عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۴ – سخن در عشق
نخستین روز کاین چشم بلاکش مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم امید از زندگانی بر گرفتم
چنان در عشق او دیوانه گشتم که در دیوانگی افسانه گشتم
خرد میگفت کای مدهوش بیمار غمش را در میان جان نگه دار
اگر دل میدهی باری بدو ده به هر خواری که آید دل فرو ده
گهی چون شمع میافروز از عشق چو پروانه گهی میسوز از عشق
میندیش ار جگر خوناب گیرد که چشم از آتش دل آب گیرد
خراب عشق شو کآباد گشتی غلام عشق شو کآزاد گشتی
حدیث عشق انجامی ندارد خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهی عشق میاور یاد جز افسانهی عشق
دلی کو با بتی عشقی نورزد مخوانش دل که او چیزی نیرزد
نداند هرکه او شوقی ندارد که دل بی عاشقی کامی ندارد
چرا جز عشق چیزی پرورد دل اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد هوای مجلس افروزی ندارد
برو در عشقبازی سر برافراز به کوی عشق نام و ننگ در باز
کزین بهتر خرد را پیشهای نیست وزین به در جهان اندیشهای نیست
شنیدم پند و دل در عشق بستم چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به دست عشق دادم ملک جان را صلای عشق در دادم جهان را
وگر در دام عشق انداختم دل شدم آماج محنت باختم دل
از این پس کعبهي من کوی او بس مرا محراب جان ابروی او بس
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۵ – عرض شوق
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب