پنجشنبه , آذر 22 1403

سوم

سوم:

چون بخوردند کودکان همه چای            به شوفر گفتم : ای رفیق، مپای!

                                                                                           (ملک‌الشعرای بهار)

ده سال نوری دورتر از جایی که زرین‌دل پیش از جهش متافیزیکی‌اش قرار داشت، لبخندی گَل و گشاد بر لبان گگ هفرانت جلوه‌فروشی می‌کرد. داشت روی صفحه نمایش پیشارویش تصویری را می‌دید که از عرشه‌ی سفینه‌ی ووگون‌ها برایش ارسال می‌شد. با خرسندی دید که چطور آخرین ذره‌های سپر میدان نیروی زرین‌دل فرو ریخت و بعد خود زرین‌دل هم وسط ابری از دود ناپدید شد.

با خودش فکر کرد: «آخ جون! چه خوب شد».

بعد با خودش فکر کرد: «بالاخره این آخرین بازمانده‌ی زمین رو هم نابود کردم.»

و در ادامه‌اش فکر کرد: «حالا دیگه آزمایش به آخر رسیده. آزمایشی که برای ما روانپزشک‌ها این همه دردسر درست کرده بود، اون آزمایش خونه‌خراب‌کن مسخره، آخه پرسش غایی زندگی و کیهان و باقی چیزها چیه دیگه؟ حال کردم… کارش رو ساختیم».

تا همین‌جای کار برای خوانندگان هوشمند و زیرک -حتا اگر از گونه‌ی ابتدایی میمون‌نماهای ساکن زمین باشند- روشن شده که گگ هفرانت مثل آدمیزادها به اختلالی جدی مبتلا بود و مدام با خودش حرف می‌زد. تا حدودی به همین خاطر هم در شغلش آدم موفقی محسوب می‌شد. چون به جای این که با بیمارانش درباره‌ی مسائل‌شان بگو مگو کند، در زمان مشاوره ساکت می‌نشست و با خودش حرف می‌زد و مراجع‌ها هم برای خودشان چیزهایی می‌گفتند و آخرش هردو خوشحال و راضی از هم جدا می‌شدند.

ولی ایراد گفتگوی درونی این است که سمج است و مزمن و ول کنِ معامله نیست. برای همین باز با خودش فکر کرد: «امشب چه جشنی بشه با همکارا. فردا صبح اول وقت هم دوباره مریضای ناشاد، سردرگم و خرپول‌مون میان سراغ‌مون. دیگه هیچ کس هیچ‌وقت نمی‌تونه معنای زندگی رو پیدا کنه. تموم شد. راحت شدیم».

اما تمام نشده بود و راحت هم نشده بود. چون در همان لحظه در گوشه‌ی دیگری از کیهان، روی عرشه‌ی زرین‌دل، دود داشت کم کم برطرف می‌شد.

فورد به زفود گفت: «خانواده‌ی آدم همیشه مایه‌ی خجالتن، نیستن؟»

بعد که زفود جواب نداد، مکث کرد و نگاهی به دور و بر انداخت. پرسید: «اهه!… زفود کجاس؟»

آرتور و تریلیان هنوز سر در نیاورده بودند چطور از موعد جلسه با عزرائیل به آنجا پرتاب شده‌اند. به خصوص آرتور تردید داشت که هنوز ساختارهای مولکولی‌اش سر جای خودش باشد و برای همین هی نوک دماغش را می‌گرفت و می‌کشید و از شنیدن صدای قرچ قرچ غضروف دماغش احساس خوشحالی می‌کرد، مثل روحی که تازه چند ثانیه پیش در بدنی آک‌بند تناسخ پیدا کرده باشد، یا دازاینی که هایدگر از وجود به وسط هستی پرتاب‌اش کرده باشد. حالا بماند که خود هایدگر در انتخاب بدن مناسب برای تناسخ خیلی شانس نیاورده بود. از قدیم و ندیم گفته‌اند «هایدگر از هایده شکسته آب می‌خوره»!

فورد وقتی دید دو همسفر دیگرش دارند مثل آفتاب‌پرست‌هایی متین و موقر دور برشان را نگاه می‌کنند، متوجه شد که هیچ کدام‌شان خبر ندارند زفود کجاست. البته این خیلی اهمیت نداشت. چون هنوز درست معلوم نبود خودشان هم کجا هستند. فورد ولی مصداق کامل یک رفیق ایثارگر بود و به نظر می‌رسید برایش تعیین موقعیت زفود مهمتر است از خودش. اگر این مسافران به جای آن که از فرهنگ منحط فرنگی برخاسته باشند، می‌رفتند سعدی می‌خواندند، الان می‌توانستند گروه سرودی تشکیل دهند. آن وقت آرتور و تریلیان با همان گیجی و حیرانی‌شان که نمردن‌شان ناشی می‌شد و پرتاب شدن‌ مجددشان به هستی، می‌خواندند: «همه عمر بر ندارم سر از این خمار هستی» و آرتور هم می‌توانست در جوابشان خطاب به زفود بگوید: «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی»!

با این حال نه داگلاس درست سعدی خوانده بود، و نه طبعا این سه قلندر ولگرد کهکشانها، این شد که فورد به جای آن جملات زیبا فقط توانست یاد آدم‌آهنی افسرده‌شان بیفتد و بگوید: «آهای ماروین… زفود کجاس؟» یک لحظه بعد هم مجبورشد دوباره از آرتور و تریلیان بپرسد: «بچه‌ها، گفتین ماروین کجاس؟»

بچه‌ها البته چیزی نگفته بودند، و ماروین هم کجا نبود. آن گوشه‌ای که آدم‌آهنی مالیخولیایی همیشه آنجا می‌نشست و غم دنیا را قاشق قاشق می‌خورد، خالی بود.

کشتی فضایی ساکت ساکت بود. در تاریکی محض غوطه‌ور بودند. هیچ ستاره‌ای نمی‌درخشید و بنابراین ماه مجلس هم نمی‌شد. سفینه گاهی تکانی می‌خورد، که دلیلش معلوم نبود. تمام ابزارهای اندازه‌‌گیری خاموش بودند و تمام صفحه‌های نمایش هم. یک دفعه سه‌تایی یاد ‌رایانه‌ی زرین‌دل افتادند و همزمان شروع کردند به پرس و جو از او.

‌رایانه اما با خونسردی گفت: «متاسفانه در حال حاضر من از برقراری هر نوع ارتباط معذورم. تا وقتی زمان مناسبش فرا برسه فعلا بیاین یه کم آهنگ باحال گوش بدین».

آن سه به تنها چیزی که هیچ نیازی نداشتند، آهنگ باحال بود. این بود که با وحدت کلمه‌ی دشمن‌کوبی سر رایانه فریاد کشیدند، که در نتیجه موسیقی را قطع کرد. موزیکی که داشت پخش می‌کرد پیش‌درآمد «king nothing» متالیکا بود و به همین خاطر این وسطها داشت به دهان استکبار جهانی هم مشت محکمی می‌خورد، که نخورد. چون به روایتی موضوع نقد این آهنگ آنجا بود، که صد حیف سرنشینان سفینه قطعش کردند.

ولی ناپدید شدن ماروین و زفود مایه‌ی نگرانی بود. به همین دلیل سه‌تایی تمام گوشه و کنار کشتی فضایی را گشتند. اما هیچ اثری از گمشده‌ها پیدا نکردند. به همین خاطر دقیقه به دقیقه سردرگمی‌و هراس‌شان شدیدتر شد. در حالی که به هر صورت ویژگی اصلی گمشده‌ها این است که گم می‌شوند و این موضوع اینقدر داد و قال نداشت. اگر پیدا می‌شدند که دیگر گمشده نبودند.

این جستجو البته بی‌ثمر هم نبود. آخرین جایی که گشتند، اتاقک ماشین مغذی‌گر بود، و آنجا، روی خروجی نوشیدنی‌ساز دستگاه، همان‌جا که یک سینی کوچک سبز بود، سه فنجان و نعلبکی چینی اعلا پیدا کردند، به همراه یک پارچ شیر و یک قوری نقره، که انباشته بود از بوی چایی لاهیجان. هر سه با فراغ بال نشستند دور هم و بهترین چایی‌ای را خوردند که آرتور در زندگی‌اش نوشیده بود.

 

 

ادامه مطلب: چهارم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب