پنجشنبه , آذر 22 1403

کرم کدو

کرم کدو

چند روز گذشته بود؟ هیچ تصوری نداشت. هیچ روزنه‌ای بر دیوارهای سلولش به چشم نمی‌خورد. آنجا فقط با یک لامپ مهتابی کم‌نور روشن می‌شد که کلیدی برای خاموش کردن نداشت و همیشه با سوسویی وهم‌انگیز نور سردش را بر گوشه و کنار آن دخمه‌ی تنگ فرو می‌ریخت. سلول در واقع یک جعبه‌ی سیمانی کوچک بود، یک فضای تنگ و دم کرده که به گوری سیم‌کشی شده شباهت داشت. یا شاید هم به تابوتی که عمودی نهاده باشندش.

فقط این را می‌دانست که روزهای طولانی‌ای بر او گذشته است. اما هیچ تصوری از گذر روزها و هفته‌ها نداشت. در ابتدای کار تلاش کرده بود با شمردن دفعه‌هایی که برایش غذا می‌آوردند، ضرباهنگی روزانه برای خودش تولید کند. اما هیچ‌چیز نظم مشخصی نداشت. گاهی در وقفه‌هایی کوتاه برایش تکه‌ای نان جو و ظرفی آب می‌آوردند و گاهی مدت طولانی از غذا و آب خبری نبود. طوری که یک بار نزدیک بود از تشنگی بیهوش شود.

حس تشخیص‌اش را از دست داده بود و نمی‌دانست عمدا زمان‌ها را دستکاری می‌کنند، یا در ذهن خودش است که فواصل بین غذا خوردن و بازجویی این قدر نامنظم جلوه می‌کند. بازجویی هم همین وضع را داشت. گاهی بی‌وقفه آنقدر ادامه پیدا می‌کرد که به نظرش می‌رسید هفته‌ای دوام یافته است. گاهی مدتی طولانی کاری به کارش نداشتند و انگار که قرنی او را در این تابوت به حال خود رها کرده باشند. یا شاید هم این طور خیال می‌کرد؟

طی روزهایی که مقیم این دخمه شده بود، جز ده دوازده جمله نشنیده بود. بازجوها فقط او را کتک می‌زدند و جز یکی دو عبارت پرسشی کوتاه چیزی به زبان نمی‌آوردند. اصلا خبر نداشت برای چه او را به اینجا آورده‌اند. هرچه فکر می‌کرد، چیزی جز کارنامه‌ای درخشان در سابقه‌اش نمی‌دید. او تمام عمرش را صادقانه و خالصانه در راه آرمان‌های حزب فعالیت کرده بود. در بهترین مراکز تحقیقاتی کشورش تحصیل و تدریس کرده بود و بارها به خاطر کشفهای مهمش به دریافت مدال و تشویق نایل آمده بود. اعضای خانواده‌اش هم کاملا وفادار و صادق بودند.

یک بار دخترش وقتی در سنین بلوغ بود و بدخلقی می‌کرد، از رفیق استالین در جمله‌ای یاد کرده بود که به دلیلی دیگر، لحنی خشمگین داشت. اما آن مورد را هم بلافاصله گزارش داده بود و دخترش را برده بودند و بعد از سه ماه بازپروری در اردوگاه‌های روستایی آزادش کرده بودند. بعد از آن دیگر دخترش هیچ بداخلاقی‌ای نکرد و بسیار به ندرت و همیشه با مهر و محبت زیاد از رفیق استالین یاد می‌کرد.

روز اول که دستگیر شده بود، بازوی چپش را از آرنج شکسته بودند. بعد هم به جز جلسه‌های بازجویی که مدام در آن کتکش می‌زدند، کسی را ندیده بود که بخواهد بابت درمان آن کمکی بطلبد. غذا را از دریچه‌ای روی دیوار برایش می‌فرستادند و اصولا کسی را در سلولش نمی‌دید و صدایی نمی‌شنید، مگر زمزمه‌ی هیس مانند تهویه‌ی سلول را که بسیار هم بد کار می‌کرد.

در این روزهایی که حسابش از دستش در رفته بود، استخوان بازویش به تدریج جوش خورده بود. برای کسی مثل او که سال‌ها در دانشگاه آناتومی انسان تدریس کرده بود، کاملا روشن بود که چه اتفاقی برای دستش افتاده، اما در سلولش جز یک دست لباس زندانِ ژنده که بر تنش بود، هیچ ابزار دیگری نداشت که بخواهد با آن دستش را آتل ببندد. این بود که برای مدتی بسیار طولانی درد و رنج وحشتناکی را تحمل کرده بود و دستش را در حد امکان بی‌حرکت نگه داشته بود تا شکستگی به خونریزی داخلی وخیم یا فلج منتهی نشود. با این همه چندان در این کار موفق نشده بود. سن و سالش بالا بود و مدتی دراز طول می‌کشید تا زخم‌ها و شکستگی‌ها ترمیم شود. اما حالا که کم کم استخوان دستش جوش می‌خورد، می‌دید که دست چپش کج شده و دامنه‌ی حرکتش بسیار محدود شده است.

در ابدیتی که در سلولش گذراند، بارها و بارها به گناهی که قاعدتا مرتکب شده بود، فکر کرده بود. ولی به هیچ نتیجه‌ای نرسید. سکوت دایمی و تنهایی مداوم کم کم داشت دیوانه‌اش می‌کرد. مرز رویاها و بیداری‌اش درهم رفته بود و کم‌کم خاطراتی در ذهنش پدیدار می‌شد که بر اساس آن مرتکب قتل و خرابکاری در کارخانه‌ها و حتا بدتر از آن، تبلیغ بر ضد حزب شده بود. اما بعدتر متوجه می‌شد که اینها را در خواب دیده است و واقعیت ندارد. نمی‌دانست بر سر اعضای خانواده‌اش چه آمده است.

همسرش که چندین سال از او جوانتر بود، به محض دستگیری فوری پیر و سالخورده شده بود. همان روزهای اول او را نشانش داده بودند، شاید برای این که روحیه‌اش را ضعیف کنند. دیده بود. پیکرش مثل کمانی خمیده شده بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آورده بودند که حتا یک کلمه حرف نمی‌زد. در چهره‌ی پرچروک و مسخ شده‌اش، وقتی با شوهرش روبرو شد، هیچ احساس مثبتی نمایان نبود.

یک بار هم یکی از دانشجویانش را در یکی از جلسات بازجویی‌اش آورده بودند؛ یا شاید هم او را به جلسه‌ی بازجویی او برده بودند. چون آن دفعه کاری به کار او نداشتند و تنها آن مرد جوان را شکنجه می‌دادند. هیچ نمی‌فهمید ارتباط او به این جریان چیست. او دانشجویی بود که در پروژه‌ای پژوهشی درباره‌ی انگل‌های گوشت گاو با او همکاری می‌کرد. حتا قبل از این‌که آن دو را با هم روبرو کنند، دانشجوی نگون بخت را آنقدر زده بودند که صورتش قابل شناسایی نبود، و فقط وقتی نام و نشانش را گفتند، از روی قد و قامت بلندش متوجه شد که همان شاگردش است.

اگر هدفشان از شکنجه کردنش دریافت اعتراف یا اطلاعات بود، هیچ سودی نداشت. خودِ جوان در وضعی بود که نمی‌توانست حرف بزند، چون آرواره‌اش را شکسته بودند. بازجو هم با همان لحن یکنواخت فقط یک جمله را بارها و بارها از او می‌پرسید. خودش نه از موضوع خبری داشت و نه مورد سؤال قرار گرفت. حس می‌کرد روحی نامرئی شده که در مسلخی ظاهر شده و دارد از دور منظره‌ای را می‌بیند. در کل این مدت او را کاملا نادیده گرفتند و وقتی جوانک برای بار پنجم یا ششم از هوش رفت، دوباره به همین سلول منتقلش کردند. در حالی که شرمزده می‌دید بابت این‌که این یک بار را کتک نخورده و به جایش شاگردش را زده‌اند، خوشحال و سپاسگزار است!

با این زمینه، وقتی بازجویی‌ها تمام شد، چندان احساس ناراحتی نکرد. سکوت و انزوای سلولش بی‌شک از سر و صدای اتاق بازجویی بهتر بود. در تمام این جلسه‌های دردناک فقط یک نفر با او حرف زده بود. آن هم یک افسر اداره‌ی امنیت بود که داس و چکش براقی روی سردوشی‌هایش دوخته بودند و خودش در شکنجه کردن شرکت نمی‌کرد. شاید از ترس این‌که خون و استفراغ او روی یونیفرم تمیزش بپاشد و آلوده‌اش کند. بر خلاف بازجوها که هیچ حرف نمی‌زدند و فقط گاهی موقع کتک زدن صدای هن‌هن کردن‌شان به گوش می‌رسید، این افسرِ تر و تمیز مدام حرف می‌زد. اما برای هزاران بار فقط یک جمله را تکرار می‌کرد: «اعتراف کن، همه چیز را بگو»، و هیچ توضیحی نمی‌داد که به چه چیز باید اعتراف کند؟

آنقدر در تنهایی سلولش مانده بود که این روزهای بازجویی برایش به یکی از کابوس‌های گاه و بیگاهش شبیه شده بود. حالا دیگر استخوان دستش جوش خورده بود و زخم‌های فراوانی که بر بدنش دهان گشوده بودند، به تدریج خوب شده بودند. همچنان یکی از گوش‌هایش با صدای آزارنده‌ای سوت می‌کشید و به خاطر شکسته شدن دندان‌هایش نمی‌توانست نانِ سفتِ جیره‌اش را درست بخورد. اما تمام اینها در برابر امکانِ بازجویی مجدد ناچیز به نظر می‌رسید.

با این مقدمه بود که وقتی در سلولش را باز کردند، به عادت قدیمی‌اش به کنجی خزید و روی زمین چمباتمه زد. همیشه همین‌طوری او را برای بازجویی می‌بردند، دست یا مویش را می‌گرفتند و کشان کشان از سلول بیرونش می‌بردند. در سلولش هیچ اثاثیه‌ای وجود نداشت که بتواند پشت آن پناه بگیرد. چه بسا اگر تختی در کار بود، می‌رفت و زیر آن قایم می‌شد. این بار هم به گوشه‌ای دور از در سلول خزید و همانجا روی کف سیمانی سلول چمباتمه زد.

به جای بازجوهایی که لباس سیاه تنشان می‌کردند و نقاب داشتند، یک سرباز شق و رق وارد شد و گفت: «واسیلی ایوانویچ زاریک، بلند شوید و همراه من بیایید.»

دقایقی طول کشید تا متوجه شود که این اسم به خودش تعلق دارد. هم دیدن سرباز در آستانه‌ی سلول برایش باورنکردنی بود، و هم این‌که جمله‌ای جز «اعتراف کن، همه‌چیز را بگو» را از دهان کسی شنیده بود. مبهوت به او نگاه کرد. سرباز مرد جوانی بود که به وضوح از بوی تند درون سلول آزرده شده بود. سن و سالش بی‌شک از بیست و سه سال رد نمی‌شد. یعنی از پسر خودش کوچکتر بود. البته اگر پسرش هنوز زنده مانده باشد. سرباز به او اشاره‌ای کرد و انگشتش را تکان داد. یعنی بلند شو و بیا.

با تردید و دشواری بلند شد. پشتش خمیده بود و دست چپش مثل زایده‌ای بی‌فایده به بدنش آویزان بود. چشمش که پیش از زندانی‌ شدن هم به عینک نیاز داشت، در این مدت چندان کم‌سو شده بود که جز تا درازای سلول را تشخیص نمی‌داد. تلوتلو خوران از سلول خارج شد و در آستانه‌ی در دچار سرگیجه شد و نزدیک بود زمین بخورد.

سرباز زیر بغلش را گرفت و سر پا نگهش داشت. طوری او را گرفته بود انگار که کیسه‌ای زباله را از ترس کثیف شدن لباسش با نوک انگشت بگیرد. همان‌طور لنگان لنگان راهروی طولانی را طی کرد و به همان اتاقی رسید که در آن بازجویی می‌شد. در آهنی و زنگ‌زده را با وحشت نگاه کرد و نزدیک بود ادرارش بی‌اختیار سرازیر شود. اما سرباز پیشتر رفت و او را از مقابل آن در رد کرد. کمی جلوتر دری دیگر را گشود و او را داخل فرستاد.

