غامباراک، كه با حالت بى قرار هميشگى اش تلوتلو مى خورد، به سوي تختم دويد. برايم دستياري وفادار و كاردان بود، اما برخي از اين حركت هاي ناگهانياش حوصله ام را سر مي برد. در برابر تختم ايستاد و بي آن كه در حركت موزون هزاران تار بلند اطراف بدنش وقفه اى پديد آيد. با صداى بلند ورود مهماني والامقام را اعلام كرد: «قربان، ناظر خردمند تشريف آورده اند.»
پشت سرش، مى شد ناظر را ديد كه مانند سايه اى باريك و تيره پيش ميآید. آرامش و وقارِ نهفته در حركات حساب شده اش هاله اي رعب آور در اطرافش ترشح مى كرد. خرقه ى سياه بلندى پوشيده بود و هيچ نقطه اي از تنش ديده نمى شد. بدني دراز و کشيده داشت، اما خرقه چنان آن را پوشانده بود که اصلا معلوم نبود از كدام نژاد است. انتهاي بالايي خرقه به باشلقي بلند و نقابي تيره متصل مي شد که سر و صورتش را هم پوشانده بود. از آن ميان، تنها چيزي که میشد ديد، دو چشم زرد و درخشانش بود. نگاهش چنان نافذ بود كه مانند شکافنده اي ليزري در همه چيز رخنه مي کرد. در موردش تقريبا هيچ نمي دانستيم. جز آن که به عنوان بلندپايه ترين نماينده ي امپراتور در جمهوري از قدرتي باورنکردني برخوردار است. مقامي رسمي نداشت و تنها نخبگاني كه با پشت صحنه ي دسيسه هاي سياسي آشنايي داشتند او را مي شناختند. داستان هاي زيادي در موردش بر سر زبان ها بود كه بيشتر به افسانه شبیه بود. ميگفتند به سادگيِ جنباندن دم، اميران و رهبران سياسي را در دنياهاي دوردست به قتل مي رساند و هواداران مولوكها را به جايشان منصوب مي كند.
روى تختم لميدم، لاك پشتم را بر خميدگى آن تكيه دادم و با رضايت گفتم: «ناظر عزيز، بسيار خوش آمديد.»
ناظر با همان چالاكى و سكوت عجيبش پيش آمد و منتظر ماند تا يكى از باسوگاهاى خدمت گذار معبد، سه پايه ي نرم و راحتي را برايش بياورد. بعد روى آن نشست. به آن نژادهايى تعلق داشت كه اندام هاي حركتي شان زير بدنشان قرار دارد. برای همین هم موقع نشستن پيكرش دو تا مي شد. ناظر پس از نشستن سكوت را شكست و با صداى پرطنين و نافذش گفت: «درود بر عالىجناب، كاهن بزرگ ايلو.»
بدون آن كه نگرانى ام را آشكار كنم پرسيدم: «چه چيز ناظرِ والامقام را به اين معبد محقر كشانده است؟»
به جاي پاسخ دادن، با چشمانى كه از زير سايه ى نقابش برق مى زد، پيرامونش را نگريست. انگار مى خواست توصيف من از معبد ايلوپرستان را محك بزند. من از معدود كساني بودم كه مى توانستم چهره به چهره با او صحبت كنم. هرچند معمولا سخت گير و كمي تندخو بودم، اما در برابر او ادب و فروتني زيادي نشان مي دادم. حرف زدن با کسي که از شخصِ امپراتور لقب ناظر گرفته، و نقش «چشم شاه» را در جمهوري ايفا مي كرد، نيازمند زيركي و احتياطي فراوان بود. هيچ دلم نمي خواست ديدي منفي در مورد من و فعاليتهايم پيدا كند.
ناظر گفت: «خبرهاى خوبى برايتان دارم. ساعتى پيش ميزبان پيك ويژه ى امپراتور بودم.»
حس كردم بارى از روى دوشم برداشته شده است. متوجه آسودگي ام شد و ادامه داد: «امپراتور از تلاش هاى شما خوشنود هستند. ايشان پرداخت هزينه ى لازم براى تجهيز بايگانى معبد در سياره ى رِگا را بر عهده گرفته اند.»
از خوشحالى بال هايم را به هم زدم و با بازوهايم حلقه هايى درست كردم. تجهيز معبد بزرگ ما نيازي فراوان به كمك مالى داشت. حالا كه امپراتور پشتيباني مالي مان را بر عهده گرفته بود، مى توانستم مطمئن باشم كه در كمتر از يك ماهِ جمهورى، بايگانى فرقه سر و سامان خواهد گرفت.
با خوشنودى گفتم: «ناظرِ عزيز، شما بسيار خوش خبر هستيد. كاملا متوجهم كه بدون ابراز لطف شما امپراتور بزرگ اين نظر خوب را به ما پيدا نمى كرد.»
ناظر پيكر سياه پوش خود را كمى به پهلو متمايل كرد و گفت: «نه، دوست من، شما رسالت بزرگتان را دست كم گرفته ايد. امپراتور به رشد و گسترش فعاليت هاى شما توجه دارد و از نتايج به دست آمده بسيار راضى است. راستى، پيكى كه اين خبر خوب را به همراه آورده بود، پيغام ديگرى هم داشت…»
دوباره نگران شدم. پرسيدم: «چه پيامی؟»
گفت: «درخواستى جزئى است. مى دانيد كه گروه كوچكى از ياغيان در منظومه ي اوختار در قلمرو مرزى جمهورى پناه گرفته اند. خبرهايي به ما رسيده كه این ها فراریانی هستند که از قلمرو امپراتوری گریختهاند و زیر لوای یک نوع نهضت مقاومت شهرهایی در بیابان های اوختار ساختهاند و بر ضد امپراتور به تبلیغ مشغولاند.»
با ترشح كردن مقدارى بوى نشانگر سرخوشى خنديدم و گفتم: «آه، كاملا متوجهم، ناظر عزيز، مى توانيد مراتب ارادت مرا به امپراتور برسانيد.»
بعد در حالى كه با بازوهايم علامت سلطنتى مولوكها را در هوا رسم مى كردم، ادامه دادم: «شما كه مى دانيد، من مخالف پر و پا قرص هر نوع تبليغ ارتداد و بددينى هستم.»
ادامه مطلب: دو روز بعد- پنجاه و يک روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب