هجده (18)
سیاوش، که حس می کرد تشنگیاش دارد غیرقابل تحمل میشود، منتظر بود تا میترا برگردد و همگی به بالا برگردند. پس به پرسه زدن در اتاق پرداخت. تمام سالن از اشیای عجیب و غریبی انباشته بود. نقشههایی خاک گرفته را که به خطی عجیب نوشته شده بود، به در و دیوار زده بودند و جانورهای خشک شدهی زیادی را روی میزهایی باریک و سیاه چیده بودند. سیاوش همانطور که قدم میزد، به داخل یکی از درهای نیمه باز سرک کشید و با حیرت در پشت آن راه پلهای را دید که با نردههای نقرهای ظریفی تزیین شده بود و به سمت پایین میرفت. در کنارش یک مبل سیاه دیگر دیده میشد.
ناگهان صدای قدمهایی از پشت سرش برخاست. برگشت و امیدوارانه گفت: “میترا؟”
اما با دیدن نور چراغ قوهی منصور از دور به او نزدیک میشد، فهمید که اشتباه کرده است. منصور هیجانزده چیزی را که در دست داشت به او نشان داد. آن چیز، یک صفحهی سفالی کوچک بود که رویش حفرههایی دیده میشد. منصور گفت: “اینو میبینی؟ یه کتیبه است!”
سیاوش ناباورانه آن را در دست گرفت، و فرو رفتگیهای رویش را زیر نور فانوس بررسی کرد. به نظر میرسید واقعا با خط میخی چیزهایی روی آن نوشته باشند. با تعجب گفت: “اینو از کجا پیدا کردی؟”
منصور گفت: “توی اون اتاق اون وری، یه کتابخونهی بزرگ پر از ایناست. خیلی منظم روی قفسههایی چوبی چیده شدن… بعید نیست واقعا قدیمی باشن…”
سیاوش گفت: “غیرممکنه کتیبههای قدیمی این قدر سالم بمونن….”
بعد از فکر خودش خندهاش گرفت و گفت: “…مگه این که از روز اولش همین جا بوده باشه.”
در این لحظه، منصور ناگهان به دور و برش نگاه کرد و پرسید: “ببینم، میترا کجاست؟”
سیاوش گفت: “رفته توی اون اتاق، راستش رفته دست به آب…”
منصور با واکنشی غیرمعمول، هراسان به سمت دری که سیاوش نشان داده بود دوید. سیاوش برای لحظهای فکر کرد میخواهد آن را باز کند . پشت سرش دوید تا مانعش شود. اما منصور پشت در ایستاد و با صدای بلند گفت: “میترا، میترا خانم…”
صدای میترا از دور دستها به گوش رسید که با صدایی نجوا مانند میگفت: “من اینجام… صبر کنین، الان بلند میشم.”
منصور با شنیدن جملهی آخر ابرویش را بالا انداخت و به سیاوش نگاه کرد. بعد هم همان جا پشت در روی زمین چمباتمه زد و چراغ قوهاش را خاموش کرد.
سیاوش هم فانوسش را روی میزی گذاشت وکنارش نشست. بعد هم آهی کشید و گفت: “بدجوری تشنمه…”
منصور گفت: “آره، من هم به درد میترا گرفتارم. باید زودتر برگردیم بریم بالا… تمام عمرمونو وقت داریم که این پایینو بگردیم.”
سیاوش گفت: “هی، راستی، یه طبقهی دیگه هم زیر اینجا هست. پشت اون در یه راه پلهی دیگه پیدا کردم که پایین میرفت. نرده های نقرهای قشنگی هم داشت، و البته یه مبل سیاه هم کنارش بود.”
منصور با شنیدن اسم مبلها، اخم کرد و چشمانش را بست. سیاوش که متوجه ناراحتیاش شده بود، دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت: “میدونم. ما اشتباه کردیم تو رو توی زیرزمین طبقهی بالا تنها گذاشتیم. اون هم بعد از مزخرفاتی که بابک در مورد اون مبلها تحویلمون داده بود…”
منصور چشمان براقش را گشود. به نظر سیاوش رسید که دنیایی از خاطرات رنجآور از درونشان به بیرون تراوش میکند. وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش به زمزمهای شباهت داشت: “من از تاریکی و تنهایی نمیترسم. برای مدت سه سال توی یه دخمه که از قد خودم کوچکتر بود، زندونی بودم. توی تاریکی محض. تقریبا دیوونه شده بودم و فکر میکردم کور شدم، اما بعدش که آزاد شدم کم کم حالم خوب شد. فکر نمیکنم کسی به اندازهی من به تاریکی و تنهایی عادت کرده باشه…”
سیاوش کمی به منصور خیره شد و گفت: “تو زندونی بودی؟”
و چون منصور با سر جواب مثبت داد، پرسید: “سیاسی؟”
منصور باز سرش را تکان داد و گفت: “آره، هم قبل انقلاب و هم بعدش. کلا من آدم ناآرومی هستم. تازه حالا خیلی سر به راه شدم. اون وقتها که جوون بودم خیلی شر و شورم بیشتر بود.”
بعد، انگار یاد چیزی افتاده باشد، نیم خیز شد و گفت: “اما چیزی که باعث شد بیام پایین، تاریکی و تنهایی نبود. حتی وقتی طبقهی بالا بودم برای یه مدتی چراغم رو هم خاموش کردم که باتریش تموم نشه. تا این که مبلها راه افتادن…”
سیاوش فکر می کرد گوشش عوضی شنیده. برای همین تکرار کرد: “مبلها راه افتادن؟”
منصور گفت: “ببین. من آدم خرافاتیای نیستم. راستشو بخوای هیچی رو قبول ندارم. اما توی این خونه یه چیز وحشتناکی وجود داره. توی اون مبلها. آره، توی تاریکی صدای خش خشی شنیدم و وقتی چراغو روشن کردم دیدم یه مبل سیاه دیگه پشت سرمه. تو یادته همچین مبلی اونجا بوده باشه؟”
سیاوش خاطراتش را مرور کرد. تا جایی که یادش بود وقتی به بابک رسیده بود فقط یک مبل روبرویش بود. پس با کمی ترس گفت: “نه!”
منصور گفت: “من هم یادم نیست، وقتی چراغو روشن کردم دیدم یه مبل دیگه هم پشت سرمه. صدای خش خش هم از همون طرف میومد. انگار مبله اون پشت مشتها جایی قایم شده بوده و توی تاریکی به سمت من حرکت کرده…”
سیاوش گفت: “آخه این طوری که نمیشه. مبل که خود به خود حرکت نمیکنه…”
منصور گفت: “اینا مبلهای معمولی نیستن. یه چیزی توشون هست. یادته چقدر گرم بودن؟ روی هیچ کدومشون هم غبار ننشسته. من فکر میکنم بابک واقعا یه چیزی دیده که این همه ترسیده… اون آدم ترسویی به نظر نمیاد. تازه، دکتر ایرانیان هم حتما دلیلی داشته که اینقدر تاکید کرده روی اونا نشینیم.”
منصور کمی مکث کرد و بعد گفت: “راستش وقتی اونجا تنها بودم، یه احساسی بهم دست داد. انگار یه کسی صدام کنه و ازم بخواد که روی مبل بشینم. یه صدای وسوسه کنندهای که خیلی به صدای مرحوم زنم شبیه بود. نزدیک بود تسلیم صدا بشم و روی مبل بشینم. که یه دفعه یاد حرفای بابک افتادم و سریع اومدم پایین…”
سیاوش هم به فکر فرو رفت و گفت: “من هم بهش فکر کردهام. تا حالا ندیده بودم تعداد مبلهای یه مجموعه این همه زیاد باشه. تقریبا هرجا که میریم چندتاشون رو می بینیم. فکر کنم تا حالا سی چهل تا مبل این پایین دیدم. این به نظرت غیرعادی نمیاد؟ یه چیز عجیب دیگه اینه که مبلها درست جاهایی هستن که احتمال میره آدم موقع رسیدن به اونجا خسته باشه. یادته، یکیش پایین پلکان باریکه بود، توی این اتاق بغلی هم یه دونه دیگه بود…”
منصور و سیاوش هر دو بعد از این جمله از جا پریدند و به هم نگاه کردند. سیاوش با مشت بر در پشت سرشان کوبید و صدا زد: “میترا، میترا، کارت تموم نشده؟ “
اما هیچ جوابی نیامد. اثری از نور فانوس از شکاف در معلوم نبود. سیاوش با تردید، دستش را روی دستگیرهی در گذاشت و بلندتر از قبل صدا زد: “میترا، میترا، صدامو میشنوی؟”
بعد دستگیره را فشار داد، اما با حیرت متوجه شد که در قفل شده است. به یاد نمیآورد میترا موقع گذشتن از در آن را قفل کرده باشد. در ضمن، دلیلی هم برای این کار وجود نداشت. در آنجا جز آنها کسی نبود.
منصور که دید در قفل شده، بدون معطلی با تنهاش به در فشار آورد. سیاوش که ترسیده بود، دستگیره را چند بار بالا و پایین کرد، اما در قفل شده بود و در برابرشان مقاومت میکرد. منصور با قدرتی که از هیکل نحیفش بعید بود، همچنان به در ضربه میزد. بالاخره سیاوش هم متقاعد شد که تنها راه ورود به اتاق همان است. برای همین هم به او پیوست. بالاخره بعد از کمی زورورزی، در چوبی با صدای خشکی زیر فشار وزن شانهی آن دو شکست و از لولایش خارج شد. منصور در را روی زمین انداخت و به سمت داخل اتاق هجوم برد. روبرویشان، صحنهای بود که به طور ناخودآگاه، انتظارش را داشتند.
اثری از نور فانوس میترا در اتاق دیده نمیشد. در انتهای اتاق درازی که روبرویشان بود، یک مبل سیاه بزرگ دیده میشد، و دیوارهای اتاق از نقشههایی نامفهوم و بزرگ پوشیده شده بود. روی مبل سیاه، لکهی روشنی به چشم میخورد. منصور و سیاوش به سمت مبل دویدند.
میترا روی مبل نشسته بود. چشمانش بسته و رنگش پریده بود. به نظر نمیرسید نفس بکشد. در کنارش، فانوسش را میشد دید که خاموش روی زمین افتاده بود.
هر دو دستان سرد و بیحس میترا را گرفتند و او را از روی مبل بلند کردند. برای لحظهای این طور به نظرشان رسید که بدن میترا به مبل چسبیده است و از آن جدا نمیشود، اما بعد این حس از بین رفت و میترای مدهوش در بازوان سیاوش جای گرفت. منصور با دقت نبض او را گرفت و گفت: “نبضش خیلی یواش میزنه…”
بعد، با پشت دستش سیلی آرامی به صورت میترا نواخت. سیاوش دستش را کنار زد و گردن شل میترا را در دستانش گرفت و با صدای بلند صدایش کرد: “میترا، میترا، بیدار شو، پا شو دختر…”
پلکهای میترا کمی لرزید و با زحمت چشمانش را باز کرد. بعد باز چشمانش را بست. منصور با دیدن به هوش آمدنش آهی از سر آسودگی کشید.
هر دو کمی صبر کردند تا میترا کمی سر حال بیاید. چنین به نظر میرسید که از وقتی که او را از روی مبل بلندش کردند، حالش خیلی بهتر شده باشد. گونههایش کم کم داشت رنگ میگرفت و ضربان قلبش محکمتر شده بود. بالاخره بعد از چند دقیقهی نگران کننده، چشمانش را گشود و با دیدن این که در آغوش سیاوش است، خودش را جمع و جور کرد و با صدای خوابآلوده گفت: “چی شده؟”
سیاوش او را رها کرد تا روی پای خودش بایستد. بعد گفت: “نمیدونم. تو بگو، ما روی مبل سیاهه پیدات کردیم.”
میترا با گیجی به اطرافش نگاه کرد و وقتی چشمش به مبل افتاد گفت: “آهان، مبل، من روی مبل نشستم…نه؟”
این کلمهی آخر را با ترس و صدایی بلند پرسید. منصور و سیاوش با حرکت سرشان حدس او را تایید کردند. میترا سرش را در دست گرفت و گفت: “آخ که چقدر سرم درد میکنه. آخرین چیزی که یادم میاد اینه که اون لگن رو گذاشتم توی اون اتاق و داشتم بر میگشتم پیشتون، یه دفعه چشمم افتاد به این مبله و حس کردم خیلی خسته شدم. انگار یه صدایی هم شنیدم. سیاوش، صداش شبیه تو بود. میگفت ایرادی نداره و میتونم بشینم یه دقیقه خستگی در کنم. بعدش رو درست یادم نیست. دیدم نشستم و انگار کسی بغلم کرده باشه، …یه چیزی هم محکم دستم رو گرفت…”
منصور با عزم قاطعی گفت: “میخواین اسمشو بذارین خرافات، یا هرچیز دیگهای، این مبلها یه مسئلهای دارن. یه نیروی خطرناک و کشندهای توشون هست. برای همین هم دکتر ایرانیان گفته بود نباید روشون نشست.”
با گفتن این حرف، به مبل نزدیک شد و نور چراغ قوهاش را روی چرم سیاه آن انداخت.
سیاوش گفت: “ببین، من فکر میکنم اتفاق عجیبی نیفتاده ها، میترا از دیشب تا حالا چیزی نخورده و خسته هم بوده، اینه که فشارش افتاده پایین و روی یکی از این مبلها خوابش برده، فقط همین. چیز مرموزی این بین وجود نداره…”
منصور گفت: “جدی؟ خوب، اگه این طوره بذار امتحان کنیم. این مبل رو که نمیشه از اینجا تا چهار طبقه بالاتر روی سطح زمین برد. حالا بگذریم از این که چطور اینجا آوردنش، اما وقتشه یه آزمایشی روش بکنیم.”
منصور این را گفت و یک چاقوی ضامندار از جیبش بیرون آورد. سیاوش جا خورد، چون ظاهر منصور به کسی که چاقو توی جیبش بگذارد شباهت نداشت. منصور چاقو را باز کرد و با آن بخشی از چرم سیاه را درید. بعد، در یک لحظه چند اتفاق با هم رخ داد. نخست آن که میترا با جیغی بلند از جا پرید و دستش را روی پایش گذاشت. روی رانش زخمی دهان باز کرده بود و خونش داشت شلوارش را رنگ میزد. همزمان با جیغ کشیدن میترا، منصور هم چاقو به دست بر جای خود خشکید و با دیدن این که از درز ایجاد شده روی چرمِ مبل خون غلیظ و تیرهای بیرون میزند، هراسان گفت: “خدایا، خدایا….”
چراغ قوهای که در دستش بود به زمین افتاد و با صدای بلندی شکست و نورش خاموش شد. به همین دلیل هم هیچ کدام جز منصور نتوانستند لرزش مبل و جمع شدن و تپیدن چرم در اطراف محل دریدگی را ببینند.
سیاوش، در این بین معقولترین رفتار را نشان داد. او به سرعت آستین پیراهنش را درید و آن را به صورت نواری در آورد و با آن بالا و پایین زخم پای میترا را بست. بعد هم منصور را گرفت و او را از مبل دور کرد. میترا، ناباورانه به زخمش نگاه میکرد و سعی داشت بفهمد چه اتفاقی افتاده.
منصور، چاقو را که تیغهاش از خونی چسبناک و سیاه پوشیده شده بود، روی زمین انداخت.
هر سه نفر در نور اندک تنها فانوس باقی مانده به هم نگاه کردند. باز این سیاوش بود که زودتر از بقیه به حرف آمد. او گفت: “من نمیدونم ما داریم خواب میبینیم یا بیداریم. اما اینجا یه اتفاقای عجیبی داره میافته. باید هرچه زودتر بریم بالا. بقیه خبر ندارن اینجا چه خبره، شاید بلایی سرشون بیاد.”
منصور و میترا که هنوز حیران بودند، حرکت کردند و هر سه با سرعت به طرف در اتاق پیش رفتند. بعد ازعبور از آن، در سالنی که حالا با یک چراغ بسیار تاریکتر به نظر میرسید، پیش رفتند، و تازه در اواسط طول سالن بودند که منصور گفت: “سیاوش، راه رو عوضی اومدیم…”
سیاوش فانوسش را بالا گرفت و با دیدن این که میزهای این سالن با اشیایی متفاوت و دستههایی از کاغذ پوشیده شدهاند، متوجه شد که حق به جانب منصور است. هر سه برگشتند. اما در پشت سرشان ردیفی از درها دیده میشد که معلوم نبود از کدام یک وارد شدهاند. هر سه نفر به هم نگاه کردند، و در آخر میترا بود که با لحنی گیج و خسته چیزی را که همه از آن میترسیدند، بر زبان آورد: “بچهها، فکر کنم گم شدیم…”
ادامه مطلب: نوزده (19)