عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۳۱ – پیغام فرستادن عاشق بمعشوق
الا ای باد عنبر بوی مشکین ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی دوا و چارهي هر مستمندی
علاج سینهی دل خستگانی مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی مفرح نامهي آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه ز خاکش دیدهی جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهي مشگ تتاری سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهي تو اسیر عشق و هجران گشتهی تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو به دل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی مرا در غصهي هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگان را بردی از هوش به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهی ما به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهي من در فراقت به آه و نالهي من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای به رخ خورشید خاور که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید درِ اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری همی مویم همی گویم به زاری
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۳۲ – مناجات
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب