پنجشنبه , آذر 22 1403

سه شنبه 23 تیرماه 1388- 14 جولای 2009- چنگ‌‌‌دو

سه شنبه 23 تیرماه 1388- 14 جولای 2009- چنگ‌‌‌دو

صبح هنوز هوا گرگ و میش بود که بلند شدیم و رفتیم کوله‌‌‌هایمان را به امانتداری ایستگاه قطار سپردیم. بعد بانک صنعت چین را پیدا کردیم و کمی پول تبدیل کردیم. هدف بعدی‌‌‌مان این بود که جایی برویم و حمام بگیریم. اما چون نشانی از حمام عمومی در چین ندیده بودیم، فکر کردیم برویم استخری پیدا کنیم و هم خودمان را بشوییم و هم شنایی بکنیم. در راه که می‌‌‌رفتیم، مادر و دختر زیبا و بامزه‌‌‌ای را دیدیم که کنار درختی در خیابان نشسته بودند و داشتند با یک زنجره بازی می‌‌‌کردند. یعنی این طور به نظر می‌‌‌رسید که مادر دارد به دخترش مفهوم فلسفی زنجرگی را آموزش می‌‌‌دهد.

پویان آنقدر برای بچه‌‌‌ی معصوم با شدت‌‌‌های صوت متفاوت نی‌‌‌هاو گفت که دخترک شروع کرد به نق زدن و گریه کردن و ما هم با وجود خنده‌‌‌های مهربانانه‌‌‌ی مادرش، صحنه‌‌‌ی وقوع جنایت را به سرعت ترک کردیم. حالا که بحث به اینجا کشید، این راز را افشا کنیم که دولت چین از یک نسل پیش شروع کرده به تبلیغ در مورد کودکان چینی. برنامه‌‌‌ی چینی‌‌‌ها آن است که کودکان زردپوست و به خصوص چینی را به عنوان نمونه‌‌‌ای غایی از کودکان زیبا و بامزه به جهانیان معرفی کنند. اگر دقت کرده باشید طی ده سال گذشته انبوهی از عکس‌‌‌ها و کلیپ‌‌‌های تبلیغاتی و برنامه‌‌‌های فرهنگی در گوشه و کنار دیده می‌‌‌شود که در آن تصویر یا نمایی از یک بچه‌‌‌ی چینی زیبارو نشان داده شده است. برایم بسیار جالب بود که چنین تبلیغاتی در خودِ چین خیلی شدیدتر از جهان خارج جریان دارد. بیشتر به نظرم رسید که دولت چین سعی دارد ارزش و اهمیت کودکان و مهربانی به آن‌‌‌ها را به مردمش آموزش دهد و آنچه که ما از بیرون می‌‌‌بینیم تنها بخشی از این تبلیغات است که از پشت دیوار خیزران به بیرون نشت کرده است.

دلیل این تبلیغات هم به نظرم تغییر شکل خانواده در چین و کم شدن شمار کودکان در خانواده‌‌‌هاست که مراقبتی بیشتر و کیفیت زندگی‌‌‌ای بهتر را برای بچه‌‌‌ها ممکن می‌‌‌کند.

ناگفته نماند که چینی‌‌‌ها در کل مردمی بسیار خانواده‌‌‌دوست و بچه‌‌‌پرست هستند و سنت اجتماعی‌‌‌شان هم کودکان را بسیار ارزشمند و محترم قلمداد می‌‌‌کند.

بچه‌‌‌های چینی‌‌‌ای که ما دیدیم، رفتارهای بامزه‌‌‌ای داشتند و قیافه‌‌‌هایشان به راستی بامزه بود. اما این بیشتر به خاطر بچه بودن‌‌‌شان بود و نه چینی‌‌‌ بودن‌‌‌شان. یعنی زیبایی یا رفتارهای دوست داشتنی‌‌‌شان مثل بچه‌‌‌های سایر ملل بود. در کل از میان بچه‌‌‌های نژادهای مختلفی که من دیده‌‌‌ام، گذشته از بچه‌‌‌های مردم اسکاندیناوی، کودکان استان‌‌‌های سیستان و بلوچستان و هرمزگان به نظرم از همه زیباتر بوده‌‌‌اند. در میان زردپوستانی که من دیده‌‌‌ام، بچه‌‌‌های ترکمن‌‌‌ها به نظرم از چینی‌‌‌ها زیباتر بودند. اما مانند بچه‌‌‌های چینی‌‌‌ سرزنده و شیطان به نظر نمی‌‌‌رسیدند. پویان که از بچه‌‌‌های این سرزمین خوشش آمده بود، به قدری فیلم و عکس از آن‌‌‌ها تهیه کرد که می‌‌‌شود یک سریال هشتاد قسمتی به نام «همه‌‌‌ی بچه‌‌‌های چین» با آن ساخت.

یکی از چیزهای جالبی که این بچه‌‌‌ها داشتند، این بود که از فضای عمومی شهر درست مانند بخش‌‌‌های مختلف خانه‌‌‌شان استفاده می‌‌‌کردند. مثلا بارها و بارها کودکانی خردسال را دیدیم که در خیابان به بازی مشغول بودند و در میانشان سه نفر که نوعی سنگ‌‌‌ کاغذ قیچیِ سه نفره بازی می‌‌‌کردند از همه جالبتر بودند. البته برخی‌‌‌ هم از خیابان‌‌‌ها به عنوان آبریزگاه بهره می‌‌‌بردند. یکی از صحنه‌‌‌های نامنتظره‌‌‌ای که دیدم این بود که دختر بچه‌‌‌ای شش هفت ساله از در فروشگاه شیک و مدرنی در پکن بیرون آمد و مابین انبوه جمعیت دامنش را بالا زد و همانجا روبروی در ورودی ادرار کرد!

چینی‌‌‌ها انگار محصولات گوارشی بچه‌‌‌ها را نجس نمی‌‌‌دانند. چون بچه‌‌‌های خردسالشان هم شلوارهایی بر پا دارند که نواحی حاصلخیز بدنشان را نمی‌‌‌پوشاند تا بچه‌‌‌ها موقع دفع لباسهایشان را آلوده نکنند. تا جایی که من دیدم انگار استفاده از پوشک در میان این مردم رواج چندانی نیافته است. آن روز بعد از برخورد نزدیک از نوع سوم‌‌‌ با کودکی چینی، به سمت استخر متواری شدیم. اما به زودی فرآیند شنا کردن‌‌‌مان به ماجرای پیچیده و پر فراز و نشیبی تبدیل شد که ابتدای کار هیچ فکرش را نمی‌‌‌کردیم. قضیه این طوری شروع شد که ما سه نفر، با لباس‌‌‌هایی که به عرقی سه روزه و خاک و خلِ کوه و کف ایستگاه و جاهای دیگر آلوده شده بود، راه افتادیم تا در شهر چنگ‌‌‌دو یک استخر پیدا کنیم. از یک پلیس پرسیدیم و او نشانی هتل هفتاد و هفت ستاره‌‌‌ی غول‌‌‌آسا و بسیار شیکی را داد که اولش خجالت می‌‌‌کشیدیم با آن سر و وضع‌‌‌ واردش شویم، اما وقتی وارد شدیم کم‌‌‌کم اعتماد به نفس‌‌‌مان را به دست آوردیم، چون مسئولان هتل با خوشرویی و احترامی‌‌‌ اغراق‌‌‌آمیز رفتار می‌‌‌کردند. پرسان پرسان به طبقه‌‌‌ی بالای هتل رفتیم که استخر کوچکی در ابعاد یک حوض بزرگ داشت. از پسر جوان خوش‌‌‌خنده‌‌‌ای که مسئول آنجا بود و یک کلمه هم انگلیسی نمی‌‌‌دانست، بهای شنا را پرسیدیم. گفت نفری صد یوان برای هر مدتی که بخواهیم. مبلغ زیادی بود و قبول نکردیم. بعد با تعجب دیدیم شروع کرد به چانه زدن و در نهایت قیمت رسید به نفری پنجاه یوان که بدک نبود.

اما تازه در این مرحله یادمان آمد که اصلا مایو نداریم. این بود که نشانی جایی را گرفتیم که بتوانیم مایو بخریم. بگذریم که چه جانی کندیم تا به طرف حالی کنیم منظورمان از آن همه اشاره‌‌‌ی رکیک، «مایو» است، نه دستشویی رفتن!

از هتل خارج شدیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که مجموعه‌‌‌ای از فروشگاه‌‌‌های لباس قرار داشت. از یکی دو تا فروشگاه بزرگ و شیک دیدن کردیم که قیمت‌‌‌هایش زیاد بود و تازه مایو هم نداشت. همین طور که پیش می‌‌‌رفتیم از خیابان دیگری سر در آوردیم که در آن چندین مغازه‌‌‌ی لباس‌‌‌فروشی کنار هم دیده می‌‌‌شد. قیمت لباس‌‌‌ها در اینجا حدود نصف تا یک سوم قیمت فروشگاه‌‌‌های خیابان بغلی بود. احتمالا داشت اگر در جهت درست پیش برویم، کم‌‌‌کم لباس خریدنمان درآمدزا هم بشود و بتوانیم بابت برداشتن لباس‌‌‌ها از ملت پول هم بگیریم، اما رضایت دادیم و همان جا سه پیراهن سرمه‌‌‌ای شبیه به هم گرفتیم و سه تا چیزِ شبیه به مایو هم خریدیم که وقتی وارد استخر شدیم، معلوم شد شلوارک بوده است!

در جریان همین گشت و گذار بود که از یک بازار خوراک تکان دهنده هم گذشتیم که درونش چیزهای بسیار متنوعی را به عنوان غذا می‌‌‌فروختند. گونی‌‌‌هایی بود پر از وزغ، لگن‌‌‌هایی پر از مارِ آبی، و این‌‌‌ها همه جدای گوشت و ماهی مرغی بود که به طور طبیعی همه جا پیدا می‌‌‌شد.

یک قصابی جالبی هم بود که قطعات یدکی خوک می‌‌‌فروخت یعنی خیلی مرتب در ویترین مغازه‌‌‌اش دماغ و دم و گوش خوک گذاشته بود و می‌‌‌فروخت. نمی‌‌‌دانم چه غذایی با آن درست می‌‌‌کردند، ولی بی‌‌‌شک خورشت دماغ خوک یا ساندویچ دم خوک چیز دندان‌‌‌گیری از آب در نمی‌‌‌آید.

در همین بازار بود که خبردار شدیم در همان نزدیکی یک ورزشگاه بزرگ وجود دارد و به این امید که استخرِ بزرگتری پیدا کنیم، رفتیم دنبالش. راستش سه نفری به قدری کثیف بودیم که اگر وارد آن استخر کوچک هتلِ مجلل می‌‌‌شدیم، قطعا رنگ و بو و شکل آب به کلی تغییر می‌‌‌کرد و به مردابی زهرآگین و انباشته از جانوران مخوف تبدیل می‌‌‌شد.

گذشته از آبروریزیِ بعدی‌‌‌اش، ممکن بود شناگران بعدی آن استخر در اثر باتلاقی شدنِ آب در آن کشته شوند، یا در اثر ترکیب شیمیایی خطرناکِ حاصله دچار امراض بی‌‌‌درمان گردند.

بخت یارمان بود و در همان ورزشگاه یک استخر بزرگ و خلوت و تمیز پیدا کردیم که البته بعد از بازگشت ما از آنجا دیگر آن صفت آخری را نمی‌‌‌شد به آن نسبت داد.

شنای مفصلی کردیم و خودمان را هم در زیر دوشها شستیم و لباس‌‌‌های تازه‌‌‌مان را تن‌‌‌مان کردیم و سرحال و قبراق رفتیم که بقیه‌‌‌ی چین را بگردیم. آن بعد از ظهر را به پرسه زدن در خیابان‌‌‌ها پرداختیم.

یکی دو مغازه‌‌‌ی خوب پیدا کردیم و دسری خوردیم که در رده‌‌‌ی محلول تنش‌‌‌زدایی مي‌‌‌گنجید. یکی دو بار هم پشت سر هم ناهار خوردیم و حدود ساعت چهار بود که سوار قطار به مقصد گویی‌‌‌لین شدیم. این مکان در گوشه‌‌‌ی جنوب شرقی چین قرار داشت و بنابراین حدود یک روز را می‌‌‌بایست در قطار بگذرانیم. در قطار کمی درباره‌‌‌ی سفر گپ زدیم. آنچه که لزوم بازبینی در برنامه‌‌‌ی سفر را گوشزدمان کرده بود، این بود که طی سه چهار روز گذشته خیلی باری به هر جهت و بدون برنامه‌‌‌ی مشخص پیش رفته بودیم و این به قیمت دو روز کوله‌‌‌کشی و یک روز خوابیدن در خیابان برایمان تمام شده بود و خیلی خسته‌‌‌مان کرده بود. اگر قرار بود این طور پیش برود ممکن بود زودتر از زمان مقرر هلاک شویم و نتوانیم کل چین را ببینیم.

ماجرا این بود که برنامه‌‌‌دار بودن هم با وجود آن که ایرادهایی مانند بی خوابی و بی‌‌‌خانمانی را از بین می‌‌‌برد، اما هیجان سفر را کم می‌‌‌کرد. پویان در این بین تشبیه جالبی را به کار برد و گفت که ما باید در میان برنامه‌‌‌های خودمان جزیره‌‌‌هایی از بی‌‌‌برنامگی را بگنجانیم. نظر من و امیرحسین این بود که واقعیت آن است که ما یک قاره‌‌‌ی بی‌‌‌برنامگی و یکی دو تا قله‌‌‌ی برنامه در داخلش داریم.

بالاخره بحث به مضمونهای عرفانی رسید و پویان ناگهان اعلام کرد که ما باید به اقیانوس بی‌‌‌برنامگی برسیم و من هم گفتم که باید به فناء فی‌‌‌البی‌‌‌برنامگی! دست یافت.

بعد هم همگی بر تخت‌‌‌هایمان در کوپه‌‌‌مان افتادیم و خوابیدیم، در حالی که تازه ساعت چهار و نیم عصر بود.

 

 

ادامه مطلب: چهارشنبه 24 تیرماه 1388- 15 جولای 2009- گویی‌‌‌لین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب