هفت داغ نابخردی
برای م. ک.، امرداد 1392
دوران ما، زمانهی نابخردی است و زمانی است که نادانی بر دانش و پستی بر شرف چیرگی یافته است. این موقعیت نه در تاریخ ما بیسابقه بوده است، و نه در حافظهی جمعی جامعهی ایرانی، چرا که دورانی آشوبناک را سپری میکنیم و در شرایط آشفتگی، انتخاب طبیعی عادی و کارآمد نهادهای استوار اجتماعی بر باد میروند و راههای میانبر برای عروج دروج و سقوط راستکاران هموار میگردد.
در این میانه، درخواست دوستی که انتظار داشت چیزی در باب دروغزنان و نالایقان بنویسم را به فال نیک گرفتم، و فکر کردم با پرهیز از اشاره به آنچه که میبینیم و میبینند و چه بسا حس و حالی شخصی پیدا کند، چند سطری بنویسم دربارهی نمودهای نابخردی در جامعهمان، همچون امری کلان. چرا که شاید به این ترتیب مرزبندیای نمایان گردد و نشانههایی هشدار دهنده که در گرد و غبار بیراههای پرتردد پنهان شدهاند، بار دیگر نمایان شوند. نشانههایی که در جامعهی ما از دیرباز شناخته شده بودند و زنهارها دربارهشان فراوان بود. در حدی که هریک را به دیوی همانند میکردند و دستهای از این دیوها تخیل کرده بودند و فرزندان اهریمنشان میدانستند و روی هم رفته کماله دیوان لقبشان داده بودند.
نخستین نشانهی نابخردی در روزگار ما، بدخواهی است. بدخواهی یعنی انجام کاری یا پرهیز از کاری، با قصد زیان رساندن و آسیب رساندن به دیگری، یا حتا خواستِ چنین چیزی را داشتن. بدخواهی همان است که در قدیم در قالب دیو اَکومن تبلور مییافت، و جالب آن که نام این دیو (اَکَه: بد + مَن: اندیشه) دقیقا مترادف است با دشمن که باز به همین ترتیب از دو بخشِ دُش (یعنی بد) و من (اندیشه) تشکیل شده است. نخستین نشانهی نابخردی، دشمنی ورزیدن و دشمن تراشی و دشمنپروری است. یعنی بد اندیشیدن دربارهی دیگران، بد خواستن دربارهشان، و دست یازیدن به کاری که لذت، قدرت، بقا یا معنای ایشان –یا خلاصه بگوییم، «قلبم»شان- را کاهش دهد. کسی که با دیو اکومن درگیر است، با قصد زیان رساندن به دیگری نیرو و وقت خود را صرف میکند و معمولا آسیبهایی را در مقابل به جان میخرد و این همه را برای کاستن از قلبم دیگری (و نه افزودن بر قلبم خویش) انجام میدهد. پیشداشتِ همهی بدخواهان البته آن است که کاسته شدن از قلبم دیگری به افزوده شدن بر شادمانی و قدرت و معنای خویشتن منتهی میشود. اما این اصل موضوعهی نادرست از اعتقاد به اصل بقای قلبم بر میخیزد، که تعمیمی نابجاست از اصلهای بقای دیگری که با منابع پایانپذیر و مادی سر و کار دارند، و به سپهر مینو، یعنی قلمرو پردازش اطلاعاتِ روانشناختی پیوندی نمییابد.
دومین نشانهی نابخردی، خشم است، و این همان است که در گذشته در قالب ایزدی هندی به نام ایندرَه تبلور مییافت، و او را ایرانیان با نام اَندَردیو در سیاههی کمالهدیوان گنجاندهاند. نابخردان از این نظر که زود خشمگین میشوند، شتابزده به خشونت دست مییازند، و آسیب رساندن به دیگران نزدشان حالتی تهاجمی و خشن دارد، با هم شباهت دارند. نابخردان نه تنها با این و آن دشمنی میورزند، که مدام بابت این دشمنی ورزیدن خشمگین هم هستند. کلامشان به ناسزا و فحش آلوده است و رفتارشان با عصبیت و افراط و عدم تعادل، و همواره بخشی از این خشونتی که از مجرای زبان یا کردار سرریز میشود، به سوی خودشان باز میگردد و رنج و آزاری را در خودشان سبب میشود که چرخهی تازهای از خشم و عصبانیت را پدید میآورد.
نابخردان معمولا در حال پرخاش به این و آن هستند، احترام کسی را نگه نمیدارند، گفتار و کردارشان گستاخانه است، و این را از سر نابخردی نشانهی قدرت به شمار میآورند. نابخردان با خشمی که نثار دیگری میکنند، و آسیبهایی که برایش آرزو میکنند ارضا میشوند و حس «وجود داشتن» پیدا میکنند.
کسی که خِرَدی خُرد دارد، به همین ترتیب وجودی سبک و بیمایه دارد و حضور در هستی ناچیز و گذراست. او برای جبران این کمبود، میکوشد تا در هستیِ استوارتر و نیرومندتر «دیگری»ها سهیم شود، و از آنجا که پیچیدگیهای مهر را در نمییابد، برایش سادهترین و راحتترین روش برای ارتباط یافتن با دیگری، خشمی است که از دشمنی بر میخیزد.
از این رو نابخردان خویشتن را بر اساس دیگریای که با او دشمنی دارند تعریف میکنند، و اگر دشمنانشان را از دست بدهند، هویت خود را در میبازند. نابخردان در طلب خرده ریزهای از حضور و هستی است که به حریم دیگری هجوم میبرند، اما چون از خِردِ لازم برای شریک شدنِ همافزایانه در وجود دیگری –یعنی مهر- برخوردار نیستند، ناگزیرند تا «به زور» در گوشهای برای خویش جایی بتراشند، و زوری که در این راه میزنند، به صورت خشم و نفرت صورتبندی میشود و در دلشان دشمنی و بدخواهی پدید میآورد.
آن دیگری که آماج بدخواهی و خشم قرار گرفته، ممکن است به راستی پایگاهی در هستی داشته، یا نداشته باشد. یعنی ممکن است به واقع خویشکاریای راستین را در جهان برآورده سازد، و بزرگتر و واقعیتر از نابخردِ کینهتوز باشد، یا ممکن است چنین نباشد و نسخهی دیگری از همان نابخردِ اولی باشد، که به خطا مهمتر و بزرگتر پنداشته شده است. این تفاوت را میتوان بر مبنای واکنش وی به نفرت و خشم دریافت. آن کسی که وجودی دارد و ردپایی بر هستی به جا میگذارد، خویشکاریای دارد و قصدی و آرمانی و فرصتی برای تلف کردن بر سر روندهای نابخردانه ندارد. پس واکنشی که به خشم و بدخواهی نابخردان نشان میدهد، از جنسِ بیاثر کردن، دفاع کردن، و طرد کردن است. این طرد و حذفِ زیان نابخردان گاه با نابود کردن و زیان رساندن به ایشان همراه میشود، اما همواره تابعی است از محاسبهای عقلانی و رفتاری سنجیده، که هدفش کاستن از زیانِ دیگری است، و نه زیان رساندن به دیگری.
آن کس که چنین نیست، خود زمینهی نابخردی را در درون حمل میکند و از این رو در مقابله با دشمنیِ دیگران دشمنی میورزد و در برابر خشم دیگری به خشم میآید. در این حالت چرخهای تکرار شونده و خودزاینده از خشم و کین و بدخواهی را داریم که نابخردان در جریان آن با هم در میآویزند و به هم میآمیزند و میکوشند در رقصِ دو نفرهی زشتی بر صحنهی عمومی، خویش را برتر از دیگری بنمایند و آسیبی بیشتر و بیشتر را متوجه حریف سازند.
نابخردان با یاری این دو مرضِ پیش رونده، یعنی با بدخواهی و خشم، جایگاهی برای خویش بر میافرازند. ناچیزترینهایشان، ناچیزهایی همسان با خویش را هدف میگیرند و با بازیهایی دوطرفه سرگرم میشوند. جاه طلبهایشان، اما، دیگریای بزرگتر از خویش را که جای پایی در هستی دارد نشانه میگیرند، و با قلاب خشم و بدخواهی به او میآویزند و میکوشند در نزدیکی او جایی برای خویش بیابند. برخی از آنها که هوشی بیشتر دارند، حس میکنند که این وضعیتی انگلی و غیرواقعی است، و برخی دیگر که کمهوشترند، حضور موقت خویش در هالهای از نفرت و کین را جدی میگیرند و خویشتن را همپایهی دشمنانی میپندارند که برای خویش تراشیدهاند.
به این ترتیب سومین داغ نابخردی نمایان میشود، که همانا غرور است. ایرانیان باستان این صفت را در قالب دیوی به نام تَرومَئیتی تصویر میکردند و او هماورد و ضدِ فرشتهایست به نام آرمَئیتی، که یعنی آرامش اندیشه. ترومئیتی در اوستایی کمابیش به معنای خیرهسری و خودبزرگبینی بوده است، و این همان است که داغ نمایان نابخردان است. نابخردان با دانشی اندک، خود را دانای کل میپندارند، در عینِ ناتوانی، به اقتدار خود میبالند، و خویش را با صفاتی میستایند که یا ندارند، و یا ستودنی نیست. معیار نابخردان برای غرور، دیگری است و میتوان از اینجا ایشان را از خردمندانی که گاه مغرور هم هستند، تشخیص داد.
خردمندِ مغرور، هرچند ترکیبی ناپایدار و کمیاب است، بابت آنچه که هست و امری درونی به خود میبالد و خودانگارهای گاه اغراقآمیز را پدید میآورد. نابخردان اما با معیارهای بیرونی و به خصوص در مقایسه با دیگریها خویش را ارزیابی میکنند و غرور خویش را صورتبندی میکنند. هدفِ نابخردان –مانند همگان- آن است که انگارهای پذیرفتنی و محبوب و خودانگارهای زیبا و ستودنی را به دست آورند. این انگاره و خودانگاره در شرایط عادی و شکلِ درست، توسط توسعهی خویشتنداری و انضباط درونی، و افزودن بر قدرت و بقا و لذت و معنای خویش و دیگران ممکن میشود. نابخردان چون از دستیابی به این مسیرِ دشوار بازماندهاند، به تولید نمادهای قلبم بسنده میکنند. یعنی میکوشند نیرومند، شادمان، معنادار و سرزنده «به نظر برسند». اما از آنجا که این نمادها باید بالاخره به جایی قلاب شود، به نقاط تراکم قلبم نزد دیگریها رجوع میکنند و طی بازی نابابی که با ایشان به راه میاندازند، میکوشند تا این نمادها را معتبر سازند. به این ترتیب، کسی که نادان است، اما دلش میخواهد به دانشمندی شهره شود، دانشمندی را جایی پیدا میکند و با او دشمنی میورزد و خشمی و نفرتی را که نسبت به وی ابراز میکند را راهی برای سهیم شدن در صفتهای وی قلمداد میکند. نابخردان، واکنشهای دیگریهای رویاروی خویش را به هر صورتی که هست، به نمادهای قلبم ترجمه میکنند. برای بیشترشان، تنها صرفِ این که کسی به دانشمندی حمله کند، نشانهی دانشمند بودن است، و این که بتوان با قدرتمندی دشمنی ورزید، علامتِ نیرومند بودن فرض میشود.
به این ترتیب نابخردان در پیلهای از نمادهای قلبم محصور میشوند، و بدان مینازند و میبالند. پیلهای که از رمزگذاریِ خشم و نفرت حاصل آمده و طی فرآیند دشمنی ورزیدن با دیگری تبلور یافته است. نابخردان نه تنها خود این نمادها را با قلبمِ راستین اشتباه میگیرند، بلکه اصرار دارند تا دیگران را نیز به این موضوع مؤمن سازند. به این ترتیب غروری پدید میآید که نمودی عینی نیز مییابد و چه بسا در رگهای افسردهی نابخردانی دیگر نیز به جریان بیفتد و جریانی در سطحی اجتماعی ایجاد کند.
چهارمین و پنجمین داغ نابخردی، آز است و حسد. با کمی توسعه دادنِ رمزگان کهن، این دو را در قدیم با نامهای تَریز و زَریز میشناختند و گاه با گرسنگی و تشنگی همتایشان میپنداشتند. در روایتهای قدیم زرتشتی، این دو دیوهایی هستند که امرداد و خرداد، یعنی جاودانگی و کمال میستیزند. دو داغِ دوقلوی حرص و حسادت نیز چنین هستند. نابخردان در درون خویش بر پوکی پیلهشان و پوچیِ نمادهایی که خویش را بدان تزئین کردهاند، آگاهی دارند. بنابراین از سویی نسبت به نمودهای واقعیِ قلبم، و نمادهای استخواندار و مایهدارِ آن حساس هستند و از سوی دیگر میکوشند با انباشتن و متراکم کردنِ همان نمادهای توخالی، آنها را توپُر و واقعی جلوه دهند.
نابخردی که از راه مسخره کردنِ یک شخصیت اخلاقمدار میکوشد در سپهر اخلاق وی جایی برای خود بیابد، یا نادانی که میکوشد تا با خردهگیری از آرای دانشمندی سری میان سرها بر آورد، در نهایت غرور خویش را بر مبنای نمادها و علایمی بنا میکنند که سستی و دروغین بودنشان معلوم است. همواره نمادِ یک چیز را راحتتر از خودِ آن چیز میتوان جعل کرد، و از این رو نابخردان به جای رها کردن این روند و تغییر سوگیریشان به سوی قدرت و لذت و معنای راستین، میکوشند تا با پیچیدهتر کردنِ روندِ جعل نمادهای قلبم این محرومیت را جبران کنند.
نتیجه آن است که نمادهای راستینِ قلبم برای ایشان خطرناک جلوه میکند، چرا که موهوم بودنِ تزئیناتی که به خود آویختهاند را نشان میدهد. نابخردی که با تمسخر فردِ اخلاقی میکوشد نوعی از اخلاقی بودن را در چشم دیگران بازتولید کند، از رمزگان و نمادهای مربوط به اخلاقی بودنِ واقعی بیزار است و وجودش را توهینی به خود تلقی میکند، چرا که در این حالت رنگ پریدگی و مصنوعی بودنِ نمادهای غرورآفرین وی نمایان میشود. از این رو با هرچه که رنگ و بویی از قلبمِ راستین داشته باشد، سرِ ستیزه دارد و این همان حسد سوزانی است که نابخردان در چنگالش گرفتار میآیند.
از سوی دیگر، نابخردان سعی میکنند غیابِ قلبم را با انباشت نمادهای قلبم پنهان کنند. از این رو شکلی از آزمندی برای کسب و تصرف نشانههای مربوط به قلبم در ایشان شکل میگیرد. آزمندی ایشان، دیوصفت و اهریمنی است، و این همان است که از اسم آز بر میآید، که نام دیوی بوده است در ایران باستان. نابخردان برای دستیابی به نمادهای قدرت (رتبه و مقام سازمانی) ، نمادهای لذت (پول و شهرت) و نمادهای معنا (مدرک دانشگاهی، نمره) تلاش میکنند، و خودِ منابعِ آفرینندهی قلبم، یعنی اندرکنش نیرومند و برنده- برنده با دیگران، شادمانی و برخورداری از لذتهای زندگی، و دانایی و اندیشه را نادیده میگیرند. از این رو گرداگرد نابخردان انبوهی از نمادها جمع میشود، بیآن که در میانهاش چیزی وجود داشته باشد.
در خردمندان، انباشت نمادهای قلبم، امری طبیعی و تکاملی است. یعنی به تدریج، و معمولا بعد از درنگی دیرپا، منابع راستینِ قلبم که در «من» جذب و تثبیت شده، در قالب نمادهایی از جنس پول و شهرت و مدرک و چیزهایی از این دست نمود مییابد، و چه بسا هم که نیابد! در خردمندان با لایهای نازک و نامهم از نشانههایی روبرو هستیم که امری اصیل را در میانهی خود دارند. در مقابل، نزدِ نابخردان هزارتویی فربه و قطور از نمادها را میبینیم، که فضایی تهی را محاصره کردهاند. در این معنی، سپهر قلبمِ خردمندان به گردویی شبیه است، در برابر کدوی نابخردان!
ششمین داغِ نابخردی، تعصب و یقین و مقاومت سرسختانه در برابر تغییر است. نابخردان خویشتن را در بهترین موقعیت ممکن تصور میکنند و این مرضی است که از غرور بر میخیزد. ایشان در ضمن از وضعیت خویش راضی هم هستند، چون جریانی از جعل و انباشت نمادها را دنبال میکنند که به هر صورت از مسیرِ جذب و هضم منابع راستین قلبم آسانیابتر و سریعتر است. از این رو ایشان در برابر دگرگونی مقاومت می ورزند، آرای خویش را یکسره درست میدانند، و نقاط ضعف خویشتن را در نمییابند. در میان کماله دیوان، دیوی به نام ناگهیس کمابیش با این داغ همخوانی دارد. چرا که دیوی است که با سختی و انجماد و خشکسالی نسبت دارد. نابخردان به تندیسی سفالین از خودشان شباهت دارند و هرچه میگذرد سختی و شکننده بودنشان بیشتر میشود. به شکلی که در نهایت تغییر در شکلشان، که خواه ناخواه و دیر یا زود به جبر زمانه پیش خواهد آمد، به شکستگی و ویرانیشان منتهی میشود. آرامش و نرمی و سیالیت تکامل یابندهی خردمندان در ایشان یافت نمیشود و از این روست که عقاید و باورها و اصول و مواضعشان در مسیر زمان همچنان ثابت و تغییر ناپذیر باقی میماند.
در مقابلِ این هستهی درونیِ جنینواره و نارس، نابخردان برونی سخت آسیب دیده و ویرانه دارند. نابخردان ممکن است در گردآوری نمادهای قلبم، تاختن بر دیگریهایی برتر، یا سازماندهی غرور موفق عمل کنند، اما در نهایت موجوداتی رقتانگیز و ناتوان هستند که از سرِ بیماری چنین میکنند. از این رو نابخردان فرتوت و درهم شکسته و کج و معوج مینمایند. این صفت را در میان کماله دیوان با ساوول نشان میدادند، که دیو سالخوردگی و مرض و مرگ هم هست. نابخردان، فرتوت و سست مینمایند، هرچند شاید سن و سالی نداشته باشند، و باورها و عقایدی کودکانه دارند، هرچند شاید سالیانی دراز را پشت سر گذاشته باشند، و این هفتمین داغ نابخردی است.
این هفت دیو را ایرانیان قدیم کمالهدیو میخواندند، کلمهای که «چه کلهای» معنی میدهد و بوی شگفتی و بیزاری از آن به مشام میرسد. این نامگذاری از جهتی درست و سزاوار است، چرا که این هر هفت دیو در سر و مغز آدمیان لانه دارند و با نگریستن به آنچه از مغزها و اندیشهها و «کلهها» تراوش میکند، میتوان بازشناختشان. در روزگار ما که زمین عرصهی تاخت و تاز این هفت دیو است و زمانه رام و هموارِ توسنِ لنگِ نابخردان، کلههایی از این دست زشت و غریب فراوان میتوان یافت، بر گردنهایی که رگهایی برافراشته و «به حجت قوی» تزئینشان کردهاند.
نابخردی وضعیتی دوردست و سرشتی نیست که برخی با آن دست به گریبان باشند و بعضی در برابرش ایمنی داشته باشند. حقیقت آن است که نابخردی مرضی است که همهی ما بذر آن را در خویشتن داریم، و کافی است موقعیتی هموار و مساعد برایش فراهم شود، تا بروید و میوههایی زهرآگین را به بار آورد. بدخواهی، خشم، غرور، آز، حسد، تعصب و کمبودِ قلبم، نمودهای نابخردی هستند، و لازم است که لحظه به لحظه، در بزنگاههای ظهورشان در سرهایمان رصد و شکار شوند. کمین کردنِ من برای غلبه بر داغهای نابخردی، تنها راه مصونیت در برابر آن است، و این والاترین مرتبهی خرد است، که همواره خویش را در کنارهی مغاک نابخردی بدانیم و در این مورد از خویش مراقبت کنیم.
ادامه مطلب: یازده راه ندیدن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب