عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۷ – واقف شدن معشوق از حال عاشق
در آن شبهای تار از بیقراری چو بسیاری بنالیدم به زاری
مگر کز آه من سرو گلندام صدائی گوش کرد از گوشهی بام
بر آن نالیدن من رحمت آورد خرامان رو به نزدیکان خود کرد
یکی را زآن پریرویان طناز حکایت باز میپرسید در راز
که این مسکین سودائی کدامست کز این دردسرش سودای خامست
ز کوی ما که را میجوید آخر به گرد ما چرا میپوید آخر
که کردش این چنین بیخواب و آرام کدامین دانه افکندش در این دام
که زینسان بیخور و بیخواب کردش که از غم دیده پر خوناب کردش
کدامین غمزه زد بر جان او تیر که با نخجیربانش کرد نخجیر
کدامین سیل بگرفتش گذرگاه کدامین شوخ چشمش برد از راه
جوابش داد کاین دل داده از دست به کوی ما درآید هر شبی مست
گهی در خاک غلطد همچو مستان گهی سجده برد چون بت پرستان
کسی زو نشنود جز ناله آواز ز شیدائی نگوید با کسی راز
درین دردش کسی فریادرس نیست به غیر از آه سردش همنفس نیست
همه وقتی در این شبهای تاری گهی نالد گهی گرید به زاری
به شب با اختران دمساز گردد چو روز آید دگر ره باز گردد
مدام از دیده خون بر چهره راند کسی احوال این مسکین نداند
به خنده گفت کین خام اوفتادست همانا نو در این دام اوفتادست
دگر عاشق بدین زاری نباشد بدین خواری و غمخواری نباشد
به غایت تند میسوزد چراغش خلل کرده است پنداری دماغش
چنین شوریده، سامان دیر یابد چنین بیمار، درمان دیر یابد
بدین سان کوی ما، او را نشاید چنین دیوانه را زنجیر باید
کجا یابد کلید این بستگی را که سازد مرهم این دلخستگی را
که جوید با چنین کس آشنائی شکستش را که سازد مومیائی
گمان بردی دلی ناموس کردی بر این آسوده دل افسوس کردی
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۸ – پیغام فرستادن عاشق به معشوق
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب