در ارمشتگاه بودم. قلب تپنده ى امپراتورى. جهانى بزرگ كه براى هزاران نژاد متمدن و ميليون ها ميليون نفر، مركز گيتى بود. ورودم به پايتخت را پيشاپيش به اطلاع ديوان سالارى عريض و طويل امپراتورى رسانده بودم. وقتى در فرودگاه پرزرق و برقِ بزرگترين قاره ى ارمشتگاه از فضاپيمايم پياده شدم، يك گروهان از سربازان باسوگا را منتظر خود يافتم. يك افسر مولوك كه بدن تنومند و سرخ رنگش با تن لاغر و سبز باسوگاها تضادي كامل داشت، جلوى صفشان ايستاده بود و با چشمان مركب غول آسايش نگاهم مى كرد.
وقتى بال زنان از دريچه ى خروجى فضاپيما پياده شدم و در برابر گروه استقبال كننده ايستادم، مولوك شاخك هايش را به علامت درود فرستادن بالا گرفت و به زبان خودش گفت: «به مركزى ترين بخش جهان خوش آمديد، عالى جناب.»
از اين شنيدن لقب رسمى ارمشتگاه خوشم آمد، هرچند بسيارى از ريزه كارى هاى زبان مولوكها را نمى فهميدم و آواهاى زيادى خارج از دامنه ى شنوايى ام ادا مى شد، اما شنيدن آهنگ متقارن و موسيقى گونه اش خاطراتى دور و مبهم را به ذهنم فرو مى ريخت. به زبان معيار امپراتورى گفتم: «از رسيدن به مركزى ترين بخش جهان خوشحالم. گمان مى كنم در جريان برنامه ى شرف يابى من باشيد؟»
مولوك حلقه ى پيچيده ى خرطوم نرم و خيس ش را كمى از هم گشود و گفت: «بله، عالى جناب، قرار ملاقات شما با خورشيد ارمشتگاه فردا ساعت 32 است.»
در حالى كه از دقت كردن به زبان پر پيچ و خم مولوك روبرويم، و كشف رمز استعاره هاى ادبى و رسمى اش خسته شده بودم، به علامت اين كه فهميده ام بويى از غدد روى سينه ام ترشح كردم و بدون اين كه دربند اين باشم كه افسر مولوك منظورم را فهميده يا نه، نوك بال هايم را به علامت احترام به هم زدم. او هم همين كار را تكرار كرد. بعد به راه افتادم و در حالى كه در ارتفاع قد باسوگاها بال مى زدم، و به صداى گام هاى منظم گارد احترامِ پشت سرم گوش مى دادم، به سوى خودرويى كه در انتظارم بود، پرواز كردم.
اقامتگاهم چند اتاق به هم پيوسته بود كه در يكى از كاخ هاى وسيع و شكوهمندِ نزديك به ميدان اصلى شهر قرار داشت. مجموعه اي از پيچيده ترين وسايل خلق آسايش را در آنجا گرد آورده بودند. در اين ميان بزرگترين تجمل همين نزديكي به ميدان مركزي پايتخت مولوكها بود. در مورد اين ميدان خيلى خوانده و شنيده بودم ولى هرگز فكر نمى كردم روزى مهمان آن باشم.
ميداني كه در كناره ي آن اقامت گزيده بودم، مركزي ترين نقطه در كل قلمرو امپراتوري محسوب مي شد. اين بزرگترين ميدان در پايتخت امپراتورى بود، كه خودش در اطراف خليجى به شكل نيم دايره ساخته شده بود و به اقيانوس پهناور ارمشتگاه راه داشت. زيبايى و عظمت اين ميدان در تمام كيهان زبان زد بود. مساحتش به تنهايي با شهري كوچك پهلو مي زد و همچون حلقه اى خليج را در آغوش گرفته بود. همه ى ساختمان هاى دورادور ميدان به ادارات دولتى امپراتورى تعلق داشتند و مغز اطلاعاتى و مركز تصميم گيرى كل قلمرو مولوك را تشكيل مى دادند. اقامتگاه شخص امپراتور هم در همين جا قرار داشت.
ساختمان ها همه به سبك معمارى مولوكها ساخته شده بودند. هر ساختمان، سازه اى غول آسا و متقارن بود كه با آن حجم عظيمش در هوا پيچ و تاب مى خورد. به موجى از مرمر سرخ شباهت داشت كه در آسمان منجمد شده باشد. از فاصله اى كمتر، مي شد موجه هايى كوچكتر و كوچكتر را بر سطح هريك از اين حجم هاي سنگىِ كوه پيكر تشخيص داد. هريك از اين خميدگى هاى سهمگينِ سرخ بر مبناى دقيق ترين اصول هندسه ى برخالى طراحى شده بود، و صدها واحد مسكونى را در دل خود جاى مى داد. كل بناهاي دور ميدان مانند آتشي درخشان زير نور خورشيد ارمشتگاه ميدرخشيدند.
تركيب اين ساختمان ها طورى بود كه خليج را مانند انبوهى از امواج سنگى در بر مى گرفت. هر يك از اين سازه هاى بزرگ، يك واحد خودكفاى توليد و توزيع منابع را در خود جاى مى داد و طورى طراحى شده بود كه بتواند در شرايط جنگي به تنهايى براى سال ها در برابر مهاجمان مقاومت كند. هر يك از اين سازه ها براى خود فرودگاه ها و مراكز كشت جانداران خوراکی و واحدهاى مسكونى و ادارات خاصى داشت و به تنهايى شهرى محسوب مى شد. هزاران ساختمان اين چنينى در تركيبى شگفت انگيز اطراف خليج را در بر گرفته بودند. تركيبى كه زيبايى توفان هاى سهمگين اقيانوس ارمشتگاه را در ذهن تداعى مى كرد.
خليجى كه در ميانه ي اين شهرِ آتش نما قرار داشت، از خيزاب هاى منظم اقيانوسي زرد پديد آمده بود. جاندارانى ذره بينى در اين خليج زندگى مى كردند كه هنگام برخورد با هواى مرطوب و سنگينِ ارمشتگاه، نورافشانى مى كردند. وقتى موج هاى اقيانوس از گردن تنگِ خليج عبور مى كرد و به ميانه ي ميدان وارد مى شد، رگه هاى نورانى ظريفي را پديد مى آورد. مولوكها اين اقيانوس و موجهاى نورانى اش را مقدس مى دانستند. به همين دليل هرگز تلاش نكردند تا دامنه ى تسلط شان را به تمدن هاى نهفته در دل اين درياي ژرف گسترش دهند. به اين شكل موجوداتى كه دورترين منظومه ها را فتح كرده بودند و آوازه ي اقتدارشان در تمام كيهان پيچيده بود، به حريم تمدن هايى كه تنها چند قدم با ايشان فاصله داشتند تجاوز نكردند.
در اقيانوس هاى ارمشتگاه نژادهاى متمدن گوناگونى مى زيستند، كه مشهورترين شان ايشالوم ها بودند. اين موجوداتِ آبزى با مولوكها روابطي دوستانه و نزديك داشتند. درست در ميانه ى خليج بزرگترين شهر ايشالوم ها هم در بستر دريا قرار داشت. اين شهر در واقع نوعى مركز تفريحى بود و شب ها كه تداخل نور خورشيد رفع میشد، چراغ هايش در قلب خليج مثل زمردى مى درخشيد.
مولوكها در بالاى اين شهر، بر ميانه ى خليج، شبكه اى از جزاير مصنوعى ساخته بودند كه با صفحات شفاف عظيمى به هم راه داشتند و گران ترين و مجلل ترين مركز تفريحى جهان محسوب مي شدند. هر يك از اين صفحه ها به اندازه ي كشت زار بزرگى وسعت داشت و باغ هايى زيبا را در خود جاي مي داد. گياهان و جانورانى كه اين باغ ها را تزيين مى كردند، از دورترين نقاط قلمرو امپراتورى به آنجا آورده مي شدند. مهمانان امپراتور، كه به همراه گماشتگان و كارمندان و مأموران ديوان سالارى عظيم پايتخت، تنها ساكنان شهر بودند، بيشتر اوقات خود را در اين بخش مى گذراندند و از تمام لذت هاي قابل تصور برخوردار مى شدند. از زاويه ى پنجره ى حباب مانند اتاق من، اين منطقه در مركز خليج مثل الماسى سبز مى درخشيد. خيزابه هاى دريا از زير سطوح شفاف آن عبور مى كردند و نور امواج را با درخشش گياهان و جانوران رنگارنگ و عجيبِ باغها در هم مى آميخت.
در مركزى ترين نقطه ى خليج، برجى عظيم و سپيد رنگ ساخته بودند كه مى گفتند اقامتگاه شخصى امپراتور در طبقات زيرين آن قرار دارد. اين برج تا بستر خليج در اعماق اقيانوس ادامه داشت. برج همچون پايه اي بود كه عظيم ترين تنديس سنگى در كل كهكشان را بر دوش خود نگه مي داشت: مجسمه ي يك شهسوار مولوك در حالتي جنگى. هنرمندى كه آن را ساخته بود، هزاران سال پيش مى زيست و مشهورترين مجسمه ساز تاريخ مولوكها بود. از پنجره ي اتاق من مي شد به خوبى بدن عضلانى تنديس را ديد كه بال هاى نيمه گشوده اش را بر بالاى سر جمع كرده و با دستانى مسلح به تبرزين و شمشيرى پهن، حالت حمله به خود گرفته است. اين مجسمه كه گويا آن را از كوهى سپيد و يكپارچه اى تراشيده بودند، از همه ى ساختمان هاى اطرافش بلندتر بود و در زير نور ملايم خورشيد سرخ ارمشتگاه مى درخشيد.
پايتخت امپراتورى در متون رسمى مولوكها با نام «نافِ هستى» مورد اشاره قرار مى گرفت، اما عنوان جديدِ «مركزى ترين بخش جهان» نيز به تازگى رواج يافته بود. به ويژه بوميان ارمشتگاه از آن براى ناميدن بزرگترين شهر سياره شان استفاده مى كردند.
يكى از اين بوميان، كينشار ماده اى بود كه به عنوان مستخدم مخصوص من به كار گمارده شده بود. در ميان اين مردم تفاوتى ظاهرى ميان زنان و مردان وجود نداشت و اگر علامت سرخِ روى چكمه هاى بلندشان نبود، نمى شد جنسيت شان را تشخيص داد. در كتاب هاى راهنما خوانده بودم كه كينشارها در اين مورد خيلى متعصب هستند و از هيچ چيز به اندازه ى اين كه هويت جنسى شان اشتباه گرفته شود، نفرت ندارند. به همين خاطر هم حقيقتِ مادينه بودن مستخدمم را به خاطر سپردم تا باعث رنجشش نشوم.
اين باور عمومي كه كينشارها كارآمدترين مستخدمان و ماهرترين آشپزهاى قلمرو امپراتوري هستند، خيلى زود اثبات شد. وقتى به اقامتگاهم وارد شدم، ديدم همه جا با نور زرد ضعيفى روشن شده و تنظيم كننده هاى هوا بوى خفيف درياچه هاى دارماى خشك را در محيط مى پراكنند. آهى از جنس بويايى كشيدم و از مستخدمم به خاطر سليقه ى خوبش تشكر كردم. من نيز مثل تمام مهمانان ديگرِ امپراتور، اين فرصت را داشتم تا در چند روزى كه مهمان قدرتمندترين موجود كهكشان بودم، از آسايش و تجمل كاخ هاى سلطنتى بهره ببرم.
كينشار پس از ورودم با لحنى رسمى به من خوش امد گفت و وقتى شنيد كه گرسنه هستم، در يك چشم به هم زدن يكى از غذاهاى سنتى مشهور و گران قيمت رايج در ارمشتگاه را برايم درست كرد كه ژله ى خاكسترى رنگى بود و از نوعى بندپاى پرنده ى كمياب ساخته مى شد. در حالى كه غذاى لذيذم را مى خوردم حس كردم تمام جوانه هاى چشايى ام از شدت لذت به فرياد در آمده است. ناخودآگاهانه بويى از بدنم بيرون زد كه نشانگر سرخوشى و تشكر بود.
كينشار كه با دلواپسى در گوشه اى ايستاده بود و منتظر بود تا واكنش مرا بعد از خوردن دست پختش ببيند، معناى اين بو را نفهميد و با نگرانى پرسيد: «خوشتان نيامد؟»
به سويش برگشتم و با لحنى قدرشناس گفتم: «عالى است، هنر آشپزى را به كمال رسانده اى. دختر، اميدوارم سال هاى سال زنده بمانى و با توانايى معجزه آسايت به امپراتور خدمت كنى.»
با لحنى تقريبا رسمى، ولى با آسودگي دستى به ريش سبز و بلندش كشيد و گفت: «امپراتور زنده بماناد.»
بعد هم با انگشتان منشعب و بندبند دست ديگرش علامت مخصوص ستايش امپراتور را در هوا رسم كرد.
پس از مراقبه اى كوتاه، به چند كار ادارى باقى مانده پرداختم. نخست گزارشى براى ديوان سالاران مولوك تهيه كردم و در ماجراي فرارم به قلمرو امپراتورى را شرح دادم. نوشتم كه چطور پس از مشكوك شدن اداره ى امنيت به هويتم، سرگرد را از دور خارج كردم و با حيله از همستگان گريختم. آنگاه از كمك هاى پاخونيس ياد كردم و چند جمله در توصيف پايگاه خوتایها نوشتم. درخواستي رسمي هم تهيه كردم و در آن از امپراتور خواستم تا تجهيزات مورد نياز آيين ايلو را در اختيارمان بگذارد. مهمترينِ اين تجهيزات نوعى موشك پيام رسانِ هوشمند بود كه براي توسعه ي آيين در نقاط دوردست بدان نياز داشتم. در مورد شاهكارم در همستگان هم قلم فرسايي كردم و اطلاع دادم كه ژنوم هورپات ها را به خوتایها تسليم كرده ام. با به ياد آوردن سطح دانش اين موجودات، خارهاي گردنم سيخ شد. نمي دانستم ارتباط ميان خوتایها و امپراتوري تا چه اندازه نزديك است. و مثلا اگر خوتایها ژنوم را غيرقابل استفاده يا فاسد شده تشخيص دهند، به امپراتور خبر خواهند داد يا نه؟
پس از فرستادن اين پيغام ها، كار ديگرى برايم باقى نمانده بود. پس براى نخستين بار طي سال هاي اخير، تصميم گرفتم وقتم را به تفريح بگذرانم.
من هم مانند ساير مهمانان امپراتور، اين امكان را داشتم كه در دوران اقامتم در نافِ هستى، از تمام امكانات رفاهىِ پيرامونم بهره مند شوم. به همين دليل وقتى به مستخدمم گفتم كه مايلم براى صرف شام به خليج بروم، با اشتياق مرا در مورد مراسم غذا خوردن در آنجا راهنمايى كرد. پذيرايى شدن در خليج، افتخارى بود كه تنها مهمانان رسمي امپراتور و معدودى از والامرتبه ترين نجيب زادگان و سرداران وفادار به مولوكها از آن نصيب مى بردند.
كينشار برايم توضيح داد كه در محل پذيرايى بايد مجموعه ى پيچيده اى از آداب و رسوم را رعايت كنم. نبايد چيزى را به كسي تعارف مى كردم، نبايد بعد از خوردن غذا چيزى را در ظرفم باقى مى گذاشتم، (بنابراين عقل حكم مى كرد چيزى جز غذاهاى شناخته شده و آشنا را نخورم)، همچنين هربار پيش از نوشيدن آلوتِه كه از خون جانورى پرنده ساخته مى شد و حالت سرخوشى ايجاد مى كرد، مى بايست جام را به سوى مجسمه ى سنگى مولوك بلند كنم و عبارت «سرافراز باد امپراتور» را به زبان سنتى خودم بيان كنم. مستخدمم تأكيد زيادى بر تميز بودن بدنم موقع حضور در خليج داشت. به همين دليل پيش از رفتن به خليج، حمام سردى گرفتم و از پاشيده شدن آب سردى كه از لوله هاى روى ديوار حمام بيرون مى زد، لذت بردم. جريان آّب را طوري تنظيم كرده بودند كه مثل چشمه هاى آب معدنى دارماى خشك، سرد و شور و پرفشار باشد. اين درست همان چيزى بود كه در آن شرايط دلم مى خواست.
با كمك كينشار لباس سنتى دازيمداهاى دارما را پوشيدم. همه ى مهمانان خليج مى بايست لباس سنتى نژاد خودشان را بر تن كنند، و مدال سرخ و شفافى را بر پشت بازويشان متصل كنند. اين مدال، به شكل سر مولوكها ساخته شده بود و نشانگر وفادارى مهمانان به امپراتور بود.
من پيش از اين فقط يك بار در مراسم جشن بال در آوردنم رداي گشاد و سياه سنتي مان را پوشيده بودم. و اين به دوران كودكي ام مربوط مي شد. با اين همه، پس از چند بار آزمون و خطا از پس اين كار بر آمدم. نوارهاى چرمى باريك را دور بازوهاى درازم پيچيدم و كمربند سنگين سربى و كلاه خود درخشان شاخ دارم را در بر كردم. بعد در آينه ى سه بعدى بزرگى خود را نگاه كردم و از آراستگى ظاهرم لذت بردم. ولى هنوز يك كار ديگر باقى مانده بود كه مى بايست انجام شود.
كينشار مرا آگاه كرد كه تمام مهمانان براى مراسم شبانه بايد دو خدمتكار همراه داشته باشند. كسى كه به من خدمت كند و كارهايم را انجام دهد، و مترجمى كه به زبان هاى مهمانان ديگر مسلط باشد. بر اساس يك رسم قديمى، استفاده از مترجم هاى ماشينى در خليج ممنوع بود، و بنابراين لازم بود كه من هم مترجمى به همراه داشته باشم. كينشار كه مشخص بود خودش وظيفه ى خدمتکار را بر عهده خواهد داشت، بعد از اين توضيح، از من اجازه خواست تا مترجمى را كه براى من در نظر گرفته بودند، به نزدم بياورد.
منتظر ماندم تا در باز شود و مترجم من وارد شود.
همانطور كه حدس مىزدم، مترجم به نژاد آرتيمانو تعلق داشت. بهترين و گران بهاترين مترجم هاي زنده ي كيهان كه معنا را به طور خالص از مغزى مى خواندند و به همان شكل دست نخورده و بدون اينكه برداشت هاى شخصى خودشان را در آن دخالت دهند، به مغز ديگران منتقل مى كردند. به ياد تمدن هايي افتادم كه به خاطر دارا بودنِ يك آرتيمانو در مذاكره هاي سياسي مهم شان، بر خود مي باليدند و آن را تجملي چشمگير مي دانستند. اختصاص يك مترجم خصوصىِ آرتيمانو براى همه ى شركت كنندگان يك مهمانى، ولخرجى عظيمى بود كه تنها دربار امپراتورى از پس آن برمى آمد. تازه معلوم بود كه اين رسمى ديرپاست و اختصاص به يك يا دو شب جشن و سرور ندارد.
آرتيمانو، از نظر ظاهرى شبيه ساير هم نژادانش در جمهوري بود. با اين تفاوت كه اين يكي بالغ بود. تصور اين كه آرتيمانويي بالغ را تنها براي خدمت به من مامور كرده اند، باعث شد موجي از غرور مغز اولم را در خود غرق كند. اين اولين نمونه ي بالغي بود كه اين قدر از نزديك مي ديدم. تن هاى دراز و كم مو داشت كه بر پاى يگانه ى گوشتالويى سوار مي شد. تنه ى لاغر و كشيده اش فاقد دست و پا بود. تنها زايده اش رشته اى متحرك بود كه معمولا روى شكم لوله مى شد. بر خلاف نمونه هاي نابالغ دو چشم مركب درشت و زايده هاى بويايى قطورى بر چهره اش به چشم مي خورد. چشمانش را با پوشش شفاف تيره رنگى پوشانده بود. چون آرتيمانوها موجوداتى شب خيز بودند و نور خورشيد سرخ ارمشتگاه آزارشان مى داد. مترجم من بر خلاف هم نژادانش كه به جمهورى گريخته بودند، روى زمين راه مى رفت. ولى مانند آنها مجموعه اى نامتجانس از رشته هاى رنگى و زلمبو زيمبوهاى عجيب و غريب را از بدنش آويخته بود. در قلمرو امپراتوري، راه رفتنِ آرتيمانوها بر سقف نوعي جرم سياسي تلقي مي شد.
صداى بم و خوشايند آرتيمانو را شنيدم كه در مغز اولم طنين انداخت و گفت: «از اين كه در خدمتتان هستم خوشحالم. عالى جناب.»
براى يك لحظه از اين كه او مى تواند افكارم را بخواند دچار وحشت شدم. در مغزم اطلاعاتى آنقدر سرى و محرمانه وجود داشت كه هيچ كس نمى بايست بر آن آگاه شود. آرتيمانو همين فكر را هم خواند و در ذهنم گفت: «عالى جناب مى توانند آسوده باشند. تمام مهمانان امپراتور حامل اسرار مگوى زيادى هستند. ما مترجمان هرگز به قلمرو خصوصى افكار شما دست اندازى نمى كنيم. تا وقتى كه خودتان جمله اى را بيان نكنيد يا در ذهن تان تكرارش نكنيد، آن را نخواهيم خواند.»
كمى خيالم راحت شد. به عنوان امتحان با مغز دومم انديشيدم كه اگر مترجم بر اسرارى كه مى دانستم آگاه شود، ناچار مي شوم براى تضمين موفقيت مأموريتم او را از بين ببرم. با كنجكاوى نگاهش كردم تا تشخيص دهم اين فكرم را خوانده يا نه. ولى هيچ نشانى از ترس در او آشكار نشد. در ذهنم اين جمله را تكرار كردم كه: «نيازى به خواندن مغز من نداريد. اگر بخواهم چيزى را بگويم آن را با صداى بلند بيان خواهم كرد. تنها افكارى را كه بيان مى شوند بخوان.»
در ذهنم گفت: «اطاعت مى شود، عالىجناب.»
بعد، همگى به راه افتاديم.
وقتى به همراه آن دو از يكى از خيابان هاى سرسبز منتهى به منطقه ى تفريحى وسط خليج عبور كردم و به پل شفاف و پهن منتهى به خليج رسيدم، حس كردم نزديك است از شوق آنچه به زودى تجربه مى كردم، دچار جنون دومغزي شوم. احتمالا من اولين دازيمدايى بودم كه در سراسر تاريخ پرافتخارمان به عنوان مهمان امپراتور به اينجا قدم مى گذاشت.
در حالى كه رداي سياه و بلندم موقع پرواز پشت سرم بر افراشته شده بود، از روى پل بلورين گذشتم و وارد باغ هاى خليج شدم. موقع گذشتن از روى سطح شفاف پل، مى توانستم آب زلال زيرش را، و نورهاى وهم آميز اعماقش را در دوردست هاي زير پايم ببينم. نورى كه از شهر زير آبىِ ايشالوم ها بر مي خاست و هر از چندگاهى با عبور موجى محو مى شد و جاي خود را به كمانِ نورانىِ موجودات ذره بينى سطح آب مي داد. خورشيد بزرگ و سرخ ارمشتگاه در حال غروب بود و اين بازي نورها تا چند ساعت بعد همچنان جلوهی خویش را حفظ میکرد.
وقتى وارد گردشگاهِ خليج شدم، از عظمت و زيبايى آنچه كه مى ديدم مبهوت شدم.
شايد باغ بهترين واژه براى توصيف كردن آن محوطه ى پهناور باشد. انبوهى از گياهان و جانورانِ ثابت و متحرك كه هر نژادى به هر دليلى زيبايشان مي دانست، در آنجا گرد آمد بود. با روشى كه برايم ناشناخته بود، بدون اين كه فضاى عظيم آن محوطه را تقسيم بندى كنند، در هر بخش از آن اقليم هاى متفاوتى را شبيه سازى كرده بودند. هر يك از اين بخش ها چندين كيلومتر مربع وسعت داشت، و فشار هوا، دما و بخار آبِ موجود در آن طورى تنظيم شده بود كه بقاى موجودات ساكن آن را تضمين كند.
شرح تمام چيزهايى كه در آن شب ديدم، سال ها طول خواهد كشيد.
يك گوشه از برف سنگين و آبى رنگى پوشيده شده بود و شبيه سازى دقيقى از زمستان هاى طولانىِ سياره ى زيباى تاژ بود، دورنمايى از جنگل هاى نقره اى و بافت هاى منشعب گياهىِ پوشيده از بلورهاى برف ديده مى شد، و بر ميانه ى آن بدن يخ زده ى پالِنكى زيبايى ديده مى شد كه با ابهت تمام بر چهار پايش ايستاده بود و جمجمه ى باشكوه و عظيمش را طورى بالا گرفت بود كه نورهاى برج سپيد رنگ بالاى سرش در چشمان عظيمش منعكس شود. كينشار به من اطمينان داد كه او زنده است و بابت منجمد شدن در اين منطقه پول خوبى از خزانه ى امپراتور دريافت مى كند.
در گوشه اى ديگر، آبشار نفتى عظيمى ديده مى شد كه به پرتگاهى سنگى مى ريخت و درختان سرخ كوتاهى دورادورش حلقه زده بودند. به ياد خاطراتم از اين جنگل ها افتادم. هرگز آنجا را با دنياى ديگرى اشتباه نمي گرفتم. آنجا رگا بود، سرزمين زيبايي كه قرار بود پايتخت ايلوپرستان در آن بنياد شود.
حيرتى كه از ديدن يكباره ى اين همه زيبايى طبيعى در مغز اولم ايجاد شد، درست مثل نوعى شوك عصبى عمل كرد. كينشار برايم تعريف كرد كه در نخستين روزهاى ساخته شدن اين باغ ها، مغز عده اى از سفيران و مهمانان امپراتور در اثر شگفتىِ ناشى از ديدن محيطى چنين شلوغ و زيبا، مختل شده بود. به طورى كه چندتايى از آنها مرده بودند. پس از آن بود كه وزير دربار امپراتور دستور داده بود تنها نژادهايى به آنجا دعوت شوند كه پيشاپيش سطح تحمل روانى شان آزموده شده باشد. كينشار ديگر توضيح نداد، اما معلوم بود آرتيمانوي فكرخواني كه در كنار دستم بر زمين مى خزيد، در نخستين برخورد توانايى ذهنى مرا برآورد كرده و شايستگي ام براي حضور در آنجا را تشخيص داده است. نمى دانستم اگر در اين آزمون مردود مى شدم چه اتفاقى مى افتاد. اما حدس مى زدم باغ هاى عظيمِ متفاوتي با درجه هايي گوناگون از غناي تصاوير و زيبايي وجود داشته باشند، و موجودات بسته به تاب و توانشان به جاهاي مختلف برده شوند. كمي بعد اين حدس در مكالمه با يكي از نگهبانان باغ تاييد شد و متوجه شدم كه حتا خودم هم در اين آزمون روانى رتبه ى خوبى كسب نكرده ام. باغ هايى كه در همان لحظه با شيفتگى نگاهشان مى كردم، يكى از بخش هاي به نسبت ساده ي تفريح گاه بود. بخش هاي ديگري وجود داشت كه شگفتى هاى خيره كننده تر و مناظر عجيب ترى را در خود جاى مى داد. به هر صورت، در آن هنگام اين چيزها را نمى دانستم و سرشار از غرور، شگفتى، و لذت بودم.
وقتى بالاخره از بهتِ ديدن اين همه زيبايي بيرون آمدم، متوجه ساير مهمانان شدم. تعدادشان بيشتر از آن چيزى بود كه انتظار داشتم. از همه ى نژادها و تمدن ها بودند. معلوم بود كه همگى نمايندگان بالاترين سطوح قدرت در تمدن شان هستند. دو سردارِ ايكچوا، كه بر اسكلت خارجى شان نقوشى پيچيده و آييني با رنگ هايى تند و درخشان مي درخشيد، در گوشه اى ايستاده و مشغول صحبت با يك مولوك درشت اندام بودند. آن طور كه از اين نقوش بر مى آمد، جنگ سالاران بزرگى بودند. چون تقريبا تمام بدنشان با خطوطى پوشيده شده بود كه هر كدامشان پيروزي در جنگي را نمايش مي داد. ايكچواها در حالي كه با مولوك گفتگو مي كردند، مكعب هاى منجمد سياهى را از يك سينى بلورينى برمى داشتند و آن را از ميان آرواره هاى داس مانند و تيزشان در دهان مى انداختند. مترجم آرتيمانويى كه در كنارشان ايستاده بود مرتب حرف هاى به زبان نيامده ى آنها را بدون ايجاد كوچكترين صدايى براى مولوك ترجمه مى كرد. اما مولوك پاسخشان را با صداى بلند بيان مى كرد، و اين تنها صدايى بود كه از مكالمه ى عجيب اين سه چهار نفر بر مى خاست.
در آنسو، كنار يك مرجان عظيمِ خشكى زى كه بازوهاى منشعب و سختش با نورهايى زيبا مى درخشيد، يك گروه سيزده نفره از ويامبورها را مى شد ديد كه دور هم جمع شده بودند و با هيجان مشغول فشردن انگشتان شان به هم بودند. لباس هاى بلند و رنگارنگ شان كه انگار از تكه هاى اضافى پارچه هاى كهنه درست شده بود، براى بدن كوتاه و پهن شان خيلى بلند بود و بر زمين كشيده مى شد. جمجمه هاى تخت و چهره ي چاق شان با رنگ زرد براقي تزيين شده بود و چشمان ريزشان از زير قوس ابروى برجسته شان مى درخشيد. جالب اين بود كه هم صحبتِ اين گروه يك موراشوي بلندقد و اشراف منش بود كه داشت ماده ى متعفنى را دود مي كرد. او مرتب با شلاق كوتاهش به سر و صورت گاژيدى مى كوبيد كه با يك دستگاه مكنده ى كنارش ايستاده بود و هواى آلوده به دود اطراف دهان اربابش جمع آورى مي كرد. هيچ صدايى از اين گروه برنمى خاست، اما از حركات بى قرارانه ى دو مترجمى كه آنجا حضور داشتند، آشكار بود كه مكالمه ى پرشورى در جريان است.
كينشار خدمتكار در يك چشم به هم زدن با يك سينى پر از نوعى غذاى بومى دارما در كنارم ظاهر شد. در سينى يك موجود كوتاه و صورتى چمباتمه زده بود و از بدنش بخار برمى خاست. اين يكى از نژادهاى بومى دارما بود. ثابت شده بود كه اين موجودات داراي نوعي رقصِ پيچيده هستند. به همين خاطر برخي آنها را متمدن به حساب مي آوردند. بحثي داغ در مورد اخلاقي بودن يا نبودنِ خوردن شان بين فيلسوفان جمهورى در جريان بود. اما آنچه كه در محيط غيردانشگاهي رخ مى داد، شكار بى رحمانه شان توسط دازيمداها بود.
اين غذا در خارج از دارما ناياب بود و مدت ها بود كه از خوردنش محروم مانده بودم. وقتى كمى از گوشت شكمش چشيدم، متوجه شدم كه تمام آشپزهاى دربار مثل خدمتكار من در هنر خود ورزيده اند. پيش از اين كه به خود بيايم، بدن ظريف جانور را بلعيدم و تنها دو سه استخوان بزرگ را در سيني باقى گذاشتم.
به زودى سر و كله ى يك آسگارت بلند قد پيدا شد كه زره ي پولك دار بر تن داشت و چشمان سرخش در اثر نوشيدن آلوته ي زياد تيره شده بود. با سرخوشى به سويم آمد و با شور و هيجان در مورد دست و دلبازى امپراتور بزرگ و اهميت خدماتى كه خودش در دارماها براى او كرده بود، سخن گفت. حرف هايش انسجام چندانى نداشت و معلوم بود كه مست كرده. اول سعى كردم يك طورى از دستش خلاص شوم. اما وقتى به همراه يك ديگر يكى دو پياله آلوته نوشيديم، سرخوشى اش به من هم سرايت كرد و هردو به پرچانگى مشغول شديم و جام هايى پياپى را به سلامتى امپراتور نوشيديم. آرتيمانوهايى كه در خدمت من و او بودند، وقتى ديدند به زبان بومى دارما با هم صحبت مى كنيم و از اين كار لذت مى بريم، از ايفاي وظيفه شان چشم پوشي كردند.
آخرين خاطراتى كه از آن شب به ياد ماندنى در ذهن دارم، به همين صحنه ها مربوط مى شود. گفتگوى شاد و پر سر و صدا با دوست تازه ى آسگارتم، كه معلوم شد نماينده ى نژادش در مجلس دارماست، به همراه تصاويرى مبهم از يك هم صحبتِ مغرورِ مولوك، و البته آلوته ى فراوان، و خوردنى هاى لذيذ. تصویرهایی روشن و شادیبخش که در مغز اولم حک شده بود، بی آن که در جریان این بزم شاهانه مراقبت و احتیاط مغز دومم برای لحظهای خدشهدار شود و رازی افشا گردد.
وقتى هشيار شدم روز شروع شده بود. صبح دميده بود و نور صورتى خورشيد بزرگ ارمشتگاه از قاب منبت كاري شده ي پنجره ى اتاقم به درون مى تابيد. مجسمه ى عظيم مولوك زير نورصبح گاهى مى درخشيد، و خاطرات مبهم شب پيش را به يادم مى آورد. دو تا از ماه هاى دور دستِ ارمشتگاه به صورت نقاطى درخشان در آسمان ديده مى شدند. پلك هاى استخوانى ام را به هم زدم و از حالت مراقبه خارج شدم. روز شروع شده بود، روزى كه قرار بود با امپراتور ديدار كنم.
بال هايم را دو سه بار به هم زدم و بدنم را از كرختىِ ناشى از بى حركت ماندن در طول شب خارج كردم. ساعاتى دراز را وقت داشتم تا در مورد برنامه هايى كه در پيش داشتم بينديشم. از زمان فرارم از قلمرو جمهورى، وقت زيادى براى خلوت كردن با خودم نداشتم، و گذراندن اين شبِ آرام و طولانى، در محيطي دلچسب و آرامش بخش غنيمتى واقعى بود. هرچند كه آن شبِ خاص، مراقبه ام با بوي تند آلوته آغشته شده بود.
مى دانستم كه ديوان سالاران امپراتورى از خواندن گزارشى كه براى شان فرستاده بودم خرسند خواهند شد. سرعت توسعه ى فرقه ى ايلوپرستان در كهكشان چشم گير بود و موفقيت نقشه هايمان قطعي مي نمود. بعد از خروجم از قلمرو جمهوري، ديگر هيچ دليلى براى نگرانى باقي نمانده بود. ملاقات با امپراتور، در واقع پاداش خدمات صادقانه ام بود. گفتگو با نيرومندترين موجود كيهان، خاطرهاي مي ساخت كه مى توانست تا آخر عمر مايه ى افتخارم باشد. با اين همه، مأموریتی حیاتی داشتم و بيشتر برايم مهم بود كه هنگام شرف يابى بتوانم آخرين تير تركش را هم به هدف بنشانم و تجهيزاتي را كه مي خواستم از دربار دريافت كنم.
آن روز صبح، در حالى كه ردپاى لذت هاى شب پيش بر مغزم مانده بود، در اين مورد به انديشه پرداختم. مهم ترين درخواستم از امپراتور، موشك هايى موسوم به پيك بودند. با در اختيار داشتن شان نقشه هاى بعدي ام به سادگي اجرا مي شدند.
بعد از مرور كردن آنچه كه مى بايست در حضور امپراتور بگويم، به فكر برنامه ى آن روز افتادم. وقت شرف يابى به حضور امپراتور را، «هنگام رسيدن خورشيد ارمشتگاه به نوك تبرزينِ تنديس مولوك» تعيين كرده بودند، كه به زمان محلى حدود ظهر مي شد. به اين ترتيب صبح را آزاد بودم تا در پايتخت گردش كنم و از ديدن مناظر منحصر به فرد و مشهور آن لذت ببرم. براي تصميم گيري در اين مورد لازم بود نخست كينشار را بيدار كنم.
كينشارها در ساعات شب مى خوابيدند. ديشب در تمام مدتى كه به مراقبهاي آرام فرو رفته بودم، صداي خفيفش را از اتاق كوچك خدمتكاران ميشنيدم كه هنگام رويا ديدن مي لرزيد و تكان مي خوردن. وقتى از حالت مراقبه خارج شدم، با ترديد چند بار صدايش زدم. نمى دانستم كينشارها هنگام خواب به محرك هاى صوتى حساس باقى مى مانند يا نه. صدا زدن موجودى كه قادر به شنيدن نبود هم به نظرم خيلى احمقانه مى رسيد. ولى مستخدم خواب آلودم با ريش آشفته و تيغه ى چروكيده ى روى جمجمه ى خاردارش از اتاق خدمتكاران خارج شد، و نشان داد كه شنوايى اش در خواب هم كار مى كند.
كينشار به محض آن كه بيدار شد، شروع كرد به خواندن وردهايى آهنگين و رقصيدن در برابر مجسمه ى سنگى و كوچكِ يك مولوك كه در ديوار اتاقش جاسازى شده بود. اين رفتار را پيش از اين هم در نژادهايي ديگر ديده بودم. اين مراسم نيايش صبحگاهى موجوداتى بود كه مولوكها را مى پرستيدند.
كينشار پس از اجراى اين مراسم بار ديگر ظاهر يك خدمتكار هوشيار و منظم را به خود گرفت و آماده شد تا هنگام گردش صبحگاهى همراهى ام كند.
براى سپرى كردن آن روز، بين چند گزينه حق انتخاب داشتم. يكى بازديد از گنجينه ى سلطنتى بود، كه مجموعه اى عظيم بود از غنيمت هاى جنگى مولوكها. اين گنجينه كه تمام فضاى داخلى يكى از موج هاى سنگىِ غولپيكر كنار خليج را پر كرده بود، انبوهى از ماشين هاى جنگى عجيب و غريب، جسدهاى خشك شده ى قهرمانان نژادهاى مغلوب، و بت هاى سنگى و فلزى گوناگون را در بر مى گرفت. همچنين بزرگترين خزانه ى مواد گرانبها، جواهرات، آثار هنرى و اشياى ارزشمندى كه به عنوان واحد مبادله ى كالا در كل كيهان رواج داشتند، در آنجا يافت مى شدند. مشهور بود كه عمر هيچ موجود كيهانى براى وارسى كل اين گنجينه كفايت نمى كند، و حتا خود مولوكها هم فهرست كاملى از كل اشياى موجود در آنجا را در اختيار ندارند. هرچند كه اگر هم فهرستى وجود مى داشت، تطبيق فهرست ها با آنچه كه واقعا در آن دنياى سنگىِ عظيم وجود داشت، كارى ناممكن مى نمود. آنطور كه كينشار ادعا مى كرد، ساختمان گنجينه تا طبقات بي شمارى در زير زمين ادامه داشت و انواعى هرچه عجيب و غريب تر از غنيمت هاى مولوكها را در خود جاى داده بود. اموالى كه از هزاران سال پيش، در ابتداى عصر جهان گشايى مولوكها به غارت رفته بود و حالا قرن ها مى شد كه در اعماق تصور نكردنىِ زير زمين در جعبه هاى شيشه اى و اتاقك هاى غبار گرفته مدفون شده بود.
امكان ديگرى كه وجود داشت، بازديد از رايانه ى مركزى امپراتورى بود. ساختمانى بسيار بزرگ و غول پيكر كه مغز مصنوعى تنظيم كننده ى تمام كاركردهاى اصلىِ قلمرو امپراتورى را در خود جاى مى داد. هزاران كارمند از نژادهاى گوناگون مقيم اين ساختمان بودند و كار تغذيه ى داده ها و برنامه ريزى قلمرو پهناور مولوك را بر عهده داشتند و جريان يافتن شايسته ى ماده و انرژى در رگ هاى اقتصاد و فرهنگ امپراتورى را تضمين مى كردند.
هرساله هزاران جامعه شناس، دانشمند، و جهان گرد از اين ساختمان عظيم بازديد مى كردند و راهروهاى پيچ در پيچ و طولانىِ جاسازى شده در اندرون رايانه را طى مى كردند. راهروهايى با كفِ متحرك كه توسط ديواره هايى شفاف از فضاى ضدعفونى شده ى مغز مصنوعي جدا مى شد.
سومين امكان، مشاهده ى مسابقه ى ورزشى مولوكها بود. خودِ كينشار، شايد به دليل اهميت آيينى و مذهبى اى كه براى اين مسابقه قايل بود، بيشتر براى اين گزينه ى سوم تبليغ مى كرد. به خصوص كه قرار بود امپراتور هم در آن مراسم حضور يابد. بالاخره قانع شدم كه ديدن گوشه اى ناچيز از گنجينه اى به آن عظمت، يا گم شدن در هزارتوى نورانى و شفاف مغزى به عظمت كيهان، به اندازه ى ديدن مراسمى هيجان انگيز با شش هزار سال قدمت، ارزشمند نيست. در ضمن وسوسه ي ديدن امپراتور در خارج از كاخ سلطنتي هم كفه را به سود رفتن به مسابقه سنگين كرد.
مسابقه، در واقع نوعى جنگ تن به تن بود كه در آسمان انجام مى شد. مولوكها، به عنوان يكى از جنگجوترين نژادهاى كيهان، به توانايى بدنى شان خيلى اهميت مى دادند و هر روز در نقاط مختلف ارمشتگاه مسابقه هاى گوناگونى برگزار مى كردند. يكى از باشكوه ترين اين برنامه ها، جنگ تن به تن جنگجويان سواره نظام مولوك بود. اين مسابقه كه در تاريخ باستانى اين موجودات ريشه داشت، به حالت سواره انجام مى گرفت و نوعى شمشير چندشاخه در آن نقش محورى داشت. رقابت سواره نظام به قدري هوادار داشت كه هر روز در گوشه و كنار آسمان ارمشتگاه گروهى از هماوردان مولوك به مبارزه با يكديگر و نمايش توانايى هاى رزمى شان مي پرداختند.
هر از چندگاهى قهرمانان اين مسابقات محلى براى مبارزه با يك ديگر در پايتخت جمع مى شدند تا شخص امپراتور نيرومندترين پهلوان آن سال را از بين شان برگزيند. تصادف با من يار بود و درست هنگامى به ناف هستى رسيده بودم كه مرحله ى نهايى اين مسابقه در حال اجرا بود. كينشار وقتى موافقت من با تماشاى مسابقه را شنيد، از خوشحالى به رقص در آمد و براى مدتى كوتاه در اطراف محرابى كه بتِ مولوكاش را در آنجا گذاشته بود، به جست و خيز پرداخت. بعد هم با چند جا ارتباط برقرار كرد تا براى شركت در مراسم مجوز بگيرد. در نهايت توانست جايگاهى ويژه براى ما تدارك ببيند. دقايقى بعد، ما در راه رفتن به محل برگزارى مراسم بوديم. خودروي سر گشوده اى با پوشش براق آبى رنگ دنبالمان آمد و ما را به محل مسابقه برد.
مسابقه، در بخشى از آسمان انجام مى شد كه توسط نورافكن هاى نيرومندى روشن شده بود. از دور به كره اى نورانى در آسمان صورتى ارمشتگاه شبيه بود. تماشاچيانى كه از راه هاى دور براى ديدن اين مسابقه مي آمدند، در اطراف اين كره ى نورانى جمع شده و خودروهاى شان را در صفوفى به هم فشرده كنار هم قرار داده بودند. به اين ترتيب كره اى تو خالى در اطراف محوطه ي نوراني پديد آمده بود كه پوسته اش از صف منظمِ جمعيتى چند هزار نفره تشكيل مي شد.
در يكى از قطب هاى اين كره، جايگاه امپراتور با پرچم هايى عظيم و رنگارنگ مشخص شده بود. تخت او سوار بر هواپيماي بزرگي، زير اين پرچم ها ايستاده بود. اطرافش را صدها مولوك سواره احاطه كرده بودند. مولوكها بر غول هاى عجيبي با تنه ي دوكى شكل سوار بودند. اثرى از بال و پر بر پيكرشان ديده نمى شد، اما مثل بالونى در هوا شناور بودند. رنگشان يك دست سياه بود و جز يك رديف بازوى خرطوم مانند پهن و كوتاه در جلوى بدن اندام ديگرى نداشتند. وقتى از كينشار در مورد اين موجودات توضيح خواستم، اسمشان را با آواهايى درهم و تكرارناپذير بر زبان راند. گفت اين موجودات از هزاران سال پيش مركب شهسواران مولوك بوده اند و هنوز هم براى شركت در مسابقات تكثير و تربيت مى شوند. اين موجودات هوشمند بودند و در تشخيص مسير و پيش بينى حركات تهاجمى سواركار مقابلشان مهارت زيادى داشتند.
براى ما در جايگاه ويژه ى مهمانان دربار جايى پيش بينى كرده بودند. وقتى به ميدان مبارزه رسيديم، مكانى مناسب و نزديك به تخت امپراتور در اختيارمان قرار گرفت. خيلى كنجكاو بودم امپراتور را ببينم. اما تخت عظيم و باشكوهش را در ارتفاع و زاويه اى قرار داده بودند كه امكان ديدنش وجود نداشت. بخش بالايى تخت او از تماشاچيان خالى بود، تا سرش در ارتفاعی پایینتر از سرِ اتباعش قرار نگیرد. بنابراين بيشترين چيزى كه ديده مى شد، سايه اى مبهم از پيكرى بال دار و سرخ بود، نشسته بر تختى درخشان.
بالاخره بعد از مدتى انتظار، امپراتور با دستانش اشاره اى كرد و صداى طبل از اطراف به گوش رسيد. شهسوارانى كه قرعه ى شركت در نخستين دوره ى مسابقات به نامشان خورده بود، از دو طرف پيش آمدند. هيچ يك مركبى همراه نداشتند و با تكيه بر بال هاى سرخ و عظيم شان در آسمان حركت مي كردند. روى اسكلت خارجى سرخ و قطورشان زرهي نازك پوشيده بودند. دو سلحشور با بال زدنى هماهنگ و باوقار به نزديك تخت امپراتور آمدند و دستان شان را به سوى او بالا گرفتند و با حركات بال ها و شاخك ها به او درود فرستادند. بعد، به دو سوى ميدان بال زدند و در آنجا مركبىِ آماده را در انتظار خود يافتند. پهلوانان بر مركب شان نشستند و از مهترانى كه در كنارشان بودند، يك جام تخم مرغى شكل را گرفتند و چيزى را كه در درونش بود با خرطوم هاى خميده شان مكيدند. بعد، به آرامى به سوى وسط ميدان حركت كردند.
هنوز تا نيمه ى ميدان پيش نرفته بودند كه مولوك سواره ى ديگرى از بالاى سرشان گذشت و دو چيزِ بزرگ و درخشان را به زير انداخت. پهلوانان ناگهان سرعت گرفتند و در حوالى وسط ميدان به آن اشياى در حال سقوط رسيدند. آنگاه هركدامشان يكى از آنها را وسط زمين و آسمان قاپيدند.
در مدتى بسيار كوتاه، كه بى ترديد براى بسيارى از تماشاچيان قابل درك نبود، يكى از آنها حركتى برقآسا كرد، و از حريفش دور شد. ديگري بر زين بى حركت ماند، تا اين دو نفر از مهتران به سويش پيش رفتند و او را از ميدان دور كردند. غريو جمعيتي كه عبارت نامفهومى را يك صدا فرياد مى زدند، مرا به خود آورد و فهميدم كه اتفاق مهمى افتاده است.
با حيرت از كينشار پرسيدم: «چى شد؟»
در حالى كه از شعف در پوست خود نمى گنجيد و مرتب با ريش هاى سبزش بازى مى كرد، گفت: «مگر نديديد؟ اين يك حمله ى عالى بود، مولوك اولى مبارزه را برد.»
گفتم: «آخر آنها كه هنوز جنگ را شروع نكرده بودند.»
گفت: «چرا، از لحظه اى كه دستشان به شمشير بخورد، مبارزه آغاز مى شود.»
تازه فهميدم آن اشياى درخشانى كه به سوىشان پرتاب شد، دو شمشير عجيب و غريب بوده كه از تركيب ميل هاى نوك تيز و سه شاخه با دسته اى سنگين همچون گرز تشكيل شده بود.
به زودى دو حريف ديگر وارد ميدان شدند و همان مراسم را به جا آوردند. اما اين بار ماجرا به آن سرعت پايان نگرفت. دو حريف مدتى در ميانه ى ميدان به هم پيچيدند، چند بار از هم جدا شدند و باز درهم گره خوردند. وقتى مبارزه ى نزديك به نتيجه نرسيد، از هم جدا شدند و با سرعتى نفس گير از دو طرف به هم نزديك شدند و شمشيرهاى شان را بر هم كوبيدند. بخش مهمى از حركاتى كه انجام مى دادند چندان سريع بود كه چشمانم نمي توانست دنبالش كند. تازه فهميدم چرا ميدان مسابقه را اين قدر نورانى كرده بودند.
بالاخره يكى از مبارزان توانست شمشيرش را تا نيمه در بدن مركب حريفش فرو كند. مركب، كه مثل بالونى سوراخ شروع به سقوط كرده بود، به خود پيچيد و مايعى شفاف و كهربايى رنگ از بدنش فواره زد.
شهسوارى كه مركبش را از دست داده بود، بال زنان از او جدا شد و با شدت به حريفش حمله كرد. اما معلوم بود كه نبرد پياده و سواره كاملا نابرابر است. سلحشور سواره با سرعت و شتابى باور نكردنى در ميدان مي تاخت و مولوك پياده اصلا توان رقابت با او را نداشت. بالاخره مبارزِ سواره موفق شد شمشيرش را در حالتى تهديدآميز در كنار گردن نرم و ظريف او نگه دارد.
سر و صداى تشويق كننده ى جماعت مثل رعدى غريد. كينشار برايم توضيح داد كه زمانى شرط پيروزى در يك مسابقه كشتن حريف بوده است. اما از وقتى كه امپراتورى شكل گرفت و جمعيت مولوكها به دليل جنگ هاى كيهانى كاهش يافت، در اين مسابقات كشتن حريف شكست خورده و تسليم شده ممنوع شد. هرچند كه در دنياهاى حاشيه اى تر هنوز هم مسابقات با كشته شدن يكى از طرفين خاتمه مى يافت. در ارمشتگاه، چيرگي بر حريف بدون صدمه زدن به او اوج پيروزي تلقي مي شد. اما کشتن هماورد هم در مسابقههایی بزرگ از این دست مجاز بود.
شايد به دليل خو گرفتن چشمم به حركات مولوكها، مبارزه هاى بعدى به نظرم مرتب هيجان انگيزتر مي شدند. يكى از مسابقه دهندگان كه به راستى چابك و سريع بود، در همان نخستين يورش، حريفش را از پا در آورد و وقتى به سرعت برق از كنار او گذشت، جسد بى جان هماوردش از روى مركبش پايين افتاد. در آن حال توانستيم به روشنى شمشير خميده اى را ببينيم كه تا نيمه در مفصل سينه اش فرو رفته بود. دو مولوك ديگر بال زنان پيش رفتند و جسد بى جانش را پيش از آن كه بر سر تماشاچيان پايين ميدان سقوط كند، در هوا گرفتند.
جالب ترين مبارزه، به كشمكش دو جنگجوى غول پيكر مربوط مى شد كه بر تمام رقيبان خود غلبه كرده بودند و بر سر عنوانِ بهترين پهلوان آن سال با هم مى جنگيدند. آن دو براى مدتى دراز با هم جنگيدند و در آخر هم هيچ كدام بر ديگرى غلبه نكرد. امپراتور، وقتى ديد هر دو طرف در ادامه ى مبارزه پافشارى مى كنند، اشاره كرد تا به علامت توقف مسابقه شيپورهايى را به صدا در آورند. هردو مبارز خون آلود كه مدت ها بود مركب هاى يكديگر را كشته بودند و با بال هاى مجروح شان مي پريدند، دست از نبرد برداشتند. امپراتور به هر دو نشان پهلوانى داد. وقتى براى اعطاى جوايز از جايگاهش بلند مى شد، سعى كردم تا دقيق تر نگاهش كنم. توانستم براى لحظه اى بدن درخشان و تزيينات ارغوانى رنگ لباسش را در زير نور زرد چراغ ها ببينم. وقتى امپراتور بار ديگر نشست و از برابر چشمانم ناپديد شد، به ياد برنامه ى شرف يابى بعد از ظهر افتادم و احساس هيجان دل پذيرى كردم.
ویامبور
ادامه مطلب: چهارده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب