چهارشنبه , مرداد 3 1403

فرشگردساز

فرشگردساز

… و مزدکیان باور داشتند که دیرزمانی است نبرد اهورامزدا و اهریمن خاتمه یافته و خداوند و نیروهای نیک در این میان بر دیوها و پلیدی‌‌ها پیروز شده‌‌اند.

(بیرونی، آثارالباقیه عن القرون الخالیه)

امروز صبح سه تا از موهای ریشش افتاده بود. یعنی چه معنایی می‌‌توانست داشته باشد؟ واقعا تعداد موهای ریش‌‌اش چند تا بود؟ این ریش‌‌های خرمایی رنگِ بلندِ پرپیچ و شکنِ باشکوه؟ شکی نداشت که زمانی تعدادشان بیشتر از هزار و دویست تا بوده است، آن وقت‌‌ها که هنوز جوان بود و رگه‌‌هایی از سپیدی در دل این آشفتگیِ سرخ رخنه نکرده بود. اما حالا شمارشان چند بود؟ ‌‌هشتصد تا؟ نهصد تا؟

بارها و بارها از شاگردانش خواسته بود تا شمار موهای سر و ریش و ابروی هم را بشمرند. می‌‌دانست که چشمان یک آدم در هردو پلکِ زیرین و زبرینِ هردو چشم، به تقریب، پانصد و پنجاه مژه دارد. این را هم دانسته بود که شمار دانه‌‌های مو در ریشِ مردان از هفتصد تا هزار و پانصد در نوسان است.

حالا که سه تا از موهای ریشش افتاده بود، شمارشان چند شده بود؟ یعنی ممکن بود شمارشان عددی کامل شده باشد؟ شاید عده‌‌شان ابتدا به هزار و سه تا می‌‌رسید، و حالا دقیق هزار تا شده بود؟ یا شاید قبلا هزار تا بوده و حالا از حالت کمال خارج می‌‌شد؟ یعنی افتادن این سه دانه مو از ریش‌‌اش چه معنایی داشت؟ پیامی در آن نهفته بود؟

شاید عبور شمار موهای ریش‌‌اش از عددی به عددی که سه تا کمتر است، انعکاسی بود از آنچه که در آسمان‌‌ها رخ می‌‌داد؟ همه می‌‌دانستند که اختران بر زندگی مردمانِ گیتی تاثیر می‌‌گذارند، شاید در آن بالا، در گردش ناهیدِ شتابزده‌‌ی سرگردان انحرافی حاصل شده بود، و نتیجه‌‌اش آن بود که سه مو از ریشِ بلند و زیبایش کنده شود. یا شاید این رابطه واژگونه بود؟ شاید کنده شدن این سه مو بود که ناهید را از مدار خارج می‌‌کرد؟ چه کسی می‌‌توانست این معما را بگشاید.

ناگهان صدایی او را به خود آورد: «استاد، همه در انتظار شما هستند. نمی‌‌آیید؟»

برگشت و شادبرزین را دید، هنوز جوان بود و ریش‌‌اش کامل در نیامده بود و بنابراین دغدغه‌‌ی خاطری از این دست برایش بی‌‌معنا بود. چند سالی بود که به هیربدستان پیوسته بود و در جرگه‌‌ی شاگردانش در آمده بود.

متوجه شد که شادبرزین دارد با آن چشمهای درشت شگفت‌‌زده‌‌اش او را خیره نگاه می‌‌کند. احتمالا از دیدن این که استادش ساعتی بی حرکت بر جای خود نشسته و در فکر فرو رفته و به شانه‌‌ای در دستانش می‌‌نگرد، برایش نامنتظره و غریب می‌‌نمود.

آخرین نگاه را به شانه‌‌ی عاج انداخت. بادی ملایم از پنجره‌‌ای که همان نزدیکی بود ‌‌وزید و سه تار مو که بر دندانه‌‌های شانه گره خورده بودند را به رقص در ‌‌آورد. برخاست و شانه را در جیب گذاشت و به همراه شادبرزین حرکت کرد. شادبرزین با احترام پشت سرش راه افتاد. از این تأمل‌‌ها و در فکر فرو رفتن‌‌های استادش سر در نمی‌‌آورد، اما آوازه‌‌ی خرد و فرزانگی‌‌اش چندان جهانگیر بود که همه پذیرفته بودند که لابد همیشه دارد به چیزهای خیلی مهمی فکر می‌‌کند.

دستی به ردای بلند و ابریشمی‌‌اش کشید و چروکهایش را صاف کرد. قرار بود آیین برشنومی برای فرزند یکی از ارتشتاران عالی‌‌رتبه برگزار شود، و لازم بود آراستگی‌‌اش را در جریان مراسم حفظ کند. همه می‌‌دانستند که دیو نَسو از ژولیدگی و آلودگی تغذیه می‌‌کند و او با وسواس باورنکردنی‌‌اش بهتر از هرکس در این زمینه اطلاعاتی داشت.

پیش از اجرای هر مراسمی، بارها و بارها همه چیز را می‌‌آزمود و دهها بار همه چیز را وارسی می‌‌کرد تا از مرتب بودن چیزها و درست بودنِ نشانه‌‌ها خاطرجمع شود. خوب می‌‌دانست که شیب زمین، مساحت محوطه‌‌ی مقدس اجرای مراسم، قطر و پهنای شیارهای کنده شده بر زمین، حجم کوزه‌‌ی پر آب، و درازای ترکه‌‌های برسم چقدر است.

حتا چیزهایی که معمولا مورد غفلت قرار می‌‌گرفت را نیز به دقت می‌‌دانست. وقت زیادی صرف کرده بود تا ترکه‌‌های اناری که در دسته‌‌ی برسم به دست می‌‌گرفت، دقیقا درازایی همسان داشته باشند. شمار گره‌‌های روی درختان باغ، فاصله‌‌ی نشانه‌‌ها و درفش‌‌ها و پرچم‌‌ها با هم را به دقت می‌‌دانست و حتا سنگریزه‌‌های درون محوطه‌‌ی مقدس را نیز شمرده بود و چون تعدادشان سه تا بیش از مضرب صحیح هفتاد و دو بود، سه سنگ را از میانشان برداشته بود. تا مدتی هم وسواس داشت که شاید سه سنگِ اشتباهی را برداشته باشد، و دغدغه‌‌ی خاطرش شده بود که نکند می‌‌بایست سه سنگ دیگر را بردارد. اما در نهایت دورادور محوطه‌‌ی برشنوم با نی مانتره‌‌ای طولانی را با دقت نوشت و رویش را با خاک پوشاند و به این ترتیب اطمینان یافت که حروفِ مقدس در ترکیب با عددِ درستِ سنگریزه‌‌ها، نیروهای اهورایی را به بیشینه‌‌ی مقدارشان خواهند رساند.

از پله‌‌های برجِ قلعه پایین رفت. شمارشان سی و هفت تا بود، عدد خوبی نبود، بر هیچ عددی بخش نمی‌‌شد و سخن مار آمو را قبول داشت که این عددها را اهریمن در لابه‌‌لای اعداد نیک و اهورایی جا زده است. برای همین همواره در میانه‌‌ی راه از روی یکی از پله‌‌ها می‌‌پرید و تنها پایش را بر سی و شش پله می‌‌گذاشت، این عدد اهوراییِ پاک…

می‌‌دانست که یکی از این روزها به هدف خود خواهد رسید و بر اهریمن چیره خواهد شد.

حالا نزدیک به چهل سال از عمرش می‌‌گذشت و حس می‌‌کرد به دوران پیری نزدیک می‌‌شود. در سال‌‌های عمرش، تلاش و کوششی را به کار بسته بود که برای بسیاری باور نکردنی می‌‌نمود. مغان به هنگام زاده شدنش برای پدرش بامداد پیشگویی کرده بودند که فرزندش اهریمن را در گیتی شکست خواهد داد، و او از زمانی که درک سخن بزرگترها برایش ممکن شد، خود را وقف این آرمان کرد.

دیرزمانی طول کشید تا دریابد که پلیدی‌‌های گیتیانه، نمودهای اهریمن هستند و خودِ اهریمن چیزی دیگر است که فریبکارانه در دل همه‌‌ی هستنده‌‌ها جای گرفته است. آن سردار رومی که دست به غارت خانه‌‌ی روستاییان و کشتن کودکان می‌‌گشود، تنها تجلیِ حضور اهریمن بود، و همین تجلی در دل دهقانی آزمند یا مغی حسود یا جنگاوری بی‌‌رحم هم وجود داشت.

در زمان جوانی دیرگاهی در جرگه‌‌ی جنگاوران و ارتشتاران شمشیر زده و نیزه افکنده بود، تا دریابد که راه غلبه بر اهریمن چنین نیست. پدرش بامداد از مغان بود و همه انتظار داشتند بعد از آموزشهای جنگی دوران جوانی، به جرگه‌‌ی موبدان بپیوندد. چنین هم کرده بود و به زودی راهی برای غلبه بر اهریمن یافته بود. سال‌‌ها طول کشید و کتابهای پیروان ادیان گوناگون را خواند، تا دریافت که کلید حل مسئله‌‌ی شر، در جایی دیگر نهفته است.

این را از دانایان بودایی آموخته بود و بعدتر تفسیرگران مانوی به او برای گشودن معما یاری رسانده بودند. عدد، کلید مینو بود، و حروفی که کلمات و سخن از آن ساخته می‌‌شد، شالوده‌‌ی هستی بود. اهریمن در این نمادها لانه کرده بود و اگر به شکلی می‌‌شد نمادها و نشانه‌‌ها را پالود و از بدی پاک ساخت، کل گیتی از گزند اهریمن رها می‌‌شد.

بر خلاف آنچه که کرتیر آموزانده بود، خودِ بدکاران، خودِ بتکده‌‌ها، و خودِ کسانی که به آبادانی و شادمانی مردمان آسیب می‌‌رساندند، اهمیتی نداشتند، نیروی پشتِ ایشان بود که می‌‌بایست مغلوب شود. آن عددی که آز را بر می‌‌انگیخت، و آن سخنی و حرفی و کلمه‌‌ای که خشونت و خشم را توجیه می‌‌کرد، می‌‌بایست از بین برود.

وسواس و دلهره‌‌اش برای غلبه بر نشانه‌‌هایی که هستی را در خود غرقه کرده بودند، زبانزد همگان بود. همه اعتراف می‌‌کردند که کسی به قدر او بر متون باستانی احاطه ندارد و زبان‌‌های گوناگون را به خوبیِ او نمی‌‌داند. در چیره‌‌دستی‌‌اش در به کار بردنِ کارد و کلام و دارو، به هنگام درمان بیماران، کسی شک نداشت. این را همه به خوبی می‌‌دانستند که وقتی آیینی را برای کسی برگزار می‌‌کند، درست‌‌ترین و دقیق‌‌ترین قواعد را رعایت می‌‌کند. با این حال همین مردم او را به خاطر رفتارهای عجیب و غریبش ریشخند می‌‌کردند.

برایشان عجیب بود که سراسر اتاق‌‌های هیربدستان و حتا کل سطح بیرونی دیوارهای آتشکده‌‌ها را با حروف مقدس و نقش و نگارهای باستانی می‌‌پوشاند. وسواسی که برای شمردن همه چیز داشت را درک نمی‌‌کردند و فکر می‌‌کردند دیوانه شده است. به هر صورت بدگمانی و بدگویی هم نمودی از حضور اهریمن بود. مردم گناهی نداشتند، زبانِ دروغینِ اهریمن در دلشان رخنه می‌‌کرد، و نمی‌‌دانستند که او در پشت تمام این تلاشها، هماوردِ غایی‌‌اش، خودِ اهریمن را می‌‌جوید و نابود کردن‌‌اش را می‌‌خواهد.

وقتی به میدان قصر وارد شد، انبوهی از جمعیت را در انتظار خویش یافت. شهسواران در زره‌‌های درخشان و سیمین‌‌شان، که با زیورهای زرین تزیین شده بود، بانوان با جامه‌‌های بلند و پرچین و شکنِ گلدار، که رنگ‌‌های شادشان گل‌‌های بهاری را به یاد می‌‌آورد. صفی منظم و مرتب از موبدانِ سپیدپوش، که برخی از شاگردانش هم در میانشان بودند. به همه‌‌ی اینها در چشم به هم زدنی نگاه انداخت و چشمانش مانند آذرخشی که بر دشتی باران‌‌زده بتازد، از روی تک تک‌‌شان گذشت.

ناگهان با شادمانی متوجه شد که همه چیز درست و کامل است. شمار موبدان درست سی و شش تن بود. سه رده‌‌ی سنی در میانشان بود و شمارشان در هر رده با رده‌‌های دیگر برابر و مساوی با دوازده بود. شمار بانوان و مردان برابر بود، تعداد شهسوارانی که بر اسب‌‌ها سوار بودند و کمانگیرانی که کنارشان ایستاده بودند، همسان و دوازده تن بود. خویشاوندان جنگاورِ درگذشته، سه تن بودند، که نوارهای سیاهِ بسته شده بر جامه‌‌هایشان درست در نقطه‌‌ی تعیین شده و راستین قرار داشت. حاصل‌‌جمع سن‌‌شان، ترتیب قرار گرفتن‌‌شان، شمارشان و خلاصه همه چیز درست بود. کل میدان‌‌گاه به متنی مقدس شبیه شده بود که اعدادی درست و حروف و کلماتی راستین بر آن نقش بسته باشد.

برخی را شاگردانش تنظیم کرده بودند، و برخی انگار خود به خود رخ نموده بود. مثلا تردیدی نبود که شصت درفشی که گرداگرد میدان نصب شده بود با نظارت موبدان برافراشته شده بود. رنگهای درفش‌‌ها و کلامی که بر هریک نقش بسته بود، درست بود. خطوط پر پیچ و خمی که گرداگرد سکوی وسط میدان کشیده بودند نیز کار موبدان بود، و چیده شدنِ منظم و دقیقِ جام‌‌ها و کوزه‌‌ها و کاسه‌‌ها نیز.

اما این که شش تن از شهسواران انگشترِ دارای نشان خانوادگی‌‌شان را بر انگشت داشتند، یا این که شش تن از موبدان گردنبندی مزین به نقش کلمه‌‌ی مقدس را به گردن آویخته بودند، تصادفی می‌‌نمود. با ورود به میدان، احساس کرد آتشی در دلش برافروخته شده است. یعنی ممکن بود این همان لحظه‌‌ای باشد که یک عمر انتظارش را می‌‌کشید؟ لحظه‌‌ی رویارویی نهایی نیکی و بدی؟

لحظه‌‌ای که تنظیمِ درست و هماهنگیِ بی‌‌نقصِ نشانه‌‌ها، اهریمن را وادار کند تا در پیکر خرفستری ناچیز حلول کند و خطرِ کشته شدن به دست مغان را به جان بخرد؟ تردیدی نداشت که آن لحظه فرا رسیده است. پیش رفت و تک و توک زمزمه‌‌هایی که در جمعیت بود، در چشم به هم زدنی خاموش شد. همه می‌‌دانستند که باید در زمان اجرای مراسم سکوت پیشه کنند. تنها صدایی که بر می‌‌خاست، به او متعلق بود و هیچ کلمه و حرفی نمی‌‌بایست مانتره‌‌ای که می‌‌خواند را آلوده سازد و از تاثیرش بکاهد.

در میانه‌‌ی میدان، بر سکوی مرکزی که از سنگی سپید ساخته شده بود و گرداگردش سردیس شیرهایی غران جلب نظر می‌‌کرد، پیکر جنگاوری جوان را نهاده بودند. لباسی کامل و زرهی درخشان در بر داشت. دستانش را روی سینه‌‌اش جمع کرده بودند و شمشیر بلند و سنگین‌‌اش را روی سینه‌‌اش نهاده بودند. موهای بلند و سیاهِ پرپیچ و تاب جوان در باد آشفته شده بود و چهره‌‌ی رنگ پریده و مردانه‌‌اش چنان آرام بود که انگار به تازگی به خواب رفته است. او فرزند شهربراز بود، یکی از سرداران بزرگ ساسانی و به تازگی در نبرد با هپتالیان به تیرِ دشمن کشته شده بود. تا ساعتی دیگر سربازانی که زیر فرمانش جنگیده بودند، او را برای آخرین بار بر گردونه‌‌ای جنگی سوار می‌‌کردند و تا سرای ابدی‌‌اش با وی همراه می‌‌شدند.

خاندان شهربراز در کوه‌‌های اطراف شهر دخمه‌‌هایی در اختیار داشتند و حالا قرار بود فرزند جوانشان در یکی از آن‌‌ها آرام بگیرد. دسته‌‌ی چوبهای برسم را از موبدی سالخورده تحویل گرفت و در کنار پیکر جوان ایستاد. شهربرازِ پیر که انبوه موهای سپید بلندِ بسته بر سرش تا پایین شانه‌‌هایش فرو می‌‌ریخت، با نگاهی توخالی به پسرش می‌‌نگریست. همسرش بازوی تناور و غول‌‌آسای او را در آغوش می‌‌فشرد و برای این که مرتکب گناهِ گریه و مویه بر مرده نشود، زمین را می‌‌نگریست.

آتشِ شعله‌‌ور درون آتشدانی که بالای سر جسد نهاده بودند، در بادی ملایم نیکو می‌‌سوخت و بوی کندر را همه جا می‌‌پراکند. برسم را بالا گرفت و شروع کرد به خواندن «اشم وهو»، هوشیارانه به بدنِ جوانِ تازه درگذشته خیره شده بود. می‌‌دانست که دیو نسو در اندرون تن وی لانه ساخته است.

مراسم برشنوم برای درهم شکستنِ دیو نسو کافی بود، و او را از پیکر جوان می‌‌راند، اما تا آن هنگام، اهریمن نیز به واسطه‌‌ی فرزندش نَسوی هولناک بر رگ و پی و گوشتِ جنگاور مرده چنگ انداخته بود. همه‌‌چیز چنان کامل بود که گویی پیکر جوان را همچون طعمه‌‌ای برای به دام انداختن اهریمن در میانه‌‌ی آن طرح مقدس نهاده‌‌اند. به نشانه‌‌ها نگریست، و الگوی تکان خوردن برگها زیر انگشتان نوازشگر باد را زیرکانه بررسی کرد. شکی نبود که خودِ اهریمن بر این جسد چنگ انداخته بود، و تردیدی نداشت که محاصره شدنِ جسد با حروف و اعدادی کامل و درست، حصاری عبورناپذیر گرداگرد انگره‌‌مینو برافراشته است.

دسته‌‌ی برسم را بالا برد و با صدایی بلند و زیبا شروع کرد به خواندن جملات مقدسی که بارها و بارها در شرایطی مشابه با این بر زبان‌‌شان رانده بود، و هرگز تا این پایه اطمینان نداشت که به غلبه‌‌ی نهایی بر اهریمن نزدیک شده است. صدایش چندان پرطنین بود و فراز و نشیبش در آن حالت از خود بیخود شدگی چنان دلنشین بود، که مایه‌‌ی شگفتی همگان شد.

شهربراز از زیر ابروهای انبوهش با حیرت به او نگریست، که با برسم در هوا حروفی مقدس را رسم می‌‌کرد. آنگاه، ناگهان گویی زمان از حرکت باز ایستاده باشد، برای لحظه‌‌ای وقفه‌‌ای در همه چیز نمایان شد. باد از وزیدن باز ایستاد و شعله‌‌های برخاسته از آتشدان مانند لهیبی سرخ به آسمان تنوره کشید. درست در آن لحظه، خرمگسی بزرگ و سبز از میان پولکهای درخشان زرهِ جوان بیرون آمد. همچنان که سرود را می‌‌خواند، با چشمان زیرکش این جنبش را دید و بی‌‌آن‌‌که لحظه‌‌ای درنگ کند، دستش را به جنبش درآورد.

خرمگس پرید و خمیدگی بلندی را در هوا طی کرد، و درست در نقطه‌‌ای که او انتظارش را داشت، با دسته‌‌ی ترکه‌‌های برسم برخورد کرد. ترکه‌‌های باریک و نازکی که کنار هم دسته شده بود، در حرکت تازیانه مانند و سریع‌‌شان کمی از هم گشوده شده بودند و با برخورد به خرمگس او را در میانه‌‌ی خویش اسیر کردند.

حس کرد جریانی از نیروی مهارناپذیر در بدنش می‌‌دود. برسم‌‌ها را بالا گرفت و خطاب به مردمِ شگفت‌‌زده گفت: «و آنگاه که پیکر مرده به درستی پاکیزه گردد، اهریمن همچون خرمگسی تیره از سر جسد خارج می‌‌شود و به سوی شمال می‌‌گریزد.»

پیروزمندانه دسته‌‌ی ترکه‌‌ها را بالا گرفت و خرمگس را به حاضران نشان داد. خرمگس هنوز زنده، اما گیج بود. شهربراز و همسرش با چشمانی خیره به این منظره نگریستند، و صدای شادمانی و هلهله از موبدان برخاست.

نوک ترکه‌‌ها را به سوی آتشدان پیش برد و با صدای رسا گفت: «بگذارید آذرِ دادگر درباره‌‌ی اهریمن داوری کند…»

نوکِ ترکه‌‌ها آتش گرفت و پیکر نیمه‌‌جان خرمگس در میان شعله‌‌های سرخی که از شاخه‌‌های انار بر می‌‌خاست، از چشم‌‌ها پنهان شد.

ترکه‌‌ها را در آتشدان نهاد و دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «ای مردم، این روز را به یاد داشته باشید. روزی که مزدک بامدادان، اهریمن را اسیر کرد و کشت. روزی که اهورامزدا پس از دوازده هزار سال، بر اهریمنِ بدنهاد پیروز گشت…»

 

 

ادامه مطلب: طرح پرسش درباره‌‌ی چهره‌‌ای تکرار شونده در عکس‌‌های تاریخی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب