هویت مثل خیلی چیزهای دیگر، امری ساختنی است. اهمیت بنیادین و نقش تعیین کنندهاش در سرگذشت و سرنوشت انسانها، با این حقیقت خدشه نمیپذیرد و برعکس با تکیه بر این اصل پویایی و سیالیتی پیدا میکند که چه بسا خوشایند و دلخواه هم باشد.
همهی ما با هویتهایی داده شده زاده میشویم. این که در چه تاریخ و جغرافیایی زاده شویم، چه بستر اجتماعیای تجربهی زیستی دوران کودکیمان را رقم بزند، و چه آموزشهایی دریافت کنیم، بخشِ داده شده و پیش تنیده از هویتمان است. با این وجود، اینها مواد خامی است که ما از همان ابتدا هویت خویش را بر مبنایش میسازیم، گیریم که این «ساختن» به فراخور نادانی و ناتوانیِ کودکانهمان ناسنجیده و نقد ناشده و تقلیدی باشد. اما هویت از همان ابتدا در بافتی آکنده از فشارها و اجبارها و امکانهای محیطی انتخاب میشود و پیوسته حک و اصلاح شده، مدام بازتعریف میشود.
نخستین زبانی که میآموزیم، شخصیتهایی که همچون سرمشق در دوران کودکی و سالهای رشد پیرامون خویش مییابیم، و زمینهی اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خانوادهای که در بطن آن با دیگران در جهان اجتماعی سهیم میشویم، اموری انتخابی نیستند. ما به قول هایدگر به درون این میدانِ ناشناخته پرتاب میشویم و از موقعیت آغازینی زندگی خود را شروع میکنیم که «داده شده» و انتخاب ناشده و از این رو جبری مینماید. با این وجود، بسترِ یاد شده چیزی بیش از خزانهای اولیه از دادهها نیست. از همان ابتدای کار، از سالهای نخستین زندگی، «من»ها میآموزند که چیزهایی را رد کنند و چیزهایی دیگر را بپذیرند، و موقعیتهایی را برگزینند و خویشتن را در معرض تاثیرها، معانی، باورها، و اشخاصی خاص قرار دهند. این سویهی انتخابیِ هویتی که ساخته میشود، معمولا ماهیتی موضعی، پراکنده و ناسنجیده دارد، اما هست و دلیلی است بر موهوم بودن جبری که معمولا به «ذات» آدمها منسوب میشود و جایگزین هویتِ سیال و خودخواستهشان میشود.
بسیاری از مردمان تا پایان عمر از همین هویت خداداد و دادههای آغازین تغذیه میکنند و روند پرتاب شدگی خویش به محیطهای تازه و تاثیر پذیرفتن از منابع نوی معنا را ادامه میدهند، بی آن که در آن دخل و تصرفی کنند، یا از توانایی خویش برای ساختنِ هویتِ خویش بهرهای جویند، یا حتا از آن خبردار باشند. با این همه، امکانِ بازسازی هویت و بختِ بازاندیشی دربارهي «چه بودن» و «چگونه بودن» همواره هست و همیشه میتوان از آن بهره جست.
آنچه که این هویت سیال و ساخته شده را پشتیبانی میکند و خوداندیشی در آن را ممکن میسازد، علاوه بر اراده و خواستِ «خود بودن»، دانش است. انتخابِ خودآگاهانهی هویت از دو سو با دانایی گره میخورد. از سویی خودِ فهمِ موقعیت موجود و شناسایی آنچه که «من» در «اکنون» ابتدا به ساکن هست، از جنس دانایی است. از سوی دیگر، انتخاب آنچه که باید باشد و تعریف وضعیت مطلوب و حرکت به سوی آن نیز با پشتوانهی دانش صورت میپذیرد.
از این رو پذیرش مسئولیتِ آنچه که هستیم و بر دوش کشیدنِ بارِ گرانِ خودآگاهی و خودسامانی با وظیفهای گره میخورد و آن دانستن است.
دانستن وظیفهایست برای کسانی که نمیخواهند هویتشان و آنچه که هستند، بر مبنای متغیرهایی تصادفی تعیین شود. خروج از چنبر بستهی تاثیرهای تصادفی محیط و دستیابی به نظامی منسجم و یکپارچه از عناصر و روابط که شخصیتِ خودمختار و راستینی را در «من» بیافریند، تنها با برگرفتن توشهای از دانش ممکن میشود. با دانستن است که ساختنِ هویت ممکن میشود و این کار به بنیاد کردنِ جهانی مقابل با – و گاه در تقابل با- جهانِ آشوبزده و تصادفیِ بیرون ممکن میشود. هویت در حین ساخته شدن شکل و سامان مییابد و منسجم میگردد و به امری سنجیده و نقد شده و انتخابی بدل میشود. وگرنه همان آمیزهی درهم و برهم از تاثیرهای محیطی است که بنا به طبیعتِ هستی، ماهیتی کاتورهای و بی سر و ته و بیبرنامه دارند، و به همین ترتیب به شبههویتی پوک و پوچ و سطحی ختم میشود، که شده. هویت در این حالت تاریخی طبیعی است، یعنی لایههایی از سابقهها و پیشینههای واگرا و پراکنده و بیارتباط با هم است که بر دوش هم سوار میشود و روی هم رسوب میکند تا پیکرهای خالی از معنا با نظمی برونزاد را پدید آورد.
ساختن هویت به معنای دخل و تصرف کردن در این انباشت دایمی رخدادها و چیزهاست. روندِ خودآگاهانه و سنجیدهی نقد و بازخوانی و خواستن یا طرد کردنِ عناصری است که قرار است در شبکهی برسازندهی «من»، همنشین شوند. اگر ارادهای و خواستی و انضباطی برای انجام این کارِ دشوار ولی ضروری وجود داشته باشد، تاریخِ تحول «من» به تاریخی معنادار و روایتی منسجم بدل میشود، وگرنه به تقلیدی پراکندهی از هویتِ پراکندهی دیگریهای بسیار فرو کاسته میشود و در مرتبهی ادامهای موضعی و شخصی از همان تاریخ طبیعیِ گنگ و بی سر و تهِ بیرونی باقی میماند.
ایرانیان با توجه به تاریخ دیرپا و پر فراز و نشیبشان، انبوهی از داشتهها دارند که میتوانند برای ساخت هویت خویش از آن بهره ببرند. تاریخ تمدن ایرانی، تاریخ معنادار است، چرا که با خوداندیشیهای مداوم، بازتعریفهای پیاپی، و مقاومتهایی جانانه در برابر پوچی و واگرایی و پراکندگی همراه بوده است. در هر دورهی تاریخی، ایران زمین به طبقهای از افراد و لایهای از نخبگان فرهنگی مجهز بوده که هویت خویش را میساختهاند و از پیروی جریانهای تصادفی بیرونی سر باز میزدهاند. غنای زبان و ادب پارسی و محتوای چشمگیر حکمت و خرد و اندیشهای که در این تمدن انباشت شده، مدیونِ حضور و فعالیت این نخبگان است که در درازای هزارهها مشعلِ ساختنِ هویت را روشن نگه داشتهاند و همچون سرمشقی برای نسلهای پس از خویش عمل کردهاند.
نگرانیهایی که امروزه دربارهی چهلتکه شدنِ هویت ایرانیان وجود دارد، از بحران در نقشآفرینیِ این نسل از هویتسازان بر میخیزد. در دو قرن گذشته، همزمان با عقبنشینی تدریجی تمدن ایرانی در حوزههای سیاسی و نظامی و اقتصادی، نرمافزار معنایی و بافت فرهنگی این کانون تاریخساز نیز به تدریج دستخوش انهدام و تباهی شد، و دلیلِ آن نیروی زورآور و قاهرِ تمدنِ فرنگی بود، که دست بر قضا خود در ابتدای کار بر اساس تأمل در خویش و کوشش برای ساختنِ هویت بنیاد شده بود و از آن نیرو یافته یافته بود.
امروز ایرانیان بر سر دوراهی نمایانی ایستادهاند. یک راه که سرازیر است و رو به نشیب و در عین حال آسان و هموارو مناسب برای تنبلان، وا نهادن مسئولیت دشوارِ «خود بودن» است و تبعیت از نیروها و فشارها و تاثیرهایی که از بیرون عارض میشوند. این همان تداومِ آشنای هویت کودکانهایست که با گلچین کردنِ چیزهایی از این سو و آنسو و انباشتنشان در قالبی پراکنده و ناهمگون همراه بود. این همان هویت چهلتکهایست که نه تنها در ایران زمینِ بحرانزدهی امروزین، که در همهجای دنیا بدنهی جمعیت بدان بسنده میکنند و در آن جایگاه توقف میکنند. گاه نتیجه در جامعهای سامان یافته و مدرن و کامیاب به کلکسیونی پر زرق و برق از داشتههای بیربط و نامنسجم منتهی میشود، و گاه در جامعهای توسعه نیافته و حاشیهنشین به به انبانی زشت و نازیبا و فقیرانه از تحقیرها و سرافکندگیهای وارداتی.
راه دوم، دشوار است و سربالا و نفسگیر، و این همان مسیر ساختن هویت است. این راه نه نقشهی از پیش تعریف شدهای دارد و نه تضمینی برای پیمودن پیروزمندانهاش در دست است. اما تنها راه ساختن هویت همین است. راهی که با بازخوانی و بازاندیشی در داشتهها و بودهها، با ارزیابی مداوم و پیاپیِ کردارها و اصلها و باورها، و با نقد و واسازی هویتِ پیشنهاده و پیشتنیده، و بازسازی و بازآفرینی خلاقانهی هویتی نو همراه است. این راهی است که خواندن و اندیشیدن و دانستن ضرورتهایش هستند. همان نقشی که غفلت و قناعت در راه سرازیر ایفا میکند، در این راهِ سربالا بر دوشِ دانستن و فهمیدن است.
فهمِ این نکته که هویت امری ساختگی است، برای بسیاری از ما دشوار و دردناک است. از این رو که با قبول این واقعیت از غلاف به ظاهر امن و گرم و نرمِ هویتی موجود و آشنا و معتاد بیرون میآییم، و ناگزیر میشویم پیلهی تنگ و تاریکی را که به حکم موروثی بودن، ارجمند پنداشته میشد، ترک کنیم. اما ترک این پیله به معنای طرد این پیله نیست، که با بازبینی و بازاندیشی در تار و پود آن پیوند دارد و به بافتنِ طرحی نو و درانداختن نقشی نو راه میبرَد، که چه بسا اجزای آن پیله نیز عناصری از آن را تشکیل دهند. این را همگان میدانند که هرکس باید پایش را به اندازهی گلیمش دراز کند. اما تنها دانایان راز آگاهند که قد و قامت مردمان با درازای گلیمی تعیین میشود که خود آن را از تار و پود دانش و تأمل و انتخاب، تولید میکنند.