پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار بیست و ششم: زمان و ساختار

گفتار بیست و ششم: زمان و ساختار

لومان فصل مهمی از کتاب «سیستم‌‌های اجتماعی» را به شرح مفهوم زمان اختصاص داده و سخنش در این درباره‌‌ را با بحث لوی اشتراوس درباره‌‌ی مفهوم ساختار آغاز می‌‌کند. از دید لوی اشتراوس ساختار واقعیتی تجربی نیست، بلکه مدلی است که می‌‌کوشد تا واقعیت را توصیف کند. اما چون در اینجا با مدلی سروکار داریم که‌‌ ساده‌‌سازی خود را پذیرفته، در نتیجه تمرکز توجه ساختارگرایان بر متن و توصیفات و دریافتهای درجه دوم است و نه خود تجربه‌‌ی عینی و دست اول، که به این شکل بیشتر آماج اندیشمندان پدیدارگرا قرار می‌‌گیرد.

ساختار معمولا وضعیتی بی‌‌طرف دارد و در کشمکش میان‌‌ چپ و راست، میانه را می‌‌گیرد. درجه‌‌ی آزادی ساختارگرایی از اینجا برمی‌‌آید که چه قدر در توصیف خود از اشیاء صادق است. یعنی تا چه حدی نسبت به فاصله گرفتنِ مدل از واقعیت، خودآگاهی دارد. در اغلب موارد این صداقت چندان چشمگیر نیست. چون شیفتگی نظریه‌‌پردازان ساختارگرا درباره‌‌ی مفهوم ساختار باعث می‌‌شود بر روابط -و نه عناصر سیستم- بیش از حد تاکید کنند. این تاکید -که از ریاضیات وامگیری شده- منتهی به آن می‌‌شود که در نهایت روابط به سطح هستی‌‌شناختی نیز نشت کنند.

لوی اشتراوس معتقد بود که تمایز اصلی در نظامهای پیچیده میان آنهایی است که ساختار دارند و آنها که ندارند. تالکوت پارسونز نیز در همین امتداد معتقد بود که ساختار را باید همچون امری پیشینی و بدیهی و غیرمسأله‌‌زا در نظر گرفت که به شکلی مقدماتی در همه سیستمها‌‌ وجود دارد و عملکردی ویژه را برآورده می‌‌کند. این بدان معنی است که ساختار، عینیتی بیرونی هم دارد و همچون امری تجربه‌‌شدنی و بدیهی بر نظام نظری ما فشار وارد می‌‌کند.

دیدگاه پارسونز در نهایت به صورت‌‌بندی نظریه‌‌ی زیرواحدهای کارکردی اجتماع (AGIL) انجامید که در واقع گسستهای اصلی در ساختار اجتماعی را نشان می‌‌دهد. با این همه پارسونز چون نیازمند بود تا توصیفی از واقعیت اجتماعی به دست دهد، یک فرض جدید به این میان وارد کرد و آن هم اینکه واحد کارکرد در ساختارهای مورد نظرش، کنش انسانی است. به این ترتیب در واقع اتصال مدل ساختارگرای خود و واقعیت بیرونی را تضمین کرد. این جهش از شناخت‌‌شناسی[1] به هستی شناسی[2]‌‌ امری است که ساختار ناگزیر به انجام آن است.

ساختار همواره تصویری دقیق از جهان به دست می‌‌دهد که نظم و دقتی بیش از امر واقع دارد و به همین خاطر می‌‌‌‌توان به سادگی آن را صورت‌‌بندی کرد و در قالب فرمول‌‌هایی گنجانید. این به پیش‌‌فرضی منتهی می‌‌شود، و آن اینکه جهان نیز در بطن خود دارای ساختاری است. باز بودن مدلهای ساختارگرا آنان را وادار می‌‌کند تا در نهایت به جهان خارج ارجاع دهند. این بدان معناست که ادعایی در این میان شکل می‌‌گیرد که آن فرمول و نظمی که در نظام شناختی کشف شده بود، در واقع در جهان خارج نیز وجود دارد. در نهایت این مدل فاصله‌‌‌‌اش با موضوع اولیه را به واقعیت بیرونی فرا می‌‌افکند.

ساختار از دید لومان اوج تلاش فکری عظیمی است که برای صورت‌‌بندی پیچیدگی جهان انجام شده است. در اینجا ما با این ادعا روبه‌‌رو هستیم که تحلیل‌‌های نظری و شناختی با حقیقت بیرونی در نقطه‌‌ای چفت و بست می‌‌شود و این همان نقطه‌‌ای است که ساختار در آن قرار می‌‌گیرد. نظریه‌‌ي سیستمها از دید لومان مفهوم ساختار را به کار می‌‌گیرد اما آن را در مرکز نظریه‌‌پردازی خود قرار نمی‌‌دهد. در واقع کوشش لومان برای تاکید بر خودارجاع بودن سیستم‌‌ها، تلاشی است برای گریز از این جهش از شناخت‌‌شناسی به هستی‌‌شناسی. از دید او نقطه‌‌ی شروع خودارجاع بودن سیستم مشاهده تجربی است و برخورد زبانی با موضوع در مراحل بعدی قرار می‌‌گیرد. از این نظر او تحت تاثیر پدیدارگرایانی قرار دارد که می‌‌کوشند تجربه دست اول را مبنای نظام شناختی خود قرار دهند.

از دید لومان رخدادها همیشه در محوری از زمان تعریف می‌‌شوند، یعنی یکی از ابعاد سه‌‌گانه‌‌ی زمان -بعدِ واقعی[3]– به چینش رخدادها نسبت به هم ارجاع می‌‌دهد. رخدادها همواره در زمان محدود و محصور هستند با این همه دامنه‌‌ی آزادی زیادی دارند. چرا که همین حضورشان در زمان نوعی لغزندگی و پویایی به آنها می‌‌بخشد. با این همه رخدادها به تنهایی برای سیستمها کارآیی ندارند. یعنی همین درجه‌‌ی آزادی زیاد و لغزنده‌‌ بودنشان بر محور زمان، مانع می‌‌شود که در سیستمهای سازمان یافته‌‌ی منظم جایگیری استوار و محکمی پیدا کنند.

از این رو سیستم به چارچوبی نیازمند است تا رخدادها را در آن با یکدیگر چفت کرده و شکل و شمایلی از دل آنها بیرون بکشد. از دید لومان ساختار چنین چیزی است. یعنی ساختار شبکه‌‌ای از روابط و مجموعه‌‌ای از جایگاهها است که رخدادها را در درون خود می‌‌گنجاند و آنها را با یکدیگر در ارتباطی ویژه و خاص قرار می‌‌دهد، به شکلی که یک توالی معنا دار از رخدادها در پی هم اجرا شود. این همان مفهوم کنش است که در هسته‌‌‌‌ی مرکزی نظریه تالکوت پارسونز و بسیاری از جامعه‌‌شناسان دیگر جای گرفته‌‌ است.

اما لومان می‌‌گوید کنش نوع خاصی از رخداد است که در درون یک ساختار سیستمی قالبگیری شده باشد. ساختار به این ترتیب الگوی خاصی از تحول در زمان را به دست می‌‌دهد. یعنی شیوه‌‌ای خاص از چیده شدن رخدادها بر محور زمان را ایجاب می‌‌کند. به این ترتیب زمانمندی امری یکتا و مشخص محسوب می‌‌شود که از درون ساختار سرچشمه می‌‌گیرد. بنابراین لومان منکر ارتباط میان محور زمان و مفهوم من است. یعنی از دید او سوژه پیوند مشخص و سرراستی با محور زمان برقرار نمی‌‌کند. در میان سوژه و زمان یک ساختار مهم سیستمی و مجموعه‌‌ای از رخدادهای جا گرفته در آن وجود دارد که اصلِ واقعیت اجتماعی را برمی‌‌سازد.

سیستم در واقع کارکرد خود را با تبدیل رخدادها به کنشها ممکن می‌‌سازد. به این معنا سیستم همواره یک ساختار است؛ چون هر کنشی تنها در دل یک ساختار معنا پیدا می‌‌کند. در غیر این صورت کنشها به رخدادهایی پراکنده، مجزا و گسسته بر محور زمان تجزیه می‌‌شوند که معنای چندانی ندارند. رخدادها تنها زمانی به صورت کنش تعریف می‌‌شوند که در یک ساختار جای مشخصی پیدا کنند، و برای سیستم خوانا و پردازش‌‌پذیر گردند. با این همه کنش همواره امری نو ظهور است. چون زمانمند است و بر محور زمان امکان تکرار مجدد یک امر گذشته وجود ندارد.

لومان با توجه به همین ویژگیِ کنش، آن را امری اصیل و منحصر به فرد می‌‌داند و در برابر سوژه قرارش می‌‌دهد. سوژه یا «من» از دید او هیچ‌‌کاره است. «من» اختراعی برساخته‌‌ی کنش پنداشته می‌‌شود که از درون یک ساختار اجتماعی تراوش می‌‌کند، پس خودبسنده و قایم به ذات نیست. از آن سو عدم قطعیت همواره تهدیدی است برای تداوم سیستم. همه‌‌ی سیستم‌‌های تکاملی خودسازمانده برای بقای خویش تلاش می‌‌کنند به طوری که وجودشان در کوشش‌‌شان برای بقا تبلور پیدا می‌‌کند. به این ترتیب ساختار،‌‌ مدیریت سیستم برای پایداری در زمان را ممکن می‌‌سازد.

ساختار شیوه‌‌ای است که رخدادهای نامربوط و چفت و بست نشده با جایگاههای ساختاری را طرد می‌‌کند و تنها برخی از آنها را به درون خود راه می‌‌دهد. ساختار امکان پردازش زنجیره‌‌های مشخص و مدیریت‌‌پذیری از رخدادها را به سیستم می‌‌بخشد. به این ترتیب گزینه‌‌های آینده‌‌ی پیشاروی سیستم سخت محدود می‌‌شود. اما تنها به این شیوه است که امکان رویارویی سیستم با آشوب‌‌ محیط پیرامونی فراهم می‌‌آید.

عدم قطعیت در تمام این فرآیندها سیطره‌‌ای چشمگیر دارد و نیروی مهمی است که کل پویایی سیستم را پیش می‌‌برد. نکته‌‌ی مهم آن است که سیستم هرگز نمی‌‌تواند بر این عدم قطعیت غلبه کند. هرچه پیچیدگی سیستم برای مدیریت رخدادهایش افزون شود پیچیدگی ساختارش نیز بیشتر خواهد شد، یعنی تعداد گزینه‌‌های پیشاروی سیستم افزونتر می‌‌شود. اگر سیستم به تدریج در هرس کردن و محدود کردن و حذف گزینه‌‌های ممکن کارآیی و چالاکی بیشتری نیز به دست می‌‌آورد. یعنی هرچه سیستم پیچیدگی بیشتر پیدا کند ساختارش نیز پیچیده‌‌تر خواهد شد و همزمان عدم قطعیت جاری بر آن نیز بیشتر می‌‌شود.

به این ترتیب کنش همچون اکسیری برای تنظیم کردن سیستم در این هیاهوی آشوبناک عمل می‌‌کند. کنش با قلاب شدن‌‌اش بر محور زمان همواره امری شگفت‌‌انگیز جلوه می‌‌کند. چراکه همیشه واسطه‌‌ی محور زمان و عدم قطعیتی است که سیستم را محاصره کرده است. آجرهای برسازنده‌‌ی ساختار، کنشها هستند و واحدهای ارتباطی درون ساختار نیز از همین کنشها تشکیل شده‌‌اند. با این همه کنشها خود عاملی هستند که رسوخ عدم‌‌قطعیت به درون سیستم را ممکن می‌‌سازند. سیستم انتظارات خود را بر مبنای مدیریت این عدم‌‌قطعیت شکل می‌‌دهد و همین انتظارات است که تخمینِ گزینه‌‌های پیشاروی سیستم در آینده را ممکن می‌‌سازد.

به این شکل سیستم به چشم‌‌اندازی از آینده مسلح می‌‌شود که در واقع از درون ساختار بیرون می‌‌جوشد. سازماندهی کنشها و چیدن رخدادها به شکلی معنادار در پشتاپشت هم ترفندی است که این کار را ممکن می‌‌کند. یک کنش در اتصال با معنا روابطی تثبیت شده و مشخص با کنشهای دیگر پیدا می‌‌کند. یعنی جایی معلوم را در ساختار اشغال می‌‌کند. ممکن است یک کنش توسط کنش دیگری در آینده جایگزین شود که همان کارکرد را داشته باشد، اما این همان کنش اولی نیست. پس ساختار در عین حال همچون یک ماشین منتفی کننده‌‌ی زمان عمل می‌‌کند. چرا که کنشها را با کنشهایی مشابه در جایگاههایی مشابه به چرخش در می‌‌آورد.

ساختار در واقع پایداری و بقای خود در زمان را با چنین ترفندی به انجام می‌‌رساند؛ با حیله‌‌ی جایگزین کردنِ کنشی به جای کنش دیگر، گویی که هر دو یکی هستند، بی توجه‌‌ به اینکه هریک از آنها در واقع منحصر به فرد هستند، چرا که در محور زمان جایگاهی ویژه و تکرار ناشدنی را اشغال می‌‌کنند. سیستم به این ترتیب به کمک انتظارات خود، کنش را در محور زمان پایدار می‌‌سازد. کنش در محور زمان از خود فراتر می‌‌رود و اثراتش به کنش بعدی که قرار است جایگزین‌‌اش شود، نشت می‌‌کند.

با این تدبیر است که زمان اکنون به زمان آینده تبدیل می‌‌شود در حالی که با چسبی از جنس کنش به هم متصل شده است. همه‌‌ی اینها از راه انتظارهای سیستم ممکن می‌‌شود، یعنی آن چشم‌‌اندازی که سیستم از آینده ترسیم می‌‌کند و به کمک آن ساختار خود را سازمان می‌‌دهد، ابزاری است که به کمکش بر عدم‌‌قطعیت محیط غلبه می‌‌کند. این همان مجموعه روندهایی است که در گذشته همچون امری معماگونه یا جادویی جلوه می‌‌کرد و آن را انرژی (به زبان ارسطویی اِنِرگیا[4]) یا نیروی حیاتی[5] می‌‌نامیدند.

از دید لومان ساختار تنها مجموعه‌‌ای از عناصر نیست، بلکه بستری است که عناصر در آن به رخداد و رخدادها در آن به کنش تبدیل می‌‌شود. خودارجاع بودن سیستمها عاملی است که پیچیدگی افزاینده‌‌شان را ممکن می‌‌کند. سیستم‌‌های خودارجاع هستند که می‌‌توانند هویت خود را بر مبنای تنظیم کنشهای درونی خویش تعریف کنند و به این ترتیب میان خود و محیط مرزبندی‌‌ای خودساخته پدید آورند. این همان است که از دید ماکس وبر معنای سوژه را برمی‌‌سازد.

چنانکه دیدیم در نگاه لومان مرزبندی میان درون و بیرون و نیز تعریف کردن هویت خود بر مبنای کنش، امری ساختاری است که از راه نهادهای اجتماعی به سوژه‌‌ها تحمیل می‌‌شود و به تعبیری آنها را می‌‌آفریند. وبر اما در مقابل معتقد بود که ذهنیت افراد و خودِ من‌‌ها تعیین کننده هستند و این مرزبندی عاملی است که هویتی درونزاد را در برابر ساختارهای اجتماعی تقویت می‌‌کند، که دیوان‌‌سالاری نمونه‌‌ای از آن است.

دیدگاهی که لومان درباره زمان و پیوند آن با کنش و رخداد دارد کلیدی است برای فهم شناخت‌‌شناسی حاکم بر نظریه‌‌اش. لومان این پرسش کلیدی که یک امر مجرد چگونه در علم پدیدار می‌‌شود را به پرسشی دیگر تبدیل می‌‌کند و آن این است که چگونه انتزاع ممکن می‌‌شود. یعنی به جای آنکه از پیدایش امور انتزاعی خاص و مفاهیم مجرد در دایره‌‌ی یک علمِ معلوم سخن بگوید، پرسش را عمومی‌‌تر کرده و به سرچشمه‌‌های ظهور امر انتزاعی باز می‌‌گرداند.

از دید لومان مجموعه‌‌ای از فرآیندهاست که امر انتزاعی را پدید می‌‌آورد. اتصال عناصری که توسط سیستم انتخاب می‌‌شوند، هم زمان با انتخابِ ارتباطهایی در عناصرِ بازتولید شونده‌‌ی سیستم، تکامل و خودزایندگی سیستم را ممکن می‌‌سازند. این روند با برهم افتادن رفتارِ سیستم‌‌های همسایه ملازم است. همپوشانی رفتارها اتصال سطوح‌‌ متفاوتی از سلسله مراتب را در سیستمهای همسایه ممکن می‌‌سازد.

تمام این چهار عامل متغیرهایی هستند که‌‌ انتزاع را در درون سیستم ایجاد می‌‌کنند. در نگاه سیستمی لومان علم تنها یک سیستم دارای ساختار است که برای انتزاع کردن مفاهیم مربوط به جهان سازش پیدا کرده است. یعنی علم به مجموعه‌‌ای از قوانین طبیعی یا ضرورتی بیرونی ارجاع نمی‌‌دهد، بلکه خود یک سیستم پیچیده است که برای نوزایی عناصر درونی خود ناگزیر است مدام مفاهیمی تازه و مجرد درباره الگوهای پیرامون خویش پدید بیاورد. ‌‌فرجام و غایت علم به این ترتیب دست یافتن به حقیقتی نزدیک به واقعیتی بیرونی نیست، بلکه وقفه‌‌ای است که در درون این فرآیند خودزاینده ایجاد می‌‌شود و علم را به پایان می‌‌رساند. اما هدف علم مانند هر سیستم خودزاینده‌‌ی دیگری گریز از غایت حتمیِ نافرجامش یعنی مرگ است.

به این خاطر سیستم علم به جای آنکه پرسشها را با پاسخی قطعی همراه سازد، پرسشهای تازه را از دل آن بیرون می‌‌آورد و به این ترتیب به لایه‌‌هایی نو از انتزاع در مفهوم سازی دست می‌‌یابد. این دیدگاه از مفهوم علم در این حال شیوه‌‌ی خاص لومان برای توجه به تفاوت را نیز توجیه می‌‌کند. تفاوت محور معنایی اصلی زایش مفاهیم است، زیرا بر مبنای همین تمایزها و تفاوتها است که خودزایندگی و چرخش عناصر سیستم شناسایی ممکن می‌‌شود. به این ترتیب دیدی که لومان از شناخت‌‌شناسی به دست می‌‌دهد، دیگر مجموعه‌‌ای از قوانین نیست که به شکل قیاسی و استقرایی به طبیعت ارجاع دهند. علم تنها یک نظام توصیفگر است که برای حفظ شرایط پایداری خویش کوشش می‌‌کند. پس نظریه تنها یک نظام بازنمایی از عناصری انتزاعی است که در درون این سیستم خودزاینده پدیدار می‌‌شود.

 

 

  1. Epistemology
  2. Onthology
  3. Factual
  4. Energia
  5. Elaneipale

 

 

ادامه مطلب: گفتار بیست و هفتم: تصمیم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب