مراسم به خوبي پيش رفت. دازيمداي نگهباني كه به من حمله كرد و كوشيد بي هوشم كند، هر از چند گاهي با نگراني به من خيره مي شد. گويي خبرِ رفتار خشونت آميزم با زيردستانم به مشامش رسيده بود. با اين وجود، هر بار با حركت دوستانه ي شاخك هايم نگراني را از او دور مي كردم. البته در ابتداي كار از حمله اش خشمگين شده بودم. كم مانده بود واقعا مرا بي هوش كند. از ماجراي سرگرد چيزي نمي دانست و بنابراين او را بخشيدم. بابت اين كه با دلاوري و توجه كارش را بر سر پست نگهباني جدي گرفته تشكر كردم و گفتم كه ايلو به داشتنِ خدمت گزاراني مانند او افتخار مي كند.
دازيمداي سالخورده اي كه قرار بود قرباني شود را به خوبي مي شناختم. گناهش آن بود كه مرا خوب مي شناخت. براي مدتي بسيار طولاني همكار سرگرد در اداره ي امنيت بود و با دقت مي توانست او را در ميان هزاران دازيمدا تشخيص دهد. خودش مي گفت با سرگرد رابطه ي خوني هم دارد و زاده ي يكي از تخم هايي است كه دو تا از والدهاي سه گانه ي سرگرد سال ها قبل از تولد او گذاشته بودند. به اين ترتيب به نوعي برادر ناتني من محسوب مي شد. وقتي براي انجام مراسم به سراغش رفتم همچنان ناباورانه التماس مي كرد. هنوز مرا سرگرد مي ناميد و نمي فهميد چرا قصد جانش را كرده ام. در ابتداي كار، وقتي افراد ارباب او را دزديدند، فكر مي كرد نوعي گروگان گيري و باج خواهي در کار است. بيچاره اول با ديدن من خيلي ذوق كرد و فكر كرد براي نجات دادنش آمده ام.
مجبور شديم مراسم را زود تمام كنيم. سرگرد قبل از آمدن به سراغ ما، به همكارانش در اداره ي امنيت جاي ما را خبر داده بود. از اين رو وقت زيادي نداشتيم. به سرعت كار قرباني را تمام كرديم. بعد به يكي از باسوگاها گفتم دستانم را ببندد، و ارباب كه كاملا مورد اعتمادم بود، پايه هاي چشم ساده ام را فشرد و بي هوشم كرد. با شنيدن نخستين صداهاي شليك از هوش رفتم. ميدانستم كه سرگرد وقتي به هوش بيايد، سرسختانه خواهد كوشيد تا قاتلان دوستش را دستگير كند. از اين رو به افرادم گفته بودم آنجا را ترك كنند و جز چند باسوگاي بي ارزش را براي طبيعي شدن موقعيت در آنجا باقي نگذاشتم. بوي گس خونِ دازيمداي سالخورده، آخرين چيزي بود كه پيش از بي هوش شدن به ياد داشتم.
کادیشو
ادامه مطلب: صد روز بعد- دوازده ساعت پيش از پايان- رگا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب