نسل، شبکهای انسانی است، از کسانی که تجربهی زیستی کمابیش مشابهی را در جریان رشدشان کسب کردهاند. اعضای هر نسل، در بازهی زمانی خاص و مشترکی زاده شدهاند و دوران کودکی خود را در خانوادههایی طی کرده اند که با مسائل اجتماعی ویژهای در برشی خاص از تاریخ دست به گریبان بودهاند. هم نسلان، کسانی هستند که در مدارسی کمابیش مشابه آموزش دیدهاند و با قواعد اجتماعی شدنِ یکسانی روبرو شدهاند و شخصیتشان زیر تاثیر نهادهای هنجارسازِ همانندی شکل گرفته است. معنای نمادها، کلیدواژگان، رخدادها، و دگرگونیهای اجتماعیِ عمده، برایشان یکسان است، و در قبال رویدادها و حوادث پردامنهی اجتماعی چشمداشتها و انگارههای همانندی دارند. همنسلان، کسانی هستند که متنِ زندگی را به دلیل همسن و سال بودن، همسان میخوانند و شبکهای همخوان و منسجم از نقشها و جایگاههای اجتماعی را اشغال میکنند. به تعبیری فلسفیتر، یک نسل از کسانی تشکیل یافته است که به لحاظ تاریخی تجربهی زیستهی مشترکی دارند و زیستجهانی در هم تنیده و در هم بافته را دارا هستند.
کسانی که در فاصلهی سالهای۱۳۳۰-۱۳۴۰ زاده شدهاند، در زمان انقلاب ۱۷-۲۷ ساله –یعنی جوان- بودند و بنابراین خود را نقشآفرینان مهمترین رخداد سیاسی عصرشان میدانستند. در حالی که برای زادگانِ ده سال بعد (۱۳۴۰-۱۳۵۰)، انقلاب رخدادی بود که به عنوان کودک از دور دستها و زیر چتر حمایتیِ والدینشان تماشایش کردهاند. برای نوزادانِ دههی شصت خورشیدی، تجربهی انقلاب به مجموعهای از روایتها، داستانها، سرودها و فیلمها فروکاسته شد، که با تجربهی زنده و عینیِ جوانان انقلابی تفاوتی بنیادین دارد. به این ترتیب، می توان دریافت که در هریک از این دههها، کسانی پا به عرصهی وجود گذاشتهاند که چشم اندازشان از مهمترین رخداد کلان جامعهشان، به کلی متفاوت بوده است.
آنچه را که دربارهی انقلاب گفتیم، درمورد جنگ نیز میتوان تکرار کرد. کسانی که بین سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۵ به دنیا آمدهاند، در زمان پایان یافتن جنگ ایران و عراق ۱۳- ۲۳ سال داشتهاند، و بنابراین مفهوم جنگیدن و جبهه رفتن و شهید شدن را با عمقی بیشتر درک کردهاند. نسل بعد از آنها، یعنی زادگانِ ۱۳۵۵ به بعد، در زمان پایان جنگ هنوز به دبیرستان نرفته بودند وجایگاه اجتماعیِ یک سرباز بالقوه را تجربه نکردهاند. تصویر آنها از پدیدهی جنگ، بیشتر به فیلمهای جنگی، تبلیغات رسانههای جمعی، و بازیهای رایانهایِ پر زد و خورد منحصر میشود.
میتوان مانند کریستوفر بالِس یک دورهی ده ساله را به عنوان آستانهی زمانی لازم برای تفکیک نسلها از هم در نظر گرفت. به عبارت دیگر، میتوان فرض کرد که در یک جامعهی عادیِ مقیمِ جهان دگرگون شونده و پویای امروزین، باید در هر ده سال، انتظار ورود نسل جدیدی را به صحنهی جامعه داشت.
این معادلهی ساده ی یک نسل در هر ده سال در کشوری مانند ایران وضعیتی خاص پیدا میکند. ویژگی ایران، آن است که در سه دههی گذشته دست کم دو بحران فراگیر و عمومی –انقلاب اسلامی و جنگ با عراق- را از سر گذرانده است. فاصلهی زمانی این دو رویداد، با دورههای ده سالهی یاد شده همخوان نیست. یعنی در عمل بلافاصله پس از به پایان رسیدن بحران انقلاب –و حتی پیش از به پایان رسیدن آن- حملهی عراق آغاز شد و به این ترتیب نظام شخصیتی نسلهایی که بعد از ۱۳۴۰ به دنیا آمدهاند، زیر فشار دو حادثهی یاد شده، تغییر شکل یافته است. چنین مینماید که انقلاب و جنگ، نسلهای خاص خود را تولید کرده باشد. نسل کم جمعیتی که انقلاب را تولید کردند، زادهی دوران رفاه شکننده و تجملِ نفتیِ عصر پهلوی دوم بودند. کسانی که معمولا اصل و نسبی روستایی داشتند، و با مهاجرت به شهرهایی ورم کرده و بحران زده میکوشیدند تا خود را در زمینهی مدرنیتهی رقیق و وارداتی این دوران جای دهند. به این ترتیب، در مورد جامعه ی ایرانی، میتوان به دو گرانیگاه عمدهی انقلاب و جنگ اشاره کرد، که هر یک به عنوان جذب کنندهی طیفی از گروههای نسلی عمل کردند و دو طبقهی نسلیِ متمایز را پدید آوردند.
نخستین گسست
در تاریخ معاصر ایران، نخستین گسست در طبقههای نسلی، به گروهی مربوط میشود که در زمان شوک نفتی سال ۱۹۷۴٫م دست کم نوجوان بودند و رفاه و تجملگرایی ناشی از ورود دلارهای نفتی را، به همراه شهرنشینی ناگهانی، دگردیسی ارزشهای دینی و مدرنیزاسیون شتابناک، تجربه میکردند. این نسل، که زادگان دههی سی و چهل خورشیدی را در بر میگیرد، همانهایی بودند که انقلاب کردند و نظم کهنسال شاهنشاهی را بر انداختند. تمایز یافتنِ نسل انقلاب از پدرانشان، هرچند پیامدهای سیاسی و اجتماعی چشمگیری را به دنبال داشت، اما به معنای واقعی کلمه گسست نبود. ارزشهای دینی و قواعد پدرسالارانهای که مورد قبول تودهی نسل اولیها بود، با رنگ درخشانتر و برجستگی بیشتر در آرا و رفتار نسل دومیها نمود یافت. رویکرد سیاسی رمانتیک به مدرنیته و تلاش برای بازگشت به عصر طلاییای مبتنی بر عظمت ملی یا راست دینیِ مذهبی در هردو نسل دیده میشد، و مخالفت با ابرقدرتهای غربی و نظام سرمایهداری بین المللی در شعارهای هر دو نسل مشترک بود. این شباهت از شعار و نظریه و حرف فراتر میرفت و حتی در ساختهای سیاسی هم تجلی مییافت. در این میان بارِ گردش چرخ دندههای اقتصاد کشور همچون گذشته –و با کارآیی کمتر- بر دوش دلارهای نفتی افکنده شد.
دومین رخداد مهمی که در این میان اتفاق افتاد، و به گمان من برای نسلها از خود انقلاب مهمتر تلقی میشد، حملهی نظامی عراق به ایران بود. مبارزهی چند ساله با شاهی که در شرایط بحرانی از دستیابی به تصمیمهای قاطع عاجز بود، و سیاستی دوگانه را در ارتباط با مردم کشورش به کار میگرفت، یک داستان بود، و نبرد با جنگ سالار دیوانهای که خود را وارث مهاجمان عرب و آشوری میدید و از قتل عام مردم کشور خودش با گازهای سمی لذت میبرد، داستانی دیگر بود. شرایط جنگی شیوهی خاصی از زندگی را اقتضا میکرد، که شاید برای نوزادان اواخر دههی شصت به بعد، قابل تصور نباشد. این که هر از چند گاهی مدرسهها به خاطر موشک باران شهرها تعطیل شود، این که مشقهای مدرسه حتما تا پیش از زمان خاموشی عمومی –برای پرهیز از بمباران شهر- نوشته شود، این که فقط یک نوع ماست و یک نوع پنیر و یک نوع چیپس در دسترس باشد، این که موز و آناناس کالاهایی تزیینی قلمداد شوند، و این که در استفاده از هیچ چیز –حتی کاغذ چرکنویس- اسراف نشود، برای نوجوانانِ جنگ دیده بدیهی، و برای بقیه عجیب است. به این ترتیب، دومین گرانیگاه شکل دهنده به نسلهای ایران جدید، جنگ بود.
تقسیمبندی نسلها
نسلی که در زمان پهلوی دوم مصدر امور بود، و طبقهی نسلیِ فعال جامعه را میساخت، زادگان دههی بیست و پیش از آن بود. این افراد در جامعهی امروزین ما در حدود شصت سال یا بیشتر دارند و برای همین هم زیر عنوان نسل اول به آنها اشاره کردیم. نسل دومی ها –یعنی زادگانش دهههای سی و چهل،- کسانی هستند که انقلاب کردند و در زمان جنگ طبقهی سنیِ فعال جامعه بودند. این گروه در حال حاضر به میانسالی گام نهادهاند و چهارمین یا پنجمین دههی زندگیشان را میگذرانند. نسل سومیها، کسانی هستند که از ۱۳۵۰ تا ۱۳۶۵ به دنیا آمدند، و در زمان جنگ کودک یا نوجوان بودند. این افراد در جامعه ی امروزمان، پانزده تا سی ساله هستند، و نسل جوان کشورمان را بر میسازند. از نظر آماری، جمعیت این نسل سوم، از مجموع شمار نسل اولیها و دومیها بیشتر است. بر مبنای سرشماری سال ۱۳۸۵، جوانان و کودکان در جامعهی ایران بیش از سه چهارم جمعیت را تشکیل میدهند.
مواجهه نسل اول و دوم
نسل اولیها و دومیها در بسیاری از زیرساختهای عقیدتی و آرمانهای عمومی با هم اشتراک داشتند، و از پیکربندی فرهنگی مشابهی برخوردار بودند. گروه مرجع این دو نسل هم شباهت زیادی با هم دارد و مرجعیت شخصیتهایی که در حوزه ی مذهب و فقه، یا ادبیات و علوم (معمولا شاخههای انسانی) تخصص داشتند، -برای دینگرایان و ملی گرایان- خدشه ناپذیر بود.
تقابل نسل سوم با نسل پیش از خود
اما رابطهی نسل سومیها با نسلهای قدیمیتر شکلی کاملا متفاوت دارد. نسل سومیها در شرایطی به دنیا آمدند که تجاوز خارجی و جنگ داخلی کشور را تهدید میکرد، و بگیر و ببندهای عقیدتی در داخل و وحشیگریهای دشمنِ خارجی اموری روزمره تلقی میشد. زیر ساخت فرهنگی این نسل، در خانوادههایی پیریزی شد که در برابر این دو فشار درونی و بیرونی، حالتی تدافعی پیدا کرده بودند و با خانوادههای انقلابیِ نسل قبل که برای شعار دادن علیه شاه یا جنگیدن در جبهه از خانه خارج میشدند، قابل قیاس نبود. نسل سومیها، عمدتا در میان نسل دومیهایی بزرگ شده بودند که از جریانات سیاسی سرخورده بودند، تجربهی ناخوشایند جنگ را از سر میگذراندند، و فعالیتهای اجتماعی و مشارکت سیاسی را به شکلی انفعالی و تدافعی نهی میکردند. نسل سومیها، زیر فشار راست دینیِ صوری نسل دومیها بزرگ شدند و خاطرهی کم رنگ حضور دشمن را –که ناشی از جنگ در کودکی بود- با حضور مسئله برانگیز نظامهای اقتدارگرای نهی کننده گره زدند. با این اوصاف، تعجبی ندارد که نسل سومیهای ما از نظر سیاسی –هم در حوزه ی اجتماعی و هم روابط گروهی- کمابیش آناشیست هستند، هر نوع اقتداری را نفی –و نه لزوما نقد- میکنند، و هوادار آزادی بی قید و شرط هستند.
نسل سومیها، بر خلاف دو نسل پیشین، با نوعی گسست جمعیت شناختی هم روبرو هستند. بخش عمدهی نیروهای نخبهی نسل دومی، در جریان انقلاب، جنگ یا درگیریهای داخلیِ میان گروه های سیاسی از میان رفتند و یا به خارج از کشور مهاجرت کردند. به این ترتیب کلیتِ نسل دوم، شایستگی فرهنگی خود را برای مرجعیت از دست داد. نخبهکشیِ دوران پس از انقلاب، که به حذف نیرومندترین نیروهای نسل دوم منتهی شد، نتیجهی شهادت شجاعترین و قویترین نمایندگان نسل دوم در جبهههای جنگ یا مهاجرتشان به خارج از ایران بود. ایلغار عراقیان و برادرکشیِ ایرانیان، امکان مرجعیت فرهنگی نسل دوم را از میان برد، و نسل سوم را با نسل دومی روبرو ساخت که هم از نظر کمی –با نیم میلیون تلفاتِ جنگی و چند میلیون مهاجر- و هم از نظر کیفی –با حذف طبقه ی روشنفکر و متخصصِ غیرمتعهد- بیرمق و کم خون بود. به این ترتیب نسل سومیها خود را با پدران و مادرانی منفعل و ترسان روبرو یافتند که بازماندگان یک دهه نخبهکشی بودند. طبیعی است که چنین جوانانی پیروی از راه و رسم پدرانشان را بر نتابند، و در برابر هر اعمال قدرتی –هرچند خیرخواهانه- عصیان کنند.
نسل سومیها از یک نظر دیگر هم با پدرانشان تفاوت داشتند، و آن هم گسترش و رشد بی سابقهی رسانههای عمومی در زمانشان بود. به این ترتیب منشهای بیگانهای که نسل سوم را آماج خود کرده بودند، هم به لحاظ تنوع و هم فراوانی، ناگهان بسط یافتند و طیفی وسیع از محصولات سرگرم کنندهی فرهنگی را شامل شدند. محصولاتی که از موسیقی و فیلمهای پرحادثه تا کتابها و نوشتههای فلسفی را در بر میگرفتند. نسل سومیها که دو مهارت استفاده از زبان انگلیسی و رایانه را بهتر از نسل پیشین خود آموخته بودند، در اتصال به این سپهر اطلاعاتیِ نوظهور کامیاب شدند، و به این ترتیب با الگوهای اخلاقی، زیبایی شناختی، و علمیِ کشورهای صنعتی اتصالی مستقیم برقرار کردند. در نتیجه فرامنهای تولید شده در غرب، و قواعد و آرمانهای زندگی مصرفی را از ایشان وام گرفتند، و نسبت به اندوختههای فرهنگی نسل دوم – که ناگهان به نظر فقیر و کم مایه میرسید- بیگانه شدند.
این از خود بیگانگی، محصول پیدایش رقیبی قدرتمند مانند فرهنگ غربی بود، که مرجعیت اقتدارگرا و سلطهجویانهی نسل دومیها را به چالش میخواند. نسل دومیها، بسیار دیر به تفاوت ماهویِ راهبردهای تبلیغی و شیوههای جلب مخاطبِ این رقیب نیرومند پی بردند، و آن زمانی بود که کار از کار گذشته بود و نسل سوم گروه مرجع خود را انتخاب کرده بود.
آغاز بحران میان نسل دوم و سوم
به این ترتیب، گسست نسلها در میان جوانان و میانسالان، شکلِ بحرانی کنونی را به خود گرفت. پسر جوانی که ریش خود را با طرحی غیرمعمول میتراشد، یا تی شرتِ دارای عکس دی کاپریو را بر تن میکند، کافر، ملحد، یا فاسد نیست، بلکه انسانی است که از میان گزینههای فرهنگیِ پیشارویش، آن را که جذابتر و بهتر میداند، برگزیده است. این از خود بیگانگی فرهنگ ایرانی و آشوب معنایی در نسل جوان را باید بیشتر دستاورد نهادهایی دانست که با ادعای فرهنگسازیِ بومی، زمینهی منشهای جامعهی ما را به شکلی مدیریت – یا سوء مدیریت- کردند که در نهایت شبکهی منشهای ارزشمند و دیرینه کشورمان تا حدی ضعیف شود که امکان مقابله با این موج اطلاعاتی را از دست بدهد و از ارائهی گزینههایی جذاب و کارآمد به نسل سومی-ها عاجز بماند. گسست نسلها، فارغ از آن که نتیجهی ندانم کاریها و ناشایستگیهای کدام نسل و کدام طبقه دانسته شود، به بحرانی جدی در فرهنگ کشورمان منتهی شده است.
نشانههای گسست نسلی
برجستهترین نشانهی گسست نسلها، چنان که گفتیم، تغییر گروه مرجع جوانان، و پیرویشان از الگوهای غیربومی است. خوانندگان پاپ، کارگردانان هالیوودی، و طراحان لباسِ اروپایی، در میان تودهی جوانان ایرانی همانقدر نفوذ دارند که اندیشمندان، فلاسفه و نظریهپردازان غربی در دانشگاهها و محافل علمی. استفاده از نمادهای غربی بودن –موسیقی، لباس، علایم ظاهری- در میان تودهی نسل سومی ها، همچون رفتارها و عقاید تقلیدیِ نخبگانشان، بیشتر نوعی اعلام حضورِکمرنگ و ناگزیر است، تا هویتیابیای جدی و سنجیده. به این ترتیب، گروه مرجع جدیدی که نسل سومیها را شیفتهی خود کرده است، درست شناخته نشده و تنها در حد نمادهای اعتباربخشی و یا به عنوان علامت اعتراض اجتماعی مورد استفاده قرار میگیرد. این منشها در جامعهی ایرانی که آن را به شکلی ترجمه شده، دست دوم، و مستقل از زیربناهای فرهنگیاش جذب میکند، چنین کارکردهایی را از دست داده است و تنها به نوعی تقلید از مد فروکاسته شده است. از این رو وضعیت کنونی، با فقر معنایی و کمخونی فرهنگی شدید جامعهی ما ملازم است.
دومین نمود این گسست، چهل تکه بودن ساخت هویت نسل سومیهاست. این شیزوفرنیِ خودانگارهها، در آشفتگیِ فرهنگیِ پیشگفته ریشه دارد. بیشتر جوانان نسل سومی، جویندگان هویتی هستند که به “کمی از هرچیز” خلاصه میشود. بنابراین موزائیکی که این روزها زیاد در خیابانهای شهرهای ایران دیده میشود، مسلمانانی ایرانی و شیعه است، که لباسی غربی بر تن دارند، غذاهای ایتالیایی میخورند، و سلیقهی هنریشان به سیاهپوستان آمریکا شباهت دارد!
سومین نمود این گسست نسلی، بحران در ساختارِ شناختیِ جوانان است. آشوب معرفتی ناشی از فروپاشیِ اقتدار نهادهای سنتیِ تعریف راست و دروغ، به سرگشتگی و گم گشتگی شناختی عمیقی انجامیده است، که علم گرایی افراطی برخی و خرافه پرستی برخی دیگر، از نمودهای بارز آن هستند. رواج فرقههای عرفانی رنگارنگ، پیدایش عقاید شبهدینی دربارهی نظریه-های علمی، تعمیم های عجیب و غریبِ مفاهیم علمی به حوزههای اخلاقی و نشت نسنجیدهی سلیقههای زیباییشناسانه به حوزه-ی علم، از نشانه های این آشفتگی هستند. رواج فالبینی و رمالی و فال قهوه در میان عوام، و محبوبیت نسخههایی سطحی از نظریههای همخوان با این آشفتگی – مانند دیدگاه پسامدرن- در میان قشر روشنفکر را باید نمودی از این پدیده دانست.
چهارمین نشانهی گسست نسلها، تغییر در موازنهی قدرت است. عصیان آشکار و پنهان نسل جوان در برابر نظامهای سلطهی سنتی، و واکنش آشوبگرانهی نسل سومیها، در ترکیب با طرد بخش عمدهی نخبگان نسل اول و دوم از حیطههای اقتدار رسمی اجتماع، باعث پیدایش شکل خاصی از جامعهی مدنی در ایران شده است. به این ترتیب، تلاش نسل دومیهای اقتدارگرا برای طرد دیگران از حوزهی قدرت، به شکلی غافلگیرانه گرانیگاه تولید قدرت و معنا را به خارج از دامنهی اقتدارشان منتقل کرده است . شاید در این معنا، ایران صاحب یکی از غریبترین و پیچیدهترین جامعههای مدنی در سطح جهان باشد. چرا که ترکیب دو اکسیرِ جوان بودن جمعیت و کامل بودن طرد این جمعیت از حوزهی قدرت، در هیچ کجا شبیه به ایران نیست.
پنجمین نمود گسست نسلها، به زبان مارکوزه ، گرایشهای هدونیستی و لذت گرایانهی نسل سومیهاست. این گرایشها، که نمودهای آشکار و عریانش به تدریج پذیرش عام مییابند، کاملا با تلقی ریاضتکشانه و راست دینانه از مفاهیم مذهبی تعارض دارند. ناشناخته ماندن ریشهی این گرایشها، و نزدیکبینی نظام رسمی متولی فرهنگ برای ساماندهی به نیازهای جوانان، منجر به طرح تصویری تنگ نظرانه، و مانوی از دین و دنیا شده است. تصویری که گرایشهای لذت جویانهی نسل سوم را در تقابل با ارزشهای دینی و تلقیهای خاص دینی بخشی از وابستگان به نسل دوم قرار میدهد و به این ترتیب امکان همگرایی این دو گرایش نسلی را از میان میبرد.
تصویر ایران امروز و مسیرهای پیش رو
و این تصویری است که از ایران امروز در پیش چشم داریم: انبوه جمعیتی که از نظر فرهنگی از نسلهای پیشین خود بریدهاند، و در ضمن بیشترین جمعیت، بالاترین توان انسانی، و درخشانترین استعدادها را هم دارا هستند. هویتی چهل تکه و نامنسجم، که از رقابت نهادهای داخلی و خارجیِ مدعی فرهنگسازی ریشه گرفته، و از نسل سوم به دو نسل دیگر نیز نشت کرده است. آنچه که میتواند به عنوان نماد فرهنگ امروز ایران پذیرفته شود، یک علامت سوال بزرگ است. به گمان من، سه خطراهه و مسیر تحول در پیش روی سیستم فرهنگی کشورمان وجود دارد، و در هر سه راه نیز نسل سومی ها تعیین کننده هستند.
مسیر نخست، چیزی است که هر روز با ناباوری و عدم اعتماد به نفسِ بیشتر، از سوی رسانههای رسمی و دولتی تبلیغ میشود. این راه عبارت است از بازگشت تمام جوانان گمراه و فاسدِ نسل سومی، به ارزشهای مورد علاقهی نخبگان سیاسیِ نسل دوم. چنین مینماید که این خطراهه، با وجود تبلیغات زیادی که در رسانههای عمومی به خود اختصاص داده است، و هزینههای کلانی که برایش صرف میشود، مسیری عبورناپذیر و بنبست باشد. اصولا این فرض که جوانان، گمراه و فاسد و فاقد قدرت تشخیص هستند، از اشتباهی مایه میگیرد که در دو دههی گذشته همواره وجود داشته و آشفتگی فرهنگی امروزین ما را هم رقم زده است. تجربه نشان داده که جوانان نسل سومی از نظر دانش و تسلطشان بر فنون مدرن و خرد جمعی حاکم بر دنیا از نسلهای پیش از خود تکامل یافتهتر هستند، و نه به دلیل گمراهی و فساد، که بنا بر انتخابی فردی و خودجوش، واگرایی از ارزشهای مورد نظر نسل دومیها را برگزیدهاند و الگوهای غربی را هم نه بر حسب تصادف، که به دلیل جذابتر و موفقتر بودنشان جذب کرده-اند. تا وقتی که حضور رقیب توانمند –و در حال حاضر پیروزمندی- مانند فرهنگ غربی به رسمیت شناخته نشود، راه برای چارهجویی در کار جوانان گشوده نخواهد شد. پیشنهاد این مسیر، پاسخی است که در اثر فهمیده نشدن پرسش ایجاد شده است. به این دلایل، چنین مینماید که احتمال گزینش این خطراهه از سوی نسل سوم منتفی است.
مسیر دوم، راهی است که بسیاری از کشورهای آسیاییِ دیگر در گذارشان به مدرنیته از آن گذشتند. این مسیر، ادامهی راهی است که تا به حال جوانان کشورمان پیمودهاند. اگر جوانان همچنان در خلا فرهنگ بومیشان شناور بمانند و به شکلی منفعل توسط محصولات غربی بمباران شوند، همان واکنشی را نشان خواهند داد که تا به حال نشان دادهاند، و به تدریج فرهنگ جهانی مک لوهانی را به شکلی سطحی و بازاری جذب خواهند کرد. نتیجه احتمالا به چیزی شبیه به ترکیه منتهی خواهد شد، که با هر معیاری برای فرهنگ غنی ما موجب سرافکندگی است. متاسفانه باید اعتراف کرد که احتمال طی شدن این مسیر از همهی راه های دیگر بیشتر است، و تا به حال هم آنچه که رخ داده همین غربی شدن صوری و سطحیِ نسل جوان بوده است. غربی شدنی که تنها بر استفاده از نمادها و علایم زندگی مدرن اتکا دارد و از توجه به نظم و انضباط و قابلیتهای ارزشمند زندگی مدرن غفلت میکند.
سومین خطراهه، با وجود احتمال اندکی که دارد، انگیزهی نوشته شدن این متن بوده است.
اگر نخبگانِ ایرانی، در آفرینش عناصر فرهنگی نیرومند و جذابی کامیاب شوند، که قابلیت رقابت با فرهنگ جهانیِ رسانهای را داشته باشد، میتوان به بقای هویت بومیمان امیدوار بود. در حال حاضر، تلاشهای پراکنده و جسته و گریختهای برای بازشناسی عناصر فرهنگی بومی ارزشمندمان انجام میشود، و پیشرفتهای قابل توجهی برای استفاده از ابزارهای مدرنِ فرهنگ سازی در جوانان پدید آمده است. اگر پیوند این تلاشها و در هم گره خوردن این فعالیتها به پیدایش شبکهای منسجم و همافزا منتهی شود، این امکان وجود دارد که الگویی به قدر کافی بومی و به قدر کافی جذاب برای هویت بخشی به جوانان ایجاد شود. با توجه به قابلیتهایی که از نخبگان نسل اولی و دومی تا به حال ظهور کرده است، چنین می نماید که بار انجام این وظیفهی دشوار بر دوش نخبگان نسل سومی نهاده شده باشد. باری که انگار گُردههای اندکی فشارش را احساس کرده باشند.
نسل سومیها، با وجود ویژگیهای ناامید کنندهای که گهگاه از خود نشان میدهند، رویههای قدرتمند و قابلیتهای چشمگیری را هم دارند. برای نخستین بار در تاریخ فرهنگ ما، بخش مهمی از جمعیت نخبهی ایرانی در خارج از مرزهای ایران حضور دارند، و با فرهنگهای میزبان بسیار متنوعی تماس دارند. برای نخستین بار در تاریخ درازپایِ فرار مغزها از ایران، امروز امکان ارتباط با این جمعیت پراکنده وجود دارد، و میتوان از اینترنت به عنوان زمینهای برای ظهور سپهر گفتمانی جدیدی در این میان بهره جست. برای نخستین بار در تاریخ فرهنگمان، جمعیت جوانان و دانششان چنان زیاد شده که شورش فرهنگی موفقی را آغاز کردهاند، و برای نخستین بار در خاطرههایمان، چنین مینماید که سهراب برای بار دوم هم رستم را خاک کرده است. فرهنگ جهانیِ امروز، خصلتی فراگیر و همه جانبه دارد، مرزبندی اطلاعاتی و حصارکشی فرهنگی –آنگونه که مورد علاقه ی هواداران خطراههی نخست است- روشی ناکارآمد برای مقابله با این سیل بنیانکن است. ما ایرانیان همواره در تاریخ فرهنگمان توانسته ایم عناصر فرهنگی مهاجم را جذب کنیم و به شکلی توانمندتر از پیش، خود را بازتعریف کنیم. امروز بار دیگر چنین فرصتی برایمان فراهم شده است.
نقطه سرنوشتساز
همهی اینها بدان معناست که منحنیِ قابلیت فرهنگسازی در ایران در حال عبور از نقطهی اوجی خیره کننده و سرنوشت ساز است. اوجی که میتواند نادیده گرفته شود و به فرهنگی مصرف کننده، دنباله رو، ازخود بیگانه، و ستایشگر غرب منتهی شود. اوجی که میتواند شناخته شود، مورد استفاده قرار گیرد، و به جهشی بزرگ در فرهنگ کشورمان ختم گردد.
به این ترتیب، به برنامه ریزیهای پر سر و صدای رسمی برای نجات فرهنگ کشورمان اعتمادی نیست. شعارهای خوش بینانهی احیای گذشته گرایانهی عناصر فرهنگیمان را دیگر نمیتوان پذیرفت. در شرایطی که جمعیت فعال آیندهی ایران بر لبهی مغاک از خود بیگانگی ایستاده، تنها یک روزنهی امید به چشم می خورد، و آن هم ارادهای جمعی در همین نسل است، تا که شاید آفریدههایشان، هویتی غرورآمیز و خوشایند را برای ایرانیان، و تصویری واقعبینانه و درست از ما را برای جهان، به ارمغان آورد.
مسیر سوم، راهی است دشوار. زمان، مهمترین سرمایهی ما برای برگزیدن آن است، و این نقدی است که تا به حال به رایگان از کفاش دادهایم. پس، برای حل نشدن در زمینه ای جذاب از پوچی، نسل سومی ها، متحد شوید!