عشق به مثابه تنش
سخنرانی در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، پاییز 1379
عشق، كلیدواژهاى بسیار آشناست. شاید بتوان حجم عظیم اطلاعاتى تولید شده در اطراف این مفهوم را به خودىِ خود دلیلى كافى براى مهم و تنشزا پنداشتناش دانست. چرا كه كمتر نویسنده و اندك اندیشمند و شاعرى است كه در مورد این مفهوم خطى ننوشته باشد یا اظهار نظرى نكرده باشد. همین نشانه، یعنى دغدغهى همگان بودن، مهمترین شاخصِ تعریف مفاهیمى است كه تنشزا مىناممشان.
براى به دست دادن نگرشى تحلیلى از این مفهوم، به شیوهى همیشگىام، در سطوح گوناگونى كه به نظرم مهم بودهاند، برشهایى گوناگون را از این مفهوم به دست خواهم داد و از زاویهى هریك نگاهى به این معنا خواهم انداخت.
ویژگى مشترك مفاهیم تنشزا، آن است كه پرداختن به آنها و بحث كردن در موردشان ایجاد تنش روانى مىكند و هركس نوعى پافشارى و تعصب غیرمنطقى در مورد برداشت شخصىاش از آنها دارد.آنچه كه در این نوشتار خواهید خواند، دیدگاهى -به گمانم- تازه و -بىتردید- چالش برانگیز است. چنان كه خواهید دید، به روش معمول خود ابتدا تصویر ذهنى خود را از این واژه به دست دادهام و به دنبال آن نگرش مرسوم و رایج را نیز به نقد كشیدهام. شاید عنوان برخى از برشهاى معنایى به نظرتان عجیب جلوه كند، یا برخى از رویكردها را نادرست بدانید، اما امیدوارم خواندن این متن را به پایان ببرید و اگر محتواى آن را ناپذیرفتنى یافتید، نقدى معقول و بیانپذیر را به زبانى روشن و دقیق، بدان وارد سازید، و به ابراز احساسات و ادراكات ضهودى بسنده ننمایید. شاید در این روند عبارت مرموز، مسحور كننده، مقدس و منفورِ عشق، اندكى دقیقتر معنا گردد.
روش شناسى
هر واژه، در بسترى از واژگان دیگر معنا مىیابد. معنا، پدیدارى شبكهایست كه در چرخههایى از ارجاعهاى متداخل نمادها و نشانگانِ بازنمایندهى رخدادهاى جهان خارج، زاییده مىشود. به همین دلیل هم پرداختن به تفسیر هر كلیدواژهایى، اگر با نگریستن به این زمینهى معنایى و عبارات و مفاهیم همبسته و وابسته بدان همراه نباشد، در بهترین حالت تلاشى است ابتر.
از بالا، و از دور نگریستن به مفاهیم، همانقدر كه رمز خردمندانه دیدن و بیطرفانه داورى كردن است، با خطر فرو افتادن از پشت بامهایى روش شناختى هم همراه است.
در مورد عشق، دست كم دو پرتگاه مشهور بر بام بلند پژوهش وجود دارد كه به زیر افتادن از هریك آسان، و رایج است. پرتگاه نخست، به رویكرد سادهانگارانهاى مربوط مىشود كه نمود رفتارى و كنشهاى مشاهدهپذیر را در مورد هر پدیدارى حجت مىگیرند، و بنابراین بخش عمدهى آنچه را كه مىتوان در مورد مفهومى مانند عشق فهمید، از دایرهى مشاهده و بحث كنار مىگذارند. در این رویكرد، مىتوان اطلاعات گرانبهایى در مورد بسامد تپش قلب عاشقان و شیوهى حرف زدنشان به دست آورد، اما اصل قضیه، یعنى آنچه كه این عاشقان بخت برگشته مدعى درك كردنش هستند، نادیده انگاشته مىشود.
به این ترتیب، تجربهزدگى افراطى، گاه مىتواند به نگرشى لوله تفنگى بینجامد و موضوع مشاهده را از شدت ریزبینى و دقت، در نگاهمان تیره و تار كند و چنان در بند جزئیات پایبندمان كند كه كل موضوع را هرگز نبینیم.
پرتگاه دوم، به اهل اشراق و ابهام و حس و شهود مربوط است، كه از سوى دیگر تندروى مىكنند و ادراك درونى و عاشق شدن را تنها راه درك مفهوم عشق مىدانند. این رویكرد هوادار رها كردن پاى چوبین عقلانیت است و كشف و شهود بیانناپذیر حسى را رویكرد درست مىشمارد و ارزشمندى شناخت ما از عشق را به تجربه كردنش از راه دل -و نه راه سر- وابسته مىداند.
شكل رایج این نگرش، كه چارچوبى علمى و منطقى را هم ادعا نمىكند، بیان مفاهیمى كلى است كه شاید در مقام اشعارى دلكش یا شطحیاتى شیوا جالب توجه باشد، اما به كار پژوهش عقلانى و خردگرایانهى مورد نظر ما نمىخورد. این شكل رایج، اصولا این رویكرد عقلانى و خردمحور را انكار مىكند و نوعى حس بیانناپذیر درونى را براى وارسى پدیدارى به پیچیدگى عشق كافى مىداند.
منطق درونى ادعاى هواداران این رویكرد اگر امتداد داد شود، به اینجا مىانجامد كه تنها راه درك عشقى كه فلانى حس مىكند، نه تنها عاشق شدن، كه فلانىِ عاشق بودن است، و به این ترتیب درونكاوى افراطى اصل موضوع را به مجموعهاى از تجربیات فردى و انتقالناپذیر تجزیه مىكند كه بار دیگر امكان بررسى مفهومى مانند عشق را در كلیتش از ما مىگیرد.
این لبهى دوم پرتگاه، در كشور ما رایجتر است، و هرچند پاسخى منطقى براى ابطالش نمىتوان یافت، اما به گمان من به سه دلیل شایستهى آن است كه با همان استعارهى پرتگاه مورد اشاره قرار گیرد.
دلیل نخست، ناتوانى این رویكرد از بیانِ تفسیر، برداشت، یا تعریفى دقیق از عشق است. شاید ارائهى چنین برداشتى مورد ادعاى هواداران این رویكرد نباشد، اما آماج این نوشتار هست، و نگاهِ نامفهوم و خردگریز این طایفه گویا به كار چشمِ موشكافِ آرمانىمان نیاید.
دلیل دوم، این است كه برداشتهاى عارفانه و شورانگیز پیروان این شیوه توسط آنچه كه در رویكردى خردگرایانه حاصل مىشود تفسیرپذیر و قابل تحلیل است، اما مسیر برعكس به بن بستى مىانجامد. یعنى با رویكردى خردگرا مىتوان نگاه شهودگرایانهى این گروه را درك كرد -یا دست كم درك كردنش را ادعا كرد،- اما ادعاى درك مفاهیم خردگرایانه با روش شهودى و دستیابى به نتایج روشن و پیش بینى كنندهى مشابه را هنوز به طور جدى نشنیدهام.
سومین دلیل، كه به گمانم به لحاظ تجربى از همه جالبتر هم هست، به سرنوشت هواداران این رویكرد مربوط مىشود. تمام قربانیان مفهوم عشق، ظاهرا به قبیلهى شهودگرایانِ یاد شده تعلق دارند. همهى آنان كه از غمِ عشق، دردِ عشق، بیمارى عشق، و رنجِ عشق سخن مىگویند، به ایستندگان بر لب همین حاشیهى پشت بام ما تعلق دارند.
آنچه كه در این نوشتار پیش خواهم گرفت، پیگیرى روششناسىاى است كه در نوشتارهاى دیگر به شكلى گستردهتر مورد بحث قرارشان دادهام، و در اینجا تنها به اشارهاى در موردش بسنده مىكنم.
به گمان من دو راه عمومى براى تولید دانایى كلاسیك وجود دارد، نخست روش جدول ضربى است، كه بخش عمدهى دانایى بشرى از آن راه تولید مىشود، و عبارت است از بسط تصویرى داده شده و موجود از جهان، تا فراسوى بدنهى شناخته شدهاش. در این شیوه، درستى روششناسى بنیانگذارانى تقریبا اساطیرى پیشش فرض قلمداد مىشود و چنین پنداشته مىشود كه تخطى از قالب رسمى و پذیرفته شده به تولید دانایىِ غیرمعتبر، نادرست یا نامنسجم و سست مىانجامد.
روش جدول ضربى ممكن است در علوم تجربى یا انسانى به كار گرفته شود. در علوم تجربى، این شیوه به پیگیرى و تكرار روشهاى آزمون و مشاهدهاى كه پیش از این هم بارها تكرار شدهاند منحصر مىشود و به تولید اطلاعاتى جزئى، آمارى، و تخصصى در حوزهاى ویژه مىانجامد. این روش در علوم تجربى و آزمایشگاهى رواج فراوان دارد و بخش عمدهى پیكرهى دانایى علمى و فنى امروز ما در واقع از دادههاى پدید آمده از این راه تشكیل یافته است.
در قلمرو علوم انسانى نیز، این روش را در قالب نظریات كلاسیك و جا افتاده، و برداشتها، تفسیرها، آزمونها و گمانهزنىهایى كه خود را در دامنهى نشانگان و معانى نظریات جا افتاده محدود مىكنند، دیده مىشود. در این حوزه نیز بخش عمدهى دانش معتبر و دانشگاهى توسط دانشمندان و نظریهپردازانى انجام مىشود كه كارى جز حجیمتر كردن ساختار نظرىِ مورد پذیرششان انجام نمىدهند و حتى نقدها و تغییراتِ مورد پیشنههادشان را هم در همان چارچوب معنایى گذشتهه انجام مىدهند.
روش دوم، آغاز كردن از یك پرسش شكآمیز است. پرسشى كه مىتواند به سادگى با معادلهى سقراطىِ “… به راستى چیست؟” صورتبندى شود.
نقطهى شروع كند و كاو پژوهشگرانه در این شیوهى دوم، مفاهیم است، و تلاش براى فاصله گرفتن از پیش فرضهایى كه در مورد این مفاهیم وجود دارد. به این ترتیب پژوهشگر این امكان را خواهد داشت كه تمام دادههاى موجود در مورد مفهوم مورد پرسش خود را به كار بگیرد و از تمام نگرشهاى موجود در مورد آن بهره گیرد، بدونن این كه خود را در قالب نگرش خاصى پایبند كند.
این شیوهى تحلیل موضوع را بسته به این كه -به زبان ساختارشناسانه- محور همزمانى یا در زمانى را بیشتر مورد تأكید قرار دهد، به دو نوعِ بافتشناسى و تبارشناسى تقسیم كردهام.
شیوهى مورد استفاده در این نوشتار را بافتشناسى خواندهام، چرا كه در آن پژوهشگر مانند بافت شناسان، به گرفتن برشهاى گوناگونِ مفهومى از موضوع مورد پژوهش مىپردازد و مىكوشد با تركیب تمام این تصاویر، به كلیتى ملموس و تحلیلپذیر دست یابد. كارآزمودگى پژوهشگر در گزینش برشهاى مفهومى كه به كلیدواژهى مورد نظرش وارد خواهد كرد، و همچنین در تصمیمگیرى در مورد شیوهى تركیب این بردداشتهاى به ظاهر متفاوت، چیزى است كه به گمان من شایسته خوانده شدن با نام هنر پژوهش است، و هیچ راه شاهانهى عمومىاى براى دستیابى آسان به آن نمىشناسم.
رویكرد بافت شناسانه، بیشتر بر آنچه كه در برش زمانىِ اكنون در مورد مفهوم مورد نظر اندیشیده مىشود، تأكید مىكند و در مقابل رویكرد تبارشناختى قرار مىگیرد كه در پى بررسى تاریخمدارِ تغییرات مفهوم مورد نظر در حوزههاى معنایى گوناگون است. این عبارت اخیر ارتباط چندانى با مفهوم فوكویىِ Geneology ندارد، چون پیوستگیها و گسستگیها -هردو را- مىجوید و وجود گسست یا پیوست معنایى را پیش فرض نمىگیرد. یك پژوهش پردامنه و موفق در مورد یك مفهوم، به گمان من باید هر دو شیوهى تبارشناسانه و بافت شناسانه را به كار گیرد، و نتایج به دست آمده را در یك نظام نظرى و معنایىِ منسجم با هم تركیب كند.
برش زیستشناختى
براى این كه شیوهى نگاه خود به مفهوم عشق را روشنتر بیان كنم، نخست برداشت خویش از دو مفهوم زیستشناختى را به كوتاهى بازگو خواهم كرد، و سپس این دو مفهوم را براى تعریف مفهوم عشق از زاویهى دانش زیستشناسى به كار خواهم گرفت.
طرد رقابتى: مفهومى بومشناختى
در بومشناسى، مفهومى جا افتاده وجود دارد كه معمولا با عبارت طرد رقابتى برچسب مىخورد. طرد رقابتى، عبارت است از الگوى تكامل یابندهى رفتارى دو یا چند فرد/جمعیت/گونه كه بر سر منابع محدود و مشتركى با هم رقابت مىكنند، و در درازمدت، هریك براى استفاده از زیرگروهى ویژه از آن منبع تخصص مىیابند و سایر زیرگروههاى منبع یاد شده را به رقبا واگذار مىكنند و اجازهى استفاده از زیرگروه ویژهى خود را به سایر رقبا نمىدهند.
به این ترتیب، طرد رقابتى عبارت است از منقبض شدن الگوهاى رفتارى افراد/جمعیتها/گونهها، در اطراف شكلى خاص از منبع مورد رقابتشان. این پدیده را شاید بتوان به زبانى ساده، تقسیم رقابتآمیز منبع در میان همهى رقیبان موجود دانست. شاید یك مثال به درك بهتر موضوع كمك كند.
جمعیتى از كلاغها و جغدها را در نظر بگیرید كه در جنگلى زندگى مىكنند. هردوى این پرندگان از جوندگان كوچك تغذیه مىكنند و به این ترتیب رقیب یكدیگر محسوب مىشوند. مسیرى كه این دو گونهى رقیب در تاریخ تكاملىشان طى كردهاند، امروزه به وضعیتى انجامیده است كه نوعى تقسیم منبع در بینشان حاكم گشته است. به این معنا كه كلاغان از جوندگان روزخیز تغذیه مىكنند و شبها را به استراحت مىگذرانند، در حالى كه جغدها درست عكس این حالت را از خود نشان مىدهند و شبها كه كلاغها خواب هستند به شكار جوندگان شبخیز مىپردازند. به این ترتیب منبع -یعنى جمعیت جوندگان- به دو زیرگروه -روز/شب خیز- تقسیم مىشود و دو گونه با منحصر كردن استفادهى خود از یكى از این دو زیرگروه، از فشار رقابت گونهى دیگر رها مىشوند.
اگر كمى دقیقتر به رفتار یك پرندهى تنها هم نگاه كنیم، باز پدیدهاى مشابه را خواهیم دید. یعنى مثلا در درون یك جمعیت جغد، مىبینیم كه هر جغدى براى خود قلمروى دارد و در حوزهى جغرافیایى خاصى شكار مىكند. جغد مورد بحث، از قلمرو خود دفاع مىكند و اجازهى استفاده از منابع موجود در آن را به سایر پرندگان همنوعش نمىدهد. در برابر وارد قلمرو پرندگان دیگر هم نمىشود و خطر درگیرى با ایشان را به جان نمىخرد. به این ترتیب فشار رقابتى بین دو جغد به كمترین حالت ممكن مىرسد، و هر جانور بسته به قدرت و توانایى خود حد و مرزى را براى شكار و جفتگیرى انتخاب، و از آن حراست مىكند.
در دو مثالى كه گذشت، سادهترین اشكال طرد رقابتى را، كه در محور مكان یا زمان صورت مىگرفت مورد اشاره قرار دادیم. اما باید این حقیقت را در نظر داشت كه این پدیدار را در اشكالى بسیار پیچیدهتر نیز مىتوانیم بازیابیم. در واقع بخش مهمى از تغییرات تكاملى جانوران، هدف دستیابى به آشیانى تخصص یافته و دور از دسترس سایر رقیبان را دنبال مىكند و در نتیجه به طرد رقابتى در آن آشیان منتهى مىشود.
طرد رقابتى، رخدادى بسیار رایج در سیستمهاى تكاملى است. بیراه نخواهد بود اگر این پدیدهه را یكى از عمدهترین ساز و كارهاى منتهى به افزایش پیچیدگى در سیستهاى تكامل یابنده بدانیم، و آن را در روند تخصص یافتن جانداران به آشیان ویژهى خود، داراى اهمیت كلیدى فرض كنیم.
طرد رقابتى، به گمان من، پدیدارى آنقدر عمومى و رایج است، كه نمودهاى آن را در سطوح بالاتر سلسله مراتب پیچیدگىِ جهان جانداران نیز مىتوان بازیافت. مقصودم از این سطوح بالا، رخدادهایى است كه در سطوح رفتارىِ جانوران پیچیدهى داراى رفتار اجتماعى دیده مىشود. به بیان دیگر، طرد رقابتى در جانوران داراى رفتار اجتماعى نیز به خوبى نمود دارد. كنش متقابل انسانى، كه موضوع مركزى بخش عمدهى پیكرهى علوم انسانى است، در واقع شاخهاى تخصص یافته از دانایى است كه یكى از نمودهاى این سطح از پیچیدگى رفتارى در جهان جانداران را مورد تحلیل و كنكاش قرار مىدهد. ممكن است یك دانشمند علوم انسانىِ علاقمند به خلوص حوزهى مطالعهاش، از این آمیختگى مفاهیم زیستشناختى با آنچه كه قلمرو تخصصى اطلاعات خود مىداندش، ناراحت شود. با وجود این كه خودِ همین ناراحتى و تمایل به جدا كردن حوزهى تخصص خود از سایر چیزهاى جهان، نمودى از فرآیند طرد رقابتى در سطح شناخت شناسانه است، فعلا بیش از این مایهى ناراحتى این دانشمند فرضى نمىشوم و توجه خود را به موجودات اجتماعى دیگرى معطوف مىكنم، كه شاید از نظرگاه شوونیستى برخى از اندیشمندان انسان محور، بیشتر از انسان نگاه زیستشناسانه را بر بتابد.
لانهى زیرزمینى یك مورچهى معمولى -به بیان دقیقتر از گونهى Formica fusca- را در نظر بگیرید. این لانه از قلمرو جغرافیایى مشخصى تشكیل شده است كه مجموعهاى از تونلها و راهروهاى زیرزمینى و هواكشها و حجرهها و انبارهاى زیرزمینى را، به همراه تودهى خاك اطرافش در بر مىگیرد. هر ناظر كنجككاوى، مىتواند به سادگى در رفتار مورچگان مقیم این لانه، نمودهایى آشكار از طرد رقابتى را در سطحى سازمان یافته و منظم باز یابد.
كافى است یك مورچهى غریبه را از منطقهى دیگرى بگیریم و در نزدیكى دهانهى لانهى این مورچگان بیندازیم، و ببینیم كه ارتشى از مورچگان با آمادگى كامل قلمرو لانه را نگهبانى مىكنند و از ورود رقیبان یا انگلهاى بالقوه بدان جلوگیرى مىكنند. این مورچگان در واقع مشغول پاسدارى از قلمروى جغرافیایى هستند كه به طور قراردادى لانه نامیده مىشود و حد و مرز جغرافیایى مكانِ تخصیص یافته به جامعهى ایشان را تعیین مىكند.
لانهى مورچه، با وجود آشكارگى و نمود برجستهاى كه در سطح رفتارى و مشاهداتى دارد، مانند هر پدیدهى دیگرى، مفهومى قراردادى و اعتبارى است. به این معنا كه در جهان خارج پدیدار مستقل و مجزایى كه بتواند با این نام مشخص شود و از زمینهاش مجزا دانسته شود، وجود ندارد. هیچ حد و مرز عینىاى وجود ندارد كه بتوان بر مبناى آن قلمرو دقیق یك لانهى مورچه را تعیین كرد. مىتوان از یك سو این حد و مرز را بنابر قرارداد، تا سطح داخلى دیوارهى تونلها و اتاقكهاى داخل لانه منقبض كرد، و از سوى دیگر آن را به فراخى محدودهى فعالیت مورچگان كارگرِ غذایاب یا كارگران مدافع لانه در نظر گرفت. اگر از چشم مورچگان به ماجرا نگاه كنیم، قاعدتا قلمروى كه از سوى نگهبانان پاسدارى مىشود را باید به عنوان لانه و بخشِ متعلق به جامعه در نظر گرفت.
آنچه كه در الگوى رفتار مورچگانِ یك لانه دیده مىشود، چیزى است كه با طرد رقابتى -در سطحى پیچیدهتر و كلانتر- برابر است. در اینجا هم گروهى از جانورانِ وابسته به هم را مىبینیم كه قلمرو جغرافیایى مشخصى را به عنوان حوزهى تأمین، ذخیره و انباشت منابع انتخاب كردهاند و براى حفظ، بهره بردارى و پاسدارى از آن تخصص یافتهاند.
این الگوى رفتارى متكى بر طرد رقابتى، با رفتارهاى انسانىِ مربوط به بهرهبردارى از منابع شباهت فراوان دارد، و از نگاه یك رفتارشناس كارآزموده، یكسان گرفتن آن دو تقریبا بدیهى است.
جمعیتهاى انسانى نیز مانند مورچگان، وابسته به توزیع منابع اولیهى ماده/انرژى -مثل آب و خاك- در حوزهى جغرافیایى مشخصى -شهر یا روستا- تمركز مىیابند و براى بهرهبردارى از منابع موجود در آن محیطها تخصص مىیابند. آدمیان نیز مانند مورچگان در برابر هجوم رقیبان انسانى (مثل قبایل غارتگر) یا غیرانسانى (مثل حشرات آفت) از قلمرو سكونت خود دفاع مىكنند، و در شرایط عادى به استفاده كردن از منابع داخل این قلمرو بسنده مىكنند. این ماجرا در داخل جوامع انسانى هم تكرار مىشود و هر فرد به حوزهى مشخصى از منابع وابسته مىگردد و از حق دستیابىاش به آن منابع دفاع مىكند و راه استفادهى دیگران از این منابع را سد مىكند.
این فرآیند انفرادى شدن طرد رقابتى در جوامع انسانى، همان است كه در نهایت به پیدایش نظامهاى نشانگانى/معنایى پیچیده براى تعریف و تحدید حدود تخصیص منابع خاص به افراد و گروهاى انسانى خاص انجامیده است و چیزى را پدید آورده است، كه امروز با نام مالكیت شهرت دارد.
تداوم توجه: مفهومى عصبشناختى
توجه، از دید دانش عصبشناسى، عبارت است از تمركز كاركردىِ سیستم عصبىِ گیرنده و پردازندهى اطلاعات، بر محركهاى مربوط به یك پدیدهى خارجىِ ویژه. به عنوان یك قانون كلى، خود پدیدهها برمبناى الگوى پیوستگى نشانههاى حسىِ سرچشمه گرفته از جهان خارج در دستگاه عصبى بازنمایى و تعریف مىشوند، به این ترتیب، مغز ما در برخورد با جهان خارج، با زمینهاى از محركهاى حسى روبروست و مجموعهاى از پدیدارهاى مستقل فرض شده را از دل آنها استخراج مىكند. اگر این مغز، در برش زمانى مشخصى، فعالیت پردازشى و اطلاعاتگیرى خود را بر طیف خاصى از اطلاعات ورودى و محركهاى جریان یافته از پدیدههاى خاصى منحصر كند، و به قیمت نادیدهگیرى یا مهار پردازش اطلاعات ناشى از سایر بخشهاى جهان، حجم اصلى كار خود را بر پدیدهى خاصى متمركز كند، مىگوییم بر آن پدیده تمركز كرده است.
ناگفته پیداست كه مفهوم توجه مفهومى است كه در هر دو لایه ى خودآگاه و ناخودآگاه قابل تعریف است. چنان كه در نوشتارهاى دیگرى نشان دادهام، خودآگاهى را مىتوان به صورت بازنمایى چرخهاىِ نشانههاى معنادارِ پدید آمده در جریان كاركرد همافزاى نظام عصبى در نظر گرفت (وكیلى.- 1378) بدون این كه بخواهم وارد ریزهكاریهاى فنى این تعریف شوم، در همین حد اشاره مىكنم كه برداشت یاد شده از مفهوم خودآگاهى، این پدیدار را در چارچوب پویایى پردازش اطلاعات تعبیر مىكند و به ویژه بر مفهوم بازنمایى و چگونگى شكلگیرى الگوهاى همریخت اطلاعاتى در سطوح گوناگون پردازش اطلاعات تأكید دارد.
در هر صورت، آنچه كه آشكار است، این كه توجه را مىتوان در هر دو شكل خودآگاه یا ناخودآگاه پردازش اطلاعات در مغزهاى جانوران تعریف كرد. به این ترتیب پردازشش انتخابى اطلاعات در جانورى ساده مانند یك حشره، هنگامى كه در فصل جفتگیرى با یك جفت بالقوه برخورد مىكند، مىتواند توجه نامیده شود، و شنیدن انتخابىِ صداى دوستمان در همهمهى یك مهمانى هم در سطحى دیگر نمود توجه خواهد بود.
شواهد فراوانى در مورد مفهوم توجه وجود دارد و این كلیدواژه یكى از جالبترین و پرطرفدارترین شاخههاى دانش روان/عصبشناسى جدید را تشكیل مىدهد. در این متن كوتاه، قصد ندارم به بحثهاى پیچیدهه و تخصصى در این زمینه بپردازم، و به همین بسنده مىكنم كه قواعد و شواهدى چند در این مورد را بازگو كنم.
نشان داده شده است كه زمان تداوم و باریكى دامنهى توجه در جانوران با پیچیدگى مغز نسبت مستقیم دارد. یعنى یك شامپانزه مىتواند دست بالا در حدود یك دقیقه به یك شىء -مثلا ابزارى كه در دست دارد- توجه كند، اما این زمان در انسان مىتواند تا ساعتها ادامه یابد (Eccles.-1992).
همچنین نشان داده شده است كه بیشترین زمان توجه بر یك چیزِ جذاب -مثلا اسباب بازى- در كودكان با سن تناسب دارد و تا سن بلوغ هرچه كودك بزرگتر باشد توانایى توجه بر یك موضوع را براى مدت بیشترى دارا مىشود.
نشان داده شده است كه توجه و تمركز ذهنى در كودكان بیشتر از بزرگسالان است. گروهى از دانشمندان، این موضوع را یكى از دلایل این حقیقت مىدانند كه رفتارهایى مانند خیالپردازىِ نظام یافته و طولانى مدت، و امكان توجه خودجوش به یك شىء -مثل اسباببازى یا كتاب قصه- در كودكان بسیار رایجتر از بزرگسالان است. به همین دلیل است كه كودكان بازى مىكنند، ولى بزرگسالان معمولا از این كار ناتوانند.
باقى ماندن این توانایى در بزرگسالان، حالتى است كه از نظر آمارى چندان هنجار نیست، اما به خوبى شناخته شده است. دانشمندان، هنرمندان، و ورزشكاران، نمونههایى از كسانى هستند كه قادرند در سنین بالا براى مدت طولانى به یك پدیده توجه كنند و بر آن تمركز ذهنى بالایى داشته باشند. حالا این پدیده مىتواند یك پدیدار خارجى (براى دانشمند) یا یك كنش خلاق (در هنرمند) یا یك الگوى حركتى (ورزشكار) باشد. خلق یك نقاشى زیبا، همانقدر به توجه درازمدت و عمیق نیازمند است كه كشف یك قانون علمى، و زدن یك هدف با تیر و كمان یا انجام یك حركت ژیمیناستیك براى بار نخست.
مالكیت: پیوندگاه طرد و توجه
مالكیت، یكى از دشوارترین مفاهیم موجود در علوم انسانى است. تعریف كردن آن در مقام یك كلیدواژهى فلسفى، به دلیل نامعقول بودن ارتباط هستىشناختى بین دارنده و دارایىاش، دشوارىهاى زیادى را برمىانگیزد. از سوى دیگر، اهمیت این مفهوم به عنوان معنایى مهم و بنیادى در زندگى آدمیان جاى تردید ندارد و با وجود تمام نقدها و نفىهاى معقول و منطقىاى كه به آن وارد آمده، ههمچنان اهمیت محورى خویش را در جوامع انسانى حفظ كرده است. براى واشكافى این مفهوم، تلاشهاى بسیارى انجام گرفته است. از بررسى موشكافانهى ارتباط روانشناسانهى دارندهى یك شىء و كاردكرد آن شىء براى او گرفته، تا بررسى پیامدههاى اجتماعى و تاریخى آن، مثل ثروت و فقر. اما در درازناى تاریخ و در پهنهاى معنایى گستردهاى كه از تدبیر منزل ( ) ارسطو تا اقتصاد جدید كینزى را در بر مىگیرد و كتابهایى همچون فلسفهى فقرِ باكونین و فلسفهى پول زیمل را زیر پوشش مىگیرد، همواره نكتهاى كوچك در مورد مالكیت از قلم افتاده است. و آن نكته این است كگه در نهایت مالكیت پدیدارى است كه در جاندارى وابسته به منابع محیطى رخ مىنماید، و الگوهایى مشابه در سایر جانداران نیز وجود دارد كه مىتواند در زمینهسازى درك بهتر آن بسیار یارىرسان باشد.
در متن كنونى، سرِ آن ندارم كه مفهوم مالكیت را بشكافم و آن را تعریف كنم، اما این مفهوم را در معنایى ویژه به كار خواهم گرفت تا نگرشى دقیقتر و روشنتر از معناى عشق را به دست دهم، و به همین دلیل هم خود را ناگزیر از ارائهى تعریفى موضعى و ساده مىبینم. تعریف كنونى خالى از ابهام نخاوهد بود و شاید براى بسیارى پرسشبرانگیز جلوه كند. از آنجا كه در متنى دیگر به طور مفصل به بحث مالكیت باز خواهم گشت، در اینجا به همین تعریف كوتاه و خلاصه بسنده مىكنم تا رشتهى سخن گسسته نشود و مفهومى كه آماج اصلى این نوشتار است، از یاد نرود.
مالكیت، چنان كه در قالب مثالهایى بسیار سادهانگارانه دیدید، برچسبى جا افتاده براى طیفى وسیع از الگوهاى رفتارى وابسته به بهرهمندى از منابع در جانوران است. عبارت جانوران را به این دلیل در این گزاره به كار گرفتهام كه هوادار به كارگیرى این مفهوم در سایر جانورانِ داراى رفتار قلمروگیرانه هم هستم، و آن را بیشتر به عنوان كلیدواژهاى تجربى و قابل تعریف در چارچوب نظرىِ جامعهشناسى زیستى تلقى مىكنم، تا مشكلى انتزاعى، فلسفى و بریده از مشاهدات تجربى.
مالكیت، ادراك درونى كنشگر از اعمالى است كه با هدف تخصیص دادن منابع به خودش، انجام مىدهد. این الگوى رفتارى در دامنهى گستردهاى از جانوران دیده مىشود و در تمام موارد با آنچه كه در انسان یافت مىشود شباهتى خیره كننده دارد. الگوى وابسته به قدرتِ بهرهبردارى از منابع آبىِ محدودِ تابستانه در گلهاى از بابونها، شیوهى رقابتآمیز تعیین جفت در گلهاى از شیرهاى دریایى، چگونگى تضمین حق و حقوق هر فرد در برابر امكان تجاوز سایر اعضاى گله، و رفتار هنرمندانهى مرغ آلاچیق كه سنگها و پرهاى رنگین را گرد مىآورد و از آن براى تزیین لانهاش استفاده مىكند و در برابر دزدان از گنجینهى خود دفاع مىكند، همگى برابرنهادهاى روشنى در میان آدمیان دارند.
مالكیت در انسان، پدیدارى بسیار پیچیده است. این الگوى رفتارى به ظاهر ساده كه در ابتدا براى تضمین بقاى گروهى از جانورانِ رقیب شكل گرفته بود و شالودهى برد و باختِ تكاملى را تشكیل مىداد، آنگاه كه به پردازندهاى به پیچیدگى مغز انسان به ارث رسید، به مفهومى خودآگاه تبدیل شد و مانند سایر مفاهیم این چنینى، براى بازنمایى هشیارانه، برچسبى به خود پذیرفت و نامى یافت و در شبكهاى پیچیده از روابط نشانگانى و معنایى جاى گرفت، و به مالكیت تبدیل شد.
به این ترتیب، مالكیت در چرخهاى همافزا از روابط بازخوردىِ نشانگانى/معنایى جاى گرفت و همگام با نمادین شدن زنددگى انسانى، موضوعهاى مالكیتى هرچه انتزاعىتر نمادگونهتر را به عنوان متعلق خود پذیرفت و این چنین بود كه هر منبعى كه تولید لذت را ممكن مىساخت، -از غذا و سرپناه گرفته تا اطلاعات و دانایى- مالكیتپذیر شد، و در قالب واحدهایى قراردادى -ریال یا دلار- كمىپذیر شد و نظامى از قواعد و قراردادهاى حقوقى را در اطراف خود ترشح كرد، و جامعهى سرمایهدارانهى امروزین را پدید آورد.
این كه مفهوم مالكیت در هر نظام اجتماعى و در هر برش تاریخى به چه شكلى نمود یافته است، خارج از بحث ماست. همین توجه به مبناى زیستشناختىِ مالكیت، و ارتباط آن با منابع و طرد رقابتى، براى پىریزى ادامهى بحث كافى است، و بنابراین به ریزهكاریهاى موجود در این مفهوم نمىپردازم. آگاهم كه براى محكمتر كردن پایههاى تعریفى كه در اینجا به شكلى مختصر ارائه دادم، دلایل و شواهد بیشترى مورد نیاز است، و خوانندهى علاقمند را به نوشتارهاى دیگرم در این مورد ارجاع مىدهم.
ارتباط مالكیت با توجه
توجه، در شكل اولیهاش، ساز و كارى بوده است كه از سوى مغز پیچیدهى جانداران مورد استفاده قرار مىگرفته تا اطلاعات غیرلازم و غیرضرورى را از دامنهى عمل دور كند و مواد خام اطلاعاتىِ مهم را از غیرمهم تشخیص دهد.
ناگفته پیداست كه این كاركرد تنها در جاندارانى امكان ظهور دارد كه آنقدر پیچیده شده باشند كه امكان درك و جذب اطلاعات غیرضرورى را هم پیدا كرده باشند. بنابراین توجه را تنها در جاندارانى مىیابیم كه مغزشان از آستانهى خاصى پیچیدهتر شده باشد. در یك نگاه سادهانگارانه، مىتوانیم اطلاعات مهم براى یك جانور را به دو دسته تقسیم كنیم. دادههایى كه تداوم بقاى موجود را تضمین مىكنند و بنابراین به منابع مربوطند، و دادههایى كه به رخدادهاى كاهش دهندهى این شانس بقا ارتباط دارند. به این ترتیب، در یك نگاه تكاملى، مىتوان جانداران را داراى دو كاركرد اصلى دانست؛ نخست: تشخیص، حفظ، و استفاده از منابع، و دوم: تشخیص، پیشگیرى و رهایى از چنگ عوامل خطرناك محیطى، كه شكارچیان مهمترین نمونههایشان هستند.
به این ترتیب یك ردهى اصلى از اطلاعات مهم دادههایى هستند كه به استفاده از منابع ارتباط پیدا مىكنند. پس كاركرد توجه، به طور پیشینى با منابع، و بنابراین شیوهى بهرهبردارى از آن، و در نتیجه راهبرد تضمین این بهرهبردارى ارتباط مىیابد. شاید از این روست كه دارایىهاى هركس، معمولا در مركز دامنهى توجهاش قرار دارد،و این قضیه در مورد مالكیتى كه پرسشبرانگیز مىشود و مورد چالش رقیبى قرار مىگیرد، برجستگى بیشترى مىیابد.
به این ترتیب، انسان مانند سایر جانوران داراى دستگاه عصبى پیچیده، موجودى است كه مىتواند توجه كند، و داشته باشد، و معمولا به آنچه كه دارد توجه مىكند، و توجه مىكند تا داشته باشد.
برش روانشناختى
در مورد ابعاد روانشناختىِ عشق چند نكته آشكار است. نخست این كه در معناى امروزین ما، عشق رابطهاى است كه به صورت نوعى كنش متقابل در میان دو انسان شكل مىگیرد. در مورد برشهایى از تاریخ و جغرافیا كه در آنها این واژه براى اشاره به ادراكاتى خارج از چارچوب ارتباط بین دو نفر انسان كاربرد داشته است، در آینده اشارهى كوتاهى خواهم داشت. اما فعلا در این بخش مفهوم عشق را در كاربرد امروزینش مورد توجه قرار خواهم داد و بر رابطهى ویژهى دو نفرهاى كه با این نام خوانده مىشود تمركز خواهم كرد.
ببینیم عشق را در سطح روانشناختى به چه شكلى مىتوان تعبیر كرد؟
ارتباط دو انسان را مىتوان از دو جنبهى نمود رفتارى و برداشت درونىِ هریك از دو طرف مورد بررسى قرار داد. به این ترتیب، كنش متقابل انسانى، بسته به معیارهاى درونى (حالات احساسى و عواطف) یا بیرونى (الگوى رفتار و اندركنش فرد با دیگران) تصاویرى گوناگون از ارتباط را براى ما ترسیم مىكنند.
عشق، نوعى خاص ار ارتباط انسانى است كه در هر دو جنبهى درونى و بیرونى شاخصهاى اشتباهناپذیرى را نمایان مىكند.
الگوى رفتارى كسى كه عاشق شده است، با همان آدم وقتى كه به این حالت روانى خاص دچار نیست، تفاوتهایى دارد. اگر بخواهم این تفاوتها را دستهبندى كنم، به فهرست زیر مىرسم:
1) عاشق علایم آشكار توجه افراطى را از خود نشان مىدهد. موضوع توجه، همواره یك عامل انسانى دیگر -یعنى معشوق- است. به این ترتیب توانایى پاسخگویى و انگیزش رفتارى عاشق نسبت به تمام محركها و حوزههاى رفتارى، به جز آنچه كه به این عامل انسانى خاص ارتباط دارد، به شدت كاهش مىیابد.
2) عاشق از بُعد تولیدى و كاركردى نیز دچار نوعى حالت شیدایى است، یعنى در برخى از زمینههاى خاص -كه معمولا ارتباطى با معشوق دارد، به شكلى خستگىناپذیر -و معمولا با بازده پایین- فعالیت مىكند، و در برخى از حوزههاى رفتارى دیگر علاقه و بازده بسیار پایینى پیدا مىكند.
3) آمادگى عاشق براى انجام خطر كردن و انجام كارهاى دشوار و قمارگونه افزایش مىیابد. تقریبا در تمام موارد این كنشها از دید عاشق در ارتباطى مستقیم یا غیرمستقیم با معشوق قرار دارند. به این ترتیب توانایى عاشق براى ایثار، فداكارى، دست زدن به كارهاى قهرمانانه یا برعكس جنایتكارانه، و در نتیجه آسیب زدن به خودش زیاد مىشود.
4) آمادگى عاشق براى نقض هنجارهاى اجتماعى و خروج از دامنهى رفتارهاى مجازِ وابسته به نقش اجتماعىاش افزایش مىیابد. یعنى بىتوجهى او نسبت به حوزههاى رفتارى بى ارتباط با معشوق، حتى تا بنیادىترین نقشهاى اجتماعى هم رسوخ مىكند.
ساخت روانى كسى كه عاشق شده است نیز ویژگیهاى خاص خود را دارد:
نخست: حالت شیدایى كه نمود رفتارى آن را مورد اشاره قرار دادیم، در بعد عاطفى هم به روشنى دیده مىشود. یعنى آستانهى لذت فرد كاهش مىیابد و آمادگى عاشق براى لذت بردن از چیزهاى بىربط و پیش پا افتاده -البته در حوزهى توجهش- زیاد مىشود. این بدان معناست كه بسیارى از تجربیات عادى و سادهى مرتبط با معشوق براى عاشق به عنوان منبع لذت تلقى مىشود. این احساس دست كم در برخى از مقاطع تجربهى عاشقى با نوعى تجربهى نوشدگى جهان و شور و شوق خوشایند نسبت به عناصر عادى شدهى پیرامون فرد همراه است.
دوم: عشق به لحاظ روانى، نوعى تجربهى هیجانى شدید است. آن را مىتوان به خوبى با ارتباط عاطفى موجود در یك رابطهى فرهمندانه مقایسه كرد. در اینجا هم مركز توجه و معیار ارزشگذارى اخلاقى تغییر مكان مىدهد و به جاى آن كه بر منِ عاشق متكى شود، بر تصویر ذهنىاش از معشوق منطبق مىگردد. دیگر این كه من چه مىاندیشم و چه مىپسندم اهمیتى ندارد. بلكه خواسته، سلیقه و باور اوست كه اهمیت دارد. حس پایبندى عاطفى و سرسپردگى موجود در رابطهى عاشقانه چیزى است كه در رابطهى فرهمندانه نیز مشاهدپذیر است.
سوم: عشق نوعى بار جنسى هم دارد و معمولا با میل به هماورى و آمیزش جنسى پیوند خورده است. نگاه كوچكى به واژگان مربوط به عشق و مربوط به رابطهى جنسى در زبانهاى گوناگون به خوبى ارتباط معناشناختى این دو مفهوم را روشن مىكند.
چهارم: عشق با نوعى احساس مالكیت هم همراه است. یعنى عاشق نسبت به معشوق احساس مالیكت دارد و او را به عنوان چیزى متعلق به خود در نظر مىگیرد. این برداشت درونى، به بروز احساسات و عواطف دیگرى مىانجامد كه حسادت، نفرت از رقیبان واقعى یا خیالى، و خشونتگرایى پنان یا آشكار نسبت به ایشان نیز مىشود. به عبارت دیگر، عشق به دلیل احساس مالكانهى جداى ناپذیرش، خود به خود نفرت هم تولید مىكند.
پنجم: عشق، یك راه شناخته شده و قدیمى براى غلبه بر حس تنهایى است. این حالت روانى، به دلیل ایجاد توهم یگانگى و همجوشى با معشوق، تنش روانى ناشى از درك تنهایى را از بین مىبرد و به این ترتیب مىتواند در مقام نوعى ساز و كار گریز براى تنشِ تنهایى عمل كند.
برش تبارشاختى
آنچه كه آشكار است، معناى عشق در جوامع سنتى و مدرن با هم تفاوت دارند. همچنین خطراههى تكاملى مشخصى را مىتوان در تبارشناسى واژهى عشق تصویر كرد، كه سیر دگرگونى آن را در مسیر زمان نشان دهد.
در جوامع سنتىِ زیر تأثیر ادیان سامى -یعنى بخش عمدهى پیكرهى اوراسیا و شمال آفریقا در حدود دو هزارهى گذشته،- مفهوم عشق تعریفى كمابیش یكدست و همگن داشته است. مفهومى كه چند شاخهتر، مبهمتر، و استعلایىتر از چیزى است كه ما امروز از آن مراد مىكنیم.
نخست باید به این نكته توجه داشت كه در جوامع سنتىِ مورد بحث، عشق مفهومى جدا از ازدواج و زندگى خانوادگى بوده است. اگر از چند استثناى موجود در ادبیات داستانى و شعرى بگذریم، مبناى اصلى ازدواجها در عصر سنتى منافع اقتصادى و تقسیم كار اجتماعى ویژهى بین زن و مرد بوده است. در این شكل از شركت در زندگى، آنچه كه مهم است بارورى، فرمانبرى، و توانایى ادارهى منزل در زن، و قدرت اجتماعى و توانایى تولید در مرد است. روابط انسانى و عاطفى موجود در بین زوجى كه زندگى مشترك تشكیل مىدادهاند، امرى فرعى و غیرمهم تلقى مىشده است. سنت خاص همسریابى در جوامع سنتى، كه به طور عمده بر محور خانوادههاى زوج آینده و انتخاب و پسند آنها استوار بوده است، بیش از آنكه در خودكامگى پدرسالارانهى جوامع سنتى ریشه داشته باشد، از این حقیقت ناشى مىشده است كه براى زن و مرد -تا جایى كه بارورى و توانایى تولید طرف مقابل تضمین شده باشد- هویت شریك زندگى اهمیت چندانى نداشته است. وقتى رابطهى بین دو زوج بر مبناى تولید اقتصادى پىریزى شده باشد، شاخصهایى در انتخاب همسر اهمیت مىیابند كه توسط خانوادههاى دو طرف بهتر تشخیص داده مىشوند، و قواعدى لزوم مىیابند كه توسط همانها باید تودین و تنظیم شوند.
به همین دلیل است كه در جوامع سنتى، ردپاى عشق را بیشتر در داستانهاى شورآمیز و اشعار مشهورى مىبینیم كه بر ارتباط عاشق و معشوق در خارج از قالب رسمى و زندگى مشترك تأكید مىكنند. برعكس این موضوع هم مصداق دارد، یعنى در متون دینى، ادبى، و اشارههایى كه مورخان به زندگى خانوادگى و روابط جا افتادهى زناشویى بین زن و مرد دارند، معمولا نشانى از این نوع عواطف نمىبینیم. به جاى آن تأكیدى شدید را بر بعد اقتصادى زندگى مشترك مىبینیم، و تحقیرها و تمایز پایگانى زنان، كه بیشتر به ساخت قدرت در خانواده باز مىگردد.
از آنجا كه در جامعهى سنتى، كاركرد اصلى زن زاییدن فرزند و به گردن در آوردن چرخهاى جایگزینى نیروى انسانى خانواده است، اصولا امكان برقرارى ارتباط جنسى/عاطفىِ خالص و خارج از چارچوب تولید مثل و بچهدارى به ندرت دیده مىشود. بر این مبنا، ارتباط عادى زن و مردِ ازدواج كرده در جوامع سنتى به قدرى توسط محور اقتصاد و فرآیند تولید تعریف مىشده است كه به گزارش گیدنز، بوسیدن و نوازش همسر در دوران پیش-مدرن به عنوان یكى از رفتارهاى زناشویى در میان رعیتهاى فرانسوى و آلمانى غایب بوده است!
تنها استثنا در این میان به زنان اشراف مربوط مىشود. اینها تنها كسانى بودندد كه به خاطر حمایت مالى/اجتماعىِ خانوادهشان، مىتوانستهاند نقشى مستقل از ماشین جوجهكشى را ایفا كنند و به دلیل هویت نجیبزادهى خودشان، و نه توانایى بارورىشان داراى ارزش تلقى شوند. در تمام عصر پیش مدرن، پدیدهى آمیزش جنسىِ فارغ از نیاز به باردارى و ارتباط عاطفى خارج از حوزهى خانواده را در زنان اشراف و طبقات بالاى جامعه متمركز مىبینیم، و به همین دلیل است كه داستانها و روایات مربوط به عشق را نیز تنها به همین گروه منسوب مىبینیم.
در عصر پیش مدرن، عبارت عشق را در یك زمینهى به كلى متفاوت دیگر هم رایج مىبینیم، و آن هم مفاهیم عرفانى و دینى است. خدا در ادیان سامى، به گفتهى د.ت.سوزوكى، حالتى تشخص یافته و فردیت پذیرفت را دارد، و به همین دلیل هم امكان برقرارى ارتباطى از نوع كنش متقابل با او قابل تصور است. از سخن گفتن خداوند با موسى گرفته تا ارتباط پیچیدهاش با ابراهیم، همواره نوعى رابطهى رویاروى و دو طرفه را مىبینیم، و همین هم هست كه به مفهوم عشق عرفانى دامن زده است. اگر خداوند حالتى تشخص یافته دارد، همانطور كه مىتوان از او ترسید، مىتوان دوستش هم داشت، و به این ترتیب شكلى ویژه از عشق كه ارتباط بین مخلوق و خالق تشخص یافته است پدیددد مىآید و مفهوم عشق را در سراسر این دوران و در تمام شاخههاى عرفان پهنهى جغرافیایى یاد شده، استعلایى و فرازین مىسازد. در لایهاى اندكى پنهانتر، نشتِ این عشق به خالق زیبایىها را به زیبایىهاى خلق شده توسط وى هم شاهد هستیم، و این همان است كه پذیرش ضمنى عشق در میان دو همجنس را در تاریخ ادیان یاد شده رقم زده است. پذیرشى كه رابطهى شمس تبریزى و مولانا مشهورترین، -و تنها- نمونه از آن است.
در اروپاى قرن هژدهم، نخستین نشانههاى صورتبندى اجتماعى آنچه كه امروزه عشق خوانده مىشود را مىبینیم. تقریبا شكى در این اصل نیست كه این بازتعریف مفهوم عشق، پیامدى از دگرگونىهاى موسوم به انقلاب صنعتى و مدرنیته بوده است. دگرگونیهایى كهه به تعریف دوبارهى جایگاه انسان در عالم هستى انجامید و تصویرى نو از سوژهى انسانى را به دست داد. تصویرى كه روابط انسانى و اندركنش بینابین این سوژههاى آگاه و فردیت یافته را نیز از بنیان به شكلى تازه تعریف مىكرد، و در این زمینه مفهومى مانند عشق نیز تعبیرى دیگر مىیافت.
قرن هژدهم، از این نظر تاریخ مهمى بود كه انقلاب صنعتى، یعنى تأثیر كلان جنبش نوزایى بر شیوهى زیست انسانى و تولید و توزیع منابع در آن رخ داد، و به دگردیسى ریشهاىِ جایگاههاى اجتماعى و نقشهاى متصل به آنها انجامید. جمعیتهاى انسانى بزرگى از روستاها به شهرها مهاجرت كردند و در ساختارهاى تولیدى و توزیعى جدیدى به نام كارخانه مشغول به كار و زندگى شدند. خانوادهى حمایتگر و بزرگِ گسترده و روابط عاطفى/خویشاوندى جوامع سنتى به خانوادههاى كوچك هستهاى تغییر شكل داد، و روابط انسانى مانند بسیارى از چیزهاى دیگر در روند روزافزون نمادین شدن، به فرآیندى خودآگاه، شناختنى و ردهبندى شده تغییر شكل داد.
در همین مقطع زمانى است كه فرد انسانى، اهمیت مىیابد. فردى كه برخلاف پدرانش مىتواند به تنهایى یك واحد تولیدگر تلقى شود، و با جدا افتادن از نظام ریش/گیس سفیدانهى تصمیمگیرى خانوادگى، ناچار است به تنهایى براى زندگىاش تصمیم بگیرد، فردى كه به زودى نظامى از دانایى در اطرافش ترشح مىشود و تصویرى علمى، فلسفى، و روانشناختى از وى را به دست مىدهد.
این روند تبلور فردیت، در تمام حوزههاى فرهنگِ اروپاى عصر انقلاب صنعتى به روشنى دیده مىشود. نوشتن زندگینامه و خود-زندگینامه ناگهان مهم مىشود و رمان به عنوان سبكى از ادبیات كه قهرمانش انسانى عادى است، ظهور مىكند. حق رأى به مردم عادى داده مىشود و حقوق براى رعایت مفهومى برابرى اصلاح مىشود. جنبش رمانتیسم در هنر و ادب آغاز مىشود و جنبش اصلاح دینى در داخل كلیساى كاتولیك به ثمر مىرسد.
بىتردید یكى از عوامل اصلى بازتعریف فرد به شكلى كه امروز شاهدش هستیم، به تغییر نقش زنان پس از انقلاب صنعتى مربوط مىشود. زنان كشاورز/خانهدار جوامع سنتى كه در تار و پود نظامى پیچیده از روابط قدرت خویشاوندى و شبكهاى متراكم از ارتباطات خانوادگى گیر افتاده بود و به صورت نوعى انسان درجه دوم در آمده بود، با تغییر ساخت خانواده و بر عهده گرفتن نقشى جدید، نوعى رهایى را تجربه كرد.
زنِ شهرنشین مدرن، مىبایست -بسته به موقعیت اقتصادى شوهرش- بخشى كم یا زیاد از وقتش را در خانه صرف كند و نقش مكمل مرد را بر عهده بگیرد. زنِ خانهدارِ جدید، كدبانویى از نوع دیگر بود. خانه )كَد( دیگر از معناى گستردهى قدیمىاش خارج شده بود و دیگر مزرعه و خانهى بزرگ پرجمعیت پدرشوهر یا پدر را در بر نمىگرفت، حالا خانه تا حد آپارتمانى كوچك كه تنها براى زندگى سه چهار نفر جا داشت، منقبض شده بود، و زن كدبانوى این قلمرو جدید محسوب مىشد.
این نقش جدید زنان، در مقام خانهدار، پرورش دهندهى بچه، و پرستار، پیامدهاى خاص خود را هم به دنبال داشت. زن موظف بود فرزندش را به صورت شهروندى نمونه -یعنى كارگر/كارمندى مطیع تربیت كند. همچنین نیازمند بود براى دستیابى به پایگاه دانایى مورد نیاز براى انجام این وظیفه، اطلاعات و مفاهیمى را جذب و درونى كند كه با پایگاه دانایى زن روستایى كاملا متفاوت بود. به این ترتیب بود كه زنان شهرنشین باسواد شدند و به زودى این توانایى خواندن به توانایى نوشتن هم انجامید. در عصر رمانتیك شاهد رشد طبقهى جدیدى از مخاطبان ادبیات هستیم كه به طور عمده از زنان خانهدار تشكیل شدهاند، و گروهى از همین زنان تولید كنندگان محصولات فكرى و ادبى از كار در آمدند. شاید اغراق نباشد اگر وجود این طبقه را شرط لازم موفقیت جنبش رمانتیسم بدانیم.
و در این بستر تاریخى است كه عشق نیز بازتعریف مىشود.
نخستین نشانههاى این تعریف دوباره، در آثار ادبى و هنرىِ رمانتیستها دیده مىشود. داستانهاى پهلوانى قرون وسطایى كه معمولا عنصر زنانهاى را هم به عنوان مكمل نقش قهرمان نرینهى داستان در خود جاى داده بودند، بار دیگر مورد توجه قرار مىگرند، اما این بار ارتباط شورانگیز پهلوان و شاهزاده خانم است كه محور ماجرا قرار مىگیرد، و پدیدارى مدرن به نام عشق به داستانهاى پرماجراى كهنسال افزوده مىشود. پدیدارى كه به دلیل نقشش فعال شنوندگان و نقادان زن، خصلتى ظریف، ذهنى و زنانه یافته است. بر خلاف آنچه كه برخى از نویسندگان زنگرا تصویر كردهاند، ستم فلسفىِ جنس نرینه بر زنانِ عصر انقلاب صنعتى آنقدرها هم همه جانبه نبوده است، و بازتعریف معانى در شالودهى اجتماعى نو، فرآیندى بوده است كه در تعادل ظریف تمام نیروهاى فكرى مؤثر در جامعه شكل گرفته است. طبیعى است كه نقش مردان را كه هنوز دارندگان بخش عمدهى قدرت اجتماعى بودند، در این روند برجستهتر از زنان بدانیم، اما دست كم در ابتداى عصر رمانتیك، و در مورد كلیدواژهى عشق، زنان به وضوح نقشى تعیینكننده داشتهاند.
در عصر رمانتیك، این عشقِ بازتعریف شده، مدرن، فردیت یافته و زمینى شده، به عنوان مفهومى فراگیر رواج یافت و از حالت اشرافى و فراروندهى قدیمىاش خارج شد. عشق به تجربهاى در دسترس و ممكن تبدیل شده بود كه مىتوانست توسط هر مخاطبى لمس شود. چنین عشقى شورآفرین، خصوصى، و شكوهمند مىنمود و به زودى در ادبیات رمانتیستها -از شعر بایرون گرفته تا فلسفهى شلگل- چنان نقش مهمى یافت كه به صورت كلیدواژهى مركزى این جنبش در آمد. هنوز هم در ایران، بسیارى عبارت رمانتیك را با عاشقانه هم معنا مىگیرند و این میراثى از آن دوران است.
در ابتداى عصر رمانتیك، مفهوم عشق به عنوان تجربهاى شخصى، رهایىبخش، و شورانگیز، در تقابل با هنجارهاى اجتماعى سركوبگر قرار گرفت و نوعى طغیان بر ضد معیارهاى سلوك اجتماعى را پدید آورد. با این وجود، مطابق معمول، سازوارهى جامعه در نهایت روش سازگار شدن با این پدیدهى جدید را آموخت و عشق نیز به عنوان محور طغیان رمانتیكها، خصلتى هنجارى به خود گرفت. به این شكل بود كه در اواخر قرن نوزدهم، عشق به مفهومى هنجار شده، ابتر و خالى از شور و شر گذشته تبدیل شد.
کتابنامه
وكیلى، شروین، بافت شناسى لذت، انتشارات داخلى كانون خورشید. تهران، 1378.
وكیلى، شروین، آناتومى شناخت،، انتشارات داخلى كانون خورشید. تهران، 1378.
وكیلى، شروین، رسالهى شكست پدیده، از مجموعه مقالات خردنامه جلد 2، انتشارات داخلى موسسه پژوهشى خیزش اندیشه، تهران، 1376.
وكیلى، شروین، كالبدشناسى آگاهى، انتشارات داخلى كانون خورشید، 1377.
وكیلى، شروین، كاربرد نظریهى همافزایى در تبیین پدیدهى افزایش پیچیدگى در سیستمهاى زنده، سمینار كارشناسىارشد، دانشگاه تهران، دانشكدهى علوم، 1377.
Eccles, S. J., The evolution of human brain, Elsevier, London, 1991.
ادامه مطلب: جامعهشناسی اعتیاد
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب