چهارمین راهِ ندیدن ِ مرگ
اسفند 1386
1. مرگ، موضوعی تنشآور است، اگر تنشآورترین موضوع نباشد. اندیشمندی یافت نمیشود که دست کم چند سطری را در باب مرگ از خویش به جا نگذاشته باشد و شاعر و هنرمندانی بسیار اندک هستند که بازتابی از دلمشغولیِ مرگ را در آثار خویش بازنمایی نکرده باشند. مرگ، این نزدیکترین همراهِ زندگان، ردپای حضور خود را به استوارترین شکل در همه جا حک کرده است. اگر که هراس، مانعِ نگریستنمان بدان نشود.
مرگ، قطعیترین حقیقت در مورد زندگی است. همهی ما در همان هنگام که زاده میشویم، به قدر کافی پیر هستیم تا بتوانیم بمیریم. از این رو، دوقطبیِ کهنسال و همیشگیِ مرگ/ زندگی، همچون نمونهای غایی از جفتهای متضاد عملی عمل میکند. بیشترِ ما دوقطبیِ هستی/ نیستی، حضور/ غیاب، و حتی گاه شادی/ رنج را با زندگی/ مرگ مربوط میدانیم. مرگ و بقا، همواره همچون گرانیگاههایی برای سازماندهی مفاهیم و مرزبندی مفاهیم عمل کردهاند. هستهی مرکزی بسیاری از نمادهای قدسی، و مفاهیمی غایی همچون رستگاری و سیاه بختی بر مبنای جبههگیری ما در برابر مفهوم مرگ شکل میگیرند. به همین ترتیب، دستگاههای اخلاقی بر اساس تفسیری که از تقابل مرگ و زندگی دارند، مفاهیم زیربناییِ بدی و نیکی را تعریف میکنند.
مرگ،تنشی است که به دیگری مربوط میشود. هیچ یک از ما مرگ خویش را همچون تنشی راستین درک نمیکنیم، چون به قول اپیکور، یا من هست و یا مرگ. آنچه که تنش ذهنی مرگ را پدید میآورد، تجربهی مردن دیگران است، و تعمیمی به خود که ما در ذهن خویش میدهیم. ما همواره مرگ خویش را همچون “مرگِ من به مثابه دیگری” درک میکنیم، چرا که غرقه شدن در مرگ، رخدادی یک طرفه،بازگشت ناپذیر، و پیش بینی ناشدنی است که دست کم در سطحی زیست شناختی “من” را منهدم میسازد و از میان بر میدارد. فهمِ من، تنها در مشاهده و رویارویی با مرگ دیگری ممکن میشود، در آنجا که من هنوز حضور دارد، و از فاصلهای امن به پدیدهی ذاتا نامفهومِ مرگ مینگرد.
2. مرگ به دلایلی بسیار،تنشزاست. لوکرسیوس قرنها پیش، نوشته بود که مردمان به دو دلیل از مرگ میترسند: نخست آن که مرگ را نقطهی پایانی بر لذت و شادی زندگی میدانند، و دیگر آن که زمانِ درازی که همهی ما مردهایم را دلیلی برای پوچ بودنِ زمانِ اندک زندگیمان میپندارند. لوکرسیوس در بیان این هر دو نکته بر حق بود. آدمیان – به نادرست- مرگ را با سویههای منفی و ناخوشایندِ جفتهایی معنایی مانند لذت/ رنج و معنا/ پوچی مربوط میدانند. یعنی گمان میکنند مرگ امری است که پوچی میزاید، یا دردآور است. پیوند مرگ و غیاب هم که به قدر کافی روشن است و اصولا در بسیاری از فرهنگها – از جمله نظام استعاری زبان فارسی- مرگ را با غیاب مترادف فرض میکنند. این در حالی است که در واقع، مرگ از میان برخاستن تمایز میان جفتهای متضاد معنایی است. با مرگ، نه تنها شادی، که رنج نیز از میان میرود، و پوچی نیز به دنبال معنا از میانه رخت بر میبندد. وقتی منِ آشنای همیشگی در میان نباشد، تمایزهایی که از من بر میخاست نیز در میان نخواهد بود، و این امری چندان ناآشنا و غریبه است که ترسناک و از این رو ناخوشایند مینماید. از این روست که این رازِ بزرگ، و این معمای ناگشودنی پیوندی چنین نزدیک با درد و رنج و غیاب و پوچی پیدا میکند.
مرگ اما در آن هنگام که در دیگری لانه میکند، میتواند این عناصر منفی را در من پدید آورد. وقتی عزیزی از دست میرود، سوژهای که این رخداد را لمس کرده، حسِ پوچی خواهد کرد. آن منِ ناظر مرگ است که از نبودنِ فردِ آشنا رنج میکشد، و آن را با غیابِ وی مربوط میسازد. به عبارت دیگر، ارتباطی میان مرگ و سویهی منفیِ جفتهای متضاد معنایی وجود دارد. یعنی مترادف دانستنِ جهانیِ مرگ با پوچی و رنج و غیاب، دلایلی عمیق دارد. اما این دلایل به طبیعت مشترگ و ماهیت همسانِ آنان باز نمینگردد، که ناشی از برخوردِ ویژه و کمابیش همگونِ “من” با مرگِ دیگری است.
رنج و شادی، پوچی و معنا، قدرت و ضعف، و حضور و غیاب مفاهیمی هستند که توسط ذهنی شناسنده، و توسط منی زنده آفریده میشوند. من است که در برخورد با رخدادی نامفهوم مانند از دست رفتنِ دیگری، رنج و غیاب و میزاید. پیوند این مفاهیم با مرگ طبیعی و جوهری نیست، که با واسطهی ذهنِ خلاقِ من ممکن میشود. ذهنی که شاید بتواند مرگ را به شکلی دیگر تفسیر کند، و در قالبی دیگر بفهمد، و بنابراین با معانی دیگری ترکیبش کند و مترادفش بداند.
گذشته از این جنبهی عمیقِ معناشناسانه، مرگ به دلایل کارکردی نیز تنشزاست. مرگ به حذف کنشگری انسانی در شبکهی روابط اجتماعی منتهی میشود. مرگ علتِ از میان رفتنِ بخشی از زیست جهانِ آدمیانی است که در معرض آن قرار میگیرند.با مرگ هر انسان، حفرهای در افقِ تجربهی اطرافیانش پدیدار میشود. حفرهای نامفهوم، معماگونه، و اختلالآور، که از غیابِ کارکردهای مربوط به وی در سپهری ارتباطی و اجتماعی ناشی میشود. از این روست که دانشمندی مانند دورکهیم مرگ و خودکشی را دارای سویهای اجتماعی میبیند و به ویژه دومی را در این چارچوب تحلیل میکند.
مرگ از سوی دیگر، یادآورِ حقیقتی سهمگین نیز هست. با لمسِ مرگ دیگری، ما در مییابیم که خود نیز خواهیم مرد. حفظِ ارزشهای اخلاقی، آرمانهای بلند، و هدفهای عادی و روزمره در شرایطی که سایهی سنگین مرگ بر همه جا گسترده شده است، دشوار است. ترکیب کردنِ معنای زندگی با حقیقتِ حضورِ مرگ، کاری دشوار، پیچیده، و بسیار جسورانه است که از دایرهی توانایی و دلمشغولیِ بیشتر مردمان خارج است. دغدغهی خاطری که فیلسوفان و رهبران معنوی را به تمرکز بر مفهوم مرگ و کنکاش در معنای آن برانگیزد، امری غیرعادی و نامعمول است. مردمانِ عادی، به زیستن خو کردهاند و جاودان پنداشتنِ شرایطِ روزمرهی خویش را میخواهند، و آرایش نمادها و معناها را به شکلی ترتیب میدهند که این توهمِ دیرپایی و ماندگاریِ هستیِ هرروزه تداوم یابد.
از این رو، شیوههایی اجتماعی برای نادیده انگاشتن مرگ پدیدار میشود، که با میلی نیرومند در سطح روانی گره میخورد. منهایی که از تنشِ همیشه حاضرِ مرگ به تنگ آمدهاند، راهی را میجویند تا این معمای ناگشودنی را به جای حل کردن، پاک کنند، و راهبردهایی اجتماعی و روشهایی نهادینه شده در سطح فرهنگ وجود دارد که این کارکرد را برآورده میکند. به این شکل است که شیوههای گوناگونِ ندیدنِ مرگ تکامل مییابند.
3. سادهترین و سرراستترین راه برای نادیده انگاشتنِ مرگ، انکار آن است. الیزابت کوبلر راس، در آن هنگام که حالات روانی افراد عزادار را بررسی میکرد و مراحل کنار آمدن ایشان با مرگ عزیزان را تحلیل میکرد، به این نکته پی برد که نخستین و گاه اثرگذارترین مرحله، انکار است. انکار مرگ بدان معناست که ما رخدادِ مرگِ عزیزی را در سطحی خرد، یا کلیت جوهرِ مرگ را در سطحی کلان انکار کنیم. یعنی باور کنیم که مرگِ فلانی در واقع رخ نداده، یا این که اصولا مرگ اشتباهی بیش نیست و هرگز رخ نخواهد داد.
چارچوبهای فرهنگی، روایتهایی ادبی، اساطیر، و بسترهای معنایی بسیار بسیار پیچیده و دیرپایی وجود دارند که برای فرو پوشاندنِ حضور مرگ تخصص یافتهاند. رایجترین و نیرومندترین شیوهی برخورد با مفهوم مرگ، بر بنیادِ همین ساختارهای معنایی بنا شده است. راهبرد عمومی در این زمینه، عبارت است از مسخ کردن معنای مرگ، و بازتعریف کردنش، به شکلی که دیگر ماهیت سابق خود را از دست بدهد. هستهی مرکزی مفهومِ مرگ – که چنین تنشزا و مهیب است،- در هم شکستن جفتهای متضاد معنایی است، و برابر شدنِ تمام تمایزها. مرگ تقارن مطلق است، و زندگی – این جریانِ شکوهمندِ شکسته شدنِ تقارنها- تابِ تحملِ تقارنی چنین مطلق را ندارد. از این رو بنمایهی اصلی تمام روشهای انکار مرگ، باور به این اصل موضوعه است که جفتهای متضاد معنایی با مرگ فنا نمیشوند و همچنان به شکلی تداوم مییابند.
دومین شیوه برای ندیدنِ مرگ، امید بستن به روشهای خنثا ساختنِ آن است. فرعونهای مصر، به بهای هزینهی انسانی و اقتصادی چشمگیر و تکان دهندهای، در قالب اهرام و گورهای باشکوه خویش نوعی کپسولِ زمانی غولآسا را بر میساختند، بدان امید که پیکرهای مومیایی شدهشان به شکلی در این تراکمِ خیره کننده از صرفِ ماده و انرژی بر مرگ غلبه کنند. رویکرد فرعون به مرگ، تا به امروز ادامه یافته است. امیدِ معمولا کورکورانهی ما به دستاوردهای پزشکی، و تکرارِ همیشگی و مداومِ ادعاهای شبه علمی در مورد دستیابی به “اکسیر حیات” و “ژنِ جاودانگی”، نمودهایی از این گرایش است. امروز نیز ما اهرام خاص خود را داریم. با این تفاوت که بدنها را در نیتروژن مایع منجمد میکنیم، بدان امید که آیندگان آنها را از یخ بیرون بیاورند. غافل از این که حتی در آن هنگام هم، بدنِ زندهای که مرگ به شکلی گریزناپذیر در تک تک سلولهایش لانه کرده، به جاودانگی دست نیافته و تنها دورانِ زندگی خویش را در محور زمان تغییر داده است.
سومین شیوه از ندیدنِ مرگ، کنار آمدن با آن است. این بدان معناست که به شکلی با عزراییل چانه بزنیم و وادارش کنیم تا بخشی از ما را از گزند مرگ مصون بدارد، و این کار ناممکن است. رایجترین شیوه برای کنار آمدن به مرگ، دل بستن به آن است که چیزی از من، پس از مرگ من تا ابد در میان مردمان باقی خواهد ماند. جنگاوران و سردارانی که به سودای جاویدان ساختنِ نامشان، دست به کشت و کشتار – یعنی تشدید مرگ- میگشودند، در نهایت این امید را داشتند که کردارهای بزرگ و به یاد ماندنیشان، نامشان را بر تاریخ حک کند و از فراموش شدن نامشان جلوگیری نماید.
بسنده کردن به دستاویزی مانند باقی ماندن نام و یاد و افتخار من در شبکهی دیگریها، شکلی فروتنانه و گاه رقت انگیز از کنار آمدن با مرگ است. امری که البته با میل همیشگی و ستودنیِ “من”ها برای دگرگون ساختنِ هستی متفاوت است. چرا که در این دومی، زادن چیزی و بر جا گذاشتنِ ردپایی نیکو مورد توجه است، بی دغدغهی این که آن دستاورد از فراموشی نام من جلوگیری میکند یا نه. و در آن اولی، باقی ماندن نام به هر قیمت است که اهمیت دارد.به همین دلیل هم هست که ردپای نیکوکارانی که جهان ما را دگرگون ساختند، مستقل از نامشان در میان ما چنین رواج دارد، و آثار آنان که به سودای ثبت نام در تاریخ کاری کردند، چندان دلنشین نیست و شایستهی نامِ نیکویشان نمیسازد. احتمالا اسکندر و تیمور و چنگیز -و شاید صدام در میان معاصران،- انگارهای اغراقآمیز از خویشتن در ذهن داشتهاند، که تثبیت نامشان بر اوراق گذرای تاریخ را ضروری مینمود. این نامها دست کم برای چند قرنی بر تاریخ حک شدهاند، اما وقتی بهای پرداخت شده برای این ثبت نام را مینگریم، در عقلانیت این میل و ارزشمند بودنِ پیامدش شک توانیم کرد. در عین حال، از آن کسی که نخستین بار روش برافروختن آتش را ابداع کرد، یا آن کس که نخستین کوزه را ساخت، یا مخترع چرخ، یا نخستین آورندهی خط، یا نخستین بنایی که خشت زدن را رواج داد، یا… نام و نشانی برجای نمانده است. و نیازی هم نبوده که بماند. چرا که مردگان، مستقل از به یاد ماندن نشانهای در زبان به یادشان، مردهاند و این رمزِ فهمِ مرگ است.
چهارمین شیوه برای نادیده انگاشتن مرگ، غرقه ساختنش در اشیا و چیزهای گوناگون است.
4. مرگ معمایی است که به دلیل دوردست نمودن، و در عین حال نزدیکی تهدید کنندهاش، تنشزاست. مرگ در همه جا هست و در هیج جا نیست. جرعهای آب که ضامن بقاست، اگر در گلو بپرد مرگ میزاید، و هوایی نادیدنی و ناملموس که همواره هست، اگر برای دقایقی نباشد اقامتگاه مرگ تواند بود. از این رو، میتوان کمی ساده لوحانه، چیزها را کمینگاه مرگ دانست.
در واقع، مرگ تنها در یک چیز لانه کرده است، و آن هم بدن زنده است. مرگ، چیزی جز وضعیتِ عادی و طبیعیِ مادهی آلی نیست، که یعنی تعادل ترمودینامیک با محیطش. از منظری علمی، این زندگی است که امری شگرفت و خیره کننده است. این زندگی است که پویایی غیرعادی، کمیاب، و همافزایندهای از رخدادهای بیوشیمیایی در زمینهای آلی است. مرگ وضعیتی طبیعی و عادی است که به توقفِ این روندِ شگفتانگیز اشاره میکند. از این رو، چیزهایی ویژه، خطرناک، هراسآور، یا تقدیس شده در کار نیستند که کمینگاه مرگ باشند. برعکس، زمینهای فراگیر و سپهری گسترده از هستی است که همان گونه که باید باشد، هست، و چیزهایی ویژه، سازوارههایی شکننده، ونظامهایی خرد هستند که بر زمینهی آن میرویند و روندهایی پیچیده را در دل خود میزایند و برای دقایقی از آن فاصله میگیرند و در سیالیت شگرف خویش برای لحظاتی اعلام استقلال میکنند، تا آن که بار دیگر به همان وضعیت مردهی پایه بازگردند، و این بازگشت را ما مرگ مینامیم.
اما از دید کسی که به زندگی خو گرفته است،این داستان دگرگونه است. آن منای که قرار است که در مورد مرز زندگی و مرگ داوری کند، همواره جانداری است برآمده از درونِ پوستهی آن نظامهای زنده. ذهنی که قرار است تنشزا بودنِ مرگ را بفهمد و صورتبندی کند، همان لحظاتِ تداومِ روندِ زندگی بر زمینهی مردهی پیرامونش را عمری دراز تلقی میکند، و از این رو به ملزومات این شرایطِ سرشار از زندگی خو میگیرد. از این رو، داستان از درونِ این دخمهی تنگ و از اندرونِ این غلافِ گوشتی دیگرگونه است. منِ جاندار، وضعیت زندهی خود را عادی و طبیعی و معمولی میپندارد، و مردن را، و توقفِ این جریان را امری غیرعادی و نیازمند توضیح میبیند. از این روست که مرگ –و نه زندگی- را به چیزها تحویل میکند.
مرگ، همچون زندگی، شکلی از پویایی نظامهاست. از این رو آن را نیز میتوان به چیزها منسوب کرد. همهی ما، سنگها و ابرها و چیزهایی را که هرگز زنده نبودهاند، به غلط، مرده میپنداریم و از همه به عنوان جهان بیجان یاد میکنیم، گویی که جاندار بودن قاعده است و اینان در این بین چیزی کم دارند.
بر همین اساس، پدیدهی مرگ را نیز میتوان به چیزها نسبت داد. خورخه لوئیس بورخس داستان کوتاه زیبایی دارد در مورد چاقویی، که به چاقوکش مشهور و خونخواری تعلق داشته و وقتی در جریان دعوایی به دست مردی بی دست و پا میافتد، همچون راهنما و هادیای برای آفریدن مرگ در حریفش عمل میکند. در گذشته نیز، به ویژه سلاحها و رزمافزارها را لانهی مرگ میپنداشتند. آتیلای هون بدان دلیل توانست رهبری مردمش را به دست بگیرد و خاکِ جهان را به توبره بکشد، که شمشیری باستانی و افسانهای را یافت، و در تاریخ ایران زمین نیز شمشیرها، گرزها، و کمانها نامآور و مشهور کم نبودهاند، که از سرداری به سرداری و از پهلوانی به پهلوانی به ارث میرسیدهاند.
هرچند سلاحها مشهورترین چیزهای مرگآور هستند، اما تنها نمونهها نیستند. چه بسا چیزهایی – معمولا دلخواه و ارزشمند- که در ذهن مردمان به مرگ “آلوده” شدهاند. معمولا روایتها و افسانههایی وجود دارد که این چیزها را – معمولا با طلسمی زبانمدارانه یا رخدادی ویژه و اساطیری- مربوط میکند و به این ترتیب دلیلِ مرگبار بودنشان را توضیح میدهد. الماسی درشت، یاقوتی کبود و چند قیراطی، و حتی اتومبیلِ قرمز رنگِ تشریفاتی آرشیدوک اتریش، چیزهایی هستند که در باور عمومی به دلیلی نفرین شده بودند و برای صاحبشان مرگ به ارمغان میآوردند.
پیوند مرگ با چیزها، میتواند به پیوند مرگ با زمینهی چیزها، یعنی مکانها و زمانها هم تعمیم یابد. خانهای که کسی در آن مرده، ترجیحا اگر مرگی دردناک و ترسآور بوده باشد، میتواند همچون خانهی ارواح و اشباح نموده شود و مکانی ترسناک فرض شود. به همین شکل، زمانی که رخدادی مرگبار بروز کرده، میتواند در ادراکی چرخهای از مفهوم زمان، سالگردها و یادبودهایی مداوم را تولید کند که یادآورِ آن مرگ اولیه هستند. مراسمی که در همهی جوامع برای یادآوری مرگ عزیزان در سالگردهای درگذشتشان برگزار میشود، نمونهای از این شیوه از متصل کردن مرگ و زمان است.
5. دیدنِ مرگ در چیزها، مکانها و زمانها، بدان معناست که خودِ مرگ را نبینیم. ما با چسباندن چیزها به مرگ، نقابی آشنا و در دسترس از جنسِ امور روزمره و ملموس پدید میآوریم، تا چهرهی نادیدنی – اما نه لزوما ترسناک یا زشتِ- مرگ را بدان بپوشانیم. در جهانی که از چیزهای مرگبار، واژگان و کلماتِ مرگآجین شده، و مکانها و زمانهای آغشته به مرگ انباشته شده است، مجالی برای دیدنِ خودِ مرگ نیست. در این جهان، مرگ هر عزیزی به سرعت به شبکهای آشنا و دروغین از چیزهای فروپوشانندهی مرگ تحویل میشود. بدنی که تا دیروز زنده بود و امروز مرده است، این مهمترین دلیلِ حضور مرگ، ابتدا در کفنی، آنگاه در تابوتی، سپس در گورِ، و آنگاه در پشت سنگ قبری از چشمها پنهان میشود، تا شاید به شکلی حضورِ مرگ از یاد برود. آنگاه آلبوم عکسی، شعری و مرثیهای، یا دفترچه خاطراتی جایگزین یاد و خاطرهی دست اول و تنشآورِ آن عزیز میشود. چرا که پس از آلوده شدن به مرگ، آن عزیز به امری تابو تبدیل شده است. تابویی که باید با شبکهای از چیزها -مثل سنگ قبر و یادگاری و عکس و…- و با شبکهای از قراردادهای زبانی – مرثیهها، یادکردها، نقل خاطرهها، و…- جایگزین شود تا در تار و پودِ روابط اجتماعی بگنجد. تنها به این ترتیب است که نظام اجتماعیِ مرگ زدوده، و ضدعفونی شدهی هنجارینِ ما، میتواند حضور مرگ را تحمل کند، تنها در آن هنگام که در زیر کوهی از چیزها و واژگان مدفون شده باشد.
در مورد فرهنگ ایرانی و جایگاه مرگ در این فرهنگ، بسیار گفته و بسیار نوشتهاند. بسیاری فرهنگ عامیانهی ایرانیان را به دلیل اهمیتی که برای چیزهای یادآور مردگان قایل هستند، نکوهش کردهاند، و بسیاری آن را نمودی از مردهپرستی، و گریز از زندگی دانستهاند. اما حقیقتِ امر آن است که تمام این گورستانهای شلوغ و مجالسِ ختم پررونق، و مام این مراسم رنگارنگی که به یادبود مردگان و در بزرگداشت درگذشتگان برگزار میشود، نه نشانهی شیفتگی ایرانیان به مرگ، که نماد هراس ایشان از آن است. دیرزمانی پیش، ایرانیان از مرگ نمیترسیدند که سعی در فهمِ آن داشتند. از رویای دوموزی – شعر/اسطورهای سومری از هزارهی سوم پ.م- تا رباعیات خیام و فصلِ فنا در آثار غزالی و عین القضات و اشعار مربوط به این موضوع در مثنوی مولوی و منطق الطیر، ردپای این تلاش برای فهم مرگ را میتوان بازجست. شماری بسیار زیاد از افرادِ بسیار هوشمند، در زمانی بسیار طولانی در ایران زمین برای فهمِ مفهوم مرگ – در شکلِ عریان و خالصاش- کوشیدهاند، و مجموعهای گرانبار و ارزشمند از آرا و اندیشهها را به وجود آوردهاند. برخی از این آرا شاخههایی واگرا از افکار و نظریهها را شامل میشود، که برای امروزیان پذیرفتنی یا جذاب نیستند. با این وجود، برای مورخ اندیشه از آن رو اهمیت دارند که جسارت ایشان در خیره شدن در چشمان ابوالهول مرگ را، و خلاقیتشان برای صورتبندی این تجربه را به نمایش میگذارند.
اگر امروز مردگان چنین تکریم میشوند. اگر بزرگداشتها و پسداشتها، بیشتر برای بزرگانِ درگذشته برگزار میشود، نه زندگان، اگر مکانهای آغشته به مرگ چنین ترسناک، چنین معنادار، و چنین تقدیس شده مینمایند، اگر زمانهای مرگآلود این چنین پرشمار و فراوان هستند، اگر مناسکِ مرگ، چیزهای مربوط به مرگ، و واژگان و نمادهای در پیوند با مرگ رواجی چنین سهمگین دارند، معنا و مفهوم آن تنها یک چیز است، و آن هم این که ما ایرانیان در حال از یاد بردنِ مهارت خویش برای رویارویی با مرگ هستیم. اینها همه نشانگر اشتیاق ما برای پنهان کردن مرگ، برای غرقه کردنش در دریایی از چیزها و واژگان، و برای ندیدنش است. از این روست که نگاه هراسزدهی خویش را بر چیزهایی دیگر، و جاهایی دیگر، و زمانهایی دیگر متمرکز میکنیم، تا شاید از نگریستن به مرگی که در اندرونهی همهی ما لانه کرده است، معاف شویم.
6. مرگ همان گونه که در عرف عامیانه با رنج و پوچی و ناتوانی مترادف شمرده میشود، میتواند با معکوس این مفاهیم نیز پیوند یابد. مرگ میتواند خاستگاه تولید معنا باشد، چنان که فیلسوفانی مانند هایدگر و باتای و دریدا نیز بدان اشاره کردهاند. مرگ، اگر در پیِ کرداری بزرگ و به یاد ماندنی و اخلاق مدارانه فرا رسد، میتواند واپسین شادی بزرگ زندگی باشد، و “درست مردن” یعنی به گاه و به جای مردن، احتمالا برترین نماد قدرت است.
مرگ آن نقطهی چرخشی است که زندگی را به ضد خود تبدیل میکند. از این رو در این گرانیگاهِ بزرگ بسیاری از چیزها به ضد خود تبدیل میشوند. در این شرایط است که زشتترین پستیها، یا شکوهمندترین بزرگواریها ظهور میکند. در اینجاست که صداقتِ رویارویی با امر ناشناختنی، و صراحتِ رخ به رخ شدن با عدم، بسیاری از حقایق را بر چشمانِ بردبار آشکار میسازد. مرگ، اگر درست دریافته شود، اگر به غنیمت گرفته شود، و اگر با ندیدنها تلف نگردد، کانونی است برای زایش معنا، شادی، و قدرت.
خو کردنِ ما به شیوههای رنگارنگِ ندیدنِ مرگ، به معنای محرومیت ما از این خزانهی بزرگ است. با نادیده انگاشتنِ مرگ، مرکز مختصاتی مهم و بنیادین از دست میرود، که تنها در حضور آن قادر به سنجش موقعیت خویش در هستی خواهیم بود. هستی بی عدم، و زندگی بی مرگ، به افقی آشفته و مه آلود میماند که پیش و پس و زیر و زبر در آن چندان از هم تمایز نیافتهاند. شاید از این روست که اندیشه در عصر ما چنین ابتر و نازا شده است، و آدمیان این چنین، و کردارهایشان آنگونه…
در ایران باستان، مفهومی وجود داشته است به نام “مرگ ارزان”. مرگ ارزان کسی بود که گناهی چندان بزرگ را مرتکب میشد که شایستهی مرگ بود. در روزگار ما، زندگی شاید به گناهی چنین بزرگ تبدیل شده باشد، اگر که در هراس از مرگ، و در گریز از آن سپری شود. در تمدن سترگ و پردامنهی ایرانی، که بازرگانی و تبادل میان شهرها و فرهنگها و قلمروها شریان اصلی زایش اقتصادیاش را تشکیل میداده، جاده و راه همواره دلالتی دینی، عرفانی و پرمعنا داشته است. امروز اما، جاده و راه به زمینهی تصادفهایی مرگبار تبدیل شده است، و ما هرگز – حتی در عصر حملهی مغولان و جولان راهزنان- این همه مرگ در جادهها نداشتهایم.
خودکشی در آیین ایرانی که ستایندهی زندگی است، و در دین اسلام گناهی بزرگ تلقی میشده است و میشود، و با این وجود هرگز شماری چنین زیاد از مردم خودکشی نمیکردهاند. دلیلِ این مرگ ارزانی، وعلت این ارزان شدنِ مرگ، شاید آن باشد که چیزهایی مانند خودرو و حتی بدنی به تنگ آمده از زندگی، با مرگ اشتباه گرفته شدهاند. دوقطبِ هر جفت متضاد معنایی، همواره در کنار یکدیگر معنا دارند. نیکی را تنها در سنجهی بدی میتوان فهمید، و روشنایی و ظلمت را در برابر هم میتوان دریافت. از این روست که چسبیدن به یکی از سویههای هر محور معنایی، و گریختن و نادیده انگاشتِ ضدِ آن دیر یا زود به زوال همان بخش و بیمعنا شدنش منتهی خواهد. زندگی نیز، در آن هنگام که از فهم مرگ محروم شود، ناگزیر رنگ خواهد باخت و به چیزی بیرمق تبدیل میشود، که هم اکنون شده است.
ادامه مطلب: در ضرورت عار
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب