سه شنبه , مرداد 2 1403

سفرنامه سغد و خوارزم (روز پنجم)

روز پنجم: سه شنبه ۴ فروردین ۸۸ – ۲۴ مارس

صبح زود بیدارباش دادیم و هر سه سرحال و قبراق از خواب برخاستیم. دیشب حمام خوبی رفتیم و لباس‌هایمان را شستیم و به این ترتیب تا مدتی مردم محل را از بوی ماندگی لباس‌هایمان رهاندیم. هنوز خورشید بالا نزده بود که به کوچه­‌ها زدیم و گردش روزانه­‌مان در بخارا شروع شد.

مغازه­‌ها هنوز باز نکرده بودند و شهر، سوت‌وکور بود. همین هم باعث می­‌شد بتوانیم در نور رنگ پریده­‌ی صبح، شهر را بهتر دید بزنیم. دیوارها معمولا خشتی و آجری و گاهی کاهگلی بودند. بناها قدیمی و فرسوده، اما با سلیقه نگهداری شده بودند. خانه­‌ها فقیرانه بود، اما از تزییناتی که بر پنجره­‌ها و سقف‌ها و رواق‌ها قرار داشت، معلوم بود که مردمی با سلیقه در آن‌ها سکونت دارند. درِ خانه­‌ها از همه جالب‌تر بود، همگی چوبی و سنگین و منبت­کاری‌شده بودند و دولنگه، درست مثل درهای قدیمی ایران خودمان، قبل از آنکه این درهای یک لنگه­‌ی نمایانگرِ تراکم جمعیت و تنگی جا به بازار بیاید.

خیابان‌ها با وجود ساختمان‌های ویرانه­‌ای که گهگاه به چشم می­‌خورد بسیار تمیز بود. عجیب هم نبود، چون در تمام ساعت‌های ­روز می­‌توانستی بانوانی را ببینی که جارو به دست در حال رفت‌وروب خیابان‌ها و گذرگاه­‌ها هستند. برخی­‌شان دسته‌جمعی در مکان‌هایی عمومی مثل بوستان‌ها کار می­‌کردند و گویا بخشی از نیروی شهرداری بودند، اما بخش عمده­‌شان نیروهای مردمی خودجوش بودند. هر کس جلوی خانه­‌ی خودش را و محله­‌ی خودش را پاکیزه نگاه می­‌داشت و نتیجه­‌اش شهری تمیز بود که شایسته­‌ی سکونت ایرانیان بود. این را در تمام کشورهایی که زیر پا گذاشتیم دیدیم، هر چند در ازبکستان و تاجیکستان نمودی چشمگیرتر داشت.

عادات زمانی مردم، آشکارا به ترکمن‌ها شبیه بود. مردم با روشن‌شدن هوا و پهن‌شدن آفتاب بر گذرگاه­‌ها از خانه خارج می‌­شدند و وقتی گرگ‌ومیش­ می­‌شد کمی در فضاهای عمومی و قهوه­‌خانه­‌ها دور هم جمع می­‌شدند و بعد تنگ غروب به خانه بازمی­‌گشتند. این در حالی بود که در تمام این کشورهای آسیای میانه، به خصوص در محله­‌های نوسازتر شهر، ماهواره بیداد می­‌کرد و ساختمان‌ها عملا به جعبه‌­ای شبیه شده بود که بشقاب گیرنده­‌ی ماهواره مانند قارچ‌هایی بسیار بر در و دیوارش روییده باشد. خانه­‌هایی فقیرانه را فراوان دیدیم که در پای پنجره­‌شان تا سه بشقاب گیرنده­‌ی متفاوت کنار هم کار گذاشته شده بود؛ از این رو چنین می‌­نمود که مردم به ماهواره دسترسی داشته باشند، اما این موضوع عادت‌های زمانی­‌شان را زیاد دستکاری نکرده باشد. این درست برعکس ایران بود. پانزده بیست سال پیش را خوب به یاد دارم که ساعت 10 شب همه خواب بودند و زنگ‌زدن به خانه­‌ی دوستان بعد از ساعت 9 شب بی­‌ادبی محسوب می­‌شد، اما وقتی ماهواره آمد، مردم ساعات خواب و بیداری‌شان را با برنامه­‌های آن تنظیم کردند و چون مرکز سازماندهی ملی­‌ای برای مصرف این برنامه­‌ها وجود نداشت، نوعی زمان‌پریشی عمومی دامنگیر شهرنشینان‌مان شد. کم کم صبح‌ها که سوار اتوبوس و تاکسی می­‌شدی افرادی چرتی را می­‌دیدی؛ چراکه دیشب تا دیروقت پای فیلم نشسته بودند. قضیه در ایران چندان بیخ پیدا کرده بود که به شکلی ناگفته، عملا ساعت شروع کار اداره­‌ها از هفت ونیم–هشتِ د10سال پیش به 9-نه‌ونیمِ کنونی دگردیسی یافت!

در آسیای میانه اما، از زمان­‌پریشی خبری نبود. شاید یک دلیلش این بود که مردم ساعات کمتری را کار می­‌کردند و ماهواره، فشار زمانی کمتری به برنامه­‌ریزی روزانه­‌شان وارد می­‌کرد. شاید هم اشتهایشان برای جذب برنامه­‌ها کمتر بود. در کل ماهواره­‌هایشان بیشتر روی کانال­‌های روسی تنظیم شده بود و چون همه روسی می­‌دانستند، به راحتی از آن استفاده می­‌کردند. برنامه­‌های جذاب برایشان فیلم‌های هالیوودی بود و رقص و آواز خوانندگان روس. در ترکمنستان آثاری از هنرمندان و خوانندگان بومی وجود داشت، اما در ازبکستان چنین آثاری بسیار اندک بود. ندیدم از هیچ کانالی برنامه­‌ای یا فیلمی یا حتی شعری به زبان فارسی پخش شود. گویا این دو کشور تنها زبانی را که می­‌توانست هویت­‌مدارشان کند را عمدا نادیده می­‌گرفتند. (ناگفته نماند که البته برنامه‌ی چندان جذابی هم در کار نیست که بخواهد وسوسه‌شان کند.) ذکاوت زیادی لازم نبود که بتوانی تشخیص بدهی سیاست زبانی و فرهنگی ترکمنستان و ازبکستان محصول تعادل دو نیروی روسی و ترکی است که اولی خواهان حفظ اقتدار معنوی 70 ساله­‌اش بر این مردم و دومی دوستدارِ بسط مرزهایش به درون آسیای میانه است. در این میان البته بی­‌عرضگی و بی­‌برنامه بودن ایرانیان را هم نباید از یاد برد که در کشمکش میان این دو نیرو بیشترین بخت را برای برد و غنی‌­ترین خزانه­‌ی هویت‌بخش و هموارترین زمینه را دارند، اما گویا جز در خاطره­‌های شیرین پیرمردان تاجیک، دیگر وجود خارجی نداشتند.

با این وجود مردم در کل، نسبت به ایرانیان هم‌دلی عجیبی نشان می­‌دادند. در ترکمنستان و بین ازبک‌ها هم، چنین بود، اما قضیه در میان تاجیک‌ها شکلی دیگر داشت. بارها وقتی می­‌گفتیم ایرانی هستیم، عبارت‌هایی شبیه به این را می­‌شنیدیم: وطنِ مقدس، خاکِ مقدس، میهنِ ما، ایرانِ خودمان و…

تصویری که از ایران داشتند البته مخدوش و تقریبا اساطیری بود. هر کس که گذرش به شهرهای ایرانی افتاده بود، فخر می‌­فروخت. نصرالدینِ مهمانخانه­‌دار، زمانی را در همدان گذرانده بود و در مرو اشک آباد هم مردمی را دیدیم که مشهد و گنبد را دیده بودند و ازین رو سرافراز بودند، اما به خصوص تاجیک‌ها اعتمادی تقریبا کورکورانه به تمام چیزهای ایرانی داشتند. من به راستی نگران شدم که اگر رندان و حقه­‌بازانی که به لطف زمانه شمارشان روز به روز در ایران بیشتر می­‌شود به این خطه بیایند چه تصویر زشتی از ما ترسیم خواهند کرد و چه ناخوشایند این تصویر افسانه‌­آمیز را ویران خواهند کرد.

القصه با یاران به ارگ شهر بخارا رفتیم که بنای عظیمی بود شبیه به مرحوم ارگ بمِ خودمان. دیواری خمیده و بلند داشت که به خوبی مرمت شده بود. اطرافش چند سگ پرسه می­‌زدند و چون هنوز صبح زود بود، درهای دکان‌هایش بسته بود. وقتی خواستیم وارد شویم بانویی آمد و ورودیه خواست، اما چون برگه و بلیت و هیچ مدرک قانع کننده­‌ای نداشت که نشان بدهد کاره­‌ایست، ندادیم و صبر کردیم تا باجه‌­ی بلیت فروشی‌­اش باز کند. بعد هم شروع کرد به تخفیف‌دادن در قیمت بلیت که مطمئن شدیم یک جای کارش می­‌لنگد.

گشتی در اطراف زدیم. درست روبروی ارگ شهر، بنای بزرگ و زیبایی قد برافراشته بود که خانقاه یکی از سلسله­‌های صوفیه محسوب می‌شد، اما حالا مثل مسجدی عادی درش بر روی همه باز بود. ستون‌های چوبی بلند پانزده بیست متری ساختمان که هر یک از یک تنه­‌ی یکپارچه­‌ی سرو ساخته شده­، جلوه می­‌فروختند. سقف بنا با کنده­‌کاری­‌هایی چوبی تزیین شده بود و در کل شباهتی با قصر عالی قاپوی اصفهان داشت. کتیبه­‌اش نشان می­‌داد که کمی بعدتر از آن ساخته شده است. وارد شدیم و دمی نشستیم. مقرنس­کاری زیبایی در بالای محراب کرده بودند.

وقتی بیرون می­‌آمدیم به دربان بنا برخوردیم. مرد میانسال خوشرویی بود و با یک لشکر از بچه­‌های قد و نیم‌قدِ ازبک مشغول بود که گویا برای بازدید فرهنگی از طرف مدرسه­‌شان به آنجا آمده بودند. اهل تاشکند بودند و فارسی بلد نبودند. با رفتاری که شوروشوق کودکانه­‌ی ترکمن‌ها را به یادمان آورد، دور ما جمع شدند تا دسته‌جمعی عکس بگیریم. چنین کردیم و از مناری کوتاه که گوشه­‌ی میدان بود بالا رفتیم تا نمای بالای منطقه را هم ببینیم. منار، هم‌ارتفاع سقف خانقاه بود و بسیار ساده ساخته شده بود. وقتی بالای منار بودیم، سر و صدایی برخاست و دیدیم که یک کاروان از شخصیت‌های سیاسی مشغول عبور از خیابان هستند. کاروانی بودند مشتمل بر حدود 20 خودرو که همه با پرچم ازبکستان آراسته شده بودند؛ گویا کاروان تبلیغاتی دولتمردی بود که برای کاری به جایی می‌­رفت. آنچه که جلب توجه می­‌کرد این بود که خودروها مدل بالا یا گران قیمت نبودند. یکی دو تا ماشین قدیمی به چشم می­‌خوردند و بقیه هم نه مدل بالا بودند و نه خیلی تروتمیز. نفهمیدیم مال کی بود، اما هر کی بود خیلی مردمی برخورد کرده بود. لحظه‌­ای که آمدند با پدرام بالای منار بودیم و به شوخی به هم می­‌گفتیم که اگر صبر کنیم چند تا اسکیت‌سوار و روروک‌باز و موتوری پرچم به دست هم در دنبال کاروان خواهیم دید!

در برابر خانقاه، برکه­‌ی مصنوعی بزرگی با دیواره­‌های سنگی وجود داشت که به آبراهه­‌های شهر وصل می­‌شد. در هر محله­‌ای یکی از این استخرهای بزرگ وجود داشت و روشن بود که در زمان‌های دور شبکه­‌ای از جوی‌های مصنوعی آب را به این مراکز برداشت عمومی آب منتقل می­‌کرده است، حتی امروز هم این شبکه­‌ی پیچیده­‌ی آبراهه­‌ها کار می­‌کرد و به خصوص در بخارای قدیم و محله­‌های اطراف لب حوض می­‌شد جوی‌های پهن و بزرگ آب را دید که از درون مجراهای تر و تمیز و سنگی­شان خروشان می­‌گذرند.

گشتمان را ادامه دادیم و یک مدرسه و مسجدی قدیمی را یافتیم و با پویان که دچار فشارهای معنوی شدید بود، وارد شدیم تا توالتی بیابیم. یافتیم و جان پویان نجات یافت، اما آنقدر اقامتمان در آن بنا طول کشید که پدرام را از آن طرف گم کردیم. حدس زدیم لابد به ارگ شهر رفته. آنجا رفتیم و آنجا رفته بود.

بلیتی خریدیم و وارد ارگ شدیم. بسیارخوب بازسازی­‌اش کرده بودند. به احتمال زیاد همان جایی بود که تا آخرین لحظه در برابر لشکر چنگیز مقاومت کرده بود. بعدها هم تیمور یک بار با خونریزی بسیار آنجا را گشوده بود و این جدای جنگ‌هایی بود که در اطراف همین دیوارها میان خوارزمیان و ترکان و ازبکان و قزلباشان و بقیه­‌ی جنگاوران ایران‌زمین درگرفته بود.

طبق معمول، فضاهای عمومی ارگ را با برپایی نمایشگاه و فروشگاه‌های متعدد خراب کرده بودند. هر چند اتاق‌ها را به موزه تبدیل کرده بودند، محتوایی در موزه­‌ها نبود. یکی دو دست زره چند صد ساله بود و یکی دو توپِ برنجی و گلوله­‌های سنگی جالبشان. موزه­‌ی تاریخ طبیعی­‌اش هم جالب بود. چون نمونه­‌هایی از سنگ‌هایش را از بدخشان و افغانستان آورده و جانورهایش را هم بسیار بد تاکسیدرمی کرده بودند، در آن حدی که دیدم، اسم علمی یکی دو جانور را اشتباه نوشته بودند و کسی هم که مسئول اصلاح‌کردنش بود حضور نداشت. به بانویی که غرفه­‌دار موزه بود موضوع را گفتم، اما گفت رئیسش هنوز نیامده و باید منتظر بمانم تا بیاید. در فکر و خیال خودم بودم و حوصله نداشتم صبر کنم. فکر نکنم سایر بازدیدکنندگان از دیدن چند اسم لاتین به جای چند اسم لاتین دیگر چندان ناراحت شوند.

موزه­‌ها برای شهری مثل بخارا واقعا فقیرانه بودند، البته انتظارش را داشتم. پیش از این در کتاب‌ها و تارنماها آثار تاریخی مهم سغد را مرور کرده بودم و می­‌دانستم که بخش عمده­‌ی آن در دوران حاکمیت روس‌ها به غارت رفته و حالا در موزه­‌ی آرمیتاژ، مسکو و لنینگراد جا خوش کرده است. آنجا را خوب به خاطر سپردم تا بعدها وقتی فرصتی دست داد و روسیه را هم با ایران‌زمین متحد کردیم، این آثار را پس بگیریم و به بخارا بازشان گردانیم!

با جوانان غرفه­‌داری که در گوشه‌وکنار می­‌پلکیدند سر حرف را باز کردم. بیشترشان تحصیل دانشگاهی داشتند و فرهنگ ایران را هم به نسبت خوب می­‌شناختند. یکی‌شان با افتخار گفت که خطاط است و خط فارسی را «نغز» می­‌نویسد. بقیه هم محصولاتی بنجل را می­‌فروختند. رواج تندیس‌های سفالی کوچک ملانصرالدین در میانشان چشمگیر بود. گویا این ملای شوخ و شنگ، نماد شهرشان شده بود. خنجرها و شمشیرهای خوبی هم داشتند که گران می­‌دادند.

در همین گیر و دار بود که پدرام سر رسید و یادآوری کرد که صبح آن روز قولی را به کسی داده. در واقع موقعی که برای عکاسی از ما جدا شده بود، بار دیگر مدینه را دیده بود و باز دعوت او را شنیده بود و از طرف جمع قول داده بود ساعت 10 به لب حوض برویم و با او چای و صبحانه بخوریم. تا وقتی که ساعت نزدیک 10 نشده بود این قول را جدی نگرفته بودیم، اما وقتی دیدیم وقتی تا 10 نمانده به فکر افتادیم. با هم بحثی کردیم که چه بکنیم. اختلاف نظر در میانمان وجود داشت. هر سه دوست داشتیم به گردشمان در شهر ادامه بدهیم، اما پدرام که قول را به مدینه داده بود، اعتقاد داشت باید سر قولش بماند و من هم با او موافق بودم. اشکال کار در اینجا بود که از طرف جمع قول داده بود. پدرام در نهایت گفت که به سر قرار می­‌رود. پویان هم با وجود این که بدش نمی‌­آمد ارگ را بیشتر بگردد، پذیرفت که همراهش برود. من اما، در حال و هوای خودم بودم و حوصله­‌ی صبحانه‌خوردنِ گروهی را نداشتم. این بود که گفتم نمی­‌آیم. خلاصه اینطوری شد که پدرام برای پایبندی به قولش و پویان برای تنها نگذاشتن او به طرف لب حوض بازگشتند، اما من در ارگ باقی ماندم. قرارمان این شد که ساعتی بعد در برابر آرامگاه شاه اسماعیل سامانی همدیگر را ببینیم.

مدتی بر یکی از دیوارهای ارگ نشستم و آنچه را که می­‌آمد می‌­نوشتم، چه شعر و چه مفهوم. منظره­ای چشمگیر داشت این ارگ. حالا هزار سالی از آن هنگام می‌گذشت، اما گویی می­‌توانستم از آن بالا معبد بزرگ نوبهار را ببینم که دیرزمانی بزرگ‌ترین معبد بودایی جهان بود. این شهر، هر چند حالا دیگر ساکنانش به یاد نمی‌آوردند، اما برای مدتی طولانی مرکز ترویج آیین بودا در جهان بود و بزرگ‌ترین معبد و تندیس بودای دنیا در آن وجود داشت و این مدت‌ها پیش از آن بود که تندیس‌های عظیم سنگی بودا در چین و افغانستان ساخته شوند. برمکیان هم از همین شهر و همین معبد برخاسته و نامی نیک از خود در روزگار به جا گذاشته بودند. همین شهر در ضمن پایتخت سامانیان هم بود و یکی از مراکزی که رستاخیز فرهنگی ایرانیان در قرون سوم و چهارم از آن آغاز شده بود. فارابی بی­‌تردید اینجا را دیده بود و همچنین بود بیرونی و ابن سینا و صدها نامدار بزرگ دیگر تاریخ ایران‌زمین. آن روز صبح، وقتی به بخارای خواب‌آلوده می­‌نگریستم، نه از راهبران مانوی اثری به جا مانده بود، نه از کاهنان بودایی. با این وجود بخارا هنوز آنجا بود. با تمام شکوه و سربلندی­‌اش. کم هستند شهرهایی که بتوانند مثل بخارا نجیبانه و خردمندانه پیر شوند.

از ارگ بیرون آمدم و به سوی آرامگاه شاه اسماعیل راه افتادم. بوستانی در آن روبرو بود که به آن «باغ استراحت» می­‌گفتند. درختانش جوان بودند و جمعیتِ رهگذر در آن نیز همچنین. بر دیوارها نمادهای ملی ازبک‌ها را نقش کرده بودند که می‌­شد بدون اشکال به یکی از خیابان‌های تهران منتقلش کرد و ادعا کرد که همان نمادهای ملی ایران است. نقشی از یک شیردال سکایی و شمشیر دلاوری ساسانی، یک سردر مسجد بزرگ، شمایل چند خردمند دستار به سر که شاید ابن سینا یا بیرونی بودند و البته همان ستاره‌­ی هشت‌پرِ آناهیتای سرفراز که در تمام مسیرمان بارها و بارها تکرار می­‌شد.

بوستانی که در اطراف آرامگاه امیر سامانی ساخته بودند اما، از هویت و نمادهای معنادار، خالی بود. جمعیتی آشکارا برای رسیدن به شهربازی کوچک و محقری که در انتهای بوستان برپا بود به آنجا آمده بودند. تردید داشتم حتی یک نفر از آن‌ها بتواند زمان زندگی امیر اسماعیل را بگوید یا در مورد سامانیان چند جمله­‌ای حرف بزند. بوستان در واقع جای شلوغی بود که یک طرفش لوناپارک و طرف دیگرش غرفه­‌های بازارچه­‌ای نهاده بودند. نام آرامگاه برای بنایی که در این میان گم شده بود، مناسب نبود. امیر سامانی ب‌ی­تردید در اینجا آرام نداشت.

در یکی از خیابان‌های فرعی بوستان که به شکل نیم‌دایره بود، بر دیوارهایی مرمرین، کتاب‌هایی با صفحات برنز کار گذاشته و نام و نشان کسانی را در آن ثبت کرده بودند. در حد اندکی که ترکی می­‌فهمیدم، معلومم شد که شهیدان جنگ هستند. گویا به جنگ جهانی دوم و لشکرهای سواره­‌ی ازبک و ترکمنی مربوط می‌­شدند که استالین جلوی آلمان‌ها فرستاده بود، بی‌آنکه درست مسلحشان کند. احتمالا کسی در آنجا نمی­‌دانست که سوارکاران دلیری که از آسیای میانه به جبهه­‌ی غرب برده شدند، سوار بر اسب و با نیزه به آلمان‌های مسلسل به دستِ تانک­‌سوار حمله می­‌بردند و البته کشتار می­‌شدند.

بعد از آن به غرفه­‌های بازارچه­‌ای رسیدم. زن جوانی که غرفه­‌دار بود سر حرف را باز کرد و وقتی فهمید ایرانی هستم شادمانه گفت که خودش هم تاجیک است. بعد دختربچه­‌ی کوچک و زبر و زرنگش را آورد که نامش تهمینه بود. از دیدنشان شادمان شدم. گفت که خودش با وجود بار زندگی که بر دوش دارد، دخترش را در خانه درس می­‌دهد، اما خط فارسی را نمی­‌دانست که بتواند به تهمینه یادش بدهد. تقریبا همسن و سال خودم بود، اما شکسته شده بود. وقتی فهمید 34 سال دارم و هنوز زن نگرفته­‌ام، گویی رازی را با من در میان بگذارد، خبر داد که همان حوالی جایی به نام چشمه­‌ی ایوب است که حاجت مردم را بر آورده می­‌کند. سفارش کرد که بروم و از آب آن چشمه بخورم و اطمینان داد که اینطوری حتما به سرعت ازدواج خواهم کرد. حرفش را جدی گرفتم و وقتی برای دیدن چشمه­‌ی ایوب رفتم مراقب بودم یک وقت با آبِ زلالش برخوردی نکنم!

در میان این هاویه­‌ی 40تکه از براده­‌های هویت، بنای چهارگوش و موقری ایستاده بود که بیش از 1000 سال سن داشت. این اولین بنای خشتی نقش‌دار ایران‌زمین بود؛ ساختمانی که بسیار در موردش خوانده بودم و دیدنش را انتظار کشیده بودم. کوچک‌تر از آن بود که انتظار داشتم و زیباتر. سادگی خشت‌هایش و نقش و نگار متقارنی که با خشت بر آن درآورده بودند چشمگیر بود. بنا در گوشه­‌ای تک افتاده بود. چند باغبانی جلویش مشغول به هم زدن خاک باغچه­‌ای بودند و یک روس تنومند داشت روپوش چوبی در را عوض می­‌کرد. از لوناپارکِ همان نزدیکی سروصدای ناهنجار موسیقی پاپی خش­دار به گوش می­‌رسید که آوازی ترکی را با صدا و موزیکی نه چندان دلنواز می­‌خواند. از امیر سامانی تنها زیبایی آن بنا برجا مانده بود. مثل گوهری رها شده در میانه­‌ی مرداب.

در مقبره باز بود. وارد شدم و روی زمین نشستم. برای مدتی به فکر فرو رفتم. مرد روس که داشت با مته سردر بنا را سوراخ می­‌کرد سرکی کشید و چون دید آنجا نشسته­‌ام به روسی پرسید که صدا اذیتم می­‌کند یا نه. دست کم فکر می­‌کنم چنین چیزی گفت. اشاره کردم که ترجیح می­‌دهم برود و جالب این بود که سری تکان داد و رفت! دقایقی سکوت و آرامش برقرار شد و با امیر اسماعیل تنها ماندم. کسی که فارسی‌نوشتنِ امروزِ من، دست کم تا حدودی مدیون حضور او بر صحنه­‌ی تاریخ است. دریغم آمد که از آن همه کودکی که در آن باغ بودند، هیچ کس برای بازدید از این آرامگاه نمی­‌آید و هیچ کس نیست که زندگی مردی چنین بزرگ را برای انبوهِ مردمِ سرگردان در این اطراف فریاد کند که این همان کسی است که وقتی راهزنانی را شکست داد و اسیر کرد و دید لباس درست ندارند، دریافت که از فقر و ناچاری به دزدی روی آورده­‌اند، پس لباسی کرباسی به ایشان داد و رهایشان کرد و همان­‌ها نگهبانان امنیت مردم شدند. همان کسی که وقتی برادر بزرگترش برای نبرد با او از مرو به آنجا لشکر کشید، نخست برادر را شکست داد و اسیر کرد و بعد تاجش را به او داد و رهایش کرد و ابراز اطاعت کرد، چراکه برادرش او را پرورده بود و حق پدری به گردنش داشت. او همان کسی بود که دودمان سامانیان را از خلافت بغداد مستقل کرد و مدرسه­‌هایی برای پرورش کودکان ایرانی بنا نهاد و رواداری دینی را رواج داد و مرزها را آرام کرد و ادب پارسی را پشتیبانی کرد. افسوس کسی نبود که این‌ها را به آن بچه­‌های نازنینی بگوید که اگر می­‌شنیدند، شاید مردان و زنانی بزرگ‌تر بار می­‌آمدند.

در آرامگاه امیر اسماعیل آنقدر ماندم که زمانِ قرارم با پدرام و پویان فرارسید. قرار بود آن‌ها هم به اینجا بیایند. مرد روس هم آمد و لبخندی زد و دوباره از نردبان بالا رفت و کارش را از سر گرفت. چون بچه­‌ها کمی دیر کرده بودند، راه افتادم تا دوباره گشتی در پارک بزنم. نزدیک ورودی بوستان پیدایشان ­کردم. رفتیم که با هم دوباره آرامگاه را ببینیم. این بار خانمی دم در آرامگاه ایستاده بود و برای ورود به آن طلبِ پول و بلیت می­‌کرد. ­گفتم که همین 10 دقیقه پیش داخل آرامگاه بودم و او را ندیدم و گفت آن موقع هنوز باز نکرده بود. لابد دکان بلیت فروشی­‌اش را می­‌گفته وگرنه در آرامگاه که باز بود و من هم  که داخلش بودم!

به هر حال، شاه اسماعیل را دیدیم و تصمیم گرفتیم باز گردشی در کوچه پس‌کوچه­‌های بخارا بکنیم. راه افتادیم و از کوچه‌­ای باریک به کوچه­‌ی باریک دیگری سرازیر شدیم. از همان خانه­‌های فقیرانه، همان درهای چوبی زیبا و همان کوچه­‌های تنگ و باریکِ خاک‌آلود، اما تمیز. به حال خودمان بودیم و هر از چند گاهی از هم جدا می‌شدیم تا کوچه یا زیرگذری را به تنهایی طی کنیم. در این میان پدرام زیر آواز زد. پیش از این هم هنگامی که با جمع خورشیدی­‌ها به کوه و بیابان می­‌رفتیم آوازش را شنیده بودم و صدایش را دوست داشتم. پدرام با هنرمندی تمام شروع کرد به خواندن «بوی جوی مولیان آید همی…»

کوچه­‌ها خلوت بود و پنجره­‌ها باز و همچنان که می­‌گذشتیم، گویی می­‌شد ساکنان خانه­‌ها را دید که درود پدرام بر بخاراییان را از روزن پنجره­‌هایشان می­‌شنوند. کمی که گذشت، صدای پدرام با نوای ساز و دهلی همراه شد. درست در لحظه­‌ای که نزدیک بود همراه پویان وارد عمارتی شبیه به مسجد شویم، صدا توجهمان را جلب کرد. به سوی صدا رفتیم و صحنه­‌ای را دیدیم که هنوز ردپای رنگارنگش در خاطرم حک شده است. یک گروه بیست سی نفری از مردان و زنان با لباس‌های سنتی رنگارنگ و زیبا، به صورت گروهی در کوچه­‌ها حرکت می­‌کردند و برای عروسی جهاز می­‌بردند. جهاز را بر بالش‌هایی مخملی نهاده بودند و بیشترشان را دخترانی شاد و خندان حمل می­‌کردند. مردی کوتاه‌قد در ابتدای صف حرکت می­‌کرد و سرنا­ی بلند و عجیبی را هر از چندگاهی بر دهان می­‌برد و آوایی از آن برمی­‌آورد که به کوس و بوقِ هنگام جنگ می­‌ماند. کنارش جوانی دهل به دست می­‌رفت و هماهنگ با او دهل می­‌زد. همین دو سازِ ساده، نوایی چندان شاد و سرزنده پدید آورده بودند که مایه­‌ی شادمانی تمام رهگذران بودند. مردم هم هر از چندی به این گروه می­‌پیوستند و چند قدمی به همراهشان راه می­‌رفتند، اما زود از کاروان جدا می­‌شدند. من و پدرام و پویان نیز به جمع جهازبران پیوستیم. من با مرد میانسالی گرم صحبت شدم که  معلوم شد پدر عروس است. نام عروس، «رخسار» بود و نامزدش «احمد»، یا چنان‌که پدرزنش می­‌گفت، «اخمد» نام داشت.

با این گروه چند کوچه­‌ای را رفتیم و دعوت گرمشان را برای آنکه شام را نزدشان برویم با ادب رد کردیم و گفتیم که در آن هنگام در راهِ سمرقند خواهیم بود. بعد باز از همان مسیرِ پیچاپیچ گذشتیم و با راهنمایی پویان که تمام مسیرهایمان را مهندسانه بر GPSاش ثبت کرده بود، به لب حوض بازگشتیم. دوستانم با نصرالدین قرار گذاشته بودند که ساعت یک، اتاقمان را خالی کنیم و کوله­‌هایمان را تا شب که سوار قطار می­‌شدیم، همانجا به امانت بگذاریم. درست سر وقت رسیدیم و کوله­‌ها را بستیم و در اتاقی در حیاط نهادیم. نصرالدین کمی پول اضافی گرفته و برایمان بلیت‌های قطار تهیه کرده بود. بلیت‌های قطار را هم گرفتیم و تصفیه حساب کردیم و رفتیم تا آخرین چرخمان را در شهر بزنیم و نهاری بخوریم.

برای خوردن نهار باز به لب حوض رفتیم، اما انگار قدممان برای این رستوران خوب بود، چون یک دسته توریست اروپایی آنجا لنگر انداخته بودند و جایی برای نشستن پیدا نم‌ی­شد. همین طور سرگردان مانده بودیم و داشتیم با همان گارسون جوانِ دیروزی مشورت می­‌کردیم که مردی که به همراه دختری زیبارو در یکی از جایگاه­‌ها نشسته بود، صدایمان کرد و گفت که غذایشان تمام شده و دارند می­‌روند. ما را به سر میز خودشان دعوت کرد. نشستیم و تشکر کردیم. مرد، ایرانی بود، در دوبی کار و کاسبی داشت و برای تفریح و تمدد اعصاب به آسیای میانه آمده بود. گویشی تهرانی داشت و با وجود سنش که گمانم از ما کمتر بود، سرد و گرم چشیده به نظر می­‌رسید. دختر زیبایی که همراهش بود، نامزدش بود و از اهالی بخارا.

برای دقایقی همراهمان نشستند و گپی زدیم. گفت که بخارا خشکبار و میوه­‌هایی عالی دارد، هر چند در مورد دومی بد فصلی آمده بودیم. بعد معلوم شد آن‌ها هم به سمرقند می­‌روند و هر دو طرف ابراز امیدواری کردیم که یکدیگر را آنجا ببینیم. بعد زوج جوان رفتند و صحنه­‌ی شکم­‌چرانی ما را از دست دادند. ما که این بار با تمام توان رزمی­‌مان در جبهه حضور یافته بودیم، تقریبا همان غذاهای دیروزی را سفارش دادیم، به همراه چند مدل جدید که سر میز این و آن می­‌دیدیم. پس شیشلیک و آش کلم سر جایش بود، اما با کباب کوبیده (به قول بخاری­‌ها، کوفته) و نوعی ماکارونی پرملاط که اسمش شبیه است به بیشکک، شهری در قزاقستان.

بالاخره وقتی دیدیم خطر انفجار، جدی شده دست از خوردن کشیدیم. تصمیم گرفتیم آن بعدازظهر را صرفِ بازدید از محله­‌های جدید شهر کنیم. پویان که عشق عمیقی نسبت به نقشه­‌ی شهرها داشت و استثنائا توانسته بود در بخارا یک نقشه­‌ی شهر را به دست آورد، با غرور و مهارت ما را از کوتاه‌ترین راه به محله­‌های جدید راهنمایی کرد و به این ترتیب فواید اجتماعی و فرهنگی نقشه­‌ی شهرها را اثبات کرد. پدرام چندان متوجهِ این فیض بزرگ نشد، چون مشغول عکس‌گرفتن از در و دیوار بود.

محله­‌ی جدید بخارا همان بخشی بود که ما برای نخستین بار همراه الیاس به آن گام نهاده بودیم. هتل‌­هایی بزرگ در آن وجود داشت که مشهورترینش در نزدیکی ساختمانی به نام بخارا پالاس قرار داشت. در اینجا خیابان‌ها پهن و آسفالت‌شده بود و بناها سنگی و تازه­‌ساز. بوستان‌ها و درختان فراوان بودند و معلوم بود خدمات شهرداری بر همیاری مردمی می­‌چربد. خیابان‌هایی انباشته از فروشگاه هم وجود داشتند که تقریبا همه­‌شان از آژانس مسافرتی، کافی‌نت یا بقالی­‌هایی متعدد در ابعاد متفاوت تشکیل شده بودند. باز هم تلاش‌هایی برای گرفتن بلیت هواپیمای تاشکند کردیم و با وجود تلاش جانانه‌­ی یکی از مسئولان آژانس­‌ها، تیرمان به سنگ خورد. قطعی شد که باید بعد از سه روز از ازبکستان خارج شویم و برگشتمان را با پرواز از فرودگاه شهر دوشنبه کز کنیم.

در راه، گذارمان به دانشگاه دولتی بخارا افتاد. منطقه­‌ای از شهر را در بر می­‌گرفت و معلوم بود از سازمان‌هایی است که در دوران شوروی ساخته شده. ساختمان‌هایی مکعبی، بی­‌آرایه و ساده با اندرونی خشک و بی‌روح و نیمه‌تاریک بودند که هم مکان تحصیل بودند و هم در همان حوالی، خوابگاه دانشجویان. وارد محوطه­‌ی خوابگاهشان شدیم و سر حرف را با دانشجویان باز کردیم. دو دختر که به نظرمان دبیرستانی می­‌رسیدند، شروع کردند به انگلیسی حرف‌زدن. معلوم شد که سنشان از آنچه فکر می­‌کردیم بیشتر است. 20 سالی داشتند و دانشجوی سال دوم بودند. یکی­شان که به مردم هندوچین شبیه بود، «گلرخ» نام داشت و دیگری که به روس‌ها شبیه بود، خود را «گلی» معرفی کرد. با وجود ظاهر بور و سپیدش می­‌گفت که ازبک است و در ضمن درددل کرد که اسم کاملش چیزی دیگری است که دوستش ندارد و چون با گلی شروع می‌­شود همان را استفاده می‌­کند. هردو زبان‌های ازبکی و روسی را به روانی می­‌دانستند و انگلیسی را داشتند یاد می­‌گرفتند. همچنین واحدی برای زبان کره­‌ای در دانشگاهشان بود که آن را هم برداشته بودند و کتاب درسی­‌شان درون کیفشان بود. کتاب زبان کره­‌ای را ورقی زدم و از آن‌ها خواستم از رویش بخوانند. به روانی خواندند. با اینکه زبان کره­‌ای را زیاد در فیلم‌ها شنیده بودم و همیشه آن را نزدیک به ژاپنی می­‌دیدم، برای اولین بار متوجه شدم از نظر آوایی شباهتی هم به ترکی دارد. در بخارا و سمرقند، اقلیتی از کره­‌ای­‌ها هم زندگی می­‌کردند و این علاقه به زبانشان احتمالا از آنجا ریشه می­‌گرفت. این اقلیت را در دوران استالین از خاور دور به اینجا کوچانده بودند.

با دخترها در مورد نظام آموزشی­‌شان گپی زدیم. دوران­بندی مدرسه­‌شان به مال ما شباهتی داشت. دو تا 6 سال درس می­‌خواندند و بعد، یک سال را به عنوان پیش‌دانشگاهی می­‌گذراندند. به این ترتیب در 19 سالگی می­‌توانستند وارد دانشگاه شوند. کنکور نداشتند و از سیستم آموزشی­‌شان راضی بودند. هر چند رشته­‌هایی که نام می­‌بردند بیشتر به حوزه­‌های زبان و ادبیات مربوط بود و اثری از شاخه­‌های فنی یا علوم پایه در آن نبود. دخترها نشانی پست الکترونیکی­‌مان را خواستند که دادیم. وقتی به ایران برگشتم، دیدم گلی ای-میلی فرستاده و برگشتنم به ایران را خوشامد گفته!

بعد از خداحافظی با دخترها یک دسته از پسرها را دیدیم که جایی ایستاده بودند و با هم گپ می‌­زدند. سراغشان رفتیم. خیلی­‌هایشان فارسی بلد نبودند. بالاخره پسر جوان لاغری سر رسید که تاجیک بود و فارسی می­‌دانست، اما از روستاهای دوردستی آمده بود و لهجه­‌ای داشت که فهمیدن سخنانش را دشوار می­‌ساخت. اسمش «جمشید» بود و همان جا درس می­‌خواند.

از دخترها شنیده بودیم که ادبیات فارسی هم در این دانشگاه تدریس می­‌شود. گفتم که دوست داریم استادان زبان فارسی را ببینیم. گفت که الان ساعت کلاس‌ها تمام شده و بیشتر استادان به خانه رفته­‌اند، اما بر عهده گرفت که ما را راهنمایی کند. همراهمان آمد و به چند ساختمان، سرکی کشیدیم تا آنکه خود را در برابر درِ کلاس استادی دیدیم. قبل از آنکه نظر ما را بپرسد، در زد و استاد را از سر کلاسش بیرون کشید و ما را به او معرفی کرد. با حیرت دریافتیم که ادبیات فارسی و عربی را با هم اشتباه گرفته و ما را سر کلاس درس عربی آورده. با این وجود استادی که به استقبالمان آمد چندان خوشرو و مهربان بود که دلمان نیامد عذر بخواهیم و دنبال کارمان برویم. استاد ما را به داخل کلاس دعوت کرد و ما هم رفتیم و نشستیم. در حالی که جمشید و یکی دو نفر دیگر هم همراهمان شده بودند. کلاس احتمالا دوره­‌ی فوق لیسانس بود، چون تنها هشت نه نفر دانشجو در کلاس نشسته بودند و عربی­‌شان هم خوب بود. بر در و دیوار کلاس نعم و لا و این و متی را با خطوطی درشت نوشته بودند و مثل مهدکودک‌ها به در و دیوار زده بودند. رفتار استاد هم شباهتی به معلمان مهد کودک داشت، چون ما را نشاند و بعد رفت برایمان آب نبات آورد!

پیشنهاد کردیم که استاد تدریسش را ادامه دهد، اما انگار طبیعی رفتارکردن در حضورمان برایش راحت نبود، چون یکی دو جمله گفت و بعد کاملا رو به ما کرد و مکالمه بین ما و کلاس جریان یافت. بار دیگر با عربی دست و پا شکسته‌­ای با هم حرف زدیم. نادانی­‌شان در مورد ایران و ادبیات فارسی و عربی تکان‌دهنده بود، چون فکر می­‌کردند ایران کشوری است که اعراب در آن زندگی می­‌کنند. در این مورد می‌توان به رسانه‌های ملی ایران تبریک گفت که همان تصویر مورد نظرشان را با موفقیت به کرسی نشانده بودند. وقتی گفتیم زبانمان فارسی است، تغییر چندانی نکرد، چون انگار در آن کلاس کسی چیزی درباره­‌ی فارسی و تفاوتش با عرب نشنیده بود و این تازه در دانشگاه بود و در بخارا!

از توشه­‌ی لغات عربی­‌مان آنقدر که می‌­توانستیم بهره بردیم و مکالمه به نسبت روان پیش رفت. معلوم شد آن گفتگوی دیروزی با طلبه‌های مدرسه علمیه موتور زبانم را راه انداخته است. بعد از دقایقی برخاستیم که برویم. عکسی دسته‌جمعی با استاد انداختیم و با بدرقه­‌ی گرمش از کلاس خارج شدیم. از جمشید هم تشکر کردیم و فلنگ را بستیم. پدرام می‌گفت استادِ مهربان احتمالا تا چند ماه بعد منتظر خواهد ماند تا به دنبال بازدید هیئتی ایرانی از کلاسش، او را به تدریس در یکی از شهرهای ایران – مثلا ریاض!- دعوت کنند!

دیگر وقت زیادی برای گردش برایمان نمانده بود. در راه بازگشت از کنار دانشگاه دیگری رد شدیم و این یکی مربوط به علوم پزشکی بود. آشنایی با آنجا هم برای همه جالب بود. وارد شدیم و با یک مشت دانشجو روبرو شدیم که طبق معمول بچه­‌سال می­‌نمودند. آنقدر همه مشغول عکس‌برداشتن شدند که فرصتی نشد درست و حسابی در مورد آموزش پزشکی بپرسیم. پسر جوانی که ابتدا با ما حرف زده بود، در این حد گفت که دانشگاهشان بسیار معتبر است و آموزش‌های خوبی را در زمینه­‌ی بالینی دریافت می­‌کنند. معلوم بود که روی استادانشان و جامعه­‌ی علمی­‌شان به روسیه بود و از دانشگاه مسکو به صورت قطبی علمی یاد می­‌کردند.

در میان این گروه، دختر جوانی بود با چهره­‌ی زیبا که حالتی شبیه به ایرانیان داشت. 19 سالش بود و «مه­لقا» نام داشت یا به قول خودش، «ماخ­لیقا». نمی­‌دانست، اما گویشی که با آن فارسی را حرف می­‌زد، مثل تمام مردم بخارا، مشتقی بود از گویش سغدی باستان. آن‌ها هم ماه را ماخ می­‌گفتند و واکه­‌ی ها و خ را با هم یکی می‌گرفتند. مه لقا همراهمان آمد تا مسیر لب حوض را نشانمان بدهد. دوست داشت به ایران بیاید و در دانشگاه­‌های ایران تحصیل کند. دندانپزشکی را دوست داشت و پدرام کسی بود که می­‌توانست در این مورد به او کمک کند. با وجود اینکه فارسی را به شیوایی حرف می­‌زد، اما تمام مسیر را انگلیسی حرف زد. انگار داشت تمرین زبان می­‌کرد. بالاخره ما را به سلامت به لب حوض رساند و خداحافظی کرد و رفت.

رفتیم و کوله­‌هایمان را برداشتیم و برای رفتن به سوی ایستگاه قطار که خارج از شهر بود به راه افتادیم. از کوچه که می­‌گذشتیم، یادم افتاد که کنیسه­‌ای آنجا وجود دارد. یکی از بارهایی که از هم جدا بودیم، پدرام و پویان این معبد یهودیان را یافته بودند که در همان کوچه­‌ی مسافرخانه­‌مان قرار داشت. وقتی از برابرش می­‌گذشتیم دیدیم در باز است. دری زدیم و وارد شدیم. مرد جوانی به نام رافائل با پدرش و دربان کنیسه آنجا حضور داشتند. مهربانانه خوشامدمان گفتند و چای آوردند و دعاهای روی دیوار و تورات قدیمی­‌شان را نشانمان دادند. رافائل به شیوایی فارسی حرف می­‌زد و همه خود را ایرانی می­‌دانستند. می­‌گفتند دو هزار سال پیش از جنوب ایران‌زمین به آنجا کوچیده­‌اند و برای دیرزمانی جمعیتی مهم در بخارا بوده­‌اند، اما حالا از چند هزار یهودی آن شهر،  تنها 100 تن باقی مانده و همه به آمریکا کوچیده بودند. عشق و علاقه­‌شان به ایران و تاریخ ایران مثال‌زدنی بود و دوست داشتند از اوضاع داخلی ایران خبر داشته باشند. جالب بود که آن‌ها هم مثل خیلی­‌های دیگر در آسیای میانه خیال می­‌کردند ایران و آمریکا در حال جنگِ رودررو هستند. وقتی گفتیم خبری از جنگ نیست و از زیر بمب و خمپاره به آنجا نیامده­‌ایم، تعجب کردند. وقتی می­‌خواستیم خداحافظی کنیم، خاخام بزرگ بخارا سر رسید. شباهتی چشمگیر به «ربی» فیلمِ «ویولن‌زن روی پشت بام» داشت. با بدگمانی ما را نگاه کرد و با تبختر اشاره کرد که برای بازسازی کنیسه صدقه بدهیم. با خوشرویی چنین کردیم و حس کردیم رافائل و پدرش کمی از این حرکت خاخام شرمنده شده­‌اند.

سر کوچه به مدینه برخوردیم. خبردار شدم که دوستانم با وجود شتابی که به خرج داده بودند صبح به او نرسیده بودند و در نهایت صبحانه­‌ی آن روز را نتوانسته بود با گروه ما بخورد. با این وجود با همان ادب معمولش ما را راهنمایی کرد تا با خودروهای بزرگ عمومی به ایستگاه قطار برویم و در سمرقند هم نشانی مسافرخانه­‌ی ارزانی را به ما داد که آشنایش بود. راهنمایی­‌هایش به راستی کارآمد بود و در کم‌شدن مخارجمان خیلی موثر بود.

خودرویی که ما را به ایستگاه قطار رساند، یک وَنِ کوچک بود که کوله­‌های ما بخش مهمی از آن را پر کرده بود. ساعت هفت‌نیم قطارمان حرکت می­‌کرد و همان حدود بود که به آنجا رسیدیم. فوری سوار شدیم. رئیس خط، پیرمردی بود که وقتی دید ایرانی هستیم گل از گلش شکفت. به فارسی شیوایی ابراز خوشحالی کرد که ما را دیده و وقتی گفتیم ایرانی هستیم گفت: «آه، ایران، وطن مقدسمان!»

خودش ما را به کوپه­‌مان راهنمایی کرد و اطمینان یافت که جایمان راحت است. کوپه چهار نفره بود و همسفرمان پیش از ما به آنجا رسیده بود. پسر جوانی بود به نام «ذکیر». کوله­‌ها را جابه‌جا کردیم و شروع کردیم به صحبت‌کردن. ذکیر، جوانی خونگرم و مودب بود. ازبک بود، اما چون دوست دخترش تاجیک بود، فارسی را تا حدودی یاد گرفته بود. آنقدر در مورد دوست دخترش و نقش مثبتش در روند فارسی یادگرفتنش گفت که احساس کردم دریچه­‌های جدیدی در مورد یادگیری زبان چینی بر من گشوده شده است!

ذکیر علاوه بر فارسی و ازبکی و روسی، انگلیسی هم بلد بود. اقتصاد خوانده بود و در شرکتی بین‌المللی کار می­‌کرد. اصلا اهل یکی از شهرهای اطراف سمرقند بود و خیلی از این شهر تعریف می­‌کرد. به قدری خونگرم بود که بعد از نیم ساعت چنان صمیمی شدیم که انگار سا‌ل‌هاست یکدیگر را می­‌شناسیم. پیرمردی که مسئول خط بود هر از چندگاهی سری می­‌زد تا مطمئن شود جایمان راحت است. او هم از مردم سمرقند بود و «حافظ» نام داشت.

ذکیر اطلاعات گرانبهایی در مورد شرایط زندگی در جامعه‌­ی ازبکستان به دستمان داد. سنت ازدواج به ضرب چاقو که به محض ورود به اتوبوس قوچان با آن آشنا شده بودیم و پیامدهای جمعیت‌شناسانه­‌ی عجیبش را در ترکمنستان دیده بودیم، در ازبکستان هم به شدت برقرار بود. ذکیر، 21 سال داشت و ابراز تاسف می­‌کرد که باید تا چهار پنج سال دیگر ازدواج کند. از زندگی مجردی خیلی راضی بود و آنطور که تعریف می­‌کرد می­‌بایست هم راضی باشد. در هر شهری که کار می­‌کرد یکی دو دوست دختر داشت و در کل زندگی را به کامرانی می­‌گذراند. وقتی تلاش کرد سن و سال ما را حدس بزند و تقریبا معکوس عمل کرد، فهمید که هر کداممان ده دوازده سالی از او بزرگتریم. (شکل ظاهری­مان ظاهرا این تفاوت سن را نشان نمی­‌داد.) بعد فهمید که هر سه نفر از طایفه­‌ی عزب‌های قلمرو ری هستیم و شگفت‌زده شد و با حسرت گفت که خودش باید حتما تا چند سال دیگر ازدواج کند. می­‌گفت فشار اجتماعی در ازبکستان چندان است که پسران دست بالا تا 25 سالگی و دختران دست بالا در هجده نوزده سالگی ازدواج می­‌کنند. بعدش هم که نمایشنامه از پیش نوشته شده بود. زادن فرزندان بود و پروردنشان و پیرشدن و مردن!

بعدتر که حافظ به جمعمان پیوست، فهمیدیم این شیوه از زندگی دست کم از نظر ژنتیکی مقرون به صرفه است. چون حافظ با 57 سال سن، 6 فرزند داشت و 13 نوه!

ذکیر بسیار پیگیر بود که ورود ما به سمرقند با کمینه­‌ی ابهام و سردرگمی انجام شود. جاهایی که می­‌خواستیم برویم را می­ پرسید و با تلفن‌زدن به آشنایانش در سمرقند بهای هتل‌ها و مسیرهای مورد نیاز ما را معلوم می­‌کرد و در اختیارمان می­‌گذاشت. مثل بقیه­‌ی مردمی که در آسیای میانه دیدیم، بسیار مهربان بود و بی­ دریغ کمک می‌کرد.

مکالمه­‌ی ما چهار نفر هم برای خودش حکایتی شده بود. وقتی صحبت گل انداخت، همه با هیجان با هم حرف می­‌زدند. زبان ترکی، فارسی، انگلیسی و ازبکی با دست و دلبازی به کار گرفته می­ شد و چه بسا که در وسط یک جمله کانال عوض می­‌کردیم و به زبانی دیگر حرف می­‌زدیم. در کل، کوپه­‌مان به آزمایشگاه تجربی گفتگوی تمدن ها شبیه شده بود.

کمی که گذشت، بحث به رودکی و شعر پارسی کشید و بیت‌هایی از بوی جوی مولیان را برای ذکیر خواندیم. بعد از پدرام خواستیم تا با صدای زیبایش برایمان بخواند، اما برای این کار مقدمه­‌چینی لازم بود. به طور خودجوش مناسکی آنجا شکل گرفت. حافظ را صدا کردیم و خوراکی­‌هایی را که داشتیم بیرون آوردیم (شکلات بود و آب انار). بعد دسته‌جمعی به خوردن پرداختیم و پدرام بوی جوی مولیان را با صدای نیکویش خواند. اشک در چشمان حافظ حلقه زده بود و ذکیر چندان تحت تاثیر قرار گرفته بود که با تلفن همراهش صدای پدرام را ضبط کرد و بعد یک بار دیگر همانجا آن را گوش داد. حافظ وقتی خواندن پدرام تمام شد، به سهم خودش به بزم­مان افزود و رفت یک قوری چای کبود با چند پیاله آورد. من با وجود اینکه در همنشینی با دولت (همان ساربان مروی) چای نوشیده بودم، باز به عادت سابقم بازگشتم و نخوردم. تا اینجای کار چای خوردن­‌هایم در 30 سال اخیر به دو مورد بالغ می­‌شد؛ یکی در دماوند که بعدها طی مقاله­‌ای ثابت کردم به خاطر ارتفاع زیاد و دمای متفاوت جوشِ آب، اصلا چای نبوده و دیگری در مرو که امیدوار بودم خبرش به خاطر شمار کم شاهدان عینی به جایی درز نکند. آخر چندین و چند تن از دوستان بودند که سر چای‌خوردن یا نخوردن من با هم شرط‌های کلان بسته بودند و نمی­‌خواستم هواداران جبهه­‌ی ضد آلکالوئید را دلسرد کنم؛ هر چند چند روزی بعد باز چنین کردم!

القصه، نیمه‌شب بود که به سمرقند رسیدیم. ورودمان به پایتخت باستانی سغد کهن چندان با جلال و جبروت نبود. حافظ که قرار بود سر وقت بیدارمان کند، انگار در اثر بزم دیشبمان چند پیاله می زده بود و روی پایش بند نبود. هوشیاری پدرام به دادمان رسید که نصفه‌شب بیدار شده بود و مچ حافظ را در حال بدمستی گرفته بود. بالاخره به موقع برخاستیم و ژولیده و پولیده پیاده شدیم، هر چند ساعت‌های درون قطار را به آسودگی خوابیده بودیم.

در ایستگاه قطار چند راننده­‌ی تاکسی بودند که داوطلب رساندن ما بودند. با یکی­شان که مرد خوشرویی بود به نام« رحیم» به توافق رسیدیم. مقصدمان هتل بهادر بود که مدینه در بخارا معرفی­‌اش کرده بود و در محله­‌ی «ریگستان» از بخش‌های قدیمی سمرقند مهمانخانه داشت. رحیم برخلاف انتظار ما فارسی بلد نبود. مردی ازبک بود که شکل و شمایلش از بسیاری از تاجیک‌هایی که دیده بودیم ایرانی­‌تر بود. چون چانه‌زدن بر سر قیمت به بن‌بستی ارتباطی برخورد، شماره­‌ی خانه­‌شان را گرفت تا با زنش که تاجیک بود چانه بزنم.

خوب، حساب کنید خودتان بخواهید ساعت یکِ صبح با یک بانوی غریبه که احتمالا به این دلیل از خواب خوش برخاسته درمورد قیمت تاکسی چانه بزنید! معلوم بود که شرم‌وحیا بر حساب و کتاب غلبه می­‌کرد. با این وجود، هم رحیم و هم خانمش آدم‌های منصفی بودند و به سرعت به توافق رسیدیم. سوار شدیم. در راه به رحیم گفتم که دوست داریم اگر بشود بلیت هواپیمای تاشکند به تهران را از سمرقند بخریم و اینکه تا فردا شب باید از سمرقند به مرز تاجیکستان برسیم. رحیم ابتدا به ازبکی و روسی چیزهایی می­‌گفت و بعد دوباره شماره­‌ی خانه را می­‌گرفت تا زنش موضوع را برای من ترجمه کند. آشکار بود که فقط به خاطر کمک‌کردن است که این کار را می­‌کند، چون نه قرار بود از او بلیت قطار بخریم و نه مسیر به تاجیکستان را می­‌شد با تاکسی رفت. زنش انگار از این زنگ‌زدن‌هایش ناراحت نبود، اما به هر حال، فکر اینکه لابد بیچاره را نصفه‌شبی زابراه کرده­‌ایم، باعث شد تا پرسشی دیگری مطرح نکنم.

مهمانخانه­‌ی بهادر جای کوچک و جمع و جوری بود که درست روبروی مدرسه­‌ی الغ‌بیک قرار داشت. چراغ‌ها همه خاموش بود و وقتی بعد از کمی پرروبازی و درزدن بالاخره در باز شد، با مردی تنومند و خوا‌ب‌الود روبرو شدیم. شباهتی به «جان وین» داشت و از طرف دیگر هم به نصرالدینِ بخارایی شبیه بود با این تفاوت که نصرالدین، کوچک‌اندام و شکم‌گنده بود و این بهادرِ ما درشت‌اندام و چهارشانه. وقتی گفتیم مدینه ما را معرفی کرده، به سرعت در مورد قیمت کوتاه آمد و اتاقی چهارتخته را به ما تحویل داد که فرسوده و به هم ریخته بود، اما برای ما کفایت می­‌کرد.

پویان و پدرام تخت‌های یک‌نفره­‌ای را که موقعیت سوق­الجیشی­‌تری داشت اشغال کردند و من هم روی تختی دو نفره خوابیدم و تا صبح تا دلم خواست غلت زدم! خوابِ آن شبمان با این میان پرده­‌ی پرحادثه به پایان رسید و باز رویا برهر سه­مان چیره شد و این بار در شهر رویایی سمرقند…

ادامه دارد…


همچنین ببینید

درباره‌ی خاستگاه انديشه‌ی  محافظه‌کاران

مقاله‌ای درباره‌ی خاستگاه اندیشه محافظه‌کاران که در روزنامه‌ی همشهری، شنبه ۱۳۸۵/۹/۴ به جاپ رسید...

5 دیدگاه

  1. دکتر اشک ما رو هم که درآوردی!
    واقعا اون ناحیه خیلی فرق داره… اونجا قریب به 500 ساله از ایران جداست درست از زمان هجوم ازبکان… تنها نقطه امید مردمش شهر مرو بوده که اونم به حول و قوه ی بعضی پادشاه های مغول زاده مون طی قرارداد آخال تقدیم تزارش کردیم…
    پیکر نیمه جان این دو شهر مهم بخارا و سمرقند چیزی به جان دادنش نمونده… ان شا الله بعد راحت شدن خیال جمهوری اسلامی از سمت غرب نگاه به شرق شروع بشه…

  2. دکتر همین وجود یهودی ها خدشه ای به کشتار فجیع بخارا در زمان مغول وارد نمی کنه؟! برا من سواله این.

  3. نمی دونم مقایسه خوبیه یا نه، ولی تو شریف من دیدم دانشجوی فوقی رو که نمی دونست تاجکستان زبونش فارسی. می گفت ترکی! اونایی که شما دیدید نمونه ی خوبی نبودند برا قضاوت.

  4. احمد یوسف پور

    1 آقای وکیلی نوشته اند : « اولین چیزی که در چشم می‌زد ، جوان بودن جمعیت شان بود . تقریباً همه جوان ‌یا نوجوان بودند ، و همه هم توسط انبوهی از کودکان احاطه شده بودند . جمعیت شان در ۱۹۹۲ دو و نیم میلیون نفر بود ، و در طی ‌یک نسلِ کوتاه دو برابر شده بودند . وقتی ما به ‌اشک‌آباد رسیدیم ، پنج میلیون ترکمن در این سرزمین می‌زیستند . » ( روز دوم ، شنبه 1 فروردین 1388 ) ؛
    « بعد از آن به غرفه‌های بازارچه‌ای رسیدم . زن جوانی که غرفه‌دار بود سر حرف را باز کرد … وقتی فهمید ۳۴ سال دارم و هنوز زن نگرفته‌ام ، گویی رازی را با من در میان بگذارد ، خبر داد که همان حوالی جایی به نام چشمه‌ی ایوب است که حاجت مردم را بر آورده می‌کند . سفارش کرد که بروم و از آب آن چشمه بخورم و اطمینان داد که این طوری حتماً به سرعت ازدواج خواهم کرد . حرفش را جدی گرفتم و وقتی برای دیدن چشمه‌ی ایوب رفتم مراقب بودم یک وقت با آبِ زلالش برخوردی نکنم ! ……
    ذکیر اطلاعات گران بهایی در مورد شرایط زندگی در جامعه‌ی ازبکستان به دستمان داد . سنت ازدواج به ضرب چاقو که به محض ورود به اتوبوس قوچان با آن آشنا شده بودیم و پیامدهای جمعیت‌شناسانه‌ی عجیبش را در ترکمنستان دیده بودیم ، در ازبکستان هم به شدت برقرار بود …. می‌گفت فشار اجتماعی در ازبکستان چندان است که پسران دست بالا تا ۲۵ سالگی و دختران دست بالا در هجده نوزده سالگی ازدواج می‌کنند . بعدش هم که نمایشنامه از پیش نوشته شده بود . زادن فرزندان بود و پروردنشان و پیرشدن و مردن !
    بعدتر که حافظ به جمعمان پیوست ، فهمیدیم این شیوه از زندگی دست کم از نظر ژنتیکی مقرون به صرفه است . چون حافظ با ۵۷ سال سن ، ۶ فرزند داشت و ۱۳ نوه ! » ( روز پنجم ، سه شنبه ۴ فروردین 1388 )

  5. احمد یوسف پور

    3 « رویش کار » و تخصصی شدن فزاینده ی کارها به شکاف فزاینده بین سن بلوغ جنسی و سن اسقلال اقتصادی می انجامد و گویا در این روند ، تجرد اختیاری یا ناگزیر سرآمدان نوآور یا اندیشمندان جامع نگر هم ناگزیر است !

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *