پیش در آمد
در مورد تاریخ روشنفكرى در ایران و سیر اندیشهى تجدد در دو قرن اخیر، نوشتارهاى فراوانى وجود دارد. جریانشناسى و شیوهى وامگیرى اندیشمندان از یكدیگر، در این متون به قدر كافى مورد موشكافى و بازبینى قرار گرفته است، و بنابراین در این نوشتار خود را از ابراز عقیده و زمینهچینى در این مورد بىنیاز مىبینم.
آنچه كه در موردش اندك نوشته شده و بسیار اهمیت دارد، زیرساخت معناشناختى بینشى است كه به تجدد ایرانى و اندیشهى روشنفكرانهى جدید -در تمام طیفهاى گوناگونش- شكل داده است. براى این كه آماج این نوشتار روشنتر شود، و ادعایى كه در پى بیان آن است بهتر فهمیده شود، باید برخى از كلیدواژگان به كار گرفته شده در متونى این چنینى را بار دیگر تعریف كنیم.
چیزى كه آشكار است، این است كه همزمان با ورود اندیشهى تجدد و مدرنیته به كشورِ ما، طبقهاى از نخبگان فكرى بدان متوجه شدند و در دفاع یا حمله بدان، گفتند و نوشتند و فضایى از كشاكش نظرى و جدال فكرى را فراهم آوردند كه دامنهى خشونت آن از بحثهاى شیرین و لطیف ادبى بین اصحاب سبعه در مورد ادبیات و فرهنگ مكتوب سنتىمان آغاز شد، و به شكمِ دریدهى احمد كسروى و بمبگذاریهاى اول انقلاب و قتل نویسندگان و شاعران ختم گردید.
آنچه كه در این فضاى جدلآمیز رخ داد، پیش از هرچیز، پیدایش قشرى اجتماعى با خرده فرهنگ ویژهى خود بود، كه امروز با عنوان روشنفكر شهرت یافته است.
مىتوانیم مانند آلاحمد نسبنامهاى تفاخرآمیز از مزدك و مانى و ابنمقنع نقابدار فراهم آوریم و تاریخ این واژه را مانند تاریخ بسا چیزهاى دیگرمان، تا عصر دقیانوس عقب ببریم. از سوى دیگر هم مىتوانیم مانند خود آلاحمد همین واژه را بىاصل و پایه و جعلى و مصنوعى بدانیم و روشنفكران را آلت دستى آفریدهى توطئهگران غربى فرض كنیم. در هر دو حال، از مرز قفسِ یین و یانگِ قدیمىِ اندیشهى این دیار، كه جمع افراط و تفریط را در نسخهاى فراتر از رویاهاى دیالكتیكىِ هگل، ممكن مىساخت، فراتر نرفتهایم، و جز رونوشتى از سرمشق جلال برنداشتهایم، كه با همین شیوه مىكوشید خدمت و خیانت روشنفكران را همزمان و همراه با هم بیان كند و خود روشنفكرى بود كه منكر ارزش روشنفكران بود.
روشنفكر ایرانى، اگر كمى عینى به اوضاع بنگریم و سعى كنیم درگیر این فریبهاى تاریخى نشویم، پدیدارى است عینى و ملموس، كه در تاریخ دو قرن اخیر ما جایگاهى ویژه دارد و با ابزارهاى علمىترِ جامعهشناختى و تحلیلى رسیدگىپذیر است. در این متن، سر آن ندارم كه به دفاع از روشنفكران بپردازم یا نقش منفى و زیانمندشان را برملا كنم، كه ایشان خویش با كردارشان در جاى مناسب هردو كار را انجام دادهاند. پس، این رساله را نه به قصد داورى، كه به سوداى تحلیلى آنچه كه در قالب این كلیدواژه گذشته است و مىگذرد مىنگارم، و امید آن دارم كه با نمودن زاویهى دیدى جدید، دستیابى به قضاوت در مورد آینده و گذشتهى این طبقهى گسترش یابنده را آسانتر كنم.
در این متن، روشنفكر را به معناى معمول جامعهشناختىاش به كار مىبرم. مقصودم نخبگانى است كه به تولید، توزیع و نقد عناصر فرهنگى و اطلاعاتى مىپردازند و در روند تولید و بازتولید قدرت به مجارى رسمى و نهادهاى تخصص یافته براى رفع این نیاز دست مىیابند یا برعكس از آن محروم مىشوند (باتومور، 1369) منظورم از روشنفكر، همان قشرى از مردمان تحصیل كرده هستند كه در برابر موج فرهنگى موسوم به تجدد در صف نخست ایستادهاند و پیامدهاى خوشایند یا خطرناك این موج را زودتر از بقیه دریافتند و لمس كردند و دو رویهى هراسناك یا وسوسهآمیز آن را عمیقتر از مردم عادى تجربه كردند. به این ترتیب، برداشتم از روشنفكر، تمام آن كسانى را در بر مىگیرد كه در برخورد با جهانى نو شونده -به قول لوكاچ- به انسانى مشكلدار (Homo problematicus) تبدیل شدهاند و كوشیدند تا با ابزار اندیشه این مشكل را حل كنند.
این كه روشنفكران كدام رویهى مدرنیته را نخست دریافتند و در جلوگیرى یا تشویق آن كوشیدند، در بحث مورد نظرم اثر چندانى ندارد. چرا كه تمام كسانى را كه از ابزار زبان تعقلى مدرن براى تولید و توزیع اندیشههایشان در ارتباط با جامعهى ایرانىِ درگیر با مدرنیته استفاده كردهاند را روشنفكر مىنامم. گمان مىكنم حصر شدن این معنا به گروهى ویژه از اندیشمندان كه هوادار یا مدافع مدرنیته بودهاند، هرچند شاید با معناى elite در قرن نوزدهم شبیهتر باشد، اما در روزگار كنونى دیگر كاربرد ندارد. امروز در جوامعى كه سرچشمهى پیدایش این معناست، گرامشى و آدورنو را به دلیل محتواى گفتارشان از صف روشنفكران خارج نمىدانند، و متفكران پستمدرن را به دلیل گلاویز شدنشان با غول مدرنیته غیرروشنفكر فرض نمىكنند. پس دلیلى نمىبینم این عنوان را براى تمام اندیشمندان -و نه فعالان سیاسى- كه در ایران درگیر مسئلهى مشابهى بودهاند، به كار برم. با این وجود معناى این واژه را به طبقهى روحانى تعمیم نخواهم داد، چرا كه انسجام و همگونى دستگاه فكرى و تشكل سازمانى ایشان با آنچه كه از تعریف جامعهشناختى روشنفكر فهمیده مىشود، تفاوت دارد. به این ترتیب مفهوم روشنفكر را در این متن تنها به اندیشمندانى اطلاق خواهم كرد كه محتواى اندیشهشان خصلتى خودمحور و فردى داشته باشد و از پایگاه طبقاتىشان مستقل باشد. به این تعبیر، متفكران اشرافى صدر مشروطه كه بیشترشان برخلاف منافع طبقاتىشان هوادار اصلاح ساخت سیاسى مملكت و برقرارى دموكراسى بودند، روشنفكر فرض شدهاند، اما اندیشمندان روحانى، رهبران طریقتهاى صوفیه، و شیوخ فكرى دیگرى كه هنوز به لحاظ محتواى فكرى از شبكهى روابط اجتماعى پیرامونشان كنده نشده بودند، و از زبانى سنتى براى تولید اندیشه بهره مىجستند، زیر این نام برچسب نخوردهاند. به عبارت دیگر، توانایى نظر كردن از بیرون و فاصله گرفتن از موضوع مشاهده )جامعه( را -در هر سطحى از دقت كه باشد- نشانهى روشنفكر مىدانم.
پس موضوع بحث ما، روشنفكر به تعریف كلاسیكش است و جریانى كه به ویژه در قرن اخیر از سر گذرانده است، و بدان دامن زده است، یعنى جریان تجدد در ایران.
اما كالبدشناسى روشنفكر، و تشخیص پایگان اجتماعى و روانشناسى فردى و دورهشناسى و تبارشناسى او، آماج این نوشتار نیست. بسیارى از دیگران چنین كردهاند و در حوزههایى ویژه هم خوب از عهدهى آنچه كه ادعا مىكردهاند، برآمدهاند. تقسیمبندى محتوایى حائرى كه روشنفكران را در برخورد با دو رویهى ژانوسىِ تمدن مدرن به دو گروه انقلابى و مخالف، و سازشكار و مدافع تقسیم مىكند (حائری، 1362)، مىتواند در بسیارى از بحثها – از جمله همین نوشتار- راهگشا باشد. همچنین ردهبندى تاریخى آقاى آشتیانى و شكل بازبینى شدهاش در مقالات آقاى علوىتبار كه چهار دورهى متمایز تاریخى را در ادوار روشنفكرى ایرانى تشخیص مىدهند، به جاى خود سودمند و جالب توجه هستند. اما هدف این نوشتار، پرداختن به آثار این نویسندگان و تفسیر یا نقدشان نیست، هرچند شاید در برهههایى از افكارشان استفاده شود.
با این پیش درآمد، مىتوانم به بحث اصلى بپردازم.
این متن سه بخش را در بر خواهد گرفت. در بخش نخست، ریختشناسى جریان رمانتىسیسم را در روایت اروپایىاش بررسى خواهم كرد، و در طى آن به طور خیلى خلاصه مهمترین برداشتهاى مطرح در مورد این جنبش را مرور خواهم كرد.
در بخش دوم، همانندىهاى موجود بین سرمشق فكرى یاد شده را با آنچه كه در متون روشنفكرانهى قرن گذشتهى ایران منعكس شده، گوشزد خواهم كرد، و در نهایت در بخش سوم پیامدها و نتایج این همگونى را بررسى خواهم كرد.
هدف این نوشتار، پرداختن به نكتهاى است كه در بحثهاى مربوط به روشنفكرى ایرانى بسیار نادیده انگاشته شده است، و به گمان من همین بىاعتنایى سرچشمهى لغزشهاى بسیارى هم بوده است. این نكته، طرح پرسشى است دربارهى زیرساختِ فكرى اندیشمندانى كه با مدرنیته رویاروى شدند، و سببشناسى این كه بدان حالت ویژه به این چالش پاسخ دادند. این كه زمینهى فكرى اندیشمندان ایرانى در قرن گذشته چه بوده، اگر به عنوان پرسشى روانشناختى و در سطح افراد مطرح شود، نیازمند پژوهشى جزءنگر و متمركز بر افراد است. اما این نوشتار در پى طرح همین پرسش در ابعادى كلان و فرافردى است، و به دنبال بازنمایى سرمشق فكرى خاصى است كه این پاسخ خاص به معماى مدرنیته را رقم زده است. پس پرسش مركزى این متن، این است: “سرمشقى كه روشنفكران ایرانىِ قرن گذشته در آن اندیشه تولید مىكردند، چه ویژگیهایى دارد؟”
پاسخى كه در نهایت به آن خواهم رسید، این است كه این سرمشق، با آنچه كه در اروپاى قرن نوزده وجود داشت و رمانتیسم خوانده مىشد شباهتهایى دارد، و به این ترتیب مىتوان آن را نوعى رمانتیسمِ ایرانى دانست. این كه پاسخگویى به این پرسش در چه سطحى از دقت و با چه درجهاى از موفقیت همراه بوده است، موضوعى است كه خوانده باید بدان پاسخ دهد، و در صورت امكان، نویسنده را بر خطاهاى احتمالىاش آگاه كند. هدف نهایى این نوشتار، برانگیختن پرسشهایى در مورد بحرانى است كه فرهنگ امروزِ ما با آن روبروست، و طرح چارچوبى، كه شاید پاسخگویى به برخى از آنها، در آن ممكن شود.
زاین گلستان درس دیدارى كه مىخوانیم ما اینقدر آیینه نتوان شد كه حیرانیم ما
عالمى را وحشت ما چون سحر آواره كرد چین فروش دامن صحراى امكانیم ما
غیر عریانى لباسى نیست تا پوشد كسى از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هر نفس باید عبث رسواى خودبینى شدن تا نمىپوشیم چشم از خویش عریانیم ما
در تغافلخانهى ابروى او چین مىكشیم عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
(بیدل دهلوى)
ادامه مطلب: گفتار نخست: مروری بر رمانتیسم اروپایی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب