خوتایها به من اجازه دادند تا نمونه هاى بي هوش، ولى زنده ى كاديشوهايى را ببينم كه همراه با انگل هاي شان در مايع نگه دارنده ى سبزرنگى غوطه ور بودند. در مورد اين كه چطور پاي كاديشوها به ميان كشيده شده بود، هيچ توضيحي ندادند. فقط گفتند كه دانشمندان شان هنگام تشريح اين موجودات، متوجه شدند زير گردنبند فلزى و سنگين شان، يك بافت ظريف و حساسِ عصبى قرار گرفته است. آزمون هاى بيشتر نشان داد كه اين بافت به نوعى انگل عجيب با مغز درشت تعلق دارد كه به پشت گردن كاديشوها مى چسبد و شاخه هايى از اعصاب خود را وارد مغز ميزبان مى كند. پس از آن ميزبان به صورت ماشينى بى اراده در چنگ اين انگل اسير مى شد و دستورات آن را اطاعت مى كرد.
خيلي زود معلوم شد كه شاه كاديشوها هم به اين انگل مبتلاست. گردنبندهاى سنگين بوميان دانتاى زيوري بود كه شاه شان آشكارا استفاده از آن را ترويج مى كرد. به اين ترتيب انگل هايى كه در حالت عادى توسط كاديشوهاى سالم به همراه ميزبانان شان كشته مى شدند، راهى پيدا كردند تا در زير اين گردنبندها از نگاه ديگران مخفى بمانند و با خيال راحت به زاد و ولد مشغول شوند. انگل ها از اين راه به تدريج هويت همه ي كاديشوها را مسخ كردند. اصولا دولت پادشاهي اين نژاد به اين ترتيب پديدار شده بود. چون خودِ كاديشوهاي پاكيزه از انگل، موجوداتي ستيزه جو بودند و جامعه شان سلسله مراتب اجتماعي محكمي نداشت.
نبوغ اصلى خوتایها در همين جا خود را نشان داد. آنها در ادامه ى آزمايش هاى خود، توانستند اشكالى خوش خيم تر از اين انگل را توليد كنند كه بدون از بين بردن شخصيت ميزبان، برخى از الگوهاى رفتارىاش را تغيير دهد. بعد هم اين محصول را به عنوان اسلحه اى زيست شناختى به امپراتورى مولوك عرضه كردند.
ناگفته پيداست كه چنين كشف بزرگى چقدر به كار فاتحان بى رحمى مانند مولوكها مى آمد. آنها در مقابل واگذار كردن بخش دور افتاده اى از قلمروشان به خوتایهاى گوشه گير، و ناديده گرفتن آزمايش هاى علمى غيرقانونى شان بر روى موجودات هوشمند، توانستند محصولات متنوعى از اين دست را صاحب شوند. هرگز نفهميدم كه خوتایها چطور توانستند با امپراتور معامله كنند. چون خودسري و قدرتطلبي مولوكها زبان زد همگان بود. قدرتي كه تابعشان نباشد، برايشان مسئله اي حيثيتي محسوب مي شد. اما با خوتایها كنار آمده بودند و انزواي مرموزشان را محترم دانسته بودند.
در مورد خوتایها و اين كه واقعا كه بودند، هزاران حدس گوناگون زدم. تقريبا اطمينان داشتم كه افرادِ ساكن آن دنياي مصنوعي ابزارهايي در دست خوتایهاي واقعي هستند، و اين كه هرگز در موردِ خودِ اين موجودات چيزي نخواهم فهميد. با اين وجود، صدها حدس غريب در مغز دومم زاده مي شد و به هم در مي آميخت.
بقيه ي داستان ژلاتين نيازي به توضيح دادن نداشت، اما ميزبان بي احساس ما بدون توجه به اين كه حرف هايش توهيني به نژاد ما محسوب مي شود، تاريخچه ي خلق ژلاتين را برايمان گفت. هم نژادان من، يعنى دازيمداهاى بومى دارماى خشك، نخستين موجوداتى بودند كه اين انگل به روي شان آزمايش شد. آنها به دليل داشتن مغز سه قسمتى، براى چنين كاري بسيار مناسب بودند. چرا كه مي شد روند چيرگي انگل بر مغزها را مرحله به مرحله برنامه ريزى كرد. به اين ترتيب انگلى بى نقص توليد شد كه بدون دست كارى زياد در هويت ميزبان، برخى از عقايدش را تغيير مى داد. اطلاعاتى كه اين انگل به مغز ميزبانش تزريق مى كرد، محتواى خيلى پيچيده اى نداشت. كافي بود كه ميزبان نمادها و نشانه هاى مربوط به خدايى بسيار قديمى و فراموش شده را به عنوان نمادهاى مقدس بپذيرد. پس از آن از كاهني پيروي مي كرد كه دست نشانده ي امپراتور بود.
دانشمندان خوتاي به كمك تاريخ دانان مولوك موفق شدند بر داربستى لرزان كه از اطلاعات اندكِ باقى مانده از دين باستانى ايلو ساخته شده بود، ساختمانى محكم و باشكوه به نام ايلوپرستى جديد برافرازند. منظومه اى از اعتقادات كه به دليل نژادپرستى پنهانش مورد پذيرش دازيمداها قرار مى گرفت و سازمانى با سلسله مراتب بسيار سخت و محكم را در پيرامون خود پديد مى آورد. هدف، اين بود كه فرقه ى فراگيرى از ايلوپرست ها در كل جمهورى ريشه بدواند، و كاهن اعظمش از امپراتورى فرمان بگيرد.
در ابتداي كار در اين مورد كه كاهن اعظم كه باشد، اختلاف نظر زيادى وجود داشت. اما در نهايت همه پذيرفتند كه دازيمدايى ساكن در قلمرو جمهورى بهترين گزينه است. چه بهتر كه اين شخص مورد اعتماد دستگاه امنيتى جمهورى هم باشد. اين چنين بود كه من انتخاب شدم. من تازه در آن هنگام به شهرت رسيده بودم و با كارداني راه زنان منظومه ى پروين را نابود كرده بودم. در رسانه هاى جمهورى ستايش مى شدم و محبوبيت زيادى داشتم. پس گروهى از مولوكها فضاپيمايم را از كار انداختند و مرا اسير كردند. آنگاه پس از كار گذاشتن انگل بر سرم، طورى صحنه سازى كردند كه انگار از مرگ نجاتم داده اند، و بعد رهايم كردند.
چاپلای
ادامه مطلب: نود و پنج روز قبل- صد روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب