پیش درآمد
این یک داستان ترسناک است. شاید ترسناکترین داستانی باشد که تا به حال شنیدهاید. یک دلیلش این است که واقعیت دارد. چیزی شبیه به جنگیر و کلبهی وحشت نیست که فیلمهایش را حتما دیدهاید، و احتمالا در دلتان به سادهلوحی کسانی که با دیدنشان وحشتزده میشوند، خندیدهاید. حق هم دارید. چون اینها داستانهایی واقعی نیستند. اما داستانی که من برایتان میگویم، کاملا واقعیت دارد. این ماجرا هیچ ربطی به قصههای جن و پری و یا ماجراهای خانهی ارواح ندارد. هیچ نشانهای از خرافات هم در آن دیده نمیشود. این در واقع شرح وقایعی کاملا مستند و واقعی است که در دی ماه سال 1384 در تهران رخ داد. وقایعی که ماهیتشان با قصههای هیجانانگیز و تخیلیای که حرفشان را زدم، تفاوت میکند، و با این وجود هیچ توجیه معقولی برایشان پیدا نمیشود.
من در اینجا آدرس محله و نام و نشان همسایههای خانهای که این اتفاقات در آنجا رخ داده را هم آوردهام، تا اگر در مورد واقعیت حرفهایم تردیدی دارید خودتان بروید و از کسانی که تا حدودی در جریان وقایع بودند، پرس و جو کنید. اما برای این که خیالتان را راحت کنم، در همین حد بگویم که هیچ کدام از شما به اندازهی من بدبین و شکاک نیستید. من وقتی برای بار اول در مورد این ماجرا چیزهایی شنیدم، پیش خودم راوی را مسخره کردم و فرض کردم که توهماتِ عدهای آدم خیالاتی را شنیدهام. با این وجود، شواهد و نشانههایی در مورد راست بودن این شایعهها به تدریج از گوشه و کنار پدیدار شدند و باعث شدند نظرم تغییر کند. در نهایت آشنایی من با ماجراهایی که در خانهی شمارهی سیزده کوچهی شهید کشوری شمران رخ داده بود، باعث شد تا زندگیام زیر و رو شود.
وقتی شرح این ماجرا را از یکی از همسایگان این خانه شنیدم، باور نکردم و فکر کردم همه چیز از مغز خیالباف دوستی تراوش کرده که میخواهد مرا بترساند.
اما از همان لحظهای که به بهانهای به خانهی همان دوستم رفتم و درختان باغ آن خانه را از پنجره دیدم، مجذوب آنجا شدم و فهمیدم که چیزی غیرعادی در مورد این ماجرا وجود دارد. این قصه نمیتوانسته از ذهن یک نفر بیرون آمده باشد. آن هم از ذهن کسی که میگفتند خویشاوند دور صاحب خانه بوده و بعد از این ماجرا دیوانه شده است.
به این شکل بود که من هم تا حدودی درگیر ماجرا شدم. چون کارت خبرنگاری روزنامه را داشتم، با کلانتری محل ارتباط برقرار کردم و در مورد قتلهای این خانه پرسش کردم. آنها در حدی که خودشان میدانستند، به من اطلاعات دادند. و این تقریبا معادل هیچ بود. آنها منکر وقوع قتل بودند و میگفتند تنها گزارشی از یک مورد جنون و نُه مورد ناپدید شدن افراد دریافت کردهاند. از محل کار بازماندهی حادثه هم اطلاعات به درد بخوری به دست نیاوردم، همه میگفتند او قبل از ماجرا آدم منطقی و باهوشی بوده و هیچ نشانهای از جنون در او ندیده بودند.
چون دیدم در این مورد تیرم به سنگ خورده، پس از کلی پرس و جو توانستم خودِ بازماندهی حوادث کوچهی کشوری را پیدا کنم. او دیوانه شده و در تیمارستان بستری بود. بارها برای مصاحبه با این فرد راهِ طولانی بین خانهمان تا آن بیمارستان را طی کردم، تا به تدریج توانستم اعتمادش را جلب کنم و متقاعدش کنم که داستانش را برایم تعریف کند. وقتی این کار را کرد، حتم کردم که دیوانه است و هذیان میگوید. برایم بدیهی بود که ماجرا نمیتوانسته به این ترتیب رخ داده باشد. با این وجود، گذشته از ماجرایی که با پافشاری زیاد تعریف میکرد، و ترسی که از نشستن روی صندلی و مبل داشت، هیچ نشانهی دیگری از دیوانگی در او دیده نمیشد. حرفهایش را روی نوار ضبط کردم و سردرگم رفت و آمدهایم به بیمارستان را قطع کردم. تازه داشتم از پیگیری ماجرا ناامید میشدم که هدیهای غیرمنتظره را دریافت کردم. به دلیلی که هرگز برایم روشن نشد، آخرین بازماندهی این خانه دفتری قطور از یادداشتهایش را از طریق یکی از کارکنان تیمارستان برایم فرستاد و تاکید کرد که آن را به شکلی منتشر کنم. گویا من توانسته بودم در جریان مصاحبههایم با او اعتمادش را جلب کنم. به هر صورت، دست یافتن به این دفترچهی خاطرات که تا آن زمان هیچ چیز از آن نمیدانستم، باعث شد این متن را بر مبنای آن دفترچه بنویسم و آن را همان طور که صاحب اصلیاش خواسته بود، منتشر کنم. این دفترچه که با وسواس فراوان نوشته شده بود، جزئیات مکالماتی را که این بازمانده با سایر اعضای خانوادهاش داشت، در بر میگرفت. دادههای فراوان و دقیقی در مورد تک تک کسانی که در آن شبِ مرموز در خانهی بزرگ دکتر ایرانیان گم شده بودند، در این دفترچه وجود داشت، و بازماندهی ماجرا تاکید داشت که اطلاعات موجود در آن را به شکل خام منتشر نکنم و به سبک خودم ماجرا را از دید حاضران بازسازی کنم. این کار دشواری نبود، چون بعد از تصاحب آن دفترچه دست نوشتههای حجیمی در دست داشتم که خلق و خو و سابقه و مکالمات دقیق هریک از افراد درگیر در ماجرا را با تفصیل زیادی شرح میداد.
با وجود آن که همه چیز نامعقول به نظر میرسید، دنبالهی موضوع را رها نکردم. با وکیل دکتر ایرانیان، و همهی همسایگان آن کوچه جداگانه مصاحبه کردم. در میان این همسایهها، پیرمردی هم بود که وارثِ آشفتهحالِ دکتر را پیدا کرده بود. تنها بازماندهی ماجرا، پس از فرار از خانهی دکتر ایرانیان، درِ خانهی او را زده بود و حالش به قدری بد بود که پیرمرد ناچار شده بود برای یکی دو روز از او پرستاری کند. او در این مدت کل ماجرا را برایش شرح داده بود. پیرمرد میگفت حالش خیلی بد بوده و میترسیده روی صندلیها بنشیند. اما انگار نیرویی وادارش میکرده که مرتب حرف بزند، و برای همین بارها تمام مکالماتش با بقیهی افراد درگیر در ماجرا را برای پیرمرد بازگو کرده بود. او این داستان را دقیقا به خاطر داشت. حرفهای پیرمرد در فهم دقیقتر آنچه که در این خانه گذشته بود به من خیلی کمک کرد. به خصوص از آنجا که خودِ شاهد ماجرا در اثر ضربهی روحی بخش مهمی از آنها را از یاد برده بود یا حاضر نبود در موردشان با من صحبت کند.
بعد از حرف زدن با پیرمرد، و مراجعهی مجدد به دفترچهی یادداشت آخرین بازمانده، احساس کردم تصویری دقیق و روشن از حوادث آن خانه در ذهنم نقش بسته است. ماجرا به قدری عجیب بود که نمیتوانستم باورش کنم، و با این وجود به قدری مجذوبش شده بودم که تمام فکر و ذکرم را اشغال کرده بود. حاضر بودم دست به هر کاری بزنم تا به حقیقت پی ببرم. برای همین بود که یک بار نیمههای شب یواشکی از دیوار به حیاط خانهی شمارهی سیزده پریدم، ولی راستش را بخواهید جرات نکردم وارد ساختمان شوم. فقط در باغ بزرگ خانه سر و گوشی آب دادم. اصلا قضیه این نبود که از ساکنان خانه بترسم. چون تمام کسانی که صاحب خانه محسوب میشدند در جریان وقایع مرموزی ناپدید یا دیوانه شده بودند و خانه مدتها بود که خالی بود. با این همه از ساختمان و فضای خانه حسی به آدم منتقل میشد که کاملا ترساننده بود. من شبهای زیادی را در زمان جنگ در خط مقدم جبهه گذرانده بودم و حتی یک بار پشت خطوط خودی جا ماندم و یک جوخه از عراقیها از بیخ گوشم رد شدند. اما حتی آن موقع هم به اندازهی آن شبی که وارد حیاط خانهی شمارهی سیزده شدم، نترسیدم. الان از آن روز شش هفت سالی میگذرد، و باز هم هر بار که به یاد آن شب می افتم تنم خیس عرق میشود.
همین هفتهی گذشته، خبردار شدم که یکی از نهادهای دولتی خانهی مرحوم ایرانیان – یعنی همان خانهی مرموز را- خریده و تصمیم دارد آنجا را به عنوان ساختمان اداریاش بازسازی کند. هفت سال از آن شب سردِ دی ماه میگذشت و کسی یادش نبود، یا ترجیح میداد یادش نباشد، که این همان خانهای است که نه نفر در آن ناپدید شدهاند. وکیل صاحب خانه هم در این مدت فوت کرده بود. میگفتند دکتر ایرانیان وصیت کرده بود که در صورت فوت یا از دور خارج شدن وارثانش، خانه و باغش وقف دانشگاه تهران شود، اما وصیتنامه در این گیر و دار گم شده بود و ظاهرا کسی مدعی آن خانه نبود.
با سرعت با نهادی که متولی این کار بود صحبت کردم، تا از صحت این قضیه اطلاع پیدا کنم. مسئول روابط عمومی آنجا تایید کرد که چنین خانهای به تازگی به تملکشان در آمده و قرار است اشیای داخلش حراج شوند و خود خانه بازسازی شود.
وقتی شنیدم این شایعه حقیقت دارد، خیلی ترسیدم. با هزار بدبختی مدیر آن نهاد را پیدا کردم و توانستم با کمی سوءاستفاده از کارت خبرنگاریام، و به بهانهی انجام مصاحبه در مورد یک موضوع باب روز، از او وقت ملاقات بگیرم. وقتی او را ملاقات کردم، به بهانهای بحث آن خانه را پیش کشیدم. همان طور که فکر میکردم، چیزی در مورد ناپدید شدن وارثان دکتر ایرانیان نمیدانست. اما گویا شایعههایی دست و پا شکسته به گوشش رسیده بود. میگفت همسایهها میگویند آن خانه روح نگهبانی دارد که ورود دزدان به آنجا جلوگیری میکند. ادعا میکرد که ناظر ادارهشان که برای بازدید از محل رفته بود، این شایعه را تایید کرده بود و میگفت در خانهی بزرگ دکتر ایرانیان در طول این هفت سالی که متروکه بوده، هیچ چیزی سرقت نشده است. چون اشیای گرانبهایی دم دست وجود داشته که هر دزدی بیتردید اول آنها را بر میداشته. مدیر آن نهاد این شایعهها را باور نکرده بود. اما در مورد این که چرا آن ناظر پس از آن از شغل خود استعفا داده بود و دیگر وارد آن خانه نشده بود، توضیحی نداشت.
من که یک بار قبلا وارد باغ آن خانه شده بودم، میدانستم که قضیهی روح نگهبان افسانه است. در این هفت سال، و سالهای پیش از آن هم، بیتردید دزدان زیادی وارد آن خانه شده بودند، اما سر آنها هم همان بلایی آمده بود که سر آن نه نفر آمد. من با احتیاط کلیات ماجرایی را که در مورد آن خانه شنیده بودم، برایش تعریف کردم، و در مورد خطراتی را که وارد شدن به آن خانه در بر داشت، به او هشدار دادم. برایش شرح دادم که اگر مبلهای سیاه از آن خانه خارج شوند چه حوادثی ممکن است اتفاق بیفتد، و در خواست کردم که آن خانه را به حال خود رها کنند. در آنجا خطری بزرگ برای زمانی بسیار طولانی کمین کرده بود که اگر آزاد میشد، فاجعهی بزرگی به بار میآمد. مخاطبم با حوصله حرفهایم را شنید، اما از نگاهش معلوم بود که هشدار مرا جدی نگرفته است.
به همین خاطر بود که مجبور شدم تمام آنچه را که در مورد این خانه فهمیده بودم بنویسم. آن را با این امید مینویسم که دیگران هم به چیزهایی که در مورد این خانه و خطرات نهفته در آن فهمیدهام، پی ببرند و از درگیر شدن با نیرویی مرگبار که از ماهیتش هیچ چیز نمیدانیم، پرهیز کنند.
میدانم که باور کردن این داستان خیلی دشوار است. اما اگر در صحتش شک دارید، به شواهدی که ارائه کردم مراجعه کنید. خانهی دکتر ایرانیان را میتوانید در کوچهی شهید کشوری پیدا کنید، هرچند اصلا پیشنهاد نمیکنم خودتان وارد باغ بزرگش بشوید. میترا ایرانیان هنوز در تیمارستان بستری است و اگر کمی تلاش کنید به پرسشهایتان جواب خواهد داد.
من کاملا به نامعقول بودن این روایت آگاهم، و هیچ توضیحی هم برای آنچه که در این خانه رخ داده ندارم. فکر نمیکنم این ماجرا ربطی به ارواج و اجنه داشته باشد. چون تنها عنصر غیرعادیای که در آن وجود دارد، همان مبلهای سیاه و نفرین شده است. با وجود آن که تمام این چیزها را میدانم، این متن را تهیه کردهام و با سابقهی حرفهای خودم به عنوان یک خبرنگار قابل اعتماد بازی کردهام، فقط و فقط به این خاطر که امیدوارم به نوعی بتوانم از خطری که همهی ما را تهدید میکند، جلوگیری کنم.
مبلهای سیاه، نباید به هیچ قیمتی از آن خانه خارج شوند. وقتی به فروخته شدن آن به شهروندان عادی و از همه جا بیخبر فکر میکنم، و به قدرتی که بعد از پراکنده شدنشان در شهر پیدا خواهند کرد، میاندیشم، از ترس مو بر تنم راست میشود. از شما و تمام کسانی که به نوعی با آن خانهی بزرگ و گنجینههای گرانبهایش در ارتباطند، عاجزانه درخواست میکنم که این دروازهی مرگبار را بر روی نیروهایی که ما هیچ اطلاعی از ماهیتشان نداریم، نگشایند.
اگر مبلها از آن زیرزمین خارج شوند، همهی دیر یا زود برای ابد بر آنها خواهیم نشست.
ادامه مطلب: یک (1)