هشت (8)
گروهی که مسیر پایین را انتخاب کرده بودند، هنگام ورود به زیرزمین طبقهی سوم برای لحظهای تردید کردند. در برابرشان، فضایی بسیار وسیع قرار داشت، که در تاریکی غرق شده بود.
مگابیز پیروزمندانه گفت: “آخ جون، یه طبقهی دیگه، هیچ هم بوی نفت نمیاد…”
بعد هم خندهای عصبی کرد، که با وجود صدای نه چندان بلندش، در ظلمات زیرزمین پیچید و با انعکاسی وحشتناک به گوششان بازگشت. انگار که لشکری از اجنه در آن پایین مشغول خندیدن به این چند نفری باشند که با ترس و لرز کنار هم کز کرده بودند و از آستانهی دری فلزی به درون خانهی انباشته از ظلمتشان نگاه میکردند.
بابک که از شنیدن انعکاس خندهی مگابیز جا خورده بود، دل و جراتش را جمع کرد و به داخل طبقهی سوم زیرزمین گام نهاد. زمین از سنگفرشهایی تیره پوشیده شده بود که رنگشان در زیر نور لرزان شعلهی فانوسها به سرخی تیره میزد. مگابیز که خندهاش را فرو خورده بود، نور چراغ قوهی قویاش را بالا انداخت، و همه دیدند که سقف بلند زیرزمین از هر نوع لامپ و سیمکشیای خالی است. منصور که مشغول جست و جو روی دیوارها بود، با صدایی که به زمزمه میماند، گفت: “کلید چراغ برقی در کار نیست. باید با همین چراغهامون بسازیم.”
همگی آرام آرام به زیرزمین وارد شدند. این بار دیگر اثری از شهامت گذشتهشان دیده نمیشد و به نظر نمیرسید بخواهند از هم جدا شوند. بابک برای این که توجیهی برای این وضعیتشان بتراشد گفت: “از هم جدا نشیم بهتره. اگه چراغتون ایرادی پیدا کنه ممکنه توی این تاریکی گم و گور شین.”
میترا آب دهانش را قورت داد و انگار که مخاطب فقط او بوده باشد، گفت: “باشه”
صدایش در برابر زمزمههایی که دیگران می کردند، به فریادی شبیه بود و انعکاس صدایش در همه جا پیچید: “اااشه….اااشه…”
زیرزمین طبقهی سوم، با وجود ظاهر ترسناکش، دیوارهای سنگی نمور و پوشیده از تار عنکبوت و کپکش، و وسعت حیرتانگیزش، تفاوت چندانی با طبقات بالایی نداشت. در گوشه و کنار اشیای متفاوتی دیده میشدند که گویی برای قرنها کسی به آنها دست نزده بود. لایهی ضخیمی از غبار روی همه چیز را پوشانده بود. همه انتظار داشتند اشیایی باستانی و بسیار قدیمی را در آنجا ببینند. با این وجود، خیلی زود نور چراغ قوهی میترا بر چیزی افتاد که هیچکس انتظارش را نداشت. مگابیز در برابر میزی که آن چیز رویش قرار داشت برای لحظاتی میخکوب شد، و بعد با خنده ای پر سر و صدا به خود پیچید. صدای قهقهاش در تاریکی پیچید. بابک با خشونت گفت: “بسه دیگه، خفه شو!”
اما مگابیز همانطور خندید و خندید، تا آن که خودش هم از سر و صدایی که به پا کرده بود ترسید. معلوم بود که خندههایش هم از ترس سرچشمه میگرفته، نه خندهدار بودن اوضاع.
میترا ملامتگرانه گفت: “چی این قدر خندهداره؟”
مگابیز گفت: “مگه نمیبینی؟ اون یه کامپیوتره، فکر میکنم از اون پنتیومهای حسابی باشه.”
منصور گفت: “خوب، باشه، که چی؟”
مگابیز گفت: “آخه کامپیوتر، این پایین. میدونی، یعنی جدیدا کسی اینجا بوده…”
منصور او را هل داد و در حالی که چراغ قوهاش را مانند شمشیری به جلو نشانه رفته بود، به راهش ادامه داد و غرولندکنان گفت: “خوب معلومه که جدیدا کسی اینجا بوده. انگار یادت رفته صاحب این خونه تازه یه ماهه که مرده.”
سیاوش گفت: “منظورش اینه که اینجا یه جوریه که انگار چند قرنه کسی پاشو اینجا نذاشته.”
مگابیز خودش را جمع و جور کرد و دنبال منصور راه افتاد و گفت: “یه همچین چیزی، اما مهم نیست. معلومه اون آقای دکتر تازگیها اینجا اومده… هرچند رد پاش روی گرد و خاک روی زمین نمونده!”
گروه پنج نفرهی وارثان، به طور گروهی در زیرزمین به گردش پرداختند و چیزهایی را که در گوشه و کنار قرار داشت، وارسی کردند. از دیوارهایی که اتاقها را از هم جدا میکرد، خبری نبود و کل زیرزمین با مساحت پهناورش در قالب فضایی یکپارچه و بزرگ پیشارویشان دهان گشوده بود. در اینجا هم مجموعهی عظیمی از اشیای مختلف بی نظم و ترتیب در کنار هم روی زمین توده شده بودند. میزهای بزرگی وجود داشت که رویشان از اشیای تزیینی رنگارنگ بلورینی پر شده بود. در گوشهای، یک موتور سیکلت کورسی نو در زیر پوششی پارچهای قرار داشت، و مجسمههای عظیمی که جانوران تخیلی عجیب و غریبی را نشان میدادند، در گوشه و کنار به چشم میخوردند. بار اول که چشم میترا به یکی از آنها افتاد، فکر کرد به راستی با جانوری زنده روبرو شده، و جیغی کشید. اما وقتی بقیه دور آن مجسمه صف کشیدند و با دقت بیشتری وارسیاش کردند، دریافتند تندیسی بسیار بزرگ از جنس سنگی به رنگ لاجورد است که اژدهایی تنومند را در حال نعره کشیدن نشان میدهد.
گذشته از این اشیا، چیزهای دیگری هم در گوشه و کنار ریخته بود. تودهای از لباسهای رنگارنگ و به ظاهر کثیف که در زیر یک قفسهی فلزی روی هم انباشته شده بود، یک کلکسیون کامل از هشتاد و سه نقابِ آفریقایی، تایلندی، و چینی که با بندی به قلابهای روی سقف بسته شده بودند، یک ماشین لباسشویی قدیمی، با یک دستگاه پیچیدهی مکانیکی که کاربردش معلوم نبود و روی آن قرار داشت، دو صندوق بزرگ پر از صدفهای رنگارنگ و سنگوارههای جانوران باستانی، که همانطور بینظم و ترتیب کنار هم قرار گرفته بودند، یک دستگاه پیانوی بزرگ و بسیار شیک که روی شاسیهایش چند سانتی متر خاک نشسته بود، تعداد زیادی جعبهی پر از اشیای فلزی تزیینی، که کاربرد بعضی از آنها معلوم نبود. مگابیز مدت زیادی را بالای این جعبهها گذراند، به آن امید که در داخلش سکههای طلا پیدا کند. اما تنها چیزی که نصیبش شد، بشقابهای حکاکی شدهی پر نقش و نگار بود، و حلقهها و لولهها و مارپیچهای درخشان و زیبایی که از جنس فلزی با جلای زرین ساخته شده بودند و به مجسمههایی انتزاعی شباهت داشتند. وارثان دکتر ایرانیان، بدون آن که متوجه باشند، به تدریج در زیرزمین طبقهی سوم از هم جدا شدند و در میان این اشیای متنوع پراکنده گشتند.
ادامه مطلب: نه (9)