وارد شد و با تعجب دید که میزی بزرگ در وسط اتاق است و سه نفر دور آن نشسته‌اند. یک صندلی خالی مقابلشان قرار داشت و اتاق با نور مناسبی روشن شده بود. نور لامپ چشمش را زد. سرباز او را به سمت صندلی برد و بر آن نشاند. به نظرش می‌رسید آخرین باری که بر یک صندلی نشسته، در دنیایی دیگر به سر می‌برده است. گویی که تناسخ مردی گناهکار باشد، در کالبد موجودی عقوبت دیده.

با شگفتی به آن سه نفر نگاه کرد. به خاطر نمی‌آورد آخرین باری که سه چهره‌ی متفاوتِ سالم و بی‌نقاب را کنار هم دیده بود، کی بوده. یکی‌شان سالخورده‌تر از بقیه بود و ریشی کوتاه و مویی خاکستری داشت. دو نفر دیگر میانسال بودند و مثل ماموران اداره‌ی امنیت سر و صورتی خالی از مو و تراشیده داشتند. هر سه یونیفرم سیاه اداره‌ی امنیت را بر تن داشتند. کلاه‌های نهاده بر روی میز، به ستاره‌ی سرخ زیبایی آراسته شده بود.

همان مرد مسن گفت: «دکتر زاریک، خوشحالم شما را می‌بینم. شاید خبر نداشته باشید، اما من از علاقمندان به تحقیقات شما هستم…»

با دهانی باز و چشمانی ابله به او خیره شد. درست نمی‌فهمید چه می‌گوید.

مرد مسن ادامه‌ داد: «ما در چکا بسیار متعجب شدیم وقتی دیدیم شما هم به صف دشمنان حزب پیوسته‌اید و مشغول تبلیغ بر ضد نظام مقدس شوروی هستید. چنین کاری از شما بسیار بعید بود. مگر حزب چه چیزی را از شما دریغ کرده بود؟ شما خوب تحصیل کرده‌اید، شغل خوبی داشتید. خانه‌ای اختصاصی به شما داده بودند که توالت هم داشت، حتا یکی از بچه‌هایتان توانست مجوز بگیرد و بعد از فراغت از انجام وظیفه‌اش در کارخانه مدرسه برود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. واقعا چه چیزی کم داشتید؟ اگر حزب نتواند از شما انتظار وفاداری داشته باشد، از چه کسی می‌تواند؟»

زبانش به تکه‌ای گوشت خشکیده در دهانش بدل شده بود. آمد چیزی بگوید. اما فقط صدای ناهنجار و بی‌معنایی از گلویش بیرون آمد.

مرد مسن بی‌توجه به این تلاش او، گفت: «الان دویست و پنجاه سال است که حزب بر سراسر جهان فرمان می‌راند. شما بهتر از من می‌دانید که کانون‌های مقاومت کاپیتالیستی به چند منطقه‌ی کوچک و دور افتاده در کوه‌های آند و ارتفاعات هیمالیا محدود مانده است. قرن‌هاست که بهشت سوسیالیستی بر همه‌ جا حاکم شده و حالا کسی مثل شما پیدا شده که تمام این دستاوردها را زیر سوال می‌برد. این واقعا زشت و غیراخلاقی است.»

بالاخره موفق شد کلامی معنادار از دهانش بیرون بیاورد و گفت: «من؟ من… من که… حزب… من…»

یکی از مردان دیگر که ابروهایی کم‌پشت داشت و چشمان بادامی تیره‌اش را با دقت به او دوخته بود، پرونده‌ای قطور را پیش کشید و ورقش زد، بعد برگی را از آن بیرون کشید و آن را جلویش انداخت. به سختی سعی کرد حروف را تشخیص دهد. چشمش تار می‌دید، اما به سرعت متوجه شد که این کاغذ کپی یکی از مقاله‌های خودش است. کشفی مهم و بزرگ که به تازگی انجام داده بود و طی آن نشان داده بود یک کرم انگلی بسیار بزرگ عامل بیماری‌ای در انسان است. تخم این انگل را هم در گوشت گاو یافته بود. این آخرین دستاورد علمی‌اش بود و انتظار داشت به زودی بابت آن مدالی دریافت کند. اما بلافاصله بعدش دستگیر شده بود و این انتظار بر باد رفته بود.

با تعجب به مرد مغول نگاه کرد و گفت: «من… این مقاله… من همیشه به حزب وفادار بوده‌ام…»

از این‌که توانسته بود یک جمله‌ به این سادگی را بر زبان بیاورد، به شکل غریبی خوشحال شد. مرد مغول که روسی را با لهجه‌ي عجیبی حرف می‌زد، گفت: «واسیلی ایوانویچ، شما نمی‌توانید حزب را گول بزنید. دانشجویان و همکارانتان را چرا، ولی حزب را نمی‌توانید. فراموش نکنید که حزب هرگز اشتباه نمی‌کند.»

به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: «البته، بدیهی است که حزب اشتباه نمی‌کند…ولی من که…»

کلماتی که یکدفعه راحت از رهانش رها شده بودند،‌ باز به وقفه برخوردند. مرد مغول دستی به سرِ تراشیده‌اش کشید، انگار که حوصله‌اش از شنیدن دروغ‌های بی‌شمار مجرمانی مثل او سر رفته باشد. بعد باز در پرونده‌اش گشت و کاغذ دیگری را جلوی روی او نگه داشت.

این یکی نامه‌ای بود که به یکی از همکارانش نوشته بود. در آن از او خواسته بود تا نمونه‌ی گوشتهایی را که برایش فرستاده بود، بررسی کند، و ببیند تخم انگل در آن یافت می‌شود یا نه.

مامور چکا با تحکم گفت: «عنوان نامه را بخوان ببینم…»

پلک‌هایش را به هم نزدیک کرد و خواند، بالای نامه با همان دستخط گشاد گشادش نوشته بود: «به آلکسی رشیدوف درباره‌ی تخم کرم کدو».

به محض این‌که این حرف از دهانش بیرون آمد، همان مرد مسن با مشت روی میز کوبید و گفت: «دیدی؟ دیدی چقدر ناسپاس هستی؟ دکتر زاریک، واقعا از شما انتظار نمی‌رود. می‌دانید با نوشتن همین سه چهار کلمه چند بار به حزب خیانت کرده‌اید؟ می‌دانید کسانی مثل شما هستند که دیالکتیک تاریخ را به تعویق می‌اندازند؟»

با حیرت گفت: «من؟ خیانت؟… این فقط یک درخواست برای آزمایش روی یک تکه گوشت است. آن را برای دکتر رشیدوف فرستاده بودم…»

مرد مسن گفت: «آه، بله، دکتر رشیدوف. شما توجه نکرده بودید که اسم ایشان بر مبنای اصول شوونیستی انتخاب شده؟ هیچ می‌دانستید با چه جنایتکار مهیبی سر و کار دارید؟»

بی‌اراده گفت: «دکتر رشیدوف؟ اما او که خودش از نوجوانی عضو چکا بوده… او کاملا وفادار است، به حزب…»

مرد سوم که تا به حال سکوت کرده بود، لب به سخن گشود. بر خلاف بدن تنومند و پوست تیره‌ي تقریبا سیاهش، ‌صدایی نرم داشت و روسی را شمرده شمرده حرف می‌زد.

گفت: «مگر یک شوونیست بورژوا نمی‌تواند به صورت جاسوس وارد اداره‌ی امنیتی شود؟ رشیدوف خیلی زود به تمام جرم‌هایی که مرتکب شده بود اعتراف کرد و حالا نزدیک به یک سال است که اعدام شده و اعضای خانواده‌اش هم به اردوگاه‌های بازپروری فرستاده شده‌اند. می‌دانید رشیدوف یعنی چه؟»

باورش نمی‌شد که رشیدوف خائن بوده باشد. او فعال‌ترین عضو چکا در دانشگاه بود و بارها به این و آن بابت این‌که در مراسم رسمی با شور و شدت کافی شعارها را فریاد نزده بودند، تذکر داده بود. همچنین به طور قطع خبر داشت که یکی از استادان قدیمی‌اش به اسم پرفسور گریگوری تارتوف را او لو داده و افشا کرده که به اصول مارکسیسم لنینیسم اعتقاد کافی ندارد. تارتوف را سال‌ها بعد وقتی در مزارع اشتراکی دنبال فضله‌ی گاوهای آلوده می‌گشت، در یک کولخوز دیده بود که چکمه‌هایی بلند به پا کرده بود و در پروژه‌ی خشک کردن مرداب‌ها با تبعیدی‌های دیگر کار می‌کرد. اصلا باورش نمی‌شد که او جاسوس دشمن بوده باشد. با تته پته گفت: «نه نمی‌دانم. یعنی چه؟»

مرد سیاهپوست گفت: «رشیدوف یک کلمه‌ی اصیل روسی نیست. یک عبارت جعلی و دروغین است که برای فریب دادن شهروندان شوروی ساخته شده. بخش اول آن کلمه‌ای از یکی از زبان‌های بدوی منقرض شده است، زبانی که قبایل بدوی و وحشی اطراف دریای بزرگ نمک به آن سخن می‌گفته‌اند و فارسی نام داشته. رشید در این زبان یعنی دلاور و نیرومند و جنگاور.»

مرد مسن گفت: «فقط یک زبانشناس و شرق‌شناس ورزیده مثل ماموران چکا می‌توانند حجاب را از روی دسیسه‌هایی به این پیچیدگی کنار بزنند. شما به من بگویید، دکتر زاریک، به این ترتیب رشیدوف چه معنایی پیدا می‌کند؟»

هنوز ذهنش چندان به کار نیفتاده بود که معنی کلمه‌ها را تشخیص دهد. یک لحظه فکر کرد و گفت: «یعنی فرزندِ رشید؟»

مرد سیاهپوست گفت: «دقیقا، یعنی فرزند دلاور، فرزند جنگاور، آن هم نه هر دلاوری،‌ بلکه دلاوری که به تمدن منسوخ و بدوی فارس‌ها تعلق داشته باشد. شما هیچ می‌دانستید اجداد همکارتان آلکسی رشیدوف، از بومیان اطراف دریای نمک بزرگ بوده‌اند؟

آن وقت‌ها دریای نمک هنوز خشک نشده بود و قبایلی که به این زبان حرف می‌زدند در اطراف آن زندگی می‌کردند و با ماهیگیری و غارت شهرهای متمدن و با شکوه روسی گذران عمر می‌کردند. حالا فهمیدید این دسیسه از کجا آب می‌خورد؟ رشیدوف یعنی فرزند یکی از این مردم. یعنی همکار شما با اسمی که بر خود گذاشته وابستگی خود را به یک جریان شوونیستی و مرتجع اعلام کرده است. حتما تاریخ را خوانده‌اید و می‌دانید که دویست سال پیش، در جریان جنگ کبیر میهنی، هیولایی به اسم هیتلر قصدِ نابودی جهان را داشت. این مرد خونخوار خود را آریایی می‌نامید. می‌دانید یعنی چه؟ یعنی مدعی بود عضو یکی از همین قبایل بدوی است. رفیق شما رشیدوف عضوی از سازمان زیرزمینی شوونیست‌هایی بوده که هنوز هم در مناطق جنوبی دریای نمک باقی مانده‌اند و با نظم و قانونِ سوسیالیستی مخالفت می‌ورزند. این نامه نشان می‌دهد شما با یک جاسوس علنی فاشیست همکاری داشته‌اید.»

آب دهانش را قورت داد و گفت: «اما رشیدوف هیچ وقت رفیق من نبوده. او فقط کارمندی بود که در بخش آزمایشگاه کار می‌کرد و گاهی کارهایی را به او می‌سپردم.»

مرد مغول از طرف دیگر میز گفت: «قضیه فقط به اینجا محدود نمی‌شود. شما در ادامه‌ی نوشته‌تان به کرم کدو اشاره کرده‌اید. مگر نه؟»

در ذهن مه گرفته‌اش زنگ هشداری به صدا در آمد. شاید به هر دلیلی پژوهش بر روی انگلهای گاو کار نادرستی بوده و او از آن خبر نداشته است؟ اما به یاد نمی‌آورد که حزب دستورالعملی در این زمینه صادر کرده باشد. با تردید گفت:‌«بله، اما کرم کدو یک انگل انسانی است که…»

مرد مسن باز مشتش را بر میز کوبید و گفت: «ساکت، تا کی می‌خواهید به این توهین‌های رذیلانه ادامه دهید؟ مگر حزب چه کرده که باید دشمنی زباله‌هایی مثل شما را تحمل کند؟ باز هم می‌گویید کرم کدو؟ آن هم نوعی انگل انسانی؟ تبلیغات کاپیتالیستی‌تان را تا کی می‌خواهید ادامه دهید؟»

من من کنان گفت: «تبلیغات؟… توهین؟… آخر این اسم قدیمی این انگل است. از خیلی قدیم‌ها آن را می‌شناخته‌اند. من در اسناد باستانی مربوط به پیش از انقلاب شکوهمند کمونیستی اوراقی دیدم که در آن نوشته بود این انگل را قدیم‌ها می‌شناخته‌اند و به آن کرم کدو می‌گفته‌اند…»

مرد مغول گفت: «این حرف شما خود به خود خیانت است. یعنی زمانی در گذشته بوده که علم در آن پیشرفته‌تر از عصر شکوهمند کنونی بوده‌ است؟ یعنی مردم بی‌سر و پا و بی‌سواد جهان که تا پیش از انقلاب شکوهمند ما حتا خواندن و نوشتن هم نمی‌دانستند، از ماهیت انگلی اطلاع داشته‌اند که تازه بعد از دویست و پنجاه سال دانشمندان شوروی آن را کشف کرده‌اند؟ یعنی می‌خواهید بگویید ما در این مدت پسرفت داشته‌ایم؟»

مرد مسن در این مدت داشت در کیف چرمی کوچکی که کنار پایش روی زمین گذاشته بود، دنبال چیزی می‌گشت. بالاخره آن را پیدا کرد. کتابی بود کوچک و کم حجم که با حروف کریلیک درشت مخصوص نوجوانان چاپ شده بود و «زندگینامه‌ی نابغه‌ی بزرگ استالین» نام داشت.

مرد مسن کتاب را به دست گرفت و گفت: «خوب است یک بند از این کتاب را برایتان بخوانم. هرچند قاعدتا باید به عنوان یک شهروند آن را در حافظه داشته باشید. اینجا نوشته، رهبر خردمند و قائد نابغه‌ی ما، در یک خانواده‌ی اصیل روس که دهقانانی معتقد به اصول اشتراکی بودند، در سرزمین روسیه‌ی کوهستانی زاده شد. در آن زمان قبایل وحشی و بدوی گرجی که سرسپرده‌ی استعمار غرب و فاشیسم بودند، بر این منطقه حکم می‌راندند… بله، همین طور ادامه می‌یابد تا اینجا که می‌گوید: استالین کبیر در دوران کودکی در مزرعه کار می‌کرد و هندوانه و کدو پرورش می‌داد…»

مرد سیاهپوست گفت: «دیدید؟ باز هم می‌خواهید انکار کنید؟ شما یک انگلِ تازه شناسایی شده را که هیچ ارتباطی هم با کدو ندارد، کرم کدو نامیده‌اید. کاملا روشن است که می‌خواسته‌اید خاطره‌ی استالین بزرگ را مخدوش کنید. بعد هم همه جا نوشته‌اید کرم کدو، انگل انسانی. چه دلیلی محکمتر از این برای خیانت‌تان طلب می‌کنید؟ همدست‌تان هم که آن رشیدوفِ پستِ بی‌همه چیز بوده، که به همه چیز اعتراف کرده است.»

برای چند دقیقه سکوت برقرار شد. تازه حالا می‌فهمید به چه اتهامی دستگیرش کرده‌اند. اگر اینها را همان روز اول می‌گفتند، بلافاصله اعتراف می‌کرد و این همه رنج و عذاب را به جان نمی‌خرید. زیر چشمی به سه مرد نگاه کرد که داشتند با چشمانی خیره او را می‌پاییدند.

اشکی از گوشه‌ی چشمانش بر ریش‌های ژولیده‌اش چکید و گفت: «رفقا، باید انصاف داد… حزب هرگز خطا نمی‌کند… دلایل شما به راستی راهی برای انکار باقی نگذاشته. من اعتراف می‌کنم…»

 

 

ادامه مطلب: سجاف

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب