كومات حتا در اين مكان غيررسمي هم شق و رق و جدي مي نمود. به جاي لباس پر زرق و برقي كه رتبه ي بالايش را در دفتر مركزي نشان مي داد، لباس سياه چسبان و راحتي به تن كرده بود. با اين وجود از هر حركتش اقتدار و نفوذ هويدا بود. جايي كه در آن نشسته بوديم، براي گفتگويي دوستانه و خصوصي طراحي شده بود. اين اولين بار بود كه به مركز تفريحي مخصوص اعضاي دفتر مركزي مي رفتم. با وجود شهرتي كه براي خود به هم زده بودم، هنوز سرگردي بيش نبودم و جز به عنوان مهمان فردي والامقام نمي توانستم به اينجا راه يابم.
ابتدا كه دعوت كومات را شنيدم، بسيار شگفت زده شدم. به خصوص كه با لحني تحكم آميز پيشنهاد كرد كه كسي را همراه خودم نياورم و گفتگويم با او را يك قرار دوستانه و غيررسمي بدانم. از طرفي به خاطر اين كه مجبور نبودم ماجرا را به سروان بگويم و او را همراه خود ببرم، خوشحال بودم. از طرف ديگر بدم نمي آمد بفهمد كه چه ميزبان بانفوذي داشته ام و به كجا دعوت شده بودم. جاي ويسپات هم البته خالي بود.
كومات با اشاره ي انگشتان درازش غذايي گران بها را به خوان سالار سفارش داد و بعد گفت: «از اين كه به اينجا دعوت شده ايد تعجب كرديد؟»
گفتم: «راستش، بله. انتظار نداشتم موگاي ها افسران زيردست شان را براي گفتگويي دوستانه به چنين جايي دعوت كنند.»
ديگر برايش نگفتم كه حدس مي زنم براي پرس و جو درباره ي پيشرفت پرونده مرا احضار كرده، و صد البته به اين هم اشاره نكردم كه پيش از آمدنم به آنجا، يافته هاي مهمِ خودم را فهرست كرده بودم تا هنگام صحبت با او چيزي را از قلم نيندازم. اوضاعم آنقدرها هم بد نبود. جرم محقق تقريبا اثبات شده بود و رابطه ي كاهن با ايلوپرستان خشن دارما را هم تازه كشف كرده بودم. كومات اما، گويا به اطلاعاتي كه داشتم چندان علاقه اي نداشت. با چشمان درشتش به من خيره شد و برقي از جديت در مردمك هاي عمودي و درخشانش ظاهر شد. به سبك هم نژادانش خنديد و گفت: «درست حدس زده ايد. حرفي مهم با شما داشتم كه لازم است به طور خصوصي در جريان آن قرار بگيريد.»
گفتم: «با هر دو مغزم تشنه ي شنيدن هستم.»
گفت: «نخستين نكته آن كه خوب مراقب دور و اطرافتان باشيد. من حدس مي زنم كاهن حتا در درون اداره ي امنيت هم جاسوساني داشته باشد.»
گفتم: «دقيقا، من هم به همين نتيجه رسيده ام. راستش را بخواهيد، فكر مي كنم تا شناسايي او يك قدم بيشتر فاصله نداشته باشم. كسي در اداره ي امنيت هست كه از فعاليت هاي كاهن پشتيباني مي كند و افسرانِ مسئول پرونده ي او را يكي يكي از بين مي برد…»
گفت: «خوشحالم كه درباره ي خطرِ پيشاروي تان گوش به زنگ هستيد. در شك به اطرافيانتان دست و دلباز باشيد. هركسي ممكن است گماشته ي كاهن باشد. به عنوان مثال، به سوابق سروان خوب نگاه كنيد. هرچند سربازي شايسته و نيرومند است، اما نكات تاريكي در موردش وجود دارد كه بايد به آن توجه كرد. اين را از من نشنيده بگيريد، اما مي توانيد سروان را محتمل ترين گزينه براي كاهن بدانيد.»
از اين كه اين حرف را از او شنيدم تعجب كردم. هيچ فكر نمي كردم كه به او هم بشود شك كرد. البته از او خوشم نمي آمد، ولي خائن دانستناش به نظرم زياده روي بود. دوست داشتم بيشتر در اين مورد بدانم. اما كومات موضوع سخن را عوض كرد و گفت: «بگذريم. فقط مي خواستم مطمئن شوم كه به قدر كافي هوشيار هستيد. گذشته از اين حرف ها، بايد در مورد پرونده اي كه مسئوليتش را پذيرفته ايد كمي بيشتر بدانيد. حقيقت امر آن است كه كل ماجرا پيچيده تر از آن است كه گمان مي كنيد. شما در واقع مسئول گشودن معماي رازي شده ايد كه تعادل نيروها در جمهوري و امپراتوري به آن وابستهاند.»
انتظار نداشتم به جاي گرفتن اطلاعات، بخواهد داده هايي تازه بدهد. از اين روگفتم: «گمان مي كردم بخواهيد گزارشي از سير پرونده را بشنويد. به هر صورت، ما چيزهايي را يافته ايم. مثلا مي دانيم كه كاهن با ايلوپرستانِ دارما در ارتباط است و مولوكها هم آيينِ خشن او را تحمل مي كنند.»
كومات گفت: «اين ظاهر امر است. پشت پرده، نيروهايي بزرگتر با هم درگير شده اند. ببينم، تا چه اندازه در مورد درگيري جمهوري و امپراتوري در منظومه ي پروين خبر داريد؟»
در اين مورد چيزهايي مي دانستم. يك دليلش آن بود كه راه زنان فضاييِ همان منطقه را نابود كرده بودم و به همين دليل چند وقتي را در آن منطقه گذرانده بودم. حدود سه سال پيش از آن كه سر و كله ي راه زنان در اين منطقه پيدا شود، حوادثي در سياره هاي اين منظومه رخ داده بود كه باعث شده بود كل نژادهاي آن منطقه درگير كشمكش سياسي وخيمي شوند.
تمام ماجرا زمانى آغاز شده بود كه ارتش امپراتورى در ادامه ى فعاليت هاى توسعه طلبانه اش، به بخش هايى از كهكشان رسيده بود كه به طور رسمى تابع فدراسيون سياره ها نبودند، اما از نظر نظامى براى جمهورى ارزش زيادى داشتند. منظومه ي پروين يكى از اين مناطق بود. مولوكها به روش معمول خودشان با سرعتي خيره كننده به اين بخش از كيهان وارد شدند و در مدت كوتاهى بخش عمده ى سيارات مسكونى آنجا را فتح كردند. جمهورى خيلى زود واكنش نشان داد و با گسيل بخشى از ارتش منظم خود نيروى دفاعى بخش هايى از اين منظومه را تقويت كرد. اين برنامه خود سياره ى پروين را هم شامل مى شد، كه ثروتمندترين و مهم ترين دنياى اين منظومه بود.
نبرد بين نيروهاى مولوك و بوميانى كه توسط جمهورى پشتيبانى مى شدند بالا گرفت و پس از مدتى خون ريزى به تعادل شكننده اى انجاميد. روزهايي كه من رهبري نيروهاي امنيتي بر ضد راه زنان را بر عهده داشتم، اوضاع سياسي آن منطقه رو به ثبات مي رفت. با اين حال نيمي از دنياهاي اين منظومه در اختيار مولوكها و نيم ديگرش زير نظر جمهوري اداره مي شد. در واقع، خودِ راه زنان فضايي كه مايه ي مزاحمت بازرگانان شده بودند، يكي از نيروهاي محلي شروري بودند كه در آشوبِ برخاسته از همين جنگ ها مجالي براي خودنمايي يافته بودند.
تمام اين اطلاعات را در ذهنم مرور كردم و گفتم: «خوب، حتما مي دانيد كه من بخشي از عمرم را صرف سركوب راه زنان در آن بخش از كيهان كردهام.»
كومات گفت: «آري، خبر دارم. اما احتمالا شما در مورد پيامدهاي دستاندازي مولوكها به اين منظومه چيزي نمي دانيد. آنچه مي خواهم بدانيد، آن است كه مولوكها در جريان حمله به منظومه ي پروين، به سلاحي ناشناخته دست يافتند. يكى از مناطقى كه مولوكها در منظومه ي پروين فتح كردند، مجموعه اى از خرده سيارات كوچك و بى اهميت به نام دانتاى بود كه فقط به عنوان فرودگاه و پايگاه نظامى اهميت داشت. در آنجا نه تمدن پيشرفته اى وجود داشت و نه منابع معدنى خاصى. مولوكها به سادگى اين بخش را تسخير كرده بودند، بدون اين كه با مقاومتى روبرو شوند. اما در يكى از سيارك ها با موجوداتى به نام كاديشو برخورد كردند. كاديشوها، موجوداتى جنگجو بودند كه دو دست و دو پاى باله مانند داشتند و با دم عضلانى و درازشان محصولات صنعتى ساده اى را توليد مى كردند. از چند سال پيش، جنگى مهيب بين پادشاهى كاديشو و مولوكهاى سلطه طلب در گرفت. در آن روزها همانطور كه پيش بينى مى شد، نابودى كامل اين پادشاهى نزديك مى نمود. در اين گير و دار بود كه گزارش هايي از فعاليت يك نيروي مرموز در دانتاي به دست مولوكها رسيد. فرماندهان امپراتوري كه نگران حضور ارتش جمهوري در دانتاي بودند، كوشيدند شواهدي جسته و گريخته را جمع بندي كنند كه حاكي از آمد و رفت فضاپيماهايي ناشناخته به سطح دانتاي بود. آنگاه، يكي از اين فضاپيماها توسط ناوگان مولوكها محاصره شد، و معلوم شد كه پاي موجوداتي به نام خوتاي در ميان است. شما در مورد خوتایها چيزي شنيده ايد؟»
با تعجب بازوهايم را حلقه كردم و گفتم: «خوتایها؟ بله، موجوداتي افسانه اي هستند. در ادبيات دازيمداها اسمشان مترادف است با چيزي شبيه به لولو خورخوره. شنيده ام دانشمندان خيال پردازي در همستگان هستند كه ادعا مي كنند خوتایها به راستي وجود دارند و نژادي متمدن هستند.»
كومات باهيجان رگ هاي پر از گازش را باد كرد و گفت: «نكته در همين جاست. خوتایها واقعا وجود دارند. مولوكها با آنها ارتباط برقرار كرده اند و ما از مجراي جاسوس هايمان اين را فهميده ايم.»
با ناباوري نگاهش كردم. شك كردم كه نكند مي خواهد ساده لوحي مرا اندازه بگيرد و بعد با دوستانش در دفتر مركزي به شاخ و يالم بخندد. اما در چشمان براقش اثري از شوخي ديده نمي شد. گفتم: «اما اين غيرممكن است. اثبات شده كه تمام موجودات هوشمندي كه در كيهان زندگي مي كنند به يكي از دو قلمرو جمهوري را امپراتوري وابستگي دارند و نماينده شان در شوراهاي كيهاني شناخته شده است. حتا مالكوس هاي وحشي و سنگان ها هم نژادشان را در دفاتر اداري كيهاني ثبت كرده اند.»
كومات همچنان به حرف اولش چسبيده بود. گفت: «با اين همه خوتایها وجود دارند. هيچ اطلاعاتي در موردشان نداريم، جز آن كه وجود دارند. بقيه اش همه افسانه است. اين كه مي گويند مغز فضانوردان را مي خورند، و اين كه آنان را طراح ژن هاي نژادهاي هوشمند مي دانند، همه داستان است. اما وجود دارند.»
گفتم: «حتا اگر چنين هم باشد. اين ماجرا چه ربطي به پرونده ي ژلاتين پيدا مي كند؟»
گفت: «ربطش در آن است كه اين ژلاتيني كه دنبالش مي گردي، در اصل نوعي انگل دستگاه عصبي كاديشوها بوده كه بيماري كميابي را در دانتاي ايجاد مي كرده. خوتایها گويا دانشمنداني بي نظير باشند. چون مي گويند آنها بوده اند كه با تغيير دادن ساختار اين انگل، ژلاتين را درست كرده اند.»
ادامه مطلب: هفده روز بعد- پنج روز پيش از پايان- دنياي خوتایها
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب