شمالی با چشمانی به رنگ دریا، و جنگاوران چابک و لاغراندام و سیاه‌چرده‌ی شرقی با چشمان باریک‌شان حضور داشتند. خانواده‌ی جمیک و گردآفرید و پری‌شاد از فردرفش و ویدرفش و آرزا به راگا آمده و به گروه کوچندگان پیوستند. جم از میان انبوه جنگاورانی که برای نبرد با دیوان به راگا شتافته بودند، شش هزار مرد و شش هزار زن جوان را برگزید و نیمروزی در راگا همه را گرد آورد و اعلام کرد که ایشان از آن به بعد قبیله‌ای نو و نسلی نو را تشکیل خواهند داد، و ایشان را آریا نامید، اسمی که در زبان کهن مردم خونیراس به معنای برگزیده و نژاده بود.

آنگاه در بامدادی خاکستری و غمگین، در همان دقایقی که خبر نزدیک شدن سپاه ملکوس در کوچه‌های راگا پخش می‌شد، جم و پیروانش در میدان اصلی شهر گرد آمدند. شمارشان چندان زیاد بود که خیابان‌ها و کوچه‌های شهر تا مسافتی دراز از جمعیت لبریز شده بود. همسرش جمیک زیبارو در جامه‌ای ارغوانی و برازنده کنار جم بر اسبی کهر نشست، و سیمرغ مغ در کنارش قرار گرفت. اسپیتور و سپاهیانی که قرار بود در شهر باقی بمانند، گرداگرد میدان صف آراسته بودند تا اگر موجودی مهاجم از درگاهِ مرموز به درون دنیایشان خزید، با او مقابله کنند. همه‌ی دوازده هزار تن جز کودکان خردسال بر اسب‌هایی نیرومند سوار بودند و جز بار و بنه‌ای سبک به همراه نداشتند. قبیله‌ی نوخاسته‌ی آریا برای دقایقی در میدانگاه در سکوت ایستادند. تا این که جم، همچنان نشسته بر اسب سپید تنومندش، تنبور را به صدا در آورد. پشوپان که کنارش ایستاده بود طوری گوشهایش را برافراشت که انگار نوایی آشنا را می‌شنود.

آوایی که از تارهای زرینِ تنبور برخاست، چندان دلاویز و آسمانی بود که همه را به حیرت فرو برد. گویی این نوای گوش‌نوازی که همچون سیلابی در سراسر میدانگاه جاری می‌شد، نه از سازِ لاجوردین، که از آسمان و هوای پیرامونشان برمی‌خاست.

جم، همزمان با نواختنِ ساز، خواندنِ سرودِ کهن را آغاز کرد. سرود به گویش قدیمی مردم راگا تعلق داشت، و حاضران با کمی دقت می‌توانستند معنای کلماتش را دریابند. شعری که جم می‌خواند، ستایشی بود از امکانهای رقیب و مکانهای موازی. به قصیده‌ای می‌ماند که در مدح کردار مردمان و جادویِ درغلتیدن گیتی از دنیایی به دنیایی سروده شده باشد.

همان طور که جم می‌نواخت و می‌خواند، به تدریج مهی نورانی و غلیظ از زمین برخاست و همه جا را فرا گرفت. جم که در میانه‌ی میدان ایستاده بود، آواز خویش را قطع نکرد و آنقدر ادامه داد که مه منظره‌ی پیشارویش را یکسره فرو پوشاند. گهگاه انگار که بادی وزیده باشد، بخشی از پرده‌ی مه دریده می‌شد، و چشم‌اندازی مبهم در برابر چشمانش نمایان می‌گشت. در یکی از این ظهورهای موقت و ناروشن بود که جم از ورای مه دروازه‌ای سنگی و بسیار بزرگ را در برابر خویش دید. پس همچنان که می‌نواخت و می‌خواند، اسبش را به حرکت در آورد و به آن سو پیش رفت. سیمرغ مغ که در نزدیکی او بر اسب خویش نشسته بود، از روی صدای سم‌ضربه‌‌ها او را دنبال کرد. در دستش سرنایی بزرگ بود که هر از چند گاهی در میانه‌ی سرود جم آن را به صدا در می‌آورد.

جنبیدن آوای جم و نوای سرنا، مردمان را نیز به حرکت در آورد. در چشم بر هم زدنی، صدای گام هزاران اسب با شیهه‌هایشان در آمیخت. آواز جم و غرش سرنایی که گهگاه بندهای سرود را از هم جدا می‌ساخت، همچون درفش راهنمایی از جنس صدا بود که پیشاپیش این انبوه دلاوران برافراشته شده باشد.

اسپیتور و مردان و زنانی که در میانه‌ی میدانگاهِ پهناورِ مه گرفته گوش به زنگ ایستاده بودند، دریافتند که به تدریج صدای کوبیده شدنِ سم‌های پولادین اسبان بر سنگفرش‌ها، در دل مه غرق می‌شود و محو می‌گردد. وقتی صدای آواز جم کم کم به همراه این همهمه از راگا رخت بربست، مه نیز شتابان محو و نابود شد و اسپیتور و سربازانش دریافتند که در میدان تنها مانده‌اند. جم و همراهانش به جایی فراسوی دنیای زادگاهشان پناه برده بودند.

مه به تدریج برطرف شد و جم و یارانش خود را در جنگلی سرسبز و پردرخت یافتند که بارانی تند در آن می‌بارید. هوا نیمه تاریک بود و معلوم نبود ابری سنگین نور خورشید را فرو پوشانده، یا در جهانی با خورشیدی کم‌سو سر در آورده‌اند. جم دست از نواختن تنبور برداشت و آن را با احتیاط در خورجین اسبش نهاد. بعد انگشتان منقبض‌اش را بر قبضه‌ی شمشیر ‌فشرد و با چشمانی خیره به اطراف نگریست. درختان از انواعی بودند که می‌شناخت و منظره چندان ناآشنا نمی‌نمود. با این وجود هشدار مغان در گوشش صدا می‌کرد که می‌گفتند چه بسا جهان‌های موازی از جانورانی خطرناک و موجوداتی مهیب انباشته باشند.

اسب سپید جم بعد از ورود به محیط جدید مکث کرد و در گام برداشتن تردید داشت. اسب سرش را بالا گرفته بود و با دم زدنهایی تند هوای خنک جنگل را با بوهای ناآشنایش به درون سوراخهای گشاده‌ی بینی‌ فرو می‌مکید. پشوپان هم که چند گام پیشتر رفته بود، همچنان گوش به زنگ می‌نمود و معلوم بود انتظارِ ورود به دنیایی نو را نداشته است. جم به دقت منظره‌ی اطرافش را پایید و هیچ نشانی از موجودات خطرناک و ناشناخته ندید. پشوپان را نگریست که به تدریج آرام می‌شد و انگار به محیط خو می‌گرفت. پس پاشنه‌اش را بر شکم اسب فشرد و او را به حرکت وا داشت. اسب به راه افتاد و به دنبالش دیگران نیز پیش رفتند. جم شنید که سیمرغ مغ سرنا را به صدا در آورد و به این ترتیب کاروان مردمان خونیراس در دل جنگل به حرکت در آمد.

ساعتی نگذشته بود که باران به تدریج بند آمد و پاره‌هایی از آسمان که از لا به لای چتر درختان به چشم می‌آمد، از ابر پاکیزه گشت. آنگاه همه دریافتند که تاریکی جنگل ناشی از نزدیک بودنِ زمان غروب خورشید بوده است، چون هوا همچنان تاریکتر و تاریکتر می‌شد. بامداد بود که از راگا به راه افتاده بودند و انتظار داشتند روزی کامل را پیش روی داشته باشند. اما در زمانی متفاوت سر در آورده بودند. جم آنقدر پیش رفت تا به فضایی باز در میانه‌ی جنگل رسید. آنجا ایستاد و فرمان داد که اردو بزنند و شب را همان جا بیتوته کنند. دوازده هزار مرد و زنِ نیرومند و نژاده به جنب و جوش افتادند و در چشم به هم زدنی با برافراشتن چادرهایشان شهرکی کوچک در میانه‌ی جنگل پدید آوردند. هنوز خطرهای پنهان در این دنیای نو را نمی‌شناختند. از این رو قرار شد سراسر شب گروهی به نوبت هیزم بشکنند و آتش‌ها را افروخته نگه دارند و گروهی دیگر گرداگرد اردویشان نگهبانی بدهند.

آن شبِ زودهنگام با سرعت طی شد، بی آن که خواب به چشم کسی برود. مردان و زنان پای آتش‌ها نشستند و در انتظار روشن شدن آسمان به گفتگو پرداختند. تردیدها و گمان‌ها در این میان ذهن همه را به خود مشغول کرده بود. به راستی شبِ این دنیای ناشناخته چقدر طول می‌کشید؟ آیا امکان داشت این جهان سال‌ها در تاریکی باقی بماند؟ چه موجوداتی در این دنیا ساکن بودند؟ آیا مردمانی هم در آن یافت می‌شدند؟ سی مغ کوشیده بودند سرودی را بیابند تا ایشان را به دنیایی بسیار نزدیک به جهانِ آشنای خودشان منتقل کند. اما هیچ کس نمی‌دانست تا چه اندازه در این کار کامیاب شده‌اند.

این گمانه‌ها بعد از گذر پاسی از شب جای خود را به خوش‌بینی داد. طلیعه‌ی روز در زمانی که همه انتظار صبح را می‌کشیدند، در افق خاوری نمایان شد و صبحی پرطراوت و زیبا جنگلِ سرسبز را در مشت خود گرفت و مهی سبک و گریزپا را در میان درختان جاری ساخت. بانگ سرنا خفتگانِ کم‌شمار را از خواب بیدار کرد و در چشم به هم زدنی بار دیگر همه آماده‌ی حرکت شدند.

آن روز را تا شامگاه راه پیمودند، بی آن که به موجودی خطرناک یا مردمی بیگانه برخورد کنند. فوجی از سواران در چند نوبت از کاروان اصلی جدا شدند و برای جستجو در جنگل گشتی زدند. برخی از آنها درختانی با شاخسارهای خمیده از میوه‌های سرخ را یافتند و با انبانهایی پر از میوه نزد دیگران بازگشتند. به این ترتیب وقتی برای شامگاه بار دیگر اردویشان را برپا کردند، خوراکی در اختیار داشتند. دومین شب را نیز زیر سایه‌ی نگهبانانی هوشیار سپری کردند. اما با دیدن جانورانی آشنا و راه پیمودن در جنگل زیبا نگرانی‌هایشان به تدریج از میان رفته بود. آریاها که از یک روز راه سپردن خسته بودند، به خوابی عمیق فرو رفتند.

راه سپردنِ پیروان جم در جنگل تا سه روز بعد نیز ادامه یافت. درست در آن هنگام که داشتند از یافتن آدمیان در این دنیای نو ناامید می‌شدند و زنجیره‌ی درهم بافته‌ی درختان را بی‌پایان می‌شمردند، جنگل پایان یافت و دشتی سرسبز و پهناور پیشارویشان جبهه گشود. بعد از ورود به دشت بود که توانستند قله‌ی بلند کوهی مخروطی را در افق ببینند. با دیدن منظره‌ی باشکوه قله‌ی سربلند، زمزمه‌ای از همگان برخاست. جم نیز با دیدن آن شادمان شد و رو به سیمرغ مغ کرد و گفت: «استاد، آن کوه را ببین، دایتی است.»

سیمرغ مغ و یارانش گرد هم جمع شدند و با لوله‌هایی که عدسی‌هایی بلورین در آن جاسازی شده بود، با دقت کوه را نگریستند و دیر زمانی با هم مشورت کردند. آنان در نهایت به این نتیجه رسیدند که کوهِ پیشارویشان دایتی نیست، اما به آن شباهتی چشمگیر دارد. از این رو گمان داشتند که به دنیایی شبیه به جهان آشنای خویش وارد شده‌اند. اما چنین می‌نمود که همه چیز در این دنیا کوچکتر و ساده‌تر از زادگاهشان باشد.

کاروان جم یک روز دیگر را با سرعتی بیشتر در دشت پیش رفت. عصرگاه همان روز این نگرانی که دنیای نویافته‌شان خالی از سکنه باشد نیز بر باد رفت. چون به دهکده‌ای کوچک رسیدند که چراگاهی سرسبز و پهناور در همسایگی‌اش قرار داشت. مردمی که در آنجا اقامت داشتند، نژادی از آدمیانِ کوتاه قامت و سیاه چرده بودند که در کلبه‌هایی خشتی زندگی می‌کردند و گله‌هایی بزرگ از گوسفندانِ کوچک اندام را در دشتهای اطراف می‌چراندند. سوارکاری بلد نبودند و با شگفتی به اسبان قبیله‌ی جم می‌نگریستند. اما جانور دیگری شبیه به اسب داشتند که گوشی درازتر و قامتی کوتاهتر داشت و از آن برای بارکشی بهره می‌بردند. مردمی مهربان و مهمان‌نواز بودند و هرچند زبان مردم راگا را نمی‌دانستند، اما کوشیدند با دادن هدایی دوستی خویش را به نوآمدگان نشان دهند. جم در مقابل هدایایی از جنس جامه‌های دیبا به ایشان داد و کوشید غله‌هایشان را برای تغذیه‌ی همراهانش خریداری کند. اما آنان پول را نمی‌شناختند و وقتی فهمیدند جم برای سیر کردن همراهانش در اندیشه‌ است، خواستند تا رمه‌های خود را به وی پیشکش کنند. اما جم و آریاها تنها گیاه می‌خوردند و گوشتخواری را گناهی می‌دانستند که تنها دیوها و اشموغان بدان دست می‌یازیدند. وقتی جم سیلوهای ذخیره‌ی غله‌ی روستاییان را دید، از خیرِ خریداری غله هم گذشت. چون شمار همراهانش بسیار زیاد بود و کل ذخیره‌ی آنان تنها کفاف خوراک یکی دو روزشان را می‌داد. شمار اهالی روستا به چند صد تن محدود می‌شد و معلوم بود که دیدنِ قبیله‌ای بزرگ و پرشمار مانند آریا برایشان تازگی دارد.

جم و همراهانش آن شب را در نزدیکی روستای کوچک اردو زدند و خودِ جم و چند تن از بلندپایگان راگا دعوت کدخدای دهکده را پذیرفتند و شام و بستر را مهمان ایشان شدند. هرچند چون زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند، ارتباط معناداری فراتر از با هم خندیدن و هم‌سفره شدن میانشان برقرار نشد. بامداد فردا، مردمان راگا خیمه برچیدند و به راه خود ادامه دادند. تا جایی که از اشاره‌های اهالی روستا فهمیده بودند، شهری بزرگ در کوهپایه‌ی قله‌ی بلند وجود داشت و این کمابیش با همان جای راگا در دنیای زادگاهشان برابر بود.

قبیله‌ی نوپای آریا دو روز دیگر راه پیمود و در ظهرگاهِ دومین روز، چشم‌انداز شهری بزرگ و زیبا روبرویشان قد افراشت. شهر شباهت دوری با راگا داشت و در دامنه‌ی کوهستان ساخته شده بود. دروازه‌هایی بزرگ و چوبی داشت و دنباله‌ی خانه‌های کوچکش تا شیب کوهستان ادامه می‌یافت. جم متوجه بود که احتمالاً ساکنان شهر نزدیک شدن جماعتی دوازده هزار نفره را تهدید کننده قلمداد خواهند کرد، و قصد نداشت بیهوده بومیان ساکن این جهانِ ناشناخته را تحریک کند. نخستین برخوردش با روستاییان نشان داده بود که ساکنان این دنیا هم مردمی هستند مانند اهالی خونیراس، که اگرچه بدوی‌تر می‌نمایند، اما مهربان و آرام هستند.

با این اندیشه‌ها، جم اردوی خویش را در بیرون از شهر کوهستانی برقرار کرد و خود با رسته‌ای از سواران و انجمن سی مغ به سوی شهر پیش رفت. مهران و ماهان غرق در آهن و پولاد، در دو سوی ایشان پیش می‌آمدند و بر نیزه‌های بلند خود پرچم سپیدی آویخته بودند. همه امیدوار بودند که این رنگ در این دنیا نیز نشانه‌ی صلح و دوستی باشد، نه جنگ و دشمنی.

همان طور که گمان برده بودند، سر بر آوردن ناگهانی‌شان از افق جنوب مردم شهر را هراسان ساخته بود. بومیان دروازه‌ها را بسته و بر فراز باروهای شهر سربازان خویش را با نیزه‌ی برافراشته گمارده بودند. جم و یارانش بیش از اندازه به دروازه نزدیک نشدند به قدر یک اسپریس مانده به آن، ایستادند و منتظر ماندند. دیر زمانی نگذشت که دروازه‌ها اندکی باز شد و دسته‌ای از مردان از شهر خارج شدند و به ملاقات ایشان شتافتند. مردم این شهر هم اسب را نمی‌شناختند و بزرگانشان بر گردونه‌هایی سوار بودند که با همان چهارپایانِ درازگوش کشیده می‌شد. بر خلاف اهالی روستا، مردمی سپید رو و سرخ‌مو بودند و تنها مردان‌شان برای دیدار با نوآمدگان بیرون آمده بودند. زره بر تن نداشتند و جم با یک نگاه دریافت که سپرهای بزرگ و قلمکاری شده‌شان مانند شمشیرها و سرنیزه‌هایشان از جنس مفرغ است. بیشتر اعضای گروهی که به سویشان پیش می‌آمدند پیاده بودند و دو مرد تنومندی که پیشاپیش بقیه راه می‌رفتند، نیزه‌های بسیار بلندی با درفش سپید را حمل می‌کردند. ده دوازده نفری در میانشان بر گردونه سوار بودند، اما درازگوشان با سرعتی اندک و همتای پیاده‌ها ایشان را پیش می‌بردند. مردی با ریش بلند سرخ در مجلل‌ترین ارابه نشسته بود. درفشی با نقش سرِ گوزن بر گردونه‌اش جلوه می‌فروخت.

نمایندگان شهر در چند قدمی جم و یارانش ایستادند. روشن بود که اسب ندیده‌اند و از دیدن سوارکاران زورمند و به خصوص مهران و ماهانِ زرهپوش سخت شگفت‌زده شده‌اند. جم و دوستانش که از فراز اسب با ایشان رویارو شده بودند، آشکارا بر ایشان برتری داشتند. تجهیزات و جامه‌هایشان در برابر ساز و برگ مردم خونیراس فقیرانه و ابتدایی می‌نمود. به ویژه حضور جمیک و چند تن از بانوان بلندپایه‌ی راگا در گروه جم برای شهرنشینان بسیار غریب جلوه کرده بود. چون ایشان را به هم نشان می‌دادند و چیزهایی به هم می‌گفتند.

جم وقتی با ایشان رویارو شد، دست راستش را بالا گرفت و آن را گشود و گفت: «درود بر ساکنان شهر کوهستانی. من جم هستم، شاهزاده‌ی راگا و شاه بزرگ خونیراس، و نماینده‌ی آریاها.»

مرد سرخ ریش با اطرافیانش نگاهی پرسش‌گرانه رد و بدل کرد. بعد او هم دست راستش را بالا گرفت و چیزی را با زبان غریب و سریعش بر زبان راند. جم هیچ از آنچه که گفت سر در نیاورد. مرد سردرگمی جم را دریافت و به خود اشاره کرد و گفت: «گوبارو» بعد هم به شهرِ کوهستانی اشاره کرد و گفت: «بیکنی»

جم رانش را بر پهلوی اسب فشرد و چند قدمی پیشتر رفت و یکی از دانه‌های یاقوت درشتی را که بر کلاهش دوخته شده بود را کند و آن را به سمت مرد دراز کرد. مرد سرخ ریش دستش را با تردید دراز کرد و یاقوت را گرفت. بعد آن را با شگفتی وارسی کرد و با هیجان آن را به یارانش نشان داد. همهمه‌ای برخاست و برای دقایقی همه با هم به زبان خودشان چیزهایی گفتند. طاووس مغ از پشت سرِ جم به او گفت: «انگار یاقوت را می‌شناسند و هدیه دادن یاقوت برایشان معنایی دارد…»

جم هم با این سخن موافق بود. چون مرد ریش قرمز مدتی با دوستانش با حرارت تمام رایزنی کرد. بعد یاقوت را دوباره به جم پس داد، از چهره‌اش معلوم بود که انگار پیشنهادی را که در ستاندن یاقوت نهفته بود، رد کرده است. مرد بعد از این کار، سپرِ سنگین و پرنقش و نگارش را که کنار گردونه‌اش آویخته بود، برداشت و آن را به سمت جم بالا گرفت. بعد هم تبرزینی سنگین را برداشت و آن را در دست گرفت و سرودی آهنگین و پرطنین را خواند. حالتش دوستانه نبود و مهران و ماهان دست به زین‌افزار خود بردند و دسته‌ی گرزهای درشت‌شان را در مشت‌های چرم‌پوش‌شان فشردند. جم با اشاره‌ای ایشان را آرام ساخت.

جم شمشیر بلند و سنگینش را از نیام کشید و آن را در برابر مرد گرفت. معلوم بود که مردم شهر آهن و پولاد را درست نمی‌شناختند. چون از دیدن باریکی تیغه‌ی شمشیر و بلندایش تعجب کردند. جم بر زین اسب خم شد و اشاره کرد تا گوبارو سپر را با دو دست بگیرد. مرد تبرزین را از دست فرو نهاد و دستی به ریش بلند با شکوهش کشید و چنین کرد. جم ناگهان به جنبش در آمد و با حرکتی برق‌آسا با شمشیرش بر میانه‌ی سپر کوفت. پولاد آبدیده مفرغِ سنگین را از هم درید و سپرِ زیبا در دو پاره‌ی تاب خورده در دستان متحیرِ مرد سرخ ریش باقی ماند. جم شمشیرش را غلاف کرد و سپر خود را به دست گرفت و اشاره کرد تا مرد با تبرزینش بر آن بکوبد. مرد که هم از دو نیم شدن سپرش خشمگین می‌نمود و هم کمی ترسیده بود، تبرزینش را بالا برد و با نعره‌ای آن را بر سپر کوفت. بار دیگر پولاد سخت بر مفرغِ نرم غلبه کرد و تیغه‌ی تبرزین زیر این فشار شکست.

همهمه‌ای از گروه شهرنشینان برخاست و ناگهان همه با هم شروع کردند به حرف زدن. در نهایت همه با غریو خشمگین گوبارو سکوت کردند. مرد دقایقی با حرارت و تندی حرف زد و در ضمن مرتب به ماهان و مهران اشاره می‌کرد و معلوم بود دارد به ساز و برگ پولادین یاران جم اشاره می‌کند. بعد هم حرکتی غیرمنتظره کرد و از گردونه‌اش پیاده شد و پیش رفت و در برابر جمِ سوار بر اسب کرنش کرد و کف دستش را به سوی او گرفت. جم لحظه‌ای درنگ کرد. بعد بار دیگر یاقوت را در دست مرد نهاد. مرد سرخ ریش یاقوت را در مشت فشرد و افسار اسب جم را گرفت و همان طور که پیاده راه می‌سپرد، به سوی دروازه‌های چوبین شهر پیش رفت.

جمیک اسبش را هی کرد و کنار شوهرش قرار گرفت و مهران و ماهان نیز پیش رفتند و در دو سوی ایشان حرکت کردند. بقیه‌ی همراهان جم با همراهان مرد سرخ‌ریش در آمیختند و پشت سر ایشان جای گرفتند. سیمرغ مغ در این میان سرنایش را به صدا در آورد و ستونی از اهالی خونیراس نیز از اردویشان خارج شدند و به دنبال ایشان حرکت کردند. هنوز هیچ کس به طور قطعی نمی‌دانست چه رخ داده. اما چنین می‌نمود که انگار فرمانروای شهر کوهستانی فرمانبری از جم را پذیرفته باشد. وقتی گروه به نزدیک دروازه رسیدند و نگهبانان دروازه‌ها را گشودند و هلهله‌کنان از تازه‌واردان استقبال کردند، این حدس به یقین تبدیل شد.

به این شکل بود که جم و همراهانش بودند در شهری کوهستانی در پای کوهی بلند اقامت گزیدند. مردم بومی دلیر و جنگاور بودند، و شماری بیش از آریاها داشتند. اما جنگ‌افزاهایشان ابتدایی و ناکارآمد بود. ایشان با یاران جم در آمیختند و فن سوارکاری و ذوب آهن را از ایشان آموختند. جم برخی از آیین‌های ایشان را که وحشیانه می‌دانست، منسوخ کرد و مراسمی دیگر را به جایش معرفی کرد که بر شادخواری و نغمه‌خوانی و پایکوبی استوار شده بود. کاهنان و خردمندان بومی که از دانش و فرهنگ پیشرفته‌ترِ سی مغ شگفت‌زده شده بودند، همچون شاگردانی به خدمت ایشان شتافتند و شروع کردند به یادگیری فنون و مهارتهایی که مغان ابداع کرده بودند. مردم بومی آن کوه و شهرِ پای آن را بیکنی می‌نامیدند، اما بعد از ورود جم و یارانش نام آن را به راگا تغییر دادند.

جم برای سه سال همچون شاهی بلندپایه در آن شهر حکومت کرد. به فرمانش کوره‌های ذوب آهن بر ساختند و مردم راگای نو را به زره و شمشیر آهنین مسلح کرد. این مردم که سرداری دلیر و متحدانی نیرومند یافته بودند و به سلاحی تازه و فن سوارکاری پی برده بودند، به تدریج قلمروهای همسایه را فتح کردند و به این ترتیب پادشاهی نیرومندی را بنیان نهادند. جم در میانه‌ی شهر ارگی بزرگ و باشکوه ساخت و اعضای قبیله‌ی آریا را در آن جای داد. مردم بومی بیکنی که به تدریج زبان تازه‌واردان را می‌آموختند، آنجا را ورجمکرد می‌نامیدند. جم برای سه سال با درایت و قدرت تمام در پایتختی در جهانی ناشناخته حکم راند و در سراسر این دوران هزاران زن و مردِ همراهش را با تمرین‌های سخت رزمی آماده‌ی نبرد نگه می‌داشت. ایشان هرگز در درگیری‌های اهالی راگای نو با مردم همسایه دخالت نمی‌کردند، و در انتظار روزی بودند که سی مغ اجازه‌ی بازگشت‌ به دنیای زادگاهشان را صادر کنند.

در این مدت، مغان نیز از اهالی بیکنی چیزهایی آموختند. کاهنان این شهر مراسم دینی غریبی داشتند که در آن برگهای گیاهی را دود می‌کردند و دودِ آن را فرو می‌دادند و به خلسه اندر می‌شدند و می‌گفتند در این حالت با خدایان به گفتگو می‌پردازند. رسمِ دیگری که داشتند، آن بود که به خدایان‌شان قربانی‌هایی جانوری و گیاهی را اهدا می‌کردند. آنها شیره‌ی گیاه را و خونِ جانورِ قربانی را بر آتش می‌پاشیدند و معتقد بودند بخاری که از این پیشکش به آسمان بر می‌خیزد، خدایان را تغذیه می‌کند. سیمرغ مغ بعد از برخورد با این آیینها به هیجان آمد و وقتی بسیار را صرف کرد تا در حلقه‌ی کاهنان بومی پذیرفته شود و راه و روش قربانی‌گزاردن ایشان را فرا بگیرد. این پشتکار او در یادگیری مراسمی دینی که آشکارا بدوی و ابتدایی می‌نمود، مایه‌ی شگفتی جم و مغ‌های دیگر شده بود. اما سیمرغ مغ بی‌آن که توضیحی در این مورد بدهد، تنها اشاره ‌کرد که شاید در این مراسم راهی برای شکست دادن دیوان نهفته باشد.

سی مغ در ماههای نخست ورودشان به این دنیای ناشناخته سخت سرگرم رصد اختران و تشخیص صورتهای فلکی بودند. تلاش ایشان بعد از چند ماه به بار نشست و سیمرغ مغ با سرافرازی در نخستین روز بهار مراسمی برگزار کرد و نقشه‌ی ستارگان آسمان را به مردم نشان داد. در این مدت بومیان ساکن دنیای نو به تدریج زبان مردم راگا را ‌آموخته بودند و همراهان جم نیز کم کم با زبان و رسوم این مردم آشنا شده بودند. از این رو خطابه‌ی بلند و غرایی که سیمرغ مغ برای مردم ایراد کرد، کمابیش برای همه فهمیدنی بود.

سیمرغ مغ در برابر انبوهی از جمعیتِ آمیخته‌ی آریاها و بومیان راگای نو بر جایگاهی برافراشته فراز رفت و سخن خویش را با مردمان آغاز کرد. او دستاورد مغان را برای اهالی راگای نو شرح داد و توضیح داد که چگونه خوشه‌هایی از ستارگان ثابت را با هم مرتبط ساخته و همچون صورتی فلکی در نظرش گرفته‌اند تا بتوانند ماههای سال را با آن رمزگذاری کنند. او نماد و معنای این صورتهای دوازده‌گانه را شرح داد و داستانی را که بر مبنای زندگی مهر برساخته بود برایشان تعریف کرد، تا به یاد سپردن این نشانه‌ها را آسان‌تر ساخته باشد.

در میان ساکنان بومی شهر، گوبارو که همچنان مقام شاه راگای نو را حفظ کرده بود، از این دستاورد بسیار خرسند شد. چرا که بر اساس محاسبه‌های مغان گاهشماری خورشیدیِ حاکم بر چرخش فصول آشکار شده بود. پس از سیمرغ مغ او بر پای ایستاد و با بومیان سخن گفت و اعلام کرد که بعد از این داشت و برداشت کشاورزان بر اساس این گاهشماری سامان خواهد یافت.

آنگاه طاووس مغ با مردم آریا سخن گفت و خبر داد که طبق آنچه مغان بر اختران خوانده‌اند، نیروی ملکوس در خونیراس بعد از هزار روز رو به کاستی خواهد گذاشت و به این ترتیب جم و همراهانش خواهند توانست بعد از این مدت بار دیگر به دنیای خویش بازگردند و زادگاهشان را از بند دیوان آزاد سازند. این خبر با هلهله و شادمانی آریاها همراه شد و صدای کوس و کرنا از گوشه و کنار به هوا برخاست.

بعد از آن که طاووس مغ بر جای خود نشست، جم برخاست و دستانش را بلند کرد و مردم را به سکوت فرا خواند. سر و صدای شادمانی جنگاوران خونیراس در چشم به هم زدنی فروکش کرد و همه گوشها را تیز کردند تا ببینند جم چه خواهد گفت. جم اعلام کرد که هفتمین روز از نخستین ماه خزان را برای بازگشت در نظر گرفته، و از مردم خواست تا تمرین‌های نظامی خود را با شدت تمام پی بگیرند. همچنین گفت که قصد دارد مهر و هوم و زروان را همچون ایزدانی بلندمرتبه به مردم راگای نو معرفی کند و آیینی را برای بزرگداشت ایشان بنیان نهد.

در همین مدت کوتاهی که از ورود ایشان به این دنیا گذشته بود، انبوهی از مردم بومی در بزرگداشت جم زیاده‌روی می‌کردند و او را یکی از خدایان خویش به حساب می‌آوردند. جم چند بار در مراسم گوناگون تأکید کرده بود که مردی است همچون دیگران، و حتا اهوراهایی که پدرش از میان ایشان بود نیز خدا نبودند و تنها نژادی نیرومندتر و پاینده‌تر از آدمیان به شمار می‌آمدند. با این وجود کم کم خبردار شده بود که آیین‌هایی برای بزرگداشت او در گوشه و کنار پدید آمده و چون نگران بود که مراسم قربانی خونینِ مرسوم در این دنیای ناشناخته بار دیگر به اسم او احیا شود، تصمیم گرفت سه تن از اهوراهای نامدار را به این مردم معرفی کند و آنچه را که سودمند می‌نماید، در قالب این کیش‌های نو به ایشان عرضه دارد. جم گفت که هفتمین روز از هفتمین ماه سال را به افتخار مهر نامگذاری کرده و از آن به بعد هرسال در این روز مراسمی با شکوه برای وی برگزار خواهد کرد، تا آن که سومین سال فرا برسد و لشکریان خونیراس بعد از این مراسم به جهان زادگاه خویش بازگردند.

سه سال با شتابی نفس‌گیر گذشت و زمان بازگشت به آوردگاهِ دیوان مانند توسنی بادپا به سوی کوچندگان تاخت و ایشان را در زیر سم‌ضربه‌های ضرورتش هوشیار ساخت. این چنین بود که در هفتمین روز از هفتمین ماهِ سومین سال، جم و یارانش برای بازگشت به خونیراس آماده شدند. شبانگاه، مراسم جشن باشکوهی برای بزرگداشت مهر و هوم و زروان برگزار شد که در آن گوبارو و تمام ساکنان راگای نو حضور داشتند. مردمان بومی به همراه کوچندگان خونیراس تا پاسی از شب ساز نواختند و آواز خواندند و رقصیدند. آنگاه ساعتی آسودند.

سحرگاه فردا، در آن هنگام که هفتمین روز آغاز می‌شد، جم و یارانش زره و برگستوان بر خود و اسبانشان در پوشیدند و سراپا مسلح برای بازگشت به دنیای خویش آماده شدند. چند هزار تن از کوچندگان که با اهالی بیکنی در آمیخته بودند و زیستن در این دنیای نو را خوش داشتند، نظر جم را جلب کردند و قرار شد در همین دنیا ساکن شوند. بقیه، که شمارشان به ده هزار مرد و زنِ جنگاور می‌رسید، سوار بر اسب‌های درشت‌اندام و زرهپوش‌شان در دشتِ رویاروی شهر گرد آمدند. پیشاپیش ایشان، جم و جمیک با قدی خدنگ بر زین نشسته بودند. بادِ بامدادی شنل‌‌های ارغوانی بلندشان را به بازی گرفته بود و در نور آبی‌فامِ صبح، تنبور لاجوردینی که در دستان جم بود، همچون گوهری می‌درخشید.

مغان با راهنمایی سیمرغ مغ مراسم قربانی‌ای را برگزار کردند که هم برای خودشان و هم برای کاهنان بومی شهر ناآشنا و غریب می‌نمود. دو گروه از قربانگران گاوهایی فربه و ترکه‌هایی سبز از گیاهانی کوهستانی را در برابر آتش بزرگی نگه داشتند. بعد مهران و ماهان به نمایندگی از ارتشتاران گاوها را قربانی کردند و خون‌شان را در جامی ریختند و آن را به آتش پیشکش کردند. دو تن از رهبران کشاورزان نیز برگهای سبز را کوبیدند و شیره‌اش را با آب شستند و آن را به همین ترتیب در جامی گرد آوردند و بر آتش پاشیدند. مردم بومی بیکنی و همراهان جم یکصدا سرودی را در ستایش مهر خواندند، و جم، در این میان، پنجه بر تنبور کشید و نواختن آهنگی خوش را ساز کرد. بار دیگر مه برخاست و از دل مه دروازه‌ای بزرگ قد برافراشت…

 

ادامه مطلب: سرود نهم: انتقام خونیراس

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب