فرياد زدم: «من بي گناهم. من كاهن نيستم. بگوييد آرتيمانو فكرم را بخواند. يا اگر لازم باشد، كلاه خودم را بر مي دارم تا حقيقت را براي تان اثبات كنم.»
بعد، دستانم را به سمت كلاه خودم بردم. بازوهاي نيرومندم از فكر آنچه كه بايد انجام مي دادم به رعشه افتاده بود. بازوهايم تازه به پايه ي چشم هاي متحركم رسيده بود، كه ناگهان حس كردم فلج شده ام. حرکتم را برای کندن چشم های متحرک و خودکشی انجام داده بودم و حالا خودم هم از این انگیزه دست خوش شگفتی و سردرگمی شده بودم.
سعي كردم بال هايم را بگشايم، اما گويي در دريايي از سرب شناور شده بودم. عضلات بازويم از شدت فشاري كه بر آن وارد آورده بودم، مي سوخت. اما حتا يك ذره حركت نمي كرد. براي خودكشي و از جا در آوردن پايه ي چشم هاي ساده ام به نيروي زيادي نياز نداشتم. هيچ نمي فهميدم چطور فلج شده ام. ذهنم هنوز روشن بود و درست كار مي كرد. با چشمان مركبم به حاضران در اتاق خيره شدم. هيچ كس سلاحي فلج كننده در دست نداشت. تنها موگاي پیر بود كه با لبخندي معنادار، دستش را به سوي من بالا گرفته بود. ويسپات لبخندزنان گفت: «توانايي فلج كردن ديگران قدرتي ذهني است كه تنها برخي از نخبگان موگاي به فوت و فن آن تسلط دارند.»
ويسپات در مقابلم زانو زد و بدنم كه مثل لاشه اى فلج بر زمين پهن شده بود را با دقت بررسى كرد. بعد گفت: «سرگرد، يا بهتر بگويم، كاهن بزرگ، هنوز هم مى خواهيد حقيقت را انكار كنيد؟»
دهانم خشك شده بود و تمام غدد بدنم از كار افتاده بود. به طور ناخودآگاه چند موج از بوى نشانگر هشدار و خطر را ترشح كردم. ويسپات برخاست و گفت: «خوشبختانه امكان خودكشى نداريد، و جز حاضران در اين اتاق كس ديگرى از لو رفتن تان خبر ندارد، پس امكان اين كه توسط همكاران قديمى تان كشته شويد هم كم است. به زودى گروه پزشكىِ متخصص برداشتن انگل از سرتان به اينجا خواهند رسيد. اميدوارم حدس مان درست بوده باشد، و انگل از انواع قديمى و غيرخطرناك باشد. در اين صورت، سرگردِ عزيز، خواهى توانست بار ديگر جايگاه قديمى ات را در اداره ى امنيت اشغال كنى، و تا حدودى خيانت هاى ناخودآگاه ت را جبران كنى.»
حس كردم كه به تدريج بي هوش مى شوم. آخرين چيزى كه ديدم، پاها و دم تنومند ويسپات بود كه در فاصله ى كمى از من با سرعتى بسيار كند و غيرطبيعى بر زمين كشيده مى شد، و برقى كه از چشمان آرتيمانوى واژگون آويخته از سقف به بيرون مى تراويد.
هوبار
ادامه مطلب: هفده روز بعد- هشت ساعت پيش از پايان- رگا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب