پنجشنبه , آذر 22 1403

فرگشت – بخش دوم – فصل اول – هنر

بخش دوم عنصر انساني

فصل اول عنصر انسانی 

هنر

هم‌زمان با پيدايش انسان خردمند، يكی از عجيب‌‌‌ترين پديده‌‌‌های رفتارشناختی در كل فرمانروی جانوران بر صحنه‌‌‌ی زمين آشكار شد. اين پديده، آفرينش هنری بود. ظهور هنر در انسان خردمند زمانی بهتر فهم می‌شود، که مفهوم سیستمیِ دوشاخه‌‌‌زايی[1]، بازبینی شود. دوشاخه‌زایی عبارت است از استقلال يافتن دو متغير از يك سيستم، كه در ابتدا با هم متحد بوده‌‌‌اند. پيدايش صفات جديد در جريان تكامل جانداران، نوعی دوشاخه‌‌‌زايی است، چرا كه هر یک از اين صفات نوظهور در ابتدا در صفت‌های ديگری ريشه داشته‌‌‌اند، و تنها به دليل پيچيده‌‌‌تر شدن سيستم بوده كه اين شاخص‌ها از هم استقلال يافته‌‌‌اند. مثلاً پيدايش زبان گفتاری در انسان صفتی وابسته به مكان حنجره است. هم‌زمان با پيدایش انسان خردمند، يك دگرگونی يكتا ــ افزايش حجمِ مغز ــ كه خود بخشی از روند عمومی پيچيده‌‌‌تر شدن سيستم بدن بوده، به تغيير شكل جمجمه و مهاجرت حنجره انجاميده است. اين دگرگونی، در نهايت، پيدايش صفت جديدی مانند زبان را ممكن ساخته، و اين صفت جديد خود به دنبال شاخه‌‌‌زايی‌‌‌های ديگر صفات جديدی ــ مانند نوع آوابندی زبان مادری، شيوه‌‌‌ی نوشتن آن و… ــ را به ارمغان آورده است. به اين ترتيب، افزايش پيچيدگی در سيستم‌های زنده پديداری است بالنده و خودزاينده، كه در هر گام به كمك شاخه‌‌‌زايی‌‌‌های پياپی تجربه‌‌‌ی خط‌راهه‌‌‌های جديدی را در پويايی سامانه‌‌‌ی مورد نظر، ممكن می‌‌‌سازد.

اين نوع دوشاخه‌‌‌زايی، اتفاقی است كه به طور مرتب در خمينه‌‌‌ی پويايی سيستم‌های پيچيده رخ می‌‌‌دهد. بر روی فضای حالت، اين امر به صورت تجزيه شدن خط‌راهه‌‌‌ای منفرد به دو يا چند خط واگرا بازنمايی می‌‌‌شود. هر یک از اين خمينه‌‌‌های جديد، امكان جديدی را در فضای حالت سيستم به نمايش می‌‌‌گذارند. سيستم در مسير پويايی خود تنها قادر به انتخاب يكی از اين گزينه‌‌‌ها خواهد بود. فرآيندی كه انتخاب يكی از چند گزينه‌‌‌ی همسان را ممكن می‌‌‌سازد، رخدادی است كه «شكست تقارن» خوانده می‌‌‌شود. اين بدان معنی‌‌‌ است كه سيستم در محل دوشاخه‌‌‌زايی ناچار خواهد شد تا يكی از گزينه‌‌‌های همانند و متقارنِ پيش رويش را برگزيند و با اين انتخاب يكی از امكان‌های پيشارويش را از بقيه متمايز نمايد، يا به عبارت ديگر تقارن آن را بشكند.

دوشاخه‌‌‌زايی، می‌‌‌تواند در مورد عناصر درونی يك سيستم ابرپيچيده هم مشاهده شود. در اين حالت، آنچه رخ می‌‌‌دهد، تجزيه‌‌‌ی يك روند يگانه به دو يا چند روند مستقل از هم است. اين هم چيزی است كه در تكامل سازواره‌‌‌های زيستی به فراوانی رخ می‌‌‌دهد و در واقع، همه‌‌‌ی گام‌های بزرگ در تكامل نوعی دوشاخه‌‌‌زايی در درون ساختارهای زنده بوده‌‌‌اند. تبديل شدن استخوان‌های نگه‌‌‌دارنده‌‌‌ی كمان‌های آبششی ماهيان اوليه به آرواره در ماهيان پيشرفته‌‌‌تر، و تغيير شكل استخوان‌های جمجمه و تبديل شدن‌شان به استخوان‌های گوش ميانی در پستانداران، نمونه‌‌‌هايی برجسته از اين پديدارند.

دوشاخه‌‌‌زايی، تنها در ابعاد ريخت‌‌‌شناختی رخ نمی‌‌‌دهد. برعكس، آشناترين نمودهای آن را در پويايی رفتار جانداران مشاهده می‌‌‌كنيم. پديدارهای آشنايی مانند ابداع، نوآوری و حتی ادراك و ورود اطلاعات به حافظه، به نوعی با پيدايش دوشاخه‌‌‌هايی در پويايی سيستم عصبی ما همراه هستند. پس دوشاخه‌‌‌زايی می‌‌‌تواند در ابعاد رفتارشناختی هم نمود يابد و احتمالاً پيدايش هنر يكی از نمودهای آن است.

آنچه در تكامل انسان رخ داده، نوعی دوشاخه‌‌‌زايی شگفت‌‌‌انگيز بوده كه جدا شدن شاخص‌های تعريف‌كننده‌‌‌ی لذت را از شاخص‌های تعيين‌كننده‌‌‌ی بقای ژنوم به دنبال داشته است. شگفت‌‌‌انگيز بودن اين پديدار از آنجا ناشی می‌‌‌شود كه لذت، به عنوان سخت‌‌‌افزاری عصب‌‌‌شناختی، مهم‌‌‌ترين شاخص تعيين‌‌‌گرِ بختِ بقای ژنوم است. در واقع آنچه رفتار جانداران را در نهايت تعيين می‌‌‌كند، ارزش‌گذاری خاص سيستم پاداش و جزای مغز است، كه به ازای هر رفتار خاصی، لذت و درد مشخصی را توليد می‌‌‌كند و به اين ترتيب ارزش تكاملی رفتار يادشده را به موجود می‌‌‌فهماند. شبكه‌‌‌ی عصبی لذت، پايه‌‌‌ای محكم است كه الگوی كلی رفتار جانوران را تعيين می‌‌‌كند و آنچه در اين زمان دراز مايه‌‌‌ی پايدار ماندن و مركزيتش شده است، همين گره خوردنش با مفهوم بقا بوده است. جانورانی كه به اين پايه‌‌‌ی محكم مجهز نبوده‌‌‌اند، خيلی ساده در آشفتگی ارزش‌های ناشی از غياب معياری تكاملی مانند لذت، منقرض شده‌‌‌اند.

وجود دستگاه ارزش‌‌‌گذار طبيعی‌‌‌ای مانند شبكه‌‌‌ی عصبی لذت، به معنای خطاناپذير بودن يا جبری شدن رفتارها نيست. موجوداتی كه در حال اندركنش با محيط خويش هستند، مرتباً دوشاخه‌‌‌هايی رفتاری را تجربه می‌‌‌كنند، يعنی به چندراهی‌‌‌هايی می‌‌‌رسند كه گویا تمام گزينه‌‌‌های موجود در آن دارای ارزش لذت ــ و بنابراين ضمانت بقای ــ برابر هستند. اين همان است كه در جانداری خودآگاه مانند انسان، به ترديد تعبير می‌‌‌شود. انتخاب يكی از اين گزينه‌‌‌ها، كه هم‌‌‌ارزِ شكسته شدن تقارن رفتاری است، همان است كه انتخاب آزاد و اختيار خوانده می‌‌‌شود.[2]

وجود امكان انتخاب در موجود زنده، لزوماً به معنای بهينه بودن آن انتخاب نيست. برعكس، جانداران به طور مستمر در انتخاب گزينه‌‌‌ای كه به نظرشان بيشترين لذت ـ بقا را دارد، دچار اشتباه می‌‌‌شوند، و اين توانايی اشتباه كردن مهم‌‌‌ترين نمود پيچيدگی‌‌‌شان است. موجود با اشتباه كردنش، استقلال نسبی رفتارش را از دستگاه ارزش‌‌‌گذار لذت اعلام می‌‌‌كند، و اين خود نوعی دوشاخه‌‌‌زايی است. جانوری پيچيده و خودمختار است كه توانايی انتخاب كردن ــ و در نتيجه اشتباه كردن ــ را داشته باشد.

برجسته‌‌‌ترين نمود اين نوع اشتباه‌‌‌ها در انسان، به پديده‌‌‌ی اعتياد باز می‌‌‌گردد. فرد معتاد توسط تركيباتی شيميايی مراكز عصبی لذت خود را تحريك می‌‌‌كند و اين كار را بدون توجه به اين حقيقت انجام می‌‌‌دهد كه تحريك يادشده در نهايت منجر به كاهش يافتن بختِ بقای خودش می‌‌‌شود و لذت كل تجربه‌شده در طول عمرش را كاهش می‌‌‌دهد.

در ميان مهره‌‌‌داران اين تمايزِ سازمان‌‌‌يافته‌‌‌ی بين لذت و بقای ژنوم، برای نخستين بار در اجداد انسان پديدار شده است. دستگاه عصبی انسان به قدری پيچيده است كه بوم‌ِ منش‌های موجود در آن هويتی مستقل و نيمه‌‌‌خودمختار به دست آورده‌‌‌اند و به اين وسيله كل ساختار تعريف و درك لذت را دگرگون كرده‌‌‌اند. هنر يكی از نمودهای آشكار اين دوشاخه‌‌‌زايی است.

به اين ترتيب، می‌‌‌توان وجود برخی از رفتارهای دارای تضاد با بقای ژنوم در انسان را توجيه كرد. رفتار بوعلی‌‌‌سينا، كه به دليل مشغله‌‌‌ی علمی‌اش از ازدواج و توليد مثل خودداری كرد، يا ابوالعلاء معری كه به دليل عقايد خاص خود معتقد بود زادن یک انسان به معنای کشتن او هم هست و به این دليل چنين جنايتی را در حق كسی مرتكب نشد، نمونه‌‌‌هايی از اين پديده هستند. در تمام اين موارد، مجموعه‌‌‌ای از منش‌ها كه در دستگاه عصبی فرد وجود دارند، به عنوانی ساختاری مستقل از بقای ژنوم بر سيستم ارزش‌‌‌گذاری رفتاری فرد ــ بر مبنای لذت ــ اثر می‌‌‌گذارند و الگوی رفتاری فرد را تعيين می‌‌‌كنند.

آفرينش هنری، و لذت بردن از آن، در انسان امروزی ظاهراً هيچ ارزش تكاملی خاصی ندارد. يك صحرانشين بدوی کاملاً غريبه نسبت به هنر همان‌قدر امكان انتقال ژنومش به نسل بعد را دارد، كه يك شاعر و هنرمندِ مقيم همان قبيله. و حتی گاه اين توانايی هنرمندانه شانس بقا و شايستگی زيستی را كاهش می‌‌‌دهد، و این الگویی است كه در جوامع برنامه‌‌‌ريزی‌شده بر مبنای اصول جمهور افلاطون –از چین کمونیست گرفته تا ایتالیای فاشیست- نمونه‌هایش را فراوان می‌‌‌بينيم. به اين ترتيب، در حال حاضر توليد لذت از اثر هنری، كاركردی مستقل از بقای ژنوم است، و اين مثالی خوب از لذت‌های مستقل از بقاست.

رفتار آفرينش‌گرانه‌‌‌ی هنری، دو ويژگی عمده‌‌‌ی ديگر هم دارد. نخست این‌که بر مبنای نوعی قوانين عام شناختی سازمان می‌‌‌يابد، به طوری كه هنرهايی مثل موسيقی و نقاشی خصلتی جهانی می‌‌‌يابند و در همه‌‌‌ی فرهنگ‌ها از برخی قواعد عام ــ مثل تقارن ــ پيروی می‌‌‌كنند. ويژگی مشترك ديگرِ هنرها، وابستگی‌‌‌شان به فرهنگ است. يعنی با وجود این‌که شكل آفرينش هنری زير تأثير برخی از قواعد شبه‌‌‌منطقی عام و فراگير در گونه‌‌‌ی انسان شكل می‌‌‌گيرد، ريزه‌‌‌كاري‌های آن تعيين نمی‌‌‌شود و در نهايت شبكه‌‌‌ی منش‌ها و بافت فرهنگی ويژه‌‌‌ی زمينه‌‌‌شان به جزئيات آن شكل می‌‌‌دهد.

از قول اسكار وايلد نقل شده كه گفته: هنر به درد كسی نمی‌‌‌خورد. اين گفته اگر در چارچوب تكاملی و از ديد زمان حال نگريسته شود، کاملاً درست است. كاركرد هدفگرايانه و بازارمندانه‌‌‌ی يك اثر هنری، به ويژه اگر در جامعه‌‌‌ای مانند اروپای قرن نوزدهم نگريسته شود، بيش از آن‌که عاملی در راستای بالا بردن شانس بقا تلقی شود، شاخصی خطرناك و مرگبار محسوب خواهد شد. يك دليل كوچك در تأييد اين ادعا این‌که بخش مهمی از نقاشان اروپايی اواخر قرن نوزدهم میلادی به دليل طرد شدن از سوی جامعه خودكشی كردند یا زندگی نابسامانی را از سر گذراندند.

با اين وجود، هر دو شاخه‌‌‌ی يك خمينه‌‌‌ی يكپارچه، روزی به هم متصل بوده‌‌‌اند، و ما برای روشن‌‌‌تر كردن ادعاي‌مان در مورد ارتباط لذتِ ناشی از اثر هنری و لذت ناشی از انتقال ژنوم، نياز به شواهد بیشتری داريم. شواهدی كه يكتا بودن اين دو كاركرد را در گذشته‌‌‌ای دور توجيه كند. به عبارت ديگر، منش‌های منتهی به رفتار هنرمندانه، هرچند در برخی از جوامع به دليل شاخه‌‌‌زايی يادشده به شكلی خطرناك و ضدلذت عمل می‌‌‌كند، بايد روزگاری با مفهوم لذت و بقا همتا بوده باشد. گويا شواهدی در راستای تأييد اين ادعا وجود داشته باشد.

آفرينش هنری، يعنی انجام کنش‌های متمركز بر تغيير دادن محيط كه نوعی هماهنگی زيبايی‌‌‌شناختی فاقد ارزش زيست‌‌‌شناختی داشته باشند. با اين تعبير، آفرينش هنری منحصر به انسان نيست. بسياری از ميمون‌های بزرگ به طور خودجوش و خودانگيخته نقاشی می‌‌‌كشند و از ميان آن‌ها شامپانزه‌‌‌های مشهوری مانند كنگو و بتسی، اورانگ‌‌‌اوتانی به نام الكساندر، گوريلی به نام سوفيا و ميمون ديگری به نام پابلو، شهرت بیشتری دارند. اين ميمون‌های نقاش، همگی در سنين پايين بيشترين خلاقيت خود را ابراز می‌‌‌كنند و با افزايش سن‌شان كم‌‌‌كم انگيزه‌‌‌ی خلق اثر هنری را از دست می‌‌‌دهند. برخی از اين ميمون‌ها نمايشگاه‌‌‌های نقاشی هم تشكيل داده‌‌‌اند، و دست‌كم در مورد كنگوی شامپانزه، كه آثارش در سالن جشنواره‌‌‌ی سلطنتی لندن[3] به نمايش گذاشته شده بود، و بتسی كه در موسسه‌‌‌ی هنرهای معاصر لندن چنين كاری را كرد، می‌‌‌دانيم كه تمام آثارشان با قيمتی گزاف به فروش رفتند.

جالب این‌که گروهی از روان‌شناسان انگليسی آثار هنری اين ميمون‌ها را از نظر روان‌‌‌شناختی تحليل كرده‌‌‌اند و به اين نتيجه رسيده‌‌‌اند كه الگوی كلی اين نقاشي‌ها با آنچه در بيماران شيزوفرنيك پارانوئيد ديده می‌‌‌شود شباهت دارد!

ايرادي كه مي‌توان در مورد خلاقيت هنري ميمون‌ها مطرح كرد، آن است كه اين موجودات تنها زير تأثير آموزش و در ارتباط با فضاهاي انساني به فعاليت هنري مي‌پردازند. اما نمونه‌هاي جالب توجهي از اين رفتار در جانوران ديگري ديده مي‌شود كه هيچ ارتباطي با انسان ندارند.

نمونه‌ای برجسته از آفرینش هنری در جانوران را در مرغ آلاچيق[4] می‌بینیم. رفتار هنرمندانه‌ي اين پرنده بر خلاف میمون‌های اهلی به طور خودجوش و کاملاً مستقل از حضور انسان بروز مي‌كند. مرغ آلاچیق نر رفتار جالبي دارد که همانا آلاچيق‌سازي است. در فصل جفتگيري، پرنده‌ي نر در ميان بوته‌ها آلاچيقي كوچك مي‌سازد و بعد با جمع كردن خرده‌ريزهاي گوناگون آن را می‌آراید. اين تزيين كردن، با چيدن اشيايي مانند پروانه و سنگ‌هاي رنگي ريز و درشت همراه است و به ايجاد منظره‌اي پيچيده مي‌انجامد كه حتي در چشمان انسان هم زيباست. مرغ ماده اين حجله‌ها را وارسي مي‌كند و با توجه به شكل آلاچيق‌ها، جفت خود را انتخاب مي‌كند.

به ياد داريد كه به طور كلي در جانوران، جنس ماده سرمايه‌گذاري بيشتري بر توليدمثل مي‌كند؛ يعني، پيدايش و تكامل جنسيت با شكست تفارني در هزينه‌ي وابسته به توليدمثل همراه بوده است. جنس نر معمولاً براي توليد يك فرزند جديد مقدار اندكي ماده و انرژي ــ در حد يك سلول متحرك اسپرماتوزوئيد ــ را سرمايه‌گذاري مي‌كند، در حالي‌كه در جنس ماده توليد تخمكي پر از اندوخته‌ي غذايي و دوره‌اي بودن مراحل فيزيولوژيك باروري با صرف ماده و انرژي بسيار بيشتري همراه است. به همين دليل هم در كل جانوران، الگوي غالب رفتار مادرانه را شاهد هستيم. جانور ماده‌اي كه سرمايه‌گذاري زيادي براي ايجاد يك سلول تخم صرف كرده، براي بزرگ كردن و حفاظت از او هم هزينه‌ي بيشتري را خواهد پرداخت، و اين همان روندي است كه در جانوراني مانند پستانداران به تكامل رحم انجاميده است.

در پرندگان و حشرات و ساير موجودات تخم‌گذار هم چنين الگويی ديده می‌‌‌شود. تقریباً تمام مواد غذايی توليدشده برای ايجاد تخم توسط بدن ماده توليد می‌‌‌شود و بنابراين جنس ماده بايد در انتخاب جفت وسواس بیشتری از خود نشان دهد. در بيشتر جانوران تخم‌گذار، جنس ماده نر را انتخاب می‌‌‌كند. يعنی نرها با نشان دادن توانايی خود كامل و بی‌‌‌نقص بودن ژن‌هاي‌شان را به نمايش می‌‌‌گذارند و ماده‌‌‌ها با بازديد از چنين نمايشگاهی جفت خود را انتخاب می‌‌‌كنند. جفتی كه قاعدتاً بايد بهترين ژنوم را داشته باشد و شانس بقای تخم ارزشمند ماده را بيشينه كند.

رفتارهايی مانند قلمروگيری در ماهيان و پرندگان، جنگ تن‌‌‌به‌‌‌تن در بزها و علفخواران ديگر، و خواندن قناری و ملخ، همه و همه در چنين چارچوبی قابل‌‌‌درك هستند. در تمام اين موارد، نرها با هم‌‌‌جنسان خود درگير رقابت می‌‌‌شوند و با انجام مسابقه‌‌‌ای توانايی عضلانی، يا اندازه، يا پيچيدگی رفتار خود را به رخ حريف می‌‌‌كشند و برای این‌که مورد توجه ماده قرار بگيرند با هم رقابت می‌‌‌كنند. ممكن است اين رقابت در جنس نر به قدری افراطی شود كه به خشونت بر ضد ماده‌‌‌ها هم بينجامد ــ مانند گوريل، انسان و دلفين ــ اما اين پديده، كه در واقع نوعی دوشاخه‌‌‌زايی جديد است، به ندرت ديده می‌‌‌شود.

در مرغ آلاچيق هم چنين چيزی را می‌‌‌بينيم. مرغ نر با ساختن آلاچيق در واقع دارد توانايی‌‌‌های خود را نمايش می‌‌‌دهد. مرغی دارای تركيب ژنتيكی توانمند است كه قدرت عضلانی حمل اشيای گوناگون با وزن‌های مختلف و اشكال گوناگون را داشته باشد. هم‌چنین مرغی دارای ژن‌های خوب است كه سيستم حسی دقيقی داشته باشد و بتواند رنگ‌ها و حجم‌ها و فضاها را به خوبی تشخيص دهد، و به همين ترتيب توانايی انجام فعالیت‌های تركيبی بغرنجی را برای تزيين آلاچيق داشته باشد. به اين ترتيب، يك آلاچيق تزيين‌شده در واقع نوعی بيانيه در مورد توانمندی ژنوم جانور نر است، و در رقابت تنگاتنگ آلاچيق‌های گوناگون است كه ماده‌‌‌ها جفت خود را انتخاب می‌‌‌كنند. ناگفته پیداست که آلاچیق‌های این پرنده با تصوير كلاسيك عاشقی كه در زير پنجره‌‌‌ی معشوق گيتار می‌‌‌زند و آواز می‌‌‌خواند شباهتی نمایان دارند.

رفتار هنرمندانه‌‌‌ی مرغ آلاچيق شباهت‌های ديگری هم با رفتارهای انسانی دارد. نخست این‌که ريزه‌‌‌كاري‌هاي زيبايی‌‌‌شناختی تعيين‌كننده‌‌‌ی شكل كلی آلاچيق، به صورت پيش‌‌‌تنيده در مغز پرنده وجود ندارد و در هر محيطی شكلی خاص به خود می‌‌‌گيرد. در برخی از مناطق مرغان آلاچيق تزيينات آبی و آرام و ملايم را ترجيح می‌‌‌دهند و در برخی نقاط ديگر از رنگ‌های تند و ترکیب‌های درخشان و شلوغ استفاده می‌‌‌كنند. به بيان ديگر، سليقه‌‌‌های محلی گوناگونی در مورد شكل آلاچيق‌های مربوط به محیط‌‌‌های مختلف وجود دارد.

می‌‌‌دانيم كه ابتدايی‌‌‌ترين شكل هنر در انسان، تن‌‌‌آرايی و نقاشی كردن بر بدن بوده است. چنين هنری در اشكال ساده‌‌‌تر هنوز هم در ميان قبايل بومی گينه‌‌‌ی نو به شكلی چشمگير ديده می‌‌‌شود و با اشكالی متفاوت در قبايل سرخ‌پوست آمريكايی و سياه‌پوستان آفريقايی هم ديده می‌‌‌شود. اشكال پيچيده‌‌‌تر و متجددتر اين ماجرا هم در جوامع شهرنشين فراوان ديده می‌‌‌شوند. رنگ و نوع لباس، و دستور زبان خاصی كه بر معانی لباس‌های گوناگون حاكم است، دنباله‌ي مستقيم هنر تن‌آرايي محسوب مي‌شوند. در واقع، جهان مدرن با روزگار كهن از این نظر تفاوت چنداني نكرده، جز آن‌که ساز و کارها پيچيده‌‌‌تر شده و تنوع الگوها بیشتر شده است. بخش مهمی از رنگ‌های ماليده شده بر بدن بوميان اوليه، بر واسطه‌‌‌ای از جنس پارچه يا هر چيز ديگر متصل شده است و بسته به پيچيده‌‌‌تر شدن نقش‌هايی كه فرد بايد در جامعه بر عهده بگيرد، اين لباس‌ها يا تزيينات هم متنوع‌‌‌تر و چندگانه‌‌‌تر شده‌‌‌اند. از اين روست كه ما لباس خواب و لباس رسمی و لباس ورزشی و لباس راحتی متفاوتی داريم. هر یک از اين نوع لباس‌ها، نشانگر نقشی اجتماعی هستند كه ما به هنگام پوشيدن‌شان اجرا می‌‌‌كنيم. استاد دانشگاهی كه در سر كلاس با لباس خواب ظاهر شود، قادر به ايفای نقش رسمی خود نخواهد بود، و هم‌چنین فردی كه با لباس تمام رسمی به بستر می‌‌‌رود احتمالاً با اعتراض همسرش روبه‌رو می‌‌‌شود. لباس، نه تنها تعيين‌كننده‌‌‌ی نقش اجتماعی فرد است، كه با ترکیب‌های متنوع و انتخاب‌شده‌‌‌اش، نوعی سليقه‌‌‌ی هنری ساده را هم به نمايش می‌‌‌گذارد. به همين دليل هم هست كه افراد خوش‌‌‌پوش و بدلباس را به عنوان نمايندگان افراد توانا و ناتوان در اجرای اين كنش هنری در جامعه از هم تفكيك می‌‌‌كنيم.

اما لباس تمام ماجرا نيست. تزيينات پوستی ديگری نيز در انسان وجود دارند. از خالکوبی‌های رايج در جوامع قديمی که دلالتی دینی و آیینی داشته‌اند، تا نقاشي‌هايی كه با همان روش خالکوبی اما با هدف زیبایی روی بازو و گردن می‌‌‌كشند. اين تزيينات در اشكال قديمی‌‌‌تر و اصيل‌‌‌تر خود به صورت رنگ و روغن ماليدن به سر و صورت و رنگ كردن مو ديده می‌‌‌شود، و نكته‌‌‌ی عجيب این‌که در انسان با نوعی واژگونگی نقش‌ها روبه‌رو شده است و در ميان مردان کمتر از زنان رواج دارد. اين الگو در معكوس شدن نقش اجتماعی دو جنس در ميمون‌های بزرگ ريشه دارد؛ معكوس‌شدنی كه به موجود نر توانايی اعمال قدرت بیشتری را در جامعه بخشيده و در نتيجه باعث شده تا مردان زنان را انتخاب كنند، و نه برعكس.

به اين شكل، نوعی ارتباط تنگاتنگ و نزديك بين هنر ــ در ساده‌‌‌ترين شكلِ آن ــ و رفتار جنسی و بنابراين بقای ژنوم را می‌‌‌بينيم. پيش از این‌که هنرمندان قرن نوزدهمی اروپا به مواد مخدر پناه ببرند و به صورت موجوداتی ولگرد و طردشده از سوی جامعه درآيند، دورانی طولانی‌‌‌تر وجود داشته كه هنرمند به دليل توانایی‌های آفرينش‌گرانه‌‌‌ی خود بخت توليدمثل بیشتری داشته و پذيرش اجتماعی بیشتری را كسب می‌‌‌كرده است. کافی است به شعر مشهور رودکی درباره‌ی محبوبیتش در میان زیبارویان بخارا بنگریم و آن را با سیاهه‌ی طولانی

فخریه‌های شاعرانه در این زمینه مقایسه کنیم، تا دریابیم هنر نقش خود را دیرزمانی در انتخاب جنسی حفظ کرده است.

91

شاخ آهوي داراي نقاشي جانور سم‌داري باردار كه دوازده هزار سال قدمت دارد. نيزه‌هايي نمادين در بدن جانور فرور رفته‌اند كه مي‌‌توانند نشانه‌ي نقش جادويي اين اثر هنري باشند. احتمالاً نقاط و خطوط بالاي تصوير نشانه‌ي شمار ماه‌هاي قمري و نوعي تقويم بوده‌اند. (Lewin, 1998: 472)

در واقع، اگر در كل طول تاريخ به ماجرای نقش اجتماعی هنرمند نگاه كنيم، بيش از آن‌که با تصوير برجسته‌شده و اغراق‌‌‌آميز هنرمندِ عصر صنعتی روبه‌رو شويم، با هنرمندانی آشنا خواهيم شد كه به دليل توانايی هنری خود منزلت بالاتر و بنابراين بختِ بقای بیشتری در جامعه داشته‌‌‌اند. آشفتگی نقش‌هايی كه در دوران انقلاب صنعتی در اروپا شاهدش بوديم، در اين تصوير نوعی ميان‌پرده‌‌‌ی كوتاه‌مدت است و نه تصويری پايدار.

در بسياری از جانوران، زيبايی بدن و كاركرد هنری يادشده با نوعی خطرپذيری همراه است. مشهورترين مورد در اين زمينه، به طاووس نر مربوط می‌‌‌شود كه با داشتن دم بلند مشهور خود، توانايی پرواز كردن و حركت سريع بر روی زمين را از دست داده و بنابراين بيشتر از سوی شكارچيان تهديد می‌‌‌شود. طاووس ماده، به اين دليل نرِ زيباتر و دارای دم بلندتر را ترجيح می‌‌‌دهد كه بر نيرومندتر بودنش، و بنابراين ارزشمندتر بودن ژنوم‌شان آگاه است. طاووس يا قرقاولی كه با دمی به آن درازی و رنگ‌هايی به آن درخشانی و آشكاری به سن بلوغ برسد و از دست شكارچيان گوناگون جان سالم به در برده باشد، بايد بسيار هوشيار و سريع و گوش به زنگ بوده باشد و اين‌ها صفاتی است كه هر پرنده‌‌‌ی ماده‌‌‌ای مشتاقِ انتقال آن به فرزندانش است. در هردو حالت ــ چه هنرِ موجود به بدنش متصل باشد (طاووس) و چه توسط بدنش توليد شود (مرغ آلاچيق) ــ به عنوان نشانه‌ای برای داشتن تركيب ژنتيكی مناسب و بنابراين جذاب‌‌‌تر بودن از نظر جفتگيری عمل می‌‌‌كند. ماده با انتخاب نری که به این شکلِ زیبایی‌شناسانه متمایز و شاخص است، نه تنها شریکی نیرومند و توانا برای گردآوری منابع غذایی را برمی‌گزیند، که به طور مستقیم فرزند خویش را از کد ژنتیکی نرِ نیرومند نیز برخوردار می‌سازد.

بهترین نمونه از داستان‌هایی که به خودآگاهانه بودنِ این اصل تکاملی دلالت می‌کند، در شاهنامه وجود دارد. در آنجا که فردوسی نخستين برخورد خصوصی تهمينه و رستم را در سمنگان روایت می‌کند، با زنی روبه‌رو می‌شويم كه آشكارا تمايل خود را برای بالا بردن بختِ بقای فرزندش از راه درآميختن با ژنومی شايسته بيان می‌‌‌كند.

و دیگر که از تو مگر کردگار      نشاند یکی کودکم در کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور      سپهرش دهد بهره کیوان و هور

الگوهای رفتاری انسان، دنباله‌‌‌ی منطقی و ادامه‌‌‌ی پيچيده‌‌‌تر همان چيزی است كه در جانوران ديگر هم ديده می‌‌‌شود. محبوبيت جنگاوران و ماجراجويانِ مرد در نزد زنان، و به تازگی شايع شدن معكوس اين حالت، نمودهايی از ارزشمند پنداشته شدن ژنوم كسی است كه با خطرهای فراوانی رويارو می‌‌‌شود، و هم‌چنان زنده می‌‌‌ماند.

وجود برخی از رفتارهای منحصر به فردِ به ظاهر مخالف با اصل بقا را می‌‌‌توان در سايه‌‌‌ی اين حقيقت بازتعريف كرد. دليل تكاملی این‌که خطرسازان و بدل‌‌‌كاران و جهانگردانِ ماجراجو از انجام آنچه می‌‌‌كنند و روبه‌رو شدن با خطرات گوناگون لذت می‌‌‌برند، در اين حقيقت نهفته است كه اين رفتارها در زمان‌های دور ــ و تا حدودی هم‌اكنون ــ به افزايش محبوبيت فرد در ميان اعضای جنس مخالف ــ و بنابراين بيشتر شدن بخت توليد مثل ــ می‌‌‌انجامد. اين شاخص البته در جوامع امروزی كه امكان توليد مثل هر كس از حد خاصی بالاتر رفته، چندان مهم شمرده نمی‌‌‌شود. اما در نظر بگيريم كه زندگي به سبكي جز گردآوري و شكار امري نوظهور و نوپاست كه تنها برهه‌اي كوتاه از عمر گونه‌ي انسان را در بر مي‌گيرد.

وجود عمليات خطرناك و مرگباری كه در مناسك اهليت و گذار به سن بلوغ در بسياری از جوامع ساده‌‌‌تر می‌‌‌بينيم، در واقع نمودی از همين پديده است. آفريقايی جوانی كه ناچار بوده برای اثبات مردی‌‌‌اش به مردان قبيله‌‌‌اش، شيری شكار كند و فقط پس از آن به محفل مردان بالغ پذيرفته می‌‌‌شده، در واقع با نوعی آزمون تكاملی دست و پنجه نرم می‌‌‌كرده كه افراد ناتوان و ناقص را از دور جفتگيری و توليدمثل خارج می‌‌‌كرده است. هم‌چنین ابراز رشادت در جنگ‌های قديم را هم می‌‌‌توان در همين قالب تفسير كرد. رواج جهانی رفتارهای خطرپذير و مرگبار در ميان افراد جوان، و به ويژه در ميان مردان، ته‌‌‌مانده‌‌‌ای از يك سنت تكاملی بسيار كهن است كه با تلاش برای اثبات توانمندی آميخته است. الگوهای رفتاری مدرن اين پديدار، از رانندگی با سرعت بالا گرفته تا مصرف مواد سمی مانند مواد مخدر و سيگار، هم در اين چارچوب تفسيرپذير هستند. جدای از اين حقيقت كه اين رفتارهای تغييرشكل يافته در حال حاضر كاركرد قديمی و تكاملی خود را از دست داده‌‌‌اند و تا حدودی به ضد آن تبديل شده‌‌‌اند، بايد اذعان كرد كه تمام اين رفتارها به نوعی طبيعی محسوب می‌‌‌شوند. هم‌چنان‌که مردن، پديده‌‌‌ای به شدت طبيعی است!

از نظر تاريخی توانايی توليد اثر هنری، يعنی دوشاخه‌‌‌زايی بين دو رفتار نمايشگری جنسی و توليد منش‌های خلاقانه به قصد لذت بردن، برای بار نخست در انسان خردمند به شكلی آشكار پديدار شد. چشمگيرترين آثار باستانی به‌جامانده از انسان‌های خردمند، آثار هنری ايشان و به ويژه نقاشي‌های زيبايی است كه بر ديواره‌‌‌ی غارها كشيده‌‌‌اند. در اروپا بيشتر از دويست غار كه دارای آثاری از اين دست است يافت شده‌‌‌اند و تفسيرهای گوناگونی از انگيزه‌‌‌ی نقاشان و كاركرد اجتماعی اين نقاشی‌‌‌ها پيشنهاد شده است.[5]

پدر هنری بروی[6]، كه يكی از كاشفان بزرگ اين غارهاست، اعتقاد داشت كه اين نقاشي‌ها كاركرد جادويی و توتمی برای انسان‌های نخستين داشته‌‌‌اند. دليل او برای اين ادعا، شواهد مردم‌شناسی امروزی بود كه كاركردی مشابه را در ديوارنگارهای بوميان استراليا گزارش می‌‌‌كرد. بنابر اين تفسير، اين نقاشي‌ها در جادوی شكار و به نمايش گذاشتن توتم‌های مورد احترام قبيله اهميت می‌‌‌يافته‌‌‌اند. بنابراين ديدگاه، نقاشي‌ها فاقد نظم و سازماندهی مشخص بودند و مثل نقاشي‌های بوميان استراليا به صورت تصادفی و ناگهانی بر نقاط دلخواه غارها كشيده می‌‌‌شدند و حتی گاه روی نقاشي‌های قديمی‌‌‌تر را نيز می‌‌‌پوشانده‌‌‌اند.

آندره لُروا گوران[7]، كه يكی ديگر از نظريه‌پردازان در اين زمينه است، از زاويه‌‌‌ای ديگر به موضوع نگاه كرده است. او نظم و سازمان‌يافتگی مشخصی را در محتوا و شكل ترسيم نقاشي‌ها تشخيص داد و فرضيه‌‌‌ی تصادفی بودن‌شان را رد كرد. او توانست نشان دهد كه جانورانی كه هرگز شكار نمی‌‌‌شده‌‌‌اند ــ و احتمالاً توتم بوده‌‌‌اند ــ بيشتر تصوير می‌‌‌شده‌‌‌اند. بنابراين اين نقاشي‌ها را با مناسك شكار نمی‌‌‌توان مربوط دانست.

لوی اشتراوس[8]، ساختارگرای بزرگ فرانسوی، هم ديدگاه جذابی در مورد اين ديوارنگاره‌ها پيشنهاد كرده است. او هم مانند گوران اين نقاشی‌‌‌ها را به شكار مربوط نمی‌‌‌داند. در مقابل، آن‌ها را به عنوان نوعی بيان ادراك ابتدايی انسان‌های نخستين از جهانی كه در آن زندگی می‌‌‌كرده‌‌‌اند، تفسير می‌‌‌كند. او به عنوان مثال به تمايزهای دوگانه‌‌‌سازی می‌‌‌پردازد كه هم‌اكنون هم در جوامع انسانی رواج دارد. يكی از اين تمايزها، به جدايی جنسيت نر از ماده مربوط می‌‌‌شود. بر اساس اين تفسير، برخی از نقش‌ها نشانگر ذات نرينگی، و برخی نمايشگر مادينگی هستند. مثلاً اسب‌ها و بزهای كوهی نرينه‌‌‌اند و ماموت و بوفالو ماده محسوب می‌‌‌شوند.

جايگيری نقش‌ها، هم چنان‌که گوران ادعا كرده بود، از نظمی مشخص پيروی می‌‌‌كنند. به عنوان مثال، نقش گوزن را معمولاً در آستانه‌‌‌ی ورودی غار می‌‌‌بينيم، و نقش‌های مربوط به نرينگی و مادينگی را كه ذكر شد در سرسراهای اصلی می‌‌‌يابيم. جالب این‌که تصوير گوشت‌خواران به ندرت نقاشی می‌‌‌شده است، و در تمام موارد استثنايی تصوير شدن‌شان، در عمیق‌ترين اتاق‌های غار قرار می‌گرفته است.[9]

بررسی نقش‌هايی كه در غارهای بزرگی مانند آلتاميرا در اسپانيا كشيده شده، نشان می‌‌‌دهد كه برخی از غارهای يادشده چيزی فراتر از يك پرستش‌گاهِ قبيله‌‌‌ای كوتاه‌‌‌مدت بوده‌‌‌اند. تحليل تصاوير اين غار نشان می‌‌‌دهد كه دست‌كم پانزده الگوی متفاوت نقاشی و چارچوب معنايی و نشانه‌‌‌گذاری متفاوت به طور هم‌زمان در اين غارها ترسيم می‌‌‌شده‌‌‌اند. در واقع، به نظر می‌‌‌رسد كه غار آلتاميرا نوعی محل همايش قبيله‌‌‌های گوناگون انسان خردمند بوده كه در فصول خشك‌سالی يا شرايط نامساعد، مثل ساير جانوران در اطراف منابع آبِ باقی‌مانده و درياچه‌‌‌های بزرگ جمع می‌‌‌شده‌‌‌اند. پديد آمدن چنين مجموعه‌‌‌ی هنری كميابی از خلاقيت‌های قبايل گوناگون را در چنين غارهايی تنها می‌‌‌توان به اين ترتيب توجيه كرد.92

نمونه‌‌‌ای از نقش‌های هيولاگونه در غار سه برادر (فرانسه) (Lewin,1993)

يكی از ويژگي‌های جالب توجه در نقاشي‌های باستانی غارها، وجود عناصر هندسی فراوان در آن است. پدر بروی اين نقش‌ها را به عنوان نقشه‌‌‌هايی برای شكار و طرح‌ريزی تله تفسير كرده بود، اما گوران در اين مورد هم با او مخالف بود و اين نقش‌ها را در قالب ديدگاه دوگانه‌انگارِ لوی اشتراوس درك می‌‌‌كرد. به نظر او نقش‌های نوك تيز و دراز ــ مثل خط، مثلث كشيده و خط‌چين ــ نشانگر جنس نر و مثلث‌های دارای گوش‌های برابر و دايره‌‌‌ها و مربع‌ها نشانگر جنس ماده هستند.

جالب‌ترين و جديدترين تفسير از اين نقوش، به عصب‌‌‌شناسی به نام ديويد لويس ويليامز[10] مربوط می‌‌‌شود. اين دانشمند الگوهای ترسيم‌شده بر ديوار غارها را با آنچه که معتادان پس از مصرف مواد مخدر می‌‌‌بينند، مقايسه كرد و به اين نتيجه رسيد كه اين تصاوير را شمن‌ها و جادوگرانی ترسيم كرده‌‌‌اند كه زير تأثير مواد مخدر بوده‌‌‌اند.

بررسی اثرات عصب‌‌‌شناختی مواد مخدر، شاخه‌ای از دانش اعصاب است كه مدت‌‌‌ها پيش از ويليامز توسط روانشناسی به نام تيموتی ليری[11] به طور جدی طرح شده بود. شواهد آزمايشگاهی حاكی از آن هستند كه تجربه‌‌‌ی افرادی كه مواد توهم‌‌‌زا[12] مصرف می‌‌‌كنند، به سه مرحله قابل تقسيم است.

در مرحله‌‌‌ی نخست، كه هنوز هوشياری کاملاً از دست نرفته و فرد قادر به اندركنش حركتی با محيط است و مثلاً امكان نقاشی كردن هم در جريان آن وجود دارد، شكل‌هايی هندسی ديده می‌‌‌شوند. اين اشكال با آنچه بر ديواره‌‌‌های غارهای باستانی تصوير شده‌‌‌اند شباهت فراوانی دارند.

مرحله‌‌‌ی دوم، حالتی است كه فرد معمولاً بی‌‌‌حركت باقی می‌‌‌ماند و تجربه‌‌‌ای شبيه به عبور از تونلی نورانی را از سر می‌‌‌گذراند. اين تجربه ردپای مشخصی بر غارنگاره‌ها ندارد و به نظر نمی‌‌‌رسد كه جادوگران تمايل ــ يا توانايی ــ زيادی برای ثبت كردن اين تجربيات داشته باشند. سومين و عمیق‌ترين مرحله‌‌‌ی خلسه‌‌‌ی ناشی از مواد مخدر، به اين توهم می‌‌‌انجامد كه بدن تغييرشكل يافته و به بدن جانوری ديگر تبديل شده است. در اين حالت، فرد بدن خود را به شكل بدن جانوری خاص ــ كه معمولاً همان توتم قبيله است ــ می‌‌‌بيند و حركات او را تقليد می‌‌‌كند. جالب این‌که اين مرحله هم آثاری را از خود به‌‌‌جا گذاشته است. احتمالاً نقش‌های هيولاگونه‌ی[13]‌‌‌ فراوانی كه از انسان‌های دارای بدن جانوران برجای مانده است، يادگاری از تجربيات ذهنی شمن‌های قديمی بوده است.

 

 

  1. – Bifurcation
  2. . وكيلي، 1381 ]ب[.
  3. – London’s Royal Festival Hall
  4. – Bowerbird
  5. Lewin, 1993: 137 – 159.
  6. – Abbe Henri Breuill
  7. – Andre Lerai Gourhan
  8. – Levy – Straus
  9. Bahn,1990.
  10. – David Lewis – Williams
  11. – Timoty Leary
  12. – Hallucinogen
  13. – Therianthropic images

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم- فصل دوم- نسل هیولا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب